eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.6هزار دنبال‌کننده
21 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🏹 تیرانداز ماهر یک سال هشام (خلیفه وقت) به مکه رفت. در همان سال امام محمد باقر علیه السلام و فرزندش حضرت صادق علیه السلام نیز به مکه مشرف شدند. روزی حضرت صادق سخنرانی کرد و در ضمن آن فرمود: سپاس خدای را که محمد صلی الله علیه و آله را به مقام رسالت برانگیخت و ما را نیز به وسیله آن حضرت امتیاز داد، ما برگزیدگان خداوند در میان مردم و نخبه بندگان و خلفا می‌باشیم، خوشبخت کسی است که از ما پیروی کند و بدبخت کسی است که با ما دشمنی و مخالفت نماید. حضرت صادق علیه السلام می‌فرماید: مسلمه برادر هشام این جریان را به او خبر داد. وی در مکه به ما متعرض نشد، وقتی که به شام رفت و ما به مدینه برگشتیم ما را از مدینه به شام جلب نمود. هنگامی که وارد شام شدیم سه روز به ما اجازه ورود نداد و روز چهارم که وارد شدیم، هشام روی تخت نشسته بود و امرای لشکر غرق در سلاح در اطراف او ایستاده بودند، نشانه‌ای گذاشته بودند، تیر می‌انداختند و می‌خواستند بدانند که چه کسی دقیق به هدف می‌زند. هشام در حال ناراحتی به امام باقر علیه السلام گفت: شما نیز در این مسابقه شرکت کنید و با بزرگان مملکت نشانه روید. پدرم فرمود: من پیر شده‌ام و موقع تیراندازی‌ام گذشته، مرا معاف دار. هشام قسم خورد که ممکن نیست و اصرار کرد امام حتما در مسابقه شرکت کند. سپس به یکی از بزرگان بنی امیه گفت: تیر و کمانت را به ایشان بده. امام علیه السلام ناچار کمان را از او گرفت و تیری در چله آن گذاشت و کمان را کشید تیر با سرعت از کمان پر کشید و در مرکز نشانه خورد. تیر دومی را کمان گذاشت و نشانه رفت، تیر از کمان خارج شد و در وسط چوب تیر اول قرار گرفت و آن را شکافت. امام علیه السلام دیگر فرصت نداد، پیاپی تیر افکند هر تیر به وسط تیر قبلی می‌نشست و تا نزدیک به انتها فرو می‌رفت، تعداد تیرهایی که توسط امام افکنده شده، به نه عدد رسید. در این وقت هشام خیلی مضطرب و خشم آلود شد، نتوانست خود را کنترل کند صدا زد چه نیکو تیر انداختی، شما ماهرترین تیرانداز عرب و عجم هستی و از کرده خود پشیمان شد. سپس سرش را پایین انداخت و ما همچنان ایستاده به وضع او نگاه می‌کردیم. ایستادن ما طول کشید، پدرم از آن وضع بسیار خشمگین شد. وقتی پدرم ناراحت می‌شد به آسمان نگاه می‌کرد، طوری که هر بیننده کاملا خشم او را درک می‌کرد. هشام هنگامی که ناراحتی پدرم را دید، ایشان را به نزد خود خواست. حضرت نزد او که رسید، هشام از جای برخاست امام را به آغوش کشید، احترام نمود و در کنار خود نشاند. سپس روی به امام کرد و گفت: یا محمد! مادامی که شما در میان قریش هستی، بر عرب و عجم امتیاز خواهند داشت. حالا بگو ببینم این تیراندازی را چه کسی به شما یاد داد و در چند مدت یاد گرفتی؟ امام علیه السلام فرمود: در نوجوانی مقداری تمرین کردم. سپس هشام گفت: من در دوران عمرم چنین تیرانداز ماهر ندیده بودم گمان نمی کنم کسی در جهان مانند شما تیرانداز باشد. آیا فرزندت (امام جعفر) نیز در تیراندازی مثل شما ماهر است؟ امام علیه السلام فرمود: البته! نسل بعدی ما کمالات و امتیازات جهان را از نسل قبلی ارث می‌برد و کمالاتی که خداوند بر پیامبرش عطا کرده به طور ارث به ما می‌رسد و ما کمالات را که دیگران از آن محرومند از یکدیگر به ارث می‌بریم و مادامی که جهان برپاست نسل بعدی ما همواره وارث کمالات نسل قبلی هستند... 📔 بحارالأنوار، ج۴۶، ص٣٠۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🖤 حضرت مهدی (عج) و گریه بر امام حسین (ع) سید بحر العلوم (ره) روزی به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه درباره این مساله که «گریه بر امام حسین علیه السلام گناهان را می‌آمرزد» فکر می کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربی، سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد. بعد در لحظه‌ای پرسید: جناب سید! درباره چه چیز به فکر فرو رفته‌ای؟ و در چه اندیشه‌ای؟ اگر مساله علمی است مطرح کنید، شاید من پاسخش را بدانم. سید بحر العلوم فرمود: در این باره فکر می‌کنم که چطور می‌شود، خدای تعالی این همه ثواب به زائران و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام می‌دهد؛ مثلا در هر قدمی که در راه زیارت بر می‌دارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته می‌شود و برای یک قطره اشکی تمام گناهان صغیره و کبیره‌اش آمرزیده می‌شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن! من برای شما مثالی می‌آورم تا مشکل حل شود. سلطانی به همراه درباریان خود به شکار می‌رفت. در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سختی فوق العاده‌ای افتاد و بسیار گرسنه شد. خیمه‌ای را دید و وارد آن جا شد. در آن سیاه چادر، پیرزنی را با پسرش دید. آنان در گوشه خیمه بز شیرده‌ای داشتند، و از راه مصرف شیر این بز، زندگی خود را می‌گذراندند. وقتی سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولی برای پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریده و کباب کردند؛ زیرا چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد، از ایشان جدا شد و خود را به درباریان رسانید و جریان را برای اطرافیان نقل کرد. در نهایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش مهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملی باید انجام بدهم؟ یکی از حاضران گفت: به او صد گوسفند بدهید. و دیگری که از وزیران بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید. سلطان گفت: هر چه بدهم کم است؛ زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم، آن وقت مقابله به مثل کرده‌ام، چون آنان هر چه را که داشتند به من دادند. من هم باید هر چه را که دارم، به ایشان بدهم تا مقابله به مثل شود. بعد سوار عرب فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سیدالشهدا علیه السلام، هر چه از مال و منال، اهل و عیال، پسر و برادر، دختر و خواهر و سر و پیکر داشت، همه را در راه خدا داد، پس اگر خداوند به زائران و گریه کنندگان، آن همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب کرد؛ چون خدا - که خدائیش را نمی‌تواند به سیدالشهدا علیه السلام بدهد - پس هر کاری که می‌تواند، انجام می‌دهد؛ یعنی، با صرف نظر از مقامات عالی خودش، به زائران و گریه کنندگان آن حضرت، درجاتی عنایت می‌کند. در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمی‌داند. چون شخص عرب این مطالب را فرمود، از نظر سید بحر العلوم غایب شد. 📔 العبقری الحسان: ج١، ص١١٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 آماده شدن مقدمات زیارت کربلا حاج محمدعلی فشندی تهرانی نقل می‌کند با جمعی رفتیم مسجد جمکران همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا می‌خواند و من مشغول به نماز شب بودم، ناگاه دیدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصد متر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست. به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را می‌بینی؟ گفت هوا تاریک است چیزی دیده نمی‌شود، خوابت می‌آید برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمی‌بیند. من نزد آن آقا رفتم و به او گفتم آقا من می‌خواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد می‌دانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات می‌باشید. ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم، بعضیها مرا مسخره نمودند. گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران می‌آمد، پیرمردی آمد نزد من، او را نمی‌شناختم گفت: حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟ گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه. گفت: شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید، گفتم: عیالم را می‌خواهم ببرم، گفت: مانعی ندارد، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم، گفت: فردا صبح همین وقت بیایید اینجا، فردا صبح رفتم همان محل، آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنج هزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند، بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند: گذرنامه را گرفتی؟ گفتم: بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم، تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🦋 فرشتهٔ نجات! شخصی از یوسف بن یعقوب، پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند. یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه‌اش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام هادی علیه السلام پرداخت نماید. در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر می‌برد. یوسف همین که به دروازهٔ سامرا رسید با خود گفت: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام (علیه السلام) بدهم، اما چه کنم که منزل امام (علیه السلام) را نمی شناسم و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمی‌تواند به خانهٔ حضرت برود. در این موقع، به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم. چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم. از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هرچه سعی کردم، حرکت نکرد و از آنجا رد نشد. از کسی پرسیدم: خانه از کیست؟ گفت: منزل ابن الرضا امام رافضیان است! این حادثه را نشانی بر عظمت امام (علیه السلام) دانستم. در این حال، غلامی از اندرونی خانه بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟ گفتم بلی! گفت: پیاده شو! پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد. با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار، که غلام، ندیده مرا شناخت! سپس گفت: صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید. با خود گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن آمد. مرا به داخل منزل برد. دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود: ای یوسف آیا آن قدر دلیل ندیدی که اسلام اختیار کنی؟ گفتم: به اندازهٔ کفایت دیدم. فرمود: هیهات! تو مسلمان نمی‌شوی، ولی فرزند تو اسحق، مسلمان و شیعه خواهد شد. ای یوسف! مردم خیال می‌کنند محبت و دوستی‌شان به ما فایده ندارد، به خدا سوگند چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهره‌اش را می‌بیند، چه از اهل اسلام و چه غیر اسلام. آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش نداشته باش! چون وقتی تو وارد این شهر شدی، خداوند ملکی را مقرر ساخت تا تو را به اینجا بیاورد و این حیوان که تو را آورد در آخرت داخل بهشت خواهد شد. طبق فرمودهٔ امام (علیه السلام)، پسر او اسحق، مسلمان و شیعه شد. 📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص۴۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⚡ استخوان پیامبر و باران رحمت در زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان بود در سامرا قحط سالی شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد. روز چهارم (جاثلیق) بزرگ اسقف‌های مسیحی با نصرانی‌ها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود. همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید. بسیاری از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند. این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد، ناگزیر دستور داد امام علیه السلام را به دربار آوردند، خلیفه به حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند! امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان برمی دارم. همان روز جاثلیق با راهب‌ها برای طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسکری علیه السلام نیز با عده ای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود. همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود: دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور. غلام، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامی را بیرون آورد. امام علیه السلام استخوان را گرفت. آن گاه فرمود: - حالا طلب باران کن! راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابری بود، صاف شد و آفتاب طلوع کرد. خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟ امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت می‌بارد. بدین گونه حقیقت بر همگان آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند. 📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢٧٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 بچه در هوا می‌ماند روزی یک نفر از بندگان صالح از کوچه‌ای می‌گذشت، دید وسط کوچه مردم جمع شده‌اند و سر و صدا می‌کنند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: در این خانه بچه‌ای پشت بام رفته است، مادرش در تعقیب اوست، شیون و ناله می‌کند و می‌ترسد از بام بیفتد، در این اثنا بچه پایش را روی ناودان گذاشته از آن بالا می‌افتد، فوراً آن عبد صالح می‌گوید: خدایا! او را بگیر ... بچه در هوا می‌ماند تا آن عبد صالح او را می‌گیرد و به مادرش می‌رساند. مردم چون چنین دیدند اطراف او را گرفته دست و پایش را می‌بوسند. او می‌فرموده: ای مردم! چیز مهمی واقع نشده، بندهٔ عاجزی که عمری از خداوند بزرگ اطاعت نموده، اگر خداوند هم عرض او را بشنود و حاجتش را روا فرماید عجیب نباشد. گواه این فرمایش، این قسمت از حدیث قدسی است، خداوند می‌فرماید: هرکس با من همنشین شود من هم با او همنشین باشم و هرکس مرا مطیع و فرمانبردار شود من هم هرچه او بگوید انجام دهم. (١) ------------------------------- (١): یَقُولُ اللّهُ تَعالی: اَنَا جَلیسُ مَنْ جالَسَنی وَ مُطیعُ مَنْ اَطاعنی. (کتاب اقبال، باب اعمال ماه رجب) 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٠٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🥀 سركوبى نفس يكى از علماء بزرگ مى‌فرمودند: به شيخ حسنعلى نخودكى رحمة اللّه عليه گفتم كه مى‌خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد. فرمود: تو به درد ما نمى‌خورى. كار ما اين است كه همه‌اش بزنى توى سر نفس خبيثت و اين هم از تو بر نمى‌آيد. گفتم: چرا آقا بر مى‌آيد، من اصرار كردم، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى‌آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد. گفتم: چشم. چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين، كنار جوى آب. شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار بياور. ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى. اين چه جور شاگردى است. به من مى‌گويد برو آن تكه نان را بردار بياور. دور و بَرَم را نگاه كردم، ديدم دو تا طلبه دارند مى‌آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است. باز با خودم گفتم: حالا حمل به صحت مى‌كنند، مى‌گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت. خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود. حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى‌آيند. گفتم: حالا آنها نون را مى‌گويند براى خدا بوده، خيار را چه مى‌گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن، آخه تو چه استادى هستى، نون را بياور و خيار را بياور. آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى‌شوييم و نان را تميز مى‌كنيم، ناهار ظهر ما همين نان و خيار است. خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد. 📔 داستان‌هایی از مردان خدا، ص٣٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🦋 دلجویی امام جواد (ع) علی بن جریر می‌گوید: خدمت امام جواد علیه السلام نشسته بودم گوسفندی از خانه امام علیه السلام گم شده بود. یکی از همسایه‌های امام علیه السلام را به اتهام دزدی گرفته کشان کشان نزد حضرت جواد علیه السلام آوردند. امام علیه السلام فرمود: وای بر شما او را رها کنید! او دزدی نکرده است، گوسفند در خانه فلان کس است، بروید از خانه او بیاورید! به همان خانه رفتند دیدند گوسفند آنجا است، صاحب خانه را به اتهام دزدی دستگیر کردند، لباسهایش را پاره کرده کتک زدند. وی قسم می‌خورد که گوسفند را ندزدیده است. او را خدمت امام علیه السلام آوردند فرمود: چرا به او ستم کرده‌اید، گوسفند خودش به خانه او داخل شده و اطلاعی نداشته است. آنگاه امام علیه السلام از او دلجویی نمود و مبلغی در مقابل لباس‌ها و کتکی که خورده بود به او بخشید. 📔 بحارالأنوار، ج۵٠، ص۴۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💎 پندهای امام جواد (ع) درباره مرگ یکی از اصحاب امام جواد عليه‌السلام مریض بود. حضرت آمد و بر بالین او نشست، دید او گریه می‌کند و دربارهٔ مرگ بی‌تابی می‌نماید. امام فرمود: ای بنده خدا ترس شما از مرگ به خاطر این است که نمی‌دانی مرگ چیست؟ آیا اگر چرک و کثافت تو را فراگیرد و موجب ناراحتی تو گردد و جراهات و زخمهای پوستی در بدن تو پدیدار گردد و بدانی شستشو در حمام همه این آلودگی‌ها و زخمها را از بدن تو پاک میکنند، آیا نمی‌خواهی به حمام بروی و از زخمها و آلودگی‌ها پاک گردی؟ و یا میل داری به حمام نروی و با همان آلودگی‌ها و زخمها بمانی؟ بیمار عرض کرد: البته که دوست دارم در این صورت به حمام بروم و بدنم را بشویم. امام فرمود: مرگ برای مؤمن همان حمام است و آن آخرین مرحله پاکسازی از گناه و آلودگی و شستشوی ناپاکیها در این دنیا است. بنابراین وقتی به سوی مرگ رفتی و مرگ تو را درک کرد، در حقیقت از همه اندوه و گرفتاری نجات یافته و به وادی سرور و خوشحالی وارد شده‌ای. مریض از فرمایشات امام جواد عليه‌ السلام قلبش آرام گرفت و خاطرش آسوده شد و شاد و خرم گردید و آرامش روحی پیدا نمود و حالت نگرانی و دلهره‌اش از بین رفت. 📔 بحارالأنوار، ج۶، ص١۵۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ عصا سخن می‌گوید یحیی بن اکثم قاضی سامراء می‌گوید: روزی در مدینه وارد مسجد پیغمبر شدم و قبر آن حضرت را زیارت می‌نمودم، امام جواد علیه السلام را در آنجا دیدم که مشغول طواف قبر رسول خدا بود، در مورد چند مسأله با او به بحث و گفتگو پرداختم، همه را پاسخ داد. در آخر گفتم: من از تو یک سؤال دیگر هم دارم، اما خجالت میکشم بپرسم. فرمود: پیش از آنکه بپرسی به تو بیان می‌کنم، می‌خواهی بپرسی اکنون امام مردم کیست؟ گفتم: آری، به خدا می‌خواستم همین مطلب را بپرسم؛ فرمود: من هستم. گفتم: علامت و نشانهٔ امامت تو چیست؟ در دست آن حضرت عصایی بود، ناگهان دیدم همان عصا به سخن در آمد و با کمال فصاحت گفت: ان مولایی امام هذا الزمان و هو الحجة: همانا صاحب من، امام این زمان و او حجت خدا است. 📔 بحارالأنوار، ج۵، ص۶٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ خدا در همه جا حاضر است مرحوم شيخ جعفر شوشتری در زهد و تقوی شهرت به سزايی يافته بود. ايشان سفری از عراق به ايران نمود، وقتی وارد تهران شد جمعيّت زيادی از جمله سفير كشور روسيّه به ملاقاتش رفتند. مردم از آن مرحوم خواستند آنها را موعظه و نصيحت نمايد. ايشان نيز بنا به درخواست مردم، سرش را بلند كرده و فرمود: ای مردم بدانيد و آگاه باشيد كه خدا در همه جا حاضر است؛ و مطلب ديگري نفرمود. لكن اين سخن تكان دهنده، اثر خودش را بخشيد، به طوری كه اشك‌ها جاری گرديده و قلب‌ها در هم طپيده و حالت مردم به شكل عجيبی دگرگون گرديد. جريان گذشت و سفير روسيّه در نامه‌ای به نيكولا قيصر روس اين چنين نوشت: تا مادامی كه اين قشر از روحانيون مذهبی در بين مردم هستند و مردم نيز از آنها پيروی می‌كنند، ما نمی‌توانيم كاری از پيش ببريم، زيرا وقتی جمله‌ای چنين انقلاب عجيب روحی به وجود می‌آورد، ديگر دستورات و فتواهای صادره چه خواهد كرد؟ 📔 یکصد داستان خواندنی، ص٢٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 نيكى به مورچه يكى از دوستان مرحوم "حاج شیخ جعفر مجتهدی" تعریف کرده‌اند: حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضر بالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت‌ هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند، ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد. ما رفتيم ايشان را آورديم. وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد، فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده‌ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم. و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم. 📔 داستان‌هایی از مردان خدا، ص١۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا