.
🔸 اعمال انسان
این واقعه را قاضی سعید قمی در کتاب اربعینات خود از استاد کل شیخ بهائی اعلی اللّه مقامه نقل کرده و خلاصه اش آن است که:
یک نفر از اهل معرفت و بصیرت، مجاور مقبرهای از مقابر اصفهان بوده است. روزی جناب شیخ بهائی به ملاقاتش میرود،
شیخ میگوید روز گذشته در این قبرستان امر غریبی مشاهده کردم:
دیدم جماعتی جنازهای را آوردند در فلان موضع دفن کردند و رفتند چون ساعتی گذشت بوی خوشی به مشامم رسید که از بوهای دنیوی نبود متحیر شدم به اطراف نظر کردم تا بدانم این بوی خوش از کجاست؟!
ناگاه جوان بسیار زیبایی در لباس پادشاهان دیدم که نزد آن قبر رفت و از دیدهام پنهان شد،
طولی نکشید ناگاه بوی گندی که از هر بوی گندی پلیدتر بود به مشامم رسید، چون نظر کردم سگی را دیدم که رو به آن قبر میرود و نزد آن قبر از نظرم محو شد،
در حال حیرت و تعجب بودم که ناگاه دیدم آن جوان را بدحال، بدهیئت، مجروح و از همان راهی که آمده بود برمی گشت، دنبال او رفتم و از او خواهش کردم که حقیقت حال را برای من بگو.
گفت: من عمل صالح این میت بودم و مأمور بودم با او باشم ناگاه آن سگی را که دیدی آمد و او عمل ناشایسته او بود،
و چون کردارهای ناروایش بیشتر بود بر من چیره شد و نگذاشت با او باشم و مرا بیرون کرد و فعلاً انیس آن میت همان سگ است.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٧٧
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 نمونهاى از عدالت و احسان خدا
بانويى فقير و بينوا در عصر حضرت داوود عليه السلام زندگى مىكرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه مىخريد و به كلاف نخ تبديل مىنمود و سپس آن را مىفروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود و بچههايش را تأمين مىكرد.
يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى فروش به بازار مىبرد. ناگهان كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود عليه السلام آمد و پس از بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: «عدالت خدا در كجاست؟...»
حضرت داوود عليه السلام به او فرمود: «كنار بنشين تا درباره تو قضاوت كنم.»
اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مىكردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند.
خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.
وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود عليه السلام براى اداى نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود عليه السلام دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند.
حضرت داوود عليه السلام حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر و احسان بخشتر از خداوند كسى نيست.
📔 اقتباس از كتاب ثمرات الحياة
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ شفای عطوه زیدی مذهب
سیّد باقی بن عطوه علوی حسنی حکایت کرده است:
که پدرم عطوه، زیدی مذهب بود. او را مرضی بود که اطبّا از علاجش عاجز بودند و او، از ما پسران که شیعه بودیم، آزرده بود و منکر مذهب امامیه بود.
وی مکرّر میگفت: من تصدیق شما را نمیکنم و به مذهب شما داخل نمیشوم تا صاحب شما مهدی علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد.
اتّفاقاً شبی در وقت نماز خواندن، ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که میگوید: بشتابید!
چون به تندی به نزدش رفتیم، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین لحظه، از پیش من بیرون رفت. ما هر چند دویدیم، کسی را ندیدیم و برگشته و پرسیدیم: چه بود؟
گفت: شخصی به نزد من آمد و گفت: «یاعطوه!»
من گفتم: تو کیستی؟
گفت: «من، صاحب پسران تو، آمدهام که تو را شفا دهم.»
و بعد از آن، دست دراز کرده و بر موضع درد من دست مالید. من چون بر خود نگاه کردم، اثری از آن بیماری ندیدم.
گویند وی مدّتهای مدید زنده بود و با قوّت و توانایی، زندگانی کرد.
📔 نجم الثاقب، حکایت نهم
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🕋 حسین (ع)، قبله حقیقی
مرحوم حاج عبدالعلی معمار نقل کرد: اوقاتی که موفق به زیارت کربلا بودم، روزی در صحن مقدس نشسته بودم، یک نفر هم نزدیک من نشسته بود،
اسم او را پرسیدم گفت فلان خراسانی. از شغل او پرسیدم گفت بنایی. دیدم با من هم شغل است، پرسیدم زوار هستی یا مجاور؟
گفت سالهاست در این مکان شریف سرگرم بنایی هستم.
گفتم در این مدت اگر عجایبی دیدهای برای من نقل کن،
گفت:
متصل به صحن شریف سمت قبله قبری است مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابی بود، چند نفر حاضر شدند آن را تعمیر کنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و برای محکم شدن شالوده، به کارگرها دستور دادم اطراف قبر را بکنند،
در اثنای حفر، جسد آشکار گردید، به من خبر دادند، چون مشاهده کردم دیدم جسد تازه است ولی به سمت چپ خوابیده؛
یعنی صورتش رو به قبر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام است و پشت او رو به قبله است و به همان حالت قبر را پوشانده و تعمیر آن را به اتمام رساندم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٠٢
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔴 مسیحی و زره علی (ع)
در زمان خلافت علی علیهالسلام در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیدا شد.
علی او را به محضر قاضی برد، و اقامه دعوی کرد که: این زره برای من است، نه آن را فروختهام و نه به کسی بخشیدهام، و اکنون آن را در نزد این مرد یافتهام.
قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟ او گفت: این زره مال خود من است، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد).
قاضی رو کرد به علی (ع) و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.
علی (ع) خندید و فرمود: قاضی راست میگوید، اکنون میبایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم.
قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد، و او هم زره را برداشت و روان شد.
ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کی است، پس از آنکه چند قدمی پیمود وجدانش بیدار شد و برگشت، گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاست، و اقرار کرد که زره برای علی (ع) است.
طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده، و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی (ع) در جنگ نهروان میجنگد.
📔 بحار الأنوار: ج٩، ص۵٩٨
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🍃 تقسیم پرده و النگوهای فاطمه (س)
عادت پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بر این بود هرگاه میخواست مسافرت برود آخرین کسی که با او خداحافظی میکرد، فاطمه (علیه السلام) بود و از خانه دخترش زهرا به سفر میرفت.
و چون از سفر بر میگشت، اول به دیدار فاطمه (علیها السلام) میرفت، سپس به خانههای همسران.
یک بار رسول گرامی که به سفر رفت، علی (علیه السلام) مقداری از غنیمتهای جنگی را که سهم آن حضرت شده بود، به فاطمه (علیها السلام) داد.
زهرای اطهر با آن مبلغ دو النگوی نقره، و یک پرده تهیه کرد و بر در خانهاش آویخت.
وقتی پیامبر گرامی از سفر برگشت، طبق معمول به خانه فاطمه (علیها السلام) رفت.
فاطمه زهرا مشتاقانه به سوی حضرت شتافت و با شوق فراوان از پدر خود استقبال نمود.
ناگاه چشم پیامبر گرامی به النگوها و پرده در خانه افتاد. با تعجب به فاطمه (علیها السلام) نگریست و فورا برگشت.
بانوی اسلام که چنین رفتاری از پیامبر ندیده بود گریان و غمگین شد، و با خود گفت: تاکنون پیامبر با من چنین رفتاری نداشته است، لابد به خاطر دیدن پرده و النگوهاست، که داخل خانه نشد و زود برگشت.
آنگاه حسن و حسین را خواست، پرده را کند و النگوها را از دستش بیرون آورد، النگوها را به یکی و پرده را به دیگری از فرزندانش داد و فرمود:
نزد پدرم بروید، سلام مرا برسانید و بگویید ما پس از رفتن شما غیر از اینها چیزی را اضافه نکردهایم، اکنون هرطور صلاح میدانید در مورد آنها انجام دهید.
چون حسنین محضر رسول گرامی رسیدند و پیام مادرشان را رساندند، پیامبر آنان را بوسید و در آغوش کشید و روی زانوی خود نشانید.
سپس دستور داد آن دو النگو را شکستند. آنگاه اهل صفه (۱) را فرا خواند پارههای النگو را بین آنها تقسیم نمود و پرده را قطعه قطعه کرد و به چند نفر که برهنه بودند، قطعاتی از آن پرده را داد تا خویشتن را بپوشانند.
سپس فرمود:
خداوند رحمت کند فاطمه را و در عوض این پرده از لباسهای بهشتی به او بپوشاند و در مقابل این دو النگو از زیورهای بهشتی به او عنایت کند.
----------
(۱): گروهی از مهاجرین بودند که اموال و منزلی نداشتند، در گوشه مسجد رسول خدا زندگی میکردند.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٨٣
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
هدایت شده از 🌺حدیثِ شیعه🌺
.
🌱 سلام و درود
⭕ مسابقه بزرگ "خطبه فدکیـه"
به پایان رسید.
🎁 از بين بزرگوارانی که به همه سوالات، پاسخ درست دادهاند، و همچنین به سؤالی که اعتراض شده بود، یکی از گزینههای درست را انتخاب نمودند؛
یک نفر به قید قرعه انتخاب شده و جایزه نقدی مسابقه به مبلغ ١,٠٠٠,٠٠٠ تومان به ایشان اهدا میگردد.
⚡ نتیجه مسابقه از طریق لینک زیر قابل مشاهده است 👇
https://digiform.ir/lottery/c2c610bf2b
💠 لطفاً برنده مسابقه به آیدی زیر پیام دهند:
🔰 @HD_Shia
🔹 با تشکر از مشارکت شما
💢 @Hadis_Shia 💢
.
💠 ویزای کربلا
به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است:
در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم.
از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه میکنید؟
گفت: به پاکستان برمی گردم.
گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟
سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند.
به همراهم گفتم: میخواهی کربلا بروی؟
گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدهام؟
گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام میکنیم، ان شاء اللّه ویزا میدهند.
هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامهای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم.
به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟
گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید.
گفت: اتفاقا من هم میخواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم.
پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشتهام.
نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟
گفتم: بله!
سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم.
بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم.
نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زدهاند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#وفات_حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ توسل به مادر
حجت الاسلام حاج سيّد جواد موسوی زنجانی میگوید:
یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم.
پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید.
پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند.
حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید.
وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، دو رکعت نماز خواندم؛ سپس صد مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم:
هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است، از شما میخواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد.
نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است.
با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد.
همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#وفات_حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ معجزهای در قم
سید جلیل و فاضل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم نقل کردهاند:
آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی میبردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت میکردم.
در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه مینمودم،
پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد میکردم،
امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد میگرفت که بی اختیار میشدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا میگرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه میرفت و توسل پیدا میکرد.
یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلولهای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود،
و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده میشد و هر وقت پرستارها میآمدند میپرسیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی که هیچ و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم، تصمیم قطعی بود.
مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند،
یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم میآمدند،
مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.
گفت نمی توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی،
در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند،
در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم میشود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهادهاند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافتهام،
دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمیکند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت میکند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفتهام،
صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه میگویی؟!
گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصلهای بین پنبهها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته.
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛
زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم.
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⭕ بازنشستگی
پیرمرد نصرانی ، عمری کار کرده و زحمت کشیده بود ، اما ذخیره و اندوختهای نداشت ، آخر کار کور هم شده بود .
پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد ، کنار کوچه میایستاد و گدایی میکرد .
مردم ترحم میکردند و به عنوان صدقه پشیزی به او میدادند . و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه میداد .
تا روزی أميرالمؤمنين علی بن أبیطالب علیهالسلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید .
علی علیهالسلام به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است ؟ ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند ؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند ؟
کسانی که پیرمرد را میشناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است ، و تا جوانی و چشم داشت کار میکرد ، اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را ، نمیتواند کار بکند ، ذخیرهای هم ندارد ، طبعا گدایی میکند .
علی علیه السلام فرمود : عجب ! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشتهاید ؟ !
سوابق این مرد حکایت میکند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است .
بنابراین بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند ، بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.
📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴٢۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia