عــشق جان هیچی ندارم اما:
وقتی"تـــــو" هستی حس میکنم همهی نداشتههام با بودن "تــــــو"جبران میشه..!🕊❣
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم.
امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍
هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه :
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃
اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت141 وقت ناهار شده بود. ضعف کرده بودم، ولی مقاومت میکردم. حسام رو دیدم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت142
ازش جدا شدم. فریبا کمی نگاهم کرد و گفت:
_ اگه نمیخوای بگی چی شده درک میکنم، ولی گاهی وقتها آدم نباید اهمیتی بده.
لبخند زدم. نمیخواستم تعریف کنم، اهمیت دادن و ندادنم هم کاری از پیش نمیبرد. به غذا نگاه کردم.
- بخوریم؟
لبخند زد و گفت:
-لنگ همین چهار تا قطره اشک بودی؟
- نه، دنبال یه بغل میگشتم، که یکم بهم محبت کنه.
قاشق رو برداشت. لحنش رو شاد کرد و گفت:
- میخوای بیشتر بهت محبت کنم؟ دهنت رو باز کن، قطار داره میاد!
بعد قاشق حاوی لوبیا پلو رو چند بار توی هوا چرخوند و توی دهنم گذاشت.
- آفرین، دختر خوب!
همونطور که غذا توی دهنم بود، گفتم:
- چقدر خوبه که هستی!
غذا رو خوردیم و از انبار بیرون اومدیم. به طرف میز کارم رفتم.
یه لحظه نگاهم به فریبا افتاد که با ایما و اشاره سعی داشت چیزی رو به کسی بگه.
رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به حسامی که نگاهم میکرد.
به جای این کارها اگر یک کلمه عذرخواهی میکرد، تموم بود. چرا براش اینقدر سخت بود؟
سرچرخوندم و نگاهم به پریسا افتاد. آرایش خیلی کمی کرده بود و جالب اینجا بود که دور و بر حسام هم نبود.
وقت رفتن شد. با اشاره حسام ایستادم. بی میل باهاش هم قدم شدم.
سوار ماشین شدیم. روی صندلی جلو نشستم و مشغول بستن کمربند بودم که یادم افتاد، هنوز قهرم و باید صندلی عقب مینشستم. ولی دیگه نمیشد کاری کرد. کمربند رو بستم و ماشین به حرکت در اومد.
هنوز نصف راه رو نرفته بودیم، که گفتم:
- من میرم خونه عمه.
همون طور که به روبرو نگاه می کرد، گفت:
- لجبازی نکن بهار!
-لجبازی نمی کنم. اونجا راحتترم.
- عمه راحت نیست.
- خودش که اعتراضی نداشت.
- میریم خونه حرف میزنیم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
- چه حرفی؟ حرفها هرچی بود، همه رو زدی!
فرمون رو چرخوند و یک گوشه پارک کرد. به طرف من برگشت و گفت:
- بهار، درک کن، عصبی بودم. از صبح مامان دو دقیقه یه بار زنگ میزد که بهار رو بیار، بهار رو بیار! بعد هم تو با کارها و رفتارهات، رفتی رو مغزم. پونزده شونزده بار زنگ زدم، یه دفعه جواب ندادی! بهت اشاره کردم همونجا وایسا، محلم نذاشتی. بلند شدی تک و تنها رفتی پشت ساختمون. اونم وقت شب! وقتی اومدم تو رو تو اون وضعیت دیدم نفهمیدم دارم چی میگم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت142 ازش جدا شدم. فریبا کمی نگاهم کرد و گفت: _ اگه نمیخوای بگی چی شده د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت143
با خونسردی نگاهش کردم و برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم:
-حرفهات رو زدی؟ حالا من رو ببر بذار خونه عمه! اونجا راحت ترم!
با حرص لبهاش رو بهم فشار داد و گفت:
_ داری بچه بازی از خودت در میاری!
کامل به طرفش چرخیدم.
- من دارم بچه بازی در میارم؟ برای تو چه فرقی داره، من کجا باشم؟ راحت تر نیستی، نباشم؟ من امشب نرم، فردا میرم. فردا نشه، پس فردا میرم.
به روبرو خیره شدم و گفتم:
-حرفت برام خیلی سنگین بود آقا حسام! خیلی!
کمربندش رو باز کرد و از ماشین خارج شد.
نکنه واقعا من رو ببره بزاره خونه ی عمه! اون وقت چه خاکی به سرم بریزم!
از شیشه جلوی ماشین نگاهش کردم. موبایلش رو کنار گوشش گذاشته بود و پشتش به من ایستاده بود.
شیشه رو کمی پایین آوردم. داشت با کسی حرف میزد.
- من چه میدونم، قهر کرده. میگه میخوام برم خونه عمه!
- پاش رو کرده توی یه کفش.
صداش رو بالا برد.
-آره، با هم بحثمون شد.
- تو دیگه رو مغزم راه نرو!
به طرفم چرخید. تو چشمهام نگاه کرد و به مخاطبش که حتما حامد بود، گفت:
-گوشی رو میدم به خودش باهاش حرف بزن!
در ماشین رو باز کرد و گوشی رو به سمتم گرفتم.
-با تو کار داره.
با تاخیر گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
- الو.
صدای حامد توی گوشم پیچید. سلام کرد و گفت:
- بهار، حسام چی میگه؟
چی میگفتم؟ نمیخواستم به خاطر من بین دو برادر به هم بریزه. تازه اگر زیادی هم پا فشاری میکردم، من رو میبرد و پرتم میکرد خونه عمه، نهایت یکی دو روز بعد، دست از پا درازتر باید برمیگشتم. بغضم رو کنترل کردم و گفتم:
-چیزی نیست!
-اگه چیزی نیست، برای چی میخوای بری پیش عمه فروزان؟
- اونجا راحتترم.
لحن صداش عوض شد.
-پس خانوم خانوما، قهر کرده!
چیزی نگفتم.
- قهر قهرو نبودی! یعنی باید حالا خودم رو آماده کنم، یه ریز ناز بکشم!
صورتش رو تصور کردم، لبخند به لبهام اومد. حامد گفت:
- مثل یه دختر خوب، الان میری خونه. شامت رو میخوری، خوب استراحت میکنی. یه ساعت دیگه زنگ میزنم. نبینم صدات بغض داشته باشه و بلرزه و هنوز هم سر لج باشی!
- داداشت رو مغزم راه نره، چرا لج کنم؟
-پس لج کردی! یا شاید هم ناز کردی. صبر کن هر وقت بیام، خودم نازت رو میخرم. حالا بخند!
لبخند زدم که ادامه داد.
-بیشتر!
لبخندم بیشتر شد. بعد از یکم سکوت گفتم:
-حالت چطوره؟
- ملالی نیست، جز دوری شما! حالا گوشی رو بده به حسام!
سرم رو چرخوندم. حسام لای در ایستاده بود. خدا نگهداری گفتم و گوشی رو به طرف حسام گرفتم. گوشی رو گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_الو، حامد.
-بحثمون شد دیگه، حتما باید بفهمی سر چی؟
- مامانم حالش خوبه!
-باشه، باشه! خداحافظ!
سوار ماشین شد و ماشین به حرکت دراومد. دیگه چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم.
مجبور بودم برگردم. عمه قبولم نمیکرد. جای دیگهای هم نداشتم که برم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت143 با خونسردی نگاهش کردم و برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم: -حرفهات
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت144
وارد خونه شدم. زنعمو روی پلهها نشسته بود. نگاه بیروحش رو به من داد و ایستاد. سلام کردم، جواب نداد و گفت:
- حسام کجاست؟
_ داره ماشین پارک میکنه.
نگاهم رو به چشمهاش دادم. مخلوطی از چند حس رو توش دیدم؛ ناراحتی، نگرانی، دلخوری.
عمه راست میگفت. بچه که بودم زن عمو خیلی میخندید و خوشحال بود. گاهی با من و حامد مثل یه بچهها بازی میکرد. من و مامانم تقریباً همیشه اینجا بودیم. اگه یه چند روزی توی خونه میموندیم، خودش دنبالمون میاومد.
ولی بعد از جریان حاملگی مادرم، ندیدم زرین خانم از ته دل بخنده و شادی کنه.
هیچ وقت من رو از توی خونهاش بیرون نکرد، ولی دیگه مثل قدیمها هم تحویلم نگرفت. این جمله عمه تو سرم اکو می شد، از پسرهاش فاصله بگیر.
وارد اتاقم شدم. نفس عمیقی کشیدم و یه گوشهای نشستم. اون شب با اینکه زنعمو برای شام صدا زد، ولی نرفتم و کسی هم اعتراضی نکرد.
نیمههای شب بود از ضعف خوابم نمیبرد. هر چقدر سعی کردم اهمیتی ندم، ولی نشد.
بلند شدم. به طرف آشپزخونه رفتم که صدای پچ پچی از اتاق زن عمو توجهم رو جلب کرد.
ایستادم. لای در باز بود. زن عمو به تاج تخت تکیه داده بود و حسام لبه تخت نشسته بود. گوشم رو تیز کردم.
-مامان، تو رو خدا اینطوری نکن!
- تو با خودت فکر نکردی، من این مادر بدبختم رو ول میکنم میرم، با کی میخواد برگرده، اون وقت شب!
صدای زن عمو پر از بغض و ناراحتی بود. شاید هم قبلا گریه کرده بود.
-تو اینطوری نبودی، حسام! برای چیه آرش رو زدی؟ اون حرف بود به فروغ گفتی! اصلا معلوم بود اون شب تو چت بود؟
-از حرفهایی که به خاله زدم، پشیمون نیستم. آرش هم حقش بود. باید یه چیزایی رو یاد بگیره. وقتی بزرگترش نمیزنه پشت دستش، دیگران میان گوشش رو میگیرن.
-پشیمون نیستی؟ برگشتی جلوی شوهرش به فروغ میگی، برای اینکه دختر ولت رو به داداش من غالب کنی، داری خودت رو به در و دیوار میزنی. این حرفه؟
-مگه دروغ گفتم!
-نسترن وِله؟
-پرونده ی نسترن زیر بغل منه. خودم دو بار مچش رو گرفتم. مامان! هم من می دونم، هم تو، که حامد بهار رو دوست داره. چرا سعی میکنید نسترن رو به زور بدید بهش؟
زن عمو با تاخیر گفت:
- بهار برای چی قهر کرده بود؟
حسام چیزی نگفت. زنعمو گفت:
-فروزان میگفت حرفهای بدی بهش زدی!
-مامان، بیخیال!
-حسام، تو معلومه چته؟ طرف کی هستی؟ به بهار حرفهای ناجور میزنی، بهار قهر میکنه، عصبی میشی، میری به فروغ و آرش چرت و پرت میگی. مادرت رو ول میکنی و تا فردا بیخبر میزاریش، بعد میری دنبال بهار و میاریش خونه. بعد میشینی جلوی من و میگی ببخشید! بعد میگی فروغ حقش بود.
- من طرف کسی نیستم، فقط دارم کار درست رو انجام میدم.
بعد از چند لحظه سکوت، دوباره صدای حسام اومد.
-مامان، بهار دختر خوبیه!
-مگه من گفتم بده؟ بهار دختر خوبیه، خوشگله، خانومه، تومنی صنار با همه دخترهای اطرافم فرق داره. اما من دوست ندارم زن حامد بشه، که اگه اینطوری بشه، حامد رو حلال نمیکنم. دیگه تو روش نگاهم نمیکنم. تا ابد شیرم رو حرومش میکنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت144 وارد خونه شدم. زنعمو روی پلهها نشسته بود. نگاه بیروحش رو به من دا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت145
تمام تنم یخ کرد. حسام گفت:
- اینقدر از بهار بدت میاد!
-نه، من ازش بدم نمیاد، اگه بدم میاومد نمیزاشتم یک دقیقه توی این خونه بمونه، ولی...
دیگه نتونستم بایستم. همه ضعفم هم برطرف شده بود. حرفهای زن،عمو قلبم رو سوراخ کرده بود.
میدونستم مخالفت میکنه، ولی نه در این حد. به اتاقم برگشتم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره خوابیدم.
صبح با نوازش دست خورشید بیدار شدم. لباس مناسبی پوشیدم و بیرون رفتم.
حسام سر سفره نشسته بود. دست و صورتم رو شستم و کنار سفره نشستم. هنوز دلخور بودم.
تکه نونی برداشتم تا لقمهای بگیرم که حسام گفت:
-تو تهران چیکار داری؟
سر بلند کردم.
- میخوام برم دانشگاه مرخصی رد کنم برای خودم تا مشکل مالیم برطرف بشه.
- پس فردا میخوام برم تهران. یه سری کار دارم اونجا. مدارکت رو آماده کن، پس فردا صبح زود حرکت میکنیم.
لبخند زدم. قطعا این کار حامد بود. با سر جوابش رو دادم که زن عمو رو به حسام گفت:
- تهران چیکار داری؟
- میخوام برم بازار، با یه سری تولیدی هم قرار شده صحبت کنم.
- منم میام.
من و حسام با تعجب اول به هم و بعد به زن عمو نگاه کردیم. زن عمو گفت:
-چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟ یه دوستی دارم، که تهران زندگی میکنه، خیلی وقته ندیدمش. یه سری بهش میزنم. تازه خیلی وقت هم هست مسافرت نرفتم. یه آب و هوایی عوض میکنم.
حسام گفت:
-مامان، تهران آب و هوا عوض کردن نداره. تهران شلوغه، پر از دوده!
پشت پلک نازک کرد و گفت:
- میخوای من رو نبری، یک کلام بگو مزاحمی!
- من غلط بکنم، شما تاج سری! ولی میگم خسته میشی!
-نگران من و خستگیم نباش. هنوز پنجاه سالم هم نشده!
و به حالت قهر صورتش رو برگردوند. حسام گفت:
_ مگه من چی گفتم؟ چرا اینقدر حساس شدی! رو تخم چشمم میبرمت و میارمت.
زن عمو دیگه چیزی نگفت. هنوز به خاطر حرفهایی که حسام بهم زده بود، ناراحت بودم، ولی از اینکه من رو با خودش تهران میبرد، خوشحال بودم.
حداقل یکی از مشکلاتم حل میشد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت142 ازش جدا شدم. فریبا کمی نگاهم کرد و گفت: _ اگه نمیخوای بگی چی شده د
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
من اگر دل به تو دادم تو زِ من دل بُردی
گر گناه است محبت، تو گنهکار تری
#عماد_خراسانی
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دکتر همچنان ساکت نگاهم میکرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اینا خ
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سوال دکتر رو بی جواب گذاشتم و گفتم:
- در واقع اعصابم سر یه چیز دیگه خراب بود.
میخواستم بحث رو عوض کنم.
دکتر همچنان به هیچ ری اکشنی نگاهم میکرد.
با کمی مکث پرسید:
- اعصابت سر چی خراب بود؟
اخمهام تو هم رفت و گفتم:
- همه زندگیش شده مهراب. مهراب اینجوری گفت، با مهراب رفتیم فلان جا، به مهراب گفتم فلان چیزو، مهراب گفت فلان کارو نکن.
این مهراب تاثیر وحشتناکی روش داره. از هر سه تا حرفی که نوید میزنه، قطعاً یکیش مهرابه.
گفتم تو چرا اینقدر به این مرد وابستهای که ورد زبونت اونه، گفت نه اینطوری نیست، اون مثل برادر بزرگترمه، با هم کار میکنیم، تو میپرسی چه خبر، منم واسه خاطر اینکه خبر بدم از اون میگم...
البته اعصاب من سر این خراب نبود، سر این حرفش خراب شد که میگفت مهراب گفته مردی که اجازه بده زنش بره سر کار، یه بیغیرت به تمام معناست، زن اگرم قرار باشه بره سر کار، یه جای آشنا باید بره سر کار، نه جای غریب.
مهراب قبل از اینکه من و نوید اینطوری با همدیگه نامزد کنیم به من میگفت نرو تو این شرکت کار کن، حتی یه پیشنهاد خیلی بینقص هم بهم داد که برم تو دارالترجمه خودش کار کنم و من قبول نکردم.
ترجیح دادم با نصف حقوق پیشنهادی اون، توی این شرکت کار کنم ولی اونجا نرم.
البته این به نوید ربطی نداره چون که اون اختیاردار من نیست در حال حاضر، ولی یک در نود و نه بزنه و من این ازدواج رو قبول کنم.
بالاخره حرف روش تاثیر میذاره دیگه، نمیذاره خانم دکتر؟
- نوید آدم دهن بینیه؟
- نمیدونم.
- یه بار گفتی که مهراب بهت گفته که دوست دارم ولی خواستگارت نیستم، درسته؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- به خاطر شرایط روحی خودش گفت من نمیتونم با تو ازدواج کنم، منو هل داد سمت نوید، تو این سه چهار ماه هم غیر از یکی دو باری که به اجبار مجبور شدیم همدیگرو ببینیم، اونم در حد سلام علیک، دیگه من ندیدمش، ولی حضورش دائم بین من و نوید حس میشه، این خیلی اذیتم میکنه.
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سوال دکتر رو بی جواب گذاشتم و گفتم: - در واقع اعصابم سر یه چیز دیگه خرا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دکتر کمی توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
- بحثتون به کجا رسید؟ منظورم بحثت با نویده.
شونه بالا دادم و گفتم:
- بحثه دیگه. بعدش اون ناراحت شد. برای خودش آبمیوه گرفته بود برای منم گرفته بود که هیچ کدوم نخوردیم، بعدم سوار ماشین شدیم و منو برگردوند خونه، یکی دو روزم پیام نداد.
منم که هیچی، بعد یهو توی شرکت پیداش شد. اولش تعجب کردم ولی بعد متوجه شدم که این روش آشتی کردنشه. در واقع اومده بود ببینه من هنوز پایهام یا نه.
اون روز رو به خاطر آوردم.
توی شرکت از دیدنش متجب شدم.
به بهانه درست کردن چند تا لامپ و مهتابی و سیستم سیم کشی شرکت اومده بود.
تعجب من رو جای قهرم گذاشت.
نمیخواست غرورش رو له کنه که لبخند دندون نما و صورت پر ذوقش رو سریع جمع و جور کرد.
کیانوش چند تا لیست برای چک کردن بهم سپرده بود اما وجود نوید توی اون شرایط باعث شده بود که دست و پام رو گم کنم.
همین جوریش که به دست و پا چلفتی بودن توی اون شرکت معروف بودم، بدتر هم شده بود.
تو یک ساعتی که نوید اونجا بود یک بار نزدیک بود زمین بخورم.
یک بار هم سینی چای رو یه ور کرده بودم.
این بار هم که زونکن از دستم افتاده بود.
خم شدم و برگههایی که حاصل دست و پا چلفتی بودنم، بود رو جمع کنم، صدای خنده ریز یکی دو نفر رو میشنیدم.
از خودم حرصم گرفته بود.
مجبور شدم که برای جمع کردنشون روی زمین چمباتمه بزنم.
بعد از تموم شدن کارم ایستادم و هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که پام به چیزی گیر کرد و با تلنگری همه اون چیزی که توی دستم بود، دوباره پخش سالن شد.
انفجار سالن از خندیدن به من بود.
با شرمندگی به برگههایی که هر کدوم تو نقطهای افتاده بودند نگاه کردم.
به این فکر میکردم مگه چقدر میتونه این صحنه خندهدار باشه که با صدای بلند افتادن چیزی خندهها تموم شد.
نگاهم به سمت صدا رفت.
چند تیکه بزرگ از وسایل جعبه ابزاری که توی دست نوید بود روی زمین افتاده بود.
نگاه بقیه رو که دید دستهاش رو باز کرد و جدی و بلند گفت:
-داشتید میخندید! چی شد؟ افتادن خنده داره دیگه! بخندید.
داشت از من دفاع میکرد، اونم به روش خودش.
به بقیه نگاه کردم، خندهها تموم شده بود و همه به کارشون مشغول بودند.
به نوید که بی اهمیت به من خم شده بود و داشت وسایلش رو برمیداشت نگاه کردم.
خم شدم و هر کدوم از برگهها رو از یه طرف سالن برداشتم.
با نگاهم اطراف رو چک میکردم که برگهای جلوی چشمم گرفته شد.
نوید بود.
من تو فکر تشکر بودم و اون قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
-برگهاتون... البته اگه کمک گرفتن از من به وجههی سیاسی خانوادهاتون لطمه نمیزنه.
تو چشمهای سبزش خیره بودم.
موقعی که با هم بحثمون شده بود یکی از بهانههای من برای ادامه بحث همین بود.
ازم پرسیده بود که رگ و ریشه چه ربطی به ازدواج و عشق داره و من هم گفته بودم شاید من دلم بخواد بچهام رئیس جمهور یا نماینده مجلس بشه.
نوید بهم خندیده بود و من خیلی جدی بهش هشدار دادم و حالا همون جمله رو داشت به خودم میگفت، وجه سیاسی خانوادهام.
دنبال یه جواب برای این جملهاش بودم که صدای کیانوش مانع فکر کردنم شد.
-کجا موندید خانم امیری؟
به سمت دفتر کیانوش پا کج کردم، ولی قبل از اینکه قدم از قدم بردارم نوید گفت:
- منتظرت بمونم؟
نگاهش کردم و اون با قیافهای غم زده ادامه داد:
- بعد از ساعت دو...بریم یه جایی... حرف بزنیم؟
صدای کیانوش و احضارش باعث شد که فقط تو جوابش سرم رو تکون بدم.
دکتر گفت:
- چرا به نوید از چیزی که بین خودت و مهراب پیش اومده چیزی نمیگی، منظورم همون دوست داشتن و ایناست.
چشمهام گرد شد و گفتم:
- چی میگی خانم دکتر؟ آبروم میره، نباید بگم! نوید داره همه تلاششو میکنه که مثلاً من دوستش داشته باشم، من هنوز حس خاصی ندارم ولی این دلیل نمیشه که بخوام آبروی خودمو ببرم.
دکتر فقط نگاهم میکرد.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست
https://eitaa.com/Baharstory/81530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پیدیاف آثار من
دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پیدیاف نمیکنم.❌
و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌
اگرم بر حسب اتفاق، پیدیاف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پیدیاف بخونه.
اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند.
حق الناسه و من نمیبخشم به هیچ عنوان.
شروع رمان عاشقانه بهار💝💝💝
https://eitaa.com/Baharstory/81629
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان پر هیجان عروس افغان🥀🥀
https://eitaa.com/Baharstory/72345
تو فضای مجازی با یه آقایی آشنا شدم بهم قول ازدواج داد و منم از خونه فرار کردم اومدم پیشش ولی اون آقا...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی جذاب و اموزنده
توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونند👌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تو فضای مجازی با یه آقایی آشنا شدم بهم قول ازدواج داد و منم از خونه فرار کردم اومدم پیشش ولی اون آقا...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی جذاب و اموزنده
توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونند👌
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت145 تمام تنم یخ کرد. حسام گفت: - اینقدر از بهار بدت میاد! -نه، من ازش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت146
کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم. حسام لای در خونه ایستاده بود.
-مامان زود باش! مگه داریم می ریم سفر قندهار!
-چقدر غر میزنی، دارم میام دیگه!
حسام به بار توی دست مادرش نگاه کرد و گفت:
- اینا همه تو صندوق عقب جا نمیشه!
- میذاریم جلو.
حسام همونطور که وسایل زن عمو رو به طرف ماشین میآورد، گفت:
-پتو برداشتی؟
- احتیاج میشه.
مامان! من اونجا میبرمت هتل، برای غذا خوردن میریم رستوران. این وسیلههایی که برداشتی اضافه است.
- دلت میخواست من باهاتون نیام، داری بهانه در میاری.
حسام کلافه گفت:
-دو روزه داری با این حرف من رو دیوونه میکنی. هر وقت اومدم تکون بخورم، گفتی میخوای من رو نبری، داری اینجوری می کنی! بابای خدابیامرزم هم نیست که نازت رو بکشه!
- آره، بابات خیلی ناز من رو میکشید!
-بیانصاف نباش دیگه!
زن عمو سرچرخوند و رو به من گفت:
- تو وسایل برداشتی؟ چند تا لباس درست حسابی برداشتی؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-مهمونی که نمیریم، دو روزه برمیگردیم، نیاز نبود چیز زیادی بردارم.
- مانتو چی، برداشتی؟
در حالی که به مانتوی تنم اشاره می کردم، گفتم:
- همین رو!
با اخم نگاهم کرد.
_ همین مانتو رو برداشتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- آره!
رو کرد به حسام و گفت:
-حسام! وایسا من الان دارم میام.
و بعد سریع به طرف خونه رفت. حسام نفسی سنگینی کشید و دست به کمر کنار من ایستاد.
چند دقیقه بعد زن عمو در حالی که چند تا مانتو و شال و شلوار دستش بود، برگشت. به طرف من اومد و گفت:
- بزار یه جا چروک نشه.
لباس ها رو گرفتم. حسام گفت:
-الان دیگه رضایت میدی بریم.
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و به طرف ماشین رفت. حسام در خونه رو قفل کرد و ماشین رو دور زد و نشست.
روی صندلیهای عقب نشستم. زن عمو جلو نشست .حسام برگشت رو به من گفت:
- مدارکت رو یه بار دیگه چک کن، چیزی جا نذاشته باشی. معلوم نیست دوباره کی برم تهران.
- همه چی رو برداشتم.
- یه بار دیگه چک کن.
کیفم رو برداشتم و دوباره نگاهی به داخلش انداختم. همه چی برداشته بودم. سر بلند کردم.
حسام و زن عمو هر دو به من نگاه میکردند. لحظهای نگاهم به بیرون از ماشین افتاد و با چهرهی آشنایی که دیدم، خشکم زد.
زن عمو گفت:
-چیزی جا گذاشتی؟
اروم و متعجب لب زدم:
-حامد!
حسام با اخم گفت:
-حامد رو جا گذاشتی؟
با شادی گفتم:
-حامد اومده!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت146 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت147
با این حرفم هردو برگشتند. به کسری از ثانیه زن عمو از ماشین خارج شد.
آروم از ماشین پیاده شدم. به حامد و مادرش که همدیگر رو بغل کرده بودند، نگاه کردم.
هیچ چیز به جز وجود حامد نمیتونست اون لحظه تا این حد شادی به من تزریق کنه.
حامد از آغوش مادرش خارج شد و با حسام دست داد.
حسام گفت:
-من به تو نگفتم امروز فردا میخوایم بریم تهران! اگه میاومدی و به در بسته میخوری، چی؟
- حالا که نخوردم.
آروم جلو رفتم و سلام کردم.
- سلام دخترعمو. احوال شما!
با همون لبخند و صورت پر از شادی گفتم:
_ ممنون، خوش اومدی!
میدونستم که نمیتونه جلوی مادرش حرفی بزنه، توقعی هم نداشتم. صورتش حسابی تو آفتاب عسلویه سوخته بود، ولی هنوز مهربونی تو اعماقش دیده میشد. حامد گفت:
-راهی بودید؟
حسام جواب داد:
-آره، دو دقیقه دیرتر رسیده بودی رفته بودیم. اون وقت میاومدی پشت در میموندی، تنبیه میشدی.
زنعمو رو به حسام گفت:
- خب حالا! اذیتش نکن. حالا که حامد اومده، من دیگه نمیام. میمونم پیش حامد. تو با بهار برو.
حامد گفت:
-چرا مامان؟ اگه یه کم صبر کنید، یه دوش میگیرم، منم میام.
زن عمو گفت:
- ولی تو خستهای!
حامد گفت:
-یه دوش بگیرم، خستگی از تنم در میاد.
حسام همونطور که به پشت حامد ضربه میزد، گفت:
-برو، نیم ساعته اومدیا! وگرنه رفتیم.
زن عمو چرخید و با کلیدی که داشت مشغول باز کردن قفل در شد.
نگاهم رو به حامد دادم. با لبخند نگاهم کرد و بدون اینکه صدایی از گلوش خارج بشه رو به من لب زد:
- خوبی؟
چشمهام رو بستم و باز کردم و با لبخند سر تکون دادم.
این حرکتمون از دید حسام مخفی نموند. نگاهش رو گرفت و چیزی نگفت.
توی حیاط لب پله نشستم. زودتر از چیزی که فکر میکردم، حامد آماده شد.
سوار ماشین شدیم. زن عمو به خاطر حضور حامد مجبور شد عقب بشینه و پتوهایی که روی صندلی عقب، کنار من گذاشته بود، اجبارا به داخل خونه برگشت.
به راه افتادیم. قشنگترین اتفاق این چند هفته اخیر، حضور حامد بود.
بدون اطلاع قبلی و با غافلگیری تمام و از همه مهمتر همسفر شدنش با من.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت147 با این حرفم هردو برگشتند. به کسری از ثانیه زن عمو از ماشین خارج شد.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت148
وارد حیاط دانشگاه شدم. حرفهای متصدی امور اداری دانشگاه تو مغزم صدا میکرد.
« شهریه ثابت، شهریه ثابت...»
خدایا! این رو چی کارش کنم؟ چی میشد منم مثل بقیه زندگی عادی داشتم.
به سمت در خروجی حرکت کردم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم. حامد رو دیدم که برام دست تکون میداد.
به طرفش قدم برداشتم. فکر کنم متوجه ناراحتی من شد که سریع به سمتم اومد.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاه پر از غمم رو بهش دادم. چیزی نگفتم و مسیرم رو ادامه دادم. حامد جلوم ایستاد.
- نشد دیگه، خوشحال رفتی، آویزون اومدی! بگو چی شده.
به چشمهای مهربونش نگاه کردم و لب زدم:
- میگه باید شهریه ثابت دانشگاه رو بدی، تا بتونی مرخصی رد کنی.
- به خاطر این ناراحتی؟ خب، شهریه ثابت چقدره؟
خیلی آروم مبلغ رو گفتم. خیره نگاهم کرد و گفت:
- تو نگران نباش، درستش میکنم.
با هم هم قدم شدیم و به طرف پارک کنار دانشگاه رفتیم. آروم گفتم:
- سه سال اینجا درس خوندم. نفهمیدم چطوری پول شهریه دانشگاه اومد، چطوری پول کرایه خوابگاه اومد، پول کتابهام، جزوههام. خدا بیامرزتت عمو!
چند لحظهای بینمون به سکوت گذشت.
- حالا چی کار کنم؟
حامد گفت:
- غصه نخور، درست میشه! حالا بیا بریم یه بستنی بگیرم بخوریم، تو گرما هلاک شدیم.
وارد پارک شدیم. روی نیمکتی نشستم. حامد رفت و خیلی سریع با دو تا ظرف بستنی برگشت.
همونطور که به بستنیها نگاه میکردم، گفتم:
- از وقتی یه دختر بچه کوچولو بودم، دلم میخواست دکتر بشم، خیلی تلاش کردم پزشکی قبول شم، ولی آخر سر به دندونپزشکی رضایت دادم. حالا هم که توی این موندم.
سربلند کردم به حامد نگاهی کردم و گفتم:
- آرزوهای من، همیشه باید نصفه و نیمه بمونه.
اخم کرد و گفت:
-ای بابا، دخترعمو! گفتم درستش میکنم، دیگه!
با سر به بستنی اشاره کرد و گفت:
- بخور، داره آب میشه!
نگاهی به بستنی کردم و مشغول بازی کردن با پستهها و خامههای سفید رنگ داخلش شدم که صدای موبایل حامد، باعث شد سربلند کنم.
نگاهی به صفحه گوشی انداخت و لب زد:
- حسامه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت148 وارد حیاط دانشگاه شدم. حرفهای متصدی امور اداری دانشگاه تو مغزم صدا م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت149
-الو، داداش!
-همون جایی که پیاده مون کردی، یه پارک بغلشه. ما اونجاییم.
-پارک کن ماشین رو، بیا یه بستنی بخور. تو این گرما میچسبه. بعد باهم میریم.
-زود میریم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد. توی جیبش گذاشت و رو به من گفت:
-حسام بود.
پوزخند زدم و گفتم:
- نگو حسام، بگو بچه کابوس!
چشم غرهای به من رفت و گفت:
- بهار!،ناراحت می شم پشت سر داداشم اینطوری میگیا!
-تو نمیدونی این بشر چی به سر من میاره!
- تو جای خواهرشی!
بعد آروم لب زد:
-زن داداششی، بهت حساسه!
گونههام گر گرفتند. لبخند کمرنگی زدم و سرم رو پایین انداختم.
-چیه؟ خوشت اومد!
تو همون حالت گفتم:
- بسه حامد، پرو نشو!
خندید و گفت:
-اگه دوست داشتن پروییه، من پروعم.
یهو بلند شد و شروع کرد، دست تکون دادن. رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به حسام. به طرفمون اومد.
حامد به استقبالش رفت و من همونجا روی نیمکت نشستم.
ده قدمی با من فاصله داشتند.
حامد، تند تند با حسام حرف میزد و حسام با دقت به حرفهای حامد گوش میداد.
حسام با اخم به طرف من اومد. سلام کردم و جوابم رو داد و گفت:
-الان به خاطر شهریه ثابت دانشگاه این قیافهی ماتم زده رو به خودت گرفتی؟
خیره نگاهش کردم، که ادامه داد:
-چک قبول میکنند، تاریخش رو بزنم، برای دو هفته دیگه.
کش اومدن لبهام رو حس کردم. ایستادم و گفتم:
-نمیدونم!
حامد گفت:
-خب میریم میپرسیم.
سر تکون دادم و بند کیف رو روی دوشم جابهجا کردم و گفتم:
- الان میرم میپرسم.
حامد گفت:
-حالا بستنیت رو بخور.
نگاهی به بستنی کردم و گفتم:
- آب شده!
-این دفعه تنبیه میشی و بستنی آب شده میخوری، تا دفعه بعد بهت میگم همه چی درست میشه، قبول کنی و آیه یأس نخونی.
ظرف بستنی نیمه آب شده رو برداشتم و دوباره نشستم.
حامد سریع رفت و با یه بستنی دیگه برگشت.
بستنی رو به طرف حسام گرفت. نگاهی به بستنی توی دستهام کردم.
حسام بستنی رو به سمت من گرفت و گفت:
- اگه دهنیش نکردی، میخوای عوض کنیم.
نگاهش کردم و گفتم:
_-نه، من بستنی آب شده، دوست دارم.
مشغول خوردن بستنی شدم، ولی توی فکرم دو کلمه رنگ گرفته بود؛ فرشته یا کابوس.
این حسام، فرشته منه، یا کابوس من؟
چرا من هر وقت ازش متنفرم، نقش فرشته رو بازی میکنه و هر وقت ازش خوشم میاد، نقشه کابوس رو!
کاش میشد، ازش بپرسم. تو واقعاً چی هستی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت149 -الو، داداش! -همون جایی که پیاده مون کردی، یه پارک بغلشه. ما اونجا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت150
بستنی تموم شد و به طرف دانشگاه راه افتادیم. توی دلم هزار تا نذر کردم که چک رو قبول کنند.
با حسام و حامد وارد قسمت مربوطه شدیم. با مسئولش که زنی جا افتاده بود، صحبت کردیم.
نگاهی به پرونده من انداخت و رو به حسام گفت:
- معمولا این روشی نیست که ما استفاده میکنیم، ولی چون نمرههای خانم اعتمادی قابل توجه هستند و حیفه که ایشون مجبور به ترک تحصیل بشند، میپذیریم، ولی لطفاً چک تا دو هفته دیگه پاس بشه، وگرنه مجبور به حذف ایشون هستیم.
حسام خیلی جدی گفت:
- بابت خالی نبودن حساب تا دو هفته دیگه، خیالتون راحت باشه.
زن پرونده من رو بست و گفت:
-باشه، پس چک رو بنویسید.
حسام دسته چک رو از جیب کتش بیرون آورد و مشغول نوشتن شد. با خوشحالی به حامد نگاه کردم، حامد چشمکی زد و ابرویی بالا انداخت.
از اتاق بیرون اومدیم و به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. حامد آروم به طوری که فقط خودم بشنوم، گفت:
- حالا کی بچه کابوسه؟
چیزی نگفتم که گفت:
- باید بری ازش حلالیت بگیری. بگی چی گفتی پشت سرش.
با صدایی آروم جواب دادم:
- جرات ندارم. همین الان برمیگرده و چک رو پس میگیره، بدبخت میشم.
حامد لبخند زد و چیزی نگفت. یه لحظه متوجه حسام شدم.
با گوشه چشم به من و حامد نگاه میکرد.
از دانشگاه خارج شدیم و به طرف ماشین پارک شده کنار خیابون رفتیم.
حامد نگاهی به دکه کنار خیابون کرد و گفت:
- شما برید، آب بخرم میام.
با حسام به طرف ماشین رفتیم. قبل از اینکه ریموت ماشین رو بزنه، گفت:
- چطور وقتی من دستم بهت میخوره، میشم پسر عموی نامحرم، ولی با حامد دل بدی قلوه بگیری، بحث محرمیت وسط نیست!
با تعجب نگاهش کردم. با حرص در ماشین رو باز کرد و نشست. یهو چش شد!
جرات نشستن توی ماشین رو نداشتم. صبر کردم تا حامد بیاد.
حرفش رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم که با صدای حامد حواسم جمع شد.
- بهار، کجایی؟ بشین، بریم!
لبخند زدم و دستگیره ماشین رو کشیدم و نشستم.
حامد همونطور که کمربندش رو می بست، گفت:
- داداش، کار بهار که به لطف تو ردیف شد، کار خودت به کجا رسید؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت146 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم.
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بايد مرتباً خود را احساس كند، احساس شايستگى، احساس زيبايى خود،احساس شخصيت زیبای خود و احساس خودسالارى.
انسانهايى كه در دنيايى از خودآگاهى زندگى مى كنند مرتباً خود زيبايشان را باور مى كنند و در نتيجه در خود شخصيت مى سازند.خود را باور كنيد تا خود را زيبا ببينيد. اصل خودشايستگى از اصول مهم اعتماد به نفس است آن را با تمام وجود احساس كنيد.
"من به خود افتخار مى كنم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم.
امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍
هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه :
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃
اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
بهار🌱
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو ب
مومن باید زرنگباشه😍
با یه مبلغ کم تو کل ثواب اینکار بزرگ خودتون رو شریک کنید
دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت150 بستنی تموم شد و به طرف دانشگاه راه افتادیم. توی دلم هزار تا نذر کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت151
حسام گفت:
_یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر میکنم صرف نداره. یه جورایی سودش کمه. اونجور که میخوام نمیشه.
- این همه خودت رو به آب و آتیش میزنی، برای چی؟ برای کی؟ حداقل زن بگیر، بگیم به خاطر زن و بچهاش این کارها رو میکنه.
همون طور که ماشین رو روشن میکرد، از توی آینه ماشین به من نگاه کرد و خیلی سریع نگاهش رو دزدید.
-تو سنگ خودت رو به سینه بزن. چهار سال دانشگاه درس خوندی، آخرش از عسلویه سر درآوردی.
- خودت که دیدی! همه تلاشم رو کردم، کاری که مربوط به رشتهام بشه، پیدا نکردم. مجبور شدم. حالا هم این شیش ماه که تموم بشه، دیگه قرارداد نمیبندم.
-پس میخوای چیکار کنی؟
حامد با لحن خنده داری گفت:
-میام پیش تو!
حسام نگاهی به حامد کرد و با لحن مضحک تری گفت:
- دو پادشاه، در یک اقلیم نگنجند.
- من که نمیخوام بیام پادشاهی کنم. بهار رو بیرون میکنی، من میام جاش.
سریع گفتم:
- چرا از من مایه میزاری؟
حامد گفت:
- آخه دیوار از دیوار تو کوتاهتر نیست.
بی خیال گفتم:
- اشکالی نداره، منم میرم یه جای دیگه کار پیدا میکنم.
یه دفعه، هر دو با هم و خیلی جدی گفتند:
- چه غلطا!
از پشت سر به هر دو نگاه کردم. با این حرفم هر دو از قالب شوخی در اومدند و به جاده خیره شدند.
این همه دختر میرند سرکار!
سرکار رفتن من، آخه چرا باید برای اینها باید اینقدر سنگین باشه!
فکر کنم این قسمت از اخلاقشون، ارثیه پدربزرگمون باشه.
وارد هتل شدیم. ظهر شده بود.
- مامان اونجا نشسته!
با صدای حامد به طرفش برگشتم. رد نگاهش رو دنبال کردم و به زنعمو رسیدم.
روی مبل نشسته بود. جلوی چادرش رو توی دستش مچاله کرده بود و به گلدون روی میز خیره بود.
به طرفش رفتیم. با دیدن ما صورتش رو برگردوند.
حامد جلو رفت و گفت:
- مامان چرا روت رو برمیگردونی؟ قهری با ما؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر میکنم صرف نداره. یه جورایی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت152
زرین بانو با همون حالت قهر گفت:
-از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفتید. انتظار دارید، الان چیکار کنم؟
حسام جلو رفت و روبهروی مادرش روی مبل نشست و گفت:
-مامان خب کار داشتیم!
زنعمو تیز به حسام نگاه کرد و به عتاب گفت:
-تو کار داشتی!
با دست به من اشاره کرد.
- این کار داشت...
به چشمهای حامد خیره شد و ادامه داد:
- تو کجا رفتی؟
حامد کنارش روی مبل نشست و گفت:
-من رفتم بهار تنها نباشه!
زن عمو قیافه طلبکار به خودش گرفت و گفت:
- بهار الان سه ساله این جا داره درس میخونه. تو این سه سال خیابونها رو یاد گرفته، دانشگاه شون رو هم عین کف دستش بلده. اونی که نیاز به مراقبت داره تویی که هیچ کدوم از این خیابونها رو نمیشناسی.
حرف حساب جواب نداشت. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم. روی مبل روبهروی حامد نشستم.
زن عمو با حالت قهر ادامه داد:
-مثلا مادرشون رو آوردن بگردونند!
حامد گفت:
-دیشب که برج میلاد رو بهت نشون دادیم.
زنعمو چشم غرهای به حامد رفت و گفت:
- برداشتید من رو بردید با ماشین یه ساختمون دراز به من نشون دادید، میگید این برج میلاده. خب این رو که صد دفعه تو تلویزیون دیدم. حالا از پشت شیشه ماشین هم دیدم.
بعد به حسام اشاره کرد و گفت:
-این که از اول هم دلش نمیخواست من رو بیاره.
حسام با قیافهای شوک زده به مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن!
حامد دستش رو دور گردنم مادرش انداخت و گفت:
- الهی من قربونت برم! دوست داری کجا ببرمت؟
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و روش رو از حامد برگردوند. حامد صورت زن عمو رو بوسید و گفت:
- قهر نکن دیگه! اینجوری دلم میگیره.
دستش رو از دور گردن مادرش برداشت و گفت:
-بزار یه جور دیگه بگم!
روی یک زانو جلوش نشست. دستش رو به طرف زرین بانو دراز کرد و گفت:
-خانوم خوشگله! افتخار میدید، شب من رو همراهی کنید، برای گردش؟
زنعمو کمی چشمهاش رو چرخوند، چادرش رو روی دهنش کشید. میشد از گونه های برآمدهاش، لبخند رو تشخیص داد. لبخندی که زیر سیاهی چادر مخفی شده بود.
- پاشو، خودت رو لوس نکن!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت152 زرین بانو با همون حالت قهر گفت: -از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت153
حامد کوتاه نیومد.
-آه، ای خانم زیبا! باید افتخار همراهی با من رو بدید، وگرنه همین الان میایستم و فریاد میزنم که این زن با این چهره دلفریب، من حقیر را تحویل نمیگیرد.
زن عمو تو همون حالت گفت:
- خیلی خب، پاشو. مردم نگاهمون میکنند.
-تا جواب مثبت به من ندهی، امکان ندارد.
- خیلی خب، باشه! پاشو، مردم دارند نگاه میکنند.
حامد بلند شد. پیشونی مادرش رو بوسید و با لبخند گفت:
- مردم حسودی میکنند، من یه دختر به این ماهی تور کردم.
لبخند زدم. به چهره خندون زنعمو نگاه کردم. این زن احتیاج به محبت داشت. محبتی که از پسرانش انتظار داشت. محبتی که با وجود اینکه عمو، هیچ وقت ازش دریغ نکرد، ولی بعد از شنیدن قصهی مادر من و شوهر خودش، رنگ بیرنگی به خودش گرفته بود.
محبتی که این زن خروار خروار، از فرهادش انتظار داشت و حس میکرد که دوازده سال، نیمیش نصیب آفرین شده و این حس تمامیت مالکیت عشق شوهرش رو به چالش میکشید.
حسام گفت:
- حالا بعد این همه ادا، میخوای شب کجا ببریش؟
حامد نگاهش رو چرخوند و گفت:
- نمیدونم! کجا بریم؟ تو کل طول عمرم سه دفعه اومدم تهران. اون هم با بابا اومدم، با خودش هم برگشتم. دانشگاه هم که اصفهان قبول شدم.
-بریم پارک ارم!
نگاهها به طرف من کشیده شد. برای توضیح بیشتر گفتم:
- جای قشنگیه! من یه بار با بچه های دانشگاه رفتم. وسایل پیک نیک هم که همه چی آوردیم. میریم روی چمن ها میشینیم، یه جوجه کباب هم درست میکنیم و بازی هم میکنیم. هم فال، هم تماشا.
حسام و حامد به هم نگاه کردند. حامد لبخندی زد و گفت:
-چی بهتر از این!
حسام گفت:
- پس بریم یه غذایی بخوریم، یه استراحتی هم بکنیم. من بعد از ظهر چند جا کار دارم. شب هم میریم اینجایی که بهار میگه!
زن عمو رو به حامد گفت:
-تو هم باهاش برو تنها نباشه.
حامد به حسام گفت:
- از تنهایی میترسی؟
حسام اخم کرد و گفت:
- تو امروز چی خوردی؟ زیادی کبکت خروس میخونه!
بعد مکثی کرد و گفت:
- بیا، بلکه کار یاد بگیری. مدرک مدیریتت که به هیچ دردت نخورد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت153 حامد کوتاه نیومد. -آه، ای خانم زیبا! باید افتخار همراهی با من رو بد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت154
وارد اتاق مشترکم با زنعمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داشتم.
دوش مختصری گرفتم و از حموم خارج شدم.
با تعجب دیدم که زن عمو یک دست مانتو و شلوار برام روی تخت گذاشته.
نگاهی به من کرد و گفت:
- عافیت باشه!
حوله رو به موهام کشیدم و گفتم:
-ممنون، سلامت باشی!
بعد با لحنی که کمتر تو این چند سال ازش شنیده بودم، پرسید:
- تو تهران رو بلدی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- تا حدودی.
کاغذی رو از توی کیفش درآورد و رو به من گرفت و گفت:
- یه آدرسی هست، میخوام برم اونجا. تنها نمیتونم برم. حامد و حسام هم که رفتند دنبال کارهاشون. ببین اگه بلدی این آدرس رو با هم بریم.
نگاهی به آدرس کردم.
-این آدرس کی هست؟
- یکی که خیلی اصرار کرد اومدیم تهران، بریم دیدنشون. حتی گفت هر وقت رسیدید تهران، تماس بگیرید ماشین بفرستم. ولی من میگم، زشته، خودمون بریم بهتره!
سر تکون دادم که گفت:
- این لباسها رو هم برات گذاشتم. بپوش تا نیم ساعته دیگه بریم، تا شب نشده برگردیم.
از کارهای این زن سر در نمیاوردم. سوال هم فایدهای نداشت. پس بی چون و چرا اطاعت کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت154 وارد اتاق مشترکم با زنعمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت155
وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره.
نگاهی به مانتوی طوسی رنگی که زن عمو برام انتخاب کرده بود، انداختم.
می گفت این بیشتر از بقیه بهت میاد. خیلی هم اصرار داشت کمی آرایش کنم.
به خاطر اینکه حرفش رو زمین ننداخته باشم، کرم پودر زدم و به مژههام هم کمی ریمل.
با رژ لب میونهای نداشتم، پس بی خیال شدم و این باعث شده بود که از وقتی از اتاق بیرون اومده بودیم، دائم کنار گوشم بگه صورتت رنگ و رو نداره.
سوار آژانس شدیم و آدرس رو بهش دادم.
رو به زن عمو گفتم:
- زن عمو، به حسام یا حامد زنگ بزنم، بگم داریم میریم جایی؟
اخم کرد و جواب داد:
_از کی تا حالا من باید از پسرهام اجازه بگیرم، برای بیرون رفتن؟
-آخه زن عمو، به شما چیزی نمیگند، ولی از من بازخواست میکنند.
-غلط کردند. من ازت خواستم، به اونها هم هیچ ربطی نداره!
ساکت شدم و چیزی نگفتم. هر چند که میدونستم عواقب این حرکت زن عمو حتما سرمن خالی میشد.
میتونستم یه جوری خبر بدم، ولی خب زن عمو بعد از مدتها یه چیزی از من خواسته بود. نمیخواستم از خودم ناامیدش کنم.
زنعمو موبایل سادهاش رو در آورد و شمارهای گرفت. چند لحظه بعد با لبخندی قابل توجه گفت:
-الو، سلام.
-زرین هستم.
-ممنون، زنده باشی!
-الان تهرانیم.
-نه دیگه، خودمون داریم میایم اونجا.
-نمیدونم، یه لحظه صبر کنید.
موبایل رو کمی از گوشش فاصله داد و رو به من گفت:
-بهار، چند دقیقه دیگه میرسیم؟
به اطرافم نگاه کردم و با یه تخمین سر انگشتی گفتم:
_یه ربع تا بیست دقیقه دیگه!
گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند و گفت:
-شنیدید؟
-بله، باهم داریم میایم.
-ممنون، پس فعلا خداحافظ.
موبایل رو دوباره توی کیفش گذاشت و گفت:
-خبر دادم که آمادگی داشته باشند.
سر تکان دادم و گفتم:
-کاش اجازه می،دادید، به حامد یا حسام هم بگم که اون ها هم آمادگی داشته باشند.
خیره نگاهم کرد و گفت:
- اونها باید بفهمند که آقا بالا سر من نیستند.
نگاهش رو گرفت و به چشم انداز بیرون خیره شد. به تبعیت از اون من هم همین کار رو کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت155 وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره. نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت156
بالاخره به خونه ی مورد نظر رسیدیم. کل خونههای توی اون کوچهی به اون بزرگی و پهنی، شیش تا هم نبودند.
زن عمو کرایه ماشین رو حساب کرد و پیاده شدیم. نگاهی به پلاک خونه انداختم. همونی بود که توی کاغذ نوشته بود. به در بزرگ خونه نگاه کردم؛ دری با رنگ قهوه ای و طلایی.
خواستم زنگ خونه رو بزنم که زن عمو گفت:
- صبر کن! همین جا وایسا تا بیام!
کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. مردی کنار کوچه مشغول شستن ماشینش بود. به طرفش رفت و مشغول صحبت شد. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف من برگشت.
- همینه! زنگ بزن.
انگشتم رو روی تک کلید آیفون فشار دادم. چند لحظه بعد صدای زنی از توی آیفون بلند شد که زن عمو جلو اومد و گفت:
- منزل آقای گوهربین؟
از اسمی که زن عمو گفت کمی جا خوردم. با تعجب بهش نگاه کردم.
صدای ضعیف تری از آیفون اومد که گفت:
- مهمونهای من هستند، باز کن.
صدای نزدیکتر گفت:
- بفرمایید!
و بعد صدای تیک باز شدن در اومد. زنعمو در رو هل داد و وارد شد. پشت سرش وارد حیاط شدم.
حیاطی بزرگ که دور تا دورش باغچه بود و پر از گلهای رنگارنگ. وسط حیاط باغچهای جدا با یک شکل هندسی خاص وجود داشت.
نمای خونه سنگ مرمر سفید بود. ورودی خونه، چند پله پهن می خورد و به جایی شبیه راهرو وصل میشد.
پنجره های بزرگی که تمام فضای دیوار رو به روی ساختمون رو گرفته بود.
چند قدمی به طرف ورودی سالن برداشتیم که با صدایی آشنا از تماشای خونه دست برداشتم.
- وای، زرین خانوم! خوش اومدید، صفا آوردید!
مهگل بود. با زن عمو روبوسی کرد. بعد به من دست داد و خیلی صمیمی صورتم رو بوسید و گفت:
-خیلی خوش اومدی، عزیزم!
- سلام، ممنون!
مهگل گفت:
-وای، اینقدر هول شدم، یادم رفت سلام کنم. ببخشید! سلام.
زن عمو گفت:
-سلام، اصرار کردی اومدیم!
- امروز هیچ چیز به اندازه حضور شما نمیتونست من رو سوپرایز کنه. بفرمایید داخل!
حضور مهگل تو این یک ماه اخیر، توی زندگی من، کمی شک برانگیز بود. یواش یواش داشتم به این نتیجه میرسیدم، که خواستگاری که تینا ازش حرف زده بود، از اعضای همین خونواده باشه.
ولی کدومشون؟
وارد خونه شدیم. سالنی بزرگ با وسایلی مدرن. کفپوش قهوهای رنگی که به نظر پارکت میاومد.
فرشهایی با زمینهی کرم، رنگ مبلهای راحتی شکلاتی و مبلهای استیلی مخصوص پذیرایی، با تاج هایی بلند و طلایی.
تابلو فرشهایی از جنس ابریشم، پردههایی سفید و ساده و راه پلهای که خونه رو به طبقه دوم وصل میکرد.
جالب بود که سالن به آشپزخونه دید نداشت.
با راهنمایی مهگل، به سمت مبل های پذیرایی رفتیم.
روی مبل تک نفره ای نشستم. با صدایی بلند، به سمت جایی که فکر می کنم، آشپزخونه بود، گفت:
- سوگل جان، پذیرایی کن.
بعد رو به من، با چهرهای خندون گفت:
- خیلی خوش اومدی، عزیزم! نمیدونی چقدر از حضورت خوشحالم!
لبخند زدم. زن عمو گفت:
- مادر تشریف ندارند؟
-نه، بیرون رفتند. تماس گرفتم گفت زود برمیگرده.
-الان، اینجا منزل شماست؟
- اینجا خونه ی پدرمه! من نزدیک اینجا بودم، تا تماس گرفتید، خودم رو رسوندم.
با صدای در همه ی نگاهها به طرف در سالن رفت. مردی با قدی متوسط موهایی مشکی، که با ژل حالت داده شده بود، وارد شد.
با دیدن ما مکثی کرد. مهگل ایستاد.
-سلام، چقدر زود اومدی؟
-سلام، مراجعینم وقتشون رو کنسل کردند، منم اومدم خونه! مهمونات رو معرفی نمیکنی؟
- حتما!
با دست به پسر اشاره کرد و رو به من گفت:
- ایشون برادر کوچیکم مهبد هستند.
و رو به مهبد در حالی که به من اشاره میکرد گفت:
- ایشون هم بهار خانم هستند، بهار اعتمادی!
به زن عمو اشاره کردو گفت: ایشون هم زرین خانم! زن عمو شون!