💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــود_و_نہـم
✍مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه..
و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد..
مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم.
فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم.
اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش..
وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد.
نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد..
باید میرنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟
خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان میکشید؟
جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر میداد و مخالفت شدید
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیاندازد.
اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
سری به نشانه ی مخالفات تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمدسارا بگم خدا چکارت کنه..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..
از نگرانی هایی مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟
مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت
دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟
شالِ مشکیم را مرتب کردم تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..
طلبکارو پر سوال پرسید چی؟ یعنی چی؟
ابرویی بالا انداختم یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم..
واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟
نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی میدادم.
من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم.
پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم..
وا رفته زیر لب زمزمه کرد بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..
کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه…
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا..
از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام..
بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..
کاخِ پادشاهیِ علی..
اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد
✍اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت.
اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت.
حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند.
و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.
حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیداست دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم.
طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمیدانم. هر چه که بود کامم داشت مزه ی آُسمان را میچشید..
در این بین حسام مدام تماس میگرفت و جویای مکان و حالمان میشد. بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری میکرد.
نمیدانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری میگذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که بریم به تماشایِ سرایِ علی..
اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محضه ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ..
مگر میشد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟
اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی میکرد.. هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را میدویید..
ما که ندیده، مجنون شدیم. راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یا طناب به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش میبستیم؟
این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل اسیرِ سلطان، غلامی میکرد؟
نمیدانم.. اما باید ترسید..
این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی میفروشد..
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند.
هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم.
از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد.. قلبم پر گرفت و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی..
با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود..
اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه..
قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟
در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک میرختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد..
در دل قهقه زدم ، با تمام وجود..
اینجا خودِ خدا حکومت میکرد..
بیچاره پدر که با ذ نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود..
و این یعنی ” من الظلمات الی النور”
طی دو روزی که در نجف بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم.
حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشته گی میکرد و یک پایِ این عاشقی بود.
با گذشت دو روز بعد از وداع با امیرشیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت کربلا حرکت کردیم..
با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زده گان حسینی..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت109 رمان یاسمین كاوه- اوال كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟ ما
#پارت110 رمان یاسمین
خلاصه تا حال خيلي هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اينقده شده ! وگر نه حال يا عملي شده بود يا الان
.سينه قبرستون خوابيده بود
من و فريبا گوش مي كرديم و مي خنديديم . طوري جدي حرف ميزد كه هر كي اونجا بود فكر مي كرد منو از پرورشگاه آورده و
: بزرگ كرده ! بعد با يه حالت محزون گفت
! حاال كه ديگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه مي كشه و تو روم وا مي سته-
خالصه دو ساعتي نشسته بود و از اين چرت و پرت ها مي گفت و ما مي خنديديم ، خوشحال بودم كه فريبا داره مي خنده .خودم هم
. از داشتن چنين دوستي احساس شادي مي كردم
تو همين موقع موبايلش زنگ زد و كاوه جواب داد . داشت مي خنديد و هي مي گفت آفرين ! آفرين ! بعد گفت : االن ديگه خونه ايد
!، آره ؟ آفرين ! آفرين
: يه پنج دقيقه اي حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو ميارم پسر خاله ! بعد خداحافظي كرد و به من گفت
! پاشو ديگه خيالت راحت باشه-
چي شده ؟ كي بود ؟ سيامك؟-
! كاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسك بهش داده بود هر كدوم اندازه پلنگ
! سه تا مارمولك داده بودم بهش ، هر كدوم اندازه يه تسماح
! طفل معصوم اين سيامك ، همه رو يكي يكي ول داده رو مهمونه ! اونام جيغ و داد ! خالص
! مهموني بهم خورده ! خيالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشريف دارن
راست ميگي كاوه ؟ جون من ؟-
بجان تو . باور نمي كني بيا ، زنگ بزن به فرنوش . همين االن مامور ما ، دو صفر سيامك ! طي تماس تلفني خبر انهدام –كاوه
همه صحيح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جاني نداشتيم ! حاال خوشحال شدي ؟ ! خونه خاله فرنوش رو به من داد
: پريدم و ماچش كردم و گفتم
. آره ، اما اگه ميدونستم ، نمي ذاشتم اينكارو بكني-
! كاوه – كور شده ، اگه سوسكها نبودن كه خاله فرنوش همين امشب خواستگاري رو هم كرده بود
! خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم-
كاوه – كي بود مي گفت رقيب رو بايد با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از ميدون بدر كرد ؟
. بهش خنديدم
! كاوه – ولي راه اصلي ، همونه كه بهت گفتم . يه روز بيرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوي سگها
. فريبا مات به ما نگاه مي كرد
فريبا – ميشه به منم بگين چي شده كه اينقدر خوشحالين ؟
. كاوه – شما تشريف بيارين ، تو راه براتون ميگم . مگه نمي خوايين برين هتل . ديروقته . فردا هم كلي خريد بايد بكنيم
: دوتايي بلند شدن و كاوه گفت
فردا چيكار مي كني ؟-
شايد برم خونه آقاي هدايت ، چطور مگه ؟-
كاوه – ميري اونجا هر روز چيكار ميكني ؟
. كمي حرف مي زنيم ، برام ويلن ميزنه ، گاهي هم از گذشته اش يه چيزايي برام تعريف مي كنه-
كاوه – نكنه پيرمرد بيچاره رو كشتي و داري كم كم اسباب اثاثيه شو خالي مي كني ؟
! گم شو ! حاال فريبا خانم فكرميكنه من يه قاتل ديو سيرتم-
: وقتي داشتن ميرفتن ، كاوه گفت
! پسر فكر خودت باش . خطر بيخ گوشه ته ها ! اين خاله فرنوش از اون هفت هاي روزگاره ها-
! عوضش دل فرنوش با منه-
! كاوه – آره ، دل فرنوش با تو يه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من
. خنديدم و باهاشون خداحافظي كردم
يه مقدار نون و پنير گذاشتم جلوم و با چايي خوردم . خواستم كمي به اوضاع و احوال فكر كنم ، اما اونقدر گيج و منگ بودم كه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت111 رمان یاسمین
ديدم اگه بخوابم بهتره
! رختخوابم رو انداختم و خوابيدم . اما چه خوابي
اين بار خودش دم در داشت به باغچه و . صبح مثل برج زهرمار از خواب بيدار شدم و بعد از صبحونه ، راهي خونه هدايت شدم
: درخت ها ور ميرفت . من رو ديد و خنديد و گفت
. حالل زاده اي ! االن تو فكرت بودم-
. سالم ، خسته نباشيد . اجازه بدين كمك تون كنم-
. هدايت – دستت درد نكنه ، تموم شد بريم تو خونه
(. طال اومد جلو و دستي سر و گوشش كشيدم و با هدايت رفتيم تو خونه . چايي حاضر بود . هدايت دو تا ريخت و كنارم نشست)
خب ، چه حال چه خبر ؟-
سالمتي . شما چطوريد ؟-
. هدايت – هنوز زنده ! تا كي غروب ما برسه ، خدا ميدونه
. شما نبايد اينقدر نااميد باشين . زندگي اونطور هم زشت نيست هرچند كه براي خودم هم زياد زيبا نيست-
. هدايت – سرگذشت من بايد براي تو يه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . بايد مبارزه كني جلو بري بيفتي بلند شي
يه سوال دارم جناب هدايت . االن كه برميگردين و به پشت سرتون به اين همه خاطره نگاه مي كنين چه احساسي دارين ؟-
: هدايت كمي فكر كرد و گفت
. پوچي ! شايد باور نكني تا زماني كه جوون بودم و درگير مسائل ، هيچي نمي فهميدم-
زندگي ارزش هيچ غمي رو نداره . ما بدنيا . اما حاال كه همه چيز تموم شده ، مي فهمم كه بيخودي اين همه دست و پا زدم
. نيومديم كه براي خودمون غم و غصه درست كنيم و بشينيم تو سر خودمون بزنيم
: چايي مون رو خورديم و بعد رو به هدايت كردم و گفتم
نمي خواهين بقيه داستان رو تعريف كنين ؟-
هدايت – برات واقعا جالبه ؟
وقتي مي شنوم كه چه مشكالتي رو پشت سرگذاشتين ، آروم مي شم . گاهي كه اصالً باورم نميشه كه خود شما بازيگر اين .خيلي -
. نقش ها بودين
هدايت – نقش ؟ شايد هم درست ميگي . زندگي چند پرده نمايشه ! بعضي از پرده ها خسته كننده س ، بعضي ها هم غم انگيز . فكر
. فقط كسي بهش فكر نمي كنه . كنم اين پرده ها توي نمايش همه آدم ها باشه
: سيگارش رو در آورد و روشن كرد . وقتي چند تا پك محكم به سيگار زد ، گفت
طرف غروب بود كه از خونه سركيس اومدم بيرون و سر راه يه چيزي خوردم و رفتم تو اون خيابون محل هميشگي . يه ساعتي -
گذشت . داشتم ويلن ميزدم كه يه دست سنگين ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، ديدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابي جا
. خوردم . آماده شدم كه يه كتك جانانه بخورم كه لبخند شعبون خان دلم رو آروم كرد
بهم گفت خسته نباشي . جواب ش رو دادم . پرسيد اينجا شبي چند كاسبي ؟ گفتم دو تومن ، بيست و پنج زار . پرسيد كجا مي
. بهم اشاره كرد كه دنبالش برم . خوابي ؟ بهش گفتم
رفتيم طرف هتل و دوتايي از در پشتي هتل وارد هتل شديم . مدير هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدير
و رفت . مونده بودم كه چي ؟
مدير نگاهي به من كرد و گفت : چيكار كردي كه شعبون خان ضامنت شده ؟ هيچي نگفتم كه گفت از فردا ، يه دست لباس حسابي
تنت مي كني و تو همين جا مشغول مي شي . يه ساعت از غروب رفته ، كارت شروع ميشه . شبي دوتومن هم بهت ميدم . انعامش
. هم مال خودته
پرسيدم يه تومن انعام داره ؟ خنديد و گفت پسرجون ، هر چي كله گنده س مي آد اينجا . يه تومن واسه اينا پول نيست . حاال برو ،
. فردا شب نو نوار بيا
. برگشتم پي كارم ، اما همش حواسم پي فردا شب و هتل بود
فردا صبح رفتم و يه دست لباس آبرومند خريدم و پيچيدم تو يه بقچه و رفتم خونه سركيس . تا هاسميك در رو واكرد با ذوق جريان
رو براش تعريف كردم . خيلي خوشحال شد و گفت ناقال! نكنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش كني ؟
. بهش خنديدم و گفتم خيالت راحت باشه . از اينجا مي برمت انگار خدا برام خواسته
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت112 رمان یاسمین
هاسميك پريد و يه ليوان چايي برام آورد و دوتايي روي يه تخت نشستيم و دستم رو تو دستاش گرفت . يه حال عجيبي شدم انگار
! آب جوش ريختن رو سرم
بهم گفت امروز و ديشب همه ش تو فكر اين بوده كه دوتايي با هم از اينجا بريم و يه خونه كوچولو واسه خودمون جور كنيم و يه
زندگي ساده و راحت رو با هم شروع كنيم . مي گفت من االن تو رو شوهر خودم مي دونم و ديگه بي تو يه دقيقه هم اينجا نمي
. مونم
تو دلم قند آب مي كردن وقتي هاسميك اين حرفها رو بهم مي زد . دلم مي خواست كه وضعم خوب بود و همين االن دستش رو مي
. گرفتم و با خودم مي بردم
ارش پرسيدم هاسميك راست راستي منو دوست داري؟ يه تكوني به موهاش داد كه دلم ضعف رفت . بعد با يه خنده نمكي جوابم رو
. داد . اومدم يه چيزي بهش بگم كه سركيس سرخر شد
كم كم مشتري ها هم پاشون واشد . تك و توك اومدن . تا زياد بشن ، يه چايي خوردم كه به اشاره سركيس ، شروع كردم به ساز
. زدن
يه كم كه گذشت ، هاسميك هم اومد وسط به رقصيدن . دلم مي خواست كله سركيس و مشتري هاي نره غول ش رو بكنم ، اما چاره
. اي نبود بايد تحمل مي كردم
درد سرت ندم اولين عشق ، براي هر جووني فراموش نشدني يه ! شايد اگه با همون هاسميك عروسي مي كردم اينقدر بيچارگي
. نمي كشيدم
. و به قول شاعر : عشق اول سركش و خونين بود
خالصه چه شبي گذشت . كارم تو هتل عالي بود . سه برابر حقوقم انعام مي گرفتم . سر هر ميز كه مي رفتم يه پنج زاري كاسب
بودم .يه عصر كه خونه سركيس ، وسط برنامه ، داشتم خستگي در مي كردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پريدم جلو و
ازش تشكر كردم . خنده اي بهم كرد و رفت نشست . تنگ غروبي كه خواستم از اونجا بيام بيرون ، شعبون خان صدام كرد . وقتي
رفتم پيشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبي هستي ، حيفه ضايع بشي . شنيدم اين دختره هاسميك دو رو ورت مي گرده . داره خامت
. مي كنه . حواست باشه ، اين به درد تو نمي خوره
هيچي نگفتم و راهم رو كشيدم و رفتم . اما تمام شب تو فكرش بودم . آخر شب كه رفتم كاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت
. عجيبي حس مي كردم
! رجب اومد پيشم و يه خرده كه نشست پرسيد چرا دمقي ؟ دلم مي خواست براي يكي درد و دل كنم . چه كسي هم بهتر از رجب
جريان رو بهش گفتم . تا اسم هاسميك رو شنيد گفت هاسميك ؟ مي خواي اونو بگيري ؟ مگه ديوونه شدي ؟ پرسيدم مگه مي
! شناسيش؟ گفت با پنج زار تو هم مي توني بهتر بشناسيش
پريدم و يقه ش رو گرفتم و زدمش زمين . بهش گفتم اگه يه بار ديگه گه مفت بخوري ، خفه ت مي كنم ! بيچاره نگاهي به من كرد
. و گفت ، خاطرخواهي كورت كرده
پاشو ، پاشو بريم تا بهت نشون بدم . چه حالي داشتم ، بماند ! نفهميدم تا خونه سركيس چه جوري رفتم و تو راه رجب چه
من يه كنار واستادم . در كه واشد رفتيم تو . تاريك بود و سركيس صورتم رو نديد . . چيزهايي بهم گفت . رسيديم و رجب در زد
. يه راست رجب منو برد باال سر هاسميك تو اتاق
! چي ديدم ؟ انگار تموم دنيا رو كردن اندازه يه توپ و زدن تو سر من
نتونست يه كلمه حرف بزنه . فقط پتو رو كشيد . زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسميك كه من رو اونجا ديد ، نفس ش بند اومد
. رو سرش و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت يه چكه اشك رو كه گوشه چشمش جمع شده بود ، پاك كرد و يه سيگار ديگه روشن كرد و
: گفت
االن كه اينا رو برات تعريف كردم ، انگار همين ديروز بود كه از ديدن اون صحنه ، قلبم شكست ! باور نمي كنم كه اينها براي -
! خودم اتفاق افتاده و ساليان ساله كه ازش گذشته
: آه سردي كشيد و گفت
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند كرد . نا نداشتم كه رو پاهام واستم . اولين تو دهني اي بود كه تو عشق مي خوردم ! كسي
رو كه دوستش داشتم و مي خواستم باهاش ازدواج كنم با يه نره غول تو اون وضع! دو تايي راه افتاديم طرف خونه . يه خرده كه
. از خونه سركيس دور شديم ، يه گوشه نشستم و مثل يه زن بچه مرده ، زدم زير گريه . دلم خيلي سوخته بود
وقتي رسيديم به كاروانسرا ، يه راست رفتم و تو اتاق كه رسيدم مثل توپ خوردم زمين . يه دفعه تو خودم داغون شدم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت113 رمان یاسمین
دوباره گريه اي كردم كه نپرس
يه ساعتي كه گذشت تازه به فكر افتادم كه چرا دوتايي شون رو نكشتم ؟ اين يكي بيشتر آزارم مي داد . دلم مي خواست ازش انتقام
! بگيرم
نشستم يه گوشه و مثل ديوونه ها به خودم و در و ديوار فحش دادم . گاهي مي زدم تو سر خودم و گاهي يه مشت مي زدم به
!ديوار
اما اون شب كه صبح شد هيچي ، خيلي . با خودم فكر مي كردم كه دنيا ديگه تموم شده ! باور نمي كردم كه ديگه صبح بشه
شبهاي ديگه م بود كه مثل همين شب بود و بازم برام صبح شد ! آره ، مي گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و غصه
. خوردم
شب لباسهامو عوض كردم و رفتم هتل . شبي بود اون شب . از سازم جز صداي ناله و گريه بيرون نمي اومد ! درد و رنجم بود كه
. از زبون ساز بيرون مي اومد
دو سه روز گذشت . با خودم كلنجار رفتم . بالخره هم تصميم گرفتم كه برم سراغ هاسميك و دستش رو بگيرم و از اونجا بيارمش
. بيرون
. ميدونستم كه اونم يه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختي به اين روز افتاده
شب رفتم پيش رجب و بهش گفتم مي خوام چيكار كنم . يه نگاهي بهم كرد و گفت ول كن . گفتم نه ، فكرهامو كردم . فردا ميرم
. سراغش
رجب كمي اين پا اون پا كرد و بعد گفت ، راستش نمي خواستم بهت بگم ، اما حاال كه مي گي مي خواي بري سراغ هاسميك ، ديگه
. مجبورم بگم
! گفتم چي بگي ؟ گفت هاسميك خودش رو چيز خور كرد و كشت
زدم تو سر م! خشكم زد . پرسيدم ارواح خاك بابات راست ميگي رجب ؟
. گفت به اون نون و نمكي كه با هم خورديم اگه دروغ بگم مي خواي خودت برو بپرس
! ولو شدم رو زمين ! اي دل غافل . چه غلطي كردم . پس اون دختر بيچاره راست مي گفت كه دوستم داره و خاطرم رو مي خواد
. كاش قلم پام شكسته بود و نمي رفتم اونجا كه اونو توي اون وضع ببينم . كاش الل مي شدم و به رجب چيزي نمي گفتم
پريدم به رجب گفتم ، پسر خير از جووني ت نبيني كه روزگارم رو سياه كردي . آتيش به عمرت بگيره كه آتيش به زندگيم زدي .
من چيكار داشتم كه بدونم هاسميك چيكاره س؟
همونكه همديگرو دوست داشتيم برام بس بود . حناق مي گرفتي اگه زبونت رو نگه مي داشتي ؟
بيچاره رجب الم تا كام حرف نزد و سرش رو انداخت پايين . راه افتادم و رفتم تو اتاقم . زدم زير گريه . اما اين گريه با اون يكي
. فرق داشت . اون يكي گريه مرد زخم خرده بود و اين گريه يه آدم عشق مرده بود
. اين دومين كسي بود كه بدون اينكه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم
چند ماهي گذشت . ديگه عشق هاسميك هم مثل خودش خاك شد . زندگي چه بخواهيم و چه نخواهيم راه خودش رو مي ره . كم كم
دلخوريم از رجب هم تموم شد و با هم دوباره اخت شديم . يه روز ازش پرسيدم اون دختره كه شب اول ديدمش ، كجاست ؟ پيداش
. نيست
گفت ياسمين رو مي گي ؟ گفتم آره يه ماه دو ماهي ميشه كه افتاده يه گوشه و ... رو داده و منتظر قبضه ! گفتم يعني چي ؟ گفت
! منتظره يكي واسه ش دو متر چلوار كفني بخره تا راهي شه ! پرسيدم حاال كجاست ؟ گفت تو يكي از همين سوالخ سنبه ها
اونقدر تاريك بود ! بزور رجب رو وادار كردم منو ببره باال سر بيمار . دو تايي رفتيم تو يكي از اتاقهاي ته كاروانسرا بغل طويله
. كه چشم چشم رو نمي ديد
چشمم كه به تاريكي عادت كرد ، گوشه اتاق روي يه مشت كاره و يونجه يه جونوري رو ديدم شبيه آدميزاد كه دراز به دراز
خوابيده ! يه آن فكر كردم كه مرده . تو اتاق يه بوي گندي مي اومد كه نگو . پرسيدم اين چرا اينجوري شده ؟ انگار مرده ! رجب
. رفت جلو و با نوك پا يه لگد بهش زد ! يه صداي ناله ضعيف ازش بلند شد
برگشت بهم گفت : آدم هر چي بيچاره تر مي شه سگ جون تر هم ميشه ! هنوز وقت غسل و كفن ش نشده ! سه تا جون ديگه تو
. تنش هست
اينو گفت و خنديد . نگاهي به دختر كه عين يه حيوون اون گوشه افتاده بود كردم و بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نيستي ؟
آدم با گربه تو خونه ش اين كار رو نمي كنه ! تو توي دلت رحم و مروت پيدا نمي شه ؟
رجب يه پوزخندي تحويلم داد و گفت كسي كه مثل ما دربدر و دزد و بي كس و كار شد ، تو دلش هيچي پيدا نمي شه . مثل ما آدمها
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت114 رمان یاسمین
خيلي همت كنيم شلوار خودمون رو مي چسبيم از پامون نيفته ! گفتم اينو بايد برسونيم به يه حكيم و دوا . كمك كن بلندش كنيم
! گفت حكيم و دوا درمون پول مي خواد . من كه شيپيش تو جيبم طاق يا جفت بازي مي كنه ! نشت مشت ما كو
.گفتم كمك كن بندازش رو كول من خودم مي برمش
! گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگيردار داره . نفله مي شي ها
. خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم كه بلندش كنم . دست كه چي بگم . دو تا پاره استخون
تكونش بدي ، تموم مي كنه خونش مي افته . تا دست بهش زدم مثل يه گربه صدا كرد . دلم آتيش گرفت . رجب گفت ولش كن
گردنت ها ! اين داره از هم وا مي ره ها ولش كن . گيرم دوا درمونش كردي و خوب شد . بازم يا بايد بره گدايي يا اگه برو رويي
پيدا كنه آقا جواد وادارش مي كنه بره .... كنه ! زندگي درست حسابي كه پيدا نمي كنه . اينجوري هم از بدبختي نجات پيدا مي كنه
! هم اينكه شايد خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم كه بره حداقل يه وعده غذاي حسابي گيرش مي آد
يه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نكنه برام شر بشه . اما دلم نيومد يه انسان رو تو اون حال ول كنم كه بميره . بخدا توكل كردم و
. انداختمش رو كولم و راه افتادم
. رجب كه اين رو ديد ، داد زد كه محكمه دكتر همين نزديكي هاست
. جوابش رو ندادم كه خودش دنبالم راه افتاد . نيم ساعت بعد رسيديم به يه ساختمون تر و تميز
در زديم و رفتيم تو . تا دكتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا اين رو آوردين اينجا ؟
گفتم پس كجا بايد ببريمش ؟ گفت ببرين ش قبرستون ! اينكه ديگه چيزي ازش نمونده كه من معالجه ش كنم ! از كجا آوردينش
اينجا ؟ ناحيه جفت پنج كار مي كرده ؟
. هيچي نگفتم . دكتر يه ده دقيقه اي معاينه اش كرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش
! پرسيدم دكتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلك بديم مي خنده . اين اصال تكون نمي خوره كه
گفتم چيكار كنم دكتر جون ؟ من امروز ديدمش . واسه رضاي خدا انداختم رو كولم آوردمش اينجا . گفت ، ببين پسر جون اين هم
خرج معالجش زياده ، هم طوالنيه هم آخر كار ، اميدي بهش نيست . كي ته ؟
. گفتم هيچكس م نيست . يه غريبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه كوچه ! حداق سگ ها مي خورنش سير مي شن
نگاهي بهش كردم و گفتم تو دكتري يا جالد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر كوچه و پس كوچه ده تا از اينا افتادن ! چيكار مي شه
براشون كرد . گيرم من پول نگيرم ، خرج مريضخونه چي ؟
. دست كردم جيبم و يه مشت اسكناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش كن . پولش از من ، شفاش از خدا
گفت اين ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نيست كه خوب بشه يا نه ها ! بعدش نياي دبه كني كه تو به من نگفتي . بهت گفته
باشم . حاال اسمش چيه ؟
گفتم ياسمين . نگاهي به من كرد و قاه قاه شروع كرد به خنديدن و بعد گفت ، چه اسمي ، قربون خارهاي تو خيابون ! چه رنگي
هست ؟ اصال معلوم نيست ، سياه پوسته ، سفيده زرده ؟ چطور به اين روز افتاده ؟
. رجب گفت ، يه آدم نامرد تا تونسته ازش كار كشيده و وقتي ديگه به دردش نخورده ، انداخته يه طرف
دكتر گفت بايد برسونيمش مريض خونه . رفتم كه بغلش كنم يه ناله كرد كه دل سنگ آب شد . دكتر كه ناراحت شده بود زير لب به
حكومت و دولت بد و بيراه گفت و لباسش رو عوض كرد و خودش جلو اومد و بيمار رو بغل كرد و گفت بيايين با ماشين خودم مي
. بريمش
. تو چشماش اشك حلقه زده بود . وقتي سوار ماشينش شديم آروم گفت ديگه كم كم داره يادم ميره كه پزشكم و آدم
خالصه ياسمين رو رسونديم به مريض خونه و تو يه اتاق چند تخته خوابونديم . كمي پول به بيمارستان دادم و قرار شد چند روز
يكبار بهش سر بزنم وجدانم كمي راحت شده بود كه اگر باعث مرگ هاسميك شدم ، عوضش سعي خودم رو كردم كه ياسمين رو
نجات بدم . دكتر بيچاره حق داشت . ياسمين يه اسكلت بود . تمام موهاش ريخته بود و كچل كچل بود . تو صورتش نمي شد نگاه
كرد . يه من قي رو چشماش بود . تمام بدنش زخم و زيلي بود . ناخن هاش افتاده بود . خالصه وضعي داشت كه صد رحمت به
. ميت ! يه دونه مژه نداشت
دو روز بعد رفتم مريض خونه بهش سر بزنم . ديدم رو تختش نيست . فكركردم مرده و از اونجا بردنش . از يه پرستار پرسيدم با
. اكراه بهم جواب داد . معلوم شد براي آزمايش و اين چيزها بردنش جاي ديگه
پرستار سرو وضع من رو كه ديده بود دلش نمي اومد جواب سالمم رو بده ! اين بود كه رفتم و يكي دو دست لباس حسابي براي
. خودم خريدم . تا اون وقت ، غير از شبها كه تو كافه هتل ساز مي زدم ، همون لباسي كه رضا بهم داده بود رو تنم مي كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💖🔮💖🔮💖🔮💖🔮💖 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_یک
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود.
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_دو
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_وسه
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
○⭕️
--------------------•○◈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_وچهار
آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت.
**
کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند.
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت.
ــ الو
جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست .
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
ــ الو سمانه خانم
جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
ــ گرفتمت
و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد:
ــ کــــمــــیـــل
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو
همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت:
ــچی شده
کیل با داد گفت:
ــ سریع رد تماسو بزن سریع
امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهاس جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
ــ چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست .
ــ حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد مه ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟
ــ آروم باش کمیل
ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟
فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
○⭕️#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_وپنج
به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو اد اینجا برن
کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه،بی چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست،سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود.
ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد،کمیل بار دسگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃
#اللهـم_عجل_لولیک_الفـرج
سلام ای صاحب صـبحِ رهایی
سلام ای مظـهر عدلِ خدایـی
سلام ای صاحب جمعه، کجایی؟
دعایَت میکنم #مـولا؛ بیایـی...
باعرض سلام وخیر مقدم به شما دوست گرامی ام
مقدمتان را به گروه ،،عاشقان منتظر ظهور ، گرامی میداریم.
لطفا قوانین گروه را مطالعه بفرمایید،
انشاءالله با کمکشما وتوسل به حضرت ولیعصر (عج) لحظات خوب وسرشاراز معنویت را داشته باشیم 🌹🍃
♻️پذیرای انتقادات ،پیشنهادات ونظرات شما دوست عزیز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺
🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
یڪ_داستان_یڪ_پند 🍀🍀🍀
💢فردی ڪیسه ای طلا در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا صبح نـماز بخوان. اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
💢نیمه شب به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد. و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.
💢صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزیدگفت: می دانی چه ڪسی محل سڪه را به تو نشان داد؟ گفت : نه.
گفت : ڪار شیطان بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.
💢بایزید گفت: می دانم ، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملایڪ می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
💢چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع ڪنی. چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی....و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد.
☘☘☘🍀☘🌹🍀🍀🍀🍀🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار 🌹
۱-از کاسبی پرسیدند:
چگونه دراین کوچه پرت و بی عابرکسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش
مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند
چگونه فرشته روزیش مراگم میکند.
۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدردخترگفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسرمیگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند
با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
۳-از حاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم
کباب کرد. گفتند: توچه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
۴-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داسـتانڪآمــوزنده
پيرى در روسـتايى هر روز براى نماز
صـــــبح از منزل خارج و به مـسجد
مى رفـت در يڪـ روز بارانى پـــــير
صبـح براى نماز از خانه #بيرون آمد
چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد
خيــس و گِلى شــد.
🔻به خانه بازگـشت لباس را عـوض
ڪرد و دوباره برگـــــشت پـــــس از
مسافتى براى بار دوم خـيس و گِـلى
شد برگـشت لباس را عـوض ڪرد از
خانه براى نـــماز خارج شــد.
ديد در جلوى در #جـــوانى چراغ به
دست ايستاده است ســــلام ڪرد و
راهی مســــجد شدند هنگام ورود به
مســـجد ديد جوان وارد مسجد نشد
پـرسيد اى جـــــوان براى نماز #وارد
مســجد نمى شـــــوى؟
👌جوان گفت نه اى پير من شــيطان
هسـتم براى بار اول که بازگشتى خدا
به فرشتگان گفت: تمام #گناهان او را
بخشــيدم براى بار دوم ڪه بازگشتى
خــــدا به فرشتگان گفت: تمام گناهان
#اهــلخـــانه او را بخشيدم!
ترســــيدم اگر براى بار ســوم در چاله
بيفتى خـــــداوند به فرشتگان بگويد:
«تمام گناهان #اهلروستا را بخشيدم
ڪه من اين همه تـلاش براى گمراهى
آنان داشـتم براى همين آمدم چــــراغ
گرفتم تا به سلامت به مسـجد برسى!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد ✍اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_یـک
✍دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم میدویدند..
یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان.. گروهی صلیب به گردن و تعدادی یهودی پوش..
ومن میماند که حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست..
گام به گام اهل عراق به استقبال میآمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین میکردند..
و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش این همه بی رنگی از کجا میآمد؟
چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک میکشت..
من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران پاهایِ برهنه و تاول زده شان.. آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمانوازانِ عرب و چایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم..
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ اینجا دیار، طعم خدا میداد..
گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است و چقدر قنج میرفتم دلم.
امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بودو به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..
شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردمو بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.
حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.
بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم.
پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم اینجا کجاست؟؟
دانیال نگاهی به اطراف انداخت میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..
عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید..
عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..خیلی شلوغه..
صدایش بلند شد من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو..
نفسم از شوق بند آمد به سمتش برگشتم امیرمهدیِ من بود با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته..
اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد
اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد قشنگ دقمون دادی تا رسیدی..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_دومــ
✍دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم..
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب لبخند زد اجازه هست؟
باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر..
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟
خندیدم نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟ یه وقت گم وگورنشه..
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست..
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..
دستش را کشیدم و او کنارم نشست نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟ بغض صدایم را بم کرده بود یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟
دستم را میانِ مشتش گرفت نبینم گریه کنیااا..
من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود میخوای بری؟ نرو بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_ســومــ
✍صدای پوزخندم بلند شد من؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد تو؟تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا حالی بهشتی تر این هم میشد؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را..
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟
اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد حال خوبتو میخرم بانو و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام..من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست یک حرزو دعااندر دوامِ وصلِ تو..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_چـهارم
✍دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن
پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد
شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد..
تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس
میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم..
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را..
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم..
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..
من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش
اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_پـنـجـم
✍دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد
مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش..
اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
ناگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم..
زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_شـشـم
✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم..
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو..
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..
دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_شش
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
*
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_هفت
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت :
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_هشت
ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد،اینو برای شما لجبازیه
کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد :
ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم،امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شمارو صدا کنم
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .پس چی شد؟چرا مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم
کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد ،حدس می زد دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته را فروکش کند،به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟
سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،خواب از سرش پریده بود،به طرف حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است اما بدون لحظه ای درنگ آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه آب وضو گرفت.
مطمئن بود دورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_نه
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ،
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه،
کمیل سری تکان داد و گفت :
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هفتاد
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت116 رمان یاسمین
قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خالصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي . براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم
. اومدم خونه
شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم
.مادرش
دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه .تا اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد
! هاش بلند شده
نمي دونم چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا
! خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي
بهش خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟ دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كاله
بود . مي خواست دوباره بزاره سرش . اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم وقتي برگشتم ديدم
. باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم
! بهش خنديدم . گفتم ، آهان حاال شدي يه دختر خوشگل
انگار آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت الغر بود اما باور نمي كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه
پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها ريختن تو كاروانسرا و
همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه
. تو هتل ساز مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري
بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و خوب رو .خالصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست
اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صالح نبود تو اون
. كاروانسرا بمونيم
يه خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود .
خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل اتاق
. كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه خيس نشه
رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه باالمون هم يه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي
. نيستم جاي ياسمين امن و خوبه
. خالصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون
بعد از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ
. اميدي نداشت
موهاش تا تو كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما
. خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي كردم
وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه
. زانوم رو سست مي كرد
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود .
حيف كه يه دست و يه پاش فلج بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش دارم و مي خوام
. باهاش ازدواج كنم
بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه فلجه و الل . اما اين رو خالف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من بود و اگه حتي
. مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد
يه روز صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي
. پريدم طرف اتاق ياسمين . با خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش ! چيزيه
! رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم
ياسمين بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد .
. نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده بودم و نگاهش مي كردم
تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سالمت وسط اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي دونستم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت117 رمان یاسمین
چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو
. هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حاال اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي
. كرد
حاال كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي
نشست و شده بود بالي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره
. نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم
برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي
اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي . كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم
.بهش مي اومد
. آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي
ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب ! تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو
! كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم
ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
. گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد
گفتم پس چرا تا حاال حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت
. داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا
. گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد
گفت خدا پدر من رو در آورد . حاال يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه
. بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم
. گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت
گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي
. . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته
. بود
خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه االخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو :گفتم
. اون دنيا درو مي كني
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصال عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه
. لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حاال كه شكر خدا همه چيز گذشته و االن هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه
.... پيدا مي شه بخوريم و منم كه
. ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
. ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم
. گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم
گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حاال مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول
برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت118 رمان یاسمین
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و
: صورت خيلي قشنگ . پرسيدم
تصوير ياسمين خانمه ؟-
آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين –هدايت
شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و -
. ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم
! هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد
بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به
صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصال زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي
. خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام
. گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم
تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي :گفت
سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر
ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي
لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما
. مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم
! گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده
. گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم
. گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره
! مي ترسم حاال كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه
اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم .گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي باال سرمون و يه فرشي زير پامونه
از خدا چي مي خواد ؟ حاال برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حاال نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه
. هم بخر
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم
! . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا
. گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كالس بيشتر درس نخوندم
عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه :گفت
. خودت پيدا كني
چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از . گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه
. زيادي دويدن ، كفش و كاله آدم پاره مي شه
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند
تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون
. بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري
چطور تا حاال به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
. بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم
آدرس هتل رو تو اعالميه ها نوشته بودم . . خالصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662