هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
قوطی ها.mp3
11.99M
هدایت شده از Z Ghafori
آصفه داشت شاخههای خرما را یکی یکی داخل تنور میانداخت. آتش زبانه کشید. آصفه کمی دورتر ایستاد و با گوشهی آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد. روی دو زانو نشست و به شعلههای آتش خیره شد که سرکش و چالاک در هوا میرقصیدند و فرو میافتادند اما ذرات آتش و نور را از خود باقی میگذاشتند.
آصفه با چوب کوتاهی آتش را جابهجا میکرد. شعلهها روی هوا کمرنگ میشدند اما حرارت آتش روبروی صورت آصفه مانند صفحهای از بخار میلغزید. باز هم باردار شده بود. تا به حال پنج شکم دختر زاییده بود و همه به دست شوهرش به گور سپرده شده بودند. حالا برای این آخری احساس ملال و ناتوانی میکرد. چطور قنداق فرزندش را به دست جلاد کودکانش بسپارد، چطور باز هم از دور شاهد خاکی باشد که صورت جگر گوشهاش را میپوشاند؟
مگر میشود این همه طاقت آورد؟
حلیمه پیش روی آصفه ایستاده بود اما آصفه سرش را بالا نیاورد و همچنان غرق در افکارش بود.
آسنا دستش را در هوا تکان داد و گفت:
_هی دختر! معلومه کجایی؟ قبلا گوشهایت تیزتر بود ، حالا چشمهایت هم نابینا شده؟
آصفه هم دستش را بالا آورد و تکان داد، بی حوصله گفت:
_ چی را ببینم خواهر، هرم گرما کور و کرم کرده.
_مثل این که مطبخ این خانه جادویت هم کرده است، مگر از اخبار بیرون خبر نداری؟
آصفه دستهایش را روی هم انداخت، سرش را کج کرد و براق شد توی صورت آسنا.
_چیه خواهر باز تو بازار کی به کی متلک انداخته، کی گیس کنیزش را بریده و آویزان سر در بازار کرده، کی به کی رحم نکرده؟ بگو باز هم از این شهر نفرین شده چه خبر آوردی؟
آسنا دستی به موهای حنا بسته اش کشید سوالی آصفه را ورانداز کرد و پرسید:
_چته خواهر؟ دوباره عامر چه کارت کرده؟ نکنه زن سوم گرفته، خیر ندیده!
بغض آصفه پاره شد و لابلای هق هق به زحمت گفت:
_نمیدانی چه حالی دارم، دیگر از همه چیز بیزارم، از کعبه رفتن و نذری دادن، از نیایش برای بتهای زبان نفهم، که دعا را نفرین اجابت میکنند. از دعاهای خودم که هیچ کدام به هیچ درگاهی نگرفتهاند.
دوباره باید بچهای را در شکم بزرگ کنم برای گور سرد.
_چه میگویی خواهر! مگر ممکن است؟
_برای آصفه هر بلایی ممکن است.
آصفه چوبی برداشت و شعلهها را زیر و رو کرد. اشکی تا گونهاش گریخت و بلافاصله با آستین مهارش کرد.
حلیمه کنارش نشست و گفت:
_خواهر خبرای خوبی در راهه، حتی جناب حمزه هم به دین جدید گرویده، دیگر دخترها رو زنده به گور نمیکنند، ببین... سورهای از قرآن را حفظ کردهام... همان موقع که محمد آن را میخواند...
و نام پروردگار خود را ياد كن و تنها به او بپرداز (۸)
[اوست] پروردگار خاور و باختر خدايى جز او نيست پس او را كارساز خويش اختيار كن (۹)
آصفه با چشمانی گر گرفته از حرارت آتش به حلیمه خیره شد.
_تو به خدای محمد ایمان آوردی؟
حلیمه با شوق سرش را تکان میداد و همزمان میگفت:
_آری، آری، من به خدای یکتا ایمان آوردم.
آصفه به شعلههای آزاد و سرکش آتش خیره شد و گفت:
_منم مدتهاست که به بتها اعتقادی ندارم و از این آیین سنگدل بیزارم. مدتهاست که پنهانی کنار کعبه به صوت قرآن گوش میدهم...
حلیمه دستهای آصفه را گرفت و تا پیش چشمهایش بالا برد.
_پس تو هم ...
_آری من هم...
#تمرین120
#نقد_لطفا
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد. در خانه ای قدم بگذار که بتوانی خود واقعی ات را بشناسی و هرطور که میدانی درست است عمل کنی. بعد هم که میخواست الگو برایم مثال بزند، جناب حمزه را مثال میزد. همان جوانمرد عرب و یل قریش که شکار شیر میکرد. نه آن یکی حمزه غلام رفیق اربابم. او که جز تیمار خر و چراندن گوسفندان کاری بلد نبود. حمزة بن عبدالمطلب را میگویم. میگفت پسرم آدمی باید قوی شوکت باشد، باید دست گیر باشد و آبرو مند. باید زبانزد باشد. بعدهم تذکر می داد که مبادا خودش و ارباب گند اخلاق مان را الگوی خویش قرار دهم. من هم خیالش را راحت میکردم و میگفتم اطاعت. همیشه آرزو داشتم جناب حمزه را ببینم. چندباری از دور دیده بودمش! از نزدیک اما نه. دیدنش که فبها، در خانه ی ارباب، اسمش هم استعذار داشت. چرا؟ خب پسر عموی محمد بود. در خانه ی ارباب اگر هاله ای از محمد هم به ذهنت خطور میکرد باید استغفار قبل مرگت را به جا می آوردی. نمیدانم محمد کیست و چه میکند؟ اوراهم چند باری از دور دیده ام. آخر بیشتر اوقات پدر ارباب را همراهی میکند. امروز هم که برای دومین بار همراه ارباب شدم؛ از نزدیک کنار کوه صفا محمد را دیدم. ارباب هرچه خواست به سر تا پایش ناسزا گفت. اورا چندان نمیشناختم اما چهره اش پر از لطف و مهربانی بود. ارباب که داشت فحاشی میکرد حتی نگاهش را هم به سمت او نگرداند. به من اما نگاهی کرد و لبخندی زد که آن لبخند تمام جان و دلم را لرزاند. انگار که در تمام عمرم بار اول باشد لبخندِ انسان میبینم. تا قبل از آن برایم مردی معمولی، بسیار تمیز و مرتب بود. اما بعد از آن لبخندی که به من هدیه داد، چال گونه اش، خال لبش، چشم های مشکی و پرنفوذش، دندان های سفید و مرتبش، گونه های گندم گونش و حتی تک تک تار موهایش برایم زیبا و پرستیدنی شد. لبخند زد و رفت و من در زمان ماندم. اینکه الان در مسجد الاحرام بالای سر ارباب ایستاده ام، با تشر های شدید ارباب است. او بی هیچ خیالی نشسته بود و میخندید و شکم برآمده اش بالا و پایین میپرید. من اما درگیر شده بودم. نمیدانم این درگیری از چه نوع است و علتش چیست؟ اما تمام جانم را احاطه کرده. حتی ورود حمزه و مرحبا گفتن مردم حاضر در مسجد به او و پدرش را هم متوجه نشدم. خیره ام به او و جثه ی تنومندش که هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشود. انگشتان دست راستش چنان وسط کمان را در آغوش کشیده و آن را در هوا تکان میدهد، گویی دانه ای برگ نخل است. مبهوت هیبت و جاذبه اش میشوم. در یک قدمی ام میایستد. غضب چهره اش را از این فاصله درک میکنم. اخم بین دو ابروی کمانش لرزه به تنم میاندازد. کمان را که بالا میآورد ناخودآگاه چشم میبندم و عقب میکشم. فریاد ارباب و همهمه ی مسجد که بلند میشود چشم باز میکنم. سر غرق خون اربابم حیرت زده ام میکند. به طرفش میروم. چه زخم بزرگ و عمیقی ایجاد شده. مگر چه شده؟ چه چیزی این اندازه حمزه را خشمگین کرده؟ حمزه در حالی که کمان را از دست راست به چپ جا بجا میکند، فریادش تمام مسجد را میلرزاند : _ابوجهل! تو محمد را دشنام میدهی؟؟؟؟؟ مگر نمیدانی من به دین تو درآمده ام؟؟؟
بعد از مکثی کوتاه، رو به مردمِ متحیر میکند و حرف ناگفته را میگوید : _زین پس، هرچه محمد بگوید، من هم میگویم!!
به رفتن اش زل میزنم. پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد....
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#تمرین120
#حوراء ✍️
#حمزه_سیدالشهدا
#نقد
هدایت شده از جا مانده از قافله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان شاه
نه جنگ داشتیم نه ۴۰ سال تحریم بودیم
با کدخدا هم خونه یکی بودیم راحت همه چیز رو صادر میکردیم .
این یکی رو عمرا اگه شنیده باشید: یه انار با مامانش میره بیرون، وسط راه به مامانش میگه: مامان؟!
.
.
.
.
مامانش میگه: چیه حتما آب انار داری...؟
میگه نه، رب انار دارم...😂😂😂
+ خنده 💓
😃 @montakhabtanz •͜+
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
این یکی رو عمرا اگه شنیده باشید: یه انار با مامانش میره بیرون، وسط راه به مامانش میگه: مامان؟! .
البته بعضی وقتا رب انارمون کمی آبکی میشه...🤦♂🤓😁😂
با خنده روی دوش ملکِ کنار دستی اش زد و گفت:« این بشر چقدر خودش رو جدی گرفته!؟»
ملکِ قلم به دست، خندید و گفت:«آره بابا! با دو کلمه نوشتن چقدر مغرور شده.»
به ملک قلم به دست گفت:«برای این بشر، بنویس»
آقای بشر!
زور نزن! ضعیفی...
برای کمال قدم بردار!
ولی برای آنچه که دست یافتنی نیست، مبارزه نکن.
امروزِ تو نشان از باخت تو در دیروز است؛دیروزی که ادّعای قهرمانی داشتی.
همان وقتی که فکر میکردی روی قلّه ایستاده ای، کف درّه ای بودی.
قدم بردار!
ولی با او که کامل مطلق است مسابقه نده.
بخوان
بنویس
خط بزن
ویرایش کن
ولی قلمت را به او بسپار...
تحدّی* نکن
زمین، قبرستانِ نویسندگان و نوشته هایشان است.
بنویس
فکر کن
قلم بزن
متن را جابجا کن
کم کن
زیاد کن
هر کاری که فکر میکنی نوشته ات را زیباتر میکند انجام بده، ولی بدان که همگام و همراه با ندامت هستی.
و این را فردا خواهی فهمید....
فردا !
ناامیدی در مسیر رشد و کمال معنا ندارد؛
ولی فراموش نکن که از دایره نقص بیرون نخواهی رفت.
اوست که یوسف درون چاه را، به تخت سلطنت می نشاند.
پس نه در تهِ چاه بودن، ناامیدت کند و نه تخت سلطنت مغرور.
پینوشت:
*تحدی:مبارزه طلبی
#نوشتن
#نویسندگی
#قلم_زدن
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
با خنده روی دوش ملکِ کنار دستی اش زد و گفت:« این بشر چقدر خودش رو جدی گرفته!؟» ملکِ قلم به دست، خند
امیر نوشته. بچه خوبیه. خانواده دوست. تحصیل کرده. با فرهنگ. با تربیت. خلاصه که خداوند انشاءالله زودتر همسری مناسب نصیبش کند.🙄❤️
#حمزه_دهقانیان
#استعاره_های_اجتهاد
#چاپ_دوم
#نمایشگاه
خب حمزه هم ازدواج کرد. البته ربطی به موضوع نداشت. صرفا جهت اطلاع بود که گلچین روزگار صبر نمیکند.
خب بیایید یک کاری بکنیم. یواشکی. برای اینکه پسرهای خوب رو بشناسید برای معرفیشان میگم...تحصیل کرده. با فرهنگ. با تربیت که متوجه بشوید طرف مجرد است.🙄
مثلا همین پست قبلی را نگاه کنید. آفرین. بچه های خوب مثل هندوانه های نبریده هستند. باید چاقو بردارید و بسمالله...ولی گوهر ایمان را اگر داشته باشند بقیهاش درست میشود.
ما آنچه شرط بلاغ بود گفتیم. پس در جریان باشید حمزه همسر گرفته و دیگر مرغ از قفس پرید. ولی مرغان زیاد دیگری هم داریم که هنوز از قفس نپریده اند و دارند دانه میخورند.🤓
نمونه های تحصیل کرده و با فرهنگ و با تربیت دیگری هم داریم که رونمایی خواهیم کرد.🤨 عجله نکنید.
راستی آقای دهقانیان عزیز نویسنده و این چیزها هستند. برای سلامتی شان دکتر خوب معرفی کنید یا صلوات بفرستید.🤓
حمزه دهقانیان عزیز امیدوارم زندگیخوب و خوشی داشته باشی عزیز دل. روبه راه باشی. سر کیف باشی.
یا علی
هدایت شده از شیردلان
دوستان میشه با نفسای پاکتون برای پیدا شدن ماشین ما هم دعا کنین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
دوستان میشه با نفسای پاکتون برای پیدا شدن ماشین ما هم دعا کنین
خب صبر کنید تمرکز کنم.
الهی به حق دل سوخته من ماشینشان پیدا شود. به حق این اشکهای من پیدا شود. 😭😭
هدایت شده از شیردلان
بچه ها دستتون درد نکنه
پیدا شد😍😍😍😍
یکی از مشتریامون دزد رو شناخت رفتن سر وقتش گرفتنش😄😄
وای خدا رو شکر ❤️🌺❤️❤️
از همگی که برام دعا کردن ممنونم
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بچه ها دستتون درد نکنه پیدا شد😍😍😍😍 یکی از مشتریامون دزد رو شناخت رفتن سر وقتش گرفتنش😄😄 وای خدا رو
خدایا سپاسگزارم. حال که همه فهمیدند چقدر بچه خوبی هستم دنیا دیگر برایم تنگ شده. اصلا فاق دنیا برایم کوتاه است. این قسمت پاچهاش هم همیشه میرود زیر پایم. خدایا اصلا دیگر نمیتوانم در این دنیا صبر کنم. خدایا خیلی ممنون که آن ماشین پیدا شد و کسی نفهمید که به خاطر من نبوده.🤓
پ.ن
وقتی ماشین پیدا شد من فهمیدم. لذاست که حسناستفاده را کردم برای اطلاع رسانی. لطفا دیگه دنبالش نگردید. به دل سوخته و تهدیگ ماکارونی دلم پیدا شد😂
4_5859593632478134963
3.12M
همه چیز را دیدم و...تو را ندیدم. دلم به بوی تو آغشته است.
«شمس لنگرودی» #هیام
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید از اعجاز این سروده. الحمدلله اینا هم دارن جذب میشن خودشون خبر ندارن😂
📿کپی با ذکر #صلوات آزاد
🕯کانال ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/181469362C32e0d4a3fa
🕯گروه ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/2494234746C74748513e2
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
شاید از اعجاز این سروده. الحمدلله اینا هم دارن جذب میشن خودشون خبر ندارن😂 📿کپی با ذکر #صلوات آزاد 🕯ک
انشاءالله به زودی یک سیاهه ای درباره سرود سلام فرمانده خواهم نوشت. منتظر آن روز بزرگ باشید😃
تلاطم.mp3
33.14M
🎧بشنوید / داستان صوتی "تلاطم" 🥀🌊
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه سوم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه سپیده صبح🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#سلام_فرمانده
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🎧بشنوید / داستان صوتی "تلاطم" 🥀🌊 🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨ 🍃 رتبه سو
خداقوت به همه باغ اناریها. مخصوصا آنهایی که داستان نوشتند و بهویژه آنانی که در مسابقه شرکت کردند و لاسیما کسانی که داستانشان انتخاب شد و کسانی که این داستانها را تبدیل به پادکست کردند.
🍎🍉🍎🍉🍎🍟
به عشق #مولاتی سلام الله علیها.
گروه باز است👇
و پذیرای سفارشات مولاتی شما هستم
می توانید سفارش اسم بدهید. و به جای پول صلوات هدیه کنید به حضرت زهرا سلام الله علیها.
هر طرح تایپوگرافی ۲۵۰ صلوات. بعضی هاش هم بسته به طرحش بیشتر میشود.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
خریدن #واو نشانه شخصیت شماست.
پ.ن
دیگه نمیدونم چیکار کنم بخرید.🤓
پ.ن۲
پیوی من نیاید الان موجود ندارم.😂
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
خریدن #واو نشانه شخصیت شماست. پ.ن دیگه نمیدونم چیکار کنم بخرید.🤓 پ.ن۲ پیوی من نیاید الان موجود
ای واو، تکرار غریبانه روزهایت چگونه میگذرد؟ تو الان بزرگ شدهای، خانوم شدهای...
وقتی تو را سفارش میدهند یعنی عروس خانه مردم شدهای. تو را در آغوش میکشند. میبویند. میبوسند.
از من دور شدهای. رفتهای که رفتهای. احوال مرا هم نمیگیری دیگر؟ میدانی برای تو چقدر خون دل خوردم. نه ماه تو را در رحم قلبم پرورش دادم. از خون دل خودم به تو خوراندم تا بارور شوی. دو سال به تو از اندیشه ام شیر دادم. وقتی تو را از پوشک گرفتم سوره مِهر خواهانت شد و روی هوا تو را زد. مُهر خودش را زد روی جلد تو. دستش درد نکند. موضوع اصلا این حرفها نیست...
تو دیگر از من جدا شدهای...باید اندیشهها و احساسات مخاطب خودت را بارور کنی. تو در حِلّهای از نور بهدست من رسیدی و من تو را تبدیل به کلمات کردم. کار من همین بود. حالا نوبت توست که نور درونت را به ذهن خوانندهات بنوشانی.
خوش باشی واوَکم. عزیزکم. نازنینکم. خوشگلکم. عشقکم.
یا علی.
#واو
#واقفی
#اسماعیل_واقفی
#نور
#رمان
#اندیشه
#نوشتن
#انار
#نور
#زهراسلاماللهعلیها
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344