🎈
زيك مشرق نمايان شد دو خورشيد جهان آرا
كه رخت نور پوشاندند بر تن آسمانها را
دو مرآت جمال حق، دو درياي كمال حق
دو نور لايزال حق، دو شمع جمع محفل ها
دو وجه الله ربانی، دو سرّ الله سبحانی
دو رخسار سماواتی، دو انسان خدا سيما
دو عيسی دم، دو موسی يد، دو حُسن خالق سرمد
يكی صادق يكی احمد، يكی عالی يكی اعلا
.
.
.
میلاد با سعادت و برکت
دو نور عالم تاب پیامبر خاتم
حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله و
حضرت صادق آل محمد علیهالسلام
برشما محبین ایشان تبریک و تهنیت باد
❣
#میلاد_پیامبر_اکرم #میلاد_امام_صادق
💢 @Hadis_Shia 💢
.
🌵 استقامت در راه هدف
وقتی که پیامبر گرامی صلىاللهعليهوآله دعوتش را در مکه آشکار کرد گروهی از سران قریش نزد عموی پیامبر، آمدند و گفتند:
ای ابوطالب! برادرزاده تو ما را سبک مغز میخواند، خدایان ما را ناسزا میگوید، عقاید جوانان ما را فاسد کرده و در میان ما اختلاف افکنده است.
اگر کمبود مالی دارد ما آن قدر ثروت در اختیارش میگذاریم که ثروتمندترین مرد قریش گردد.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به پیامبر صلیاللهعلیهوآله رساند. رسول خدا فرمود:
اگر آنها خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و بگویند دست از هدف خود بردار، هرگز نمیپذیرم.
ولی به جای این همه وعدهها یک جمله مرا عمل کنند تا در پرتو آن به عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز آئین آنها را بپذیرد، در آخرت فرمانروای بهشت باشند.
ابوطالب پیام حضرت را به مشرکان ابلاغ نمود.
گفتند: یک جمله سهل است ما حاضریم ده جمله بپذیریم، بگو آن جمله چیست؟
پیامبر توسط حضرت ابو طالب به آنها پیام داد آن جمله این است:
تشهدون أن لا اله الا الله و انی رسول الله:
گواهی دهید که معبودی جز خداوند یکتا نیست و من پیامبر خدا هستم.
مشرکان از این پیام سخت به وحشت افتادند، گفتند:
ما سیصد و شصت خدا را ترک کنیم و یک خدا بپذیریم، به راستی این سخن تعجب آور است. در این وقت این آیات نازل شد:
«بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقَالَ الْكَافِرُونَ هَٰذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ»
آنها تعجّب کردند که پیامبری انذارگر از میان خودشان آمده؛ و کافران گفتند: «این چیز عجیبی است!»
(ق، ٢)
📔 بحار الأنوار: ج١٨، ص١٨٢
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌿 تازه مسلمان
دو همسایه، که یکی مسلمان و دیگری نصرانی بود، گاهی با هم راجع به اسلام سخن میگفتند.
مسلمان که مرد عابد و متدینی بود آن قدر از اسلام توصیف و تعریف کرد که همسایه نصرانیش به اسلام متمایل شد ، و قبول اسلام کرد .
شب فرا رسید ، هنگام سحر بود که نصرانی تازه مسلمان دید در خانهاش را میکوبند ، متحیر و نگران پرسید : کیستی ؟
از پشت در صدا بلند شد : من فلان شخصم و خودش را معرفی کرد ، همان همسایه مسلمانش بود که به دست او به اسلام تشرف حاصل کرده بود.
در این وقت شب چه کار داری ؟
- زود وضو بگیر و جامهات را بپوش که برویم مسجد برای نماز.
تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت ، و به دنبال رفیق مسلمانش روانه مسجد شد .
هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود . موقع نافله شب بود ، آن قدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید .
نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند که هوا کاملا روشن شد . تازه مسلمان حرکت کرد که برود به منزلش ، رفیقش گفت : کجا میروی ؟
- میخواهم برگردم به خانهام ، فریضه صبح را که خواندیم دیگر کاری نداریم.
- مدت کمی صبر کن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع کند.
- بسیار خوب .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذکر خدا کرد تا خورشید دمید . برخاست که برود ، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت : فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید ، و من توصیه میکنم که امروز نیت روزه کن ، نمیدانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد ؟
کم کم نزدیک ظهر شد .
گفت : صبر کن چیزی به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان.
نماز ظهر خوانده شد . به او گفت : صبر کن طولی نمیکشد که وقت فضیلت نماز عصر میرسد ، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم.
بعد از خواندن نماز عصر گفت : چیزی از روز نمانده. او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید . تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حرکت کرد که برود افطار کند . رفیق مسلمانش گفت : یک نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است. صبر کن تا در حدود یک ساعت از شب گذشته ، وقت نماز عشاء ( وقت فضیلت ) رسید ، و نماز عشاء هم خوانده شد .
تازه مسلمان حرکت کرد و رفت . شب دوم هنگام سحر بود که باز صدای در را شنید که میکوبند ، پرسید : کیست ؟
- من فلان شخص همسایهات هستم ، زود وضو بگیر و جامهات را بپوش که به اتفاق هم به مسجد برویم.
- من همان دیشب که از مسجد برگشتم ، از این دین استعفا کردم . برو یک آدم بیکارتری از من پیدا کن که کاری نداشته باشد ، و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند .
من آدمی فقیر و عیالمندم ، باید دنبال کار و کسب روزی بروم. امام صادق عليه السلام بعد از اینکه این حکایت را برای اصحاب و یاران خود نقل کرد ، فرمود : به این ترتیب ، آن مرد عابد سختگیر ، بیچارهای را که وارد اسلام کرده بود خودش از اسلام بیرون کرد .
بنابراین شما همیشه متوجه این حقیقت باشید که بر مردم تنگ نگیرید ، اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید ، تا میتوانید کاری کنید که مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند ، آیا نمیدانید که روش سیاست اموی برسختگیری و عنف و شدت است ، ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست.
📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴٩۴
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 در سرزمین منا
مردمی که به حج رفته بودند، در سرزمین منا جمع بودند. امام صادق عليهالسلام و گروهی از یاران، لحظهای در نقطهای نشسته از انگوری که در جلوشان بود، میخوردند.
سائلی پیدا شد و کمک خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نکرد و گفت: به من پول بدهید. امام فرمود: خیر است، پولی ندارم. سائل مأیوس شد و رفت.
سائل بعد از چند قدم که رفت پشیمان شد و گفت: پس همان انگور را بدهید. امام فرمود: خیر است و آن انگور را هم به او نداد. طولی نکشید سائل دیگری پیدا شد و کمک خواست.
امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند.
امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد، و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد.
امام باز هم به او فرمود: بایست و نرو، سپس به یکی از کسانش که آنجا بود رو کرد و فرمود: چقدر پول همراهت هست؟ او جستجو کرد، در حدود بیست درهم بود، به امر امام به سائل داد.
سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت: سپاس منحصراً برای خداست، خدایا مُنعم تویی و شریکی برای تو نیست.
امام بعد از شنیدن این جمله، جامه خویش را از تن کند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جملهای تشکر آمیز نسبت به خود امام گفت.
امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت.
یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند، گفتند: ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه میداد، باز هم امام به او کمک میکرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری کرد، دیگر کمک ادامه نیافت.
📔 بحار الأنوار: ج١١، ص١١۶
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 وصایت پدر
از مفضل بن عمر روایت شده، وقتی امام صادق علیه السلام از دنیا رفتند، وصیت امامت ایشان به موسی الکاظم علیه السلام بود، ولی برادرشان عبدالله (أفطح)، بعد از اسماعیل که در زمان حیات پدر از دنیا رفت، بزرگ ترین برادر امام موسی الکاظم علیه السلام بود.
منزلت عبدالله نزد پدرش امام صادق علیه السلام از جهت اکرام مانند منزلت سایر برادرانش نبود، او متهم به مخالفت اعتقادی با پدرش بود و بر اساس سنّ، بعد از پدرش، با این استدلال که او بزرگ ترین فرزندان باقی مانده بعد از حضرت صادق علیه السلام است، مدعی امامت شد و گروهی از پیروان حضرت صادق علیه السلام پیرو او شدند و سپس از اعتقاد خود برگشتند.
زراره از یاران امام صادق علیه السلام به مدینه آمد و به دیدار عبدالله رفت و مسائلی از فقه را از او پرسید و او را در نهایت جهل یافت و از امامت او بازگشت.
وقتی به کوفه برگشت، اصحابش پیش او رفتند و در مورد امام او و امام خودشان از او جویا شدند، به قرآنی در مقابلش بود اشاره کرد و به آنها گفت: این امام من است و من جز این امامی ندارم.
عبدالله افطح هفتاد روز پس از وفات پدرش امام صادق علیه السلام درگذشت و این از عنایات خداوند بر مؤمنین بود که دورانش طولانی نشد و قائلین به امامت او زیاد نشدند.
او وقتی ادعای امامت کرد، حضرت موسی علیه السلام امر کردند هیزم زیادی در وسط خانهشان جمع کنند. سپس پیکی به سوی برادرشان عبدالله فرستادند و از او خواستند که پیش ایشان برود.
وقتی به حضور ایشان رسید، بزرگان امامیه پیش ایشان بودند، برادرشان عبدالله را پیش خود نشاندند و امر کردند در آن هیزمها آتش بیفکنند و همه آنها آتش گرفتند.
مردم سبب این کار را نمی دانستند، هیزمها این قدر سوختند تا گدازه ای از آتش شدند. حضرت موسی علیه السلام برخاستند و با لباس در وسط آتش نشستند و مدتی با مردم در همان حال صحبت کردند،
سپس برخاستند و لباسشان را جمع کردند و در جای خویش نشستند و به بردرشان عبدالله فرمودند: اگر فکر میکنی که امام بعد از پدرت هستی برو همان جا بنشین،
نقل کرده اند که: دیدیم رنگ رخسار عبدالله تغییر کرد و برخاست و ردایش را کشید و از خانه حضرت موسی علیه السلام بیرون رفت.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۸
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🍂 پايان عمر داوود (ع)
حضرت داوود عليه السلام صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود.
او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مىرسيد همه درها را قفل مىكرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود عليه السلام مىآورد.
شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟
او گفت: «من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مىگردم.»
داوود عليه السلام اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلاً پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟
عزرائيل گفت: من قبلاً پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.
داوود عليه السلام گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟
عزرائيل گفت: «پدرت، برادرت، همسايهات و آشنايانت كجا رفتند؟»
داوود عليه السلام گفت: همه مردند.
عزرائيل گفت: «آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مىميرى همان گونه كه آنها مردند.»
سپس عزرائيل جان داوود عليه السلام را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان عليه السلام حكومت و مقام علم و نبوّت داوود عليه السلام را به ارث برد.
📔 كامل ابن اثير، ج۱، ص ۷۶-۷۸
#حضرت_داوود #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia