eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
23 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 صله رحم آية الله خزعلى (ره) نقل کرده‌اند: شخصى در بايگانى يك اداره كار مى‌كرد. رئيس اداره پرونده‌اى را از او مى‌خواهد، هر چه مى‌گردد پيدا نمى‌كند. اين كار تا چهل روز ادامه پيدا مى‌كند ولى نتيجه‌اى نمى‌گيرد. رئيس اداره ناراحت مى‌شود و مى‌گويد: اگر پرونده را تا فردا پيدا نكنى، تو را از اداره بيرون و اخراجت مى‌كنم. اين شخص خيلى ناراحت مى‌شود، يكى از آقایان به ايشان مى‌گويد: چيه چرا اينقدر ناراحتى؟ مى‌گويد: جريان از اين قرار است. ايشان مى‌گويد: خُب با آقاى شيخ رجبعلى صحبت كن. گفت: ايشان را نمى‌شناسم، اتفاقاً داشتند صحبت مى‌كردند ايشان داشتند از آنجا رد مى‌شدند. گفت: همين آقايى كه عبا روى دوشش است همين است. برو با او صحبت كن تا تو را راهنمائى كند. گفت: اين شخص تا سلام كرد، شيخ فرمود: تو به خاطر پرونده آمده‌اى؟ پرونده گم كرده‌اى؟ گفت: من متحير شدم و گفتم: بله، چه طور؟ فرمودند: اين چوبى است كه خدا به تو دارد مى‌زند به خاطر اين كه تو با خانواده برادرت قهر كرده‌اى و صله رحم نكردى، به خاطر اين كار خدا چوبت مى‌زند. تو چرا با خانواده برادرت و بچه‌هاى يتيم برادرت، ارتباطت را قطع كردى؟ گفت: آخه آقا زن فلان.... آقا فرمودند: همين كه دارم بهت مى‌گويم. اگر مى‌خواهى پرونده‌ات پيدا شود، بايد بروى صله رحم كنى، قدرى ميوه بگير و برو بچه‌ها را بخندان و خوشحال كن تا فردا پيدا شود، در غير اين صورت همين است كه دارى. گفتم: چشم آقا مى‌روم. بعد همين كه خواستم حرفى بزنم، فرمود: همين كه بهت گفتم، برو معذرت خواهى و كمك كن. من رفتم ميوه گرفتم و به خانه برادرم رفتم و از زنش معذرت خواهى كردم و با بچه‌ها هم خيلى گرم گرفتم و آنها را قدرى خنداندم و صحبت كرديم و بعد آنها را به منزل دعوت كردم و خيلى خوشحال شدند. فرداى آن روز رفتم توى اداره و اولين پرونده كه دست گذاشتم ديدم همان پرونده است. 📔 داستان‌هایی از مردان خدا، ص٧۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌴 بار نخل علی بن أبیطالب علیهما السلام از خانه بیرون آمده بود، و طبق معمول، به‌ طرف صحرا و باغستانها که با کار کردن در آنجاها آشنا بود می‌رفت، ضمنا باری نیز همراه داشت. شخصی پرسید: یا علی چه چیز همراه داری؟ فرمود: درخت خرما، انشاء الله. شخص گفت: درخت خرما ؟! تعجب آن شخص وقتی زایل شد که، بعد از مدتی او و دیگران دیدند تمام‌ هسته‌های خرمایی که آن روز علی همراه می‌برد که کشت کند، و آرزو داشت در آینده هر یک درخت خرمای تناوری شود، به صورت یک نخلستان در آمد و تمام آن هسته‌ها سبز و هر کدام درختی شد. 📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۵٣١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 اعمال انسان این واقعه را قاضی سعید قمی در کتاب اربعینات خود از استاد کل شیخ بهائی اعلی اللّه مقامه نقل کرده و خلاصه اش آن است که: یک نفر از اهل معرفت و بصیرت، مجاور مقبره‌ای از مقابر اصفهان بوده است. روزی جناب شیخ بهائی به ملاقاتش می‌رود، شیخ می‌گوید روز گذشته در این قبرستان امر غریبی مشاهده کردم: دیدم جماعتی جنازه‌ای را آوردند در فلان موضع دفن کردند و رفتند چون ساعتی گذشت بوی خوشی به مشامم رسید که از بوهای دنیوی نبود متحیر شدم به اطراف نظر کردم تا بدانم این بوی خوش از کجاست؟! ناگاه جوان بسیار زیبایی در لباس پادشاهان دیدم که نزد آن قبر رفت و از دیده‌ام پنهان شد، طولی نکشید ناگاه بوی گندی که از هر بوی گندی پلیدتر بود به مشامم رسید، چون نظر کردم سگی را دیدم که رو به آن قبر می‌رود و نزد آن قبر از نظرم محو شد، در حال حیرت و تعجب بودم که ناگاه دیدم آن جوان را بدحال، بدهیئت، مجروح و از همان راهی که آمده بود برمی گشت، دنبال او رفتم و از او خواهش کردم که حقیقت حال را برای من بگو. گفت: من عمل صالح این میت بودم و مأمور بودم با او باشم ناگاه آن سگی را که دیدی آمد و او عمل ناشایسته او بود، و چون کردارهای ناروایش بیشتر بود بر من چیره شد و نگذاشت با او باشم و مرا بیرون کرد و فعلاً انیس آن میت همان سگ است. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٧٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 نمونه‌اى از عدالت و احسان خدا بانويى فقير و بينوا در عصر حضرت داوود عليه السلام زندگى مى‌كرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه مى‌خريد و به كلاف نخ تبديل مى‌نمود و سپس آن را مى‌فروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود و بچه‌هايش را تأمين مى‌كرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى فروش به بازار مى‌برد. ناگهان كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد. بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود عليه السلام آمد و پس از بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: «عدالت خدا در كجاست؟...» حضرت داوود عليه السلام به او فرمود: «كنار بنشين تا درباره تو قضاوت كنم.» اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مى‌كردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند. وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود عليه السلام براى اداى نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود عليه السلام دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود عليه السلام حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر و احسان بخش‌تر از خداوند كسى نيست. 📔 اقتباس از كتاب ثمرات الحياة 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ شفای عطوه زیدی مذهب سیّد باقی بن عطوه علوی حسنی حکایت کرده است: که پدرم عطوه، زیدی مذهب بود. او را مرضی بود که اطبّا از علاجش عاجز بودند و او، از ما پسران که شیعه بودیم، آزرده بود و منکر مذهب امامیه بود. وی مکرّر می‌گفت: من تصدیق شما را نمی‌کنم و به مذهب شما داخل نمی‌شوم تا صاحب شما مهدی علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد. اتّفاقاً شبی در وقت نماز خواندن، ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که می‌گوید: بشتابید! چون به تندی به نزدش رفتیم، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین لحظه، از پیش من بیرون رفت. ما هر چند دویدیم، کسی را ندیدیم و برگشته و پرسیدیم: چه بود؟ گفت: شخصی به نزد من آمد و گفت: «یاعطوه!» من گفتم: تو کیستی؟ گفت: «من، صاحب پسران تو، آمده‌ام که تو را شفا دهم.» و بعد از آن، دست دراز کرده و بر موضع درد من دست مالید. من چون بر خود نگاه کردم، اثری از آن بیماری ندیدم. گویند وی مدّت‌های مدید زنده بود و با قوّت و توانایی، زندگانی کرد. 📔 نجم الثاقب، حکایت نهم 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕋 حسین (ع)، قبله حقیقی مرحوم حاج عبدالعلی معمار نقل کرد: اوقاتی که موفق به زیارت کربلا بودم، روزی در صحن مقدس نشسته بودم، یک نفر هم نزدیک من نشسته بود، اسم او را پرسیدم گفت فلان خراسانی. از شغل او پرسیدم گفت بنایی. دیدم با من هم شغل است، پرسیدم زوار هستی یا مجاور؟ گفت سالهاست در این مکان شریف سرگرم بنایی هستم. گفتم در این مدت اگر عجایبی دیده‌ای برای من نقل کن، گفت: متصل به صحن شریف سمت قبله قبری است مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابی بود، چند نفر حاضر شدند آن را تعمیر کنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و برای محکم شدن شالوده، به کارگرها دستور دادم اطراف قبر را بکنند، در اثنای حفر، جسد آشکار گردید، به من خبر دادند، چون مشاهده کردم دیدم جسد تازه است ولی به سمت چپ خوابیده؛ یعنی صورتش رو به قبر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام است و پشت او رو به قبله است و به همان حالت قبر را پوشانده و تعمیر آن را به اتمام رساندم. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٠٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴 مسیحی و زره علی (ع) در زمان خلافت علی علیه‌السلام در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس‌ از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیدا شد. علی او را به محضر قاضی برد، و اقامه دعوی کرد که: این زره برای من است، نه آن را فروخته‌ام و نه‌ به کسی بخشیده‌ام، و اکنون آن را در نزد این مرد یافته‌ام. قاضی به‌ مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می‌گویی؟ او گفت: این زره مال خود من است، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی‌کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضی رو کرد به علی (ع) و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری. علی (ع) خندید و فرمود: قاضی راست می‌گوید، اکنون می‌بایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم. قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد، و او هم‌ زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسیحی که خود بهتر می‌دانست که زره مال کی است، پس از آنکه‌ چند قدمی پیمود وجدانش بیدار شد و برگشت، گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاست، و اقرار کرد که زره برای علی (ع) است. طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده، و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی‌ (ع) در جنگ نهروان می‌جنگد. 📔 بحار الأنوار: ج٩، ص۵٩٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 تقسیم پرده و النگوهای فاطمه (س) عادت پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بر این بود هرگاه می‌خواست مسافرت برود آخرین کسی که با او خداحافظی می‌کرد، فاطمه (علیه السلام) بود و از خانه دخترش زهرا به سفر می‌رفت. و چون از سفر بر می‌گشت، اول به دیدار فاطمه (علیها السلام) می‌رفت، سپس به خانه‌های همسران. یک بار رسول گرامی که به سفر رفت، علی (علیه السلام) مقداری از غنیمت‌های جنگی را که سهم آن حضرت شده بود، به فاطمه (علیها السلام) داد. زهرای اطهر با آن مبلغ دو النگوی نقره، و یک پرده تهیه کرد و بر در خانه‌اش آویخت. وقتی پیامبر گرامی از سفر برگشت، طبق معمول به خانه فاطمه (علیها السلام) رفت. فاطمه زهرا مشتاقانه به سوی حضرت شتافت و با شوق فراوان از پدر خود استقبال نمود. ناگاه چشم پیامبر گرامی به النگوها و پرده در خانه افتاد. با تعجب به فاطمه (علیها السلام) نگریست و فورا برگشت. بانوی اسلام که چنین رفتاری از پیامبر ندیده بود گریان و غمگین شد، و با خود گفت: تاکنون پیامبر با من چنین رفتاری نداشته است، لابد به خاطر دیدن پرده و النگوهاست، که داخل خانه نشد و زود برگشت. آنگاه حسن و حسین را خواست، پرده را کند و النگوها را از دستش بیرون آورد، النگوها را به یکی و پرده را به دیگری از فرزندانش داد و فرمود: نزد پدرم بروید، سلام مرا برسانید و بگویید ما پس از رفتن شما غیر از اینها چیزی را اضافه نکرده‌ایم، اکنون هرطور صلاح می‌دانید در مورد آنها انجام دهید. چون حسنین محضر رسول گرامی رسیدند و پیام مادرشان را رساندند، پیامبر آنان را بوسید و در آغوش کشید و روی زانوی خود نشانید. سپس دستور داد آن دو النگو را شکستند. آنگاه اهل صفه (۱) را فرا خواند پاره‌های النگو را بین آنها تقسیم نمود و پرده را قطعه قطعه کرد و به چند نفر که برهنه بودند، قطعاتی از آن پرده را داد تا خویشتن را بپوشانند. سپس فرمود: خداوند رحمت کند فاطمه را و در عوض این پرده از لباسهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او عنایت کند. ---------- (۱): گروهی از مهاجرین بودند که اموال و منزلی نداشتند، در گوشه مسجد رسول خدا زندگی می‌کردند. 📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٨٣ 🔰 @DastanShia
🏴 با سلام و احترام و عرض تسلیت شهادت صديقه کبری حضرت زهرا سلام الله علیها ، در عتبات عالیات نائب الزیاره و دعاگوی خیر شما بزرگواران هستیم ، با تشکر از همراهی شما 🌴
📿 با سلام و ارادت در نـجـف اشـرف به نیابت از اعضای محترم کانال زیارت امیرالمومنین علیه‌السلام و نماز آن خوانده شد. یا علی مدد 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 سلام و درود ⭕ مسابقه بزرگ "خطبه فدکیـه" به پایان رسید. 🎁 از بين بزرگوارانی که به همه سوالات، پاسخ درست داده‌اند، و همچنین به سؤالی که اعتراض شده بود، یکی از گزینه‌های درست را انتخاب نمودند؛ یک نفر به قید قرعه انتخاب شده و جایزه نقدی مسابقه به مبلغ ١,٠٠٠,٠٠٠ تومان به ایشان اهدا می‌گردد. ⚡ نتیجه مسابقه از طریق لینک زیر قابل مشاهده است 👇 https://digiform.ir/lottery/c2c610bf2b 💠 لطفاً برنده مسابقه به آیدی زیر پیام دهند: 🔰 @HD_Shia 🔹 با تشکر از مشارکت شما 💢 @Hadis_Shia 💢
🌱 با سلام و عرض ادب شب جمعه در کربـلای معلی زیر قبه امام حسـین علیه‌السلام به یاد شما اعضای محترم کانال بودیم و زیارت و نماز آن به نیابت از شما دوستداران حضرت اباعبدالله، خوانده شد. 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 ویزای کربلا به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است: در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم. از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه می‌کنید؟ گفت: به پاکستان برمی گردم. گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟ سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند. به همراهم گفتم: می‌خواهی کربلا بروی؟ گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمده‌ام؟ گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام می‌کنیم، ان شاء اللّه ویزا می‌دهند. هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامه‌ای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم. به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟ گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید. گفت: اتفاقا من هم می‌خواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم. پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشته‌ام. نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟ گفتم: بله! سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم. بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم. نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زده‌اند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد. سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم. 📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت ام‌البنین عليها السلام 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ توسل به مادر حجت الاسلام حاج سيّد جواد موسوی زنجانی می‌گوید: یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم. پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید. پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند. حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید. وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، دو رکعت نماز خواندم؛ سپس صد مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم: هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است، از شما می‌خواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد. نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است. با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد. همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم. 📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت ام‌البنین عليها السلام 🔰 @DastanShia