زندگی خیلی سخته ..
خیلی پیچیدست...
خیلی !
خیلی خستگی داره...
ناامیدی داره ...
و تنها دلخوشیمون هم رفاقت یه روز درمیونمون با خداست:)))
#توییت
@CafeYadgiry🤍💜
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
پنجشنبه 24آبان ساعت 15.30 ایران با کره شمالی بازی داره ... جیییییغ🥺♥️. به امید بردموننن💚🤍❤️.
فردا سه شنبه 29 آبان با قرقیزستان ساعت پنج و نیم بازی داریممممم🤍💚❤️.
به امید بردموووون .💕
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_299 _خندیدن از ته دل تورو ! آرامش تورو! خندیدم و گفتم: +خیلی سخته گیر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_300
با اخرین هل محکمش ؛ زیردلم تیری کشید که جیغی زدم!
+آخ...
ترسیده تابو نگه داشت و گفت:
_آرام ، چیشدی؟
+خدا نکشتت ...
پوفی کشیدم که سریع سمت ماشین رفت...
_میگما ...
+چیه !
ازرو تاب بلند شدم و سمت نیمکت رفتم...
_چیپس خوردن تو پارک رو خیلی دوست داشتی یادته؟
با ذوق نگاش کردم و بادیدن تنوع چیپسایی که دستش بود سمتش خیز برداشتم...
+بدش به مننننن !
وایییییی عسیسم .
نمکی...
سرکه ای ..
ماست و ریحون .
پیتزایی .
دمت گرم داداش !
_قربونت آبجی خانم ..
دیگه گفتم امروزو به ذهنت بسپاری و برا اون فسقلی تعریف کنی چه لطفایی درحقت کردم !
+پررو نشو !
تک خنده ای کرد و چیپسارو باز کردم ...
_بریم تو ماشین؟
+نه .
_سرده !
+تو برو .
_نمیخام .
+دیوونه !
مشتمو از چیپس پرکردم که باصدای حامد به سرفه افتادم !
_چقد خوب میشد اگه آدم بودی !
الان بجای رادین ؛ من میاوردمت بیرون!
رادین ضربه ای به کمرم زد که به خودم مسلط شدم !
روبروی حامد وایستاد و دستاشو تو جیبش کرد!
_اولا فرشته ها هیچوقت آدم نمیشن !
دوما !
به غیراز من ...
آدم دیده که بخواد آدم باشه؟
ثالثا !
آرام یه اخلاقی که داره اینه که هرکی هرجور باهاش رفتار کنه؛ همونو به خودش برمیگردونه !
پس مطمئن باش !
مطمئن باش یه غلطی کردی که جوابتو داده !
پوزخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت !
_اوو ! من کی خیانت کردم که خودم خبر ندارم؟
کی رفتم دنبال نوس نوس کردن دنبال جنس مخالف؟
اخمای رادین توهم رفت که ترسیده بلند شدم !
+بسه ! رادین ب...بریم !
چادرمو جمع کردم جلوم تا مبادا شکم براومدم برملا بشه !
_چیه؟ میترسی ازینکه بشناسه ذات کثیفتو ؟
با دیدن دستای مشت شده رادین لب زدم:
+ذات کثیف من یا تو رو؟
_خیلی رو داری آرام !
+شدم مثل تو !
چ..چجوری روت میشه تعقیبمون کنی؟
نکنه ف...فک کردی تصوراتت حقیقی شده؟
که با یکی دیگ اومدم بی..بیرون؟
حتما ک...کلی حرف آماده ک..کردی تا به یه ب..بهانه ای ط..طلاقم بدی !
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_300 با اخرین هل محکمش ؛ زیردلم تیری کشید که جیغی زدم! +آخ... ترسیده تاب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_301
پوزخندی زدم..
+هرچند ... من طلاقمو میگیرم !
خنده عصبی کرد و روبروم وایستاد !
_حتما همینکارو بکن...مگر اینکه مغز خر خورده باشم و طلاقتو بدم!
رادین: مغز خر خوردی که الان وایسآدی اینجا چرت و پرت میبافی به هم!
_مگر اینکه خیلی گاگول و نخود باشم که بزارم مث خانوما بپری وسط زندگیم و بعداز سرک کشیدن و دیوونه کردن من گمشی بیرون!
رادین: هستی !
بی توجه به رادین و بغضی که درحال خفه کردنم بود گفتم:
+م...مگه خودت نگفتی از...از زندگیت برم بیرون!
پ..پس دردت چیه !
_دردم بچه ست !
با شنیدن اسم بچه ناباور خیره شدم به حامد و برای لحظه ای نفسمو تو سینم حبس کردم!
+ب..بچه؟
رادین سرفه الکی کرد و گفت:
_خیلی پشتوانه خوبی بودی که حرف از بچه میزنی؟
حامد: بچه میخام ازت !
پوزخندی زدم...
+محال ممکنه ! چرا باید یه موجود دیگه رو بدبخت کنم؟
عیب و عاره !
عصبی درحالی که سعی میکرد صداشو کنترل کنه گفت:
_بچه داشتن از عالم و آدم عیب و عار نیست!
از شوهرت عیبه؟
بد بود!
این حرفش بد بود!
چه میدونست از قلب بی خبر من؟
چه میدونست این مرد از وجود این بچه؟
دستمو رو صورتش فرود آوردم که رادین شونه هامو گرفت!
لب پایینم میلرزید و توی دوثانیه ریخته بودم بهم!
+اینو زدم تا بدونی من هرچی باشم ، خیابونی نیستم!
مث اون دخترای دوروبرت که جدیدا خوب کورت کردن!
سیرابت کردن!
جلوی چشمم ن...نباش حامد !
چون بدجور از چشمم افتادی !
بدجور!
اگر یک درصد هم ممکن بود برگردم و ببخشمت ، همون یک درصد رو خودت نابودش کردی!
اشکمو پس زدم و توجهی به داد و بیداد های رادین نکردم ...
سوار ماشین شدم و تو جیک ثانیه ازاون منطقه دور شدم!
یہ جملہ ی خیلے قشنگ تویہ کتاب خوندم کہ نوشتہ بود:
(همہ چیز براے کسے که می داند
چگونه صبر کند،بہ موقع اتفاق مے افتد.)
خلاصہ که ریلکس باش،ببین،بشنو،
بگذر،جدے نگیر،ویادت بمونه
که گاهی صبر خودتلاشه.🌸✨
#انگیزشی #پروف
@CafeYadgiry🍅
⦅ #روتین🌿 '' ⦆
روتین شب‹.💗🥲.›↭.
• · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · •
- ستاره هارو تماشـٰا کن🧡🧦 .
- دمنوش درست کن🫐🫴🏼⸱࣭ ִֶָ 𖥻
- برنامهی فردات و بنویس🌿🫙 .
- مسواك بزن🌸😻⸱࣭ ִֶָ 𖥻
- خوب بخواب💛👀 ֪֢
@CafeYadgiry🎀
با خودت اینجوری رفتار کن!🌞🌿⋆.⋆
¹⇜ با خودت مثل کسی که دوسش داری صحبت کن...
²⇜ با خودت مثل کسی که دوسش داری رفتار کن...
³⇜ از خودت مثل کسی که دوسش داری مراقبت کن...
⁵⇜لطفاً قدر و ارزش خودت رو بدون🫂
و طوری که لایقش هستی با خودت برخورد کن
چون اینجوریه که میتونی
احساس بهتری به زندگیت پیدا کنی.🌸🌱
#ایده💛🌿
#توصیه
@CafeYadgiry🪵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای مننننن .🥺😂.
سلامممم .
#سوگنگ
@CafeYadgiry🦦
ناز کنی ، نَظر کنی ، قَهر کنی ، ستم کنی
گر که جَفا ، گر که وَفا ، از تو حذَر نمیکنم :).
#شعر
@CafeYadgiry🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم معرفت داشت بهونه نیاورد ..
روراست گفت :اونو میخواد ...:))
#آهنگ
پ.ن: گفته بودید ازینا دوست دارین:*))
@CafeYadgiry🪴
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_301 پوزخندی زدم.. +هرچند ... من طلاقمو میگیرم ! خنده عصبی کرد و روبروم
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_302
هقی زدم و ماشینو نگه داشتم...
نباید دور میشدم زیاد ...
حامد چکار کردی بامن؟!
انگ خیانت و برچسب هرز*گی رو میچسبونی روپیشونیم؟
خبر داری از وجود بچه ؟
تابانی که از رگ و ریشه تو بود؟
حتی اشکامم از باریدن خسته شده بودن !
چشمام خشک خشک بود و دریغ از یه قطره اشک !...
خیره شدم به خیابون و سمت سایت روندم ...
__________________
#راوی
تمام غم عالم روی دل دخترک سنگینی میکرد !
حامد خدا خدا میکرد تا حنجره اش ؛ پاره شود تا مبادا با حرف دیگرش ؛
دل دخترک به درد بیاید !
لعنتی گویان پارک را ترک میکند و سمت پناهگاهش حرکت میکند ...
شاهچراغ ...
شاید بتواند کمی آتش درونش را خفه کند !
با فکر کردن به چشمان دخترک ،
آرام میشود !
اما امان از آن اشک هایش...!
اشک هایی که حامد خوب علتش را می دانست !
چه میکرد؟
بین دوراهی گیر کرده بود !
دختر پاک دل راست میگفت
یا آن مار افعی؟
خودش را دستی دستی بدبخت کرده بود !
خودش را تا کنار آتش جاودان جهنم ؛ همراهی کرده بود !
علت آتش چه بود؟
مشخص و کاملا واضح !!!
خورد کردن دل بنده خدا و قضاوت!!
چه چیزی بدتر ازاین می تواند انسان را در باتلاق فرو ببرد؟؟؟
بغض نفسش را می گیرد...
یک لحظه هم فکر دخترک پاک دل و
صاحب جفت جشمان عسلی، رهایش نمی کند !
اشتباه کرده بود !
خودش هم خوب می دانست !
اما مگر غرور بیکرانش اجازه مرخصی می داد؟
یک مرخصی ...
همراه با دخترک ...
زندگی بدون استرس و درد !.
بدون دعوا و غصه !
زندگی لبریز از عشق و محبت !
از دار دنیا چه کم میشد اگر این دو دلخسته هم ازاین نوع زندگی برخوردار بودند؟؟
زندگی شبیه قهوه ست؛ سیاه، تلخ و داغ ☕️ .
سیاهی را با سپیدی صداقت
تلخی را با شیرینی صمیمیت
داغی را با صبر
باید تحمل کرد .
#انگیزشی #پروف
@CafeYadgiry🥺🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشته باشه ...
#توییت
@CafeYadgiry🖤🤍🫂
#زیبایی ╮☁️💕╭
↜5 دلیل تیرگی دور چشماتون👀💫
🥬┊•نخوردن سبزیجات
💤┊•نداشتن خوابی کافی
🩸┊•کم خونی
🍾┊•نخوردن آب کافی
🧴┊•استفاده نکردن از کرم دور چشم و ضدآفتاب
#توصیه
@CafeYadgiry😻
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_302 هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_303
کاش میشد برای لحظه ای، زندگی به دلخواه خودمان بود !
کاش میشد زود دیر نمیشد !
برای عذر خواهی !
برای پشیمانی !
اما صدحیف ...
صدحیف که این کاش ها فقط کاش اند !
حقیقت نیستند !
و نمیشود آنهارا حقیقی کرد !...
__________________
#آرام
نشسته بودم تو ماشین و گوش سپرده بودم به حرفای آقا محمد !
_متوجه شدی آرام خانوم؟
بی حواس سری تکون دادم ...
+ب...بله بله !
_خب... برید به سلامت !
ایندفه کلا پنجاه متر با خونه سوژه فاصله داشتیم!
نگاهی به رادین انداختم و سرمو انداختم پایین..
_علی ... علی بیا !
باآوردن اسم علی ، ابروهای حامد به هم قفل شد!
دل خوشی ازش نداشت!
اما ...
مهم نبود!
توجهی نکردم و از ماشین همراه علی پیاده شدم !
دستی به لباسام کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم...
اونقدر غرق افکارم بودم که خداحافظی با رادین و بچه ها به کل یادم رفت !
_آرام خانوم ! سوار شید !
با تعجب به علی خیره شدم ...
سوار شاسی بلند مشکی که گفت ؛ شدم و به پنج دیقه نکشید که وارد خونه یا بهتره بگم قصر سوژه شدیم!
اونطور که آقامحمد میگفت حدادی یکی از بزرگترین قاچاقچی های خاورمیانهبود!
با حرفاو اطلاعاتی که بچه ها توی جلسه ، یکی یکی ارائه میدادن ، هرلحظه میزان تعجبم بیشتر میشد!
مخصوصا همونجایی که داوود میگفت:
تقریبا سه چهار تا زن داشته و از هرکدوم سه تا بچه داشته !
هرکدوم از بچه هاش توی کشور های مختلفی مشغول کارن و میلیاردی درآمد دارن!
البته کار بچه هاش هم به کار باباشون بی ربط نیس...!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_304
سرفه ای کردم و کیف مجلسیمو برداشتم...
حالم بهم میخورد ازین لباس !
پوشیده بود اما سنگین ..
راه رفتن و تکون خوردن
درحالت عادی با وجود این فسقلی برام خیلی سخت بود ...
بخصوص با این لباس که دیگه نمیتونستم تکون بخورم !
علی ورقه ای رو به نگهبان داد که گفت:
_اونجا پارک کنید !
علی سری تکون داد و
ماشین رو طبق گفته نگهبان ، پارک کرد...
_بریم !؟
خیره شدم به در ورودی...!
میدونستم نمیتونم زنده ازونجا برگردم!
۶۰ درصد احتمال داشت
ارسلان هم اونجا باشه!
حتی رادین هم از دهنش پرید و سوتی داد !
اینکه : _آره ...آقامحمد بدجور گیر داده بهمون ..
تیراندازی و ضربه فنی کردن سوژه ها توی ماموریت تو شده برامون کابوس...!
بیخیال سری تکون دادم ...
چقدر باید فکر و خیال میکردم؟
از شدت خستگی تشنه یه
جایی دوراز حامد بودم !
اما مگه فکر تابان تنهام میذاشت؟
گناهی نداشت ..
بجز اینکه پدرش حامده !
اما این بچه که نباید پاسوز من و حامد بشه !
پوفی کشیدم و قدم قدم به سمت ورودی رفتیم ..
صدای آهنگ ملایم که پخش میشد حالمو بد کرده بود !
_آرام خانوم...
حواستون باشه !
شما به عنوان یه خدمتکار اینجایید !
نه به عنوان نفوذی !
علی هست...
خیالتون راحت باشه !
ازهیچی نترسید!
باصدای آقامحمد ایرپادو چسبوندم به گوشم و سکوت کردم...
_سلام آقا هاشم .
از طرف آقای حدادی ، من و خانمم برای خدمترسانی اومدیم !
"سلام پسرم ...
خوش اومدی...
اونجا برید لباساتونو عوض کنید !
به سمت اتاقی که گفت رفتیم ...
پالتومو درآوردم و آویزون کردم تو اتاق..
بیرون رفتم و پشت سرم علی وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد .