eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.4هزار دنبال‌کننده
38 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸 آدم وسواس، عاقل نیست یکی از مسلمانان در وضو گرفتن، وسواس داشت، به طوری که هرچه برای وضو اعضاء را می‌شست، به دلش نمی‌چسبید و آن را نادرست می‌خواند و تکرار می‌کرد. عبدالله بن سنان می‌گوید: به حضور امام صادق عليه‌السلام رفتم و از او یاد کردم، گفتم: با اینکه او یک مرد عاقل است، در وضو وسوسه می‌کند. امام صادق (ع) فرمود: این چه عقلی است که در او وجود دارد، با اینکه از شيطان پیروی می‌کند؟ گفتم: چگونه از شیطان پیروی می‌کند؟ فرمود: از او بپرس، این وسوسه کاری از کجا به او روی می‌آورد؟ خود او جواب خواهد داد که: از کار شیطان است. (چرا که او می‌داند وسوسه و تزلزل در اراده، از القائات شیطان است، زیرا خداوند در سوره ناس آیه ۴ و ۵ می‌فرماید: "من شر الوسواس الخناس - الذی یوسوس فی صدور الناس" پناه می‌برم از شر وسوسه‌های شیطان مرموز، که در سینه‌های انسانها وسوسه می‌کند. ولی هنگام عمل بر اثر ضعف اراده، قادر بر جلوگیری از اطاعت شیطان نیست.) 📔 کافی، ج١، ص ١٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 قناعت روزی سلمان ابوذر را به مهمانی خویش خواند و از کیسه خویش مقداری نان خشک بیرون آورد و برای ابوذر آورد. ابوذر گفت: این نان چه پاکیزه است کاش با او نمکی هم بود. سلمان برخاست و بیرون رفت و کوزه‌اش را در مقابل نمک به رهن (گرو) گذاشت و برای ابوذر آورد. ابوذر از آن نان می‌خورد و از نمک هم بر نان می‌پاشید و می‌گفت: حمد و سپاس خدا را که به ما این قناعت را روزی فرموده است. سلمان گفت: اگر قناعت در کار بود کوزۀ من در رهن نبود. 📔 داستان‌های راستين: ج٢، ص٢۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🏠 فروش خانه برای بدهی ابی عمیر بزاز بود و مالش تمام شد و فقیر گردید. او از مردی ده هزار درهم طلبکار بود. آن مرد خانه‌اش که در آن سکونت داشت، به ده هزار درهم فروخت و آنها را برداشت و به در خانۀ ابن ابی عمیر آمد و در کوبید. ابن ابی عمیر بیرون آمد و گفت: این پولها از کجاست. آن مرد گفت: خانۀ که در آن سکونت داشتم فروختم تا دین خود را پرداخت کنم. ابن ابی عمیر گفت: حدیث کرد مرا ذریح محاربی از امام صادق علیه السلام که فرمود: لایخرج الرجل عن مسقط رأسه الدین، مرد به جهت دین، خانه‌اش را ترک نمی‌کند. این پولها را بردار که مرا حاجتی به چنین پولی نیست، در حالی که به خدا قسم در همین وقت محتاج به یک درهم هستم ولی از این پولها درهمی هم به ملک من داخل نمی‌شود. 📔 بحار الأنوار، ج۴٩، ص٢٧٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ معامله با خدا امام صادق علیه السلام در سفری با جماعتی بودند که مال التجاره داشتند. به آنها گزارش دادند که در راه عده‌ای راهزن وجود دارد. آنها از شنیدن این سخن لرزه بر بدنشان افتاد. حضرت فرمود: چه شده است؟ عرض کردند: ما اموالی همراه داریم، می‌ترسیم که آنها را از ما بگیرند. آیا ممکن است که شما این اموال را از ما تحویل بگیرید؟ شاید که بخاطر شما راهزنان آنها را نبرند. امام فرمود: شما چه می‌دانید شاید آنها بجز از من کس دیگر را قصد نکرده‌اند و شما با این پیشنهادتان به من اموالتان را در معرض تلف و نابودی قرار می‌دهید. عرض کردند: پس چه کنیم؟ آیا آنها را زیر خاک پنهان کنیم؟ فرمود: این کارِ شما، اموال‌تان را بیشتر در معرض تلف قرار می‌دهد. شاید که کسی آنها را پیدا کند و بردارد و یا اینکه چون آنها را دفن کردید بعداً پیدا نکنید. عرض کردند: پس ما چه کنیم، شما به ما راهی نشان دهید؟ فرمود: آنها را نزد کسی ودیعه بگذارید که آنها را حفظ کند و دیگران را از تعرض به آنها دفع نماید و به علاوه آنها را زیادتر کند و آنها را بزرگتر از دنيا و آنچه در دنیاست قرار دهد. آنگاه آنها را به خود شما پس گرداند، در حالیکه زیادتر کرده است وقتی که احتیاج شما به آنها بیشتر است. عرض کردند آن شخص کیست؟ فرمود: او پرودگار جهانیان است. عرض کردند: چگونه نزدش ودیعه گذاریم؟ فرمود: به ضعیفان و درماندگان مسلمانان صدقه بدهید. عرض کردند: ما آنها را در اینجا از کجا پیدا کنیم؟ فرمود: قصد کنید که یک سوم آنها را صدقه بدهید تا اینکه خداوند مابقی آنها را از آنهائیکه می‌ترسید دفع کند. عرض کردند که ما قصد کردیم. فرمود: شما در امان خداوند هستید و بروید، پس به راه افتادند. و راهزنان نمایان شدند و ترس آنها را فرا گرفت. امام فرمود: چرا شما می‌ترسید در حالی که در امان خدا هستید. راهزنان جلو آمدند و از مرکب‌ها پیاده شدند و دست امام را بوسیدند و عرض کردند: دیشب ما رسول خدا (ص) را در خواب دیدیم که به ما امر نمود که خودمان را بر شما نشان دهیم و ما در اختیار شما هستیم و همراه شما و این جماعت می‌آییم تا اینکه دشمنان و دزدان را دفع کنیم. امام صادق فرمود: ما را به شما احتیاجی نیست. زیرا خدائی که شما را از ما دفع کرد، آنها را نیز از ما دفع می‌کنند. پس آن جماعت که با امام بودند با سلامتی به مقصد رسیدند و یک سوم اموال خودشان را صدقه دادند و در تجارت آنها برکت و نفع پدید آمد و به هر یک درهم، ده درهم سود بردند و گفتند: چه بزرگتر است برکت صادق (علیه السلام). امام صادق (علیه السلام) فرمود: تحقیقاً دریافتید شما این را که برکت در معامله با خدا است پس پیوسته در معامله با خدا ثابت باشید. 📔 عيون أخبار الرِّضا، ج٢، ص۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 🌱 شیعیان بحرین جماعتی از ثقات ذکر کردند که مدّتی ولایت بحرین، تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان مردی از مسلمانان را والی بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلمان، آن ولایت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیری داشت که در نصب و عداوت از آن حاکم شدیدتر بود و پیوسته اظهار عداوت و دشمنی نسبت به اهل بحرین می‌نمود به سبب دوستی که اهل آن ولایت نسبت به اهل بیت رسالت علیهم السلام داشتند. آن وزیر لعین، پیوسته حیله‌ها و مکرها می‌کرد برای کشتن و ضرر رسانیدن اهل آن بلاد. در یکی از روزها وزیر خبیث داخل شد بر حاکم و اناری در دست داشت و به حاکم داد و حاکم چون نظر کرد، در انار دید که بر آن انار نوشته: لا إله إلّا اللَّه محمّد رسول اللَّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول اللَّه. حاکم نظر کرد، دید که آن نوشته از اصل انار است و صناعت خلق نمی‌ماند. پس از آن امر، متعجّب شد و به وزیر گفت: این علامتی است ظاهر و دلیلی است قوی بر ابطال مذهب رافضه. چه چیز است رأی تو در باب اهل بحرین؟ وزیر لعین گفت: اینها جماعتی‌اند متعصّب. انکار دلیل و براهین می‌نمایند و سزاوار است از برای تو که ایشان را حاضر نمایی و این انار را به ایشان بنمایی. پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند از برای تو است ثواب جزیل و اگر از برگشتن ابا نمایند و بر گمراهی خود باقی بمانند ایشان را مخیّر نما، میان یکی از سه چیز یا جزیه بدهند با ذلّت، یا جوابی از این دلیل بیاورند و حال آن که مفرّی ندارند، یا آن که مردان ایشان را بکشی و زنان و اولاد ایشان را اسیر نمایی و موالید ایشان را به غنیمت برداری. حاکم، رأی آن خبیث را تحسین نمود و به پی علما و افاضل و اخیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد و آن انار را به ایشان نمود و به ایشان خبر داد که اگر جواب شافی در این باب نیاورید، مردان شما را می‌کشم و زنان و فرزندان شما را اسیر می‌کنم و مال شما را به غارت بر می‌دارم یا آن که باید مانند کفّار با ذلت جزیه بدهید. چون ایشان این امور را شنیدند، متحیّر گردیدند و قادر بر جواب نبودند و روهای ایشان متغیّر گردید و بدن ایشان بلرزید. پس بزرگان ایشان گفتند: ای امیر! سه روز ما را مهلت ده، شاید جوابی بیاوریم که تو از آن راضی باشی و اگر نیاوردیم، بکن با ما آن چه که می‌خواهی. پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایشان با خوف و تحیّر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسی جمع شدند و رأی‌های خود را جولان دادند تا آن که رأی ایشان بر آن متّفق شدند که از صلحای بحرین و زهّاد ایشان، ده کس را اختیار نمایند. پس چنین کردند. آن گاه از میان ده کس، سه کس را اختیار کردند. پس یکی از آن سه نفر را گفتند: تو امشب بیرون رو به سوی صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه کن به امام زمان، حضرت صاحب الأمر - صلوات اللَّه علیه - که او امام زمان ماست و حجّت خداوند عالم است بر ما. شاید که به تو خبر دهد راه چاره بیرون رفتن از این بلیّه عظیمه را. آن مرد بیرون رفت و در تمام شب خدا را از روی خضوع عبادت کرد و گریه و تضرّع کرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الامر - صلوات اللَّه علیه - نمود تا صبح و چیزی ندید و به نزد ایشان آمد و ایشان را خبر داد. در شب دوم یکی دیگر را فرستادند. او نیز مثل رفیق اول، دعا و تضرّع نمود و چیزی ندید. پس قلق و جزع ایشان زیاده شد. پس سومی را حاضر کردند و او مرد پرهیزکار بود و اسم او محمّد بن عیسی بود و او در شب سوم با سر و پای برهنه به صحرا رفت و آن شبی بود بسیار تاریک و به دعا و گریه مشغول شد و متوسّل به حق تعالی گردید که آن بلیّه را از مؤمنان بردارد و به حضرت صاحب الامر - صلوات اللَّه علیه - استغاثه نمود و چون آخر شب شد، شنید که مردی به او خطاب می‌نماید که: «ای محمّد بن عیسی! چرا تو را به این حال می‌بینم و چرا بیرون آمدی به سوی این بیابان؟ او گفت: ای مرد مرا بگذار که من از برای امر عظیمی بیرون آمده‌ام و آن را ذکر نمی‌کنم، مگر از برای امام خود و شکوه نمی‌کنم آن را، مگر به سوی کسی که قادر باشد بر کشف آن. گفت: «ای محمّد بن عیسی! منم صاحب الأمر، ذکر کن آن حاجت خود را !» 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٢. محمّد بن عیسی گفت: اگر تویی صاحب الأمر، قصّه مرا می‌دانی و احتیاج به گفتن من نداری. فرمود: «بلی، راست می‌گویی، بیرون آمده‌ای از برای بلیّه‌ای که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفی که حاکم بر شما کرده است.» محمّد بن عیسی گفت: چون این کلام معجز نظام را شنیدم، متوجّه آن جانب شدم که آن صدا می‌آمد و عرض کردم: بلی، ای مولای من! تو می‌دانی که چه چیز به ما رسیده است و تویی امام و ملاذ و پناه ما و قادری بر کشف آن بلا از ما. پس آن جناب فرمود: «ای محمّد بن عیسی! به درستی که وزیر - لعنه اللَّه - در خانه او درختی است از انار. وقتی که آن درخت بار گرفت او از گِل به شکل اناری ساخت و دو نصف کرد و در میان نصف هر یک از آنها، بعضی از آن کتابت را نوشت. انار هنوز کوچک بود بر روی درخت. آن انار را در میان آن قالب گل گذاشت و آن را بست. چون در میان آن قالب بزرگ شد، اثر نوشته در آن ماند و چنین شد. پس صباح چون به نزد حاکم روید، به او بگو که من جواب این بلیّه را با خود آورده‌ام و لکن ظاهر نمی‌کنم، مگر در خانه وزیر. وقتی که داخل خانه وزیر شوید، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه‌ای خواهی دید. پس به حاکم بگو که جواب نمی‌کنم، مگر در آن غرفه. زود است که وزیر ممانعت می‌کند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آن که به آن غرفه بالا روی و نگذار که وزیر تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو و تو اول داخل غرفه شو. در آن غرفه طاقچه‌ای خواهی دید که کیسه سفیدی در آن هست و آن کیسه را بگیر که در آن، قالب گلی است که آن ملعون آن حیله را در آن کرده است. پس در حضور حاکم آن انار را در آن قالب بگذار تا آن که حیله او معلوم گردد. ای محمّد بن عیسی! علامت دیگر آن است که به حاکم بگو که معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنید به غیر دود و خاکستر، چیز دیگر در آن نخواهید یافت و بگو اگر راستی این سخن را می‌خواهید بدانید، به وزیر امر کنید که در حضور مردم، آن انار را بشکند و چون بشکند، آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد رسید. چون محمّد بن عیسی این سخنان اعجاز نشان را از امام عالی شأن و حجّت خداوند عالمیان شنید، بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب زمین را بوسید و با شادی و سرور به سوی اهل خود برگشت و چون صبح شد، به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسی کرد آن چه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتی که آن جناب به آنها خبر داده بود. پس حاکم متوجّه محمّد بن عیسی گردید و گفت: این امور را کی به تو خبر داده بود؟ گفت: امام زمان ما و حجّت خدا بر ما. والی گفت: کیست امام شما؟ پس او از ائمّه علیهم السلام هر یک را بعد از دیگری خبر داد تا آن که به حضرت صاحب الأمر - صلوات اللَّه علیه - رسید. حاکم گفت: دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهی می‌دهم که نیست خدایی مگر خداوند یگانه و گواهی می‌دهم که محمّد بنده و رسول او است و گواهی می‌دهم که خلیفه بعد از آن حضرت، بلافصل حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام خلیفه است. پس به هر یک از امامان بعد از دیگری تا آخر ایشان علیهم السلام اقرار نمود و ایمان او نیکو شد و امر به قتل وزیر نمود و از اهل بحرین عذرخواهی کرد. این قصّه نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسی نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت می‌کنند. 📔 بحار الأنوار، ج۵٢، ص١٧٨-١٨٠؛ النجم الثاقب، حکایت ۴٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 آنچه صلاح است، باید خواست! مرحوم آقای سید عبداللّه بلادی، ساکن بوشهر فرمود وقتی یکی از علمای اصفهان با جمعی به قصد تشرف به مکه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حرکت کردند و به بوشهر وارد شدند تا از طریق دریا مشرف شوند، پس از ورود آنها از طرف سفارت انگلیس سخت جلوگیری کردند و گذرنامه‌ها را ویزا نکردند و اجازه سوار شدن به کشتی به آنها ندادند و آنچه من و دیگران سعی کردیم فایده نبخشید. آن شیخ اصفهانی و رفقایش سخت پریشان شدند و می‌گفتند مدتها زحمت کشیدیم و تدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمه‌ها دیدیم، (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شیراز هفده روز و از شیراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمی‌توانیم مراجعت کنیم. آقای بلادی مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شیخ را دیدم، برایش دلسوزی کردم و برای اینکه مشغول و مأنوس شود، مسجد خود را در اختیارش گزارده و خواهش کردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول کرد و شبها بعد از نماز، منبر می‌رفت، پس خودش روی منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته، خدا را می‌خواندند و ختمِ (اَمَّنْ یُجیبُ) و توسل به حضرت سیدالشهداء علیه السلام می‌نمودند، به طوری که صدای ضجّه و ناله ایشان هر شنونده‌ای را منقلب می‌ساخت. پس از چند شب که با این حالت پریشانی خدا را می‌خواندند و می‌گفتند ما نمی‌توانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانی، ناگاه روزی ابتداءً از طرف کنسولگری انگلیس دنبال آنها آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالی رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند. پس از چند ماه روزی در کنار دریا می‌گذشتم، یک نفر ژولیده و بدحال را دیدم. به نظرم آشنا آمد از او پرسیدم تو اصفهانی نیستی که چندی قبل همراه فلان اینجا آمدید و به مکه رفتید؟ گفت بلی. حال شیخ و همراهانش را پرسیدم، گریه زیادی کرد و گفت: اولاً در راه دچار دزدان شدیم و تمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقیمانده و برگشتم با این حالی که می‌بینی. آقای بلادی فرمود دانستم سر اینکه حاجت آنها برآورده نمی‌شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانیدند به آنها داده شد ولی به ضررشان تمام گردید. خداوند متعال در قرآن مجید می‌فرماید: «عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شیئاً وهو خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسی اَنْ تُحِبُّوا شْیاءً وَهُو شَرُّ لَکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَاَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ» (١) "شاید شما چیزی را دوست داشته باشید و حال آنکه آن چیز برای شما بد باشد و شاید چیزی را بد داشته باشید در حالی که آن چیز برای شما خیر باشد و خداوند (مصلحت شما را) می‌داند و شما نمی‌دانید." ---------- (١): سوره بقره، آیه ۲۱۶ 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٣۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 به قدر کفایت رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله به شترچرانی گذر نمود و کسی به نزدش فرستاد و برای نوشیدن از او شیر خواست. شترچران گفت: آنچه از شتران ندوشیده شده است، صبحانه قبیله است و آنچه در ظرفها است از برای شام آنها است. رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله فرمود: بارخدایا، مال و اولادش را فراوان کن. پس به گوسفندچرانی گذر نمود و از او شیری برای نوشیدن خواست. او آنچه از گوسفندان دوشید و آنچه را هم که در کاسه او بود، در کاسۀ رسول خدا (ص) ریخت و گوسفندی نیز نزد آن حضرت فرستاد و گفت: این نزد ما بود و اگر دوست داری زیادتر کنیم، زیادتر بدهیم. رسول خدا فرمود: بارخدایا به اندازۀ کفایت به او روزی بده. یکی از یاران آن حضرت عرض کرد: یا رسول الله، برای آن که حاجت شما را رد کرد، دعائی کردی که همه ما آن را دوست داریم و برای آن که حاجت شما را برآورد دعائی کردی که همه ما آن را دوست نداریم. رسول خدا (ص) فرمود: به راستی آنچه کم باشد، و کفایت کند بهتر است از آنچه زیاد باشد و از حق باز دارد. بار خدایا به محمد و آل محمد به انداره کفایت روزی عطا فرما. 📔 بحار الأنوار: ج٧٢، ص۶١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💤 خواب وحشتناک خوابی که دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبیرهای‌ وحشتناکی به نظرش می‌رسید. هراسان آمد به حضور امام صادق عليه‌السلام و گفت: خوابی دیده‌ام. خواب دیدم مثل اینکه یک شبح چوبین، یا یک آدم چوبین، بر یک‌ اسب چوبین سوار است، و شمشیری در دست دارد، و آن شمشیر را در فضا حرکت می‌دهد. من از مشاهده آن بی‌نهایت به وحشت افتادم، و اکنون‌ می‌خواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید. امام (ع): حتما یک شخص معینی است که مالی دارد، و تو در این فکری‌ که به هر وسیله شده مال او را از چنگش بربایی. از خدایی که تو را آفریده و تو را می‌میراند، بترس و از تصمیم خویش منصرف شو. - حقا که عالم حقیقی تو هستی، و علم را از معدن آن به دست آورده‌ای. اعتراف می‌کنم که همچو فکری در سر من بود، یکی از همسایگانم مزرعه‌ای‌ دارد، و چون احتیاج به پول پیدا کرده می‌خواهد بفروشد، و فعلا غیر از من‌ مشتری دیگری ندارد. من این روزها همه‌اش در این فکرم که از احتیاج او استفاده کنم، و با پول اندکی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم. 📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۵٨٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔎 رسیدن به گمشده جناب حاج شیخ محمد تقی لاری که چند سال مقیم در نجف اشرف بودند نقل نمودند روزی در بازار کربلا درب مغازه بزازی که با او رفاقت داشتم نشسته بودم، ناگاه نظرم افتاد به وسط بازار دیدم سکه طلایی است و عبور کنندگان آن را نمی‌بینند، بدون اینکه با کسی بگویم به سمت آن رفتم دست دراز کردم آنرا بردارم دیدم اشتباه کرده‌ام طلا نیست بلکه تکه آشغالی است، از حرکت خود بدم آمد، برگشتم جای خود نشستم و کسی هم نفهمید. مرتبه دیگر نظر کردم دیدم سکه طلاست، دقت زیاد نموده یقین کردم، باز حرکت نموده به سمت آن رفتم چون خواستم آن را بردارم دیدم آشغال است، پشيمان شده برگشتم جای خود نشستم باز به آن نظر کردم دیدم سکه طلاست، این مرتبه حرکت نکردم و به حالت حیرت به آن نگاه می‌کردم پس دیدم سید محترمی از اهل علم با حالت پریشانی به اطراف زمین بازار نگاه می‌کند و می‌آید تا رسید به آن سکه طلا، فورا آن را برداشت و در جیب گذارده و رفت، پس به سرعت خود را به او رساندم و احوالش را پرسیدم و گفتم آن سکه طلا چه بود؟ در جواب گفت: خدا امروز فرزند تازه‌ای به من داده و از جهت مخارج منزل هیچ نداشتم، رفتم نزد فلان شخص و از او قرض خواستم این سکه را به من قرض داد، به بازار رفتم مقداری اشیاء لازمه خرید کردم چون خواستم آن سکه را صرف نموده و وجه آن را بدهم ندیدمش، دانستم که گم شده پس در همان محل عبور خود فحص می‌کردم تا آن را یافتم. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٧۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ وعدهٔ بهشت علی بن ابی حمزه گفت: مرا دوستی بود که در دستگاه بنی امیه بود، به من گفت که برایم از امام صادق (علیه السلام) اجازۀ ملاقات بگیر، من هم از آن حضرت اجازه گرفتم. چون خدمت حضرت وارد شد، سلام کرد و نشست. پس گفت: قربانت شوم من در دستگاه آنها بودم و مال بسیاری از دنیای آنها به دست آوردم و در تحصیل آن از حرام پروائی نداشتم. امام فرمود: اگر بنی امیه برای خودشان منشی و مأمور مالیات و کسانی را که در دفاع از آنها جنگ کنند و کسانی را که در جماعت آنها حاضر شوند، پیدا نمی‌کردند، آنها هرگز حق ما را از ما نمی‌توانستند سلب کنند. اگر مردم آنها و اموالشان را به خودشان وا می‌گذاشتند، چیزی پیدا نمی کردند جز آن را که به دستشان می‌رسید (و بر اموال مردم تسلط پیدا نمی‌کردند). آن مرد عرض کرد: قربانت شوم از برای من راه نجاتی هست؟ حضرت فرمود: اگر برایت بگویم عمل می‌کنی؟ عرض کرد: بلی. فرمود آنچه را که از دستگاه آنها کسب کرده‌ای، همه را جدا ساز و هر کدام که صاحبش را می‌شناسی آنرا به او پس بده، و هر کدام را که صاحبش را نمی‌شناسی مالش را صدقه بده و من دربارۀ تو بهشت را ضامن می‌شوم. راوی گفت: جوان، مدت طولانی سر به زیر انداخت. سپس گفت: عمل می‌کنم قربانت شوم. ابن ابی حمزه گفت جوان با ما به کوفه برگشت و چیزی در روی زمین نگذاشت جز اینکه آن را از ملکش خارج کرد. حتی لباسهائی که داشت. ما در بین خودمان از برایش کمک هرینه‌ای تعیین کردیم و لباس خریداری نموده و خرجی برای او فرستادیم. چند ماه بیش نگذشت که جوان بیمار شد. ما او را عیادت کردیم و به بالینش رفتم و او در حال جان دادن بود. چشمانش را گشود و گفت: به خدا که صاحب و آقای تو دربارۀ من به وعده‌اش وفا کرد. پس از دنیا رفت و ما او را دفن کردیم. چون از کوفه بیرون شدم و خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم تا چشم ایشان به من افتاد فرمود: ای علی به خدا که ما دربارۀ دوست تو به وعدۀ خومان وفا کردیم. عرض کردم: راست فرمودی، قربانت شوم او به هنگام مرگ از برای من چنین گفت. 📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص١٣٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌩️ نزول عذاب محمد بن سنان گوید: نزد امام رضا (علیه السلام) بودم، به من فرمود: ای محمد، در زمان بنی اسرائیل چهار نفر مؤمن بودند، یکی از آنها نزد سه نفر دیگر رفت که در خانۀ یکی از آنها برای مناظره میان خودشان گرد آمده بودند. در خانه را کوبید، پس غلام خارج شد و از او پرسید آقایت کجا است؟ گفت در خانه نیست. آن مرد برگشت و غلام نیز نزد آقای خودش بدرون خانه رفت. آقایش از او پرسید که بود که در را کوبید؟ گفت فلانی و من در پاسخش گفتم که شما در خانه نیستید. آقایش خاموش شد و غلام خود را در برابر این کار ملامت و سرزنش نکرد و هیچکدام از آن سه نفر هم از برگشتن آن مؤمن از در خانه غمگین نشدند و به گفتگوئی که داشتند باز روی آوردند. چون فردا صبح شد، آن مؤمن به قصد دیدار آنها بیرون رفت و به آنها رسید در حالیکه با هم بیرون آمده بودند تا به کشتزاری که یکی از آنها داشت بروند. پس به آنها سلام کرد و به آنها گفت: من هم با شما بیایم؟ گفتند آری و از آن مرد راجع به کار دیروز عذرخواهی کردند و آن مرد محتاج و ضعیف الحال بود. در بین راه ابری بر آنها سایه افکند گمان کردند که دنبالش باران است و شتافتد که زودتر به مقصد برسند. چون آن ابر بالای سرشان استوار گردید، ناگاه از میان ابر یک منادی ندا کرد: ای آتش اینان را بگیر و منم جبرئیل فرستادۀ خدا. پس آتشی از میان ابر برخاست و آن سه نفر را گرفت و آن مؤمن وحشت‌زده به جا ماند و در شگفت بود از آنچه بر سر همراهانش فرود آمد، و سبب آنرا نمی‌دانست تا اینکه به شهر برگشت و یوشع بن نون وصی موسی (علیه السلام) را ملاقات کرد و آنچه را که دیده و شنیده بود به او خبر داد یوشع فرمود: آیا نمی‌دانی که خداوند بر آنها خشم کرد بعد از آنکه از آنها خشنود بود و این خشم برای کاری بود که دربارۀ تو انجام دادند. پرسید: با من چه کار کردند؟ یوشع کار آنها را به او باز گفت. او گفت من آنها را حلال کردم و از آنها در گذشتم. فرمود: اگر این (حلال کردن) پیش از نزول عذاب بود فایده می‌داد. اما اکنون سودی ندارد و شاید بعد از این برای آنها سودمند افتد. 📔 الکافي: ج٢، ص٣۶۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌺حدیثِ شیعه🌺
خطبه فدکیه حضرت زهرا (س) .pdf
13.04M
🌱 خطبه فدکیه سخنرانی حضرت فاطمه سلام الله علیها در مسجد النبی که در اعتراض به غصب فدک ایراد شد. ابوبکر پس از رسیدن به خلافت‌ با انتساب روایتی به پيامبر (ص) مبنی بر اینکه پیامبران از خود ارث نمی‌گذارند، دهکده فدک را که پيامبر (ص) به فاطمه (س) بخشیده بود، به نفع خلافت مصادره کرد. حضرت فاطمه (س) پس از بی‌ثمر بودن دادخواهی‌اش به مسجد پیامبر رفت و خطبه‌ای ایراد کرد که به خطبه فدکیه مشهور شد. او در این خطبه بر مالکیتش درباره فدک تصریح کرد. همچنین به دفاع از حق حضرت علی (ع) درباره خلافت پرداخت و مسلمانان را به‌خاطر سکوت در مقابل ستم به اهل بیت (ع) سرزنش نمود. 💢 @Hadis_Shia 💢
هدایت شده از 🌺حدیثِ شیعه🌺
✨ با سلام و احترام 💠 در ایام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، به یـاری پـروردگـار و هـمـراهـی اعضای مـحتـرم کانال مسابقه‌ای از خطبه مشهور فدکیه که سخنرانی آن حضرت در مسجد النبی می‌باشد، برگزار خواهد شـد. 🎁 جـایـزه نـقـدی این مـسـابـقـه مبلغ ١٠,٠٠٠,٠٠٠ ریال می‌باشد که از بین برندگان مـسـابقـه، به قیـد قـرعـه به یـک نـفـر اهدا می‌گردد. ⭕ علاقمندان از امـروز تـا روز شـهـادت حـضـرت فـاطـمـه (س) به مدت یک هفته فرصت دارند بادریافت فایل PDF خطبه فدکیه و مـطالـعـه آن، در اين مسـابقـه شرکت نمایند. برای دریافت خطبه فدکیه 👇 https://eitaa.com/Hadis_Shia/4894 برای شرکت در مسابقه 👇 https://digiform.ir/c2c610bf2b بـا تـشـکـر 💢 @Hadis_Shia 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📿 نماز جماعت شخصی نقل می‌کرد: در موقع ورود مرحوم آقا شيخ علی مقدّس (ره) به شهر تهران، من در تهران بودم. وی راهی خراسان بود ولی از او خواستند، در تهران اقامه جماعت كند. وی دعوت آنها را پذيرفت و نماز جماعت برپا شد. مردم زيادی در جماعتش حاضر می‌شدند. اين امر باعث شد تا بعضی به آن مرحوم حسادت ورزند. در يكی از روزها مرحوم شيخ سوار مركب خود به قصد زيارت شاه عبدالعظيم در حركت بود، با سر به زمين افتاد و از هوش رفت. او را به بيمارستان منتقل نموده و تحت معالجه قرارش دادند. وی چند هفته‌ای را در آن جا ماند تا حالش بهتر شود. در اين مدت آن افراد از اين فرصت استفاده نموده و شايعه انداختند كه شيخ در اثر ضربه مغزی دچار ديوانگی و جنون گشته است. شيخ وقتی بهبودی يافت، دوباره جهت اقامه جماعت روانه مسجد شد. مسجد را دوباره پر از نمازگذاران يافت. شخصی که شيخ را همراهی می‌کرد می‌گويد، در اثنای راه زمزمه‌ای از شيخ شنيدم كه می‌گفت: كجايند افرادي كه نسبت جنون به تو داده‌اند تا تو را از چشم مردم ساقط كنند، بيايند و مشاهده كنند كه مسجد پر از نمازگذاران است. ولی ناگهان ديدم كه شيخ برگشت بدون آنكه وارد مسجد شود و نماز جماعت بخواند، من علت بازگشت را پرسيدم؟ فرمود: چون شك دارم كه اين نماز جماعت برای خدا باشد. وقتی نمازگذاران از جريان اطلاع يافتند به سراغ شيخ آمدند و هر چه اصرار كردند كه او را به جماعت ببرند قبول نكرد و تا وقتی كه در تهران بود، اقامه جماعت نكرد و سپس روانه مشهد مقدّس شد. 📔 یکصد داستان خواندنی، ص٢۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔵 شکایت همسایه شخصی آمد حضور رسول اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله، و از همسایه‌اش شکایت کرد، که مرا اذیت‌ می‌کند و از من سلب آسایش کرده. رسول اکرم (ص) فرمود: تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه‌ات راه نینداز، بلکه روش خود را تغییر دهد. بعد از چندی دو مرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم (ص) فرمود: تحمل کن. برای سومین بار آمد و گفت: یا رسول الله این همسایه من، دست از روش خویش بر نمی‌دارد، و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده‌ام را فراهم می‌سازد. این دفعه رسول اکرم (ص) به او فرمود: جمعه که رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور، و سر راه مردم‌ که می‌آیند و می‌روند و می‌بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه بد، و شکایت او را به‌ همه مردم بگو. شاکی همین کار را کرد. همسایه موذی که خیال می‌کرد، پیغمبر برای همیشه‌ دستور تحمل و بردباری می‌دهد، نمی‌دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. بنابراین همینکه از موضوع اطلاع یافت، به التماس افتاد و خواهش کرد که آن‌ مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد. 📔 اصول کافی: ج٢، ص۶۶٨ 🔰 @DastanShia