eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
سلام فرمانده.... دنیا بدون تو معنایی نداره... عشق روزگارم سید علی دهه نودیهاشو فراخوانده... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من در حال پروانه شدن هستم. شما در حالِ تبدیل به چه چیزی شدن، هستید؟ کرم درونم را در پیله پیچیده ام. شما با کرم درونتان چه کرده اید؟
کنار بستنی فروشی فیثاغورث نشسته بودم و به برج میلاد نگاه می‌کردم. افق طلایی بود که اپیکور و جالینوس آرام به سمتم آمدند و یک بسته بهم دادند. استامینوفن کدئین بود و من گلو درد داشتم نه سردرد. صدایم برای جهاد تبیین گرفته بود. سقراط زد روی شانه ژولیوس که کنستانتینوس ترسید. من ولی هنوز به افق خیره بودم. ارابه حاج قاسم را که زدند گلادیاتورها به شوالیه‌ها حمله کردند. من ولی ایستادم و خنجر دیفن‌هیدرامینم را کشیدم و در گلوی خودم فرو کردم. گلویم باز شد. از علی بن مهزیار گفتم و نوری از کعبه درخشید. تمام مستضعفین عالم نور را دیدند. چراغ قوه گوشی ام را خاموش کردم. کعبه پارچه دور کمرش را باز کرد و به پیشانی اش بست. رویش نوشته بود با اسم رمز زهرا برای تو قیام کرده‌ایم مهدی. پایه های کاغذی ظلم را بسوزان. گلویم بازتر شد. فریاد زدم که - بیا فریاد زدم - اللهم عجل لولیک الفرج
همینجا بزارین. آمده بود که آتش به جانمان بزند. با لهجه مشهدی، می‌گفت و می‌گریست. -بچه ها، همش همینه. راهیان نور همینه. شلمچه که میگن همینه. هر چی دارین همینجا بزارین. اینطوری نمی‌تونین تو شهر زندگی کنین. صدای گریه ها کم شده بود. گم شده بود توی هوا. اشک چشمش را پاک کرد. نفس چاق کرد و دوباره شروع کرد. -بچه ها؛ چرا اینقد دیر اومدین؟ چرا هزار و چهارصد اومدین؟ چرا سال شصت و پنج نیومدین؟ صدای شیون زن ها بلند شد. خودم هم ناله می‌کردم. بلد نبودم جیغ بزنم. ضجه بزنم. مشت روی پاهایم بکوبم. بلد نبودم. فقط گریه می‌کردم و گاهی بلند گریه می‌کردم. -بعضی هاتون می‌گید: آقا؛ ما که دختریم. میومدیم جنگ چیکار می‌کردیم؟ می‌تونستین چادراتونو پهن کنین رو همین زمین، تیکه های بدن داداشاتونو جمع کنین. طاقت نیاوردم. تا آنجا که می‌شد صدایم را آزاد کردم. سینه ام می‌سوخت. نمی‌شد جیغ بکشم. نمی‌شد. -شما ها اینجا اینا رو می‌شنوین، یه روز یه خواهری، همه اینا رو به چشم خودش دید. «از حرم تا قتلگه، زینب صدا می‌زد حسین (علیه السلام)» اینبار صدای گریه خودش هم بلند شد. دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. -همین نزدیکی. بچه ها سمت چپتونو نگاه کنین. این گمرک ایرانه، اون یکی گمرک عراق. سمت راست پاسگاه ایرانه، صد متر جلوتر پاسگاه عراق. راهی نداریم از اینجا تا کربلا. حیف، حیف که تا اینجا اومدین، نمی‌تونین برین، ولی بچه ها، شما ها باید برید کربلا، اونجا امام زمان براتون روایت گری کنه. این، باید تا وقتی شما جوونین اتفاق بیفته. دست کشیدم پشت نفر کناری. هق هقش کمتر شده بود. آرام تر می‌گریست. شانه هایش فقط تکان می‌خورد. -«دست و پا می‌زد حسین(علیه السلام)...» شانه هایش محکم تر تکان می‌خورد. صدای گریه اش را می‌شنیدم. کاش می‌شد بغلش کنم. دوتایی با هم گریه می‌کردیم. -بچه ها؛ هر چی دارین همینجا بزارین. هر چی که نمی‌خواید با خودتون ببرید شهر رو همینجا بزارید. اگه گناهی، اگه بدی ای، اگه هر چی هست، بزارید همینجا و برگردید. اینجا جاییه که کسی نگاه نمی‌کنه ببینه شما تا حالا چجوری بودید. از اینجا به بعدش با خودتونه.
زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبود‌ها و سختی‌ زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه‌جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه‌ی دیگه.» گفتم: «از دربه‌دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفت: «نمی‌فروشیم که، اجاره می‌دیم، شاید باز برگشتیم.» -حسین جان، کجا می‌ریم مگه؟ -می‌ریم اهواز. مگه خودت نمی‌خواستی؟ -با سه تا بچه؟ بیام زیر موشک بارون زندگی کنم؟ بد گفتم. انتظار نداشت. شاید خودم هم انتظار نداشتم. -زندگی کنی؟ اومدی اینجا که زندگی کنی؟ این دنیا جای زندگیه؟ حرفی نداشتم که بزنم. با همان لباس های پر خاکش نشست رو به رویم. گریه صادق، آهنگ شروع کلامش شد. -پروانه، تو خسته ای. می‌دونم. دست تنها، سه تا بچه رو داری بزرگ می‌کنی. هزار تا کم و کسری هست که خودت باید از پسشون بر بیای. اینا خستت کردن. نباید خسته می‌شدی ولی شدی. پروانه، تو اگه آدم زنده بودن و زندگی کردن بودی، زن من نبودی. دل توی دلم نبود. صادق گرسنه بود. باید می‌رفتم کنارش می‌خوابیدم، شیرش می‌دادم تا آرام بگیرد اما نگاه تند حسین، میخکوبم کرده بود. -برو یه جا، با خودت خلوت کن. بچه ها با من. خودمم وسیله ها رو جمع می‌کنم. قبل از آن که حرفی بزنم، رفت سراغ صادق، بچه ها با حسین غریبی می‌کردند. صادق اما هنوز کوچک بود. کوچک تر از آن بود که غریبی کند.
وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها) -فاطمه؛ بیا این کنار راه برو. سنگ نیست، شنه، بهتره. - ذکر یارقیه(سلام الله علیها) بگو، بیا بریم دیگه. فوقش سنگ میره تو پامون، خار که نیست. یا رقیه (سلام الله علیها) گفتیم و پا تند کردیم. رسیدیم به نزدیکی های در ورودی. حرف خادم، وقتی که داشتیم می‌آمدیم، توی ذهنم تداعی شد. -وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها)، خوش اومدید. جمله اش جوری به جانم چسبیده بود که بیا و تماشا کن. جلوی طاق ورودی، مرد ها، دو طرف نشسته بودند، مداح برایشان روضه می‌خواند. روضه اسرا، روضه پای پیاده، روضه شام غریبان حسین(علیه السلام). از بینشان رد شدیم. روضه مجسمی شدیم برایشان. پاها خسته، تن ها خسته، لب ها خسته، حلق ها خسته، «ولی نه مثل سه ساله ای که غمت رو خرید...»
از اول شروع کردم. از قبل از ازدواجم با حسین. عموی بزرگم مخالف سرسخت حسین بود. می‌گفت: حسین زورگوئه، تو خامی، بچه ای، نمی‌فهمی. ادعا داره. تو نمی‌تونی باهاش کنار بیای. هیشکی نمی‌تونه. اگرم یه نفر باشه که بتونه، اون تو نیستی. خواهرم خیلی مداخله نمی‌کرد ولی قبول داشت که حسین ادعای بزرگی و ریاست و قلدری دارد. میگفت: برگشته بهت گفته اگه با من ازدواج کنی، روز و روزگار نداری، من دارم می‌رم جبهه، تو هم خودت می‌دونی، اگه با من ازدواج کنی زندگیت اینه. بعد تو میگی مرد زندگیته؟ این چه زندگی ایه که این مردشه؟ حسین زورگو نیست، قلدر و رئیس هم نیست. ففط پای حرفش می‌ماند. مرد زندگی یعنی همین. کسی که حرف حق بزند و پای حرفش بماند. من به خودم اطمینانی نداشتم و ندارم اما به حسین، تا اینجا که از او سستی ندیدم. از خودم اما زیاد. دلبسته شدم، دلبسته فاطمه که سالگرد ازدواجمان، شیرخواره بود و حسین کنارم نبود. دلبسته محمد که دو ماه بعد از تولد یک سالگی فاطمه به دنیا آمد و باز هم حسین نبود، و دلبسته صادق. دو ماه پیش به دنیا آمد. سرم را گرم کردند همین بچه ها. یادم رفت. زندگی با حسین را یادم رفت. اصلا چه بهتر. می‌روم اهواز، می‌روم که حداقل یادم بیاید که هستم و برای چه، هستم. می‌روم که یادم بیاید خودم را، فکر و دلم را، حسین را و بچه ها را. ادامه
کلید انداختم و در را باز کردم.  حیاط آب پاشی، گل ها سیراب، شیشه ها براق، بوی آبگوشت تا نزدیکی های باغچه رسیده بود. فاطمه خوابیده بود. محمد روی دوش حسین، صادق روی یک دستش، و با دست دیگرش گرد می‌گرفت از کتاب ها و قاب ها. -بچه سرما می‌خوره ها. -واسه چی؟ -مگه حمامش نکردی؟ -نه تو حیاط آب بازی کردیم فقط. -سرشو خشک کن حداقل. چادرم را چندلا کردم و انداختم روی سر محمد. خودش را سفت گرفته بود که زمین نخورد. گوش های حسین سرخ شده بودند از بس محمد فشارشان داده بود. سرش را خشک کردم. خم شد روی سر حسین. پلک هایش داشتند روی هم می‌افتادند. دستانم را گرفتم دو طرفش و کشیدمش سمت خودم. پاهایش را حلقه کرد دور گردن پدرش. صادق را بغل کردم. دستمال را از دست دیگر حسین گرفتم. خودش محمد را برد توی اتاق و خواباندش روی زمین. قبل از اینکه لالایی بخواند، خوابش برده بود. -چیکار میکنی از صبح تا شب با بچه ها؟ -یه جوری می‌گی انگار از شب تا صبح همه چیز امن و امانه. دوباره بد گفتم، پوزخند زد. اصلا مگر قرار است همه چیز امن و امان باشد؟ -این یکی که هنوز بیداره. -هیچی خورده؟ -آب جوش گذاشتم بیرون، سرد که شد دادم بهش. -این یکیو خودم می‌خوابونم. غذات نسوزه. رفت سمت آشپزخانه، نگاهی به قابلمه انداخت، نگاهی به من. -پروانه این پا و آن پا می‌کرد. حرفش را می‌خواست مزه مزه کند. خودم سخنش را حدس زدم. -وسایلو تونستی جمع کنی؟ یا بچه ها نذاشتن؟ لبخند زد. لبخندی که پهنای صورتش را پر کرد. خیالش راحت شده بود. خیال من هم. ادامه
نمی‌دانستم آنجا چه خبر است. وسیله زندگی داریم یا نه. اصلا زندگی نه، آب داریم یا گاز یا یخچال. هر چه بیشتر ریخت و پاش می‌کردم بیشتر گیج می‌شدم. حسین خواب و بیدار بود. هرازگاهی گوشه چشمش را باز می‌کرد. دستی به گهواره صادق می‌زد، نگاهی به پتوی فاطمه می‌انداخت، نگاهی به محمد، دوباره خوابش می‌برد. کاش می‌شد گهواره را با خودمان ببریم. دلم نمی‌آمد بیدارش کنم. دلم هم نمی‌خواست نان بخرم. می‌رفتم توی صف، از فردا هزار تا حرف و حدیث پشت سرمان راه می‌انداختند که چه. خسته شده ام. حسین راست می‌گوید. خب حرف و حدیث راه بیندازند. اصلا واجب شد امروز هم خودم نان بگیرم. فقط ای کاش صادق بیدار نشود و حسین را بدخواب نکند. چادر به سر می‌کنم، صادق را بغل می‌گیرم و می‌روم نانوایی. بچه هنوز خواب است. نان می‌گیرم و برمی‌گردم. اهل خانه بیدار شده اند. صدایشان را از حیاط می‌شود شنید. -نمی‌خوام، خوابم میاد. -دختر من نباید این همه بخوابه. پاشو محمد. مگه نمی‌خواین برین اهواز؟ ها؟ پاشین ببینیم مامانی کجا رفته. شما می‌دونین؟ صدای کلافه فاطمه، خیلی آهسته به گوش می‌رسد. -رفته نون تازه بخره. نینیم با خودش برده. قبلا من و محمدم می‌برد. دیگر صدایی ازشان نیامد. نفهمیدم محمد بیدار شد آخر یا نه. نفهمیدم فاطمه دوباره خوابید یا نه. سرک کشیدم. اخم هایش را کرده بود توی هم، پتو ها را یکی یکی جمع می‌کرد. پتوی فاطمه را، پتوی محمد را. بالش ها را هم برداشت. گوشه اتاق روی هم چیدشان. پارچه سفید را از روی طاقچه برداشت و کشید روی پتو ها. تا سه می‌شمرم، اگه پا شدین که هیچ، اگه نه هیچکس امروز صبحانه نمی‌خوره. یک... دو... جدی بود. حسین اگر حرف می‌زد کسی حریفش نمی‌شد. فقط نمی‌دانم چرا نمی‌فهمید محمد بچه است. فاطمه هم بچه است. می‌خواستم به داد بچه هایم برسم اما اگر حرف می‌آوردم روی حرف پدرشان، حسین هم قبول می‌کرد، دلم نمی‌خواست جلوی بچه ها از موضعش کناره گیری کند. خودم را بی خبر جلوه دادم. حسین که آخر سر می‌فهمید اما مهم نبود. -سلام آقا، چه خبره؟ -علیک سلام. دست شما درد نکنه. مرد تو خونه نیست شما میری نون می‌گیری؟ -مردای خونه دو سه سال بزرگ تر بشن، چشم، به اونا می‌گم نون بگیرن. هر روز با خودم می‌برشون. باید یاد بگیرن این چیزا رو. مغازه برم یا هر جایی می‌برمشون. نماز جمعه هم می‌ریم هر هفته. -ما مرد نیستیم؟ -شما آقایی، خواب بودین دیگه. خودم رفتم. طوری نشده که. -اینا تا کی می‌خوابن؟ -بچه هام نماز بیدارن. حالا امروز شما کنارشون بودی، خیالم راحت بود بیدارشون نکردم. صادقم بردم که گریه نکنه بیدار بشید. نان را از دستم گرفت. برد توی آشپزخانه. رفتم کنار فاطمه. -پاشو دخترم. بلند شد و نشست. محمد هم. -مامان اهواز چیه؟ -یه جاییه که باید بریم اونجا. خونمون میشه. -چرخ فلکم داره؟ -نمی‌دونم مامان جان. پاشو دست و روتو بشور. به داداشتم کمک کن دست و صورتشو بشوره. بیاین سر سفره. سری تکان داد. رفتم سراغ حسین. -چی گفتی به بچه ها؟ فک می‌کنن اهواز شهر بازیه؟ اخم هایش هنوز توی هم بود. نگاهم نکرد. نفهمیدم چرا. ادامه
هدایت شده از .
جوینده یابنده است؛ مادربزرگ زیاد از این مثل استفاده می‌کرد، هر زمان که وسیله ایی را گم می‌‌کردیم و به دنبالش بودیم، پشت سر هم تکرار می‌‌کرد:"‌‌‌ نگران نباش نه‌نه، جوینده یابنده اس، حتما خوب نمی‌گردی که پیدا نمیشه و گرنه که جوینده یابنده اس" کجایی که ببینی مادربزرگ جان، جوینده شدم آن هم یک جوینده درست و حسابی، ولی نیست که نیست؛ هر قدر که می‌‌گردم فقط خسته‌‌تر می‌شوم، نه اینکه بد گشته باشم ها‌‌! نه، گشته‌ام، همه جا را گشته‌ام؛ اول از همه با کتابخانه دانشگاه خودمان شروع کردم، اما پیدا نشد، باالجبار سراغ خانم زمانی، مسئول کتابخانه رفتم؛ شاید گره از کارم باز کند اما نشد. گره را باز نکرد که هیچ، کور تر هم کرد، گفت:" ما که نداریم، جا‌های دیگه هم بعید می‌دونم بتونی پیداکنی، خیلی کتاب کمیابیه." آن موقع با خودم گفتم "مریم نیستم اگر پیدایش نکنم" و از کتابخانه بیرون آمدم؛ اما در حالا فهمیده ام که مریم نباشم بهتر از این در به دری است. صادقانه می‌توانم بگویم کتابخانه یا کتابفروشی در این شهر نمانده که نگشته باشم؛ بعد از دانشگاه خودمان رفتم سراغ کتابخانه دانشگاه تهران و چند دانشگاه دیگر، ولی نبود که نبود. بعد همه‌ی کتاب فروشی های خیابان شریعتی را یک به یک گشتم؛ بعد رفتم سراغ کتابخانه مرکزی تهران که در خیابان جنت است و آخرین امید‌‌ام دست فروش های ناصر خسرو بود اما آنجا هم پیدا نشد. میان همه‌‌ی این رفت و آمد‌ها در اتوبوس، مترو و تاکسی سایت‌‌های اینترنتی راه هم زیر و رو کردم، اما انگار از همان ابتدا‌ی خلقت کتابی به این نام نوشته نشده. خسته از همه‌ی این جست‌ و جو ها سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می‌دهم و دوباره زیر لب زمزمه می‌کنم: جوینده یابنده است هی ... اصلا منشاء این ضرب المثل کجاست؟! چه کسی برای اولین بار این ضرب المثل را باب یا به قول امروزی ها مد کرد؟ شرط می‌بندم خودش یک بار هم اساسی به دنبال چیزی نبوده؛ تا درد یک جوینده خسته را درک کند. همین طوری زیرلحاف و توی خواب و بیداری یک حرفی زده، بعد هم افتاده سر زبان ها هی روزگار... فکر کنم خستگی و گرسنگی به سرم زده دارم هزیان می‌‌‌گویم. با دست فشار کمی به برآمدگی کنار تلفن همراه می‌ آورم تا صفحه‌اش روشن شود؛ ساعت موبایل ۱۴:۲۳ دقیقه ظهر یک روز تابستانی گرم در مرداد ماه را نشان می‌دهد. اتوبوس که می‌رسد به ایستگاه پیاده می‌شوم؛ دوباره آمده ام ناصر خسرو. شاید این بار شانس برای رسیدن به یار همراهی‌‌ام کند. از کنار دستفروش‌‌هایی که بساط کتاب‌هایشان را روی زمین پخش کرده‌اند می‌گذرم؛ یکی یکی و با دقت به کتاب‌ها نگاه می‌کنم، که ناگهان چشمم به کتاب سبز رنگ قطوری می خورد که روزی زمین جا خوش کرده و آفتاب می‌‌گیرد؛ چشمانم را می‌مالم و یک بار دیگر نوشته روی جلد را می‌‌‌خوانم خودش است؛ نوشته اسرار التواریخ. در حالی که دستم را برای برداشتن کتاب دراز می کنم زیر لب زمزمه کنان می گویم: جوینده یابنده است...
تلخی، شوری، شیرینی، تندی، ترشی را تبدیل به یک شخصیت داستانی کنید و از زبان هر کدام مواد غذایی که در مهمانی خورده می‌شود را تحلیل کنید. مثلا به شخصیت تلخ بر خلاف تصور همه یک روحیه طنز بدهید که درباره مسائل سیاسی توی مهمانی هم نظر می‌دهد. شیرینی بر خلاف ظاهرش خیلی بدعنق باشد. ترشی خیلی کم‌رو و خجالتی باشد. و... ابتدا یک مهمانی خاص را مشخص‌کنید بعد شخصیت ها را وارد موضوع کنید. مثلا جلسه خواستگاری. یا مثلا این شخصیت ها در مهمانی خواهر شوهر شرکت کرده‌اند و خودتان بهتر می‌دانید دیگر خواهرشوهر هم جایش روی سر است🙄.
💠@yazeynb💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃‌‌‌‌‌اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 🔴 تأثیر تبلیغ 🔵 قابل توجه همه افرادی که در فضای حقیقی و مجازی تبلیغ دین را انجام می دهند. 🔺 آیت‌الله حائری شیرازی (ره) : 🌕 شما طلاب حتماً قضیۀ مرحوم کربلایی کاظم ساروقی خوانده اید. قبر ایشان در قبرستان حاج شیخ، نزدیک حرم مطهر است. مرحوم آیت الله العظمی نجفی جزء ای که برای عدم تحریف کتاب الله می آورد این است که کربلایی کاظم که به طریق غیر عادی قرآن حفظش شده بود، همین قرآن فعلی را می خواند! آنقدر هم همراه این قضیه، قرائن وجود داشت مبنی بر اینکه این مسأله غیر عادی است، که حدی ندارد. آیت الله مکارم شیرازی می گوید هر قرآنی به دست کربلایی کاظم می دادیم و می گفتیم فلان آیه، ایشان قرآن را باز می کرد و همان آیه آمده بود! این یعنی یک خبری است دیگر. هر وقت دعوتش می کردند و یک لقمۀ مشتبه ای خورده بود، می گفت که جلویم را پرده گرفت، سیاه شد. بعد می گفت تو که پولت مشتبه بود، چرا کربلایی کاظم را دعوت کردی؟ می رفت جایی و غذا را استفراغ می کرد! کربلایی کاظم می گوید ماه رمضانی بود و مبلّغی آمد توی روستای ما. گفت: کسی که زکات ندهد، لباسش اشکال دارد. من به بابایم گفتم: «بابا زکات بده»، گفت: «من ندارم بدهم». گفتم: پس زمین سهم من را جدا کن. قبول کرد. سهم من را جدا کرد و من شروع کردم زکاتم را می دادم. بعد این جریان برایم پیش آمد! ببینید؛ یک طلبه ای می رود تبلیغ می کند که معلوم نیست این طلبه، اصلاً حتی تا کتاب لمعه خوانده بود یا نه؟! یک طلبه رفته آن حرف را زده، او هم گیرنده اش قوی بوده و آن را گرفته. یعنی به این علم، عمل کرد. پس انسان وقتی می رود برای تبلیغ. از یک کلمۀ او ممکن است کربلایی کاظم پیدا بشود! همین برایش بس است! هزار تا مسخره هم که بکنند اشکالی ندارد. این زخم زبان ها، این زحمت ها، این ناراحتی ها، اینها را می دانید که . شما وقتی فهمیدید این کار لازم است، باید انجامش داد. گاهی با یک کلام شما، یک نفر کربلایی کاظم پیدا می شود.
💡نور 🔦سوال👇 🔋ابتدای نوشتن رمان چگونه است؟ 💡جواب 👈والا .... ابتداش یادگیری حروف الفباست. 🔦سوال👇 🔋چطور نویسنده شویم؟ 💡جواب👈 با نوشتن 🔦سوال👇 🔋عناصر داستان چیست؟ چطوری بر ترس نوشتن فائق آییم؟ 💡جواب👇 سایت مدرسه نویسندگی نکات تئوری خوبی دارد. همچنین سایتهای نویسندگی دیگر. ولی همه آن مطالب به اضافه تمام کتابهای آموزش نویسندگی و تمام کارگاه های آموزشی فقط چند درصد کمک کننده هستند. اصل نویسندگی خواندن رمان و خواندن رمان و خواندن رمان و همزمان نوشتن است. نوشتن چه چیزی؟ دیگه مهم نیست چیه. مثلا ابتدا تمرین های همین کلاسها و جزوه ها و دوره ها را با دقت بنویسید. کم‌کم پیرنگ نویسی رو یاد بگیرید و پیرنگ رمانی که قرار بنویسید بسط بدید تا به یک کار خوب برسید. رمان نویسی یک تفاوت مهم با مثلا رشته های ورزشی داره. آن هم این است که هرچه سن بالاتر باشد سیستم ذهنی برای نوشتن و تحلیل رفتار آدم ها بهتر عمل می‌کند و لایه ای تر و پیچیده تر می‌‌شود. یعنی اگر کار درام می‌نویسید و مثلا روابط آدم ها در رمان مهم است هرچه سن بالاتر باشد معمولا کار بهتری نوشته می‌شود البته استثنا هم دارد. مثلا نوجوانی که از ابتدا خیلی مسائل را با فرمول درست تحلیل می‌کند. ولی در ورزش از یک سنی به بعد بدن کشش لازم را ندارد. ولی سن بالاتر از نوجوانی و جوانی عنصر خیلی مهمی در نویسندگی است. حتی توی فهم رمان. مثلا رمانی رو امسال می‌خوانید و نمی فهمید یعنی چه. ولی ده سال بعد که بخوانید شاید جزو بهترین کتابهای عمرتان بشود. همین قصه و رمان در نوشتن داستان و رمان اهمیت دارد. نوشتن رمان از فهم رمان می‌گذرد. یعنی تا مدتها باید داستان و رمان و داستانک بخوانید و فهم کنید‌. باید داستان بخوانید و کتاب را ببندید و تحلیل کنید برای خودتان. خلاصه اش کنید. قهرمان و شخصیت اصلی و فرعی را مشخص کنید. ضد قهرمانش را مشخص کنید. گره و گره گشایی را. و.... همزمان هم بخوانید و هر تجربیاتی که به دست می‌آورید توی کارهای کوتاه و بلند خودتان اعمال کنید. نوشتن فرآیند دنباله دار است. یعنی ممکن است چند کتاب بخوانید، چند دوره شرکت کنید، و هیچ اتفاقی نیفتد از سال دوم تازه کم‌کم قلم و ذهن هماهنگ شود و بتوانید بنویسید...یقینا دوره ها و کتابهای قبلی مقدمه ای بوده تا آخرین کتاب و دوره آموزشی شما را به مرحله جوش برساند. و بخار نوشتن از شما بلند شود‌. مثل سماوری که یک ساعت شعله کم زیرش روشن بوده و دقیقه آخر شما کمی زیرش را زیاد می‌کنید. یقینا بیست لیتر آب نیاز به یک ساعت روشن بودن گاز و باز بودن فلکه دارد. پس این مداومت باید وجود داشته باشد. ناامیدی سم است. حتی نویسنده ای که چند کتاب چاپ شده هم دارد ممکن است ناامید شود و نوشتن یک کار جدید و جذاب سخت باشد برایش‌. راهش این است که خودتان را بشناسید. ایدئولوژی داشته باشید‌. فهم از جهان پیدا کنید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یک سوال مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده هر شخص از داستان نویسی یک هدفی داره شاید هم بی هدف باشه! به نظر بنده درست نیست که یک سری اتفاقات رو سر هم کنیم و تحویل مخاطب بدیم صرفا به خاطر سرگرم شدن. هر چند داستان از نظر ادبی و قلم بسیار قوی باشه. اگر ما بخواییم یک مفهوم و مضمون غنی و با ارزش رو توی داستانمون بگنجونیم و از اون طرف یک داستان قوی از نظر ادبی داشته باشیم ولی فاقد دو دانش باشیم باید از کجا شروع کنیم؟ اول بیاییم خودمون رو از نظر علمی (منظورم علم خاصی مثل فراگرفتن فلسفه‌ برای رسوندن یک مفهوم فلسفی یا پاسخ دادن به شبهات روز جامعه و گنجوندن مباحث کلامی با زبان ساده در متن داستان) قوی کنیم یا مهارت‌های داستان نویسی طبق مطالبی ک فرمودید رو ضمیمه‌ی کارمون قرار بدیم؟ واقعا کدوم یک از اینها ارجعیت داره در راستای فعالیت یک نویسنده‌ی دغدغه مند؟
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
یک سوال مدتیه ذهنمو به خودش مشغول کرده هر شخص از داستان نویسی یک هدفی داره شاید هم بی هدف باشه! به
نور ببینید! رمان نویسی پژوهش و چاپ کردن و یا کانال زدن و نشر آن پژوهش در قالب رمان نیست. مثلا برداریم وصیت نامه حاج قاسم را در هشتاد فصل جدا کنیم و یک شخصیت خلق کنیم به نام ناصر و دوستش خسرو. و معلمی که در مدرسه با این دوتا رفیق بشود و بین زنگ ها نمات کلیدی وصیت نامه حاج قاسم را برایشان بخواند و اردو می‌روند همین معلم بیاید در اردو دو تا نکته از وصیت نامه بخواند. فصل بعدی این بچه ها در مسابقه نجات تخم مرغ شرکت بکنند و دوباره معلم بیاید و وسط برنامه چند نکته از وصیت نامه بخواند. فصل بعدی یکی از پسرها عاشق دختر همسایه بشود و معلم بیاید و بگوید که قوی باش مثل حاج قاسم و دوباره چند نکته از حاج قاسم بگوید..‌این روش یعنی یک تنه نحیف داستانی ساختیم و یک عالمه معارف را می‌خواهیم بارش کنیم. مثل اینکه یک موتورگازی داریم و می‌خواهیم باهاش سوخت هسته ای جا‌به‌جا کنیم. اصلا موافق نوشتم کارهای پژوهشی اینجوری نیستم. نهایتا اگر مصمم هستیم در نوشتن کار پژوهشی اینجوری....مثلا از همین وصیت‌نامه حاجی...باید یک نکته از وصیت حاج قاسم را انتخاب کنیم بعد آن را ببریم توی فرمول ... 👇توجه کنید والله والله ولله ... الی آخر حاجی شش تا قسم جلاله میخوره بابت یک موضوعی...این یعنی اهمیت این موضوع خیلی زیاد است. و ما می‌دانیم که کفش قاسم سلیمانی از مغز دیپلماتهای غربگرای خودمان ارزشمندتر است. این قسمها با قسمهای آنها فرق دارد. این می‌شود پایه یک مفهوم. از اینجا هسته اولیه شروع می‌شود. قاسم سلیمانی چه نیازی به شش قسم جلاله داشته؟ در صدد اثبات چیست؟ مگر کارش با یک قسم راه نمی‌افتاده؟ خب حالا بیاید همان ناصر را بگذارید در حال کند و کاو با خودش که این جمهوری اسلامی چه فایده ای داشته؟ سوالاتی از این دست...جمهوری اسلامی چه برتری دارد نسبت به رژیم پهلوی... 👇توجه کنید رمان ما حالا دارای یک سوال کلیدی شده. سوالی که ممکن است خیلی ها توی ذهنشان داشته باشند. روی همین سوال باید کاشت و داشت و برداشت کنیم. یعنی چه؟ یعنی اینکه از همین دانه مدام محصول برداشت کنیم. در مرحله بعد باید مشکلات این ناصر را تولید کنید. یک جوان بیکار، بی‌عار🤔 تحصیل کرده، در صدد اختراع و جمع آوری یک رزومه و رفتن از ایران... این جوان حاج قاسم را یکروز در هواپیما می‌بیند و کنارش می‌نشیند. و دو سه ساعتی با حاجی حرف می‌زند و سوال و جوابهایی که لازم نیست ابتدای رمان بیاید. فصل اول ناصر را راهی لبنان کنید تا در یک شرکت شروع به کار کند...در فصل دوم کنار حاجی بنشیند...در فصل سوم در لبنان دچار یک عالمه سوال شده باشد و دنبال جوابش دوباره برگردد به ایران و دنبال آن مرد(قاسم سلیمانی) بگردد... فصل چهارم و پنجم کسب و کارش در لنان بگیرد.... فصل ششم و هفتم سوالات ذهنی اش حل نشود و خبر ترور حاجی در لبنان بپیچد و همین جا و همین اتفاق یک نقطه حرکت جدیدی را برایش ترتیب دهد. بیاید ایران و در تشییع حاجی به دنبال جواب بگردد... و همینطور ادامه دارد...به جای آن مثل روش قبلی یک عالمه اطلاعات پژوهشی را تا خرخره فرو کنید در ذهن مخاطب بیایید و با یک طرح جان‌دار و جذاب مخاطب را گیر بیندازید. باور کنید اگر به حجم اطلاعات بود مردم همگی شبامه روز داشتند کتابهای دایرةالمعارف می‌خوانند. یااینکه دست هر کودک شهر صحیفه امام بود. یا اینکه مجموعه کتابهای چندین جلدی عقیدتی و دینی و... طرفدار داشت. به هیچ وجه وقت روی تبدیل کردن یک سری کار پژوهشی و محتوایی به رمان نگذارید...چون داستان نمی‌شود. نهایتا می‌شود یک کار پژوهشی که بدنه نازک داستانی اش توان حمل اش را ندارد. رمان بخوانید و رمان بنویسید. اگر یک حرف جذاب داشته باشید و همان را در قالب رمان بزنید تاثیرش از هزاران جمله پشت‌سرهم و کلافه کنند بیشتر است. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
⁉️ ماجرای اعدام‌های سال 67 چه بود؟! 🔻 قبل از سال 67 گروهی از جاهلین و نفوذی‌های دشمن تلاش کردند تا افرادی که جزء منافقین بوده و در زندان بودند را آزاد کنند. این جریان با حمایت آیت‌الله منتظری توانست تعدای از این زندانی‌ها را آزاد کند. 🔻 این زندانیان بعد از آزادی بلافاصله به مجاهدین خلق پیوسته و در عملیات مرصاد یا همان فروغ جاویدان، علیه نظام جمهوری اسلامی شرکت کردند. ♨️ نکته عجیب این است که 27 درصد کشته‌شدگان منافقین در این عملیات، همان کسانی بودند که از زندان آزاد شده بودند. 🔻 یعنی از بین 1304 کشته منافقین، 360 نفر از آنان کسانی بوده که از زندان آزاد شده بودند که بیشتر آنها با وساطت آیت‌الله منتظری اتفاق افتاده بود. ❌ این ساده‌لوحی ارزان تمام نشد و همین افراد، شهادت جمع کثیری از بهترین نیروهای انقلاب را در عملیات مرصاد رقم زدند. 🔻 بعد از این عملیات، در سال 67، زندانیان باقی مانده در زندان های ایران که حاضر به جدایی از سازمان مجاهدین نشده و اعلام کردند که بعد از آزادی همکاری با سازمان مجاهدین خلق را ادامه می دهند و اگر سازمان دستور ترور مردم را دهد این کار را خواهند کرد، اعدام کرد. _________________ 📚 برشی از کتاب اثر 🔶 به مناسبت هشتم فروردین ماه، سالروز پذیرش استعفای توسط امام خمینی (ره) 🌐 پیوند مشاهده این مجموعه لوح 👇 http://soada.ir/multimedia/مجموعه-لوح-عواقب-ساده-لوحی/ 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
هدایت شده از افراگل
✍نه من نه تو! بوی عطرش اتاقم را پر می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و نگاهش نمی‌کنم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب لباسی برمی‌دارم. - پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می‌کنم. می‌شمارد: - یک، دو، سه... دلهره به جانم می‌اُفتد. در دل خود را لعن و نفرین می‌کنم. به یاد روزی می‌اُفتم که دعوایمان شد. حین دعوا بود که گفتم: از بس قرص اعصاب می‌خوری بهش عادت کردی! یه روز نخوری اینجور روانی می‌شی! ‌به زمین و زمان فحش می‌دی! روبرویم ایستاد. انگشت دست راستش را تکان ‌می‌داد: یه دفعه دیگه فقط یه دفعه دیگه در موردش حرف بزنی نه من نه تو! منم آدمم. احساس دارم. چُدن که نیستم. از سرزنش شدن بدم می‌آید. بی‌احترامی به خانواده‌ام را نمی‌توانم تحمل کنم. قبول دارم اشتباه کردم؛ ولی در حدی نبود که با آن تندی با من برخورد شود هاله‌ای از اشک چشمانم را می‌پوشاند. وسایل اُتاقم را تار می‌بینم. وقتی آن قشقرق را به پا کرد، سرم داد کشید، چشم غُره رفت، دست گذاشتم روی همان نقطه ضعفش. به عواقب کار فکر نکردم. بدنم داغ می‌شود. دستم می‌لرزد. بین دو راهی رفتن و ماندن با خود کلنجار می‌روم. با قدم‌هایی لرزان به طرف در می‌روم. دستگیره در را می‌گیرم. دستم رویِ آن ثابت می‌ماند. نفسم به شماره می‌اُفتد. بغض راه گلویم را می‌گیرد. صدایش در گوشم می‌پیچد، رشته افکارم پاره می‌شوند این بار با مهربانی می‌گوید:صد بار بهت گفتم، بیماریم رو به رُخم نکش.
از خودگذشته نادر کلید را دور انگشتش می‌چرخاند و برای خودش ترانه‌ی مورد علاقه‌ی پری‌سیما را زمزمه می‌کرد. زنگ آپارتمان پری‌سیما را نزده، در باز شد و نادر با لبخند گَل و گشاد پری‌سیما روبرو شد؛ این زن برخلاف زندگی پاره‌شده‌اش، خوش چهره و خوش‌گذران بود. لبخندی تحویل پری‌سیما داد و هم‌زمان پلاستیک غذاها را بالا گرفت تا او را راضی کند که راهش دهد. پری سیما پلاستیک را از نادر گرفت. بفرماییدی گفت و هر دو وارد خانه شدند. نادر روی مبل تک نفره ی کنار پنجره نشست. سیبی از روی ظرف میوه‌خوری برداشت و با ولع گاز زد. همان‌طور با دهن پر گفت: _خوب ما رو ول کردی و پریناز رو تحویل می‌گیریا. پری‌سیما در حالی که غذا را داخل ظرف می کشید گفت: _ اگه ولت کرده بودم که این جا نبودی آقای‌طلبکار. پریناز هم درسته کارش زندگی ام رو به باد داد، اما من که نباید مثل اون باشم. الان پشیمونه. کینه بیش تر از هر چیز آدم رو نابود می کنه. حالا هم پاشو بیا تا غذا از دهن نیفتاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی به نام خواجه همه‌چیزدان در تاریخ وجود دارد. آیا می‌شناسیدش؟ تالیفاتش را .... تنها انسانی که بال ساخت و پرواز کرد. تا قبل از او کسی پرواز نکرده بود.
چادرم را کشیدم روی سر صادق که آفتاب اذیتش نکند. حسین کلید انداخت و در را باز کرد. ساک ها را برد داخل و فاطمه و محمد هم دنبال سرش راه افتادند. دلم گرفته بود. هم از غریبی هم از قهر حسین. تا به اینجا برسیم یک کلمه هم حرف نزد، نه با من نه با بچه ها. با این حال بچه ها دورش را گرفته اند و کدام از سر و کولش بالا می‌روند. چند باری هم حسادت کردم اما اجازه ندادم شعله بکشد. پله ها را به زور بالا می‌رفتم. پاهایم سر ناسازگاری داشت. طبقه اول، طبقه دوم، طبقه سوم، همینجا بود. دو تا واحد روبروی هم. در یکی از واحد ها چهارطاق باز بود. با کفش رفتم داخل. حسین بی آنکه نگاهم کند کلید ها را گذاشت کف دستم و رفت. یخچال و گاز و فرش نداشتیم. خانه خالی خالی بود. به فاطمه گفتم یک پتو پهن کند روی زمین. صادق را گذاشتم روی همان پتو. پسر ها را به فاطمه سپردم. بچه ها ناهار درست و حسابی که نخورده بودند. چادرم را روی سرم درست کردم و رفتم پی شام. در کوچه کناری یک مغازه، باز بود. مغازه کوچکی بود اما در حد شام سردستی داخلش پیدا میشد. خیابان خلوت بود، کوچه ها خلوت تر. چادرم را سفت گرفتم و رفتم داخل مغازه. -السلام علیکم یا خدا. این یکی نوبر بود. کاش فارسی هم بلد باشد. -سلام آقا. از جایش بلند شد. -سلام خواهرم، بفرمایید. دشداشه سفیدی تنش بود، با کت طوسی، یک چفیه هم انداخته بود روی سرش. سرم داشت گیج می‌رفت. خودم را نگه داشتم. -آقا؛ دو تا نون می‌خواستم، با پنیر اگه هست. -بله حتما فارسیش هم لهجه داشت. می‌فهمیدم چه می‌گوید اما به سختی. نان و پنیر برایم آورد. دست کردم توی کیفم. نان ها را کشید سمت خودش. -شما مال این منطقه نیستید. به خاطر ما آمدید. ما به شما مدیونیم. هزینه نمی‌گیرم ازتون. -ما به خاطر خودمون اومدیم. ما و شما نداره، یه کشوریم. قیمت را نگفت. هر چه اصرار کردم نگفت. به نرخ تهران حساب کردم و آمدم بیرون. هنوز هم سرم گیج می‌رفت. خودم را رساندم به ساختمان. در را باز کردم. حالا فقط مانده بود پله ها. طاقت نیاوردم. نشستم گوشه پله اول. ظاهر خوبی نداشت. هر کس می‌خواست از خانه خارج بشود یا بیاید داخل، من را می‌دید. توی اولین مواجهه با همسایه ها، ظاهر خوبی نداشت. نمی‌دانم اکر حسین اینجا بود، چه می‌گفت. شاید می‌گفت: خسته شدی، مردم مگر بیکارند که درباره ما فکر کنند، یا مثلا اولین دیدارتان را یادشان بماند. شاید هم می‌گفت: زود خسته شدی. بلند شو، راه بیفت. بلند شدم، دستم را اگر می‌گرفتم به دیوار، می‌توانستم راه بروم. بالاخره رسیدم به خانه. محمد داشت گریه می‌کرد. در زدم. فاطمه در را باز کرد. -مامان، داداشی می‌گه تلوزیون می‌خواد. نان و پنیر را دادم دست فاطمه و خودم را انداختم روی پتو. سردرد هم گرفته بودم. هر چه محمد بیشتر صدا می‌کرد دردم بالاتر می‌ر‌فت. -مامانی خوابیدی؟ -به محمد بگو اگه می‌خواد گریه کنه از خونه بره بیرون. گریه هاش که تموم شد برگرده. دستم را گذاشته بودم روی پیشانی و چشم هایم. جایی را نمی‌دیدم اما شنیدم که فاطمه به محمد گفت:«مامانی میگه بری بیرون گریه کنی.» صدای گریه اش قطع شد. خورده بود توی برجکش اما حال و حوصله ناز کشی نداشتم. از بس این یکی را راضی کرده بودم و لی لی به لالای آن یکی گذاشته بودم، حسین شاکی شده بود. اصلا شاید قهرش هم به همین خاطر بود. ادامه
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
این چند خطی که در تصویر می‌بینید برشی از یک کتاب( روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😁 خب حالا شما باید چیکار کنید؟ باید ادامه‌ش رو خودتون بنویسید. ببینم کی قشنگ‌تر پردازشش می‌کنه🤓 هر کسی هم که حدس بزنه مال چه کتابیه، خودم برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات می‌فرستم.
هدایت شده از 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡
"جادھ‌اۍ بھ سوۍ آسمان" دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم: مادر! این کفش‌ها مال خودته. هر کاری دویت داری باهاشکن بکن. به رویم خندید؛ هم لب‌هایش، هم چشم‌هایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم. از این مهربانی‌ و عطوفتش کیف کردم. از این مهربانی‌ای که چاشنی‌‌اش شده بود بی‌تاب رفتن. رفتنی که می‌دانستم بند زندگی‌اش به آن گره‌ خورده. و من بودم سدی برای نرفتنش! نمی‌توانستم دوری‌اش را به جان بخرم. نمی‌توانستم جگر‌گوشه‌ام را به میدان بزم بفرستم! از آن روزی که برای رفتنش پا‌فشاری کرد و من شدم مانعش، پاتوقش شد مسجد! مسجدی که می‌ترسیدم کودک سیزده‌ساله‌ام را هوایی رفتن کند! و من‌هم با دلی پر تلاطم، محدودش کردم! محدودش کردم و هیچ نگفت! نگفتنی که می‌دانستم تک‌تک حرف‌هایش بر روی دل آکنده از شوق رفتنش، هک می‌شد. نگفتنی که قولش شد رفتن سر کار؛ من‌هم کار را به مسجد ترجیح دادم. و پس از این کارش شد ور دست حاج محمود! هر هفته حقوقش را می‌گرفت و وسیله‌ای می‌خرید و به مسجد می‌برد! می‌برد که برسد به دست رزمنده‌ای که شاید محتاج غذا و لباس گرمی باشد. می‌گفت" من که نمی‌توانم برم، لا‌اقل شوم کمک حالشان" مادر بودم! نتوانستم نبینم شوقش را! پایم را بر روی دلم کوبیدم و حسم را خفه‌ کردم؛ فرستادمش که برود. رفتنی که به ده سال کشید و حالا استخوان هایش بوی اسمان می‌دادند، درست زمانی که آغشته به بوی باران بهاری شوند 💞
هدایت شده از محبوب
از متفاوت بودنش لذت بردم. از روح بزرگش که دوست محتاجش را به خودش ترجیح داده بود، کیف کردم. از این‌که از پوشیدن کفش جدیدش لذت نمی‌برد، کیف کردم. برای آینده‌اش خوشحال بودم. با خودم گفتم:« هر بچه‌ای تو این سن از این حرفا و فکرا رو نداره‌. خدایا خودت عاقبتشو بخیر کن.»