.
🔘 نفرین امام صادق (ع) در مورد فرماندار ستمگر
داود بن علی، فرماندار مدینه از جانب عبدالله سفاح (اولین خلیفه عباسی) بود، که بیشتر از سه ماه حکومت نکرد،
او یکی از غلامان آزاد کرده و دوستان نزدیک و شاگردان ممتاز امام صادق (ع) به نام (معلی بن خنیس) را دستگیر کرد و به او گفت: لیست نام شیعیان را به من بده،
(معلی بن خنیس)، نام آنها را فاش نساخت و با کمال قاطعیت گفت: (اگر شیعیان، زیر قدمهایم باشند، قدمم را بر نمی دارم.
داود فرمان داد، گردن او را با شمشیر زدند و پیکر مطهر او را به دار آویزان کردند و آنچه از اموال امام صادق (ع) در نزد او بود، مصادره نمودند.
هنگامی که امام صادق (ع) از شهادت جانگداز معلی بن خنیس با خبر شد، فرمود: قطعا داود را نفرین میکنم، که غلام آزاد کرده مرا کشته و اموال مرا ضبط کرده است.
این خبر به فرماندار (داود بن علی) رسید، برای امام صادق (ع) پیام داد: آیا به نفرین خود تهدید میکنی؟ (من از این تهدیدها نمی ترسم).
معتب (یکی از خدمتکاران امام صادق علیه السلام) میگوید: (امام صادق (ع) همواره در حال رکوع و سجود بود، هنگامی که وقت سحر فرا رسید، شنیدم در سجده خود چنین میگفت:
خدایا! از تو درخواست میکنم به قدرت نیرومندت و به مقام جلال سختت که همه مخلوقات در برابر آن جلال، خوار هستند، اینکه صلوات بفرستی بر محمد و اهل بیت او و اینکه (داود بن علی) را هم اکنون (به عذابت) بگیری.
هنوز آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرده بود، که صدای شیون را از خانه داود بن علی، شنیدیم،
امام صادق (ع) فرمود: من به دعائی، او را نفرین کردم که خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد که عصائی آهنین را بر سر او زد به طوری که از آن ضربت مرد.
📔 کافی، ج٢، ص ۵۱۲-۵۱۳
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ صخره گمشده
از عبدالله بن خالد روایت شده است که گفت: همراه امیرالمؤمنین علیه السلام بودم در حالی که از کوفه بیرون میرفت و به یک بلندی در دو فرسخی کوفه رسید که به آن النخلة گفته میشد.
پنجاه مرد یهودی از آن بیرون آمدند و گفتند: تو علی بن ابی طالب امام هستی؟ فرمود: بله خودم هستم. گفتند: ما صخرهای داریم که در کتب ما ذکر شده و نام شش نفر از پیامبران بر آن است به دنبال این صخره هستیم و آن را نمی یابم، اگر تو امام هستی صخره را برای ما بیاب.
علی علیه السلام فرمود: دنبال من بیایید. عبدالله بن خالد گفت: مردم پشت سر امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند تا این که به زمین همواری رسیدند، ناگهان کوهی بزرگ از شن را دیدند.
علی علیه السلام فرمود: ای باد، شن را از روی صخره پراکنده کن به حق اسم اعظم الله، زمانی نگذشته بود که شنها پراکنده شد و صخره نمایان گشت. علی علیه السلام فرمود: این هم صخره شما.
گفتند: طبق آن چه شنیده ایم و در کتاب هایمان خواندهایم نام شش نفر از پیامبران بر آن است ولی بر روی آن نمی بینیم. علی علیه السلام فرمود: نامهایی که بر آن است در قسمتی از صخره که بر روی زمین است میباشد، آن را برگردانید،
هزار مرد از کسانی که حضور داشتند جمع شدند اما نتوانستند آن را برگردانند. علی علیه السلام فرمود: از آن کنار بروید، دستش را به طرف آن برد و برگرداند،
و نام شش نفر از پیامبران صلوات الله علیهم را که اهل شریعت بودند بر روی آن یافتند: آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و محمد علیهم الصلاة و السلام.
یک نفر از یهودیان گفت: شهادت میدهیم که خدایی جز الله نیست و محمد فرستاده خداست و تو امیرالمؤمنین و سرور وصیین و حجت خدا در زمینش هستی. هر کس تو را بشناسد سعادت و نجات یابد و هر کس با تو مخالفت کند گمراه شده و در آتش افتد. مناقب تو فراتر از تعیین است و نشانههای صفات تو از شمارش خارج است.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۵٧
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 اسلام آوردن یهودی
امیرالمؤمنین علیه السلام روزی وارد خانهاش شد و غذایی خواست. فاطمه زهراء سلام الله علیها به او پاسخ داد و گفت: چیزی نزد ما نیست و من دو روز است که حسن و حسین را سرگرم کردهام.
گفت: به ما جامهای بدهید آن را نزد یکی از مردم در عوض چیزی گرو میگذاریم. جامه به او داده شد و آن را نزد یک فرد یهودی که از همسایگانش بود برد،
به او فرمود: ای برادر یهودی در عوض این جامه پیمانهای جو به ما بده. یهودی جو را به او داد و در آستینش ریخت و چند گام رفت،
یهودی او را صدا زد و گفت: قَسَمت میدهیم ای امیرالمؤمنین که توقف کنی تا با تو سخنی بگویم، نشست تا یهودی به او رسید و گفت:
پسر عموی تو ادعا میکند که حبیب خدا و بنده خاص و خالص اوست و اشرف پیامبران در نزد خدای تعالی است، پس چرا از خدا نمی خواهد تا شما را از این فقری که در آن هستید بی نیاز کند؟
علی علیه السلام لحظهای درنگ کرد و با انگشتش خراشی بر زمین کشید و به او گفت: ای برادر یهودی قسم به خدا که خدا بندگانی دارد که اگر او را قسم دهند که این دیوار را تبدیل به طلا کند، اجابت میکند،
پس دیوار طلا شد و درخشید. علی علیه السلام به آن (دیوار) فرمود: منظورم تو نیستی فقط برای تو مثال زدم. پس یهودی اسلام آورد.
📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص٢۵٩
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی امشب در دیدار جمعی از خانوادههای سپاهیان پاسدار که به مناسبت شب میلاد امام رضا(ع) برگزار شد، با ابراز تاثر از حادثه نگران کننده عصر امروز برای رئیس جمهور محترم و همراهان ایشان گفتند: امیدواریم خداوند متعال رئیس جمهور محترم و مغتنم و همراهان ایشان را به آغوش ملت برگرداند. همه برای سلامت این جمع خدمتگزار دعا کنند. ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید.
💻 Farsi.Khamenei.ir
.
شهادت آية الله سید ابراهیم رئیسی و
همراهان وی را خدمت اعضای محترم
کانال تسلیت وتعزیت عرض مینمائیم
🏴
🔰 @DastanShia
.
💠 همین آقای خامنهای...!
حجت الاسلام و المسلمین رئیسی در بخش دیگری از خاطراتش میگوید: «حضرت امام همیشه به عنوان یک شخصیت الگو و محوری بودند،
اما یادم میآید دو سال قبل از انقلاب با طلبهها که مینشستیم و صحبت میکردیم گفتند اگر شاه برود چه کسی میخواهد مملکت را اداره کند؟
من هم گفتم همین آقای خامنهای امام جماعت مسجد کرامت بهترین شخص برای ریاستجمهوری است.
آن موقع مرا مسخره کردند که این چه حرفی است که میزنی؟ اما انسان در جبین ایشان توان مدیریتی را میدید.
عرض کردم در مشهد عالم زیاد داشتیم، اما عالمی که جوانان اعم از دانشجو و طلبه را دور خودش جمع کند نداشتیم. درسهای تفسیر ایشان واقعا جا نبود.
این درحالی بود که ایشان تحت تعقیب و گاهی زندان بودند و در تبعید نمیگذاشتند که ایشان آزادانه عمل کند، ولی باز هم در این شرایط از این امور غافل نبودند و بدانها توجه میکردند.»
📔 https://irdc.ir/0002Kw
#رئیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 نصف نصف
پیرمرد کارش انجام قیرگونی است، با عشق و علاقه کار می کند، همراه با فرزندانش که همگی مجرد هستند.
نگاه همه خانواده به گنبد طلای امام مهربان است، امید پیر مرد عنایت امام است.
جلو می آید ساده و صمیمی می گوید: حاج آقا سلام.
آقای رئیسی هم گویا سالهاست او را می شناسد، مردی از اهالی خراسان که عشقش نوکری امام رئوف است و نان از در همین خانه بر سر سفره ساده خویش می برد.
می گوید: چهار فرزند دارم نمی توانم خرج ازدواج آنها را بدهم.
حاج آقای رئیسی شروع به شوخی کردن با پیرمرد می کند، دلش که شاد شد تفاهم نامهای هم منعقد می شود.
حاج آقای رئیسی با پیرمرد تقسیم کار می کند. نصف نصف. دو نفر با من، دو نفر با همت شما.
حسم به من می گوید شادتر از همه ماها امام است. امامی که همه ما بر سر سفره او نشسته ایم.
📔 mshrgh.ir/1221668
#رئیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شفای بیماری لاعلاج
سعيد بن ابى الفتح قمى گوید:
من مرض عظيم و بدى گرفتم، و خيلى هم طبيب و دكتر رفتم و دوا خوردم، فايدهاى نبخشيد. و تمام پزشكان از علاج من عاجز شدند.
پدرم مرا به دارالشفاء كه مجمع تمام پزشكان حاذق نصرانى و مسيحى و يهودى بودند، براى معالجهام برد.
آنها هم بعد از معاينه با هم جلسه گرفتند و بعد از آن در نتيجه ما را مأيوس كردند و گفتند: اين مرض علاجى ندارد مگر خداوند متعال نظر لطفى كند.
از اين سخن دلم شكست و غم تمام اعضاى مرا گرفت، تا اينكه منزل آمديم و كتابى از كتابهاى پدرم را برداشتم كه جهت رفع غم و غصه، خود را مشغول كنم.
تا جلد كتاب را باز كردم و صفحات آن را ورق زدم، پشت كتاب نوشته اى نظر مرا به خود جلب كرد.
وقتى كه مطالعه كردم، ديدم حديثى از حضرت امام صادق (ع) نوشته که از پيغمبر (ص) نقل فرموده است:
هر كسى كه مريض باشد، بعد از نماز صبح، چهل بار بگويد:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ، حَسْبُنَااللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ، تَبارَكَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقينَ، و لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّى الْعَظيمِ.
بعد دستش را بر آنجايى كه درد مىكند بمالد، از آن درد صحيح و سالم گردد و حضرت عزّت خداوند تبارك و تعالى او را شفا بخشد.
من شب را تا صبح صبر كردم، وقتى صبح شد و نمازم را بجا آوردم، اين دعا را چهل مرتبه با سوز و گداز و دل شكسته خواندم و دستم را بر موضع درد ماليدم.
خداوند تبارك و تعالى به بركت اين ذكر مرض را از من رفع نمود و شفايم داد.
ولى باز همينطورى كه نشسته بودم، مى ترسيدم برخيزم كه مبادا دوباره آن مرض برگردد، تا سه روز هينطور بودم، تا اينكه ديدم، نه، اصلا اثرى از مرض نيست.
پدرم را صدا زدم و ماجرا را براى او تعريف كردم، پدرم خيلى خوشحال شد، و خدا را شكر كرديم.
بعد آمديم براى بعضى از اطباء و پزشكان ذمى، ماجرا را نقل كردم، آنها بعد از معاينات و ملاحظات در همان آن مسلمان شدند و كلمه شهادت را به زبان جارى نمودند و از مسلمانان عالى و خوب شدند.
📔 مهج الدعوات، ص٧٧
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ آزمون سخت
از امام باقر علیه السلام روایت شده که فرمود: یاران علی علیه السلام گفتند: ای امیرالمؤمنین کاش چیزی از آن چه که رسول الله صلی الله علیه و آله به تو رسانده به ما نشان دهی تا به آن اطمینان یابیم.
فرمود: اگر امر شگفتی از عجایب من ببینید کافر شده و میگویید: ساحری دروغگو و کاهن است.
گفتند: کسی از ما نیست مگر این که میداند تو وارث رسول الله صلی الله علیه و آله هستی و علم او به تو رسیده.
فرمود: علم عالِم دشوار است و کسی جز مؤمنی که خدا دلش را در ایمان آزموده و با روحی او را تأیید کرده، توان تحمل آن را ندارد،
سپس فرمود: اما اگر نمی پذیرید اکنون برخی از عجائب و آن چه خدا از علم به من داده به شما نشان میدهم.
هفتاد مرد که در نظر خودشان از بهترین شیعیان او بودند به دنبال او رفتند.
علی علیه السلام به آنها فرمود: من به شما چیزی نشان نمی دهم مگر این که عهد و میثاق خدا را از شما بگیرم که به من کفر نورزید و مرا به ساحر بودن متهم نکنید. به خدا به شما نشان نمی دهم مگر آن چه که رسول الله صلی الله علیه و آله به من آموخته.
از آنها عهد و میثاقی محکم تر از آن چه خدا از از رسولانش گرفته، گرفت سپس فرمود: رویتان را بر گردانید تا آنچه را که میخواهم دعا کنم،
پس شنیدند که دعاهایی خواند که مانند آن را نشنیده بودند سپس فرمود: رویتان را برگردانید، برگرداندند، در طرفی باغ ها، رودها و قصرهایی پدیدار شد و در طرفی دیگر آتشی زبانه میکشید، تا جایی که آنها در مشاهده بهشت و آتش شک نکردند.
بهترین آنان در سخن گفتن گفت: این سحری بزرگ است. و کافر شده بازگشتند به جز دو مرد.
وقتی همراه دو مرد بازگشت به آنها فرمود: سخن آنان و عهد و میثاق گرفتن من از آن را شنیدید و دیدید که کفر ورزیدند و باز گشتند. اما به خدا این فردا حجت من بر آنها در نزد خداست، خدا میداند که من نه کاهنم نه ساحر و نه این که چنین چیزی از من و پدرانم دیده شده است. بلکه آن علم خدا و رسول اوست که خدا آن را به رسولش سپرده و رسول الله صلی الله علیه و آله آن را به من سپرده و من به شما رساندم. پس اگر به من شک کنید به خدا شک کردهاید،
تا این که به مسجد کوفه رفت و دعاهایی کرد. ناگهان سنگ ریزههای مسجد تبدیل به مروارید و یاقوت شدند، به آن دو فرمود: چه میبینید؟
گفتند: این مروارید و یاقوت است. فرمود: اگر پروردگارم را در چیزی بزرگتر از این قسم دهم، قسم مرا راست میگرداند. یکی از آن دو کافر شده بازگشت، اما دیگری ثابت قدم ماند.
علی علیه السلام به او فرمود: اگر چیزی از آن برگیری پشیمان شوی و اگر رها کنی پشیمان شوی. طمعش او را رها نکرد تا این که مرواریدی برداشت و در آستینش قرار داد.
وقتی صبح شد به آن نگریست که مرواریدی سفید بود که هیچ کس مانند آن را ندیده بود، گفت: ای امیرالمؤمنین من از این یک مروارید برداشتم.
فرمود: چه چیز تو را بر آن داشت؟ گفت: خواستم بدانم که آیا واقعی است یا نه.
فرمود: اگر تو آن را به جایی که از آن بر داشتی بازگردانی خدا بهشت را به تو در عوض آن میدهد و اگر تو آن را بازنگردانی خدا به تو در عوض آن آتش میدهد.
مرد برخاست و آن را به جایی که از برداشته بود باز گرداند و خدا آن را تبدیل به سنگ ریزه کرد همان طوری که بود.
یکی از آنها گفت: او میثم تمار بود و برخی دیگر گفتند: بلکه او عمرو بن حَمِق خُزاعی بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۵٩
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 من اینجا میایستم تا تو بیائی!
مرحوم شیخ جعفر کبیر نجفی (کاشف الغطاء) وارد اصفهان شد و چندی آنجا اقامت فرمود پس خواست که از آن شهر تشریف ببرد از منزل بیرون آمد و بر مرکب سوار شد.
در این وقت سیدی آمد و از شیخ سؤال کرد که فقیرم و مبلغ یکصد تومان مخارج ضروریه دارم و از شما میخواهم.
شیخ فرمود که تو زودتر نیامدی، اکنون من سر راهم. سید اصرار زیاد کرد. در آن زمان امین الدوله حاکم اصفهان بود، شیخ به آن سید گفت: برو به امین الدوله بگو که شیخ گفته صد تومان به من بدهی.
سید گفت: شاید امین الدوله نداد، تو هم که میروی. شیخ گفت من همینجا سواره میمانم تا تو مراجعت کنی. پس شیخ سواره توقف کرد.
سید به نزد امین الدوله رفت و پیغام شیخ را رسانید. امین الدوله گفت: شیخ کجاست؟ آن سید گفت: سواره ایستاده تا من برگردم.
امین الدوله به ملازمین گفت: هر چه زودتر صد تومان را بیاورید. ملازمین یک کیسه پول را آوردند خواستند که بشمارند زیرا وجه بیشتر از صد تومان بود، امین الدوله گفت که مشمارید زیرا میترسم طول بکشد و شیخ خود باینجا بیاید آنوقت بیشتر از اینها باید بدهیم.
پس آن کیسه را به سید دادند سید آن را به نزد شیخ آورد. شیخ هنوز ایستاده بود، دستور داد پولها را شمردند مبلغ دویست تومان شد.
صد تومان به سید داد، سید مطالبه صد تومان دیگر را نمود، فرمود: تو صد تومان بیشتر از ما نخواستی دیگر به تو نمیدهم.
دستور داد فقرای شهر را خبر کردند آن صد تومان دیگر را بین فقرای شهر تقسیم کرد آن وقت حرکت کرد.
📔 قصص العلماء: ص۱۹۳
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزهٔ امیرالمؤمنین (ع)
امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی که به سوی صفین میرفت یارانش دچار عطش شدیدی شدند و آبی که همراه داشتند تمام شد.
در پی آب به راست و چپ رفتند، اما اثری از آن نیافتند، امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را از راه خارج کرده و اندکی حرکت کرد، در وسط بیابان دیری به چشم خورد.
آنها را به طرف آن برد تا این که به محوطه آن رسیدند. دستور داد کسی ساکن آن را از وجود آنها مطلع کند. او را صدا زدند و با خبر شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: آیا در نزدیکی مکان تو آبی وجود دارد که این مردم از آن یاری بجویند؟ گفت: میان من و آب بیش از دو فرسخ است، و در نزدیکی من آبی نیست. اگر برای من هر ماه آبی آورده نشود که با صرفه جویی مرا کفایت کند از تشنگی تلف میشوم.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا شنیدید راهب چه گفت؟ گفتند: بله، آیا به ما امر میکنی به سمتی که اشاره میشود حرکت کنیم شاید آب پیدا کنیم؟
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: نیازی به این کار ندارید. گردن چهارپای خود را به سوی قبله کج کرد و مکانی نزدیک به صومعه را به آنها نشان داد و گفت: زمین این مکان را بکاوید.
گروهی از آنها به آن مکان رفتند و آن را با بیل کندند، صخره بزرگی برای آنها نمایان شد که میدرخشید پس گفتند: ای امیرالمؤمنین اینجا صخرهای است که کاری با آن نمی شود کرد.
به آنها فرمود: این صخره بر روی آب است، اگر از جایش برداشته شود آب را مییابید. تلاش کردند تا آن را از جا بر کنند و مردم جمع شدند و خواستند آن را حرکت دهند اما نتوانستند، و بر آنها دشوار آمد.
وقتی علی علیه السلام دید که جمع شده و تلاش میکنند صخره را بردارند و بر آنها دشوار آمده، پایش را از روی زین برداشت و بر زمین نهاد سپس آستین هایش را بالا زد و انگشتانش را در زیر کناره صخره قرار داد و آن را حرکت داد و از جا کند،
وقتی از جایش برداشته شد سفیدی آب برای آنها آشکار شد و به سوی آن شتافتند و از آن خوردند. آن آب شیرن ترین، گواراترین و پاک ترین آبی بود که در سفرشان خورده بودند.
به آنها فرمود: توشه برگیرید و سیراب شوید. چنین کردند. سپس به طرف صخره آمد و آن را با دست برداشت و در همان جایی که بود قرار داد و دستور داد تا اثر آن با خاک از بین ببرند.
در حالی که راهب از بالای صومعهاش مینگریست، وقتی آن چه اتفاق افتاده بود را کامل فهمید صدا زد: ای مردم مرا پایین بیاورید مرا پایین بیاورید، برای پایین آوردنش چاره ای اندیشیدند.
در مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام ایستاد و به او گفت: تو پیامبر مرسل هستی؟ فرمود: نه، گفت: فرشتهای مقرّبی؟ فرمود: نه، گفت: پس تو که هستی؟
فرمود: من وصی رسول الله محمد بن عبد الله خاتم النبیین صلی الله علیه و آله هستم. راهب گفت: دستت را دراز کن؛ من به دست تو برای خدای تبارک و تعالی اسلام میآورم.
امیرالمؤمنین علیه السلام دستش را دراز کرد و به او فرمود: شهادتین را بگو. گفت: شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و او یگانه بی همتاست و شهادت میدهم که محمد بنده و فرستاده او و تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله و بر حق ترین مردم به حکومت بعد از او هستی.
امیرالمؤمنین شرایط اسلام را به او آموخت، سپس به او فرمود: چه چیز باعث شد که بعد از اقامت طولانی در این صومعه در مخالفت، اکنون مسلمان شوی؟
گفت: به تو میگویم ای امیر المؤمنین، این صومعه برای یافتن کسی که این صخره را از جا میکَند و آب را از زیر آن خارج میکند، بنا شد. عالم پیش از من رفت و این را نفهمیدند و خدای عزّو جلّ آن را روزی من کرد.
ما در کتابی از کتاب هایمان داریم و از عالمانمان نقل میکنیم که در این منطقه چشمهای است که صخرهای بر روی آن است و محل آن را جز پیامبر یا وصی پیامبری نمی داند. باید ولیّ خدایی باشد که به حق دعا کند و نشانهاش دانستن محل این صخره و قدرت او در برداشتن آن است.
من وقتی دیدم که تو این کار را انجام دادی آن چه که انتظارش را میکشیدیم به وقوع پیوست و آرزو محقق شد. من امروز به دست تو مسلمان شدم و به حق و ولایت تو ایمان آوردم.
وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام این را شنید گریست تا آن جا که محاسنش از اشک خیس شد و فرمود: سپاس خدایی را که در کتاب هایش یاد شدهام. سپس مردم را فراخواند و فرمود: آن چه را که برادر مسلمان شما میگوید گوش کنید.
سخن او را شنیدند و خدا را بسیار سپاس و شکر گفتند به خاطر نعمتی که به آنها در شناخت حق امیرالمؤمنین علیه السلام داده است.
سپس حرکت کردند و راهب در رکاب او و در میان یارانش بود تا این که با اهل شام روبرو شد و راهب در میان کسانی بود که همراه او شهید شدند،
علی علیه السلام نماز و دفن او را بر عهده گرفت و بسیار برای او استغفار کرد. وقتی او را یاد میکرد میفرمود: او دوست من بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۶٠
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
١.
🔹 تشیع محمود فارسی با عنایت امام زمان (عج)
شخصی از علماء نقل میکند مرا دعوت کردند به نزد زنی، پس رفتم به نزد او و من میدانستم که او زنی است مؤمنه از اهل خیر و صلاح.
پس اهل او، تزویج کردند او را به محمود فارسی که در نصب و عداوت اهل ایمان، اشدّ اهلش بود و خداوند تبارک و تعالی توفیق داد او را برای شیعه شدن به خلاف اهلش که به مذهب خود باقی بودند.
پس به آن زن گفتم: چه عجب! چگونه پدر تو جوانمردی کرد و راضی شد که تو با این ناصبیان وصلت کنی؟ چه اتّفاق افتاد که شوهر تو مخالفت اهل خود کرد و مذهب ایشان را ترک کرد؟
آن زن گفت: به درستی که از برای او حکایت عجیبه ای است که هرگاه اهل ادب آن را بشنوند حکم میکنند که آن از عجایب است.
گفتم: آن حکایت چیست؟
گفت: از او بپرس که تو را خبر میدهد به آن.
شیخ فرمود: چون حاضر شدیم در نزد محمود، گفتم: ای محمود! چه تو را بیرون آورد از ملّت اهل تو و داخل کرد در میان شیعیان؟
گفت: ای شیخ! چون حقّ واضح شد، آن را پیروی کردم. بدان به درستی که عادت اهل ما، چنین است که چون بشنوند قافله ای وارد میشود بر ایشان، بیرون میروند که او را پیش ملاقات کنند و دیدار نمایند.
پس اتّفاق افتاد که ما شنیدیم قافله بزرگی وارد میشود.
پس من بیرون رفتم و با من کودکان بسیاری بودند، من در آن وقت، کودکی بودم نزدیک بلوغ.
پس از روی نادانی کوشش کردیم و در جستجوی قافله برآمدیم و در عاقبت کار خود، اندیشه نکردیم و چنان سعی داشتیم که هرگاه کودکی از ما وامی ماند او را بر ضعفش سرزنش میکردیم.
پس راه را گم کردیم و در وادیی افتادیم که آن را نمی شناختیم. در آن جا آن قدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود که هرگز مانند آن ندیده بودیم.
پس شروع کردیم به راه رفتن، تا از راه رفتن بازماندیم و از تشنگی، زبان ما بر سینه ما آویزان شده بود. پس یقین کردیم به مردن و به رو درافتادیم.
در این حال بودیم که ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سپیدی سوار است و در نزدیک ما فرود آمد و فرش لطیفی در آن جا فرش کرد که مثل آن ندیده بودیم و از آن، بوی عطر به مشام میرسید.
ملتفت او بودیم که ناگاه سوار دیگری دیدیم که بر اسب قرمزی سوار بود و جامه ای سفید پوشیده بود و بر سرش عمّامه ای بود که برای آن دو طرف بود. پس فرود آمد بر آن فرش و ایستاد و نماز کرد و آن رفیق دیگرش با او نماز کرد. آن گاه نشست برای تعقیب.
پس ملتفت من شد. فرمود: «ای محمود! »
به صدای ضعیفی گفتم: لبّیک، ای آقای من!
فرمود: «نزدیک من بیا. »
گفتم: از شدّت عطش و خستگی، قدرت ندارم.
فرمود: «باکی نیست بر تو. »
چون این سخن را فرمود، محسوسم شد که در تن خود، روح تازه یافتم. پس با سینه به نزدیک آن جناب رفتم. پس دست خود را بر صورت و سینه من کشید و آن چه در من بود از رنج و آزار همه برطرف شد و به حالت اوّلی خود برگشتم.
پس فرمود: «برخیز! یک دانه حنظل از این حنظلها برای من بیار! »
در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیمه نمود و آن را به من داد و فرمود: «آن را بخور! »
پس آن را از آن جناب گرفتم و جرأت نداشتم بر مخالفت کردن او و در نزد من معهود بود تلخی حنظل.
چون از آن چشیدم، دیدم که شیرین تر است از عسل و سردتر از یخ و خوشبوتر است از مشک! پس سیر و سیراب شدم.
آن گاه به من فرمود: «رفیق خود را بگو، بیاید. »
پس او را خواندم. او به زبان شکسته ضعیفی گفت: توانایی بر حرکت ندارم.
پس به او فرمود: «برخیز! باکی بر تو نیست. »
پس او نیز به سینه، رو به آن جناب کرد و به خدمتش رسید. با او نیز همان گونه کرد که با من کرده بود. آن گاه از جای خود برخاست که سوار شود.
به او گفتیم: تو را به خداوند قسم میدهیم ای آقای ما، که نعمت خود را بر ما تمام کن و ما را به اهل ما برسان.
فرمود: «عجله نکنید! » و با نیزه خود دور ما خطّی کشید و با رفیقش رفت.
پس من به رفیقم گفتم: برخیز! تا بایستیم مقابل کوه و راه را پیدا کنیم.
پس برخاستیم و به راه افتادیم. ناگاه دیدیم دیواری در مقابل ماست. به سمت دیگر سیر کردیم، دیوار دیگر دیدیم و هم چنین در هر چهار جانب ما. پس نشستیم و بر حال خود گریستیم.
🔰 @DastanShia
٢.
پس به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم.
پس، حنظلی آورد. دیدیم از همه چیز تلخ تر و قبیح تر است.
آن را به دور انداختیم و اندکی درنگ کردیم. که ناگاه وحوش بسیاری به ما احاطه کردند که شمار آن را جز
خداوند کسی نمی دانست و هرگاه قصد میکردند که به ما نزدیک شوند، آن دیوار آنها را مانع میشد و چون میرفتند، دیوار برطرف میشد و چون عود میکردند، دیوار ظاهر میشد.
ما آسوده و مطمئن، آن شب را به سر آوردیم تا آن که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به جزع افتادیم.
ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و کردند آن چه روز گذشته کرده بودند.
چون خواستند از ما مفارقت کنند، گفتیم به آن سوار که تو را به خداوند قسم میدهیم که ما را برسان به اهل ما.
فرمود: «بشارت باد شما را که به زودی میآید نزد شما کسی که شما را میرساند به اهل شما. »
پس از نظر ما غایب شدند. چون آخر روز شد، دیدیم مردی را از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و میآمد برای بردن هیزم. چون ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت.
پس او را آواز کردیم به اسم خودش و نام خود را برای او بردیم.
پس برگشت و گفت: وای بر شما! به درستی که اهل شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که مرا حاجتی نیست در هیزم.
پس برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. چون نزدیک قریه رسیدیم، پیش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ایشان به غایت خرسند و مشعوف شدند و او را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانیدند.
چون داخل شدیم بر اهل خانه خود، از حال ما پرسیدند، حکایت کردیم برای ایشان، آن چه را که دیده بودیم.
پس ما را تکذیب کردند و گفتند: آن خیالاتی بوده که از جهت عطش برای شما پیدا شده.
آن گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن که به سنّ بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در اهل من، سخت تر از من کسی نبود در عداوت با اهل ایمان، سیّما زوّار ائمّه علیهم السلام که به سرّ من رأی میرفتند.
پس، من به ایشان حیوان کرایه میدادم به قصد اذیّت و آزردن ایشان، به آن چه از دستم برآید از دزدی و غیر آن و اعتقاد داشتم که این عمل از اعمالی است که مرا نزدیک میکند به خداوند تبارک و تعالی.
پس اتّفاق افتاد که مالهای خود را کرایه دادم به جماعتی از اهل حلّه و ایشان از زیارت برمی گشتند و رفتیم به سوی بغداد و ایشان واقف بودند بر عناد و عداوت من.
پس چون در راه مرا تنها دیدند و پر بود دلهای ایشان از غیظ و کینه، مرا بسیار اذیت کردند و من ساکت بودم. و قدرتی نداشتم بر ایشان به جهت کثرت ایشان.
چون وارد بغداد شدیم آن جماعت رفتند به طرف غربی بغداد و در آن جا فرود آمدند و سینه من پر شده بود از غیظ و حقد بر ایشان.
چون رفقای من آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و بر روی خود زدم و گریستم. گفتند: تو را چه شده و چه بر تو وارد شده؟ پس حکایت کردم برای ایشان، آن چه بر من وارد شده بود از آنها.
پس شروع کردند به سبّ و لعن کردن آن جماعت و گفتند: دل خوش دار که ما با آنها در راه جمع خواهیم شد، چون بیرون روند و خواهیم کرد با ایشان، بدتر از آن چه آنها کردند.
چون تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این جماعت رافضه، از دین خود برنمی گردند، بلکه غیر ایشان چون زاهد شوند، برمی گردند به دین ایشان و این نیست، مگر آن که، حقّ با ایشان است و در اندیشه ماندم و از خداوند سؤال کردم به حقّ نبیّ او، محمّدصلی الله علیه وآله وسلم که نشان دهد به من در این شب، علامتی که پی بَرَم به آن به حقّی که واجب گردانیده آن را بر بندگان خود.
🔰 @DastanShia
٣.
پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را دیدم که آرایش کرده اند و در آن درختان بزرگی بود به رنگهای مختلف و میوهها و از سنخ درختهای دنیا نبود؛
زیرا که شاخههای آنها سرازیر بود و ریشههای آنها به سمت بالا بود و چهار نهر دیدم از خمر و شیر و عسل و آب و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین مساوی بود به نحوی که اگر موری میخواست از آنها بیاشامد، هر آینه میخورد.
و مرا قدرتی بر آنها نبود. هرگاه قصد میکردم که از آن میوهها بگیرم، به سمت بالا میرفت و هر زمان که عزم میکردم از آن نهرها بنوشم، به زیر فرو میرفت.
به جماعتی در آنجا گفتم: چه شده، شما میخورید و مینوشید و من نمی توانم؟ پس گفتند: تو هنوز به نزد ما نیامدی.
در این حال بودم که ناگاه فوج عظیمی را دیدم. پس گفتند: «خاتون ما فاطمه زهراعلیها السلام است که میآید. »
نظر کردم. دیدم فوجها از ملایکه را که در بهترین هیأتها بودند و از هوا به زمین فرود میآمدند و ایشان به آن معظمّه احاطه کرده بودند.
چون آن حضرت نزدیک رسید، دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد، به این که حنظل به ما خورانید، رو به روی فاطمه علیها السلام ایستاده، چون او را دیدم، شناختم او را و به خاطرم آمد آن حکایت و شنیدم که آن قوم میگفتند: «این، محمّد بن الحسن قائم منتظر است. - صلوات اللَّه علیهما -»
پس مردم برخاستند و سلام کردند بر فاطمه علیها السلام. پس من برخاستم و گفتم: «السّلام علیکِ یا بنت رسول اللَّه! »
پس فرمود: «و علیکَ السّلام ای محمود! تو همان کسی که خلاص کرد این فرزند من تو را از عطش؟ »
گفتم: آری، ای سیّده من!
پس فرمود: «اگر داخل شدی با شیعیان، رستگار شدی. »
گفتم: من داخل شدم در دین تو و دین شیعیان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها که باقی اند.
پس فرمود: «بشارت باد تو را که فایز شدی. »
محمود گفت: پس من بیدار شدم در حالتی که گریه میکردم و بی خود بودم، به جهت آن چه دیده بودم.
پس رفقای من به جهت گریه من نگران شدند و گمان کردند که این گریه من به جهت آن چیزی است که برای ایشان حکایت کردم.
پس گفتند: دل خوش دار! قسم به خداوند که هر آینه انتقام خواهیم کشید از رافضیان.
پس ساکت شدم تا آن که آنها ساکت شدند و صدای مؤذّن را شنیدم که آواز به اذان بلند کرده بود. پس برخاستم و به جانب غربی بغداد رفتم و داخل شدم بر آن جماعت زوّار.
پس سلام کردم بر ایشان. گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً، بیرون برو از نزد ما. خداوند برکت ندهد در کار تو.
گفتم: من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما که بیاموزید به من احکام دین مرا.
پس از سخن من مبهوت شدند و بعضی از ایشان گفت: دروغ میگوید.
و بعضی دیگر گفتند: احتمال میرود راست بگوید. پس پرسیدند از من سبب این امر را. پس حکایت کردم برای ایشان آن چه را که دیده بودم.
گفتند: اگر تو راست میگویی، ما حال میرویم به سوی مشهد امام موسی بن جعفر علیهما السلام پس با ما بیا تا در آن جا تو را شیعه کنیم.
گفتم: سمعاً و طاعةً و مشغول شدم به بوسیدن دست و پای ایشان و برداشتم خورجینهای ایشان را و دعا میکردم برای ایشان تا رسیدیم به حضرت شریفه.
پس خدّام آن جا ما را استقبال کردند و در میان ایشان بود مردی علوی که از همه بزرگ تر بود. پس سلام کردند بر زوّار و زوّار به ایشان گفتند: در روضه مقدّسه را برای ما باز کنید تا سیّد و مولای خود را زیارت کنیم.
گفتند: حباً و کرامةً ولکن با شما کسی است که اراده دارد و میخواهد شیعه شود و من او را در خواب دیدم که پیش روی سیّده من فاطمه علیها السلام ایستاده و آن مکرّمه به من فرمود: «فردا در نزد تو خواهد آمد مردی که اراده دارد شیعه شود. پس در را برای او باز کن پیش از هر کس» و اگر او را ببینم میشناسم.
آن جماعت از روی تعجّب به یکدیگر نظر کردند و به او گفتند: در ما تأمّل کن. پس شروع کرد در نظر کردن به سوی هر یکی از ایشان.
پس گفت: اللَّه اکبر! این است واللَّه آن مرد که او را دیده بودم.
دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: راست گفتی ای سیّد و قسم تو راست بود و این مرد راست گفت در آن چه نقل کرد و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را به جای آوردند.
آن گاه دست مرا گرفت و داخل کرد در حضرت شریفه و طریقه تشیّع را به من آموخت و مرا شیعه کرد و من موالات کردم آنان را که باید موالات کرد ایشان را و تبرّی جستم از آنها که باید از ایشان تبرّی کرد.
چون کارم تمام شد، علوی گفت: سیّده تو فاطمه علیها السلام میفرماید به تو: «به زودی میرسد به تو پاره ای از مال دنیا، به او اعتنایی نکن که خداوند عوض آن را به زودی به تو برمی گرداند و خواهی افتاد در تنگی ها؛ پس استغاثه کن به ما که نجات خواهی یافت. »
🔰 @DastanShia