عِمران واقفی:
#تمرین77
جمله زیر را کامل کنید.
🔸روحانی......بود. چون......
برای ماندن در تاریخ بنویسید. جوری بنویسید که چند سال دیگر قابل رجوع و استفاده باشد برای خودتان یا دیگرانی که میخوان بر اساس حال و روز مردم در دولت روحانی رمان و داستان بنویسند.
#برای_تاریخ
#تمرین77
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
روحانی حاضرجواب و دروغگو و حراف بود، چون هیچی بلد نبود😊👍
#زهرارجایی
#مونولوگ
#تمرین77
بامداد.ش:
روحانی مهره سوخته بود.چون تاریخ انقضاش سر رسیده بود...😉
#تمرین_۷۷
#شیرین_گودرزی
شبنم.:
روحانی ریشش رو رنگ میکرد تا به ریش مردم بخنده، ولی نفهمید سال هاست دشمنداره رنگش میکنه و به ریشش میخنده.
#تمرین77
#باغ_انار
غوغای بی هیاهو...:
روحانی خیلی خوب تونست تو زمین دشمن بازی کنه
چون ولایت مداری رو بلد نبود...
#برای_تاریخ
#تمرین77
عِمران واقفی:
حسن روحانی اهل کار بود. ولی کاری نکرد. چون حسن فریدون نگذاشت.
#تمرین77
روحانی اقتصاد را به منجلاب کشید. چون بقیه چیزها رو قبلا به منجلاب کشیده بود.
#تمرین77
روحانی امشب خواب نمیره. چون هشت ساله خوابه. تازه داره بیدار میشه.
#تمرین77
乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr:
روحانی تنبل بود. چون چرخ تولید را خواباند تا راحت بخوابد.
#تمرین77
روحانی بی تدبیر بود. چون حس و حال تدبیر را نداشت.
#تمرین77
sarab.ო:
روحانی رئیس خودش بود...
چون درد جمهور رو نمیفهمید!
#تمرین77
روحانی درد بود؛
چون مردم ازش ناراضی بودن.
#تمرین77
shahed313:
روحانی عاشق کدخدا بود،
چون یه غربگرای مطلق بود.
روحانی یه بی تدبیر کامل بود،
چون نگاهش به خارج از کشور بود.
روحانی یه خود حقیر بین بود،
چون به دانش و توان جوان ایرانی ایمان نداشت.
روحانی یه بیسواد اشرافی بود،
چون در کشور ملکه ی منفور آموزش دیده بود.
روحانی یه دروغگو بود
چون مدرکش قلابی بود.
روحانی یه بشر متقلب و فریبکار بود،
چون جواز انسانیتش تقلبی بود.
روحانی یه خائن بود
چون روی خون شهدا پا گذاشت.
روحانی یه متکبر ناقص الدین بود،
چون می گفت انتقاد به من وارد نیست ولی به امام زمان وارده.
#برای_تاریخ
#تمرین77
sarab.ო:
روحانی هرکی بود، رفت؛
چون امروز انتخابات بود.
{*Z@h®@*}:
روحانی فردی نا پیدا شدنی بود.
چون مثل خودش هیچ جا نبود...
#تمرین77
...نورای جان❤:
روحانی تنها رییس جمهوری بود که با همان رنگ و مدل ریش امد وبا همان رفت.
#تمرین77
حاج عمار :):
#تمرین_77
روحانی بیخیال بود؛ چون اقتصاد را به فنا داد.
乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr:
روحانی یک اشتباه بود. چون خوی اشرافگری داشت در سر نه سودای خدمت!
#تمرین77
بنت الزهࢪا🌸🍃:
روحانی بی اختیار بود چون نوکر ملکه بود #تمرین77
..Hosna..:
#تمرین76
با خانواده، رفتیم مصلی برای نماز جمعه. بعد نماز هم، همونجا رای رو دادیم. البته اگه من و برادرم رو فاکتور بگیریم.
منم خیلی دوست داشتم رای بدم ولی حیف دست و بالم بسته بود. عوضش وقتی مادرم رأیش رو نوشت، در یک حرکت کاملا زیرکانه برگه رو ازش کش رفته و بدون اینکه فرصت انجام کاری رو بهش بدم، یا حتی متوجه بشه انداختمش تو صندوق.
جای بحث هم نداریم. خیلی منصفانه بود. نوشت. منم انداختم.
به هرحال بگذریم..
باشد که عقده ی رای دادن در دل هایمان نماند:)
#نارمیلا
#تمرین76
کفشم از دیشب گم و گور شده بود و هرچه میکردم پیدا نمیشد.
مادر هم گیر داده بود که صبح زود بروند و رای بدهند و هی غر میزد
- آخه تو که سن رایت نیست چی میگی؟ یه ساعته علافمون کردی!
با قیافه حق به جانبی گفتم
- آخه شما که نمیدونید من باید باشم چک کنم یهو یه اشکالی پیش نیاد.
پوفی کرد و همانطور که راه می افتاد بلند داد زد
- ما که رفتیم.
حول شدم و تند از جاکفشی کتونی های آبی هادی را کش رفتم و به پا کردم، بزرگ بود و در پاهایم لق میزد با آن رنگ مسخره اش...
اما دگر چاره چه بود...
زود خودم را داخل ماشین پرت کردم و با نیش باز گفتم
- بریم که دیر شد.
همه سری از روی تاسف تکان دادند و بهزاد ماشین را روشن کرد، هادی که کتونی هایش را درون پاهایم دید با بهت گفتم
- چرا اینارو پوشیدی؟ تازه خریدم.
چشم غره ای میروم و میگویم
- حالا مگه چیشده!!
با شادی دوباره رو به هادی میگویم
- شناسنامتو آووردی؟!
پوزخندی میزند و میگوید
- میخوام آکبند بمونه.
- نچ نچ واقعا که چرا انقدر منفعلی تو حق انتخاب داریا میخوای چهارسال دیگه با بدبختی زندگی کنی؟!
چیزی نگفت و مشغول بازی با موبایلش شد، میخواستم با حرف هایم تحریکش کنم که هیچ تاثیری نداشت.
روبه روی مدرسه احسان پیاده میشویم و وارد میشویم، از همه پیشی میگیرم و به سمتشان برمیگردم
- توجه کنید توجه کنید...
با بی حوصلگی نگاهم میکنند که با اعتماد به نفس ادامه میدهم
- ببینید برگه هاتون باید دو تا مهر داشته باشه...
مهدی جفت پا وسط صحبت هایم می آید
- اینو خودمون میدونیم.
ایشی میکنم و ادامه میدهم
- بعد اصلا کد ننویسید چون ممکنه کدها اشتباهی باشن اسم هارو هم کامل کامل بنویسید.
دیگر چه باید میگفتم؟!
کمی به مغزم فشار می آورم که یادم می آید
- آهان اصلا اصلا با خودکار اونا ننویسید چون شاید خودکار نامرئی باشه من براتون خودکار آووردم.
دستم را به داخل جیبم میکشم که خودکار هایی که از دیشب حاضر کرده بودم را نمی یابم
- عه پس کوشن؟!
مهدی بیحوصله میگوید
- من آووردم بیاین بریم.
بیتوجه به من راه می افتند لب و لوچه ام آویزان میشود به دیوار تکیه میدهم و منتظر می ایستم، کاش من هم میتوانستم رای دهم.
زیرلب زمزمه میکنم
- حالا برم داخل چی میشه مگه..
به سمت سالن راه می افتم و بی هدف می ایستم وسط سالن که پیرمردی با عصا به سمتم می آید
- قیزیم منیم راییمی یازاران؟!(دخترم رای منو مینویسی؟!)
نیشم تا بناگوش باز میشود
- بله حاج آقا کیمی یازم؟!(بله حاج آقا کیو بنویسم؟!)
- سیدی یاز...
خرذوق شده خودکار به دست میگیرم، اما با یادآوری مسئله ای برمیگردم
- حاج آقا هانس سیدی یازم؟!(حاج آقا کدوم سید رو بنویسم؟!)
بیخیال میگوید
- بیدنه سید واریدی دا...رییسی(یه سید بود دیگه رییسی)
لبخندی میزنم و بسم اللهی زیرلب میگویم و با خط عجق وجقم نام سیدمان را مینویسم و کاغذ زا به سمت پیرمرد میگیرم.
پیرمرد نمیدانست با این کارش چه شوقی در دلم برپا کرد، دلم مبخواست همانجا بمانم و رای همه پیرمردها و پیرزن ها را بنویسم.
اما چه کنم جلوی غرهای مادر کم آوردم.
پ.ن: البته انقدر با آقا هادی صحبت کردم که دقیقه نود داره میره رای بده.
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔵 نتایج شمارش آرا چند صندوق در شهرستان انار
مجموع آرا 5811
رئیسی 4366
رضایی 267
همتی 453
قاضیزاده 125
باطله 600
#نتایج_شمارش_لحظهای_آرا 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
ولی جالبیه امروز این بود که
گزارشهای کشورهای دیگه رو که میدیدم
چند نفر گفتن تا حالا رأی نمی دادیم و ...
ولی اینبار برای اقتدار ایران و ... برای اولین بار رأی دادیم یا تو صف بودن و میخواستند رأی بدهند...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔵 نتایج شمارش آرا چند صندوق در شهرستان انار مجموع آرا 5811 رئیسی 4366 رضایی 267 همتی 453 قاضیزاد
این انار اون انار نیستها...صرفا جهت ارادت اناری به اناری های کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چک چک باران بهار شیرین است...
نمی دونم چرا این پست رو میذارم...ولی شاید روزای غم و غصه دیگه تمومه
شاید این کودک افغانستانی هیچگاه در کشورش امنیتی که ما در ایران داریم را نخواهدداشت ... به خاطر همین اینقدر سوزان می خواند...
هو العادل
شنیدم اصلاحطلب ها بعد از فهمیدن خبر پیروزی آقای رییسی دنبال فهمیدن چرایی و درمان این موضوع هستند که چرا مردم به اصلاحطلبان رغبتی نداشتند. و در حال چارهاندیشی هستند برای این موضوع.
به عنوان یک طلبه یک مسئله فقهی را یادآوری میکنم و یک سوس ماس ریز آن آخرش ...
👇👇👇
عین نجاست با شستشو پاک نمی شود.
پ.ن
اندیشه کثیف و آلوده این جماعت هیچوقت مصالح و منافع مردم و کشور را نمیپسندد. بارها آزموده شده اند و هربار رو سیاه تر.
البته تمام این حزب بازی ها و حزب پرستی ها و برتری دادن منافع حزب بر منافع ملت و مملکت چیزی جز ضرر و زیان برای ما نداشته و ندارد...
وقتی میگیم اصلاحطلبان منظورمان همه کسانی است که برای زنده نگه داشتن حزب خودشان پای روی گلوی مردم میگذارند...
وگرنه در تمام این احزاب انسانهای شریف وجود دارند...دزد هم وجود دارد...جاسوس هم وجود دارد.
#اسماعیل_واقفی
@ANARSTORY
جشن پیروزی
🇮🇷
چه مبارک سحری مژدهی عیدانه رسید
صبحِ پیروزی ما، ملت ایران بدمید
نغمهی عدل علی، گشته رئیس جمهور
شنبهی هشتمِ ذیالقعده دوباره شده عید
احسن الحال شده حالِ دل #بیتابان
کاش! پرچم برسد زود به دست خورشید
کشورم از شب دلگیر دگر آزاد است
ناامیدی که پر از شور و طرب گشت و امید
خادمی از حرم حضرت سلطان آمد
عید در عید شده، مژده عیدانه دهید
#کبری_رحمتی
#بیتاب
ایرانیان غیور🌹
دستمریزاد گل کاشتید🌹
🌸👏🌸🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صل علی محمد(ص)
🍀سید ما خوش آمد
😍😍😍😍😍
پیروزی آقای سید ابراهیم رئیسی را به محضر امام زمان(عج)
و امام خامنه ای و ملت قهرمان ایران تبریک می گوییم .
سلام و نور.
وسط این خوشحالی ها یک نکته در مورد معیار و محاوره در داستان نویسی بگم.
این حجم از پرداختن به این موضوع و سوال و جواب در باغ انار نشان دهنده این نیست که این موضوع مهمترین موضوع در داستان نویسیه
بلکه نشان دهنده اینه که در نوشتن داستان خیلی از قلم ها باید آماده شوند برای نوشتن...یعنی حداقل حفظ ظاهر کنند در تولید داستان.
حفظ ظاهر یک بخشی اش همین فهمیدن معیار و محاوره و گونه و لحن و سبک است.
با سوال و دریافت جواب یک بخشی از گره های ذهنی باز میشه. ولی تا شما رمان و داستان نخوانید متوجه نمی شوید گیر ذهنی تان دقیقا کجاست.
مثلا همین متنی که دارید میخونید اصلا داستان نیست که #ملاک و #معیار ما محاوره ننوشتن باشه...میشه هرجوری بخواید این نوع متن ها رو بنویسین.
ولی معیار نوشتن باعث میشه کم کم #ملکه معیار نویسی رو به دست بیارید. و توی داستان نویسی اذیت نشوید.
یکی از مهمترین کارها هم حذف کردن محتواهایی هست که روی لحن و سبک تون تأثیر دارن...
چون همانطور که خوانش کتاب خوب قلم را خوب میکند. خواندن متن های هرزه و هرجایی قلم را نابود میکند.
پس از این مرحله و مراحل مقدماتی دیگر (مثلا وایراست فنی و دستور زبانی و غلط املایی...) هرچه سریعتر عبور کنید.
اصلا قابل قبول نیست که یک نفر غلطهای املایی رو با اینکه قبلا بهش توضیح داده شده تکرار کنه...
اگر از این مراحل عبور نکنید وجدی نگیرید هیچ وقت جدی گرفته نخواهید شد.
سراسر زندگی پر از سوژه است. تند تند سوژه هایتان را یادداشت کنید. مرتباً در ذهنتان پالایششان کنید. خوبهایش را همیشه در گوشه ذهنتان داشته باشید و تا فرصت و فراغتی مییابید بنویسیدش.
تا به خود بیایید زیر تابوتتان دارند لااله الاالله میگویند و کودک ده ساله ای گوشه مراسمتان به جای فاتحه دارد پیسپیس میگوید و کیک یزدی میخورد و دست شما برای همیشه خالی است. فرصت ها گذشته و هیچ ردی از اندیشه شما و هنر شما برای نسل بعدی و بشریت باقی نمانده.
این هشت سال گذشته هم پر غصه بود و هم پر قصه.
قصه های تلخ و شیرین...حکومت عدهای از نخبگان بر مردم که بعضی هاشان ذره ای اعتقاد به انقلاب و شاید اسلام نداشتند...
پس از این سوژه های فراوان چندتاییش را رمان کنید تا نسل بعد منبع و رفرنس اش سخنرانی های مقامات دولتی نباشد.
اگر رمان تولید کنید میتوانید درد و رنج مردم در این هشت سال را به نسل بعد منتقل کنید.
صراحتا بگویم قالب دیگری این پتانسیل را ندارد.
پس توسل کنید و بنوسید. توکل کنید و جهاد قلم را فراموش نکنید.
و من الله توفیق.
یا علی.
#آغاز
#انتخابات
#جهاد
#شروع
#وظیفه_اهل_قلم
#وظیفه_رمان_نویس
#فرمان_برگی
#واقفی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
امشب و فردا
در باغ انار شادی و پایکوبی به راه بیندازید.
جشن بزرگ برای پیروزی ملت...
ایران سرافراز...
بر طبل شادانه بکوبید...بکوبید تا طبل پاره بشه😐
سخنی هم دارم با اونهایی که از کانال لفت میدن.
شماها مگه مسلمون نیستین🙄😐
مگه دین ندارین؟🤔
کجا میرین..جشنه دیگه😍😍😍😍
🌹 هو الناظر
#تمرین76
نحوه حضور در حوزه اخذ رأی و چگونگی رأی دادن خودتون رو برامون بنویسید.
#روز_حضور
#خاطره
#برای_تاریخ
✅ داستان رای دادنم
(شامل دو بخش)
بخش اول
#تجسسی
با غرغر مادر عزیزتر از جانم، هول بیدار شدم. تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده بود. طبق معمول، چشم باز کردم و مادر ادامه داد که پاشو خجالت بکش و البته که وزن خجالتم حداقل سیصد تُن بود! به گمانم سیصد هزار نفر تا آن موقع رای داده بوند و من هنوز اندر خم کوچهء چرتزدن پرسه میزدم. خلاصه ببخشید اگر جملاتم هم خوابآلودند. اثر همان فکر و خیالهایی است که نگذاشت زود بخوابم. هر چند بین خودمان بماند دیدن پشت سر هم چند فیلم و انیمیشن اکشن و تخیلی هم بگذارید روی دلایل آ... شرمنده. هنوز خمیازههای بیاجازه میآیند و میروند!
وقتی صبحانه خوردن و مقداری از کارهای خانه تمام شد، افتادم به جان اتاقم. حالا تمیز نکن، کی تمیز کن. انگار که عید باشد، اتاقتکانی کردم. تا مادر زحمت ناهار را بر خود هموار نماید، یادم آمد که برای شورا هنوز نمیدانم باید به کی رای بدهم. خداراشکر که به لطف فناوری، فیلم ضبطشده از پخش زندهء مناظرهء شورا موجود بود. جمعهء پیش، در مسجد جلسه گذاشته بودند و کمی بعد، فیلمهای اینستا را در تلگرام میشد دید. با سرعت لاکپشت شروع کردم به دانلودشان. چند بار هم لاکپشت گرامی، چپه شد. درنتیجه لازم شد از اول دانلود کنم.
بعد از ناهار، با مادرم فیلمها را دیدم. امسال، نیمی از جمعیت نامزدهای شورای روستایمان، از جوانان بودند. برنامههایشان را گوش دادیم و بعد از تحلیل و مشورت با برادرم، افراد را انتخاب کردیم. برعکس خیلیها که تمام مرد و زن و پیر و کودک و انس و جن را در محلشان میشناسند، بعضیشان را نمیشناختیم. معیار انتخابمان، بیان برنامهها و سابقهشان بود. شبیه نامزدهای ریاست جمهوری که هرگز آنها را از نزدیک ندیدیم. کسانی که کارنامه و کلامشان، ملاک گزینش شد. ان شاءالله که در عمل نزد خودمان از این انتخاب، سربلندمان کنند.
ساعت یک ربع به پنج عصر بود که به سمت مدرسه راه افتادیم. تازه هوا خنک شده بود. با این حال، ماسک زدن و پیادهروی مسیر، خستهمان کرد. از ابتدای کوچهء مدرسه، نامزدها مثل گلهای ناشناخته با فاصله روییده بودند. هر از گاهی، یکی صدایمان میکرد. سلام و علیکی میکردیم و میگفتند:« خواخور! امره فراموشه نوکونیده. شیمی دَز درد نوکونه » مادرم سری تکان داد:« زنده باشید برار ». در دلم بهشان دهنکجی کردم:« مگه تبلیغات ممنوع نیست. بَنِرا هنوز هست. خودشونم که دم به دقیقه با لبخند دنداننما، التماس دعا دارن. فردا که شورا شدن، نه ما رو دیدن و نه شناختن. »
_ بَه! سلام داداش...
برادرم با دیدن دوست قدیمیاش، به سمت دیگر حیاط مدرسه رفت. دیدن آن جمعیت، هم خوشحالم کرد و هم ناراحتم. خوشحال بابت دیدن مشارکت مردمی و ناراحت از صف طولانی انتظار. انتظار همیشه سخت است. مخصوصا اگر قرار باشد سرپا باشی. آماده برای قدم برداشتن یا اگر آشنایی دیدی، سلامی به رفاقتتان به صورتش ببخشی.
_آقا من رای دادم. دوستم کار داره، اگه میشه بذارین رای بده.
_نمیشه پسر جان. این همه آدم، منتظرن.
_باید ماشینشو ببره تعمیرگاه
و در گوش مسئول، چیزی گفت که صدایش بلند شد: نه... . قانون برای همه یکسانه.
مسئول دیگری واسطه شد و پسر، وارد شد. زیر لب غرغر کردم؛ چون قانونی که گفت یکسان است، یکسان نبود. مادرم از گرما و ایستادن در صف، پایش درد گرفته بود.
_ یه کاری میکنن آدم بره و دیگه رای نده. زود باشن دیگه
به پیرزن نگاه کردم و گفتم: آخه حاج خانم باید اینترنت بَدَرَد که اویه وارد بوکونَد. پیرزن روی صندلی نشست و ماسکش را برداشت. فکر کنم میدانست اینترنت چیست؛ چون همینکه فهمید تقصیر کندی مسئولان نیست، متوجه شد باید منتظر بماند!
✅ داستان رای دادنم
(شامل دو بخش)
بخش اول
#تجسسی
بعد از یک ساعت توانستیم وارد راهروی مدرسه شویم. مسئولان با دقت تعرفهها را آماده میکردند. دوستم را دیدم که به عنوان ناظر صندوق ایستاده بود و خانمی که خودش با من احوالپرسی گرمی کرد. در صورتیکه او را نمیشناختم. به گمانم این کرونای منحوس، باعث شده چهرهء زیر ماسک افراد را خودمان تصور کنیم. احتمالا مرا با کسی اشتباه گرفته بود؛ چون مادرم هم او را نشناخت. آقایی که شناسنامهها را میگرفت و ثبت میکرد، توصیه کرد از بین ما، یک نفر بماند و برای هر سهمان بنویسد. نگاهی به هم کردیم. مگر این کار، قانونی است؟ وقتی گفتم رای هر کداممان فرق میکند، دیگر حرفی نزد.
بسمالله گفتم و از بین چهار نفر برای ریاست جمهوری، یک نام و در میان هفت نامزد شورای شهر و روستا، سه نام، روی کاغذ رفتند. هر کدام را در صندوق انداختم. دقت کردم اشتباه نکنم. از در مدرسه که بیرون آمدم، ماسکم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. سبکبالبودن، دقیقا این حسی بود که داشتیم. سرخوش قدم زدیم تا خانه. بین راه، نامزد شورا را دیدیم که تشکر کرد. جلوتر که رفتیم، سه نفری به حرفش خندیدیم؛ چون هیچکداممان به او رای ندادیم. اگر در این سالها، رفتار بهتری با مردم داشت، قطعا گزینهء مناسبی میشد.
به خانه که رسیدیم، با هشتگ کار درست، از مهر شناسنامهام عکسی به قول خودم هنری گرفتم. شربت پرتقال خنکی خوردیم و شادی مشارکتمان را تقریبا جشن گرفتیم. صدای گوشی مادرم، خندههای ما را متوقف نکرد: باز اَ گوشی زنگ بوخورد، شیمی صدا هنوز بلنده. ایزه ساکت... سلام زهره جان... خوبی؟ قربانت. داداش خوبه؟ آها اَمَن هم رای بدیم... چی؟ چِرِه؟ ... . سری به تاسف تکان داد: باشه. سلام برسان.
از اینکه فهمیدیم پول گرفتهاند و برای رای دادن رفتهاند به شهر دیگر، هنگ نمودیم.
_گولِ حرفای پوپولیستیِ بوخوردَد...
_چی؟
_عوام فریبانه!
_آها
اینطور موقعها که دانستن معنای این اصطلاحات برای مادر مهم میشود، قربان صدقهاش میروم. تلاش میکند پوپولیستی را تلفظ کند که نمیتواند. سعی میکنیم جلوی خندهمان را بگیریم که نمیشود. تقریبا "پلیس" تلفظش میکند! میدانم درست نیست؛ اما واقعا این لحظهها، لبخند زدن ندارد؟
#14000329