eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.2هزار دنبال‌کننده
876 عکس
234 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
لادن طلایی😂شوخمنگ...لادن جون😍♥️ °•• ۰۰°
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_95 رو کردم سمت حامد: +چقدر مونده برسیم؟ فرمون رو چرخوند و با روی خوش گف
•{🖤🤍}•• ‌ آرام سوار ماشین شد و منم نشستم پشت رول... _میخواستی‌یه‌چیزی‌رو‌بگی‌ها! لبخندی زدم... حواسش به همه چی بود!... میخواستم بگم...ولی اینجا جای درستی نبود! +میشع‌بریم یه جای بهتر صحبت کنیم؟ _امم..باشه... تو دلم غوغا بود! خوشحال بودم که بهم اهمیت میداد ! ولی اگر منو رد کنه .... لبخندم خشک شد ... ته دلم خالی شد... نه...نباید ناامید میشدم! یا امام‌رضا!خودت میدونی‌که‌تودلم‌چی‌میگذره! کمکم کن یه عشق پاک داشته باشم! به کسی که میخام برسم! نفس عمیقی کشیدم که حواسم جمع آرام شد... _میگم...آقا حامد؟ +جا....بله؟ فحشی تو دلم نثار خودم‌کردم... نباید سوتی میدادم... پس فردا میگه شوهرم بی عرضه ست نمیتونه از پس زبونش بربیاد! از فکر خودم خندم گرفت... _گوشی منو ندیدید؟ازاون‌شب‌غیب‌شده! دست بردم سمت داشبورد و بازش کردم... گوشیشو درآوردم و گرفتم سمتش... ممنونی گفت که گفتم: +رسیدیم! محل آرامش من... جایی که ذهنم از آشوب به آروم تبدیل میشد... آرام ازمن جلوتر میرفت و منم پشت سرش ... خواست بشینه رو صندلی‌ کنار در که سریع گفتم: نه ! اینجا نه! سمت طبقه بالاقدم برداشتم که آرام پشت سرم اومد... لبخندی زدم... عاشق دکوراسیون این کافه بودم! روی صندلیه میز دونفره نشستم... گوشیمو روشن کردم که دیدم رسول پیام داده... _آقا حامد خوب پیچوندی رفتی ها! شروع کردم به نوشتن: +دیگه گفتم بیکار نمونی😂😎 دکمه ارسال رو فشار دادم.. _ گگگ...یادم میمونه! +تو فقط باید عروسیمو یادت بمونه! _نه باباااااا خبراییه؟ +رادین چیزی بفهمه حسابت با کرام الکاتبینه رسول! _باشه بابا! مبارک باشهههه!😂👏 جوابشو ندادم... استاد سرکار‌گذاشتن بود! باریستا اومد و پرسید: # چی میل دارید؟ نگاهی به آرام انداختم و گفتم: +دوتا قهوه و دوتا کیک کاکائویی بیارید! باریستائه چشمی گفت و رفت... آرام عاشق کیک کاکائویی بود! یادمه اون روز که برای تولدش رادین میخواست کیک بگیره ، گفت آرام عاشق کیک کاکائوییه! به گوشیم خیره شدم... نگاه سنگین آرام رو روی خودم حس میکردم... آرام کلافه گوشیشو خاموش کرد... نکنه بخاطر مشغول شدنم با گوشی ناراحت شد ؟ سریع خاموشش کردم... _شما از کجا میدونستید من کیک کاکائویی دوست دارم؟ رفتم تو فاز روانشناسی... +خوب آدمایی که درونگرا ان...یا کودک درونشون فعاله کیک کاکائویی دوست دارن..! سفارشامونو آوردن... برق تو چشمای آرام لبخند رو لبم آورد... تا کیک رو گذاشت جلوش شروع کرد به خوردن... خیلی خودمو نگه داشتم تا خندم نگیره...
•{🖤🤍}•• ‌ دستمو گذاشتم زیر چونم و با لبخند نگاش کردم... خیلی آروم دستمال کاغذی از‌جعبه بیرون کشید و دور لبشو‌پاک کرد.. نگاهی کرد به کیک من که دست نزده بودم... _عه شما هنوز نخوردین؟ +بازم میخای؟ _ایممم...اگه باشه که آره! سرشو انداخت پایین... به مظلوم ترین حالت نشسته بود! ظرف‌کیکمو گذاشتم جلو آرام... لبخندی زد و شروع‌به خوردن کرد... لبخندم تبدیل ب خنده شد... رفتارای این دختر خیلی بانمک بود...! +من کیک کاکائویی دوست دارم...ولی‌الان حیف که سیرم! دروغ چرا...ولی از کیک کاکائویی متنفر بودم! همونطور‌که کیک رو داشت‌حلالش میکرد گفت: _میشه بگی چکارم داشتی؟ لحن صمیمیش جرئت داد بهم... +میخام همیشه کنارت باشم...نزارم آب تو دلت تکون بخوره! چنگالشو گذاشت‌پایین... سرشو آورد بالا و گفت: _متوجه نمیشم؟! واضح تر‌بگید! با دیدن کاکائوی دوردهنش نیشم باز شد... +شما اول اون کاکائوی دور دهنتو پاک کن واضح میگم! فکم دردمیکرد از‌شدت خنده...ولی‌ بروز‌نمیدادم... _اوخ ببخشید... سرشو انداخت پایین که گفتم: +خوبه حالا توام! دلم براش سوخت...ولی مگه نیشم بسته میشد؟ +بخوام توضیح واضح بدم... خوب... بسم الله ای گفتم .. من دوستت دارم! دستمالی برداشتم و پیشونیم رو خشک کردم... حالم دگرگون شد... خیلی‌بد گفتم! یه حسی بهم میگفت گند زدم! _چ..چی؟ +م...من...! به حال و وضعیت خودم زار میزدم! مطمئن بودم الان از کافه میزنه بیرون و فحش بارم میکنه! سخت بود... همسایه صمیمی بودیم باهم... از همه بدتر...رفیق داداشش بودم... حالا یدفه بخام .... دستامو مشت کردم... باید یجوری درستش کنم! +اگر اجازه بدید ....من ازتون..خواستگاری کنم! برعکس تصوراتم با آرامش خاصی نگام میکرد! _م..من باید فکر‌کنم! +اشکالی‌نداره!من تا هروقت که بگی منتظرمیمونم... _میشه بریم؟ +بله حتما... تا گفتم بله سمت در پا تند کرد... ناراحت شده بود؟ آرام رفت ... بلند شدم و سمت صندوق رفتم..
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگ ترین ماه 🩶 : ) !'؟ ◜🌚 🖤◝ · · · • • • • • • 𖧵 • • • • •  • · · ·         @CafeYadgiry · · · • • • • • • 𖧵 • • • • • • · · ·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبی که این ویدیو داره 🌷🌱 . . 𝟹 › ◜ 🪷◝ · · · • • • • • • 𖧵 • • • • •  • · · ·         @CafeYadgiry · · · • • • • • • 𖧵 • • • • • • · · ·
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_97 دستمو گذاشتم زیر چونم و با لبخند نگاش کردم... خیلی آروم دستمال کاغذی
•{🖤🤍}•• ‌ بعدازاینکه‌حساب‌کردم،سمت ماشین قدم برداشتم... سوار شدم و خواستم استارت بزنم که قیافه بهم ریخته آرام توجهمو جلب کرد.... پرسشگرانه نگاش میکردم.... ولی نیم نگاه هم بهم ننداخت... بدجور ریختم بِهَم... ۹۰ درصد فکر میکردم که منو رد میکنه! کی دلمو باخته بودم؟ من به این دختر دلمو باخته بودم! اشک تو چشاش جمع میشد یا بغض میکرد دنیا رو سرم خراب میشد! کلافه استارت زدم و راه افتادم... هرکار میکردم آروم نمیشدم! غم بزرگی تو دلم نشسته بود! آرام با روح و روانم بازی میکرد! یه دیقه خوب بود یدیقه بد! یدیقه میخندید یدیقه بغض میکرد و میشست گوشه...:) تو فکر بودم که آرام گفت: _چقدر مونده برسیم؟ نفس عمیقی‌کشیدم و سعی کردم خوب جواب بدم: +ازشهر خارج شدیم!...نیم ساعت دیگه میرسیم... تا اینو گفتم آرام سرشو تکیه داد ب صندلی و چشماشو بست..... تقریبا چهل دیقه توراه بودیم... جاده بدجور کلافم‌کرده بود... ماشینو سریع پارک کردم ... کمربندمو باز کردم ...خواستم آرامو صدا بزنم که دیدم خیلی مظلوم سرشو تکیه داده و خوابه.... دلم نمیومد بیدارش کنم.... غرق صورتش شده بودم! این دختر خیلی مظلوم بود! خیلی تو دل برو بود! با انگشتام چشمامو ماساژ میدادم... سردرد بدی اومده بود سراغم... نیم نگاهی بهش انداختم.... +آرام خانوم؟ هیچ عکس العملی نشون نداد... +آرام‌خانووم؟ سرشو تکونی داد... +آرام خانووم رسیدیما؟°!!!!! چشماشو آروم باز کرد... چشماشو خواب آلود بهم مالید و گفت: _ببخشید...خوابم برد...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_98 بعدازاینکه‌حساب‌کردم،سمت ماشین قدم برداشتم... سوار شدم و خواستم استا
•{🖤🤍}•• ‌ +عی‌بابا....خوابه دیگه‌...خبر نمیکنه... شالشو مرتب کرد... +بریم؟ _بله!بریم... پیاده شدیم ... کلید رو انداختم ب قفل ... +بفرمایید... _مچکرم... وارد راهرو شدیم... آرام داشت از پله ها میرفت بالا ک گفتم: +آرام خانوم آسانسور داره ها! خندم گرفته بود... نچی گفت ک وارد آسانسور شدیم... خواب آلود بود...خودشم متوجه کاراش نبود... _نچ...پس کی میرسیم...؟ طبقه چندمین مگه؟ +طبقه سوم! الان میرسیم.. تا اینو گفتم در باز شد... +بفرمایید... _آخیش... احساس کردم از آسانسور میترسه... تا در باز شد پرید بیرون.. این دختر خیلی سم بود.. مخصوصا الان ک بدجور خوابش میاد... جلو در خونه وایستادم و در زدم... ............. ..... # کیهههههه؟ زیرلب گفتم: +نگا توروخدا...انگار دهاته... آرام خندش گرفته بود... زدم زیر خنده ک اونم خندید... یاد شعری افتادم که دلم لرزید.... <دردوچال‌گونه‌ات‌دنیای‌من‌جا‌میشود...عاشق‌دنیای‌خویشم‌لحظه‌خندیدنت:)> لبخندی زدم که نرگس درو باز کرد.. # جیییییییییییییغعغغغغ +علیک سلام! بدون توجه به من پرید بغل آرام... تقریبا دودیقه جلو در بودیم... نرگس ول نمیکرد! +خواهر من اجازه میدی بیایم‌تو یانه؟ _آخخخخ ببخشیددددد آراااام نفسسسس‌! بیا توووو... +منم که.... _برو باباااا...دوروزه منو ول کردی رفتی! خونه رات نمیدم... خواستم چیزی بگم ک درو محکم بست... باز چشش افتاد به آرام... صدای قهقه آرام لبخندی رو لبم آورد...‌ گوشمو چسبوندم به در‌... _بابا گناه دارع بیچاره خسته س! # ولش کننننن جمع جمعِ دخترونس... _ برو بابا... صدای قدمای آرام سمت در ذوقی تو دلم آورد... # آراااام بخدا درو باز کنی میزنم از وسط نصفت میکنم! ای توروحت دختر! من اینو میکشمش... ناامید سوار آسانسور شدمو ماشینو روشن کردم و سمت خیابون حرکت کردم... باید وسیله میگرفتم برا خونه... باید به آرام خوش بگذره..... هرچی باشه مهمونه....:) _____________________________
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_99 +عی‌بابا....خوابه دیگه‌...خبر نمیکنه... شالشو مرتب کرد... +بریم؟ _بل
•{🖤🤍}•• ‌ با صدازدنای حامد تازه متوجه شدم تو ماشین خوابم برده... _آرام خانوم رسیدیمااا.... خجالت کشیدم... خیلی لحظه بدی بود...داشتم آب میشدم...الان‌میگه مث خرس افتاده اینجا خوابیده! +ببخشید....خوابم‌برد! _عی بابا....خوابه دیگه....خبر نمیکنه... شالمو مرتب کردم و نگاهی ب خودم از تو آینه انداختم... _بریم؟ +بله...بریم... پیاده شدیم و سمت در راه افتادیم... حامد درو باز کرد و گفت: _بفرمایید +مچکرم.. ینی پسر ازاین باادب تر و باشخصیت تر داریم؟ هلاکتم...چیز...نه...اشتباه شد... خاک توسرم... وارد راهرو شدیم که چشمم خورد به آسانسور....ای تف تو روح مهندس این خراب شده! ای نمیری بشر! آسانسور برا ۸ واحد؟ هرچی فحش بلد بودم نثار مهندس اینجا کردم... خیلی آروم و ریز و سوسکی از پله ها داشتم بالا میرفتم که باصدای حامد کاملا به بد شانسی خودم ایمان آوردم... _آرام خانوم‌آسانسور داره ها! گگگگگگ...! من کورم ندیدمش! بیشعور! بی شخصیتتتتتتتت! بدجور حرصم گرفته بود! لعنتییی من فوبیای سوار شدن آسانسور دارم! با رودروایسی و خجالت سوار شدم... حالت تهوع بدی گرفتم... +نچ....پس کی میرسیم؟ طبقه چندمین مگه؟ _طبقه سوم...الان میرسیم.... تا در باز شد سریع خودمو انداختم بیرون... نفسم باز شد.... +آخییییش! حامدچپ چپ نگاهی انداخت ک به روخودم‌نیاوردم... جلو دروایستادیم ک حامد در زد.... با صدای نرگس فکم از شدت خنده درد گرفت.... /نباید بخندی آرام...زشته! +وجدان جان نمیتونم نگه دارمممم... # کیهههههههه؟ با چیزی ک حامد زیر لب گفت خندیدم... _نگا توروخدا....انگار دهاته! زدیم زیر خنده... نگام افتاد ب حامد! عخی! مامانییی! چ قشنگ میخنده! چال رو گونشو! /میخنده که میخنده به توچه؟ +هووووووووف! در باز شد و جیغای نرگس شروع شد.... # جیییییییییییغ! حامد حسودیش شده بود!.. این خواهر برادر بهم رحم نمیکردن...خندم گرفته بود بدجور.... پریدم تو بغل نرگس... _علیک سلام! نرگس بدون توجه به حامد خودشو انداخت تو بغلم... حالا میفهمم چقدر دلتنگ خواهرم بودم! دوتامونم دلامون تنگ همدیگه بود... _خواهر من اجازه میدی بیایم تو یا نه؟ با صدای جیغ جیغوش جواب داد: _آخخخخخ ببخشید آرااااامم نفسسس بیا تووو... کفشامو دراوردم و رفتم تو... _منم که... هویج! با فکر خودم خندم گرفت...! هویجی خوب دیگه داشم! نرگس با بلبل زبونی جواب داد: _برو بابااااا...دوروزه منو ول کردی رفتی! خونه رات نمیدم! خواستم نرگسو بکشونم کنار ک درو بست...
•{🖤🤍}•• ‌ دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.... آروم گفتم:نرگس تف توروحت... +بابا گناه داره بیچاره خسته ست! _ولش کنننن جمع جمعِ دخترونس.. +برو بابا! دلم واسش سوخت....خیلی مظلوم ساکت بود.... سمت در قدم برداشتم که صدای جیغ نرگس دراومد! _آرااااام بخدا درو باز کنی میزنم از وسط نصفت میکنم! +خووووب چرا گارد میگیری! دستمو کشید و نشوند رو مبل.. _آجیم بیا بشین چارکلوم حرف بزنیم دلم تنگت بود! +من بیشتررر! ولی خیلی بی معرفتی ها...رفتی مشهد پشت سرتم نگا نکردی! دستشوگرفت جلو دهنش : _عه عه عه نگا کی به کی میگه بی معرفت! من دوسه بار زنگیدم گوشیت خاموش بود! +کی زنگ زدی!؟ _تقریبا دوسه هفته پیش.... +خوب یسری مشکلایی پیش اومد واسم ک گوشی نداشتم... _ع...چیشده؟ +تو اول پاشو ی لیوان آب بیار! تشنمه! توجیغ جیغ کردی من گلوم خشکه!. _وای فدات شم خاک ب سرم یادم رف پذیرایی کنم! واستا الان میام... نرگس بلند شد رفت تو آشپزخونه... نگاهی به دوروبر خونه انداختم.. خونه کوچیک و نقلی ولی شیکی بود! بالکن بزرگی تو آشپزخونه داشت... هال وپذیراییش آرامش خاصی داشت! سبک خونه به رنگ طوسی و طلایی بود کلا! خیلی خوش سلیقه اثاث ها چیده شده بود... فرش طوسی و طلایی...مبلا طوسی...میزتلویزیون طوسی طلایی...ولی طوسی یه رنگ نبود! انواع طوسی ها ... خونه تمیز و مرتبی بود! کیف کردم با دیدن خونه! +چند وقته از مشهد اومدی نرگس؟ همونطور که داشت قاشق رو تو پارچ میچرخوند گفت: _تقریبا دوسه روزه اومدم! +آها...صفا آوردی... _خخ.. به این پی بردم که حامد پسر مرتبیه! خواهرش دوروزه کلا اومده! ولی به این خونه میخوره چندروزه مرتب شده! لبخندی رو لبم اومد! نگاهی به ساعت انداختم... [۷.۳۰دقیقه] گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره رادینو گرفتم... بوق اول.....بوق دوم............مشترک مورد نظر خاموش میباشد! لطفا بعدا تماس بگیرید ....ch..... استرس بدی گرفتم! دوباره گرفتم: مشترک مورد نظر.... دوسه بار گرفتم ولی خاموش بود! نرگس سینی به دست از آشپزخونه اومد ... سینی رو گذاشت رو میز : _بفرمای... آرام؟ +ب...بله؟ _دورت بگردم چت شد یدفه! سرمو تند تکون دادم.... گلوم خشک شده بود! نای حرف زدن نداشتم! نگران رادین بودم! سابقه نداشت اینجوری گوشیش خاموش باشه! +ن...نرگس! _جانم؟ +شم...شماره آقا حامدو میدی ؟ _براچی میخای کلک؟ با بغض گفتم: +رادین گوشیشو جواب نمیده! خاموشه! گوشیشو از رو میز برداشت و همونطور که دنبال شماره میگشت گفت: +الهی بگردم وایسا...شربتتو بخور حالت بهتر شه! با دستای لرزون لیوانو برداشتم و قلوپی از شربت رو خوردم...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_101 دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.... آروم گفتم:نرگس تف تو
•{🖤🤍}•• ‌ نرگس: بیا آجیم... بزن شماره رو..... 0938679...... شماره رو زدم و دکمه تماسو فشار دادم! لبام خشک شده بود... مطمئن بودم یه بلایی سر رادین اومده! حالا چیکار‌کنم! چند دیقه بعد صدای مردونه حامد توگوشم پیچید! _بله؟ +س...سلام آقا حامد! _آرام خانوم؟ شمایید؟ +رادین پیش شماست؟ _نه من بیرونم! چیزی شده؟ +ازش خبر ندارید؟ _نه! خبر ندارم...ازظهر ندیدمش!چیشده؟ لبمو گاز گرفتم تا بغضم نترکه! +آقاحامد توروخدا یه کاری کنید! رادین گوشیش خاموشه! جواب نمیده! _باشه! باشه! آروم باشین! الان میرم ببینم کجاست! آروم باشید! +خبر بدید بهم! _باشه چشم! +ممنونم.. گوشی رو قطع کردم و رو به نرگس گفتم: +نرگس من باید برم! ببخشید بعدا باهم حرف میزنیم! بازومو گرفت و گفت: _کجااا میری! چرا یدفه بهم ریختی! بشین توضیح بده! چرا انقدر نگرانشی؟ بغضم داشت خفم میکرد! +هق.... پرتم کرد تو بغلش.. _الهی بمیرم برات! گریه نکن! بشین....چیشده آخه! گوشی خودم و نرگسو خاموش کردم و شروع کردم به تعریف کردن... لحنم جوری بود که نرگس پا به پای من اشک میریخت! +الان نمیدونم چه غلطی کنم! _آرام! نگران نباش! حامد پیداش میکنه! گوشیم زنگ خورد... +ع حامده! +الو! سلام! _سلام آرام خانوم! زنگ زدم ب یکی از بچه ها گفتش رادین اونجاست... نفس عمیق و راحتی کشیدم و گفتم: +آقا حامد واقعا ممنونم! خیالم راحت شد! _خواهش میکنم ! +ام..کاری ندارید؟ _..... +آقاحامد؟ _ب...بله؟ +میگم کاری ندارین؟ _آاان‌...نه خدافظ.. +خدافظ... تا گوشی رو قطع کردم شروع کردم ب غر زدن... +ینی اصن مهمون داری بلد نیستی! ی تخت برامن حاضر نکردی برم بکپم! سه چهار روزه پلک روهم نزاشتم! چشما.... _اووووووووو باز مامانبزرگ اومد! اینجا مگه چن تا تخت و اتاق داره! برو اتاق حامد بکپ! +ادب مدب یوخدی ها! _خخخ....برووو.. بلند شدم و سمت اتاق قدم برداشتم.. با دیدن اتاق تمیز و مرتب و ساده ای که واسه حامد بود دهنم وا موند... شیرجه زدم رو تخت و پتورو کشیدم رو خودم و تو جیک ثانیه خوابم برد...