.
🥬 کاهو
یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم، دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا میکند؛
ولی فقط کاهوهایی را بر میدارد که پلاسیده است و برگهای ضمخت دارد کاهوها را با مغازه دار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد.
دنبالش راه افتادم، سؤالی دارم! چرا برعکس همه، این کاهوهای خراب را سوا کردید؟!
گفت:
«آقاجان این مرد فروشنده، آدم بیبضاعت و فقیری است. من گهگاهی به او کمک میکنم ولی نمیخواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود.
میدانستم که این کاهوها خریدار ندارد و ظهر که این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون میریزد؛ برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها ...
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص١٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨مقام معنوی جوان بنی هاشم
(علی بن ابی طالب عليه السلام)
سلمان فارسی گفت که پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
وقتی مرا از آسمان دنیا بالا بردند، ناگهان به کاخی از نقره سفید داخل شدم که دو فرشته جلوی در آن بودند. گفتم: ای جبرئیل، از دو فرشته بپرس این کاخ از آن کیست؟ جبرئیل از آنها پرسید. گفتند: مال جوانی از بنی هاشم است.
وقتی به آسمان دوم رفتم، ناگهان به کاخی از طلای سرخ، بهتر از کاخ آسمان اول وارد شدم که دو فرشته جلوی درش بودند، گفتم: ای جبرئیل! از آنها بپرس این کاخ مال کیست؟ جبرئیل از آنها پرسید، گفتند از آن جوانی از بنی هاشم است.
هنگامی که به آسمان سوم رفتم، به کاخی از یاقوت سرخ وارد شدم که دو فرشته جلوی درش بودند. گفتم: ای جبرئیل! از آنها بپرس، این کاخ، از آن کیست؟ جبرئیل پرسید و آنها در جواب، پاسخ قبل را بازگو کردند.
وقتی به آسمان چهارم رسیدم، به کاخی از مروارید سفید وارد شدم با همان دو فرشتهای که برابر آن جا بودند. گفتم ای جبرئیل! از آنها بپرس که کاخ از آنِ کیست؟ جبرئیل پرسید و آنها باز همان پاسخ را دادند.
وقتی که به آسمان پنجم رفتم، به کاخی از مروارید زرد وارد شدم با همان فرشته ها. گفتم: ای جبرئیل! بپرس این کاخ از آنِ کیست؟ آنها باز گفتند: از آنِ جوان بنی هاشمی است.
زمانی که به آسمان ششم رسیدم به کاخی از مروارید مرطوب و خشک داخل شدم با آن دو فرشته نگهبان. گفتم: ای جبرئیل! از آنها بپرس این کاخ از کیست؟ جبرئیل از آنها پرسید و باز همان پاسخ را گفتند.
تا این که به آسمان هفتم رسیدم و به کاخی از نور عرش خدای بزرگ وارد شدم که برابر در آن نیز دو فرشته بودند. جبرئیل همان گونه پرسید و آنها نیز همان پاسخ را دادند. پس خوشحال شدیم.
📔 بحار الأنوار: ج١٨، ص٣١٢
#پيامبر #امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ حسين (ع) زیور آسمانها و زمین
امام حسين عليهالسلام فرموده است: بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله وارد شدم، اُبىّ بن كعب هم آنجا بود.
رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود:
خوش آمدى اى أبا عبد اللّه! اى زيور آسمانها و زمين.
اُبىّ به ايشان عرض كرد: اى رسول خدا! چگونه ممكن است كسى جز شما زيور آسمانها و زمين باشد؟
پيامبر به او فرمود: اُبىّ، سوگند به آنكه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت، حسين بن على (عليهما السّلام) در آسمان بزرگتر و با عظمت تر از زمين است؛
زيرا در سمت راست عرش نوشته شده است: او چراغ هدايت و كشتى نجات است.
📔 کمال الدین: ص٢۶۵، ح١١
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌷 توسل به امام زمان (عج)
عالم متقی و بزرگوار حضرت آقای شیخ محمد تقی (متقی) همدانی که فضیلت وتقوای ایشان مورد اتفاق آشنایان ایشان است، شفایافتن همسر خود را بطور خلاف عادت به برکت توسل به حضرت حجت بن الحسن علیهما السلام را چنین مرقوم داشتهاند:
در سال ١٣٩٧ ه.ق مهمی پیش آمد که سخت مرا وصدها نفر دیگر را نگران نمود یعنی همسر اینجانب دراثر دو سال غم و اندوه و گریه و زاری از داغ دوجوان خود که در کوههای شمیران جان سپردند در این روز مبتلا به سکته ناقصی شد.
البته طبق دستور دکترها مشغول معالجه و دوا شدیم ولی نتیجهای نگرفتیم تا شب جمعه ۲۲ صفر یعنی چهار روز بعد از حادثه سکته شب جمعه تقریبا ساعت یازده رفتم در اطاق خود استراحت کنم پس از تلاوت چند آیه از کلام الله مجید و خواندن دعاهای مختصر از دعاهای شب جمعه از خداوند تعالی خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله علیه را مأذون فرماید که به داد ما برسد،
و جهت آنکه متوسل به آن حضرت شدم، این بود که تقریبا از یک ماه قبل از این حادثه دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش میکرد که من قصهها و داستانهای کسانیکه مورد عنایت حضرت بقیة الله روحی له الفداء قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان آن مولی شدند را برای او بخوانم،
من هم خواهش این دخترک ده سالهام را پذیرفتم وکتاب «نجم الثاقب» حاجی نوری را برای او خواندم. در ضمن من هم به این فکر افتادم که مانند صدها نفر دیگر چرا متوسل به امام زمان (عج) نشوم؟
لذا همان طور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت یازده شب به آن بزرگوار متوسل شدم و بادلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس کردم از اطاق پائین که مریض سکته کرده آنجا بود صدای همهمه میآید.
سر و صدا قدری بیشتر شد. در ساعت پنج ونیم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پائین ناگهان دیدم دختر بزرگم که معمولا در این وقت در خواب بود بیدار و غرق در نشاط است تا چشمش به من افتاد گفت آقا؟ به شما مژده بدهم گفتم چه خبر است؟
من گمان کردم خواهر یا برادرم از همدان آمدهاند گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند گفتم کی شفا داد؟ گفت: مادرم چهار بعد از نیمه شب با صدای بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار کرد و میگفت برخیزید آقا را بدرقه کنید.
میبیند که تا آنها از خواب برخیزند آقا رفته، خودش که چهار روز بود نمیتوانست حرکت کند از جا میپرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط میرود. دخترش که مراقب حال مادر بوده و در اثر سر و صدای مادر که آقا را بدرقه کنید بیدار شده بود به دنبال ما در تا دم درب حیاط میرود ببیند مادرش کجا میرود.
دم درب حیاط مادرش به خود میآید ولی نمیتواند باور کند که خودش تا آنجا آمده. از دخترش زهرا میپرسد که زهرا من خواب میبینم یا بیدارم؟ دخترش جواب میدهد که مادرجان بیداری، ترا شفا دادند. آقا کجا بود که میگفتی آقا را بدرقه کنید؟ ما کسی راندیدیم.
مادر میگوید آقایی بزرگوار در زیّ اهل علم و سید عالی قدری که خیلی جوان نبود، پیر هم نبود به بالین من آمد گفت برخيز خدا ترا شفا داد گفتم نمی توانم برخیزم، با لحنی تندتر فرمود: شفا یافتی برخیز. من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود شفا یافتی دیگر دوا نخور و گریه هم مکن،
چون خواست از اطاق بیرون رود من شما را بیدار کردم که اورا بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر جنبیدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم.
بحمد الله تعالی پس از این توجه و عنایت حال مادر فورا بهبود یافت و چشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد،
و پس از چهار روز که اصلا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنهام برای من غذا بیاورید یک لیوان شیر که در منزل بود به او دادند با کمال میل تناول نمود و رنگ رخش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گریه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد،
ضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل مبتلا به روماتیسم بود و اطباء نتوانستند این ناراحتی او را معالجه کنند از لطف حضرت علیه السلام این مرض نیز شفا یافت.
دکتر او اظهار فرمود آن مرض سکته که من دیدم از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت واعجاز شفا داده میشد.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص۴٢٠
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
١.
🥀 خلف ناصالح
زراره از امام محمدباقر علیه السلام نقل کرده است:
در گذشته، دانشمندی پسری داشت. آن پسر به دانش پدر بی علاقه بود و چیزی از او نمی پرسید. در عوض، همسایه ای داشت که نزدش میآمد و از او پرسش میکرد و جوابش را میگرفت.
تا این که مرگ پدر نزدیک شد. در این هنگام، فرزندش را صدا زد و گفت: ای فرزندم! تو نسبت به دانش من کم علاقه بودی و مطلبی از من نمی پرسیدی، ولی در مقابل همسایه ای داشتیم که به نزدم میآمد و از من پرسش میکرد و جوابش را میگرفت. ازاین رو، پس از من اگر در مسئله ای مشکلی داشتی، نزد او برو. نشانی همسایه را نیز برای پسرش گفت.
سرانجام پدر از دنیا رفت و پسرش را تنها گذاشت. از قضا، پادشاه آن زمان خوابی دید و پس از بیدار شدن از حال آن عالم جویا شد. به او گفتند که دانشمند از دنیا رفته است. پادشاه گفت: آیا از خود فرزندی به جا گذاشته است؟ در جواب گفتند: بله، دارای فرزندی است. گفت: او را نزد من بیاورید. درپی او فرستادند.
پسر با خود اندیشید: نمی دانم که پادشاه مرا برای چه خواسته است، در حالی که علمی ندارم. اگر پرسشی کند، رسوایی به بار میآورم. در این هنگام، سفارش پدر را به یاد آورد. به دنبال مرد همسایه رفت که دانش پدرش را فراگرفته بود. به او گفت: پادشاه به دنبال من فرستاده تا پرسشی کند و من نمی دانم که برای چه مرا فراخوانده است. افزون بر این، پدرم به من گفته بود که هرگاه در مسئله ای مشکل داشتم، به نزد تو بیایم.
مرد دانشمند گفت: من میدانم که برای چه تو را فراخوانده است. اکنون اگر به تو خبر دهم و خداوند از این طریق، ثروتی نصیب تو کرد، با من قسمت میکنی؟ پسر گفت: آری. مرد همسایه او را سوگند داد تا به پیمان خود وفا کند. پسر با او عهد کرد که به پیمانش پای بند خواهد بود.
مرد همسایه گفت: پادشاه درباره خوابی که دیده است، از تو میپرسد که اکنون در چه زمانی هستیم؟ تو بگو که اکنون زمان گرگ است. پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه به او گفت: آیا میدانی برای چه به دنبال تو فرستاده ام؟ پسر گفت: میخواهی از خوابی که دیده ای، پرسش کنی که اکنون چه زمانی است؟ پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا آگاه کن. پسر گفت: اکنون زمان گرگ است.
پادشاه دستور داد تا جایزه ای به او بدهند. پسر آن جایزه را گرفت و رهسپار منزل شد و از وفای عهد با آن مرد همسایه، خودداری ورزید. او با خود گفت: شاید این ثروت تا آخر عمر برایم بس باشد و دیگر به مرد همسایه نیازمند نشوم.
پس از مدتی، پادشاه دوباره خوابی دید و به دنبال پسر فرستاد. او از کاری که درگذشته کرده بود، پشیمان شد و با خود گفت: به خدا سوگند! من علمی ندارم تا به نزد پادشاه روم. هم چنین نمی دانم با آن دوستی که به او خیانت ورزیده ام، چه کنم. سپس گفت: اکنون با هر بهانه، نزد او میروم، عذرخواهی میکنم و سوگند میخورم تا شاید به من کمک کند.
👇
٢.
ازاین رو، نزد مرد همسایه رفت و گفت: من کاری کردم که نبایست میکردم و به عهد و پیمانم پای بند نبودم. بنابراین، مالی که در دستم بود، از بین رفت و دوباره نیازمند تو شدم. پس تو را به خدا سوگند میدهم که مرا خوار نکنی. من نیز به تو اطمینان میدهم که اگر جایزه ای گرفتم، با تو قسمت کنم. آن گاه گفت: پادشاه مرا فراخواند، ولی نمی دانم که چه پرسشی از من دارد.
مرد همسایه گفت: او میخواهد درباره خوابی که دیده است از تو بپرسد که اکنون چه زمانی است؟ به او بگو حال زمان قوچ است. پسر نزد پادشاه رفت. پادشاه گفت: آیا میدانی برای چه در پی ات فرستادم؟ پسر گفت: خوابی دیده ای و میخواهی از من بپرسی که زمان آن چیست؟ پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا از آن آگاه کن. پسر گفت: حال زمان قوچ است.
پادشاه دستور داد که به او جایزه ای بدهند. پسر جایزه را گرفت و به منزل بازگشت. او با خود اندیشید که آیا به عهد و پیمانش وفا کند یا نکند؟ از این رو، گاهی تصمیم میگرفت وفا کند، ولی زود از تصمیم خود برمی گشت. سرانجام گفت: شاید پس از این، هرگز نیازمند به او نشوم. بدین جهت، به وعده اش عمل نکرد.
سالها گذشت تا این که پادشاه دوباره خوابی دید و پسر را فراخواند. پسر از کاری که با دوستش کرده بود، پشیمان شد و گفت: پس از دو بار خیانت، چگونه از او کمک بخواهم؟ سرانجام تصمیم گرفت نزد مرد همسایه برود. ازاین رو، نزد او رفت و گفت: به خدا سوگند! این بار به عهدم وفادار خواهم ماند و دیگر خیانت نمی کنم.
مرد همسایه گفت: پادشاه تو را فراخوانده تا زمان خوابی را که دیده است از تو بپرسد. پس به او خبر ده که اکنون زمان اندازه و مقدار است. پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: برای چه تو را فراخواندم؟ پسر گفت: خوابی دیده و میخواهی از زمان آن بپرسی. پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا از آن آگاه کن. پسر گفت: اکنون زمان اندازه و مقدار است.
پادشاه دستور داد که به او جایزه ای بدهند. پسر جایزه را گرفت و یک راست به نزد مرد همسایه رفت و آن را در برابر او گذارد و گفت: با جایزه پادشاه به نزدت آمدم، آن را قسمت کن.
مرد همسایه و دانشمند به او گفت: زمان نخست زمان گرگ بود و تو از گرگان بودی. زمان دوم، زمان قوچ بود؛ زیرا که قوچ تصمیم میگیرد، ولی عمل نمی کند هم چنان که تو تصمیم گرفتی، ولی عمل نکردی و این زمان، زمان اندازه و مقدار است. بنابراین، تصمیم گرفتی و به عهد خود وفا کردی. اکنون مالت را بردار؛ زیرا به آن نیازی ندارم. پس مرد همسایه، جایزه را به او برگرداند.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص۴٩٧
#امام_باقر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌹 جوانِ داوطلب شهادت
امام باقر علیه السلام در روایتی فرمود:
حضرت عیسی علیه السلام شبی که خدای تعالی او را به آسمان برد، دوازده نفر از یاران خود را فراخواند و ایشان را در خانهای جمع کرد.
سپس از چشمهای که در کنج آن خانه بود، در آمد و در حالی که آب را از سرش پاک میکرد، فرمود: خداوند به من وحی کرد که همین ساعت مرا به سوی خود بالا میبرد و از (آزار قوم) یهود رها میکند.
کدام یک از شما داوطلب میشود که پروردگار او را شبیه من سازد و به جای من به دار آویخته شود تا در بهشت با من باشد؟
جوانی از میان آنان گفت: یا روح اللّه! من حاضرم. فرمود: بله تو همانی.
آن گاه به دیگران رو کرد و فرمود: بدانید که پس از رفتن من، یکی از شما پیش از رسیدن صبح، دوازده بار بر من کافر میشود.
مردی از میان گروه گفت: ای پیغمبر خدا! آن منم؟ عیسی گفت: مثل این که در نفس خود، چنین چیزی را احساس کرده ای. باشد، تو همان شخص باش.
آن گاه به ایشان فرمود: پس از من دیری نمی پاید که به سه گروه پراکنده میشوید. دو گروه به خدای تعالی دروغ میبندند و در آتش خواهند بود و یک گروه که اهل نجات و بهشت است، افرادی هستند که از شمعون، صادقانه پیروی میکند و به خدا دروغ نمی بندد.
پس از این سخن، در جلوی چشم همه یارانش، از کنج خانه به طرف آسمان رفت و ناپدید شد.
یهود که مدتها در جست وجوی عیسی بود، در همان شب، آن خانه را پیدا کرد و آن جوانِ هم شکلِ حضرت عیسی علیه السلام دستگیر و به دار آویخته شد.
هم چنین آن کس را که عیسی خبر داده بود تا صبح دوازده بار کافر میشود، دستگیر کردند. او نیز دوازده بار از عیسی بیزاری جست.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٣٣۶
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ اعطای جانشینی پیامبر
حضرت داوود عليه السلام تصمیم میگیرد که سلیمان عليه السلام را به جانشینی خود برگزیند؛ زیرا خداوند به وسیله وحی، او را به این کار امر کرده بود.
وقتی که بنی اسرائیل را از این تصمیم آگاه کرد، آنها به مخالفت پرداختند و گفتند: چگونه جوانی را جانشین خود میکند در حالی که در میان ما، کسانی بزرگتر از او هستند.
داوود، اسباط بنی اسرائیل را فراخواند و به آنها گفت: سخن شما به من رسیده است. بنابراین، عصاهای خود را به من نشان دهید. پس هر عصایی که میوه بدهد، صاحب آن عصا جانشین من خواهد بود.
گفتند: ما راضی هستیم. داوود گفت: باید هر کس از شما اسم خودش را روی عصایش بنویسد. آنها پذیرفتند. سلیمان نیز اسمش را روی عصای خود نوشت.
همه عصاها را به خانهای بردند و درش را بستند. بزرگان اسباط بنی اسرائیل از آن خانه نگهبانی میکردند، تا صبح فرارسید.
داوود پس از نماز صبح، در خانه را گشود، و عصاهایشان را بیرون آورد. عصای سلیمان سبز شده و میوه داده بود. ناگزیر مردم در تعیین جانشین، رأی داوود را پذیرفتند.
داوود در حضور بنی اسرائیل، برای سنجش شایستگی حضرت سلیمان به او گفت: ای پسرم! چه چیز باعث آرامش انسان است؟ سلیمان گفت: این که خدا مردم را ببخشد و مردم نیز همدیگر را ببخشند.
باز پرسید: ای فرزندم! چه چیزی برای انسان شیرین است؟ گفت: محبت؛ زیرا آن نسیم رحمت خداوند در بندگانش است.
داود، با لبخندی از رضایت، او را به میان بنی اسرائیل برد و گفت: این پسرم جانشین من در میان شماست.
📔 بحار الأنوار: ج١٣، ص۴۴۶
#حضرت_داوود #حضرت_سلیمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 حاج آقا مجتهدی
حاج آقاى هاشمى كه خدا رحمتش كند ايشان از دوستان مرحوم "آشيخ جعفر مجتهد" رضوان اللّه تعالى عليه بود ايشان تعريف كردند:
ما يك روز مشهد با حاج آقا مجتهدی بوديم و براى سوار شدن ماشين و تاكسى خالى سر خيابان ايستاده بوديم،
اتفاقا يك تاكسى خالى آمد و جلوى ما ايستاد، آقاى مجتهدى يك نگاهى كرد بعد فرمود: خير حواله نداريم توى اين تاكسى سوار شويم، تاكسى رفت.
دوباره يك تاكسى خالى ديگر آمد، به آن ايست دادم دوباره آقا فرمود: توى اين هم حواله نداريم سوار شويم.
من توى دلم گفتم آخر تاكسى سوار شدن هم حواله مى خواهد؟!
يك وقت رويش را به من كرد و فرمود: بله آقاى هاشمى توى يك بنز مشكى حواله داريم.
من خودم را جمع كردم، ناگهان يك بنز مشكى آمد جلوى پاى حاج آقا جعفر مجتهدى ترمز كرد و گفت: آقا بفرمائيد سوار شويد، رفتيم سوار ماشين شديم.
راننده گفت: كجا مى رويد؟
آقا فرمود: برو نخريسى، ما نزديك نخريسى كه رسيديم ديدم آقا يك دسته اسكناس از جيب در آورد و گذاشت پهلوى هم و يك كش هم دورش پيچيد. وقتى پياده شديم اين دسته اسكناس را به راننده داد و بعد پياده شد.
راننده گفت: آقا اين همه پول مال كيست؟!
فرمود: مال شما است.
گفت: يك تومان كرايه اش است، اين همه پول نيست.
آقا فرمود: مگر شما امروز از حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام پول نخواستى؟
گفت: چرا .
فرمود: خُب اين هم هزار تومان كه مى خواستى.
راننده حيران مانده بود، آقا هم راهش را كشيد و رفت. راننده به من گفت: آقا ايشان امام زمان هستند.
گفتم: خير.
گفت: ايشان از كجا مى دانست، من امروز توى حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم، از كجا فهميد؟
گفتم: پولها را گرفتى؟ گفت: آره، گفتم: ماشينت را سوار شو و برو، كارى به اين كارها نداشته باش ايشان هم امام زمان نيست.
مرحوم حاج آقا مجتهدى يكى از مردان خدا و اهل مكاشفه بود كه كسى او را نشناخت.
📔 داستانهایی از مردان خدا، ص١۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⭕ وفائی عجیب
مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد میرزا (استاندار فارس) به مناسبتی نقل کرد که با سفیر انگلیس در تهران آشنائی داشتم.
روزی به دیدنش رفتم، او برای انس من آلبومی که در آن عکسهای بسیاری بود آورد و نشانم میداد، ناگهان عکسی را برداشت که به من بدهد تا آن را دید بیاختیار منقلب و گریان و نالان شد.
من نگاه کردم دیدم عکس سگی است، تعجب کردم چگونه از دیدن آن گریه میکند. سبب گریهاش را پرسیدم گفت این سگ عادی نبود و مرا با او خاطره عجیبی است.
در اوقاتی که لندن بودم روزی برای انجام مأموریتی که در چند کیلومتری خارج شهر داشتم از خانه بیرون آمدم و کیف خود را که در آن اسناد و مدارک مهم دولتی و مقدار زیادی اسکناس بود همراه داشتم.
این سگ هم همراهم آمد و هرچه او را رد کردم برنگشت تا آنکه در خارج شهر به درختی رسیدم زیر سایه آن نشسته و استراحت کردم و مقداری خوراکی که همراه داشتم خوردم و بلند شدم و حرکت کردم.
سگ جلو مرا گرفت و نمیگذاشت بروم، هرچه سعی کردم مانع نشود سودی نبخشید، غضبناک شدم هفت تیر همراه داشتم چند تیر به او زدم آنگاه آزادانه رفتم.
پس از طی مسافت زیادی، دیدم کیفم همراهم نیست، متوجه شدم که زیر درخت گذاشتهام و فراموش کردهام. خیلی ناراحت شدم چون مسئولیت شدیدی برایم داشت، علاوه بر فقدان اسکناسها و ترسیدم که کسی آنرا برداشته باشد.
به سرعت برگشتم و دانستم که سگ زبان بسته دانسته بود که من کیف را فراموش کردهام لذا از رفتنم جلوگیری میکرد.
چون به زیر درخت رسیدم کیف را ندیدم بیشتر ناراحت شدم. به فکر افتادم به سراغ سگ بروم ببینم در چه حالست.
به آنجائیکه تیرش زدم آمدم ندیدمش، بعد اثر خونش را بر زمین مشاهده کردم. به دنبال قطرات خون آمدم تا رسیدم به گودالی که در آن افتاده بود و از مسیر جاده کنار و دور افتاده بود، دیدم در حالیکه کیف مرا به دندان گرفته، آن سگ با وفا مرده است.
دانستم پس از تیر خوردن و مأیوس شدن از من، به این فکر افتاده که کیف را از دستبرد رهگذران نگهداری کند، لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانائی داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است.
آیا جا ندارد که برای همچین سگی گریان شوم و از کردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت نارات نباشم؟
🔰 @DastanShia
👆
اینجا است که باید اهل ایمان بکوشند در وفاداری کم از سگی نباشند؛ راستی جای تأسف است که بعضی، نعمتها و احسانهای بی پایان خداوند را هنگام رسیدن مصیبتی (که در آن هم حقیقتش نعمت است) نادیده میگیرند.
چیزی که در این داستان موجب حیرت و مورد عبرت است وفاداری آن سگ است در حفظ مال صاحبش پس از بیمهری بلکه سخت ترین دشمنیها که از دیده و آن تیر انداختن و کشتن آن حیوان در برابر محبت او است زیرا جلوگیری کردنش از حرکت صاحب خود، تنها برای حفظ مالش بود که برگردد و کیف خود را بردارد.
الحال خواننده عزیز قیاس کن حال این سگ را با حالات و رفتار بشر که خود را اشرف مخلوقات میپندارد مثلاً فرزندی که سالها مرتباً مورد تربیت و محبت و انعام و احسان والدین بوده هرگاه از طرف آنها ناراحت شود (با اینکه آن ناراحتی در اثر خیرخواهی یا تأدیب او بوده) به کلی احسانهای بیشمار گذشته را فراموش کرده و با پدر و مادر خود در مقام دشمنی کردن بر میآید و آنان را میآزارد.
با اینکه احسان صاحب آن سگ به او، نسبت به احسانهای پدران و مادران به فرزندان نسبت قطره به دریا و ریگ به بیابان است.
آیا نباید بشر از حال خود خجل و شرمسار شود؟ و حال بشر در ناسپاسی و حق ناشناسی بطوری است که گویند اگر بخواهی دشمن برای خودت درست کنی «احسن و اقطع» به کسی احسان کن و بعد ترک کن آن احسان را و ببین چگونه دشمنت میشود و احسانهای گذشته را نادیده میگیرد و چون توقع احسان جدید داشته و به آن نرسیده با او دشمنی میکند. این است حال بشر در برابر بشری که به او احسان کرده است.
اما حال او در برابر منعم حقیقی و احسانهای بیشمار او طوری است که هر گاه مخصتر ناراحتی برایش پیش آید و دجار بلائی شود مانند ضرر مالی یا صدمة بدنی یا مصیبت مرگ بستگان ...،
در آن حال تمام نعمتهای بیحساب پروردگارش را نادیده گرفته و در دل از قضاء و قدر خداوند ناراضی بلکه خشمناک میگردد و گاه هم به زبانش آشکار میکند و کلماتی میگوید مثلا: خدایا مگر من چه کرده بودم که چنین گرفتار شدم یا به فلانی چه نعمتها دادی و مرا محروم ساختی و مانند اینها.
در حالی که غالب گرفتاریهایش به سبب سوء تدبیر و اختیار خودش بوده و بی جهت به پروردگارش نسبت میدهد و ثانیاً بسیاری از بلاها به حسب ظاهر بلا است و در باطن راحتی است از طرف حضرت آفریدگار که اگر میفهمید خوشحالی و شکرگذاری میکرد، چه بسا بلای کوچکی جلوگیری از بلاهای سخت میکند و اگر همراه بلا صبر باشد کفاره گناهانش میباشد.
چه خوب گفته سعدی شیرازی در گلستانش:
اجلّ کائنات از روی ظاهر آدمی است و اذلّ موجودات سگ، به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص ١۴٩-١۵٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌹 بزرگواری سیّد
يكي از طلاب حكايت كرد: كه در صحن امام حسين (عليه السلام) نزديك درب تل زينبيه، نشسته بودم و مردی در كنارم ايستاده بود.
مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانی (ره) با اصحابش، از حرم مقدّس امام حسين (عليه السلام) خارج شد و از درب تل زينبيه صحن مطهر را ترك گفت.
مردی كه كنارم ايستاده بود آهسته گفت بروم و سيّد را كنار گوشش دشنام گويم و به دنبال سيّد حركت نمود.
لحظاتی نگذشت كه مرد دشنام دهنده با چشم گريان برگشت، علتش را پرسيدم: پاسخ داد من سيّد را تا درب منزل دشنام دادم،
امّا وقتی به درب منزل رسيدم سيّد فرمود: همين جا توقف كن من با شما كاری دارم و داخل منزل شد،
طولی نكشيد از منزل خارج شد و فرمود: اين پولها را بگير و هر وقت تنگدستی به تو روی آورد به ما مراجعه كن و آماده كه هرگونه دشنام و ناسزايی را بشنوم، لكن استدعای من آن است كه عرض و ناموس مرا مورد دشنام قرار ندهی.
دشنام دهنده میگويد: چنان اين كلمات پيامبر گونهٔ سيّد در من اثر عميقی به جای گذاشت كه نزديك بود قالب تهی نمايم، اشك چشمان مرا گرفت و رعشه بر اندامم افتاد همان طوری كه مشاهده میکنی.
📔 یکصد داستان خواندنی (آية الله حسینی شیرازی)، ص٣۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
بنده است یا آزاد ⁉️
صدای ساز و آواز بلند بود. هرکس که از نزدیک آن خانه میگذشت، میتوانست حدس بزند که در درون خانه چه خبر است؟
بساط عشرت و میگساری پهن بود و جام می بود که پیاپی نوشیده میشد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبهها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود، تا آنها را در کناری بریزد.
در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهرهاش نمایان بود، و پیشانیش از سجدههای طولانی حکایت میکرد، از آنجا میگذشت، از آن کنیزک پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد ؟!
کنیز گفت: آزاد.
امام فرمودند: معلوم است که آزاد است، اگر بنده میبود پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را میداشت و این بساط را پهن نمیکرد.
رد و بدل شدن این سخنان ، بین کنیزک و آن مرد، موجب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند.
هنگامی که به خانه برگشت، اربابش پرسید: چرا این قدر دیر آمدی؟
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت: مردی با چنین وضع و هیئت میگذشت، و چنان پرسشی کرد، و من چنین پاسخی دادم.
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد، مخصوصا آن جمله (اگر بنده میبود از صاحب اختیار خود پروا میکرد) مثل تیر بر قلبش نشست.
بیاختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده سخن رفت.
دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود، کفش به پا نکرد.
او که تا آن روز به "بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزی" معروف بود ، از آن به بعد، لقب "الحافی" یعنی "پا برهنه" یافت، و به بشر حافی معروف و مشهور گشت.
تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد، در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست در آمد.
📔 الکنی و الالقاب محدث قمی، ج٢، ص١۵٣
#امام_کاظم #داستان_بلند
#شهادت_امام_کاظم
🔰 @DastanShia