.
♦️ آزمون سخت
از امام باقر علیه السلام روایت شده که فرمود: یاران علی علیه السلام گفتند: ای امیرالمؤمنین کاش چیزی از آن چه که رسول الله صلی الله علیه و آله به تو رسانده به ما نشان دهی تا به آن اطمینان یابیم.
فرمود: اگر امر شگفتی از عجایب من ببینید کافر شده و میگویید: ساحری دروغگو و کاهن است.
گفتند: کسی از ما نیست مگر این که میداند تو وارث رسول الله صلی الله علیه و آله هستی و علم او به تو رسیده.
فرمود: علم عالِم دشوار است و کسی جز مؤمنی که خدا دلش را در ایمان آزموده و با روحی او را تأیید کرده، توان تحمل آن را ندارد،
سپس فرمود: اما اگر نمی پذیرید اکنون برخی از عجائب و آن چه خدا از علم به من داده به شما نشان میدهم.
هفتاد مرد که در نظر خودشان از بهترین شیعیان او بودند به دنبال او رفتند.
علی علیه السلام به آنها فرمود: من به شما چیزی نشان نمی دهم مگر این که عهد و میثاق خدا را از شما بگیرم که به من کفر نورزید و مرا به ساحر بودن متهم نکنید. به خدا به شما نشان نمی دهم مگر آن چه که رسول الله صلی الله علیه و آله به من آموخته.
از آنها عهد و میثاقی محکم تر از آن چه خدا از از رسولانش گرفته، گرفت سپس فرمود: رویتان را بر گردانید تا آنچه را که میخواهم دعا کنم،
پس شنیدند که دعاهایی خواند که مانند آن را نشنیده بودند سپس فرمود: رویتان را برگردانید، برگرداندند، در طرفی باغ ها، رودها و قصرهایی پدیدار شد و در طرفی دیگر آتشی زبانه میکشید، تا جایی که آنها در مشاهده بهشت و آتش شک نکردند.
بهترین آنان در سخن گفتن گفت: این سحری بزرگ است. و کافر شده بازگشتند به جز دو مرد.
وقتی همراه دو مرد بازگشت به آنها فرمود: سخن آنان و عهد و میثاق گرفتن من از آن را شنیدید و دیدید که کفر ورزیدند و باز گشتند. اما به خدا این فردا حجت من بر آنها در نزد خداست، خدا میداند که من نه کاهنم نه ساحر و نه این که چنین چیزی از من و پدرانم دیده شده است. بلکه آن علم خدا و رسول اوست که خدا آن را به رسولش سپرده و رسول الله صلی الله علیه و آله آن را به من سپرده و من به شما رساندم. پس اگر به من شک کنید به خدا شک کردهاید،
تا این که به مسجد کوفه رفت و دعاهایی کرد. ناگهان سنگ ریزههای مسجد تبدیل به مروارید و یاقوت شدند، به آن دو فرمود: چه میبینید؟
گفتند: این مروارید و یاقوت است. فرمود: اگر پروردگارم را در چیزی بزرگتر از این قسم دهم، قسم مرا راست میگرداند. یکی از آن دو کافر شده بازگشت، اما دیگری ثابت قدم ماند.
علی علیه السلام به او فرمود: اگر چیزی از آن برگیری پشیمان شوی و اگر رها کنی پشیمان شوی. طمعش او را رها نکرد تا این که مرواریدی برداشت و در آستینش قرار داد.
وقتی صبح شد به آن نگریست که مرواریدی سفید بود که هیچ کس مانند آن را ندیده بود، گفت: ای امیرالمؤمنین من از این یک مروارید برداشتم.
فرمود: چه چیز تو را بر آن داشت؟ گفت: خواستم بدانم که آیا واقعی است یا نه.
فرمود: اگر تو آن را به جایی که از آن بر داشتی بازگردانی خدا بهشت را به تو در عوض آن میدهد و اگر تو آن را بازنگردانی خدا به تو در عوض آن آتش میدهد.
مرد برخاست و آن را به جایی که از برداشته بود باز گرداند و خدا آن را تبدیل به سنگ ریزه کرد همان طوری که بود.
یکی از آنها گفت: او میثم تمار بود و برخی دیگر گفتند: بلکه او عمرو بن حَمِق خُزاعی بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۵٩
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 من اینجا میایستم تا تو بیائی!
مرحوم شیخ جعفر کبیر نجفی (کاشف الغطاء) وارد اصفهان شد و چندی آنجا اقامت فرمود پس خواست که از آن شهر تشریف ببرد از منزل بیرون آمد و بر مرکب سوار شد.
در این وقت سیدی آمد و از شیخ سؤال کرد که فقیرم و مبلغ یکصد تومان مخارج ضروریه دارم و از شما میخواهم.
شیخ فرمود که تو زودتر نیامدی، اکنون من سر راهم. سید اصرار زیاد کرد. در آن زمان امین الدوله حاکم اصفهان بود، شیخ به آن سید گفت: برو به امین الدوله بگو که شیخ گفته صد تومان به من بدهی.
سید گفت: شاید امین الدوله نداد، تو هم که میروی. شیخ گفت من همینجا سواره میمانم تا تو مراجعت کنی. پس شیخ سواره توقف کرد.
سید به نزد امین الدوله رفت و پیغام شیخ را رسانید. امین الدوله گفت: شیخ کجاست؟ آن سید گفت: سواره ایستاده تا من برگردم.
امین الدوله به ملازمین گفت: هر چه زودتر صد تومان را بیاورید. ملازمین یک کیسه پول را آوردند خواستند که بشمارند زیرا وجه بیشتر از صد تومان بود، امین الدوله گفت که مشمارید زیرا میترسم طول بکشد و شیخ خود باینجا بیاید آنوقت بیشتر از اینها باید بدهیم.
پس آن کیسه را به سید دادند سید آن را به نزد شیخ آورد. شیخ هنوز ایستاده بود، دستور داد پولها را شمردند مبلغ دویست تومان شد.
صد تومان به سید داد، سید مطالبه صد تومان دیگر را نمود، فرمود: تو صد تومان بیشتر از ما نخواستی دیگر به تو نمیدهم.
دستور داد فقرای شهر را خبر کردند آن صد تومان دیگر را بین فقرای شهر تقسیم کرد آن وقت حرکت کرد.
📔 قصص العلماء: ص۱۹۳
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزهٔ امیرالمؤمنین (ع)
امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی که به سوی صفین میرفت یارانش دچار عطش شدیدی شدند و آبی که همراه داشتند تمام شد.
در پی آب به راست و چپ رفتند، اما اثری از آن نیافتند، امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را از راه خارج کرده و اندکی حرکت کرد، در وسط بیابان دیری به چشم خورد.
آنها را به طرف آن برد تا این که به محوطه آن رسیدند. دستور داد کسی ساکن آن را از وجود آنها مطلع کند. او را صدا زدند و با خبر شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: آیا در نزدیکی مکان تو آبی وجود دارد که این مردم از آن یاری بجویند؟ گفت: میان من و آب بیش از دو فرسخ است، و در نزدیکی من آبی نیست. اگر برای من هر ماه آبی آورده نشود که با صرفه جویی مرا کفایت کند از تشنگی تلف میشوم.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا شنیدید راهب چه گفت؟ گفتند: بله، آیا به ما امر میکنی به سمتی که اشاره میشود حرکت کنیم شاید آب پیدا کنیم؟
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: نیازی به این کار ندارید. گردن چهارپای خود را به سوی قبله کج کرد و مکانی نزدیک به صومعه را به آنها نشان داد و گفت: زمین این مکان را بکاوید.
گروهی از آنها به آن مکان رفتند و آن را با بیل کندند، صخره بزرگی برای آنها نمایان شد که میدرخشید پس گفتند: ای امیرالمؤمنین اینجا صخرهای است که کاری با آن نمی شود کرد.
به آنها فرمود: این صخره بر روی آب است، اگر از جایش برداشته شود آب را مییابید. تلاش کردند تا آن را از جا بر کنند و مردم جمع شدند و خواستند آن را حرکت دهند اما نتوانستند، و بر آنها دشوار آمد.
وقتی علی علیه السلام دید که جمع شده و تلاش میکنند صخره را بردارند و بر آنها دشوار آمده، پایش را از روی زین برداشت و بر زمین نهاد سپس آستین هایش را بالا زد و انگشتانش را در زیر کناره صخره قرار داد و آن را حرکت داد و از جا کند،
وقتی از جایش برداشته شد سفیدی آب برای آنها آشکار شد و به سوی آن شتافتند و از آن خوردند. آن آب شیرن ترین، گواراترین و پاک ترین آبی بود که در سفرشان خورده بودند.
به آنها فرمود: توشه برگیرید و سیراب شوید. چنین کردند. سپس به طرف صخره آمد و آن را با دست برداشت و در همان جایی که بود قرار داد و دستور داد تا اثر آن با خاک از بین ببرند.
در حالی که راهب از بالای صومعهاش مینگریست، وقتی آن چه اتفاق افتاده بود را کامل فهمید صدا زد: ای مردم مرا پایین بیاورید مرا پایین بیاورید، برای پایین آوردنش چاره ای اندیشیدند.
در مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام ایستاد و به او گفت: تو پیامبر مرسل هستی؟ فرمود: نه، گفت: فرشتهای مقرّبی؟ فرمود: نه، گفت: پس تو که هستی؟
فرمود: من وصی رسول الله محمد بن عبد الله خاتم النبیین صلی الله علیه و آله هستم. راهب گفت: دستت را دراز کن؛ من به دست تو برای خدای تبارک و تعالی اسلام میآورم.
امیرالمؤمنین علیه السلام دستش را دراز کرد و به او فرمود: شهادتین را بگو. گفت: شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و او یگانه بی همتاست و شهادت میدهم که محمد بنده و فرستاده او و تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله و بر حق ترین مردم به حکومت بعد از او هستی.
امیرالمؤمنین شرایط اسلام را به او آموخت، سپس به او فرمود: چه چیز باعث شد که بعد از اقامت طولانی در این صومعه در مخالفت، اکنون مسلمان شوی؟
گفت: به تو میگویم ای امیر المؤمنین، این صومعه برای یافتن کسی که این صخره را از جا میکَند و آب را از زیر آن خارج میکند، بنا شد. عالم پیش از من رفت و این را نفهمیدند و خدای عزّو جلّ آن را روزی من کرد.
ما در کتابی از کتاب هایمان داریم و از عالمانمان نقل میکنیم که در این منطقه چشمهای است که صخرهای بر روی آن است و محل آن را جز پیامبر یا وصی پیامبری نمی داند. باید ولیّ خدایی باشد که به حق دعا کند و نشانهاش دانستن محل این صخره و قدرت او در برداشتن آن است.
من وقتی دیدم که تو این کار را انجام دادی آن چه که انتظارش را میکشیدیم به وقوع پیوست و آرزو محقق شد. من امروز به دست تو مسلمان شدم و به حق و ولایت تو ایمان آوردم.
وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام این را شنید گریست تا آن جا که محاسنش از اشک خیس شد و فرمود: سپاس خدایی را که در کتاب هایش یاد شدهام. سپس مردم را فراخواند و فرمود: آن چه را که برادر مسلمان شما میگوید گوش کنید.
سخن او را شنیدند و خدا را بسیار سپاس و شکر گفتند به خاطر نعمتی که به آنها در شناخت حق امیرالمؤمنین علیه السلام داده است.
سپس حرکت کردند و راهب در رکاب او و در میان یارانش بود تا این که با اهل شام روبرو شد و راهب در میان کسانی بود که همراه او شهید شدند،
علی علیه السلام نماز و دفن او را بر عهده گرفت و بسیار برای او استغفار کرد. وقتی او را یاد میکرد میفرمود: او دوست من بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۶٠
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
١.
🔹 تشیع محمود فارسی با عنایت امام زمان (عج)
شخصی از علماء نقل میکند مرا دعوت کردند به نزد زنی، پس رفتم به نزد او و من میدانستم که او زنی است مؤمنه از اهل خیر و صلاح.
پس اهل او، تزویج کردند او را به محمود فارسی که در نصب و عداوت اهل ایمان، اشدّ اهلش بود و خداوند تبارک و تعالی توفیق داد او را برای شیعه شدن به خلاف اهلش که به مذهب خود باقی بودند.
پس به آن زن گفتم: چه عجب! چگونه پدر تو جوانمردی کرد و راضی شد که تو با این ناصبیان وصلت کنی؟ چه اتّفاق افتاد که شوهر تو مخالفت اهل خود کرد و مذهب ایشان را ترک کرد؟
آن زن گفت: به درستی که از برای او حکایت عجیبه ای است که هرگاه اهل ادب آن را بشنوند حکم میکنند که آن از عجایب است.
گفتم: آن حکایت چیست؟
گفت: از او بپرس که تو را خبر میدهد به آن.
شیخ فرمود: چون حاضر شدیم در نزد محمود، گفتم: ای محمود! چه تو را بیرون آورد از ملّت اهل تو و داخل کرد در میان شیعیان؟
گفت: ای شیخ! چون حقّ واضح شد، آن را پیروی کردم. بدان به درستی که عادت اهل ما، چنین است که چون بشنوند قافله ای وارد میشود بر ایشان، بیرون میروند که او را پیش ملاقات کنند و دیدار نمایند.
پس اتّفاق افتاد که ما شنیدیم قافله بزرگی وارد میشود.
پس من بیرون رفتم و با من کودکان بسیاری بودند، من در آن وقت، کودکی بودم نزدیک بلوغ.
پس از روی نادانی کوشش کردیم و در جستجوی قافله برآمدیم و در عاقبت کار خود، اندیشه نکردیم و چنان سعی داشتیم که هرگاه کودکی از ما وامی ماند او را بر ضعفش سرزنش میکردیم.
پس راه را گم کردیم و در وادیی افتادیم که آن را نمی شناختیم. در آن جا آن قدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود که هرگز مانند آن ندیده بودیم.
پس شروع کردیم به راه رفتن، تا از راه رفتن بازماندیم و از تشنگی، زبان ما بر سینه ما آویزان شده بود. پس یقین کردیم به مردن و به رو درافتادیم.
در این حال بودیم که ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سپیدی سوار است و در نزدیک ما فرود آمد و فرش لطیفی در آن جا فرش کرد که مثل آن ندیده بودیم و از آن، بوی عطر به مشام میرسید.
ملتفت او بودیم که ناگاه سوار دیگری دیدیم که بر اسب قرمزی سوار بود و جامه ای سفید پوشیده بود و بر سرش عمّامه ای بود که برای آن دو طرف بود. پس فرود آمد بر آن فرش و ایستاد و نماز کرد و آن رفیق دیگرش با او نماز کرد. آن گاه نشست برای تعقیب.
پس ملتفت من شد. فرمود: «ای محمود! »
به صدای ضعیفی گفتم: لبّیک، ای آقای من!
فرمود: «نزدیک من بیا. »
گفتم: از شدّت عطش و خستگی، قدرت ندارم.
فرمود: «باکی نیست بر تو. »
چون این سخن را فرمود، محسوسم شد که در تن خود، روح تازه یافتم. پس با سینه به نزدیک آن جناب رفتم. پس دست خود را بر صورت و سینه من کشید و آن چه در من بود از رنج و آزار همه برطرف شد و به حالت اوّلی خود برگشتم.
پس فرمود: «برخیز! یک دانه حنظل از این حنظلها برای من بیار! »
در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیمه نمود و آن را به من داد و فرمود: «آن را بخور! »
پس آن را از آن جناب گرفتم و جرأت نداشتم بر مخالفت کردن او و در نزد من معهود بود تلخی حنظل.
چون از آن چشیدم، دیدم که شیرین تر است از عسل و سردتر از یخ و خوشبوتر است از مشک! پس سیر و سیراب شدم.
آن گاه به من فرمود: «رفیق خود را بگو، بیاید. »
پس او را خواندم. او به زبان شکسته ضعیفی گفت: توانایی بر حرکت ندارم.
پس به او فرمود: «برخیز! باکی بر تو نیست. »
پس او نیز به سینه، رو به آن جناب کرد و به خدمتش رسید. با او نیز همان گونه کرد که با من کرده بود. آن گاه از جای خود برخاست که سوار شود.
به او گفتیم: تو را به خداوند قسم میدهیم ای آقای ما، که نعمت خود را بر ما تمام کن و ما را به اهل ما برسان.
فرمود: «عجله نکنید! » و با نیزه خود دور ما خطّی کشید و با رفیقش رفت.
پس من به رفیقم گفتم: برخیز! تا بایستیم مقابل کوه و راه را پیدا کنیم.
پس برخاستیم و به راه افتادیم. ناگاه دیدیم دیواری در مقابل ماست. به سمت دیگر سیر کردیم، دیوار دیگر دیدیم و هم چنین در هر چهار جانب ما. پس نشستیم و بر حال خود گریستیم.
🔰 @DastanShia
٢.
پس به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم.
پس، حنظلی آورد. دیدیم از همه چیز تلخ تر و قبیح تر است.
آن را به دور انداختیم و اندکی درنگ کردیم. که ناگاه وحوش بسیاری به ما احاطه کردند که شمار آن را جز
خداوند کسی نمی دانست و هرگاه قصد میکردند که به ما نزدیک شوند، آن دیوار آنها را مانع میشد و چون میرفتند، دیوار برطرف میشد و چون عود میکردند، دیوار ظاهر میشد.
ما آسوده و مطمئن، آن شب را به سر آوردیم تا آن که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به جزع افتادیم.
ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و کردند آن چه روز گذشته کرده بودند.
چون خواستند از ما مفارقت کنند، گفتیم به آن سوار که تو را به خداوند قسم میدهیم که ما را برسان به اهل ما.
فرمود: «بشارت باد شما را که به زودی میآید نزد شما کسی که شما را میرساند به اهل شما. »
پس از نظر ما غایب شدند. چون آخر روز شد، دیدیم مردی را از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و میآمد برای بردن هیزم. چون ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت.
پس او را آواز کردیم به اسم خودش و نام خود را برای او بردیم.
پس برگشت و گفت: وای بر شما! به درستی که اهل شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که مرا حاجتی نیست در هیزم.
پس برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. چون نزدیک قریه رسیدیم، پیش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ایشان به غایت خرسند و مشعوف شدند و او را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانیدند.
چون داخل شدیم بر اهل خانه خود، از حال ما پرسیدند، حکایت کردیم برای ایشان، آن چه را که دیده بودیم.
پس ما را تکذیب کردند و گفتند: آن خیالاتی بوده که از جهت عطش برای شما پیدا شده.
آن گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن که به سنّ بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در اهل من، سخت تر از من کسی نبود در عداوت با اهل ایمان، سیّما زوّار ائمّه علیهم السلام که به سرّ من رأی میرفتند.
پس، من به ایشان حیوان کرایه میدادم به قصد اذیّت و آزردن ایشان، به آن چه از دستم برآید از دزدی و غیر آن و اعتقاد داشتم که این عمل از اعمالی است که مرا نزدیک میکند به خداوند تبارک و تعالی.
پس اتّفاق افتاد که مالهای خود را کرایه دادم به جماعتی از اهل حلّه و ایشان از زیارت برمی گشتند و رفتیم به سوی بغداد و ایشان واقف بودند بر عناد و عداوت من.
پس چون در راه مرا تنها دیدند و پر بود دلهای ایشان از غیظ و کینه، مرا بسیار اذیت کردند و من ساکت بودم. و قدرتی نداشتم بر ایشان به جهت کثرت ایشان.
چون وارد بغداد شدیم آن جماعت رفتند به طرف غربی بغداد و در آن جا فرود آمدند و سینه من پر شده بود از غیظ و حقد بر ایشان.
چون رفقای من آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و بر روی خود زدم و گریستم. گفتند: تو را چه شده و چه بر تو وارد شده؟ پس حکایت کردم برای ایشان، آن چه بر من وارد شده بود از آنها.
پس شروع کردند به سبّ و لعن کردن آن جماعت و گفتند: دل خوش دار که ما با آنها در راه جمع خواهیم شد، چون بیرون روند و خواهیم کرد با ایشان، بدتر از آن چه آنها کردند.
چون تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این جماعت رافضه، از دین خود برنمی گردند، بلکه غیر ایشان چون زاهد شوند، برمی گردند به دین ایشان و این نیست، مگر آن که، حقّ با ایشان است و در اندیشه ماندم و از خداوند سؤال کردم به حقّ نبیّ او، محمّدصلی الله علیه وآله وسلم که نشان دهد به من در این شب، علامتی که پی بَرَم به آن به حقّی که واجب گردانیده آن را بر بندگان خود.
🔰 @DastanShia
٣.
پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را دیدم که آرایش کرده اند و در آن درختان بزرگی بود به رنگهای مختلف و میوهها و از سنخ درختهای دنیا نبود؛
زیرا که شاخههای آنها سرازیر بود و ریشههای آنها به سمت بالا بود و چهار نهر دیدم از خمر و شیر و عسل و آب و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین مساوی بود به نحوی که اگر موری میخواست از آنها بیاشامد، هر آینه میخورد.
و مرا قدرتی بر آنها نبود. هرگاه قصد میکردم که از آن میوهها بگیرم، به سمت بالا میرفت و هر زمان که عزم میکردم از آن نهرها بنوشم، به زیر فرو میرفت.
به جماعتی در آنجا گفتم: چه شده، شما میخورید و مینوشید و من نمی توانم؟ پس گفتند: تو هنوز به نزد ما نیامدی.
در این حال بودم که ناگاه فوج عظیمی را دیدم. پس گفتند: «خاتون ما فاطمه زهراعلیها السلام است که میآید. »
نظر کردم. دیدم فوجها از ملایکه را که در بهترین هیأتها بودند و از هوا به زمین فرود میآمدند و ایشان به آن معظمّه احاطه کرده بودند.
چون آن حضرت نزدیک رسید، دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد، به این که حنظل به ما خورانید، رو به روی فاطمه علیها السلام ایستاده، چون او را دیدم، شناختم او را و به خاطرم آمد آن حکایت و شنیدم که آن قوم میگفتند: «این، محمّد بن الحسن قائم منتظر است. - صلوات اللَّه علیهما -»
پس مردم برخاستند و سلام کردند بر فاطمه علیها السلام. پس من برخاستم و گفتم: «السّلام علیکِ یا بنت رسول اللَّه! »
پس فرمود: «و علیکَ السّلام ای محمود! تو همان کسی که خلاص کرد این فرزند من تو را از عطش؟ »
گفتم: آری، ای سیّده من!
پس فرمود: «اگر داخل شدی با شیعیان، رستگار شدی. »
گفتم: من داخل شدم در دین تو و دین شیعیان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها که باقی اند.
پس فرمود: «بشارت باد تو را که فایز شدی. »
محمود گفت: پس من بیدار شدم در حالتی که گریه میکردم و بی خود بودم، به جهت آن چه دیده بودم.
پس رفقای من به جهت گریه من نگران شدند و گمان کردند که این گریه من به جهت آن چیزی است که برای ایشان حکایت کردم.
پس گفتند: دل خوش دار! قسم به خداوند که هر آینه انتقام خواهیم کشید از رافضیان.
پس ساکت شدم تا آن که آنها ساکت شدند و صدای مؤذّن را شنیدم که آواز به اذان بلند کرده بود. پس برخاستم و به جانب غربی بغداد رفتم و داخل شدم بر آن جماعت زوّار.
پس سلام کردم بر ایشان. گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً، بیرون برو از نزد ما. خداوند برکت ندهد در کار تو.
گفتم: من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما که بیاموزید به من احکام دین مرا.
پس از سخن من مبهوت شدند و بعضی از ایشان گفت: دروغ میگوید.
و بعضی دیگر گفتند: احتمال میرود راست بگوید. پس پرسیدند از من سبب این امر را. پس حکایت کردم برای ایشان آن چه را که دیده بودم.
گفتند: اگر تو راست میگویی، ما حال میرویم به سوی مشهد امام موسی بن جعفر علیهما السلام پس با ما بیا تا در آن جا تو را شیعه کنیم.
گفتم: سمعاً و طاعةً و مشغول شدم به بوسیدن دست و پای ایشان و برداشتم خورجینهای ایشان را و دعا میکردم برای ایشان تا رسیدیم به حضرت شریفه.
پس خدّام آن جا ما را استقبال کردند و در میان ایشان بود مردی علوی که از همه بزرگ تر بود. پس سلام کردند بر زوّار و زوّار به ایشان گفتند: در روضه مقدّسه را برای ما باز کنید تا سیّد و مولای خود را زیارت کنیم.
گفتند: حباً و کرامةً ولکن با شما کسی است که اراده دارد و میخواهد شیعه شود و من او را در خواب دیدم که پیش روی سیّده من فاطمه علیها السلام ایستاده و آن مکرّمه به من فرمود: «فردا در نزد تو خواهد آمد مردی که اراده دارد شیعه شود. پس در را برای او باز کن پیش از هر کس» و اگر او را ببینم میشناسم.
آن جماعت از روی تعجّب به یکدیگر نظر کردند و به او گفتند: در ما تأمّل کن. پس شروع کرد در نظر کردن به سوی هر یکی از ایشان.
پس گفت: اللَّه اکبر! این است واللَّه آن مرد که او را دیده بودم.
دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: راست گفتی ای سیّد و قسم تو راست بود و این مرد راست گفت در آن چه نقل کرد و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را به جای آوردند.
آن گاه دست مرا گرفت و داخل کرد در حضرت شریفه و طریقه تشیّع را به من آموخت و مرا شیعه کرد و من موالات کردم آنان را که باید موالات کرد ایشان را و تبرّی جستم از آنها که باید از ایشان تبرّی کرد.
چون کارم تمام شد، علوی گفت: سیّده تو فاطمه علیها السلام میفرماید به تو: «به زودی میرسد به تو پاره ای از مال دنیا، به او اعتنایی نکن که خداوند عوض آن را به زودی به تو برمی گرداند و خواهی افتاد در تنگی ها؛ پس استغاثه کن به ما که نجات خواهی یافت. »
🔰 @DastanShia
۴.
پس گفتم: سمعاً و طاعةً.
و مرا اسبی بود که قیمت آن دویست اشرفی بود، پس آن مُرد و خداوند عوض آن را به من داد به مثل آن و اضعاف و در تنگیها افتادم، پس به ایشان استغاثه کردم و نجات یافتم و خداوند مرا فرج داد به برکت ایشان و من امروز دوست دارم هر کسی را که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس را که ایشان را دشمن دارد و امید دارم از برکت وجود ایشان حسن عاقبت را.
پس از آن متوسّل شدم به بعضی از شیعیان، پس این زن را به من تزویج نمودند و من اهل خود را واگذاشتم و راضی نشدم از ایشان زنی بگیرم.
📔 بحار الأنوار، ج۵٣، ص ٢٠٢-٢٠٨
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔥 آتش عظیم دوزخ
امام سجاد علیه السلام در حال سجده نماز بود، آتش سوزی سختی در خانه رخ داد،
حاضران فریاد زدند: ای فرزند پیامبر (النار، النار) آتش آتش!
حضرت سرش را از سجده بر نداشت تا اینکه آتش خاموش گردید.
پس از آنکه سر از سجده برداشت، عرض کردند:
چرا از آتش سوزی وحشت نکردید؟
در پاسخ فرمود: آتش عظیم دوزخ مرا از این آتش سوزی غافل ساخت.
📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص٨٠
#امام_سجاد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 روش مخصوص در گرفتن حق فقراء
مرحوم شیخ جعفر کبیر (کاشف الغطاء) طریقهاش این بود که همیشه در بین نماز دامن خود را به دست میگرفت و در میان صفوف جماعت میگشت، از مردم درهم و دیناری برای فقرا جمع آوری میکرد و به ایشان میداد؛
و چون به مجلس متمکنین و تجار مهمان میشد، بعد از چیدن سفره غذا میفرمود آن غذا را قیمت میکردند پس آن را به صاحب خانه میفروخت و قیمتش را دریافت میکرد. آن وقت اذن میداد که حاضران غذا را میل نمایند.
شبی در جائی مهمان بود، مبلغ سی تومان غذای مهمانی را قیمت کرد و پولش را گرفت جز یک تومان که حاضر نبود.
صاحب خانه گفت: غذا سرد میشود، غذا را میل فرمائید بعد از صرف غذا آن یک تومان را هم تهیه نموده میدهم.
شیخ راضی نشد تا آنکه آن یک تومان را گرفت پس از آن به مردم رخصت داد که غذا را بخورند؛ آن وقت آن پولها را بین فقرا تقسیم کرد.
و مکرر میشد وارد خانهای میشد و تعریف از آن خانه میکرد و صاحب خانه عرض میکرد پیشکش شما است.
شیخ میفرمود قبول کردم! دوباره میفرمود که اهل خبره آن خانه را قیمت میکردند و آن را به صاحب خانه میفروخت و وجه آن را میگرفت بین فقراء تقسیم میکرد.
شیخ یقین داشت که این اشخاص مشغول الذمه هستند و به فقراء بدهکارند به این وسیله مال فقراء را از غاصبین میگرفت و به فقرا ردّ میکرد.
📔 قصص العلماء: ص۱۹۳
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 خلال کن
زنی برای مسئلهای به حضور رسول اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) مشرّف شد، وی کوتاه قد بود،
پس از رفتنش عایشه کوتاه قدّی وی را با دست خویش تقلید کرد؛ رسول اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به وی فرمودند:
خلال کن. عایشه گفت: مگر چیزی خوردم یا رسول اللّه؟! حضرت فرمود: خلال کن.
عایشه خلال کرد و پاره گوشتی از دهانش افتاد.
در حقیقت حضرت با تصرّف ملکوتی، واقعیت ملکوتی و اخروی غیبت را در همین جهان به عایشه ارائه دادند.
قرآن کریم درباره غیبت میفرماید:
«وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ» (حجرات، ١٢)
«مسلمانان از یکدیگر غیبت نکنند، آیا کسی دوست میدارد که گوشت برادر خویش را در وقتی که مرده است بخورد؟ نه، از این کار تنفّر دارید.»
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۱٨٨
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
📜 چند داستان کوتاه
1️⃣ قضاوتی به علی بن ابی طالب عليه السلام سپرده شد. در کنار دیواری نشست، مردی به او گفت: ای امیرالمؤمنین دیوار فرو میریزد. علی علیه السلام به او فرمود: بگذر، خداوند برای محافظت کافی است. میان دو مرد قضاوت کرد و برخاست، دیوار فرو ریخت.
2️⃣ علی علیه السلام مؤمنی را دید که منافقی به خاطر طلبش گریبان او را گرفته است. فرمود: خدایا به حق محمد و خاندان مطهرش بدهی این بندهات را ادا کن، سپس به او دستور داد سنگ و لجن را بردارد که برای او تبدیل به طلای سرخ شد و بدهیاش را ادا کرد و آنچه باقی مانده بود بیش از صد هزار درهم بود.
3️⃣ علی علیه السلام را دیدم که حلقههای زره خود را با دستش میبافت و تعمیر میکرد. گفتم: این کار مخصوص داود علیه السلام بود. فرمود: خدا به وسیله ما آهن را برای داود نرم کرد پس برای خود ما چگونه خواهد بود؟
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۶٩
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ هرکه بیشتر پول بدهد
وقتی شیخ جعفر کبیر (کاشف الغطاء) وارد قزوین شد و در خانه حاج عبدالوهاب منزل کرد، تجار کاروانسرای شاه استدعا نمودند که شیخ به بازدید تجار به بازار تشریف بیاورند،
شیخ قبول نموده به اتفاق حاج عبدالوهاب و سایر ملازمین به سمت بازار حرکت کردند چون به بازار رسیدند تجار به استقبال شیخ آمدند،
درباره آنکه شیخ اول به حجره و مغازه کدام یک وارد شود بین تجار نزاع و مجادله افتاد. چون همه میخواستند شیخ به حجره خودشان نزول فرماید.
چون شیخ از این مسابقه مطلع شد در وسط بازار نشست و فرمود: هر که بیشتر پول بدهد شیخ اول به حجره او وارد خواهد شد.
پس بعضی از تجار ظرفی را پر از درهم و دینار کرده به حضور شیخ آوردند، آن جناب اول فقراء را خواست و آن پولها را بین آنها تقسیم کرد، سپس به حجره تجار تشریف برد.
📔 قصص العلماء: ص۱۹۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌊 طغیان فرات
میان خاص و عام مشهور است که اهل کوفه وقتی آب فرات فزونی گرفت از غرق شدن به امیرالمؤمنین پناه بردند. وضو گرفت و تنها نماز خواند و دعا کرد،
سپس به سوی فرات پیش آمد در حالی که به عصایی که در دست داشت تکیه داده بود و با آن بر سطح آب ضربه زد و فرمود: به اذن و خواست خدا پایین برو.
آب کاهش یافت تا جایی که ماهیها نمایان شدند، بسیاری از آنها به امیرالمؤمنین سلام دادند و گروهی از ماهیها سخن نگفتند.
مردم به خاطر این موضوع تعجب زده شدند و از او در مورد علت سخن گفتن عدهای و سکوت عدهای دیگر سوال کردند،
فرمود: خداوند برای من آن دسته از ماهیهایی را که پاکیزه هستند به سخن آورد و آن دستهای که حرام و نجس دانسته ساکت گردانید و دور کرد.
و در روایت دیگری آمده است که با عصایش ضربه زد و فرمود: آرام بگیر؛ آب به قدر ذراعی کاهش یافت، فرمود: برایتان کافی است؟ گفتند: بر ما بیافزا،
دو رکعت دیگر نماز خواند و ضربه دومی بر آب زد. آب یک ذراع کاهش یافت. گفتند: کافی است ای امیر المؤمنین. فرمود: به خدا اگر بخواهم سنگ ریزهها را برایتان آشکار میکنم.
📔 بحار الأنوار، ج١، ص٢۶۹
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 مرگ ابولهب آیینه عبرت
پس از شکست کفار در جنگ بدر، ابو سفیان به مکه برگشته بود، ابولهب از او پرسید:
علت شکست لشکر، در جنگ بدر چه بود؟
ابو سفیان گفت:
مردان سفید پوش را بین زمین و آسمان دیدم که هیچ کس توان مقاومت در برابر آنها را نداشت.
ابورافع (غلام عباس) گفت:
آنها ملائکه بودند که از جانب خداوند آمدند پیامبر را یاری کنند.
ابولهب از شنیدن این سخن بر آشفت ابو رافع را محکم زد که چرا این حرفی را گفتی تا مردم به محمد بگروند.
ام الفضل همسر عباس عمود خیمه را برداشت و بر سر ابولهب کوبید که سرش شکست.
ابولهب پس از آن هفت شب زنده ماند و خداوند او را به مرض طاعون مبتلا نمود.
برای این که مرضش مسری بود همه مردم، حتی فرزندانش از ترس او را ترک نمودند، در خانه تنها مرد و سه روز دفنش نکردند.
پس از سه روز او را کشیده در بیرون مکه انداختند، آن قدر سنگ بر او ریختند تا زیر سنگها پنهان شد.
بدین گونه حتی دفن معمولی نیز بر او قسمت نشد.
📔 بحار الأنوار: ج١٨، ص۶٣
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia