eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
_دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گل‌دار سورمه‌ای‌اش را سر کرده بود و با دست بیخ گلویش را محکم گرفته بود. خانه‌ی مادربزرگ در خیابان اصلی قرار داشت و ما برای بازی به خیابان فرعی کنار خانه می‌رفتیم. با صدای مادربزرگ از بچه‌ها خداحافظی کردیم. زنبیل قرمز را که دستش دیدم، با آرنج به پهلوی الهام زدم و گفتم: _آخ جون نون. با اخم اول به من، بعد به زنبیل دست مادربزرگ نگاه کرد. _کو نون؟! قبل از اینکه برایش توضیح دهم به مادربزرگ رسیدیم. الهام کم جان سلام داد. من با لبخند سلام کردم. _سلام مادر. په کجایین؟! برگشت و ما آرام دنبالش رفتیم. _مادراتون دلشون خوشه شما رو گذاشتن کمک دست من! زیر لب ادامه داد: _دو نفر باید مراقب اینا باشه. _مادرجون می‌خوای نون بخری؟ _آره. با دست به در خانه اشاره کرد. _برید خونه تا برگردم. یکدفعه صورت تپل و سفیدش را به طرف ما چرخاند. _نرید جایی هان. سرم را کج کردم و گفتم: _مادرجون می‌خوای ما بریم نون بخریم؟ اخمی کرد و تند جواب داد: _نخیر. زنبیل را چسبیدم و با سرِ کج گفتم: _خواهش می‌کنم اجازه بده. به چشمانم نگاه کرد. باید بیشتر اصرار می‌کردم. دلسوزانه گفتم: _شما خیلی خسته‌ای. زنبیل از دستش شل شد. دسته‌اش را محکم چسبیدم. نگاهی به الهام کرد. از توی کیف دستی‌اش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد و سمت الهام گرفت. _مراقب باشید. خواستم پول را بگیرم؛ دستش را کشید. _الهام حواست باشه پونزده تا نون می‌خرید زود میاین خونه. الهام پول را گرفت و به طرف من آمد. زنبیل را به دست دیگرم دادم تا از الهام دور باشد. یک قدمی جلوتر از او راه می‌رفتم و اخم کوچکی به ابرو داشتم. _هی چته؟! وایسا تا منم برسم. بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. در مسیر خانه تا نانوایی چندین مغازه بود. از بقالی مش حسن و لبنیاتی حاج سبزه علی گذشتیم. بعد از سبزی فروشی قاسم آقا، بستنی فروشی حاج حسین بود. با دیدن بستنی فروشی فکری به سرم رخنه کرد. ایستادم. با زور صورتم را کش دادم و با لبخند رو به الهام برگشتم. چشمانم را خمار کردم و گفتم: _اِل‍‍‌ هٰام _شیرین به نظرت دویست تومن رو اینجوری تو دستم بگیرم که معلوم نباشه؟! اسکناس را لول کرد و وسط مشتش گذاشت‌. چشمانم را ریز کردم و برای اجرای نقشه‌ام گفتم: _به نظرم بیا بریم مغازه حاج حسین دویست تومن رو خورد کنیم. _که چی؟! یکی از ابروها و شانه‌هایم را بالا دادم. _خب ما پونزده تومن نون می‌خوایم. سعی کردم صورتم را نگران نشان دهم: _ اگه دویست تومن رو به شاطر نشون بدیم؛ غر می‌زنه که چرا خورد نیوردین؟! چشمانش را به این طرف و آن طرف چرخاند. _حاج حسین غر نمی‌زنه؟! نقشه‌ام گرفت. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم. _نه بابا صد تومن، دویست تومن برا بستنی فروشی زیاد نیست. دو تا پله‌ی ورودی مغازه را بالا رفتیم. دو دستی درب شیشه‌ای را به داخل هول دادم. در را با همه‌ی هیکل ظریفم گرفتم تا الهام وارد شود. دو مرد مقابل پیش‌خوانِ سمت چپ در ورودی، سفارش بستنی‌شان را گرفتند. قبل از اینکه الهام پشت پیش‌خوان برود دم گوشش گفتم: _بیا دو تا حصیری بگیریم غر نزنه. روی صورتم خیره ماند. بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم گفتم: _اصلا یکی بگیر برا خودت من میلم نیست. _برا تو می‌گیرم. _نه من نمی‌خوام. صدای جوان پشت پیش‌خوان ما را به خود آورد. _بفرمایید چی بیارم براتون؟ الهام دویست تومن را توی مشتش جابجا کرد. لبانش را روی هم فشار داد. من و جوان فروشنده به لبان او نگاه می‌کردیم. _دو تا حصیری... لطفا. پسر جوان روپوش سفیدی پوشیده بود. دکمه‌هایش باز بود. تی‌شرت سبزش از زیر آن پیدا بود. ورق بزرگ و نازک نان بستنی را از روی میز برداشت و چهار تکه‌ی مربع شکل آن را، خیلی تند و حرفه‌ای جدا کرد. دریچه‌ی استیل یخچال مخصوص بستنی را باز کرد با کفگیر مخصوصش مقداری بستنی بیرون آورد و به ما نگاه کرد. _دو رنگ؟ الهام دستپاچه به من نگاه کرد. من سریع گفتم: _زعفرونی هم دارین؟ _بله. بذارم؟ _نه. یه رنگ لطفا. نگاهش روی من خیره ماند. لبانم را روی هم فشار دادم. خودم را با تماشای در و دیوار مشغول کردم تا از سنگینی نگاهش فرار کنم. بعد از مکث کوتاهی آرام نگاهش را به سمت بستنی برد. یک کفگیر بزرگ از بستنی را روی نانِ ترد و نازک گذاشت و لایه‌ی دیگر نان را روی آن فشار داد. همیشه برایم سؤال بود چرا نان بستنی زیر فشار دست بستنی فروش نمی‌شکند اما به محض اینکه دست ما می‌رسد با کوچکترین فشار می شکند؟! در حال فلسفه بافی در ذهنم بودم که الهام بستنی را جلویم گرفت. دویست تومن را دست جوان داد. دوباره از آن نگاه‌های سنگین به ما کرد. لول اسکناس را باز کرد و شماره‌های دو طرف اسکناس را با هم تطبیق داد. نگاه کوتاهی به ما انداخت و از داخل دخل مشغول جمع کردن باقی پول ما شد. ...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#روزانه_نویسی #ماجراهای_من_و_الهام #اسکناس_دویست_تومانی _دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گ
من و الهام می‌دانستیم به محض گرفتن بستنی حصیری باید آن را بخوریم. قبل از اینکه از همه طرف، بستنی آب شده جاری شود، تند و تند مشغول گاز زدن و لیسیدن شدیم. از دیدن قیافه‌ی هم و تلاشی که برای نجات بستنی‌مان از آب شدن می‌کردیم، خنده‌مان گرفته بود. روی یک صندلی استیل کنار میز شیشه‌ای وسط مغازه نشستم. الهام هم نشست. فروشنده هنوز در حال جور کردن باقی پول ما بود. دو اسکناس صد تومانی و پنجاه تومانی به همراه دو اسکناس بیست و ده تومانی که از اسکناس ما مچاله‌تر بودند، روی هم گذاشت. _دختر بیا باقی پول‌تون. با ابرو به الهام اشاره کردم که برود و باقی پول را بگیرد. خوردن بستنی که تمام شد. الهام با چهره‌ی نگران به پول‌های باقی مانده نگاه کرد. _حالا این همه پول رو کجا بذارم گم نشه؟! بدون توجه به حرفش سمت روشویی کوچک گوشه‌ی مغازه رفتم. خودم را در آینه نگاه کردم. دو تا شاخ روی سرم بود و دندان‌های نیشم بزرگ شده و از دهانم بیرون زده بود. چشم از تصویرم در آینه برداشتم. الهام دو اسکناس بیست و ده تومانی را جلویم گرفت و گفت: _بیا شیرین اینا رو بردار. یک ابرو را بالا دادم و گفتم: _مادرجون پول‌ها رو به تو داد. چشم از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید پول‌ها را برداشت. تشکری کردیم و از بستنی فروشی بیرون زدیم. نانوایی از دور پیدا شد. صف طویل جلوی نانوایی مثل ماری رنگارنگ پیچ و تاب خورده بود. قدم‌های‌مان را تند کردیم. آن طرف خیابان مردی زنبیل به دست به طرف صف می‌رفت. الهام دستم را گرفت و نفس زنان گفت: _بدو شیرین لااقل زودتر از اون آقاهه برسیم. نگاهم به آن مرد و مسافتش تا نانوایی بود و قدم‌هایم هم‌پای پاهای کشیده‌ی الهام می‌دوید. به شدت به چیزی استخوانی برخوردم. الهام ایستاده بود. _چته؟! گونه‌م ترکید. همانطور که کتفش را ماساژ می‌داد با صورت مچاله گفت: _آی! زنبیل... نگاهی به آن طرف خیابان کردم. الهام را به جلو هول دادم. دندان‌هایش را روی هم فشار دادم. _مرده رسید. از جایش تکان نخورد. از او رد شدم. _شیرین زنبیل و جا گذاشتیم. ایستادم. چشمانم گشاد شد. برگشتم و دستان خالی الهام را نگاه کردم. یادم آمد؛ مسئولیت زنبیل با من بود. لبانم را گزیدم. _خاک تو سرم. نگاهی به مرد آن طرف خیابان کردم. به الهام نگاه کردم و درحالی که می‌دویدم گفتم: _خودتو برسون تو صف من برمی‌گردم. الهام را دیدم که با گام‌های بلند به طرف نانوایی رفت. در بستنی فروشی را دو دستی هول دادم. _سلام. زنبیل را که هنوز کنار میز بود برداشتم و رفتم. _خداحافظ. جوان بستنی فروش گردنش را از پیش‌خوان دراز کرد و با چشمان مات جواب خداحافظی من را با سلام داد. تمام مسیر تا نانوایی را دویدم. الهام، چند نفر مانده به آخرِ مارپیچِ صف، جلوی آن مردِ زنبیل به دست ایستاده بود. با لبخند پیروزمندانه‌ای برایم دست تکان داد. نفس زنان و خندان خودم را به او رساندم. دستم را روی قلبم گذاشتم و ابتدا و انتهای صف را چک کردم. سه نفری که پشت سر ما بودند، مثل خانم مارپِل مرا از نظر گذراندند. نفرات جلوی صف را شمردم. چهار نفر مانده بود تا نوبت ما برسد. چند نفری هم در صف دوتایی ها ایستاده بودند. جلو رفتم تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. شاطر به نوبت پول‌ها را جمع کرد و نان‌های پخته شده را از تنور بیرون آورد. دستی به سر کچلش کشید. نگاهی به چانه‌های خمیر کرد. _حمید. جوان لاغری که کلاه و پیشبند سفید داشت سرش را بالا کرد. _تمومه. دستان و تنش انگار از مغزش فرمان نمی‌گرفت و خودکار می‌رقصید و خمیر را چانه می کرد. مرد دیگری که موهای پر پشت و مشکی داشت، چانه‌ها را با وردنه پهن می‌کرد و توی تنور می‌چسباند. غرق در تماشا بودم که شاطر سرش را بیرون آورد و انتهای صف را نگاه کرد. _بعد از حاج خانم دیگه نمونن. نگاهی به آخر صف کردم و دنبال حاج خانم گشتم. بعد از الهام دو زن جوان و مرد زنبیل به دست در صف بود. فریاد اعتراض‌شان بلند بود. الهام در میان جمعیت سرش را به این طرف و آن طرف گرداند و به من نگاه کرد. ابروها و لب‌هایش بالا رفته بود. با دیدن قیافه‌ی او، توجهم به حاج خانم جلوی الهام جلب شد. جلو رفتم. _آقا دو تا هم گیرمون نمیاد؟! _مشتی علی یه کاریش کن برا ناهار بی نون نمونیم. _آرد تمومه. آقا شرمندم! در ازدحام اعتراض مردم، هیکل کوچک و ظریفم را یک نفر جلوتر از حاج خانم جا دادم. گره روسری گل دارم را، از بیخ گلویم شل‌تر کردم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سر جایم ایستادم. لبانم را به هم فشار دادم. الهام با دیدن من چشمانش از حدقه بیرون زد. آرام نزدیک شد و اسکناس‌ها را دستم داد. مردی که جلویش بودم هیکل بزرگی داشت. نزدیک میز دستش را بلند کرد تا پول را به شاطر بدهد. من زودتر دستم را کشیدم. تازه مرا دید. _تو از کجا اومدی؟! اخمی کرد و با صدای گرفته‌اش گفت: _بیا برو عقب ببینم.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی موجودی که به پیرامون خودش واکنش دارد. مرده ای یا زنده؟ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: با دختران ارزنده یزدی ازدواج کنید ، تابعیت یزدی بگیرید ! به گزارش خبرگزاری یزدنیوز شما میتوانید با پرداخت فقط چند صد هزار دلار هم دارای همسری یزدی شده و هم تابعیت یزد را بگیرید . وی افزود : در صورت پذیرش ، شما میتوانید از مزایای سیتیزن یزدی شدن بهره مند گردید که عبارتند از : ۱- شما را بچه ی یزد صدا خواهند زد ۲- میتوانید برای تفریح به مناطق زیبا و دیدنی و تاریخی یزد بروید ٣-استفاده رایگان از هوای پاک یزد و روستاهای دلنشینش ٤-امکان افتخار به داشتن همسر یزدی (به اضافه پکیج رایگان شامل قوم و قبیله همسر که همگی یزدی هستند) ۵- بهره مندی از اکسیرهای جوانی چون شولی، آش جو، کله جوش،آبگوشت،اشکنه، قیمه یزدی، فالوده و ماقوت ، باقلوا و قطاب و ....... ۶- افتخار به عضویت در يك محله پر افتخار قديمي یزد ۷- تبدیل پلاک خودروی شما به عدد پرافتخار ۵۴ ✅جورج بوش: یزد یکی از بهترین محله های دنیاست و ای کاش که در آمریکا بود ✅اوباما: میتوانیم تمام جهان را زیر سلطه خود دربیاوریم اما درمورد یزد ناتوانیم ✅هیتلر: به من ده تا مرد یزدی بدهید تا با آنها تمام جهان را آباد کنم ✅انیشتین: ای کاش که در مدرسه یزد معماری می خوندم، چون آنجا تنها جایی است که برای یادگیری و نابغه شدن اطمینان کامل دارم ✅ تام كروز: آرزو دارم که شیشه ماشین فراری خودم را حتما برای تعویض ببرم شیشه اتومبیل ،(نوین )واز اونجا قلعه غول آباد را از نزدیک نظاره کنم. ✅ مسي: بهترین روزهای زندگیم را در زمین خاکی های یزد گذراندم وهیچگاه لایی که از جوانان یزد خوردم را فراموش نمی کنم ✅ مارکوپولو: تمام مناطق جهان را سفر کردم اما هیچ کدام به زيبايي تفت یزد نمی باشد. ✅ انجلينا جولي: من تمام لوازم آرایشی وبهداشتی خود را فقط از پاساژ کویتی های یزد خرید میکنم ✅ كریستيانو رونالدو: رویای من اینه که در یزد تو زمين چمن بازي كنم. ✅ ملكه اليزابيت: آرزو دارم یه روز به یزد بروم و از شیرحسین يه کاسه فالوده خنک بخورم ✅ اديسون: نور واقع در دل مردمان با صفای یزد انگیزه مرا به اختراع برق صد چندان ایجاد کرد! بچه های یزد پرچم بالاستا😍😍😍 جونم براتون بگم ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎﯼ قدیم یزد ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪ و ﺯﻣﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ دور یزد ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﭼقدر دانایی .یعنی یک یزدی ﻫﺴﺘﯽ😃 ما یزدی ها ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺳﻌﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﻌﯽﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﭽﻪ یزدی ؟؟ ﺑﺰﻥ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﺶ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺑﮕﻮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، یزد ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻫﻤﻪ ﻣَﺮﺩَﻥ ﺑﭽﻪ ﻣیخای ﺑﺮﻭ تهران وبالا شهر ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻢ , ﻣﯿﺪانیﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ تجریش ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺗﻤﻴﺰﻥ ؟؟؟ ﺍﻳﻨﺎ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺗﻮ ﻛﻒ یزدی ها ﻣاندن ﺗﻤﻴﺰ ﺷﺪﻥ.!!! 😂😂😂😂😂😂 ﮐﭙﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﺮ ﭼﯽ شاه یزدی تباره ================ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺟﻌﻞ ﻭ ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﮕﺮﺩ ﻗﺎﻧﻮنی دارد فقط یزد و حومه
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
00:00
یک دقیقه دیر شد به نظرتون خدا قبول می‌کنه؟ یا برم پیام قبلی رو ویرایش کنم؟ واقعا هنوزم نفهمیدم این چهار تا صفر زدن چه نسبتی با امام زمان میتونه داشته باشه؟🤔🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در را که می‌بندند. لب می‌آورد و با بغض توی صدایش به در اشاره می‌کند: بیرون ...بیرون... فاطمه، دستش را می‌برد توی کیفش و زود شکلاتی پیدا می‌کند و خم می‌شود سمتش: بفرما خوشکلم ...چرا گریه می‌کنی؟ آرام می‌شود، انگار از اول هم گریه‌ای نکرده. یاد نورا می‌افتم. الان دارد چه کار می‌کند؟ -فاطمه‌‌خانم ما هم گریه کنیم بهمون شکلات میدین؟ -نه دیگه شما خودتون خودتون رو آروم کنین‌. - خب...ضرب ضربا ضربوا ؛ آن مرد زد، آن دو مرد زدند، آن مردان زدند -آره استاد، همه‌ی مردا بد بودند انگار، الان الحمدلله بهتر شدن. -ضربت ضربتا ضربن، آن زن زد، آن دو زن زدند، آن زنان زدند -خیلی خوب بوده که زنها هم دست بزن داشتن و کتک خور خالی نبودن - همه چی رو به شوخی گرفتینا؟ -استاد مگه همه چی شوخی نیست؟ ما فقط یه جدی داریم اونم مرگه، -اونم حتما چون هنوز شما تجربه‌اش نکردی جدی مونده فکر کنم. -احتمالا استاد، بعید نیست دلیلش همین باشه. ماژیک دیگری برمی‌دارد: خب همین شما، فعل مخاطب و متکلم ضرب رو صرف کنید. -من با ضرب صرف نمی‌کنم. با اکلَ صرف می‌کنم چون الان خیلی گشنم شده... -نه همون ضرب -واقعا دوستان، الان من با اکل صرف کنم شما بیشتر یادتون می‌مونه یا با ضرب ؟ مسلمه اکل اصلا ماضی هم نه مضارع اکلُ نأکلُ این متکلمش تأکل تأکلان تأکلون ... اصلا استاد یه استراحت بدین لطفاً...ما این أکل رو به صورت عملی صرف می‌کنیم خوب جا بیفته برامون. جعبه‌ی شیرینی را از توی پاکت درمی‌آورم. جعبه را که دستم می‌بیند. با دستش بفرمایی می‌زند و می‌نشیند روی صندلی. جعبه را باز می‌کنم و به سمتش می‌روم: نه ممنونم من نمی‌خورم. -آهان درسته استاد، شما فعل أضرب رو بیشتر دوست دارین. از ردیف اول شروع می‌کنم به تعارف کردن... -من دوتا برمی‌دارم. -شما پنج‌تا بردار اصلا -من نمی‌خورم ممنون. -آره، منم تو کیفم پر شکلات بود نمی‌خوردم. -شما...شما...شما...وشما. هانیه‌خانم و دخترش روی زمین نشسته‌اند؛ خدا خیرت بده چه قدر گشنم شده‌بود.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور «سربازها را می‌گفتم...» جمله بالا القا می‌کند که یک آدم چانه‌گرم دارد برای ما یک ماجرای داغ را تعریف می کند. 📙یک متن داستانی یا روایت داستانی بنویسید که با جمله های زیر شروع شود. 🍬داشتم می‌گفتم... 🍬جونم برات بگه که... 🍬دختره را می‌گفتم.... 🍬خانومه رو می‌گفتم.... 🍬داشت یادم می‌رفت.... 🍬اینو نگفتم برات.... 🍬اگه بدونی. گوش بده. بقیه اش جالبتره.... با این جملات شروع کنید به تعریف یک خاطره جذابی که برایتان اتفاق نیفتاده.... برای اینکه دقیقتر روایت کنید فرض کنید روبروی مخاطب خودتان نشسته اید و دارید برایش تعریف می‌کنید... پنج مخاطب در نظر بگیرید و چند بار این تمرین را بنویسید. 🔸مخاطب اول: پیرزن همسایه که گوشش سنگین است و مدام باید چندکلمه را تکرار کنید برایش. 🔸مخاطب دوم: همسرتان که اصلا توجه ندارد و شما وسط صحبت باید توجه اش را جلب کنید.(از تکرار جملات بپرهیزید...از روش های ایجاد تعلیق استفاده کنید) 🔸مخاطب سوم: آن دوست تان که پایه شماست برای غیبت کردن و خندیدم...متأسفم برایتان...خاااااک.😐 🔸مخاطب چهارم: آن دوست تان که مدام تذکر می‌دهد که درباره دیگران غیبت نکن...جوری خاطره را تعریف کنید که مدام خودسانسوری داشته باشید. 🔸مخاطب پنجم: آن دوستی که مدتهاست هم دیگر را ندیده اید. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
dastan_haye_kotah_az_saleh_alaa_3__299953.mp3
6.33M
گفتن از عشق مثل آن است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. مثل دامن گُر گرفته است.... شیشه ها می ریختند و آینه تَرَک برداشت... دانشجو بودم که عاشق شدم. امر ذاتی قابل تعمیم است؟ گل چرا گل شده؟ باید چشمهایم را پنهان می‌کردم. نوک انگشتانم کل داده بودند. یکی از نشانه های عاشقی.... از فرط هیجان دستهایم را گم کرده بود. برای نامه نوشتن علاوه بر کاغذ و قلم، دست هم می‌خواهد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
عاشقانه های خرمالو و انار‌ خانوم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت.... بقیه اش با شما🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرمایید👇 روند شکل گیری داستان خاتون
«به نام خدای یاقوت ها» تاحالا شده یهویی وارد جای تاریکی بشین!؟ چکار می کنین!؟ حتما آروم قدم بر می دارین و دست روی دیوار می کشین که کلید برق رو پیدا کنین. حواستون هم کاملا جمعِ که به چیزی برخورد نکنین. اوضاع گروه ما اول کار دقیقا اینجوری بود. چندتا آدم کم تجربه یهویی افتاده بودیم وسط اتاق تاریک ونمی دونستن چکار کنن!؟ نه تجربه ی خاصی داشتیم نه مدت زیادی بود کلاس هارو شرکت کرده بودیم و نه حتی نسبت به همدیگه شناخت کافی داشتیم.‌ولی خدا کمک کرد و خیلی زود کلید چراغ پیدا شد و روشنش کردیم. منم نشستم کنار چراغ و گفتنم: _خیالتون راحت، کنترلش با من. چراغ که روشن شد تازه همدیگه رو دیدیم. مثل شرکت کنندهای مسابقه ی محله، خودمونو معرفی کردیم: _سلام فاطمه هستم _سلام، من محدثه ام _سلام، اسم من لیلاست _سلام،منم سودابه ام اسم گرومون هم گذاشتیم یاقوت و رفتیم سراغ اصل مطلب. _حالا برا شروع چکار کنیم!؟ _ ... _ ... _ ... _ببخشید استاد احد، میشه کمک کنید؟!! و اینگونه بود که، ما تا روز آخر چپ و راست استاد احد رو تگ@ می کردیم و ایشان از دست ما اندک آرامشی نداشتند. بعد از کِش‌و‌قوُس های فراوان گفتیم بریم سراغ مطالعه و یافتن اطلاعات دربارهٔ حضرت خدیجه(سلام الله علیها). هر نکته یا موضوع خاص و متفاوتی که به چشممون خورد رو نوشتیم تا اگر لازم شد استفاده کنیم.(مثلا: یه دیالوگ طلایی توی داستان خاتون هست که میگه:_اگه زن بخاطر خدا برای همسرش کاری انجام بده،خدا روز نیاز خودش جبران میکنه. این دیالوگ دقیقا برگرفته از سخن حضرت خدیجه.س. بود که استفاده کردیم.) برای داستان، چندتا موضوع و ایده پیشنهاد دادیم ولی خیلی خوشمون نیومد. و معلوم بود که به دل استاد بختیاری هم ننشسته. چون همش می گفتند: _بازم بهش فکر کنید. دوباره افتادیم دنبال ایده. اینبار به این نکته هم توجه داشتیم که بهترین ایده، دور از ذهن ترین هست؛ نه نزدیک ترین. چون ایدهٔ نزدیک همه بهش دسترسی دارن و تکراری میشه. اما ایده های دور از ذهن رو کمتر کسی بهش دسترسی پیدا می کنه، و میزان جذابیتش هم بالاست. وسط همین تحقیق وپژوهش های ذهنی بود که، من رفتم حرم حضرت معصومه.س. داشتم زیارت نامه رو می خوندم، که رسیدم به اینجا: _السلامُ عَلَیکِ یا بِنتَ فاطِمةَ وَ *خَدیجَه*... وقتی به اسم حضرت خدیجه رسیدم، حالم یه جوری شد، رو کردم به ضریح وگفتم: _بانو جان، خودتون می دونید که ما نه دنبال هدیه و جایزه گرفتنیم، نه چیز دیگه ای. حالا که قراره از مادرِ بزرگوار شما بنویسیم، خودتون کمک کنید شأن و حرمت مادرتون، حفظ بشه و خدایی ناکرده چیزی ننویسیم که، بی احترامی به مقام ایشون بشه.باورم نمیشد اینقدر زود جواب بگیریم.اما گرفتیم. چون از این خاندان هر خیری که بخوای(چه کوچک چه بزرگ) حتما نصیبت می کنند. بالاخره ایده رو پیدا کردیم. چجوری؟! الان میگم براتون: تلویزیون یه مستند پخش می کرد به اسم«ثبت با سند برابر نیست». اسمش باعث شد برام جذاب بشه و موضوعش رو دنبال کنم. درباره زمان رضاشاه بود. می گفت: هرزمینی که کیفیت بالایی داشت رو به زور وبا قیمت خیلی پایین از صاحبانش می گرفتن و متعلق به شاه می شده. از اونجایی که بنده کنترل کلید برق هنوز دستم بود. سریع چراغ ایده رو روشن کردم. به سرعت نور پریدم و هرچی دیده بودم برای بچه ها تعریف کردم. به همین باحالی ایده شکل گرفت و بَه‌بَه و چَه‌چَه استاد بختیاری رو هم بلند کرد. طبق ایده ی اولیه، شروع کردیم و یه متن نوشتیم. ولی خیلی خام بود و شدیدا نیاز داشت به پربار شدن. کار اصلی ما شروع شد، و مدام متن رو می خوندیم و ویرایش می کردیم. یه جاهایی کار، گره می خورد و اختلاف سلیقه‌ها خودش رو نشون می داد. ولی سعی می‌کردیم بهترین نظر رو پیش ببرم. تااینکه متن تقریبا شکل و شمایل داستانی، به خودش گرفت. از اونجایی که بازهم یه جاهایش اختلاف نظر داشتیم. تصمیم گرفتیم به صورت جدا هرکدوم متن رو طبق اون چیزی که نظرمون هست بنویسیم بعد بیاریم و روی هم سوارش کنیم. ونهایتا اون متنی که بهتر شده رو انتخاب کنیم و پیش ببریم. شب سختی بود اون شب، تا نزدیکی های اذان صبح نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا به نتیجه مشترک رسیدیم و شروعِ داستان، نقطه اوج، و پایان داستانمون با جزییات مشخص شد. یک نفر(حالاشما فکر کنید اون یه نفر من بودم)مسؤلیت خطیر قلم زدن رو برعهده گرفت و طبق نظر جمع، داستان رو نوشت. شاید روی هم رفته قریب به ۱۰۰ بار متن رو خوندیم، خط به خط پیش می رفتیم و ویرایش می کردیم، گردش قلم ها رو اصلاح می کردیم، افعال و توصیفات رو تغییر می دادیم و کم و زیاد می کردیم، جمله های طولانی رو کوتاه تر می کردیم، حتی نگارش دستوری و ویراستاری هم سامان می دادیم و ...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
«به نام خدای یاقوت ها» تاحالا شده یهویی وارد جای تاریکی بشین!؟ چکار می کنین!؟ حتما آروم قدم بر می د
درتمام این مدت هرجا که لازم می شد، استاد بختیاری(احد) حاضرمی شدن و کمک می دادن. دیگه خجالت می کشیدیم همزمان مزاحم استاد هیام عزیز هم بشیم. برای همین گذاشتیم وقتی داستان سروشکل خودش روگرفت اونوقت براشون ارسال کردیم و ایشون هم داستان رو خوندن و چند نکته ی اساسی گفتن.مجدد یکی دو جا از متن رو طبق پیشنهاد ایشون تغییر دادیم و سرانجام متن آماده شد. بااینکه تقریبا زود به ایده رسیده بودیم و سریع شروع کردیم به نوشتن ولی بازهم تا روزهای آخر، داشتیم متن رو می خوندیم و ویرایش می کردیم. وقتی نتیجه ی کارمون رو دیدیم، حس می کردیم که جز چهار اثر برگزیده می شیم. ولی مقام اول، یکم سخت بود. مخصوصا وقتی چندتا از داستان های خوب جشنواره رو دیدیم. و فهمیدیم که رقیب های کلانی داریم. اما هرچه که بود، بعد از اون همه بگو وبخند و کَل کَل کردن ها و حرص خوردن ها، تلاش گروهی ما جواب داد و «خاتونِ» ما منتخب شد. ذوق و شوق و هیجان بود که بعد از اعلام نتیجه رای گیری، در وجود ما ایجاد شد و تمام خستگی ها، به پایان رسید. اما قطعا مهم تر از مقام اولی، حجم عظیمی از تجربه و آموختنی هایی بود که توی این مدت برای ما به ارمغان داشت. گروه یاقوت گروه اول جشنواره یاس ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو نمونه نثر و نظم از محمدصالح اعلا امشب تمامِ عاشقان را دست به سر کن يک امشبي با من بمان، بامن سحر کن بشکن سَرِ من، کاسه ها و کوزه ها را کج کن کلاه، دستي بزن، مطرب خبر کن گلهاي شمعداني همه شکل تو هستند رنگين کمان را بر سرِ زلف تو بستند تا طاق ابروي بت من تا به تا شد دُردي کشان پيمانه هاشان را شکستند يک چکه ماه افتاده بر ياد تو و وقت سحر... اين خانه لبريز تو شد، شيرين بيان، حلواي تر... تو ميرِ عشقي، عاشقِ بسيار داري پيغمبري، با جانِ عاشق، کار داري امشب تمامِ عاشقان رادست بسر کن يک امشبي با من بمان، بامن سحر کن (استاد محمد صالح علاء)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیوانه, گل نرگس به نام خدا دیوانهء گل نرگس، بیانیهء یک عاشق در جمع، نوشتهء استاد محمد صالح علاء دیوانتم گل نرگس! حیثیت عارفانه اش از همین دیوانگی گل نرگس جوانه گرفته بود. پیش نوه هایش، فامیل های دامادش می گفت: شما هم دلتان خواست من را احمد دیوانه صدا کنید. خوب من دیوانه ام، گل نرجس دیوانه ام کرد، به عقل که رسیدم عاشق شدم، گرفتار گل نرگس شدم. گاهی یکی می پرسید: احمد آقا ببخشیدا، خیلی معذرت می خوام، خیلی، خیلی معذرت می خوام، آخه برای چی به شما احمد دیوانه می گن؟ احمد آقا لبخند می زد، با نوک دو انگشت پشت گوشش رو می خارونید و زیر لب می گفت:خدا این دیوونگی رو قبول کنه! راستش حکایتش مختصره! من اولش در خانه سید شهدا بودم، اونجا کارم نوکری نوکرای بچه های زهرا بود، خودم می دونستم صدام بده، می رفتم هیئت متقدمین محبان زهرا، پای منبر می نشستم، دل تو دلم نبود، قاسم آقا می خوند. حاج آقا فاضل می رسید، حاج آقا می رفت منبر، گاهی توی حرفاش یه گوشهء چشمی به ما داشت، رو به هیئت می گفت: این احمد آقا، دلش درسته، ازش بخواید، یکی دو بیت براتون بخونه! من برای همین حرفاش مریدش بودم، حاج آقا که وضعش تموم می شد، دوباره قاسم آقا نوحه می خوند، چراغها رو خاموش می کردن، زنانه تعطیل می شد، تو مردها بعضی ها می موندن سینه می زدیم، وقتی قاسم آقا خسته می شد، من توی تاریکی یکی - دو بیت می خوندم، خودمم می دونستم صدام بدِ، ولی راستش عاشق بودم، دوست داشتم بخونم، صدام خیلی بد بود، ولی هیئتی ها خیلی مرام دارن به روی خودشون نمی آوردن، نمی خواستن من رو ضایع کنن. یک شب که می خوندم، خودمم گریه ام گرفته بود، دیگه صدام بد تر از همیشه بود. می خواستن آب جوش و آبلیمو بدن، چراغ ها رو روشن کردن، زیر چشمی هیئتی ها رو تماشا کردم، با غیرت ها با همون صدای من گریه می کردن و سینه می زدن. یکی دو تا غریبه دم در نشسته بودن، چایی می خوردن، خودم دیدم که وقتی چراغها روشن شد دیگه نتونستن خودشونو نگه دارن، از زور خنده چایی از دهنشون بیرون پاشید. دلم نگرفت، غصه نخوردم، شیعهء حسین باید دلش دریا باشه، ما به سیلی خوردن عادت داریم. من نوحه رو جمع کردم، کفشهامو برداشتم، برم دم درِ مسجد غریبه ها رو دیدم. یکیشون گفت: آقا شما مجلس قبول می کنی؟ پرسیدم: واسه چه کاری؟ گفت: نوحه بخونی! رفیقش گفت: نه بابا آقاوقت ندارن! آقا تو رادیو می خونن! گفتم: نه بابا! رادیو نمی خونم. وقتم دارم. اصلا نوکری در خونهء نوکرای سید شهدا شغلمه. کفشهامو انداختم پیش پام زدم بیرون. دم در مسجد بالا رو نگاه کردم، ماه داشت آه می کشید. دلم رو متوجه کردم، گفتم حلال می کنم، همین که اومده بودن خونهء تو! همین که قند و چایی پسر زهرا رو خوردن حلال کردم، گذشتم. تو دلم هیچی نبود، حالا هم نیست. راه می رفتم می گفتم، حالا هم راه می رم می گم: راضیم به رضات. در عالم خواب بودم که کسی گفت: احمد آقا! وای نستا بدو! امون نده! بپر! پرسیدم: چیه؟ چت شده؟ عقور به خیر؟ با این عجله؟ گفت: احمد آقا قنات پشت دکون حاج رضا، ته باغ مستوفی، آبش حرف زده! زلال مثل اشک چشم. آب قنات دهان وا کرده! به حاج مصطفی گفته: من ظهر عاشورا از لب شهدا دور بودم، می خوام جبران کنم، وسیله بشم، کسی کاغذ داره می رسونم آقا امام زمون! حالا احمد آقا طولش نده، راه بیفت، کارت جور شده، فقط باید عجله کنی! گفتم: آخه قنات تو ملک مردمه، نمی شه بی اجازه پا توی خونهء مردم گذاشت؟ گفت: احمد آقا جور می شه، راه بیفت! راست می گفت، صاحب خونه پای دیوار  پشت همون جا که قناتشون بود وایستاده بود، با دست اشاره کرد، احمد آقا بفرما، عریضه داری برو سر چاه! تو دلم گفتم: خدایا بزرگیتو شکر! صاحب این خونه که چندین سالِ فوت کرده! ما رو از کجا می شناسه؟ صاحب خونه با دستش به دیوار اشاره کرد. دیوارِ خشتی، خشتی از چینه ترک برداشته بود، خاک بلند شده بود، ذرات غبارش توی هوا بوی گلاب می داد. مثل اینکه ساقهء پیچک زور آورده باشه، درز دیوار واشد. یادم بود دیوار کعبه وا شده بود، مادر و پسر در اومده بودن، گفتم: من که چاقم، از این جرز دیوار چجوری برم تو؟ از هر شیار، از درز هر دیوار سنگی، از لای شاخه های نازک پیچک ها، اسم تو، راه باز می کند. ولی رفته بودم! گفتم من که عریضه ندارم که بندازم تو چاه. مگه اینکه حرفهامو شفائی بگم. اول خجالت کشیدم، برگشتم، دور و بر رو نگاه کردم، هیچکی نبود، زلال ظهر تابستون بود. صدای رفتن آب از قنات بالا می اومد. اسمِ او از برگها آویخته بود. کرت های دراز، راه های دلتنگ، با نگاه های خیس و ابری رفتگان راه گرفته بود. لای چین ها در چروک های گلی زمزمهء اسم تو بود. روز در سرازیرس غروب افتاده بود، گنجشکان حیاط باغ مستوفی نام تو را به منقار داشتند.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
دیوانه, گل نرگس به نام خدا دیوانهء گل نرگس، بیانیهء یک عاشق در جمع، نوشتهء استاد محمد صالح علاء د
همینجوری وایستاده بودم، به اطراف نگاه می کردم. ما برای نوکری دنبال بهشت نبودیم ولی اینجا انگار، مدخل بهشت بود. می گفتم قدرت خدا! من کجا اینجا کجا؟! من بلیت فروشِ مینی بوسهای شرکت واحدم، صبح تا شب روی یک پیت حلبی تو سایهء خیابونِ مازندرون نشستم، عمر روزام اینجوری می گذره، ما کجا اینجا کجا؟! دست هایم در شبنم بود، سبک بال و آسوده خاطر، چنان که کسی برای چیدن تمشک های جنگلی رفته باشد، سیر نمی شوم، عجب جایی آمده ام؟! خدا پدرِ پسرِ امین اله رو بیامرزه که منو خبر کرد. پرنده ها اینجا پرواز می کنند، پرواز می کنند! یک درخت تنها در آن بلندی در دور دست است، شاخه هایش همیشه سبز است. شاخه هایش هم برگهای سبزی دارند، هم شمعدانی هستند برای شمع هایی که روشن است. شمعهای ساده ای روی شاخه های سبز روشن هستند. در دورهای مه گرفته که می بینم آن درخت تنهای سبز، با شمع های روشن غربت مجللی دارد، زمستان هم می شود، زمستان هم بشود، بر شاخه های لختِ عنابی شمع ها فروزانند و من با دل بینوایم از اینجا که به نظرم پایتخت عشق توست، به آن درخت نگاه می کنم. بر می گردم پرندگان در این اطراف ریشه دارند، همه چیز ریشه دارند، آسمان اسیر طلایی آفنتاب که بر سر من است. ماه هم ریشه دارد، نگاه کن من هم ریشه دارم از اینجا پیداست، طاقه به طاقه مردان سیاه پوش از بازار کفاش ها سرازیر می شوند، مردان این حوالی عشق تو را بر دوش دارند، همه یک دل و یک دلبر هستند. این حوالیه عاشقهاست، خاکستر نشینِ چراغان ها. من عریضه ای نداشتم، برای کار خودم عرضی هم نداشتم، کار می کردم بلیط می فروختم زندگی می کردم، هیچ آرزویی نداشتم، جز آنکه در این حوالی باشم. در حوالی عشق دل خود من، دل من، احمد آقا، پایتخت دلدادگیست. من یک دل دارم و یک دلبر. هیئت که می روم، تا دم در مسجد کفشهایم را بر می دارم و در کفشدان می گذارم، خدا بیامرز، جنت مکان خلد آشیان آقا مصطفی می گفت: احمد آقا باز لپات گل انداخته، دمِ درِ مسجد خوت رو لو دادی، عاشق حسینی احمد آقا؟ با حاج آقا مصطفی خدا بیامرز دست می دادم، روبوسی می کردم. حاج آقا مصطفی مردِ عاقلِ مردی بود، همهء راه ها رو رفته بود، زور زیادی داشت، پهلوونِ همهء پهلوونها بود، یکش رو کسی هیچکی جرات نداشت دو بگه. پیش از اینکه زلفش رو با زلف مردانِ عاشق گره بزنه، یک شب رفته بود کنارِ دیوارِ خرابه ای، نصف شبی با دستاش، خاک های خرابه رو پس زده بود، همه توی آسمون دنبال ستاره می گردن، حاج مصطفی زیر خاکهای زمین خرابه پشت تکیهء کربلایی ها! حالا شده بستنی فروشی. اون وقت خرابه بود، بالاخره با تصدق و قربون صدقه خاکو کیمیا کرده بود. به ستارهِ گفته بود من همه راه رو رفته ام، خود به خدایی حالا سرم به سنگ خورده، خودم با پاهای خودم الان برگشتم، شفاعت کن من نوکرِ نوکرا باشم. از اونجا، از اون شب حاج آقا مصطفی کارش بالا می گیره. می خواسته نوکرِ نوکراش بشه، می شه نوکرِ خودش! برای آنان که ایمانی ندارند، نوع حیات ما بی معناست، عرفانِ آنها، عرفاِ خواستن و رسیدن است. عرفانِ ما انتظار کشیدن و انتظار کشیدن است. گفت: احمد آقا، لپات گل انداخته، حال دلت از چشات پیداست. تو دلم گفتم: خوابمو بگم؟ بگم سر کشیدم تو چاه یه تیکه ماه رو دیدم؟ زبونم بند اومد، لال بازی پرسیدم: شما کی هستید؟ گفت من گل نرگس هستم!  بگم، حاج آقا بیا با هم بریم توی مسجد یه استکان آب جوش با هم بخوریم، من راوی خویشتن باشم. بگویم کارم درست شده. دست هایم توی شبنم است. ما سایه ای به سرمان است، بش بگم آبِ گل آلوده ته نشین شده، انتظارش واسهء احمد گواراست. بگم جایی بودم که پرنده هاش ریشه داشتن! ماه با من دست داد! من و ماه دست همو گرفتیم! بگم بین دستِ من و ماهِ من کلماتی له شد. حاج آقا مصطفی خودیست، تحملش زیاده، بهش بگم، آقا سرت رو بیار جلو، در گوشت بگم: کارِ من درست شده، در مسیرِ راه نمناکی هستم. بهش بگم: منو به اسم صدا زد، گفتم: شما کجا؟ من کجا؟ منِ یه لا قبا، بلیط فروش مینی بوسهای شرکت واحدم، بگم اونوقت، ماهِ من به من چی گفت؟ بگم حاجی چی می گی؟ هیچی دست می زنه رو شونم می گه: احمد آقا هیچی نگو، احمد آقا، "تا دنیا دنیاست، هرچی آهِ از دلِ ماست"، ما راویِ خویشتنیم، مردانِ سیاهپوش، طاقه به طاقه از بازار تهران سرریز می شوند،
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
همینجوری وایستاده بودم، به اطراف نگاه می کردم. ما برای نوکری دنبال بهشت نبودیم ولی اینجا انگار، مدخل
مردان این حوالی سینه می زدند و نام حسین را بر لب دارند، من زیر چهار طاقهء مهتاب نشسته ام، هر گوشه شراره ایست، در خاکستر چراغان ها، گنجشکان خیابان ولی عصر نام تو را به منقار دارند، دستهایمان در شبنم است، مرهم این همه زخم تو هستی، تو را می گوییم و آرام می گیریم، در دلِ ما بمان ای صاحبِ رنج های بزرگ! دار و ندارِ ما! "ما در روزمرگی می میریم و دوباره در عاشورا با حسین، حسین در خود می روییم! سبز می شویم". می پرسید: "احمد آقا ببخشید، فضولیه، به دل نگیری ها، چرا شما خودتون رو احمد آقای دیوونه معرفی می کنید؟" می گفت: " خوب من دیوونه ام، من دیوونه گل نرگس هستم، هر کسی از من حلالیت می خواد، بشینه صدای بدِ من رو تحمل کنه، من نوحهء علی اکبر و می خونم، او گریه کنه!" من در اینهمه اصرار احمد آقا، از خودم می پرسیدم، " اگه یه نفر بود؟ اگر صدایِ یه نفر بود، اگر هزار، هزار نفر بود؟ سینهء قبرستونها پر از احمد آقاست، یک امتی رنج او را بین خود تقسیم کرده اند، و هر که سهم بیشتری از رنج او را می طلبد، این چه حکایتیست؟ این مردم در هر مقام، در هر سلیقه، در هر اندازه، از خرد، کوچک، بزرگ، پیر و جوان در تحصیل سهم رنج او هستند ، تاریخ پر از عاشق و عاشق تر است" احمد آقا چند ماه پیش از دنیا رفت، یه روز سکته کرد و رفت، این همه با ما بود از جونی تا پیری، با هم سینه می زدیم، با هم سیاه می پوشیدیم، با هم گریه می کردیم، دم می گرفتیم، نوحه می خوندیم، سی شبِ ماهِ مبارک، به انضمام هر صبحِ جمعه، بعلاوهء هر دهه از محرم، در زیارت، تمامِ ماهِ صفر، ما رنجِ مشترک، آقای مشترک داشتیم، و هرگز نفهمیدیم احمد آقا چرا بد صداست؟ نفهمیدیم در نوجوانی پا رکابی بوده و تصادف کرد، دندوناش تو دهنش همه خرد و خاکِ شیر شدن، تا همین ماهِ پیش که وصیت نامه اش وا شد، نفهمیدیم که احمد آقا از نوجوونی تا دم مرگ، تا چند ماهِ پیش، پولش شبهه به حرام نداشته، نداشته که یه دست دندون عاریه بذاره! پس تو دنبال چه بودی؟ دنبال گل نرگس؟ خوابِ چاهِ پشتِ دیوارِ باغِ مستوفی، که ماهش در میان بود؟ بانوانِ گرامی، آقایانِ عزیز، شما که راهتان همیشه در مسیری نمناک بوده است، بیایید امشب بلند تر از او سخن بگوییم، در جوی های دلتنگیِ دراز، در سرگردانی ها، دمی نیست که اسم تو در زبانِ من باز ایستد، "ماهِ من، تا دنیا دنیاست، هر چه آهِ از دلِ ماست." سالهاست می گذرد، سالها گذشته اند، همهمهء شهرها و هر هیاهوی نویی عظیمت ما به سوی توست. کوچه باغ ها پرِ آوازهای غمگینِ مهتابیِ عاشقانِ توست، چه خوش صدا باشیم، چه مثل احمد آقا! ، یادِ احمد آقا، سینه زنِ هیئتِ محبانِ زهرا، بیانیهء یک عاشق در جمع. نوشتهء استاد ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344