💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین119 من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمیکنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید
#تمرین120
شما تازه مسلمان شده اید. شدیدا در فشار هستید. یکدفعه یل عرب، شکارچی شیر، پهلوان قریش اعلام میکند مسلمان شده. حس و حال و تغییر شرایط روحی خودتان را بنویسید.
🔸یک موقعیت خلق کنید.
🔹مثلا👇
☕️ در خانه یک ارباب مشرک هستید، دارید شاخه های خرما را یکدست میکنید برای انداختن در تنور و پختن غذا. این خبر را یکی از کنیزها به شما میدهد. شما از خوشحالی تکه گوشت را به تنوز میاندازید و ...
☕️شما یک مشرک بودید که در حال طواف کعبه و بت هاست. ولی قلبا اعتقادی به یتها ندارید. حمزه علیهالسلام را بسیار دوست میدارید. یکدفعه حمزه مثل شیر عصبانی به سمت ابوجهل میرود...قلب شما تکان میخورد و به سمت مردمی که آنجا جمع شده اند میروید و صحبتهایی میشنوید که باعث تغییر زندگی تان میشود...این واقعه را به صورت داستانی بنویسید.
☕️شما یک شکارچی شیر هستید. گوشت شیر را برای سران اعراب میبرید و پوستش را به بزرگان قبایل میفروشید. حمزه علیهالسلام را میشناسید که در شجاعت بی مثال است. خبری میشنوید که او مرید برادرزادهاش شده. حالا میخواهید ببینید این برادر زاده کیست و چه حرف تازهای دارد. به دنبالش این موضوع با سختی خودتان را به مکه میرسانید...فرزندتان مریض است و همسرتان شدیدا از این نوع کارها مخالفت میکند و ....
☕️شما یک اعرابیِ بیابانِگردِ مارمولکخور هستید. واقعا که! آخر این چه کاریست خواهر من، برادر من. نکن. این چه وضع زندگی است آخر. همواره در حال ریختن خون هستید. به خاطر یک تخم شترمرغ صد سال است با قبیله آن طرفی در حال نزاع هستید. حالا یک دین جدید آمده و حمزه علیهالسلام که سرآمد شجاعان است به او گرویده. در آخرین سفرتان به شهر مکه و فروش شیر و دوغ شتر سر و صدایی از کنار کعبه میشنوید. حمزه را میبینید که دارد ابوجهل را نفله میکند. دلتان خنک میشود. پیگیری میکنید و اخبار جذابی میشنوید...
☕️شما یک دزد هستید. جسارتاً خاک بر سرتان. آدم با نان حلال معلوم نیست عاقبت به خیر شود چه برسد به نان حرام. خجالت دارد. قباحت دارد. حتما بعدش آروغ هم میزنید؟ چندش. داشتم میگفتم... برای دزدی از اموال زائران کعبه به میان مردم رفته اید که یک دفعه یک مرد قدرتمند کمانش را به صورت ابوجهل که از ثروتمندان قریش است میزند. یک دفعه ماستتان را کیسه میکنید و به خود جیش میکنید. از مردم اطراف خود میپرسید که قضیه چه بوده و آنها میگویند...
#تمرین120 #تمرین
#حمزهعلیهالسلام #سیدالشهداء
#اسلام #یاور #اسدالله #برادررضاعیپیامبر #جنگیدنبادوشمشیر #حامللوایتکبیر #داستانک #داستان #رمان #داستانکوتاه #داستانبلند #وضعیت #موقعیت
#وانشات #صحنه #توصیف #حمایت
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )
روزی ابوجهل نزدیک کوه صَفا به پیامبر(صلی الله علیه و آله) برخورد و سخنانی ناشایست به وی گفت. پیامبر(صلی الله علیه و آله) بدو پاسخی نداد. کنیزی در آنجا بود و این ماجرا را دید. دیری نگذشت که حمزه از شکار به مکه بازگشت. عادت حمزه چنان بود که چون از شکار برمی گشت، کعبه را طواف میکرد، سپس به انجمنهای قریش میرفت و با آنان سخن میگفت. قریش حمزه را به سبب جوانمردیهایش دوست میداشتند. این بار که حمزه به عادت خود به دیدن آشنایان مشغول بود، آن کنیز نزد او رفت و گفت: نبودی تا ببینی ابوجهل به برادرزادهات چه گفت. حمزه به سروقت ابوجهل رفت، او را دید که در مسجدالحرام در میان مردم نشسته است. کمان خود را بر سر وی کوفت، چنان که سر ابوجهل زخمی بزرگ برداشت. سپس گفت: «تو محمد را دشنام میدهی، مگر نمیدانی من به دین او درآمدهام. هر چه او بگوید من هم میگویم ». بنی مخزوم خواستند به یاری ابوجهل برخیزند، لکن وی گفت: حمزه را بگذارید، چه من برادرزاده او را دشنامهای ناخوشایند دادهام. این پیشامد سبب شد که حمزه در شمار مسلمانان درآید. از آن پس، قریش چون دیدند محمد پیشتیبانی قوی مانند حمزه دارد و او را از آسیب آنان نگاه خواهد داشت، کمتر متعرض وی شدند.
براساس روایتی از امام سجاد (علیه السلام)، عامل اسلام آوردن حمزه، غیرت او در ماجرایی بود که مشرکان بچهدان شتری را روی سر پیامبر(صلی الله علیه و آله) انداختند. با این حال، برخی از محققان معتقدند اسلامِ حمزه از ابتدا، مبتنی بر آگاهی و شناخت بوده است.
اسلام آوردن وی را در سال دوم یا ششم بعثت و قبل از مسلمان شدن ابوذر دانستهاند. مسلمان شدن حمزه در گرویدن خویشان او به اسلام مؤثر بود.
💡نور
سوال: چرا روی متن های ما نظر داده نمیشود؟
جواب: نوشتن خودش موفقیت است. همین که مینویسید آفرین دارد. برای بقیه اش باید توی دوره شرکت کنید. معمولاً نوشتن یادداشت و گزارش و متن ادبی و... نیاز به نظر مخاطب ندارد. چون گزارش نیاز به آمار و اطلاعات دارد که باید از اینترنت گرفته شود یا از نزدیک دیده شود که خب مخاطب اطلاعاتش کامل نیست...متن ادبی هم از دل برمیآید و نمیشود مدام ویرایشش کرد و بد از دوبار سه بار ویرایش اون بکری اولیهاش از بین میرود. یادداشت هم نهایتا غلطهای املایی اش را باید بگیریم و ویراستش کنیم و اگر بخواهیم ایرادی بگیریم باید به فکر پشت یادداشت ایراد بگیریم... مثلا یک نفر که دارد از فلان فعل حمایت می کند و ما میگوییم شما این یادداشتت کلا به درد عمهات میخورد.
ولی اگر علاقهمند به نوشتن رمان هستید باید ابتدا از جهان زیسته فربهای برخوردار شوید. که سوژه هایتان تکراری نباشد. که بتوانید راحت از انبار مواد خامتان محصول تولید کنید. که روحتان حرفی برای گفتن داشته باشد. اگر روحتان حرفی ندارد که خب هیچی...بنشینید و به در نگاه کنید...شما هیچ شما نگاه.
باید پیرنگ بنویسید که خب معمولا اسمش را هم نشنیدهاید.
باید شخصیت پردازی کنید. باید عناصر داستانی را کامل بشناسید. نقطه اوج، کشمکش، گره، گرهگشایی، هدف، مسئله و ضد قهرمان و ...که خب معمولا نمی شناسید. البته خیلی کار سختی نیست. یکدور توی نت جسنجو کنید نتایج خوبی به دست خواهید آورد.
⚖️باید قواعد ژانر را تا حدی بدانید.
🍚باید اجمالا بدانید مکاتب ادبی چی هستند و فرقشان با تهدیگ ماکارونی چیست.
اینها حداقل چیزهایی است که باید بدانید برای اینکه تازه متن تان قابلیت نقد پیدا کند. یعنی وقتی که مثلا گفته میشود لحنتان داستانی نیست دوباره از اول باید توضیح دهیم که لحن چیست و ...که البته توی نت هست. همینجا در باغ انار هم بارها گفته شده. نیاز دارد کمی جستجو کنید و وقت بگذارید و رمانهای خوب بخوانید.
اگر با همه اینها باز هم دوست دارید که رمانتان خوانده شود که خب معمولا دارد خوانده میشود و بازخورد هم معمولا وجود دارد.
شاید بپرسید که پس ما بدون اینکه از اساتید و باغبانان نظر بگیریم چطوری پیشرفت کنیم؟
جواب👇
خب در دورههای خصوصی شرکت کنید. مگر شما برای یاد گرفتن یک تخصص مثلا نرم افزار هلو یا نوسا یا زبان انگلیسی توی دوره شرکت نمیکنید. خب این هم همان است. خیلی مسائل اصلا در شلوغی گروه های عمومی قابل طرح نیست. باید یک گروه کوچکی تشکیل شود و حول مسائل مختلف بحث شود.
جواب دوم👇
اصلا داستاننویسی که خودش نتواند کار خوب و بد را بفهمد که نمی تواند کار خوب تولید کند. شاید بپرسید ما هنوز دو کلمه هم نمی توانیم بنویسیم چجوری فرق کار خوب و بد را بفهمیم...جواب👇
با خواندن کارهای خوب سلیقهتان را شکل دهید. رمانهای کلاسیک شما را از سموم رمانهای زرد می رهاند.
به پیر به پیغمبر کار ضعیف نخوانید. کار ضعیف قلمتان را آبکی میکند. بعضی از نویسندهها هنگام نوشتن رمانشان اصلا متن غبر داستانی نمیخوانند. چه برسد به این کارهای آبکی مابکی...چه برسد به خواندن آثار نوقلمان عزیز و شمبس کمبلی.
نکته خیلی مهم
نوشتن یا ننوشتن شما برای هیچکس اهمیتی ندارد. باور کنید.😉 هرکسی که برای دیگران می نویسد و با یک غوره سردیاش میکند و یا یک مویز گرمیاش نه تنها در نویسندگی بلکه در جاهای دیگه زندگی اش هم بیچاره خواهد شد. اگر کسی به خاطر اینکه متنش دیده نشده نوشتن را ترک کند هیچ اتفاقی برای بقیه نخواهد افتاد. پس اگر نوشتن یا هرکار دیگر برایتان مهم است خیلی جدی پیگیریاش کنید. و اگر مهم نیست خیلی جدی ترکش کنید. اگر هم سرگردان هستید که معمولا سرگردان هستید یک کار را جدی ادامه دهید که سر سال به نتیجه خواهد رسید. و اگر ده کار را بگذارید جلوتان و هروز با تعارف به شب رسد هیچ فایده ای نخواهد داشت.
🦷نوشتن باید از سر درد باشد. مثل درد دندان. کسی که درد دارد مدام دارد داد میزند. مدام دارد مینویسد. اصلا ننوشتن محال است برایش. حالا فرض کنید یک نفر به خاطر اینکه کممحلی شده نوشتن را کنار بگذارد. این کجا و آن کجا. چون هیچکس بازخورد نداد پس من هم نمینویسم. به جهندم سیاه😂. باور کنید بهترین کارها را مثل پنیر زیر پا میاندازند در این جشنواره های روشنفکرانه...فقط به خاطر اینکه یک آیه قرآن در رمان آورده طرف...خب بشین بنویس دیگه دختر. این همه خرجت کردم. روسری گفتی بخر خریدم. مانتو خواستی. جهیزیه خواستی خریدم😭.بشین بنویس دیگه بچه جان.
اصلا هرکس رمانشو بنویسه شوهرش میدهم. و پسرها هم زنشان میدهم.😏 خب شلوغ نکنید...برای همه شوهر و زن موجود است. فقط چون ارز ترجیحی رو برداشتیم شوهر رو دیگه به خانواده داماد نمیدیم مستقیم میدیم به خانواده عروس💑
#نوشتن
#ادبیات
#تلاش
#کارضعیفنخوانید
#خستهنشوید
#مدامبنویسید
#تمرین
#واقفی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
قوطی ها.mp3
11.99M
هدایت شده از Z Ghafori
آصفه داشت شاخههای خرما را یکی یکی داخل تنور میانداخت. آتش زبانه کشید. آصفه کمی دورتر ایستاد و با گوشهی آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد. روی دو زانو نشست و به شعلههای آتش خیره شد که سرکش و چالاک در هوا میرقصیدند و فرو میافتادند اما ذرات آتش و نور را از خود باقی میگذاشتند.
آصفه با چوب کوتاهی آتش را جابهجا میکرد. شعلهها روی هوا کمرنگ میشدند اما حرارت آتش روبروی صورت آصفه مانند صفحهای از بخار میلغزید. باز هم باردار شده بود. تا به حال پنج شکم دختر زاییده بود و همه به دست شوهرش به گور سپرده شده بودند. حالا برای این آخری احساس ملال و ناتوانی میکرد. چطور قنداق فرزندش را به دست جلاد کودکانش بسپارد، چطور باز هم از دور شاهد خاکی باشد که صورت جگر گوشهاش را میپوشاند؟
مگر میشود این همه طاقت آورد؟
حلیمه پیش روی آصفه ایستاده بود اما آصفه سرش را بالا نیاورد و همچنان غرق در افکارش بود.
آسنا دستش را در هوا تکان داد و گفت:
_هی دختر! معلومه کجایی؟ قبلا گوشهایت تیزتر بود ، حالا چشمهایت هم نابینا شده؟
آصفه هم دستش را بالا آورد و تکان داد، بی حوصله گفت:
_ چی را ببینم خواهر، هرم گرما کور و کرم کرده.
_مثل این که مطبخ این خانه جادویت هم کرده است، مگر از اخبار بیرون خبر نداری؟
آصفه دستهایش را روی هم انداخت، سرش را کج کرد و براق شد توی صورت آسنا.
_چیه خواهر باز تو بازار کی به کی متلک انداخته، کی گیس کنیزش را بریده و آویزان سر در بازار کرده، کی به کی رحم نکرده؟ بگو باز هم از این شهر نفرین شده چه خبر آوردی؟
آسنا دستی به موهای حنا بسته اش کشید سوالی آصفه را ورانداز کرد و پرسید:
_چته خواهر؟ دوباره عامر چه کارت کرده؟ نکنه زن سوم گرفته، خیر ندیده!
بغض آصفه پاره شد و لابلای هق هق به زحمت گفت:
_نمیدانی چه حالی دارم، دیگر از همه چیز بیزارم، از کعبه رفتن و نذری دادن، از نیایش برای بتهای زبان نفهم، که دعا را نفرین اجابت میکنند. از دعاهای خودم که هیچ کدام به هیچ درگاهی نگرفتهاند.
دوباره باید بچهای را در شکم بزرگ کنم برای گور سرد.
_چه میگویی خواهر! مگر ممکن است؟
_برای آصفه هر بلایی ممکن است.
آصفه چوبی برداشت و شعلهها را زیر و رو کرد. اشکی تا گونهاش گریخت و بلافاصله با آستین مهارش کرد.
حلیمه کنارش نشست و گفت:
_خواهر خبرای خوبی در راهه، حتی جناب حمزه هم به دین جدید گرویده، دیگر دخترها رو زنده به گور نمیکنند، ببین... سورهای از قرآن را حفظ کردهام... همان موقع که محمد آن را میخواند...
و نام پروردگار خود را ياد كن و تنها به او بپرداز (۸)
[اوست] پروردگار خاور و باختر خدايى جز او نيست پس او را كارساز خويش اختيار كن (۹)
آصفه با چشمانی گر گرفته از حرارت آتش به حلیمه خیره شد.
_تو به خدای محمد ایمان آوردی؟
حلیمه با شوق سرش را تکان میداد و همزمان میگفت:
_آری، آری، من به خدای یکتا ایمان آوردم.
آصفه به شعلههای آزاد و سرکش آتش خیره شد و گفت:
_منم مدتهاست که به بتها اعتقادی ندارم و از این آیین سنگدل بیزارم. مدتهاست که پنهانی کنار کعبه به صوت قرآن گوش میدهم...
حلیمه دستهای آصفه را گرفت و تا پیش چشمهایش بالا برد.
_پس تو هم ...
_آری من هم...
#تمرین120
#نقد_لطفا
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد. در خانه ای قدم بگذار که بتوانی خود واقعی ات را بشناسی و هرطور که میدانی درست است عمل کنی. بعد هم که میخواست الگو برایم مثال بزند، جناب حمزه را مثال میزد. همان جوانمرد عرب و یل قریش که شکار شیر میکرد. نه آن یکی حمزه غلام رفیق اربابم. او که جز تیمار خر و چراندن گوسفندان کاری بلد نبود. حمزة بن عبدالمطلب را میگویم. میگفت پسرم آدمی باید قوی شوکت باشد، باید دست گیر باشد و آبرو مند. باید زبانزد باشد. بعدهم تذکر می داد که مبادا خودش و ارباب گند اخلاق مان را الگوی خویش قرار دهم. من هم خیالش را راحت میکردم و میگفتم اطاعت. همیشه آرزو داشتم جناب حمزه را ببینم. چندباری از دور دیده بودمش! از نزدیک اما نه. دیدنش که فبها، در خانه ی ارباب، اسمش هم استعذار داشت. چرا؟ خب پسر عموی محمد بود. در خانه ی ارباب اگر هاله ای از محمد هم به ذهنت خطور میکرد باید استغفار قبل مرگت را به جا می آوردی. نمیدانم محمد کیست و چه میکند؟ اوراهم چند باری از دور دیده ام. آخر بیشتر اوقات پدر ارباب را همراهی میکند. امروز هم که برای دومین بار همراه ارباب شدم؛ از نزدیک کنار کوه صفا محمد را دیدم. ارباب هرچه خواست به سر تا پایش ناسزا گفت. اورا چندان نمیشناختم اما چهره اش پر از لطف و مهربانی بود. ارباب که داشت فحاشی میکرد حتی نگاهش را هم به سمت او نگرداند. به من اما نگاهی کرد و لبخندی زد که آن لبخند تمام جان و دلم را لرزاند. انگار که در تمام عمرم بار اول باشد لبخندِ انسان میبینم. تا قبل از آن برایم مردی معمولی، بسیار تمیز و مرتب بود. اما بعد از آن لبخندی که به من هدیه داد، چال گونه اش، خال لبش، چشم های مشکی و پرنفوذش، دندان های سفید و مرتبش، گونه های گندم گونش و حتی تک تک تار موهایش برایم زیبا و پرستیدنی شد. لبخند زد و رفت و من در زمان ماندم. اینکه الان در مسجد الاحرام بالای سر ارباب ایستاده ام، با تشر های شدید ارباب است. او بی هیچ خیالی نشسته بود و میخندید و شکم برآمده اش بالا و پایین میپرید. من اما درگیر شده بودم. نمیدانم این درگیری از چه نوع است و علتش چیست؟ اما تمام جانم را احاطه کرده. حتی ورود حمزه و مرحبا گفتن مردم حاضر در مسجد به او و پدرش را هم متوجه نشدم. خیره ام به او و جثه ی تنومندش که هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشود. انگشتان دست راستش چنان وسط کمان را در آغوش کشیده و آن را در هوا تکان میدهد، گویی دانه ای برگ نخل است. مبهوت هیبت و جاذبه اش میشوم. در یک قدمی ام میایستد. غضب چهره اش را از این فاصله درک میکنم. اخم بین دو ابروی کمانش لرزه به تنم میاندازد. کمان را که بالا میآورد ناخودآگاه چشم میبندم و عقب میکشم. فریاد ارباب و همهمه ی مسجد که بلند میشود چشم باز میکنم. سر غرق خون اربابم حیرت زده ام میکند. به طرفش میروم. چه زخم بزرگ و عمیقی ایجاد شده. مگر چه شده؟ چه چیزی این اندازه حمزه را خشمگین کرده؟ حمزه در حالی که کمان را از دست راست به چپ جا بجا میکند، فریادش تمام مسجد را میلرزاند : _ابوجهل! تو محمد را دشنام میدهی؟؟؟؟؟ مگر نمیدانی من به دین تو درآمده ام؟؟؟
بعد از مکثی کوتاه، رو به مردمِ متحیر میکند و حرف ناگفته را میگوید : _زین پس، هرچه محمد بگوید، من هم میگویم!!
به رفتن اش زل میزنم. پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد....
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#تمرین120
#حوراء ✍️
#حمزه_سیدالشهدا
#نقد
هدایت شده از جا مانده از قافله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان شاه
نه جنگ داشتیم نه ۴۰ سال تحریم بودیم
با کدخدا هم خونه یکی بودیم راحت همه چیز رو صادر میکردیم .
این یکی رو عمرا اگه شنیده باشید: یه انار با مامانش میره بیرون، وسط راه به مامانش میگه: مامان؟!
.
.
.
.
مامانش میگه: چیه حتما آب انار داری...؟
میگه نه، رب انار دارم...😂😂😂
+ خنده 💓
😃 @montakhabtanz •͜+
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
این یکی رو عمرا اگه شنیده باشید: یه انار با مامانش میره بیرون، وسط راه به مامانش میگه: مامان؟! .
البته بعضی وقتا رب انارمون کمی آبکی میشه...🤦♂🤓😁😂
با خنده روی دوش ملکِ کنار دستی اش زد و گفت:« این بشر چقدر خودش رو جدی گرفته!؟»
ملکِ قلم به دست، خندید و گفت:«آره بابا! با دو کلمه نوشتن چقدر مغرور شده.»
به ملک قلم به دست گفت:«برای این بشر، بنویس»
آقای بشر!
زور نزن! ضعیفی...
برای کمال قدم بردار!
ولی برای آنچه که دست یافتنی نیست، مبارزه نکن.
امروزِ تو نشان از باخت تو در دیروز است؛دیروزی که ادّعای قهرمانی داشتی.
همان وقتی که فکر میکردی روی قلّه ایستاده ای، کف درّه ای بودی.
قدم بردار!
ولی با او که کامل مطلق است مسابقه نده.
بخوان
بنویس
خط بزن
ویرایش کن
ولی قلمت را به او بسپار...
تحدّی* نکن
زمین، قبرستانِ نویسندگان و نوشته هایشان است.
بنویس
فکر کن
قلم بزن
متن را جابجا کن
کم کن
زیاد کن
هر کاری که فکر میکنی نوشته ات را زیباتر میکند انجام بده، ولی بدان که همگام و همراه با ندامت هستی.
و این را فردا خواهی فهمید....
فردا !
ناامیدی در مسیر رشد و کمال معنا ندارد؛
ولی فراموش نکن که از دایره نقص بیرون نخواهی رفت.
اوست که یوسف درون چاه را، به تخت سلطنت می نشاند.
پس نه در تهِ چاه بودن، ناامیدت کند و نه تخت سلطنت مغرور.
پینوشت:
*تحدی:مبارزه طلبی
#نوشتن
#نویسندگی
#قلم_زدن
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
با خنده روی دوش ملکِ کنار دستی اش زد و گفت:« این بشر چقدر خودش رو جدی گرفته!؟» ملکِ قلم به دست، خند
امیر نوشته. بچه خوبیه. خانواده دوست. تحصیل کرده. با فرهنگ. با تربیت. خلاصه که خداوند انشاءالله زودتر همسری مناسب نصیبش کند.🙄❤️
#حمزه_دهقانیان
#استعاره_های_اجتهاد
#چاپ_دوم
#نمایشگاه
خب حمزه هم ازدواج کرد. البته ربطی به موضوع نداشت. صرفا جهت اطلاع بود که گلچین روزگار صبر نمیکند.
خب بیایید یک کاری بکنیم. یواشکی. برای اینکه پسرهای خوب رو بشناسید برای معرفیشان میگم...تحصیل کرده. با فرهنگ. با تربیت که متوجه بشوید طرف مجرد است.🙄
مثلا همین پست قبلی را نگاه کنید. آفرین. بچه های خوب مثل هندوانه های نبریده هستند. باید چاقو بردارید و بسمالله...ولی گوهر ایمان را اگر داشته باشند بقیهاش درست میشود.
ما آنچه شرط بلاغ بود گفتیم. پس در جریان باشید حمزه همسر گرفته و دیگر مرغ از قفس پرید. ولی مرغان زیاد دیگری هم داریم که هنوز از قفس نپریده اند و دارند دانه میخورند.🤓
نمونه های تحصیل کرده و با فرهنگ و با تربیت دیگری هم داریم که رونمایی خواهیم کرد.🤨 عجله نکنید.
راستی آقای دهقانیان عزیز نویسنده و این چیزها هستند. برای سلامتی شان دکتر خوب معرفی کنید یا صلوات بفرستید.🤓
حمزه دهقانیان عزیز امیدوارم زندگیخوب و خوشی داشته باشی عزیز دل. روبه راه باشی. سر کیف باشی.
یا علی
هدایت شده از شیردلان
دوستان میشه با نفسای پاکتون برای پیدا شدن ماشین ما هم دعا کنین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
دوستان میشه با نفسای پاکتون برای پیدا شدن ماشین ما هم دعا کنین
خب صبر کنید تمرکز کنم.
الهی به حق دل سوخته من ماشینشان پیدا شود. به حق این اشکهای من پیدا شود. 😭😭
هدایت شده از شیردلان
بچه ها دستتون درد نکنه
پیدا شد😍😍😍😍
یکی از مشتریامون دزد رو شناخت رفتن سر وقتش گرفتنش😄😄
وای خدا رو شکر ❤️🌺❤️❤️
از همگی که برام دعا کردن ممنونم
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بچه ها دستتون درد نکنه پیدا شد😍😍😍😍 یکی از مشتریامون دزد رو شناخت رفتن سر وقتش گرفتنش😄😄 وای خدا رو
خدایا سپاسگزارم. حال که همه فهمیدند چقدر بچه خوبی هستم دنیا دیگر برایم تنگ شده. اصلا فاق دنیا برایم کوتاه است. این قسمت پاچهاش هم همیشه میرود زیر پایم. خدایا اصلا دیگر نمیتوانم در این دنیا صبر کنم. خدایا خیلی ممنون که آن ماشین پیدا شد و کسی نفهمید که به خاطر من نبوده.🤓
پ.ن
وقتی ماشین پیدا شد من فهمیدم. لذاست که حسناستفاده را کردم برای اطلاع رسانی. لطفا دیگه دنبالش نگردید. به دل سوخته و تهدیگ ماکارونی دلم پیدا شد😂
4_5859593632478134963
3.12M
همه چیز را دیدم و...تو را ندیدم. دلم به بوی تو آغشته است.
«شمس لنگرودی» #هیام
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید از اعجاز این سروده. الحمدلله اینا هم دارن جذب میشن خودشون خبر ندارن😂
📿کپی با ذکر #صلوات آزاد
🕯کانال ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/181469362C32e0d4a3fa
🕯گروه ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/2494234746C74748513e2
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
شاید از اعجاز این سروده. الحمدلله اینا هم دارن جذب میشن خودشون خبر ندارن😂 📿کپی با ذکر #صلوات آزاد 🕯ک
انشاءالله به زودی یک سیاهه ای درباره سرود سلام فرمانده خواهم نوشت. منتظر آن روز بزرگ باشید😃
تلاطم.mp3
33.14M
🎧بشنوید / داستان صوتی "تلاطم" 🥀🌊
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه سوم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه سپیده صبح🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#سلام_فرمانده
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🎧بشنوید / داستان صوتی "تلاطم" 🥀🌊 🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨ 🍃 رتبه سو
خداقوت به همه باغ اناریها. مخصوصا آنهایی که داستان نوشتند و بهویژه آنانی که در مسابقه شرکت کردند و لاسیما کسانی که داستانشان انتخاب شد و کسانی که این داستانها را تبدیل به پادکست کردند.
🍎🍉🍎🍉🍎🍟