eitaa logo
اهل کتاب
135 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
یو نسبو یو نسبو نام یکی از معروف ترین نویسندگان حال حاضر در دنیا است.نسبو متولد سال ۱۹۶۰ در نروژ است در سال ۱۹۹۷ با انتشار اولین اثر خود به نام (The bat) با استقبال زیادی رو به رو شد و پس از آن نیز چندین اثر دیگر را از خود منتشر کرده و فروش کتاب های او از بیست و چند میلیون گذشته است. اکثر کتاب های نسبو را رمان های جنایی تشکیل می دهند که پتانسیل ساخت فیلم را نیز دارند و حتی از کتاب (Headhunters) و چندین کتاب دیگر او نیز فیلم های سینما ساخته شده است. کتاب خورشید نیمه شب(Midnight Sun)اولین کتاب از کتاب های یو نسبو هست که به زبان فارسی ترجمه شده و ما را بیش از پیش با واقعیت های فرهنگیِ امروز غرب آشنا می کند. جایی که بدون پرده سخن از فروپاشی خانواده و خیانت زده می شود و داستان حول مردی است که همسرش به او خیانت کرده و خود نیز به خاطر کشتن صاحب کار زورگیر خود، فراری است؛ این شخصیت در ادامه با دختر راهبه ای آشنا می شود که یک فرزند دارد و همسرش او را ترک کرده اما آنان به همه از کشته شدن او خبر می دهند. در حقیقت می توان با تحلیل گفت و گو های شخصیت های داستان، آن روی پرده غرب(وحشی) را دید و نظاره گر مرگ اخلاق در کلیسا و غرب بود. خواندن این کتاب را به افرادی که دوست دارند با حقیقت تفکر غربی بیشتر آشنا شوند، توصیه می کنم. ._اشرفی بمانیم
در قسمت جنوبی کلیسا نشستم و سیگارم را روشن کردم. می دانم چرا سیگار می کشم. چون معتاد نیستم. منظورم این است که خونم تشنهٔ نیکوتین نیست. این طور نیست. داستان چیز دیگری است. چیزی مربوط به خود این عمل. آرامم می کند. شاید چند نخ علف هم بکشم. به نیکوتین معتادم؟ نخیر، مطمئنم که نیستم. شاید الکلی هم باشم، اما باز هم مطمئن نیستم. البته دوست دارم نشئه و شنگول و مست باشم؛ در این شکی نیست. زمانی والیوم را خیلی دوست داشتم. یا بهتر بگویم، اصلا دوست نداشتم والیوم نخورم. به خاطر همین، والیوم تنها دارویی بود که حس کردم باید بی برو و برگرد کنارش بگذارم. وقتی شروع کردم به حشیش فروشی، به خاطر این بود که اندازه مصرف خودم در بیاوریم. ساده و منطقی بود: آن قدر می خری که بتوانی سر قیمتش چانه بزنی. دوسوم آن را قسمت قسمت می کنی و به قیمت گران تر می فروشی.اجی مجی! سهمیه خودت در می آید. زمان زیادی نمی گذرد تا کار به جایی برسد که این شغل تمام بشود. اما تا اولین جنس فروشی من خیلی طول کشید. آن قدر طولانی و پیچیده و پردردسر بود که احتمال داشت از خیرش بگذرم. در پارک استالاتس پارکن، در مرکز اسلو، می ایستادم و در گوش عابرانی که به نظرم به اندازه کافی موهایشان بلند بود یا لباسشان اجق وجق بود، زیر لب پرسیدم «دوا؟» و برای جنسم مشتری جور می کردم.همیشه در زندگی، اولین بار بدترین اتفاق ها می افتد. وقتی یک نفر با مو های تراشیده و پیراهن سفید ایستاد و دو گرم از من خواست، زهره ام ترکید و پا به فرار گذاشتم. می دانستم پلیس مخفی نبود؛ چون پلیس ها بلند ترین موها و اجق وجق ترین لباس ها را دارند.ترسیده بودم نکند یکی از افراد فیشرمن باشد. ._اشرفی بمانیم.
کتابی شیرین، آموزنده و مناسب آغاز مطالعه تابستانه برای نوجوان های خوب کشورمان. کتاب داستان پسربچه ایست که پدرش را به تازگی از دست داده و خود نیز در یک تعمیرگاه اتومبیل با یک صاحب کار اخمو مشغول به کار است. یک روز صبح، یک پیرمرد پولدار نزد او می آید و می گوید صاحب کار سابق پدرش بوده و از او می خواهد تا با هم به مکانی بیرون از شهر بروند. داستان دارای فراز و فرود های شیرین نوجوانانه است که در نهایت به بهترین نحو تمام می شود. ؟ بمانیم
قدری روی زمین دویدند. عباس نمی توانست باور کند که دارد به آسمان می رود؛ درست مثل پرنده ها؛ مثل کسانی که پاراموتور سالم دارند و مثل بابایش که الان پیشش نبود. با هم دویدند. بال از روی زمین بلند شد. پیرمرد و عباس همچنان می دویدند. پیرمرد گاز بیشتری داد. پاهایشان را جمع کردند و از زمین فاصله گرفتند. عباس، کابوس دیشبش را فراموش کرده بود. حالا از زمین فاصله گرفته بود و در هوا بود. اولش کمی استرس داشت؛ ولی کم کم لذت پرواز جای استرس را پر کرد. چقدر پرواز در این آسمان آبی و روی این دره سرسبز با عظمت بود! ناخودآگاه اشک در چشمانش حلقه زد. یاد پدرش افتاده بود. او می دانست که یک روز پدر، او را اینجا آورده و در آسمان پرواز داده است. شاید می خواسته این کار، یادگیری باشد برای فرزندش تا او هم اهل پرواز شود. نمی دانست وقتی بابا او را به آسمان برده چه چیز هایی به او گفته یا روی کدام قسمت ها و باغ ها و مزرعه ها او را پرواز داده است؛ اما این را حس می کرد که یکی از بهترین لحظات عمر پدرش، آن روز بوده است و بابا هیچ وقت آن را فراموش نکرده است، حتی الان که از دنیا رفته است. عباس با دستش گوشه چشمش را پاک کرد و از همان جا آهسته و زیر لب به پدر و مادرش سلام کرد. آرزو کرد الان در بهترین جای بهشت باشند. بمانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد| رهبرانقلاب: من خودم را از جهت رسيدگی به فرزندانم، بخشی مدیون این مرد و کتاب این مرد می‌دانم ➕نام كتاب 🔺️ سالگرد درگذشت آقای بمانیم
به راستی که آن موعود واپسین کیست؟! آیا ما واقعا منتظِر آن منتظَریم؟! عصاره خلقت کتابچه ای مفید است برای آشنایی هر چه بیشتر ما با عصاره خلقت. اللهم عجل لولیک فرج بمانیم
وظیفه شیعه در عصر غیبت راه صحیح معرفت این است که انسان از خدا بخواهد تا ولیّ خویش را به او بشناساند. زراره می گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: قائم ما قبل از قیام خود غیبت طولانی دارد. زراره پرسید: چرا؟ فرمود: برای این که اگر ظاهر باشد او را خواهند کشت و زمین را از حجت خدا خالی خواهند کرد. آنگاه فرمود: ای زراره! اوست که انتظارش را می کشند و او است که مردم در ولایت او شک می کنند؛ برخی می گویند: پدرش از دنیا رفت و فرزندی از خود به یادگار نگذاشت! برخی می گویند: به دنیا نیامده است. برخی می گویند: دو سال قبل از وفات پدرش به دنیا آمد٬ همان موعود مُنْتظَر است. لیکن خدای سبحان می خواهد شیعه را امتحان کند و در این امتحان سخت، باطل گرایان دچار تردید می شوند. زراره که گویا با شنیدن این کلمات وحشت کرده بود، به فکر چاره افتاد و گفت: فدایت شوم، اگر من در آن زمان بودم چه کنم؟ امام صادق علیه‌السلام فرمود: اگر آن زمان را درک کردی پیوسته این دعا را بخوان که: اللّهمّ عرّفنی نفسك فإنّك إن لم تعرّفني نفسك لم أعرف نبیّك، اللّهمّ عرّفني رسولك فإنّك إن لم تعرّفني رسولك لم أعرف حجّتك، اللّهمّ عرّفني حجّتك فإنّك إن لم تعرّفني حجّتك ضلَلْتُ عن دیني. بمانیم
داستانی زیبا از زندگی یک دختر در نزدیکی حرم امام رضا علیه السلام. دختری که در یک مرکز توانبخشی و نگهداری از جانبازان عزیز دفاع مقدس مشغول به کار است و با خود عهد بسته است که حتما با مردی از جنس مردان بی ادعا دفاع مقدس ازدواج کند، شرطی که با اضافه شدن قید جانبازی، کمی عجیب تر و سخت تر می شود. داستان پر از صحنه های احساسی و عاشقانه است که نمی گذارد ایمان به کمک ائمه بالاخص امام هشتم در حوادث و مشکلات یومیه کم‌رنگ شود. این کتاب از سیر محتوایی خوبی بهره می برد اما شاید بهتر بود که از پایانی دلچسب تر بهره ببرد. خواندن این کتاب را به تمامی رده ها سنی توصیه می کنم و چه بهتر که در این ایام با سعادت دهه کرامت اتفاق بیافتد. بمانیم
حوریه هنوز به خانه نرسیده است که تلفن همراهش زنگ می زند. صبوره که از رفت و آمد های حمید فهمیده خواستگار خواهرش هم چنان پروپاقرص است؛ انگار حرف های گذشته اش یادش می رود و می خواهد حوریه زودتر ازدواج کند و به تمام حرف هایی که پشت سرش می زنند، خاتمه بدهد. مادر هم انگار تازه یادش افتاده است برود داخل انباری کنج حیاط و دوسه تیکه وسیله ای را که سال هاست در آن جا خاک می خورد بازرسی کند. حوریه که با پلاستیک خریدش در کوچه را باز می کند؛ مادر جعبه ها روی هم می چیند. لبخندی هم چون شاپرکی بازیگوش گوشهٔ لب زن بالا و پایین می پرد. - تو اون جعبه چیه؟ زن جعبه را باز می کند و فنجان های بلوری را بیرون می کشد. - چه قشنگن؟ کی خریدی؟ - چند سال پیش که دخترعموت از تهران اومده بود، اینا رو آورد؛ یادت نیست؟ - پس چرا گذاشتی اینجا قاطی آت و آشغالا. - واسه تو نگه داشته بودم. حوریه جعبه را می زند زیر بغلش و راه می افتد طرف ایوان. - بس کن مادر! دنبال یه وقت می گشتم برم یه دست فنجون بگیرم؛ اون وقت اینا رو اینجا قایم کردی که چی بشه؟ -جنسش خوب بود مادر، دلم نیومد... . حوریه هم دلش نمی آید دل مادر را بشکند؛ اما وقتی می شنود زهره برای جواب، تلفن کرده است، انگارنه انگار که چیزی شنیده باشد؛ تلویزیون را روشن می کند و سرش را به خردکردن هویج و لوبیاهایی که خریده است، مشغول می کند. مادر نمی دانم. چرا با وجود بی توجهی آشکار دخترش، زهره خانم هنوز روی آن ازدواج پافشاری می کند. بمانیم
میرزا محمد جهرمی ابن میرزا عبدالله ملقب به نصیرالدین ثانی، از راه تشبیه به خواجه نصیر الدین طوسی، مشهور به میرزا نصیر از طبیبان و دانشمندان و از شاعران قرن دوازدهم است که متولد شهر جهرم است و سال ها در شهر اصفهان رشد یافته و در نهایت به عنوان طبیب کریم خان زند به شیراز باز گشته است. کتاب حاضر که یکی از آثار ششگانه وی می باشد با دو مثنوی بلند ساختار یافته است و مملو از ابیات زیبای عرفانی و تعلیمی است که در فضای طبیعت بهار و به صورت گفت و گو بین شخصین که یکی پیر و دیگری جوان می باشد به وقوع پیوسته است. کتاب حاضر، کتابی نفیس می باشد که شایسته است دوستداران ادبیات، چندین و چند بار آن را بخوانند. بمانیم
شبی با نوجوانی گفت پیری کهن دردی کشی صافی ضمیری چو خم صاحبدلی، روشن روانی در این دیر کهن، پیر مغانی که: باد نوبهار از ابر آذار شنیدم خیمه زد در طرف گلزار به هر گلبن هزاری ساز برداشت به هر سرویف تذرو آواز برداشت صلای یوسف گل شد جهانگیر زلیخای جوان شد عالم پیر مشو غافل که ایام بهار است سراسر کوه و صحرا لاله زار است فرح بخش از طراوت طرف باغ است نشات افزا فضای دشت و زاغ است فلک را خیمه سیما بی اساس است عروس خاک زنگاری لباس است جهان رشک نگارستان چین است صبا را مشک چین در آستین است زمان عیسی دم و عنبر سرشت است زمین مینووش از اردیبهشت است چو می باران نیسان خوشگوار است قدح در دست ابر نوبهار است شراب فیض در مینای ابر است پیاپی رشحه ی صهبا ابر است گلستان خوش چو روی باده نوش است چمن دلکش چو کوی میفروش است رخ گل را که عکس روی یار است هوا مشاطه، آب آیینه دار است پریشان زلف سنبل از نسیم است نسیم از بوی او عنبر شمیم است بنفشه بر کنار جویبارارن چو خط گرد رخ سیمین عذاران قد سرو سهی بر طرف گلزار دهد یاد از نهال قامت یار صنوبر چون جولان دوش بر دوش سمن چون دلبران سیمین بناگوش چو آب خضر بخشد عمر جاوید دمی آسودگی در سایه ی بید سحر نرگس خمار آلوده خیزد شکرخند از دهان غنچه ریزد چو مستان، ارغوان را دست ایام شراب ارغوانی کرده در جام فروزان لاله همچون روی مستان شقایق چون عذار می پرستان سحرگاهان نسیم آهسته خیزد چنان کز برگ گل شبنم نریزد بجنباند چنان آیینه آب کز آن جنبش نیفتد عکس در تاب .... بمانبم
کتاب حاضر، نوشته کریم لوچارویچ ملقب به از فرماندهان مقاومت سارایوو در طی دوران تجاوز به این شهر، بین سال های ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵ میلادی است. روایت های تلخ این کتاب متاسفانه واقعی هستند. روایت مردمی که ناگهان در مقابل تجاوز صرب ها قرار گرفتند و برای دفاع و مقاومت دست به خلق حماسه زدند. امید است که نویسندگان داخلی و خارجی بیشتری دست به قلم برده و حقیقت های تلخ این جنگ را برای آیندگان ثبت کنند و از گم شدن این نسل کشی جامعه بین الملل و صرب های چتنیک علیه مسلمانان بوسنی جلوگیری کنند. بمانیم
در روستا برادینا صرب های شهر کونیتس جمع شده بودند برای جنگیدن. نگهبانان صرب از راه های ورودی برادینا محافظت می کردند. کسی نمی توانست رد شود. در جادهٔ منتهی به کونیتس هم ایست بازرسی و موانع کار گذاشته شده بود. مسلمان ها می دانستند که آن ها نقشه ای طراحی می کنند. (رایکو جورجیچ) رئیس حزب دموکرات صرب، صرب های کونیتس را دور هم جمع کرد. به او از پاله دستور دادند که کونیتس را از وجود مسلمان ها آزاد کند. از کونیتس به او گفتند که بسیاری از مسلمان ها تسلیم شده و منتظرند تا ارتش صرب وارد شهر شود. روز قبل از جمله به کونیتس، در برادینا همهٔ صرب ها مسلح و مجهز شدند. صرب ها یونیفرم هایی پوشیدند که یادآور یونیفرم های جنگ جهانی اول بود. بر سرشان کلاه با نشان استخوان و جمجمه داشتند، مثل چتنیک ها در جنگ گذشته. گروه چتنیک ها دست به دست هم، در حلقه ای سرود صربی می خواندند. عرق راکی دهان به دهان بینشان می گذشت و صرب ها سرخ تر و احساسی تر می شدند. آن ها در دایره، با صدای بلند می خواندند. آن قدر مست بودند که سرودشان هم مفهوم نبود. صرب های مسن تر اطراف رایکا جورجیچ جمع شدند. او صاحب مهمانی بود و کارش این بود که از مهمانان صرب پذیرایی کند. به جز او، همه چیز در برادینا نشان از بزم و مستی می داد. مشروب، گوشت خوک سرخ شده روی ذغال، آواز خوانی و فریاد، همه را آماده نبرد نهایی کرده بود. صرب ها این طوری خودشان را برای بریدن سر مسلمان ها آمادهٔ نهایی کرده بودند. بمانیم
🔸 به قلبم فشار می‌آید! 🔹 رهبرانقلاب: ملت ما کردن را اصلاً جزو کارهای بشری نمی‌دانند! مثل خوراک و ورزش و دیگر چیزهایی که جزو کارهای معمول انسان است، مطالعه اصلاً جزو این چیزها نیست! 👈 آدم باید عنوان دیگری داشته باشد- یا باید شب امتحانش باشد؛ یا باید معلم در مدرسه از آدم بخواهد؛ یا باید یک دانشمند باشد؛ یا باید بخواهد در جایی سخنرانی کند- تا موجب شود که مطالعه کند! 👈 این چه‌قدر است!؟ واقعاً خدا می‌داند من وقتی یادم می‌آید- و این چیزی است که تقریباً هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود- که مردم ما مطالعه کردن را بلد نیستند، به قلب من فشار می‌آید! 🔺️ از این بابت، ما چقدر داریم هر ساعت خسارت می‌بینیم!؟ ۱۳۷۰/۱۱/۲۹ بمانیم
شب های روشن ماجرای جوانک روسی است که در دنیای اطرافش، خود را گم کرده است و جایگاه خود را در مابین فعل و انفعالات جهان، درک نمی کند. در حقیقت این جوانک دچار جنونی شده است و با این حال و احوال در حال توصیف دنیای اطراف خود است که ناگاه در نیمه شبی مهتابی، دختری تنها بر سر مسیرش قرار می گیرد که در حال فرار از فردی دیگر است. داستان در ادامه به گونه ای رقم می خورد که این جوان داستان ما، عاشق دخترک می شود؛ دخترکی که خود نیز منتظر معشوق خود است که از سفر برگردد. جوانک عاجز از بیان احساسات و عشق خود به دختر است چرا که به او قول داده است که عاشقش نشود اما در دل عشقی انکار ناپذیر نسبن به دختر دارد. داستان حول این دو نفر و خاطرات و مصائب این دو نفر و بصورت گفت و شنود شکل می گیرد و هر چه می گذرد، جوانک بیشتر عاشق و ناتوان تر در بیان آن شده است. اما داستان به نهوی غم انگیز به پایان می رسد که قابل پیش‌بینی نیست. بمانیم
امروز روز غمباری بود، هوا بارانی، بی یک تبسم خورشید.درست مثل دوران پیری که در انتظار من است. افکار عجیبی ذهنم را سخت به خود مشغول می دارد. احساسات غم انگیزی دلم را تنگ کرده و افکار زیادی، که هنوز هم برای خودم روشن نیست، در ذهنم زیر و رو می شود. نه می توانم مسائل را حل کنم و نه میلی به حل کردنشان دارم. این کار کار من نیست. امروز او را نخواهم دید. دیشب وقتی از هم جدا می شدیم ابر ها داشتند آسمان را می پوشاندند و مه فضا را می گرفت. گفتم که فردا روز بدی خواهد بود. او جوابی نداد. نمی خواست به زبان خود حرفی را بزند. روز برایش روشن و هوا صاف و هیچ ابری بر خورشید سعادت او پرده نمی کشید. گفت:« اگر باران بیاید ما یکدیگر را نخواهیم دید. من نخواهم آمد.» فکر می کنم او اصلا متوجه باران امروز نشده و با این حال نیامده. دیشب سومین شب ملاقات ما بود. سومین شب روشن ما. وای که چقدر شادی و شیرینی انسان را خوشرو و زیبا می کند. عشق در دل می جوشد و آدم می خواهد که هر چه را در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. دیشب حرف هایش به من چه نرم و شیرین بود! دلش نسبت به من چقدر مهربان بود!... چقدر به من لطف داشتید و ملاحظه ام را می‌کرد. می خواست دلم شاد باشد و جسارت و مهربانی در من القا می کرد. به قدری خوش حال بودم که از من دلبری می کرد و من... من... از سر ساده دلی همه. را باور می کردم که او... وای، چطور می توانستم چنین خیال کنم؟ چطور می‌توانستم این طور کور باشم؟ حال آن که همه چیز را دیگری تصاحب کرده بود، و من جز باد در دست نداشتم. بمانیم
فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَّقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَن دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ در آن، نشانه‌های روشن، (از جمله) مقام ابراهیم است؛ و هر کس داخل آن [= خانه خدا] شود؛ در امان خواهد بود، و برای خدا بر مردم است که آهنگ خانه (او) کنند، آنها که توانایی رفتن به سوی آن دارند. و هر کس کفر ورزد (و حج را ترک کند، به خود زیان رسانده)، خداوند از همه جهانیان، بی‌نیاز است. آل عمران/۹۷ حج، کهن ترین سیر الی اللّٰه. مسافران این هجرت قبل از رفتن، می بایست رجعتی به خود کنند. شاید حج تنها سفری باشد که ملاک صحت آن نه در راه رفته آن بلکه در راه بازگشت آن باشد. چون طهــارت نبود کعبه و بتخانه یکیسـت نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود از قدیم الیام تا به امروز، یکی از آداب سفر، نگاشتن خاطرات و وقایع آن بوده است و در بین سفرنامه ها، حج نامه ها جایگاه خاص خود را داشته اند. کتاب مناظره دکتر و شیخ به نوعی حج نامه دکتر محمد حسن شجاعی فرد جهرمی محسوب می شود که در آن بیشتر شاهد مناظرات یکی از شیوخ اهل تسنن با ایشان، پیرامون اختلافات اساسی شیعیان و اهل سنت هستیم که با کلامی شیوا و دلنشین نگاشته شده است. در این ایام که حجاج بیت اللّٰه الحرام، به امید تولدی دوباره راهی خانه حق شده اند، شیرینی خواندن این کتاب بیش از پیش به شما ایمان و آرامش را عطا خواهد کرد. بمانیم
روز بیست و چهارم ذیقعده ظهر که برای نماز رفته بودم مسجد شیخ را دیدم که با شخصی که بعداً فهمیدم میزبانش بود در مسجد نشسته بودند. سلام کردم، شیخ من را معرفی کرد که ایشان استاد دانشگاه در ایران است و میزبان را هم معرفی کرد که ایشان شیخ حمید النجدی استاد دانشگاه مدینه است. آشنایی با شیخ حمید النجدی د: شیخنا شما اهل شهر شیخ شیخ محمد عبدالوهاب هستید. ش حمید: بلی از کجا می دانید که نجد شهر شیخ محمد عبدالوهاب است. د: در همه کتاب ها که زندگی او را نوشته اند به این شهر اشاره کرده اند. کارت ویزیت را دادم. ش حمید: در بخش خودرو فعالیت دارید؛ د: بله ش: این فقط خودرویی نیست شیخ هم هست. د: نه من در خودرو کار کرده ام. ش حمید: تحصیلات شما در کجا بوده؟ د: لیسانس در ایران_ فوق لیسانس و دکترا در انگلستان. ش حمید: عربی از کجا یاد گرفته اید؟ د: خودم علاقه داشتم و برای آشنایی بیشتر با متون اصلی دین، آن را آموختم. ش حمید: ما خیلی از علمای ایران را دیده ایم که عربی صحبت نمی کنند. د: اولا چون من عالم نیستن ثانیا آن ها قدیمی ها بودند، الان اکثعلمای ما به ویژه طلاب جوان با عربی آشنا هستند و خوب صحبت می کنند. مؤذن اذان اول را شروع کرد. بعد هم اذان دوم و شروع نماز. نماز تمام شد... بمانیم
غرور، تکبر، فخر، افتخار به خود و خویشتن برتر انگاری؛ کلیت کتابی است که پیش از انتخابات ۲۰۱۶، برای از دور خارج کردن و نامزد مورد حمایت او یعنی رقیبش، منتشر کرد. با خواندن این کتاب نظام سرمایه داری را بصورت کاملا عریان خواهید دید، افول ایالات متحده ، پرچم دار تمدن غرب را در هر فصل و صفحه این کتاب ورق خواهید زد. از اقتصاد و بهداشت گرفته تا اخلاقیات و اجتماعیات. در این کتاب با اتکا به آمار ها و واقعیات حاضر، سیاست های هشت ساله را به سخره گرفته است و حتی پا را از آن نیز فرا تر گذاشته و به رئسای پیشین ریاست جمهوری ایالات متحده نیز تاخته است. البته این کتاب شامل فصل های دیگری هم هست. سرفصل هایی که تفاوت ارزش های اجتماعی جامعه غربی و لیبرال را با ارزش های جامعه اسلامی نشان می دهد. جایی که در آن بسیار به خود و داشته ها و اموال خود افتخار می کند و فخر می فروشد و به معنای واقعی کلمه، خویشتن برتر انگاری را به نمایش می گذارد. از دارایی یازده میلیارد دلاری اش تا زمین های گلف و هتل های لوکسش، همه و همه را مایه عظمت و برتری خود می داند. بله، او با صراحت، خود را از همه فاضل تر و داناتر و عاقل تر می داند و در کمال وقاحت دیگر نامزد ها را احمق توصیف و فرا تر از توصیف، توهین می کند. آیا می بایست هر لحظه در انتظار گسترش و ظهور ترامپ های دیگر در این باشیم؟! (راستی، در کشور خودمان هم ترامپ داریم؟) بمانیم
شهروند بودن خوش شانسی است. می دانم چقدر خوش شانسم. روزی که متولد شدم، بزرگ‌ترین بلیط بخت آزمایی دنیا را بردم. من در ایالات متحده متولد شدم، با فرصت های شگفت انگیزی که هر شهروند آمریکایی دارد. حق تبدیل شدن به بهترین فرد ممکن، حق استفاده از خدمات درمانی مساوی با همهٔ آمریکایی های دیگر، حق آزادانه حرف زدن(که اتفاقا آن را حقی بسیار جدی می دانم)، حق انجام اعمال مذهبی به شیوه ای که خود آن را انتخاب می کنید، حق موفقیت به اندازه سخت کوشی و استعدادتان. حق امنیت در خانه هایشان به لطف بزرگ ترین سازمان های اجرای قانون در همه جا و امتیاز پرورش خانواده تان با علم به این نکته که زنان و مردان بهترین نیروی نظامی جهان از شما حفاظت می کنند. فکر می کنم پدر و مادرم باید دانسته باشند چقدر به آمریکایی بودنم افتخار خواهم کرد. من در روز پرچم یعنی چهاردهم ژوئن به دنیا آمدم. به شما می گویم چگونه به آمریکایی بودنم افتخار می کنم. شاید شنیده باشید که من خانه ای در پالم پیچ فلوریدا دارم که نام آن مایک لاگو به معنای دریا تا دریاچه است. این خانه ۱۲۸ اتاق دارد. این بنای دیدنی به عنوان یک اثر تاریخی ملی ثبت شده، یکی از زیبا ترین خانه هایی است که تاکنون ساخته شده اند. این بنا را ای. آف. هوتون و همسرش مارجری مری وودر در پست در سال ۱۹۲۷ ساخته اند. زمینی که این خانه در آن واقع شده بنا به گزارش ها معادل بیست آکر زمین موجود در فلوریدا است. بعد از این که خانه را خریدم، می خواستم مردم بدانند چقدر به آمریکایی بودنم افتخار می کنم و شکرگزارم، بنابراین تصمیم گرفتم پرچمی را جلوی خانه ام به اهتزاز در بیاوریم، یک پرچم که هیچ کس نمی تواند آن را نادیده بگیرد، پرچمی مناسب این خانهٔ زیبا. بنابراین پرچم بی نهایت بزرگی به ابعاد ۱۵ در ۲۵ فوت را در میلهٔ پرچمی به ارتفاع ۲۰۰ فوت افراشتم. تماشای اهتزاز این پرچم در باد و پرواز غرورآمیزش منظرهٔ زیبایی بود. بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم... نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه من محال است به دیدار تو قانع باشم کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی ست سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم که خداوند جدا کرده زمین را از ماه صحبتی نیست! اگر هم گله ای هست از اوست می توانیم برنجیم مگر ما از ماه! بمانیم
خواندن سیره شهدا، شیرینی خاص خود را همیشه به همراه دارد. حال اگر شهید مایک فرمانده خاکی باشد که طعمی دیگر دارد. کتاب خاک های نرم کوشک، زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی است که بیشتر مطالب آن از زبان همسر گرامی این شهید است. نکته جالب این کتاب، فروش بسیار بالا آن در سطح کشور است که این کتاب را به یکی از پر فروش ترین کتاب های دفاع مقدس بدل داشته است. خواندن این کتاب آموزنده را به جوانان و نوجوانان عزیز توصیه می نمایم. #خاک_های_نرم_کوشک #شهید_عبدالحسین_برونسی #دفاع_مقدس #زندگی_نامه #سعید_عاکف #اهل_کتاب بمانیم
شمع بیت المال سید کاظم حسینی فرمانده تیپ که سد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به اش گفنم، شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشد. گفت: توی منطقه که شرعاً عیبی ندارد من خودم پشت فرمون بنشینم. پرسیدم: تو شهر می خواهی چه کار کنی؟ کمی فکر کرد و گفت: تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می رم. چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: یک فکری برای این گواهینامه ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می خواهی چه کار؟ گفت: همهٔ مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق بین المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم باب مزاح را باز کرده باشم . گفتم: این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست. گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینشم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. تصمیمش جدی بود و مو، لای درزش نمی رفت. پرسیدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟ گفت: هفت، هشت روز. کمی فکر کردم و گفتم مشکل بشه کاری کرد. ولی حالا توکل بر خدا خدا می رویم ببینیم چه می شه. رفتیم اداره راهنمایی و رانندگی. هر طور بود مار ها را رو به راه کردیم.دو سه تا از افسر های خیّر و با حال خیلی کمکمان کردند. عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم توی شهری، و بالاخره گواهینامه را دادند. البته همین هم خودش یک هفته طول کشید. وقتی می خواست راهی جبهه بشود، برای خداحافظی آمد. بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت المال، ان شا الله خدا خودش اجرت رو بده. گفتم: حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می گیری ها. لبخندی زد و حکایتی برایم تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی این ها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: خدا روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کرد؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره! بمانیم
تاکنون روایت های مختلفی را از واقعه ی کربلا شنیده ایم. این که مردم کوفه پنجاه هزار نامه برای امام حسین علیه السلام ارسال کرده و خواستار آمدنشان به کوفه شدند اما به ناگهان قول های خود را از یاد بردند و در مقابل ایشان ایستادند. کتاب نامیرا کتاب خوبی است که در قالب داستان زندگی و روایت های روزانه یک جوان که در نزدیکی کوفه زندگی می کند و با سران کوفه نیز در ارتباط است، چگونگی تغییر رویکرد بزرگان و مردم کوفه در قبال امام حسین علیه السلام را به نمایش می گذارد. این کتاب را بخوانید و خود را جای کوفیان بگذارید؛ آیا آمادگی پذیرش ولایت حسین بن علی را دارید؟! #نامیرا #رمان_مذهبی #امام_حسین_علیه_السلام #مردم_کوفه #صادق_کرمیار #اهل_کتاب بمانیم
فصل چهارم: ربیع و مادر در کنار سفره کوچک شام نشسته بودند. ام ربیع در ظرف او آشی می ریخت که از گندم کوبیده و گوشت بود. ام ربیع گفت:« خدا را شکر که نخواست تو را در قبیله ات تنها و بی یاور ببیند. کاش پدرت بود و می دید که بنی کلب چگونه حقیقت را دریافت و عبدالاعلی برای حسین بن علی پیمان خود را با بنی امیه نیز زیر پا نهاد.» ربیع میل به غذا نداشت و چنان در فکر بود که سخنان مادر را نیز نمی فهمید. ام ربیع از حال او تعجب کرد. گفت: « تو باید بیش تر از من شاد باشی که مردان قبیله ات راه تو را برگزیدند و در مقابل عمروبن حجاج و قبیله ای که عروست در آن است، سربلند شدی!» ربیع آرام سر بلند کرد و به مادر نگریست و گفت: « تو یقین داری که از جنگ میان دو مسلمان، خدا و رسولش خشنود می شوند؟!» ام ربیع از این پرسش جا خورد. پرسید: « تو در یاری حسین بن علی تردید داری؟» « هرگز، اما به خشنودی خداوند در جنگ با یزید هم یقین ندارم.» نگاه مادر از تعجب به نگرانی تبدیل شد. ربیع تاب چهره ی در هم مادر را نداشت. یکباره از جا بلند شد و گفت: « اگر در جنگ میان اهل کوفه و شام، مشرکان بهره اش را ببرند و بر سرزمین مسلمانان مسلط شوند، نه حرمت کتاب خدا را نگه می دارند و نه سنت رسولش را، و نه حتی خاندان رسول خدا را...» ام ربیع با خشم پاسخ داد: « این سخن عبداللّٰه بن نمیر است نه پسر عباس!» ربیع آرام گفت: « این سخن عبداللّٰه است که سال هاست در غربت با جان خویش کلام خدا و سنت رسولش را پاس می دارد؛ و اکنون بیش تر از من حق دارد نگران دین خدا باشد.» بعد برگشت و دو زانو در مقابل مادر نشست و گفت: « چه می شد، اگر حسین بن علی خود به شام می رفت و با یزید گفتگو می کرد، تا این گونه مسلمانان پراکنده نشوند.» ام ربیع گفت:« خدایا به تو پناه می برم!» و به تندی برخاست و از اتاق بیرون رفت. جلو در یک لحظه ایستاد و رو به ربیع کرد. گفت: « آیا عبداللّٰه چیزی را می داند که امام نمی داند؟!» و بیرون رفت. ربیع دوباره در تردید به سخن مادر می اندیشید. کلافه نشست. بمانیم