.
🔸 شکایت خدا نزد مردم
امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد.
پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم.
پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر میرسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است.
یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء میرسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیکتر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار میشود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد.
هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید، از من به مردم شکایت کردی.
پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید: تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن.
از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمهای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند.
در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا میگویم و از خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.» (۱)
--------------------------------
(۱): سوره یوسف: آیه ۸۶
📔 بحار الأنوار، ج۱۲، ص۳۱۱
#حضرت_یعقوب #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
۱.
💠 داستان حضرت ايّوب
عليه السلام در روايات:
از ابو بصير از امام صادق عليه السلام روایت است كه ابو بصير گفت : از حضرت صادق پرسيدم : به چه علّت خداوند ايّوب را در دنيا به آن بلا و رنج گرفتار ساخت؟
فرمود : به خاطر نعمتى كه خداوند عزّ و جلّ در دنيا به ايّوب ارزانى داشت و او پيوسته شكر آن را به جاى مى آورد. در آن زمان شيطان هنوز از دسترسى به عرش محروم نبود.
پس بالا رفت و شكرگزارى ايّوب را در قبال نعمتى كه به او داده شده بود مشاهده كرد، بر وى حسد ورزيد و گفت : پروردگارا! ايّوب از آن رو شكر اين نعمت را گزارده كه دنيا را به او داده اى.
اگر دنيايش را از او بگيرى هرگز شكر نعمت هاى تو را به جا نمى آورد. پس، مرا بر دنياى او مسلّط گردان تا بدانى كه هيچ گاه شكر نعمتى را نخواهد گذاشت.
به او گفته شد : من تو را بر مال و فرزندان او سلطه بخشيدم. امام فرمود : ابليس از آسمان فرود آمد و هر چه ايّوب مال و فرزند داشت همه را نابود كرد. امّا بر سپاسگزارى و ستايش ايّوب از خداوند افزوده شد.
ابليس گفت :پروردگارا! مرا بر زراعتش مسلّط گردان. خداوند فرمود : مسلّط كردم. ابليس با شيطان هاى زير فرمان خود آمد و در زراعت ايّوب دميد و همه طعمه حريق شد. امّا باز ايّوب بر شكر و ستايش خود از خداوند افزود.
ابليس گفت : پروردگارا! مرا بر رَمه گوسفندانش مسلّط گردان، و آنها را نيز از بين برد، ولى بر شكر و ستايش ايّوب از خدا افزوده شد.
ابليس گفت : پروردگارا! مرا بر بدنش مسلّط ساز. خداوند او را بر بدن ايّوب، به استثناى عقل و چشمانش، سلطه بخشيد. ابليس در بدن ايّوب دميد و سراپاى بدنش يكپارچه بیمار شد.
ايّوب مدتى طولانى بدين حال بود و همچنان حمد و شكر خدا مى گفت. پس از چندى مردم آبادى او را از آبادى بيرون بردند و جایی بيرون آبادى انداختند.
همسر او، رحمت، دختر افراييم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم و عليها السلام، از مردم صدقه جمع مى كرد و آنچه به دست مى آورد براى او مى برد.
بيمارى ايّوب چندان سخت شد كه مردم از او دورى كردند. در اين هنگام شيطان مردم را وسوسه كرد كه او را از ميان خود بيرون كنند و به همسرش كه وى را خدمت و پرستارى مى كرد اجازه ندهند در بينشان رفت و آمد كند.
ايّوب از ابن بابت به شدّت آزرده و دردمند بود و از دردى كه خداوند سبحان به او داده بود شكايت نمى كرد. اين وضع ايّوب هفت سال ادامه داشت.
امام صادق عليه السلام فرمود : چون مدّت بلا و گرفتارى بر ايّوب به درازا كشيد و ابليس صبر و شكيبايى او را ديد، نزد عدّهاى از اصحاب ايّوب كه در كوه ها به رهبانيت مى گذراندند، رفت و به ايشان گفت : بياييد نزد اين بنده بلا زده برويم و از بلا و گرفتارى او جويا بشويم.
پس، بر استرانى خاكسترى رنگ سوار شدند و آمدند و چون به او نزديك شدند، اصحاب به خاطر وضع ایّوب به يكديگر نگاهى انداختند و سپس به طرف او رفتند.
در ميان آنان جوانى كم سال حضور داشت. آنان نزد ايّوب نشستند و عرض كردند : اى ايّوب! كاش به ما مى گفتى كه چه گناهى كرده اى، چون ممكن است كه اگر از خداوند مسألت كنيم، ما را هلاك سازد. به نظر ما گرفتار شدن تو به اين رنج و بلايى كه احدى به آن مبتلا نشده، به خاطر چيزى است كه آن را مخفى مى داشتهاى.
ايّوب عليه السلام فرمود : به عزّت پروردگارم سوگند كه او خود مى داند من هيچ غذايى نخوردم مگر اينكه يتيمى يا بينوايى با من مى خورد و هيچ گاه با دو امر كه هر دو طاعت خدا بودند رو به رو نشدم، مگر اينكه آن كارى را كه براى بدنم سخت تر و رنج آورتر بود برگزيدم.
آن جوان گفت : بدا به حال شما، پيامبر خدا را سرزنش كرديد به طورى كه مجبور شد آنچه را از عبادت پروردگارش كه تاكنون پوشيده مى داشت بر ملا سازد.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۷، ص۲۱۲؛ میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳۸۲
#داستان_انبیاء #حضرت_ایوب
🔰 @DastanShia
.
💠 فرقه حقیه
قومی از مفوضه و مقصره (دو جریان اعتقادی در آن زمان)، کامل بن ابراهیم مدنی را روانه نمودند به سوی ابی محمّد (امام عسکری) علیه السلام در سرّ من راءی (سامراء) که مناظره کند با آن جناب در اوامر ایشان،
کامل گفت: من در نفس خود گفتم که سؤال میکنم از آن جناب که داخل نمی شود در بهشت مگر آنکه معرفت او مثل معرفت من باشد.
چون داخل شدم بر سید خود ابی محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامههای سفید و نرمی که بر تن او بود، در نفس خود گفتم ولی خدا و حجت او جامههای نرم میپوشد و ما را امر میفرماید به مواسات (مساعدت) اخوان (برادران) ما و ما را نهی میکند از پوشیدن مانند آن،
پس با تبسم فرمود: ای کامل! و لباس خود را بالا برد، پس دیدم پلاس (جامه پشمینه) سیاه زبری که روی پوست بدن مبارکش بود پس فرمود: این برای خدا است و این برای شما.
پس خجل شدم و نشستم در نزد دری که پرده بر آن آویخته بود پس بادی وزید و طرفی از آن را بالا برد؛ پس دیدم جوانی را که گویا پاره ماه بود، چهار ساله یا مثل آن؛
پس به من فرمود: ای کامل بن ابراهیم! پس بدن من مرتعش شد و گفتم: لبیک ای سید من! پس فرمود: آمدی نزد ولی اللّه و حجت او و اراده کردی سؤال کنی که داخل بهشت نمی شود مگر آنکه عارف باشد مانند معرفت تو، پس گفتم: آری، واللّه!
فرمود: پس در این حال کم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت واللّه، به درستی که داخل بهشت میشوند گروهی که ایشان را (حقیه) میگویند، گفتم: ای سید من! کیستند ایشان؟
فرمود: قومی که از دوستی ایشان امیرالمؤمنین علیه السلام را این است که قسم میخوردند به حق او و نمی دانند که فضل او چیست. آنگاه ساعتی ساکت شد، ... و پرده به حال خود برگشت.
پس آن قدرت نداشتم که آن را بالا زنم، پس حضرت ابو محمّد علیه السلام به من نظر کرد و تبسم نمود فرمود: ای کامل بن ابراهیم! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدی و حجت بعد از من به آنچه در نفس تو بوده و آمدی که از آن سؤال کنی.
پس برخاستم و جواب خود را که در نفسم مخفی کرده بودم از امام مهدی علیه السلام گرفتم و بعد از آن آن جناب را ملاقات نکردم.
📔 منتهی الآمال، ج۲، ص۷۶۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
💠 داستان حضرت ايّوب
عليه السلام در روايات:
ايّوب عليه السلام فرمود: پروردگارا! اگر روزى در مجلس داورى تو بنشينم آن گاه اقامه حجّت و دليل خواهم كرد.
در اين هنگام خداوند ابرى به سوى او فرستاد و فرمود : اى ايّوب! بياور حجّتهاى خود را كه اينك تو را در ميز محاكمه نشاندهام و من نزديك تو هستم و هميشه نزديك بودهام.
ايّوب عرض كرد : پروردگارا! تو مىدانى كه هيچ گاه دو كار كه هر دو طاعت تو بود برايم پيش نيامد، مگر اينكه آن را كه برايم سختتر و دشوارتر بود برگزيدم؛ آيا تو را نستودم؟ آيا تو را شكر نكردم؟ آيا تسبيحت نكردم؟
امام فرمود : پس، با ده هزار زبان از ابر ندا آمد كه : اى ايّوب! چه كسى تو را بدان جا رساند كه خدا را عبادت و بندگى كنى، در حالى كه مردمان از او غافلند؟ و او را حمد و تسبيح و تكبير گويى، در حالى كه مردمان از او غافلند؟ آيا براى چيزى بر خدا منّت مىگذارى كه خداوند را به سبب آنها بر تو منّت است؟
امام فرمود : ايّوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت و سپس عرض كرد: پروردگارا! بخشش از توست؛ آرى تو بودى كه اين كارها را با من كردى.
پس، خداوند فرشتهاى بر او فرو فرستاد و آن فرشته با پاى خود بر زمين كوفت و چشمه آبى جارى شد و ايّوب را با آن آب شست، و ايّوب بهتر و شادابتر از قبل شد و خداوند براى او باغى سرسبز و خرم رويانيد و زن و مال و فرزندان و مزرعهاش را به وى بازگردانيد و آن فرشته در كنار ايّوب نشست و همسخن و مونس او شد.
در اين هنگام، همسر ايّوب با تكه نانى در دست از راه آمد و چون به محل هميشگى رسيد، ديد وضع آن محل تغيير كرده و دو نفر مرد آنجا نشستهاند. پس، گريست و فرياد زد و گفت : اى ايّوب! چه بر سرت آمده است؟
ايّوب او را صدا زد. همسرش جلو رفت و چون ديد خداوند سلامتى و نعمت هايش را به او برگردانده، به سجده شكر افتاد.
از امام باقر عليه السلام روايت آمده كه فرمود : ايّوب عليه السلام بدون آنكه گناهى كرده باشد، هفت سال مبتلا شد. انبياء گناه نمىكنند؛ چون معصوم و پاك هستند. آنان نه گناه مىكنند و نه منحرف مىشوند و هيچ گناهى، كوچك يا بزرگ، مرتكب نمىشوند.
و نيز فرمود : ايّوب در هيچ يك از ابتلاهايش نه بدنش متعفّن و گنديده شد، نه چهرهاش زشت و زننده گرديد، نه ذرّهاى خون يا چرك از بدنش بيرون آمد، نه كسى از ديدنش حالت تنفّر پيدا كرد، نه كسى از مشاهدهاش وحشت كرد، و نه هيچ جاى بدنش كرم افتاد. خداوند با همه انبيا و اولياى گراميش كه آنان را مبتلا مىسازد، همين رفتار را مىكند.
اگر مردم از او دورى كردند، در حقيقت به خاطر فقر و پريشان حالى ظاهرى او بود؛ زيرا مردم نمىدانستند كه او از جانب خداى متعال تأييد و كمك مىشود و به زودى گشايش در كارش پديد مىآورد.
خداوند ايّوب را به آن بلاى بزرگ كه در نظر همه مردم خوار گرديد، مبتلا ساخت تا هر گاه نعمتهاى بزرگى را كه خداوند مىخواست بعداً به او عطا كند مشاهده كردند، درباره وى ادعاى ربوبيّت نكنند و به اين وسيله پى ببرند كه ثواب و پاداش خداوند دو گونه است: استحقاقى و اختصاصى.
و همچنين دريابند كه هيچ ناتوان و نادار و بيمارى را به خاطر ناتوانى و نادارى و ناتوانيش خُرد و حقير نشمارند و بدانند كه خداوند هر كس را بخواهد به بيمارى مبتلا مىسازد و هر كس را بخواهد، هر زمان و هر گونه و به هر وسيلهاى كه او بخواهد، شفا مىبخشد و اين مبتلا شدن ها و شفا بخشيدنها را براى هر كه بخواهد مايه عبرت قرار مىدهد و براى هر كه بخواهد موجب شقاوت يا سعادت مىگرداند.
خداوند عزّوجلّ در كليه اين كارها به عدالت حكم مىكند و كارهايش از روى حكمت است و آن كارى را براى بندگانش مىكند كه بيشتر به صلاح آنان باشد و هر نيرو و قوّتى كه بندگان دارند از آن اوست.
خداوند از خانواده ايّوب كسانى را كه پيش از ابتلاى او مرده بودند و همچنين كسانى را كه بعد از ابتلايش در گذشته بودند، به وى برگرداند. همه آنها را خداوند براى ايّوب زنده كرد و آنان با او به زندگى ادامه دادند.
بعد از آنكه خداوند ايّوب را بهبود بخشيد، از او پرسيدند : از ميان بلاهايى كه به سر تو آمد كدام يك برايت سختتر بود؟ فرمود: شماتت دشمنان.
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۷، ص۲۱۲؛ میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳۸۲
#داستان_انبیاء #حضرت_ایوب
🔰 @DastanShia
🌱
با سلام و احترام
برای مشاهده و مطالعه داستانهایی درباره امام زمان (عج)، میتوانید هشتگ #امام_زمان را در کانال جستوجو نمائید.
باتشکر از همراهی شما
🔰 @DastanShia
.
⭕ نجات از دشمن
مرحوم شیخ محمد حسین قمشه ای عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند میشود، الاغی تندرو میخرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین میگذارد و بر الاغ میبندد،
از آن جمله کتابچهای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود.
پس با قافله حرکت میکند تا به گمرک بغداد وارد میشود، یک نفر مفتش با دو نفر مأمور میآیند، مفتش میگوید خرجین شیخ را باز کنید،
تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز میکند و همان صفحهای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده میخواند.
پس نگاه خشم آمیزی به شیخ میکند و به مأمورین میگوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها میکند و خودش هم میرود.
در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ میکنند و شیخ را از گمرک بیرون میآورند و به راه میافتند.
پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن میافتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم میشود،
یکی به دیگری میگوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو میروم تو با شیخ از عقب بیایید.
مقداری از راه را که پلیس دوم طی میکند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده میشود، به شیخ میگوید من جلو میروم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا و به ما ملحق شو.
شیخ چون خود را تنها و بلامانع میبیند و خسته شده بود سوار الاغ میشود، تا سوار میشود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند میکند و مانند اسب عربی با کمال سرعت میدود تا به مأمور اول میرسد،
همینکه میخواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را میبندد و چیزی نمیگوید،
با سرعت از پهلوی پلیس میگذرد و پلیس هم هیچ نمیفهمد، شیخ میفهمد که لطف الهی است و میخواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم میرسد، هیچ نمیگوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمیبیند،
پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها میکند تا هرجا خدا میخواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد میشود و بی درنگ از کوچههای بغداد گذشته وارد کاظمین میشود،
و در کوچههای شهر کاظمین میگردد تا خودش را به خانهای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه میزند.
پس از ملاقات رفقا، به زودی از کاظمین بیرون میرود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری میکند.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 تأثیر عمل فرزند در آمرزش خداوند
عیسی بن مریم علیه السلام از کنار قبری گذر میکرد که صاحبش در عذاب بود. سال بعد، بار دیگر از کنار آن قبر گذشت، ولی این بار او در عذاب نبود.
گفت: پروردگارا! سال اول که از کنار این قبر گذر کردم، صاحبش عذاب میشد، ولی امسال عذابی در کار نبود.
خداوند عزوجل به او وحی کرد: ای روح اللّه! فرزند نیکوکار او به سن بلوغ رسید و مکلف شد؛ راهی را آباد کرد و یتیمی را پناه داد. به وسیله عمل فرزندش، او را بخشیدم.
📔 بحار الأنوار: ج۶، ص۲۲۰
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 محكوم شدن قاضى مدرس
درباره لقب گذاری (مفيد) به شیخ مفید، ابن شهر آشوب رحمت اللّه عليه در کتاب معالم العلماء گفته:
اين لقب را صاحب الامر عليه السلام به شيخ مفيد داد چنانچه محدث قمى در فوائد الرضويه فرموده:
در توقيع شريف حضرت بقية اللّه عليه السلام مرقوم است: «للشيخ السّديد والمولى الرشيد الشيخ المفيد».
اما بنابرآنچه در ميان مردم مشهور است و چنانچه در كتابهاى سرائر و مجالس المؤمنين و ديگران نوشته اند:
قاضى عبدالجبار معتزلى در بغداد در مجلس درس نشسته بود و ائمه فريقين (شيعه و سنى) همه حاضر بودند.
شيخ مفيد كه مجتهد شيعه بود و قاضى نام او را شنيده بود ولى او را نديده بود در مجلس درس حاضر شد و در محلّ كفش كن مجلس نشست و بعد از لحظهاى خطاب به قاضى كرده گفت: اگر اجازه بدهيد از علماء سؤالى دارم.
قاضى گفت: بپرسيد.
گفت: آن خبر كه طايفه شيعه روايت مى كنند كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير درباره على عليه السلام فرموده: «من كنت مولاه فعلى مولاه» صحيح است يا شيعه آن را ساخته است؟
قاضى گفت: خبر صحيح است.
شيخ گفت: پس اين خلافها وخصومتها چيست؟
قاضى گفت: اى برادر اين خبر روايت است ولى خلافت ابابكر درايت است. آدم عاقل درايت را براى روايت ترك نمى كند.
شيخ دوباره پرسيد: چه مى گوئيد درباره خبرى كه از پيغمبر است كه فرمود: «يا على حربك حربى و سلمك سلمى» يعنى يا على جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من است آيا اين خبر صحيح است؟
قاضى گفت: اى برادر آنها كه با على جنگيدند بعداً توبه كردند.
شيخ فرمود: اى قاضى جنگ با على عليه السلام درايت است ولى توبه كردن آنان روايت است. و به قول شما روايت در مقابل درايت اعتبار ندارد.
قاضى نتوانست جواب بدهد مدتى سر به زير انداخت بعد گفت: تو كه هستى؟
شيخ گفت: من محمد بن محمد بن نعمان حارثى هستم.
قاضى برخاست و دست شيخ را گرفت و در جاى خود نشاند و گفت: (أنت المفيد حقّاً)؛
علماء را خوش نيامد. قاضى گفت: اين مرد مرا الزام كرد، اگر شما جواب او را ميدانيد بگوئيد. همه ساكت ماندند.
📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۱۶
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌹 مساعدت به یکدیگر
واقدی گفته است:
زمانی بر من گذشت که بسیار در تنگی معاش و سختی زندگی بودم. روزی کنیزم آمد نزد من و گفت: ایام عید می رسد و در خانه چیزی نداریم.
پس من ناچار رفتم نزد یکی از دوستانم که اهل بازار بود و نیازمندی خود را اظهار کرده و از او مقداری قرض خواستم.
دوست بازاریام کیسه مهر کرده و سربستهای که در میان آن یک هزار و دویست درهم بود به من داد و من به خانه خود برگشتم.
هنوز برقرار نشده بودم، دیدم یکی از دوستانم که سیدی هاشمی بود وارد شد و اظهار نمود: که گندمهایم نرسیده و به تأخیر افتاده و از جهت معاش و زندگی در تنگی هستم اگر داری مقداری قرض به من بده؟
من حرکت کردم و آمدم نزد همسرم و قضیه قرض گرفتن خودم را از رفیق بازاری و قرض خواستن دوست سیدم را برایش بیان کردم.
همسرم گفت: اکنون چه فکری داری؟
گفتم: قصد دارم کیسهای که قرض کردهام که هزار و دویست درهم در آن است با دوستم نصف کنم.
همسرم گفت: فکر خوبی نکردهای.
گفتم :چرا؟
گفت: به جهت آنکه تو از دوست خود که یک بازاری است قرض خواستهای و او به تو این مبلغ را قرض داده. سزاوار نیست که تو نصف آن را به دوست خودت که فرزند و ذریه رسول الله صلی الله علیه و آله است بدهی. بلکه لازم است همه کیسه را به آن فرزند پیغمبر بدهی.
پس من از نزد زنم برگشته و آن کیسه را به دوست سیدم دادم و او رفت.
هنوز تازه به منزل خود رسیده بود که همان دوست بازاری من که به شدت احتیاج به پول داشته و با آن سید دوستی داشته وارد منزل او شده و تقاضای قرض می کند.
دوست سید من وقتی شدت احتیاج او را می فهمد همان کیسهای را که از من قرض گرفته بود با همان حال مهر شده به او می دهد.
دوست بازاری که چشمش به کیسه و به مهر خودش می افتد آن را می شناسد و در حالی که آن کیسه همراهش بود نزد من آمد و قضیه را از من سوال کرد من قضیه را برای او شرح دادم.
در این هنگام قاصدی از سوی یحیی بن خالد برمکی وارد شد و به من گفت: مدتی است امیر به من گفته بود که به نزد تو بیایم و تو را دعوت کنم به حضور امیر، ولی در اثر کثرت مشغله دیر بخدمت رسیدم. اکنون حرکت کنید که امیر به زیارت شما اشتیاق دارد.
من حرکت کرده همراه قاصد به نزد یحیی بن خالد برمکی رفتم و در نزد او قضیه کیسه را گفتم، یحیی وقتی قضیه را شنید غلامش را صدا کرد و گفت: فلان کیسه را بیاور.
غلام کیسهای را آورد که در آن هزار دینار بود.
یحیی آن کیسه را به من داد و گفت:
دویست دینار آن مال خودت و دویست دینار مال رفیق بازاریت و دویست دینار مال رفیق سیدت و چهارصد دنیا دیگر مال همسرت باشد چونکه او از همه شما کریمتر و باگذشتتر بوده است.
📔 أعیان الشیعه، ج۱۰، ص۳۲
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 تساوی در صدقه
سه مرد از زوار فقیر سامراء نزد مرحوم میرزای شیرازی (حاج میرزا محمد حسن معروف به میرزای بزرگ) آمدند و کمک مالی طلب کردند.
میزرا به اولی بیست قران داد و به دومی پنج قران و به سومی هیچ نداد.
سه نفر فقیر ابراز نارضایتی کردند و گفتند: شما مساوات و عدالت را رعایت نکردید.
میرزا فرمود: تساوی کاملاً رعایت شده، بر رسوائی خودتان اصرار نکنید اما آنها راضی نشدند و پافشاری کردند.
میرزا دستور داد آن سه نفر را باز جوئی کردند، معلوم شد که نفر اول (که به او بیست قران دادند) در کیسهاش پنج قران داشته،
و نفر دوم (که به او پنج قران داده شده بود) بیست قران در کیسهاش داشته، و نفر سوم که (چیزی دریافت نکرده بود) بیست و پنج قران در کیسه داشته است.
از اینجا معلوم شد که منظور از تساوی میان آنها چه بوده است.
📔 فقهای نامدار شیعه، ص۱۶۰
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 رفتار حکیمانه با یک مخالف
مرحوم میرزای شیرازی بزرگ، در ریاستش در شهر سامرا بر عدهای از نیکان اهل علم، مراقب بود که مبادا خدای ناکرده کوچکترین انحرافی در آن پدید آید.
این مقدار به موضوع اهمیت می داد که اگر نقطه ضعفی از یک روحانی مشاهده می کرد فورا وسیله اخراج او را از سامرا فراهم می ساخت بدون آنکه آن شخص متوجه گردد که سبب اخراج او میرزای شیرازی بوده است.
زیرا مرحوم میرزا نمی خواست با این کار یک نوع سردی رابطه و رنجش خاطر بین خودش و آن طلبه ایجاد گردد.
چنانچه آقازاده یکی از علماء تهران به سامرا آمده بود و در هر مجلسی که حضور می یافت از میرزا انتقاد می نمود تا آنکه عدهای مرحوم میرزا را از این موضوع مطلع ساخته و گفتند که خوب است حقوق ماهیانه او را قطع کنید یا آنکه از سامراء بیرونش کنید.
ولی مرحوم میرزا هیچگونه ترتیب اثری بر این سخنان نداد.
مدت زمانی گذشت تا عدهای از تهران برای زیارت آمدند بعد خدمت میرزا رسیدند.
مرحوم میرزا به ایشان فرمود: چنانچه مایل باشید فلانی (همان آقازاده) را با خودتان ببرید تهران تا روحانی و امام جماعت شما باشد آن افراد موافقت نمودند.
مرحوم میرزا هم وسیله سفر آن آقازاده را به بهترین وجه فراهم نمود، بالاخره آن آقازاده با احترام وارد تهران شد.
و این نیکو اندیشیدن میرزا موجب شد که علاقه خاصی بین میرزا و آن طلبه ایجاد شد.
و این جریان گذشت تا مساله تحریم تنباکو پیش آمد. ناصر الدین شاه در این فکر شد که فتوای میرزا مبنی بر تحریم تنباکو را به دست خود علماء و روحانیون خنثی سازد.
آن هم از راه همین آقا زادهای که فعلا در تهران شخصیت یافته است. لذا از ایشان خواست که علماء را در خانه خود دعوت و به آنان ابلاغ کند که شاه می خواهد با شما سخن بگوید.
این عالم علماء را در منزلش گرد آورد تا آنکه شاه آمد و مراسم انجام گرفت. پس از آن شاه رو کرد به علماء و پرسید: مگر نه این چنین است که حلال پیمبر حلال است تا روز قیامت و حرامش هم حرام است تا روز قیامت؟
گفتند: بلی چنین است. شاه پرسید: پس سبب چیست که محمد حسن شیرازی تبناکو را حرام کرده است؟
آقایان پاسخ ندادند. اما آن آقازاده صاحب منزل، در پاسخش گفت :
ای شاه او را به محمد حسن نام بردی مگر نمی دانی او رهبر شیعه و نائب امام زمان و مقتدای مردم است؟ بگو آقا حاج میرزا حسن شیرازی (ادام الله ظله) که خداوند سایه اش را مستدام بدارد ما منتظر دستور میرزا هستیم و گرنه خود ما با شمشیر عمل می کنیم.
باز به غضب شاه افزوده شد و مجلس را ترک گفت. و در نتیجه شاه به مقصود خود نائل نگشت.
حاضرین در مجلس که ناظر جریان بودند برای میرزا نامه نوشتند و قضیه را کاملا در نامه برای میرزا شرح دادند.
مرحوم میرزا آن افرادی که از میرزا می خواستند آن آقازاده را به سبب انتقادش از میراز از سامراء اخراج کند طلبید و فرمود:
این طلبهای که شما از او انتقاد و بدگوئی می کردید و به من پیشنهاد می کردید که شهریه او را قطع کنم و من توجهی به انتقاد شما نکرده و به او احترام و احسان نمودم برای یک چنین روزی بود.
آن وقت جریان را نقل کردند آن افراد این فکر رسا و تدبیر به جای آن مرحوم را ستودند.
📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⭕ چهار درهم
(منصور بن عمار) از معروفين وعاظ بود روزى در منبر بود شخصى از حاضرين برخاست و گفت: براى رضاى خداى متعال مرا چهار درهم احسان كنيد.
واعظ مزبور گفت: هر كس چهار درهم به اين فقير بدهد من چهار دعا برايش مى كنم.
شخصى كه غلامِ یک يهودى بود جلو آمد و چهار درهم را داد و به واعظ گفت: چهار دعا براى من بكن:
اول: آن كه خدا مرا آزاد كند. دوم: آن كه مرا غنی كند. سوم: آن كه مرا بيامرزد. چهارم: آن كه اسلام را به آقاى من روزى فرمايد؛ و آن عالم دعاى چهارگانه را در حق او به جاى آورد.
وقتى غلام به نزد آقايش آمد پرسيد: چرا دير كردى؟ گفت: در مجلس وعظ منصور بن عمار بودم چهار درهم در آن مجلس تصدق دادم و چهار دعا خواستم:
اول آزادى خودم را، يهودى گفت: أنت حر، تو آزادى.
دعاى دوم: بى نيازى. يهودى گفت : چهار هزار درهم به تو مى دهم،
گفت: دعاى سوم: اسلام تو را خواستم. يهودى گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه واشهد ان محمد رسول اللّه.
غلام گفت: دعاى چهارم آمرزش تو را و خودم را خواستم. يهودى گفت: اين در قدرت من نيست.
شب در خواب ديد گويندهاى گفت: انت فعلت ما فى قدرتك و انا افعل ما في قدرتى قد غفرت لك و للعبد وللواعظ و للحاضرين اجمعين.
تو آنچه را كه در قدرتت بود انجام دادى و من هم آنچه در قدرتم هست انجام مى دهم و من تو و غلامت و واعظ و همه حاضرين را بخشيدم.
📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۲۲
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia