eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 بدون عشق؛ تمام عبادت ها، تنها یک عادت‌اند. تمام رقصیدن ها، تنها یک نرمش ا‌ند. و تمام موسیقی ها، سر و صدایی بیش نیستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
تو بدون من مرا کم داری من ولی بی تو جهانم خالیست ... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت136 کمی لبهام رو به هم فشردم و گفتم: - عمه اون خیلی کوتاهه! من هیچ وقت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 -نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که حسام چند تا حرف حسابی و کلفت هم به فروغ زده. آخرش هم بزرگترها دخالت می‌کنند که حسام رو آروم کنند. حسام هم که کفری شده بود، دنبال کاروان عروس نمی‌ره. سوار ماشین می‌شه و هر چی به زرین می‌گه بیا بریم، زرین باهاش نمی‌ره، به امید اینکه یه جوری نگهش داره، که شاید بتونه خاله و خواهرزاده رو آشتی بده. حسام هم ول می‌کنه و زرین رو می‌ذاره و می‌ره. زرین بدبخت بدشانس هم با اون حال خرابش می‌مونه وسط جمعیت. مثل اینکه یکی از فامیل‌های بابای تینا می‌رسونش خونه. زرین می‌گفت، وقتی رسیده خونه، دیده حسام نیست. تا صبح هم نیومده خونه. موبایلش رو هم خاموش کرده بوده. نمی‌دونستم از کارهایی که حسام کرده، خوشحال باشم یا ناراحت. بی‌حس به عمه نگاه می‌کردم. -زرین می‌گفت، هنوز هم خونه نرفته. فقط یه بار زنگ زده و گفته خوبه و سرکاره، همین! زرین بیچاره حتی نمی‌دونست تو چرا این جایی، حسام چرا اون حرفها رو به فروغ زده. اولش می‌خواستم بهش نگم، ولی بعدش براش تعریف کردم. بیچاره نمی‌دونست چی بگه، چیکار کنه. هر کسی ندونه من می‌دونم که زرین چقدر برای آبروش ارزش قائله. دیشب جلوی اون همه فک و فامیل، آبروش رفته. امروز هم تمام مدت تو مراسم، یه گوشه کز کرده بود. همینطور که بلند می‌شد، لب زد: -همه ی این آتیش‌ها، از گور فرهاد بلند می‌شه. اگه از همون روز اول می‌گفت، آفرین رو دوست داره، شاید آقاجونم به خاطر به کرسی نشوندن حرف خودش، فرهاد رو مجبور می‌کرد، با زرین ازدواج کنه، ولی هیچ وقت آفرین رو برای فرزاد خواستگاری نمی‌کرد که کار به اینجا بکشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت137 -نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که ح
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 -عمه، چرا عمو فرهاد از همون اول نگفت که مامان من رو دوست داره. همون موقعی که اصلا اسم زرین خانوم نیومده بود. برگشت و نگاهم کرد و گفت: - از بس که ترسو بود. پدر بزرگت آدم مردسالاری بود. طاقت نداشت کسی رو حرفش حرف بزنه. ما رو هم یه جوری بار آورده بود، که همیشه مطیع باشیم. فرهاد از اینکه رو حرف بابا حرف بزنه، یا نظرش رو بده، وحشت داشت. دقیقا نقطه ی مقابل بابای تو، فرزاد. فرزاد بارها به خاطر اینکه جلوی آقا جون وایستاده بود، کتک خورده بود و سرزنش شده بود، ولی بازم بی‌پروا بود. عمه رفت و من همون جوری روی مبل میخکوب شده بودم. نمی‌دونستم به چی فکر کنم. حسام به خاطر من با خانواده‌اش درگیر شده بود. صبح با تکونهای دستی بیدار شدم. چشم باز کردم. عمه کنارم نشسته بود و صدام می‌کرد. _ بهار، بهار! چشم‌هام رو مالیدم و گنگ به عمه نگاه کردم. یه مدت طول کشید تا یادم اومد، کجا هستم. - پاشو، حسام اومده. کمی حرف عمه رو تجزیه و تحلیل کردم. حسام اومده؟ سرجام نشستم و به عمه نگاه کردم. - حسام اومده؟ - آره تو حیاطه، گفتم تو توی سالن خوابیدی. پاشو برو تو اتاق خواب، بگم بیاد داخل. بلند شدم. به طرف اتاق خواب رفتم. از پنجره اتاق، حیاط رو نگاه کردم. واقعا حسام اومده بود! مثل همیشه کتی اسپرت و شلواری جین پوشیده بود و کیسه مشمایی بزرگی هم توی دستش بود. با صدای عمه چرخید و به طرف در سالن حرکت کرد. از سوراخ کلید در اتاق سالن رو نگاه کردم. حسام توی دید من نبود. با دیدن عمه که به سمت در می‌اومد، سریع کنار رفتم. عمه در رو باز کرد و با تشک و پتویی که من روش خوابیده بودم، وارد اتاق شد. - خودم جمع می‌کردم! تشک رو زمین گذاشت و گفت: _ یه لباس مناسب از توی کمد بپوش، بیا بیرون. با تو کار داره. اخم کردم. - بهش بگید بره، من باهاش کاری ندارم. عمه کمی نگاهم کرد. با سر به کمد اشاره کرد. - برو یه دست لباس بپوش، بیا ببین چیکار داره! سرم رو پایین انداختم. دلم نمی‌خواست باهاش روبرو بشم، ولی نمی‌تونستم زیادی هم ناز کنم. اول و آخر باید برمی‌گشتم به همون خونه. عمه رفت. به طرف کمد رفتم. بلوز و دامنی پیدا کردم و پوشیدم. شالی روی سرم انداختم و وارد سالن شدم. حسام با دیدن من ایستاد و سلام کرد. جوابش رو دادم. یه مدت همینطور به هم نگاه کردیم. حسام سکوت رو شکست و گفت: - اومدم دنبالت، بریم سر کار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت138 -عمه، چرا عمو فرهاد از همون اول نگفت که مامان من رو دوست داره. همون
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - من از اون کار استعفا می‌دم. -استعفات قبول نیست. سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو دادم به جایی بین زانوهاش و زمین. کیسه مشمایی رو از کنار مبل برداشت و به سمتم گرفت. - لباس‌هات رو آوردم، بپوش بریم. دیر شده! - ببر بده به یکی که بهش احتیاج داره. من دیگه سر کار بیا، نیستم. خواستم بچرخم که گفت: - بهار، لج ‌نکن. با هم حرف می‌زنیم. سر جام ایستادم و گفتم: - با یه خیابونی، چه حرفی داری بزنی! با این حرفم حس کردم غده‌های اشکیم، دوباره به کار ‌افتادند. سریع برگشتم و به سمت اتاق خواب عمه دویدم. وارد اتاق خواب شدم و در رو محکم بستم. لب تخت نشستم و اشک‌های مسافر صورتم رو پاک کردم. صدای صحبت عمه و حسام از پشت در به صورت پچ پچ می‌اومد. می‌دونستم که در آخر باید باهاش برم، اما باید قطعات غرور شکسته ام رو جمع می‌کردم. نگاهم رو دادم به موکت زیر پام. چقدر بی کسی سخته! با دردی که توی انگشت‌هام پیچید، نگاهی به هر دو دستم کردم. بدون اینکه متوجه باشم، ملافه ی تخت رو آنچنان توی دستم فشار می‌دادم که انگشت‌هام درد گرفته بود. صدای در زدن باعث شد سر بلند کنم. بعد از در زدن صدای حسام اومد. - بهار، دارم میام تو! بلند گفتم: - حق نداری بیای تو، تو شرایط مناسبی نیستم. صدام بغض دار بود و تمام سعیم این بود که خودم رو قوی نشون بدم. یه دفعه در باز شد. با تعجب به درِ در حال باز شدن، نگاه ‌کردم که عمه رو لای در دیدم. به وضعیت من نگاهی انداخت و در رو کامل باز کرد. حسام طرف دیگه در ایستاده بود. با دیدنش صورتم رو برگردوندم. صدای خش خش مشمایی که هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شد رو می‌شنیدم. صدا کمی شدیدتر شد. بدون اینکه سر بچرخونم، نگاهی به مشمای سبز رنگی که حسام مشغول خالی کردن محتویاتش بود، انداختم. مانتوی فرم فروشگاه رو دیدم که از مشما خارج شد. همونطور چشم‌هام رو به طرف صورت حسام بالا بردم. نگاهمون به هم گره خورد. کم نیاوردم و گفتم: - یه بار گفتم، ببر بده به کسی که بهشون احتیاج داره! لباس‌ها رو روی تخت گذاشت. -بهار! اینجا جاش نیست. با هم حرف می‌زنیم. صورتم رو برگردوندم که گفت: - بهار! توروخدا، لج بازی نکن، به اندازه کافی داغون هستم. - حرف‌ها رو من شنیدم، اون وقت تو داغونی؟ عمیق و پر صدا نفس کشید. می‌دونستم الان دلش می‌خواد که اون مانتو رو خودش به زور تنم کنه و بعد هم به زور من رو با خودش ببره. اما داشت رفتارش رو کنترل می‌کرد. - میرم بیرون، زود بپوش، دیر شده. چرخید و به طرف در رفت. یک کلمه معذرت خواهی نکرد، فقط دستور داد. دهنم رو کج کردم و زمزمه وار گفتم: - لج نکن، بپوش، بریم! با بسته شدن در نگاهی به لباسها انداختم. چاره‌ای نداشتم. ناز کردن بیشتر ممکن بود غرور شکسته شده‌ام رو خورد تر کنه. پس بلند شدم. لباس‌ها رو پوشیدم. حاضر و آماده وارد سالن شدم. نگاهی به حسام انداختم. با دیدن من لب‌هاش به صورت نامحسوسی لبخند زدند. اهمیتی ندادم و به طرف سرویس رفتم. از عمه با دلخوری خداحافظی کردم. می‌تونست کمی بیشتر از من دفاع کنه، ولی ترجیح می‌داد که من برم و خلوتش رو به هم نزنم. نگاهی به جلوی در انداختم. حتی کفش هم برام آورده بود. پوشیدم و به سمت در حیاط رفتم. وارد کوچه شدم. دلم می‌خواست یه جوری حرص حسام رو در بیارم. به خاطر همین، در عقب ماشین رو باز کردم و روی صندلی های عقب جا گرفتم. حسام نگاهی به من انداخت، ولی چیزی نگفت. خب، موفق نشدم که صداش رو در بیارم. به اواسط راه رسیده بودیم، که فکر دیگه‌ای به سرم زد. آروم لب زدم: - از اینکه یه دختر خیابونی، که به بهانه دانشگاه، خودش رو ... وسط حرفم پرید و محکم گفت: - بسه بهار، بسه! عصبانی بودم یه چیزی گفتم. خوب شد که سر بحث باز شد. مثل خودش تن صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: - اگه این طوریه، یعنی منم حق دارم تو عالم عصبانیت، هرچی دلم خواست بگم. یا چون من بچه یتیمم، باید ساکت باشم؟ عصبی فرمون رو چرخوند. کنار خیابون پارک کرد و به طرف من برگشت. چونه ام لرزید. با جمع کردن لب‌هام سعی کردم، لرزشش رو کنترل کنم. دوباره برگشت و کمربندش رو باز کرد. از ماشین پیاده شد و در رو طوری به هم کوبید، که یه لحظه میخکوب شدم. کمی به کاپوت ماشین تکیه داد. از ماشین فاصله گرفت و دوباره برگشت. جلوی ماشین به چپ و راست رفت. به طرف در ماشین اومد ولی پشیمون شد و به طرف عقب ماشین رفت. کمی به کاپوت پشتی تکیه داد، دوباره برگشت. سوار ماشین شد و بدون اینکه کمربندش رو ببنده، ماشین رو به حرکت درآورد. همه این کارها رو کرد، ولی نگفت، ببخشید!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت139 - من از اون کار استعفا می‌دم. -استعفات قبول نیست. سرم رو پایین ان
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تا به پاساژ برسیم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. وارد فروشگاه شدیم. دیر رسیده بودیم. تقریباً همه سر کارهاشون بودند. فریبا با دیدنم لبخند زد. نزدیکم اومد و با همون لبخند سلام کرد. جواب سلامش رو دادم. پشت میز کارم رفتم. فریبا قیافه وا رفته‌ام رو رصد و کرد و گفت: _ حالت خوبه؟ با سر جوابش رو دادم که خوبم. با مکث پرسید - رنگت چرا پریده؟ نگاهم رو پایین انداختم. - چیزی نیست! سوالاتش تمومی نداشت. - چرا دیروز نیومده بودی؟ سر بلند کردم و به چشم‌های روشنش نگاه کردم. چی می‌گفتم؟ _ حالم خوب نبود. لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: -اینقدر که رقصیدی حالی برات نمونده بود. لبخند بی حالی زدم و روی صندلی نشستم. فریبا نزدیک‌تر اکمد و گفت: - دیروز حال پسر عموت هم خوب نبود. رنگش پریده بود، عصبی بود. شیک و پیک اومده بود، ولی یه شونه به موهاش نزده بود. هر کی هم می رفت طرفش، بهش می‌پرید. می‌خواستم حالت رو بپرسم، ولی جرات نکردم. فریبا منتظر بود، من چیزی بگم، ولی وقتی دید، فقط نگاهش می‌کنم، گفت: - من برم سر کارم. فریبا رفت. با بی حوصلگی به وسایل روی میز نگاه کردم. با صدای قرقر شکمم تازه یادم اومد، صبحونه نخوردم. هنوز فروشگاه شلوغ نشده بود. یه تعداد خیلی کم مشغول نگاه کردن به اجناس بودند. چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم که با صدای خش خش مشمایی چشم باز کردم. حسام کیسه مشمایی پر از بیسکویت، شیر و آب میوه رو روی میز گذاشت. چشم‌های بازم رو که دید گفت: - صبحونه که نخوردی، اینا رو بخور ضعف نکنی! نگاهم رو بین خوراکی‌ها و صورت حسام چند باری جابه‌جا کردم. خیلی دلم می‌خواست یکی از آبمیوه‌ها رو بردارم و بخورم، ولی اون لحظه لج‌بازی با حسام رو بیشتر دوست داشتم. وقتی دید حرکتی نمی‌کنم، پاکت شیر رو برداشت. با نی سوراخش کرد و جلوم گرفت. با تعلل ازش گرفتم. کمی نگاهم کرد و رفت. پاکت شیر رو روی میز گذاشتم. مشتری‌ها یکی یکی زیاد شدند و من هم بدون اینکه حتی به خوراکیها نگاه کنم، مشغول کار بودم. از گرسنگی دست‌هام شل شده بودند، ولی از کاری که می‌کردم راضی بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت140 تا به پاساژ برسیم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. وارد فروشگاه شدیم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وقت ناهار شده بود. ضعف کرده بودم، ولی مقاومت می‌کردم. حسام رو دیدم که از کنار پیشخون رد شد. نیم نگاهی به من و کیسه خوراکی‌های دست نخورده انداخت و به طرف غرفه فریبا رفت. خیلی آروم شروع به حرف زدن با فریبا کرد. فریبا فقط سر تکون می‌داد. بالاخره حسام رفت. چند دقیقه بعد، فریبا به سمتم اومد. لبخند زد و گفت: _ وقت ناهار شده، پاشو بریم ناهار بخوریم. تازه فهمیدم که حسام به فریبا چی گفته! روی همون حس لجبازی گفتم: - نه، تو برو. من اشتها ندارم. دستم رو گرفت و گفت: -پاشو، آقا مصطفی حتما تا حالا ناهار خورده. می‌گم بیاد وایسه اینجا. با هم بریم یه چیزی بخوریم. دیروز تا حالا ندیدمت، دلم برات تنگ شده! تلاشم برای پس زدن فریبا بی فایده بود. پس بلند شدم و همراهش رفتم. غذایی رو از توی یخچال برداشت و تو مایکروفر گذاشت. بشقاب و قاشقی، از توی کابینت برداشت و با صدای بوق مایکروفر درش رو باز کرد. غذا رو توی بشقاب کشید و جلوی من گذاشت. به لوبیاهای سبز رنگ پخش و پلا توی برنج نگاه کردم و قاشق رو برداشتم. کمی با غذا بازی کردم. فریبا گفت: -بخور دیگه! سر بلند کردم و نگاهش کردم. حرفهای حسام و بی کسی خودم روی سرم خراب شده بود. لحن فریبا عوض شد. نگران گفت: -بهار، چیزی شده؟ چیزی نگفتم. در واقع بغض بدجوری تو گلوم بازیش گرفته بود. هر کس دیگه اون حرف‌ها رو می‌زد، اینقدر به من بر نمی‌خورد. اگر عمه کمی همراهیم می‌کرد، اینقدر بی‌کسیم جلوی چشم‌هام به نمایش گذاشته نمی‌شد. فریبا گفت: - یه وقت‌ها آدم اگه درد دل کنه، راحت می‌شه، آروم می‌شه. نگاهم رو پایین انداختم. به نوارهای طلایی مقنعه‌اش چشم دوختم و لب زدم: - یکی که اصلا ازش انتظار نداشتم، یه چیزی بهم گفته که سر دلم مونده. دست فریبا رو روی صورتم حس کردم. توی چشم‌هاش نگاه کردم. نفهمیدم چی شد که خودم رو توی آغوشش دیدم. من به آغوش اون پناه برده بودم، یا اون آغوشش رو برای من باز کرده بود! هرچی که بود، من الان تو بغل فریبا بودم. یه دل سیر گریه کردم. نمی‌دونم چند دقیقه، ولی تمام مدت فریبا دستهاش دور شونه‌های من بود و من رو به خودش فشار می‌داد. چقدر به این آغوش نیاز داشتم. چقدر آرومم کرد. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت137 -نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که ح
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نوید جوابم رو داد: -یه بحث مردونه بود. مهراب به نوید نگاه کرد و گفت:
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بی دلیل نگاهم رو بین پنجره و دیوار و وسایل روی میز می‌چرخوندم. به همه جا نگاه می‌کردم الا چشم‌های دکتر. با اینکه جلسه چهارم یا پنجمم بود ولی هنوز شروع صحبت برام سخت بود. وقتی که دکتر موضوع می‌داد راحت در موردش حرف می‌زدم ولی تا قبل از اون کاملا ساکت می‌موندم. اما موضوعی که برام جالب بود این بود که هر موقع به اینجا می‌اومدم و حرف می‌زدم، بعدش تا مدتها حس سبکی داشتم. این زن نه از اعضای خانواده‌ام بود، نه دوستم، ولی حرف زدن باهاش رو دوست داشتم، بی‌طرفیش رو دوست داشتم، اینکه مجبورم نمی‌کرد، نصیحتم نمی‌کرد، اصرار نمی‌کرد در مورد چیزی حرف بزنم که دوست نداشتم و از همه مهمتر اینکه پشت سر هم بهم نمی‌گفت خاک تو سرت. این روزها به این کلمه حسابی حساس شده بودم. دقیقاً هر موقع که نوید به خونه‌امون می‌اومد و می‌رفت، عمه چند تا خاک تو سرت نثارم می‌کرد. بابا هم هر وقت با مهراب رو در رو می‌شد، بعدش یکی دو تا خاک تو سرت بهم می‌گفت. کاش واقعاً یکی پیدا می‌شد و یه مشت خاک روی سر من می‌ریخت تا این جماعت به آرزوشون می‌رسیدند، اونجوری من هم راحت می‌شدم. - نمی‌خوای شروع کنی گلم؟ بالاخره نگاهم رو به چشم‌های دکتر دادم. تو این چند وقت رفت و آمدم به اینجا متوجه شده بودم که روشش چطوریه. صبر می‌کرد تا خودم شروع کنم، وقتی که می‌دید آبی از من گرم نمی‌شه ازم می‌خواست که حرف بزنم. بعد که من حرفی نمی‌زدم، یه سوال می‌پرسید و با همون سوال موضوع می‌داد تا من بتونم براش درد دل کنم. - چی بگم؟ - از این هفته‌ات، از این ماهت، هر موضوعی که فکر می‌کنی امروز بهتره در موردش حرف زده بشه. نگاهم رو پایین انداختم. موضوع برای حرف زدن زیاد داشتم، اما نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. - می‌خوای از نوید حرف بزنی؟ نگاهم تا صورت دکتر بالا اومد. - از چیش حرف بزنم؟ - اون سری گفتی رفتاراش خیلی کلیشه‌ایه ولی نگفتی منظورت از کلیشه‌ چیه. - کلیشه، منظورم اینه که رفتاراش مثل همه پسراییه که می‌خوان توجه یه دخترو به خودشون جلب کنن. دکتر منتظر نگاهم می‌کرد. برای توضیح بیشتر ادامه دادم: -هر موقع میاد پیشم یه شاخه گل دستشه، کافیه بفهمه از یه خوراکی خوشم میاد، هر جا ببینه حتی اگه من نباشم برام می‌خره. صبح که چشمشو باز می‌کنه اول یه پیام صبح بخیر به من میده، شبم وقتی که می‌خواد بخوابه، قبلش یه پیام شب بخیر می‌ذاره. - از نظر تو اینا بده؟ واقعا نمی‌دونستم چی جواب بدم. بد که نبود، وقتی یکی بهت اینطوری توجه می‌کرد، خیلی هم خوب بود، اما... این اما همون چیزی بود که تو رابطه خودم و نوید نمی‌تونستم ادامه‌ای براش پیدا کنم. نوید خوب بود، اما... اما چی؟ یه چیزی این وسط کم بود، یا شاید هم زیاد. دکتر آرنجش رو روی میز گذاشت و توی چشم‌هام خیره شد. - بزار من سوال بپرسم، تو جواب بده. سرم رو تکون دادم، اینطوری دوست داشتم. - وقتی که نوید نیست، دوست داری باشه؟ به بودن‌های نوید فکر کردم و گفتم: - دلم نمی‌خواد خونمون بیاد، وقتی بیرون باهاشم خوبه، وقتی هم باهاشم، دلم نمی‌خواد کسی تو خونه بفهمه که من باهاش بودم، اصلا دلم نمی‌خواد کسی توی خونمون ازم بپرسه که باهاش بودی چی گفتی، چی شنیدی، چی خوردی. - چرا؟ چرا دوست نداری کسی تو خونه ازت بپرسه که چیکار کردین با همدیگه؟ دلیل این یکی رو خوب می‌دونستم، ولی حرف زدن در موردش برام سخت بود. پس نگاهم رو پایین انداختم. سوال دکتر رو بی‌جواب گذاشتم و برای اینکه موضوع بحث دکتر رو عوض کنم گفتم: - چند روز پیش با هم بحثمون شد. میشه گفت اولین بحثمون بود. دکتر به صندلیش تکیه داد و من اضافه کردم: - البته من اعصابم سر یه چیز دیگه خراب بود، ولی این موضوع رو بهانه کردم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بی دلیل نگاهم رو بین پنجره و دیوار و وسایل روی میز می‌چرخوندم. به همه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دکتر همچنان ساکت نگاهم می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اینا خانوادگی زیادی بین المللی‌ان، مثلاً خود نوید تا دوازده سالگیش توی کانادا بزرگ شده، دوازده سالش که بوده اومده ایران. یه زن عمو داره که در واقع زن عموی مادرشه،خیلی وابسته فروغ و نویده. همیشه میگه فروغ مثل بچه من می‌مونه مثل دخترم. زن عموش یه دورگه پاکستانی افغانستانیه، اما تو هند بزرگ شده و زندگی کرده. یه عمو هم دارن که استاد تاریخه‌، خیلی آدم خوش صحبت خوش مشربیه، تقریباً تمام کشورهای شرقی ایران و سفر کرده، ژاپن رفته، چین، روسیه، ازبکستان. توی هند هم با همین همسرش آشنا شده و ازدواج کرده. موقع جنگ داخلی افغانستانم اونجا بوده. البته اینا هیچ کدوم مهم نیست، بالاخره هر کسی یه زندگی داره، ولی اینکه من فهمیدم رگ و ریشه نویدم یه جورایی به افغانستان می‌رسه... منتظر بودم که دکتر یه واکنش از خودش نشون بده، اما همچنان بدون هیچ ری اکشنی بهم خیره بود. کمی با لب‌هام بازی کردم و ادامه دادم: - اون سری بهتون گفتم که نوید نویسنده است و یه داستانی داره می‌نویسه به اسم عروس افغان. دکتر سرش رو تکون داد و گفت: - همونی که هر وقت می‌نویسه میده تو می‌خونی؟ سرم رو تکون دادم. - آره، همون، من همیشه فکر می‌کردم که داستان پدر و مادرشه و هیچ وقتم نپرسیدم ازش، ولی چند وقت پیش متوجه شدم که داستان پدربزرگ و مادربزرگشه، یعنی پدر نوید یه جورایی یه دورگه است. -یعنی اوس جعفر؟ سرم رو تکون دادم. -سر این موضوع با هم بحثتون شد؟ سرم رو تکون دادم و آروم آهسته لب زدم: - بله. دکتر کمی فکر کرد و پرسید: - پس یعنی اگر داستانی که داشت می‌نوشت در مورد پدر و مادر خودش بود، تو ناراحت نمی‌شدی، اما چون در مورد پدربزرگ و مادربزرگش بوده تو ناراحت شدی؟ بی حرف تو چشم‌های دکتر نگاه می‌کردم. این تضادی بود که نوید هم بهش اشاره کرد، حتی گفت که اگر رگ و ریشه هر کسی رو جستجو کنی به یه جای دنیا می‌رسه. اون روز اعصابم حسابی خراب بود. منشا خرابی اعصابم هم مهراب بود، نه خود مهراب، در واقع رابطه بین مهراب و نوید. سرم رو پایین انداختم. دکتر گفت: - گفتی که اعصابت سر یه چیز دیگه خراب بوده، ولی این موضوع رو بهانه کردی، درسته؟ -آره. -پس برات مهم نیست که اون رگ و ریشه‌اش به افغانستان می‌خوره؟ سرم رو بالا گرفتم و تو چشم‌های دکتر خیره شدم و گفتم: - معلومه که مهمه. نوید می‌گفت من فکر نمی‌کردم برات اهمیت داشته باشه، من مادرم ایرانیه، پدرم تو ایران به دنیا اومده و ایران درس خونده، کار کرده، عاشق شده، ازدواج کرده، توی همین ایران بزرگ شده، اگر شناسنامه و پاسپورت افغانستان رو هم داره، دلیلش اینه که قانون ایران به بچه‌ای که مادرش ایرانی باشه و پدرش افغان شناسنامه ایرانی نمیده... کلی از مشکلات اینطوری برام تعریف کرد که البته هیچ کدومش به من ربطی نداشت، بهش گفتم... گفتم اینایی که تو داری میگی به من ربط نداره، تو باید به من می‌گفتی که رگ و ریشه‌ات به کجا می‌خوره، یهو برگشت گفت بابات یه سری بهم گفته که رگ و ریشه شمام از سه نسل پیش می‌خوره به عراق، این چه اهمیتی داره. -واقعا همینه؟ -نمی‌دونم، نه تا حالا پرسیدم، نه شنیدم. حتی وقتی نوید اینطوری هم گفت من نرفتم بپرسم. - چرا نپرسیدی؟ چی می‌گفتم، اینکه دلم نمی‌خواست دوباره یکی بهم بگه خاک بر سرت!
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست https://eitaa.com/Baharstory/81530 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پی‌دی‌اف آثار من دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پی‌دی‌اف نمی‌کنم.❌ و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌ اگرم بر حسب اتفاق، پی‌دی‌اف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پی‌دی‌اف بخونه. اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند. حق الناسه و من نمی‌بخشم به هیچ عنوان.
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست. _میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت _میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه. _اون که حالش خوب بود _نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده. _بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین دستی لای موهایش کشید و گفت _خیلی ناراحت بود _حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم. به طرف در خانه رفت و گفت _درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم. انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی . هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها با کلافگی گفت فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟ رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
عــشق جان هیچی ندارم اما: وقتی"تـــــو" هستی حس میکنم همه‌ی نداشته‌هام با بودن "تــــــو"جبران میشه..!🕊❣ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم می‌خوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍 هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه : گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 - شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃 اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت141 وقت ناهار شده بود. ضعف کرده بودم، ولی مقاومت می‌کردم. حسام رو دیدم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ازش جدا شدم. فریبا کمی نگاهم کرد و گفت: _ اگه نمی‌خوای بگی چی شده درک می‌کنم، ولی گاهی وقتها آدم نباید اهمیتی بده. لبخند زدم. نمی‌خواستم تعریف کنم، اهمیت دادن و ندادنم هم کاری از پیش نمی‌برد. به غذا نگاه کردم. - بخوریم؟ لبخند زد و گفت: -لنگ همین چهار تا قطره اشک بودی؟ - نه، دنبال یه بغل می‌گشتم، که یکم بهم محبت کنه. قاشق رو برداشت. لحنش رو شاد کرد و گفت: - می‌خوای بیشتر بهت محبت کنم؟ دهنت رو باز کن، قطار داره میاد! بعد قاشق حاوی لوبیا پلو رو چند بار توی هوا چرخوند و توی دهنم گذاشت. - آفرین، دختر خوب! همون‌طور که غذا توی دهنم بود، گفتم: - چقدر خوبه که هستی! غذا رو خوردیم و از انبار بیرون اومدیم. به طرف میز کارم رفتم. یه لحظه نگاهم به فریبا افتاد که با ایما و اشاره سعی داشت چیزی رو به کسی بگه. رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به حسامی که نگاهم می‌کرد. به جای این کارها اگر یک کلمه عذرخواهی می‌کرد، تموم بود. چرا براش اینقدر سخت بود؟ سرچرخوندم و نگاهم به پریسا افتاد. آرایش خیلی کمی کرده بود و جالب اینجا بود که دور و بر حسام هم نبود. وقت رفتن شد. با اشاره حسام ایستادم. بی میل باهاش هم قدم شدم. سوار ماشین شدیم. روی صندلی جلو نشستم و مشغول بستن کمربند بودم که یادم افتاد، هنوز قهرم و باید صندلی عقب می‌نشستم. ولی دیگه نمی‌شد کاری کرد. کمربند رو بستم و ماشین به حرکت در اومد. هنوز نصف راه رو نرفته بودیم، که گفتم: - من می‌رم خونه عمه. همون طور که به روبرو نگاه می کرد، گفت: - لجبازی نکن بهار! -لجبازی نمی کنم. اونجا راحتترم. - عمه راحت نیست. - خودش که اعتراضی نداشت. - می‌ریم خونه حرف می‌زنیم. سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم: - چه حرفی؟ حرف‌ها هرچی بود، همه رو زدی! فرمون رو چرخوند و یک گوشه پارک کرد. به طرف من برگشت و گفت: - بهار، درک کن، عصبی بودم. از صبح مامان دو دقیقه یه بار زنگ می‌زد که بهار رو بیار، بهار رو بیار! بعد هم تو با کارها و رفتارهات، رفتی رو مغزم. پونزده شونزده بار زنگ زدم، یه دفعه جواب ندادی! بهت اشاره کردم همونجا وایسا، محلم نذاشتی. بلند شدی تک و تنها رفتی پشت ساختمون. اونم وقت شب! وقتی اومدم تو رو تو اون وضعیت دیدم نفهمیدم دارم چی می‌گم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت142 ازش جدا شدم. فریبا کمی نگاهم کرد و گفت: _ اگه نمی‌خوای بگی چی شده د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با خونسردی نگاهش کردم و برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم: -حرف‌هات رو زدی؟ حالا من رو ببر بذار خونه عمه! اونجا راحت ترم! با حرص لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: _ داری بچه بازی از خودت در میاری! کامل به طرفش چرخیدم. - من دارم بچه بازی در میارم؟ برای تو چه فرقی داره، من کجا باشم؟ راحت تر نیستی، نباشم؟ من امشب نرم، فردا می‌رم. فردا نشه، پس فردا می‌رم. به روبرو خیره شدم و گفتم: -حرفت برام خیلی سنگین بود آقا حسام! خیلی! کمربندش رو باز کرد و از ماشین خارج شد. نکنه واقعا من رو ببره بزاره خونه ی عمه! اون وقت چه خاکی به سرم بریزم! از شیشه جلوی ماشین نگاهش کردم. موبایلش رو کنار گوشش گذاشته بود و پشتش به من ایستاده بود. شیشه رو کمی پایین آوردم. داشت با کسی حرف می‌زد. - من چه می‌دونم، قهر کرده. می‌گه می‌خوام برم خونه عمه! - پاش رو کرده توی یه کفش. صداش رو بالا برد. -آره، با هم بحثمون شد. - تو دیگه رو مغزم راه نرو! به طرفم چرخید. تو چشم‌هام نگاه کرد و به مخاطبش که حتما حامد بود، گفت: -گوشی رو می‌دم به خودش باهاش حرف بزن! در ماشین رو باز کرد و گوشی رو به سمتم گرفتم. -با تو کار داره. با تاخیر گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. - الو. صدای حامد توی گوشم پیچید. سلام کرد و گفت: - بهار، حسام چی می‌گه؟ چی می‌گفتم؟ نمی‌خواستم به خاطر من بین دو برادر به هم بریزه. تازه اگر زیادی هم پا فشاری می‌کردم، من رو می‌برد و پرتم می‌کرد خونه عمه، نهایت یکی دو روز بعد، دست از پا درازتر باید برمی‌گشتم. بغضم رو کنترل کردم و گفتم: -چیزی نیست! -اگه چیزی نیست، برای چی می‌خوای بری پیش عمه فروزان؟ - اونجا راحت‌ترم. لحن صداش عوض شد. -پس خانوم خانوما، قهر کرده! چیزی نگفتم. - قهر قهرو نبودی! یعنی باید حالا خودم رو آماده کنم، یه ریز ناز بکشم! صورتش رو تصور ‌کردم، لبخند به لب‌هام اومد. حامد گفت: - مثل یه دختر خوب، الان می‌ری خونه. شامت رو می‌خوری، خوب استراحت می‌کنی. یه ساعت دیگه زنگ می‌زنم. نبینم صدات بغض داشته باشه و بلرزه و هنوز هم سر لج باشی! - داداشت رو مغزم راه نره، چرا لج کنم؟ -پس لج کردی! یا شاید هم ناز کردی. صبر کن هر وقت بیام، خودم نازت رو می‌خرم. حالا بخند! لبخند زدم که ادامه داد. -بیشتر! لبخندم بیشتر شد. بعد از یکم سکوت گفتم: -حالت چطوره؟ - ملالی نیست، جز دوری شما! حالا گوشی رو بده به حسام! سرم رو چرخوندم. حسام لای در ایستاده بود. خدا نگهداری گفتم و گوشی رو به طرف حسام گرفتم. گوشی رو گرفت و کنار گوشش گذاشت. _الو، حامد. -بحثمون شد دیگه، حتما باید بفهمی سر چی؟ - مامانم حالش خوبه! -باشه، باشه! خداحافظ! سوار ماشین شد و ماشین به حرکت دراومد. دیگه چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. مجبور بودم برگردم. عمه قبولم نمی‌کرد. جای دیگه‌ای هم نداشتم که برم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت143 با خونسردی نگاهش کردم و برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم: -حرف‌هات
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد خونه شدم. زن‌عمو روی پله‌ها نشسته بود. نگاه بی‌روحش رو به من داد و ایستاد. سلام کردم، جواب نداد و گفت: - حسام کجاست؟ _ داره ماشین پارک می‌کنه. نگاهم رو به چشم‌هاش دادم. مخلوطی از چند حس رو توش دیدم؛ ناراحتی، نگرانی، دلخوری. عمه راست می‌گفت. بچه که بودم زن عمو خیلی می‌خندید و خوشحال بود. گاهی با من و حامد مثل یه بچه‌ها بازی می‌کرد. من و مامانم تقریباً همیشه اینجا بودیم. اگه یه چند روزی توی خونه می‌موندیم، خودش دنبالمون می‌اومد. ولی بعد از جریان حاملگی مادرم، ندیدم زرین خانم از ته دل بخنده و شادی کنه. هیچ وقت من رو از توی خونه‌اش بیرون نکرد، ولی دیگه مثل قدیم‌ها هم تحویلم نگرفت. این جمله عمه تو سرم اکو می شد، از پسرهاش فاصله بگیر. وارد اتاقم شدم. نفس عمیقی کشیدم و یه گوشه‌ای نشستم. اون شب با اینکه زن‌عمو برای شام صدا زد، ولی نرفتم و کسی هم اعتراضی نکرد. نیمه‌های شب بود از ضعف خوابم نمی‌برد. هر چقدر سعی کردم اهمیتی ندم، ولی نشد. بلند شدم. به طرف آشپزخونه رفتم که صدای پچ پچی از اتاق زن عمو توجهم رو جلب کرد. ایستادم. لای در باز بود. زن عمو به تاج تخت تکیه داده بود و حسام لبه تخت نشسته بود. گوشم رو تیز کردم. -مامان، تو رو خدا اینطوری نکن! - تو با خودت فکر نکردی، من این مادر بدبختم رو ول می‌کنم می‌رم، با کی می‌خواد برگرده، اون وقت شب! صدای زن عمو پر از بغض و ناراحتی بود. شاید هم قبلا گریه کرده بود. -تو اینطوری نبودی، حسام! برای چیه آرش رو زدی؟ اون حرف بود به فروغ گفتی! اصلا معلوم بود اون شب تو چت بود؟ -از حرف‌هایی که به خاله زدم، پشیمون نیستم. آرش هم حقش بود. باید یه چیزایی رو یاد بگیره. وقتی بزرگترش نمی‌زنه پشت دستش، دیگران میان گوشش رو می‌گیرن. -پشیمون نیستی؟ برگشتی جلوی شوهرش به فروغ می‌گی، برای اینکه دختر ولت رو به داداش من غالب کنی، داری خودت رو به در و دیوار می‌زنی. این حرفه؟ -مگه دروغ گفتم! -نسترن وِله؟ -پرونده ی نسترن زیر بغل منه. خودم دو بار مچش رو گرفتم. مامان! هم من می دونم، هم تو، که حامد بهار رو دوست داره. چرا سعی می‌کنید نسترن رو به زور بدید بهش؟ زن عمو با تاخیر گفت: - بهار برای چی قهر کرده بود؟ حسام چیزی نگفت. زن‌عمو گفت: -فروزان می‌گفت حرف‌های بدی بهش زدی! -مامان، بیخیال! -حسام‌، تو معلومه چته؟ طرف کی هستی؟ به بهار حرف‌های ناجور می‌زنی، بهار قهر می‌کنه، عصبی می‌شی، می‌ری به فروغ و آرش چرت و پرت می‌گی. مادرت رو ول می‌کنی و تا فردا بی‌خبر می‌زاریش، بعد می‌ری دنبال بهار و میاریش خونه. بعد می‌شینی جلوی من و می‌گی ببخشید! بعد می‌گی فروغ حقش بود. - من طرف کسی نیستم، فقط دارم کار درست رو انجام می‌دم. بعد از چند لحظه سکوت، دوباره صدای حسام اومد. -مامان، بهار دختر خوبیه! -مگه من گفتم بده؟ بهار دختر خوبیه، خوشگله، خانومه، تومنی صنار با همه دخترهای اطرافم فرق داره. اما من دوست ندارم زن حامد بشه، که اگه اینطوری بشه، حامد رو حلال نمی‌کنم. دیگه تو روش نگاهم نمی‌کنم. تا ابد شیرم رو حرومش می‌کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت144 وارد خونه شدم. زن‌عمو روی پله‌ها نشسته بود. نگاه بی‌روحش رو به من دا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تمام تنم یخ کرد. حسام گفت: - اینقدر از بهار بدت میاد! -نه، من ازش بدم نمیاد، اگه بدم می‌اومد نمی‌زاشتم یک دقیقه توی این خونه بمونه، ولی... دیگه نتونستم بایستم. همه ضعفم هم برطرف شده بود. حرف‌های زن،عمو قلبم رو سوراخ کرده بود. می‌دونستم مخالفت می‌کنه، ولی نه در این حد. به اتاقم برگشتم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره خوابیدم. صبح با نوازش دست خورشید بیدار شدم. لباس مناسبی پوشیدم و بیرون رفتم. حسام سر سفره نشسته بود. دست و صورتم رو شستم و کنار سفره نشستم. هنوز دلخور بودم. تکه نونی برداشتم تا لقمه‌ای بگیرم که حسام گفت: -تو تهران چیکار داری؟ سر بلند کردم. - می‌خوام برم دانشگاه مرخصی رد کنم برای خودم تا مشکل مالیم برطرف بشه. - پس فردا می‌خوام برم تهران. یه سری کار دارم اونجا. مدارکت رو آماده کن، پس فردا صبح زود حرکت می‌کنیم. لبخند زدم. قطعا این کار حامد بود. با سر جوابش رو دادم که زن عمو رو به حسام ‌گفت: - تهران چیکار داری؟ - می‌خوام برم بازار، با یه سری تولیدی هم قرار شده صحبت کنم. - منم میام. من و حسام با تعجب اول به هم و بعد به زن عمو نگاه کردیم. زن عمو گفت: -چیه؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنید؟ یه دوستی دارم، که تهران زندگی می‌کنه، خیلی وقته ندیدمش. یه سری بهش می‌زنم. تازه خیلی وقت هم هست مسافرت نرفتم. یه آب و هوایی عوض می‌کنم. حسام گفت: -مامان، تهران آب و هوا عوض کردن نداره. تهران شلوغه، پر از دوده! پشت پلک نازک کرد و گفت: - می‌خوای من رو نبری، یک کلام بگو مزاحمی! - من غلط بکنم، شما تاج سری! ولی می‌گم خسته می‌شی! -نگران من و خستگیم نباش. هنوز پنجاه سالم هم نشده! و به حالت قهر صورتش رو برگردوند. حسام گفت: _ مگه من چی گفتم؟ چرا اینقدر حساس شدی! رو تخم چشمم می‌برمت و میارمت. زن عمو دیگه چیزی نگفت. هنوز به خاطر حرف‌هایی که حسام بهم زده بود، ناراحت بودم، ولی از اینکه من رو با خودش تهران می‌برد، خوشحال بودم. حداقل یکی از مشکلاتم حل می‌شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت142 ازش جدا شدم. فریبا کمی نگاهم کرد و گفت: _ اگه نمی‌خوای بگی چی شده د
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
من اگر دل به تو دادم تو زِ من دل بُردی  گر گناه است محبت، تو گنهکار تری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دکتر همچنان ساکت نگاهم می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اینا خ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سوال دکتر رو بی جواب گذاشتم و گفتم: - در واقع اعصابم سر یه چیز دیگه خراب بود. می‌خواستم بحث رو عوض کنم. دکتر همچنان به هیچ ری اکشنی نگاهم می‌کرد. با کمی مکث پرسید: - اعصابت سر چی خراب بود؟ اخمهام تو هم رفت و گفتم: - همه زندگیش شده مهراب. مهراب اینجوری گفت، با مهراب رفتیم فلان جا، به مهراب گفتم فلان چیزو، مهراب گفت فلان کارو نکن. این مهراب تاثیر وحشتناکی روش داره. از هر سه تا حرفی که نوید می‌زنه، قطعاً یکیش مهرابه. گفتم تو چرا اینقدر به این مرد وابسته‌ای که ورد زبونت اونه، گفت نه اینطوری نیست، اون مثل برادر بزرگترمه، با هم کار می‌کنیم، تو می‌پرسی چه خبر، منم واسه خاطر اینکه خبر بدم از اون میگم... البته اعصاب من سر این خراب نبود، سر این حرفش خراب شد که می‌گفت مهراب گفته مردی که اجازه بده زنش بره سر کار، یه بی‌غیرت به تمام معناست، زن اگرم قرار باشه بره سر کار، یه جای آشنا باید بره سر کار، نه جای غریب. مهراب قبل از اینکه من و نوید اینطوری با همدیگه نامزد کنیم به من می‌گفت نرو تو این شرکت کار کن، حتی یه پیشنهاد خیلی بی‌نقص هم بهم داد که برم تو دارالترجمه خودش کار کنم و من قبول نکردم. ترجیح دادم با نصف حقوق پیشنهادی اون، توی این شرکت کار کنم ولی اونجا نرم. البته این به نوید ربطی نداره چون که اون اختیاردار من نیست در حال حاضر، ولی یک در نود و نه بزنه و من این ازدواج رو قبول کنم. بالاخره حرف روش تاثیر می‌ذاره دیگه، نمی‌ذاره خانم دکتر؟ - نوید آدم دهن بینیه؟ - نمی‌دونم. - یه بار گفتی که مهراب بهت گفته که دوست دارم ولی خواستگارت نیستم، درسته؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - به خاطر شرایط روحی خودش گفت من نمی‌تونم با تو ازدواج کنم، منو هل داد سمت نوید، تو این سه چهار ماه هم غیر از یکی دو باری که به اجبار مجبور شدیم همدیگرو ببینیم، اونم در حد سلام علیک، دیگه من ندیدمش، ولی حضورش دائم بین من و نوید حس می‌شه، این خیلی اذیتم می‌کنه.
بهار🌱
#عروس‌افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سوال دکتر رو بی جواب گذاشتم و گفتم: - در واقع اعصابم سر یه چیز دیگه خرا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دکتر کمی توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت: - بحثتون به کجا رسید؟ منظورم بحثت با نویده. شونه بالا دادم و گفتم: - بحثه دیگه. بعدش اون ناراحت شد. برای خودش آبمیوه گرفته بود برای منم گرفته بود که هیچ کدوم نخوردیم، بعدم سوار ماشین شدیم و منو برگردوند خونه، یکی دو روزم پیام نداد. منم که هیچی، بعد یهو توی شرکت پیداش شد. اولش تعجب کردم ولی بعد متوجه شدم که این روش آشتی کردنشه. در واقع اومده بود ببینه من هنوز پایه‌ام یا نه. اون روز رو به خاطر آوردم. توی شرکت از دیدنش متجب شدم. به بهانه درست کردن چند تا لامپ و مهتابی و سیستم سیم کشی شرکت اومده بود. تعجب من رو جای قهرم گذاشت. نمی‌خواست غرورش رو له کنه که لبخند دندون نما و صورت پر ذوقش رو سریع جمع و جور کرد. کیانوش چند تا لیست برای چک کردن بهم سپرده بود اما وجود نوید توی اون شرایط باعث شده بود که دست و پام رو گم کنم. همین‌ جوریش که به دست و پا چلفتی بودن توی اون شرکت معروف بودم، بدتر هم شده بود. تو یک ساعتی که نوید اونجا بود یک بار نزدیک بود زمین بخورم. یک بار هم سینی چای رو یه ور کرده بودم. این بار هم که زونکن از دستم افتاده بود. خم شدم و برگه‌هایی که حاصل دست و پا چلفتی بودنم، بود رو جمع کنم، صدای خنده ریز یکی دو نفر رو می‌شنیدم. از خودم حرصم گرفته بود. مجبور شدم که برای جمع کردنشون روی زمین چمباتمه بزنم. بعد از تموم شدن کارم ایستادم و هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که پام به چیزی گیر کرد و با تلنگری همه اون چیزی که توی دستم بود، دوباره پخش سالن شد. انفجار سالن از خندیدن به من بود. با شرمندگی به برگه‌هایی که هر کدوم تو نقطه‌ای افتاده بودند نگاه کردم. به این فکر می‌کردم مگه چقدر می‌تونه این صحنه خنده‌دار باشه که با صدای بلند افتادن چیزی خنده‌ها تموم شد. نگاهم به سمت صدا رفت. چند تیکه بزرگ از وسایل جعبه ابزاری که توی دست نوید بود روی زمین افتاده بود. نگاه بقیه رو که دید دستهاش رو باز کرد و جدی و بلند گفت: -داشتید می‌خندید! چی شد؟ افتادن خنده داره دیگه! بخندید. داشت از من دفاع می‌کرد، اونم به روش خودش. به بقیه‌ نگاه کردم، خنده‌ها تموم شده بود و همه به کارشون مشغول بودند. به نوید که بی اهمیت به من خم شده بود و داشت وسایلش رو برمی‌داشت نگاه کردم. خم شدم و هر کدوم از برگه‌ها رو از یه طرف سالن برداشتم. با نگاهم اطراف رو چک می‌کردم که برگه‌ای جلوی چشمم گرفته شد. نوید بود. من تو فکر تشکر بودم و اون قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: -برگه‌اتون... البته اگه کمک گرفتن از من به وجهه‌ی سیاسی خانواده‌اتون لطمه نمی‌زنه. تو چشم‌های سبزش خیره بودم. موقعی که با هم بحثمون شده بود یکی از بهانه‌های من برای ادامه بحث همین بود. ازم پرسیده بود که رگ و ریشه چه ربطی به ازدواج و عشق داره و من هم گفته بودم شاید من دلم بخواد بچه‌ام رئیس جمهور یا نماینده مجلس بشه. نوید بهم خندیده بود و من خیلی جدی بهش هشدار دادم و حالا همون جمله رو داشت به خودم می‌گفت، وجه سیاسی خانواده‌ام. دنبال یه جواب برای این جمله‌اش بودم که صدای کیانوش مانع فکر کردنم شد. -کجا موندید خانم امیری؟ به سمت دفتر کیانوش پا کج کردم، ولی قبل از اینکه قدم از قدم بردارم نوید گفت: - منتظرت بمونم؟ نگاهش کردم و اون با قیافه‌ای غم زده ادامه داد: - بعد از ساعت دو...بریم یه جایی... حرف بزنیم؟ صدای کیانوش و احضارش باعث شد که فقط تو جوابش سرم رو تکون بدم. دکتر گفت: - چرا به نوید از چیزی که بین خودت و مهراب پیش اومده چیزی نمیگی، منظورم همون دوست داشتن و ایناست. چشم‌هام گرد شد و گفتم: - چی میگی خانم دکتر؟ آبروم میره، نباید بگم! نوید داره همه تلاششو می‌کنه که مثلاً من دوستش داشته باشم، من هنوز حس خاصی ندارم ولی این دلیل نمیشه که بخوام آبروی خودمو ببرم. دکتر فقط نگاهم می‌کرد.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست https://eitaa.com/Baharstory/81530 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پی‌دی‌اف آثار من دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پی‌دی‌اف نمی‌کنم.❌ و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌ اگرم بر حسب اتفاق، پی‌دی‌اف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پی‌دی‌اف بخونه. اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند. حق الناسه و من نمی‌بخشم به هیچ عنوان.
شروع رمان عاشقانه بهار💝💝💝 https://eitaa.com/Baharstory/81629 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان پر هیجان عروس افغان🥀🥀 https://eitaa.com/Baharstory/72345
تو فضای مجازی با یه آقایی آشنا شدم بهم قول ازدواج داد و منم از خونه فرار کردم اومدم پیشش ولی اون آقا... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی جذاب و اموزنده توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونند👌
🍃🌸 ڪــاشــڪــے قــاصــدڪــے 🌸 پــشــت درم در بــزنــد مــژده وصــل وے آرد ، بــه دلــم ســر بــزنــد ڪــاش آن چــلــچــلــه رفــتــه ے دور از بــر مــنــ ســوے مــن آیــد و بــر بــام دلــم پــر بــزنــد🌹😊
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تو فضای مجازی با یه آقایی آشنا شدم بهم قول ازدواج داد و منم از خونه فرار کردم اومدم پیشش ولی اون آقا... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی جذاب و اموزنده توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونند👌
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت145 تمام تنم یخ کرد. حسام گفت: - اینقدر از بهار بدت میاد! -نه، من ازش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم. حسام لای در خونه ایستاده بود. -مامان زود باش! مگه داریم می ریم سفر قندهار! -چقدر غر می‌زنی، دارم میام دیگه! حسام به بار توی دست مادرش نگاه کرد و گفت: - اینا همه تو صندوق عقب جا نمی‌شه! - می‌ذاریم جلو. حسام همونطور که وسایل زن عمو رو به طرف ماشین می‌آورد، گفت: -پتو برداشتی؟ - احتیاج می‌شه. مامان! من اونجا می‌برمت هتل، برای غذا خوردن می‌ریم رستوران. این وسیله‌هایی که برداشتی اضافه است. - دلت می‌خواست من باهاتون نیام، داری بهانه در میاری. حسام کلافه گفت: -دو روزه داری با این حرف من رو دیوونه می‌کنی. هر وقت اومدم تکون بخورم، گفتی می‌خوای من رو نبری، داری اینجوری می کنی! بابای خدابیامرزم هم نیست که نازت رو بکشه! - آره، بابات خیلی ناز من رو می‌کشید! -بی‌انصاف نباش دیگه! زن عمو سرچرخوند و رو به من گفت: - تو وسایل برداشتی؟ چند تا لباس درست حسابی برداشتی؟ شونه بالا دادم و گفتم: -مهمونی که نمی‌ریم، دو روزه برمی‌گردیم، نیاز نبود چیز زیادی بردارم. - مانتو چی، برداشتی؟ در حالی که به مانتوی تنم اشاره می کردم، گفتم: - همین رو! با اخم نگاهم کرد. _ همین مانتو رو برداشتی؟ سر تکون دادم و گفتم: - آره! رو کرد به حسام و گفت: -حسام! وایسا من الان دارم میام. و بعد سریع به طرف خونه رفت. حسام نفسی سنگینی کشید و دست به کمر کنار من ایستاد. چند دقیقه بعد زن عمو در حالی که چند تا مانتو و شال و شلوار دستش بود، برگشت. به طرف من اومد و گفت: - بزار یه جا چروک نشه. لباس ها رو گرفتم. حسام گفت: -الان دیگه رضایت می‌دی بریم. زن عمو پشت چشمی نازک کرد و به طرف ماشین رفت. حسام در خونه رو قفل کرد و ماشین رو دور زد و نشست. روی صندلی‌های عقب نشستم. زن عمو جلو نشست .حسام برگشت رو به من گفت: - مدارکت رو‌ یه بار دیگه چک کن، چیزی جا نذاشته باشی. معلوم نیست دوباره کی برم تهران. - همه چی رو برداشتم. - یه بار دیگه چک کن. کیفم رو برداشتم و دوباره نگاهی به داخلش انداختم. همه چی برداشته بودم. سر بلند کردم. حسام و زن عمو هر دو به من نگاه می‌کردند. لحظه‌ای نگاهم به بیرون از ماشین افتاد و با چهره‌ی آشنایی که دیدم، خشکم زد. زن عمو گفت: -چیزی جا گذاشتی؟ اروم و متعجب لب زدم: -حامد! حسام با اخم گفت: -حامد رو جا گذاشتی؟ با شادی گفتم: -حامد اومده!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت146 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با این حرفم هردو برگشتند. به کسری از ثانیه زن عمو از ماشین خارج شد. آروم از ماشین پیاده شدم. به حامد و مادرش که همدیگر رو بغل کرده بودند، نگاه کردم. هیچ چیز به جز وجود حامد نمی‌تونست اون لحظه تا این حد شادی به من تزریق کنه. حامد از آغوش مادرش خارج شد و با حسام دست داد. حسام گفت: -من به تو نگفتم امروز فردا می‌خوایم بریم تهران! اگه می‌اومدی و به در بسته می‌خوری، چی؟ - حالا که نخوردم. آروم جلو رفتم و سلام کردم. - سلام دخترعمو. احوال شما! با همون لبخند و صورت پر از شادی گفتم: _ ممنون، خوش اومدی! می‌دونستم که نمی‌تونه جلوی مادرش حرفی بزنه، توقعی هم نداشتم. صورتش حسابی تو آفتاب عسلویه سوخته بود، ولی هنوز مهربونی تو اعماقش دیده می‌شد. حامد گفت: -راهی بودید؟ حسام جواب داد: -آره، دو دقیقه دیرتر رسیده بودی رفته بودیم. اون وقت می‌اومدی پشت در می‌موندی، تنبیه می‌شدی. زن‌عمو رو به حسام گفت: - خب حالا! اذیتش نکن. حالا که حامد اومده، من دیگه نمیام. می‌مونم پیش حامد. تو با بهار برو. حامد گفت: -چرا مامان؟ اگه یه کم صبر کنید، یه دوش می‌گیرم، منم میام. زن عمو گفت: - ولی تو خسته‌ای! حامد گفت: -یه دوش بگیرم، خستگی از تنم در میاد. حسام همونطور که به پشت حامد ضربه می‌زد، گفت: -برو، نیم‌ ساعته اومدیا! وگرنه رفتیم. زن عمو چرخید و با کلیدی که داشت مشغول باز کردن قفل در شد. نگاهم رو به حامد دادم. با لبخند نگاهم کرد و بدون اینکه صدایی از گلوش خارج بشه رو به من لب زد: - خوبی؟ چشم‌هام رو بستم و باز کردم و با لبخند سر تکون دادم. این حرکت‌مون از دید حسام مخفی نموند. نگاهش رو گرفت و چیزی نگفت. توی حیاط لب پله نشستم. زودتر از چیزی که فکر می‌کردم، حامد آماده شد. سوار ماشین شدیم. زن عمو به خاطر حضور حامد مجبور شد عقب‌ بشینه و پتو‌هایی که روی صندلی عقب، کنار من گذاشته بود، اجبارا به داخل خونه برگشت. به راه افتادیم. قشنگترین اتفاق این چند هفته اخیر، حضور حامد بود. بدون اطلاع قبلی و با غافلگیری تمام و از همه مهمتر همسفر شدنش با من.