.
🔸 بچه در هوا میماند
روزی یک نفر از بندگان صالح از کوچهای میگذشت، دید وسط کوچه مردم جمع شدهاند و سر و صدا میکنند.
پرسید: چه خبر است؟
گفتند: در این خانه بچهای پشت بام رفته است، مادرش در تعقیب اوست، شیون و ناله میکند و میترسد از بام بیفتد،
در این اثنا بچه پایش را روی ناودان گذاشته از آن بالا میافتد، فوراً آن عبد صالح میگوید: خدایا! او را بگیر ...
بچه در هوا میماند تا آن عبد صالح او را میگیرد و به مادرش میرساند. مردم چون چنین دیدند اطراف او را گرفته دست و پایش را میبوسند.
او میفرموده: ای مردم! چیز مهمی واقع نشده، بندهٔ عاجزی که عمری از خداوند بزرگ اطاعت نموده، اگر خداوند هم عرض او را بشنود و حاجتش را روا فرماید عجیب نباشد.
گواه این فرمایش، این قسمت از حدیث قدسی است، خداوند میفرماید: هرکس با من همنشین شود من هم با او همنشین باشم و هرکس مرا مطیع و فرمانبردار شود من هم هرچه او بگوید انجام دهم. (١)
-------------------------------
(١): یَقُولُ اللّهُ تَعالی: اَنَا جَلیسُ مَنْ جالَسَنی وَ مُطیعُ مَنْ اَطاعنی.
(کتاب اقبال، باب اعمال ماه رجب)
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٠٢
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🥀 سركوبى نفس
يكى از علماء بزرگ مىفرمودند: به شيخ حسنعلى نخودكى رحمة اللّه عليه گفتم كه مىخواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمىخورى. كار ما اين است كه همهاش بزنى توى سر نفس خبيثت و اين هم از تو بر نمىآيد.
گفتم: چرا آقا بر مىآيد، من اصرار كردم، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مىآئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم: چشم. چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين، كنار جوى آب.
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار بياور.
ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى. اين چه جور شاگردى است. به من مىگويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم، ديدم دو تا طلبه دارند مىآيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است. باز با خودم گفتم: حالا حمل به صحت مىكنند، مىگويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت.
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مىآيند.
گفتم: حالا آنها نون را مىگويند براى خدا بوده، خيار را چه مىگويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن، آخه تو چه استادى هستى، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مىشوييم و نان را تميز مىكنيم، ناهار ظهر ما همين نان و خيار است.
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.
📔 داستانهایی از مردان خدا، ص٣٠
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🦋 دلجویی امام جواد (ع)
علی بن جریر میگوید:
خدمت امام جواد علیه السلام نشسته بودم گوسفندی از خانه امام علیه السلام گم شده بود.
یکی از همسایههای امام علیه السلام را به اتهام دزدی گرفته کشان کشان نزد حضرت جواد علیه السلام آوردند.
امام علیه السلام فرمود:
وای بر شما او را رها کنید! او دزدی نکرده است، گوسفند در خانه فلان کس است، بروید از خانه او بیاورید!
به همان خانه رفتند دیدند گوسفند آنجا است، صاحب خانه را به اتهام دزدی دستگیر کردند، لباسهایش را پاره کرده کتک زدند. وی قسم میخورد که گوسفند را ندزدیده است.
او را خدمت امام علیه السلام آوردند فرمود:
چرا به او ستم کردهاید، گوسفند خودش به خانه او داخل شده و اطلاعی نداشته است.
آنگاه امام علیه السلام از او دلجویی نمود و مبلغی در مقابل لباسها و کتکی که خورده بود به او بخشید.
📔 بحارالأنوار، ج۵٠، ص۴۶
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💎 پندهای امام جواد (ع) درباره مرگ
یکی از اصحاب امام جواد عليهالسلام مریض بود. حضرت آمد و بر بالین او نشست، دید او گریه میکند و دربارهٔ مرگ بیتابی مینماید.
امام فرمود:
ای بنده خدا ترس شما از مرگ به خاطر این است که نمیدانی مرگ چیست؟ آیا اگر چرک و کثافت تو را فراگیرد و موجب ناراحتی تو گردد و جراهات و زخمهای پوستی در بدن تو پدیدار گردد و بدانی شستشو در حمام همه این آلودگیها و زخمها را از بدن تو پاک میکنند، آیا نمیخواهی به حمام بروی و از زخمها و آلودگیها پاک گردی؟ و یا میل داری به حمام نروی و با همان آلودگیها و زخمها بمانی؟
بیمار عرض کرد:
البته که دوست دارم در این صورت به حمام بروم و بدنم را بشویم.
امام فرمود:
مرگ برای مؤمن همان حمام است و آن آخرین مرحله پاکسازی از گناه و آلودگی و شستشوی ناپاکیها در این دنیا است.
بنابراین وقتی به سوی مرگ رفتی و مرگ تو را درک کرد، در حقیقت
از همه اندوه و گرفتاری نجات یافته و به وادی سرور و خوشحالی وارد شدهای.
مریض از فرمایشات امام جواد عليه السلام قلبش آرام گرفت و خاطرش آسوده شد و شاد و خرم گردید و آرامش روحی پیدا نمود و حالت نگرانی و دلهرهاش از بین رفت.
📔 بحارالأنوار، ج۶، ص١۵۶
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ عصا سخن میگوید
یحیی بن اکثم قاضی سامراء میگوید:
روزی در مدینه وارد مسجد پیغمبر شدم و قبر آن حضرت را زیارت مینمودم،
امام جواد علیه السلام را در آنجا دیدم که مشغول طواف قبر رسول خدا بود، در مورد چند مسأله با او به بحث و گفتگو پرداختم، همه را پاسخ داد.
در آخر گفتم:
من از تو یک سؤال دیگر هم دارم، اما خجالت میکشم بپرسم.
فرمود: پیش از آنکه بپرسی به تو بیان میکنم، میخواهی بپرسی اکنون امام مردم کیست؟
گفتم: آری، به خدا میخواستم همین مطلب را بپرسم؛
فرمود: من هستم.
گفتم: علامت و نشانهٔ امامت تو چیست؟
در دست آن حضرت عصایی بود، ناگهان دیدم همان عصا به سخن در آمد و با کمال فصاحت گفت:
ان مولایی امام هذا الزمان و هو الحجة:
همانا صاحب من، امام این زمان و او حجت خدا است.
📔 بحارالأنوار، ج۵، ص۶٨
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ خدا در همه جا حاضر است
مرحوم شيخ جعفر شوشتری در زهد و تقوی شهرت به سزايی يافته بود.
ايشان سفری از عراق به ايران نمود، وقتی وارد تهران شد جمعيّت زيادی از جمله سفير كشور روسيّه به ملاقاتش رفتند.
مردم از آن مرحوم خواستند آنها را موعظه و نصيحت نمايد. ايشان نيز بنا به درخواست مردم، سرش را بلند كرده و فرمود:
ای مردم بدانيد و آگاه باشيد كه خدا در همه جا حاضر است؛ و مطلب ديگري نفرمود.
لكن اين سخن تكان دهنده، اثر خودش را بخشيد، به طوری كه اشكها جاری گرديده و قلبها در هم طپيده و حالت مردم به شكل عجيبی دگرگون گرديد.
جريان گذشت و سفير روسيّه در نامهای به نيكولا قيصر روس اين چنين نوشت:
تا مادامی كه اين قشر از روحانيون مذهبی در بين مردم هستند و مردم نيز از آنها پيروی میكنند، ما نمیتوانيم كاری از پيش ببريم،
زيرا وقتی جملهای چنين انقلاب عجيب روحی به وجود میآورد، ديگر دستورات و فتواهای صادره چه خواهد كرد؟
📔 یکصد داستان خواندنی، ص٢٨
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 نيكى به مورچه
يكى از دوستان مرحوم "حاج شیخ جعفر مجتهدی" تعریف کردهاند:
حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضر بالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند،
آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند، ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.
ما رفتيم ايشان را آورديم. وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند،
يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه
توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد، فرمود: اين حيوان را من از آنجا آوردهام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم.
و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم.
📔 داستانهایی از مردان خدا، ص١۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💎 شیعه واقعی
عدهای برای دیدار با علی (علیهالسّلام) به قنبر مراجعه کردند.
قنبر آنها را راهنمایی کرد و پیش مولایش علی (علیهالسّلام) برد.
حضرت به قنبر فرمود: ببین اینان کیاناند؟
قنبر گفت: اینان شیعیان شما هستند.
حضرت فرمود: چرا سیمای شیعه را در آنها نمیبینم؟
قنبر پرسید سیمای شیعه کدام است؟
فرمود: «شکمی خالی از گرسنگی (اهل روزه مستحبی بودن) لبهای خشک، چشمانی گریان (از خوف خدا)».
باید از مولی آموخت که شیعه بودن به شعار نیست بلکه باید عملکرد، علی پسندانه باشد.
📔 بحارالأنوار، ج٢٧، ص١۴۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚡ داستانی شنیدنی
دعبل خزایی یکی از ارادتمندان و شاعر خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآله میگوید:
پس از سرودن قصیدهٔ تائیه از محضر امام رضا علیه السلام در خراسان مرخص گشته و وارد شهر ری شدم،
در یکی از شبها که پاسی از آن گذشته بود مشغول اصلاح قصیده خود بودم، ناگاه در منزل کوبیده شد،
گفتم: کیست؟
گفت: من یکی از برادران تو هستم. در را بازکردم.
ناگاه شخصی وارد شد که بدنم از دیدن او به لرزه افتاد و از حال رفتم.
او گفت: نترس، من یکی از برادران جنی تو هستم و در شب تولد تو به دنیا آمدهام و با تو زندگی کردهام، وقتی به اینجا وارد شدی متوجه تو شدم، اینک نزد تو آمدم مطلبی را برایت بگویم تا خوشحال شوی و علاقه ات به خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله بیشتر گردد. من به حال طبیعی برگشتم و دلم آرام گرفت.
آنگاه گفت:
ای دعبل! من سر سخت ترین دشمنان اهل بیت پیغمبر بودم. یک وقت با عدهای از جنیهای خلافکار، با گروهی از زوار امام حسین علیه السلام که در شب تاریک به زیارت آن حضرت میرفتند، برخورد کردیم،
تصمیم گرفتیم آنان را اذیت کنیم،
ناگاه فرشتگان آسمانی مانع ما شدند و دیدیم فرشتگان زمینی نیز مانع از اذیت حیوانات زمینی بر آنان هستند.
گویا من خواب بودم بیدار شدم، یا غافل بودم که متوجه گردیدم. در آن لحظه دریافتم که این همه عنایت که خداوند به زوار حسین دارد به خاطر عظمت امام حسین علیه السلام است.
بی درنگ توبه کردم و با آن گروه به زیارت امام حسین علیه السلام رفتم و در آن سال با آنان به حج نیز رفتم و قبر پیغمبر صلى الله عليه و آله را زیارت کردم و به محضر امام صادق علیه السلام رسیدم.
من به حضرت عرض کردم:... یابن رسول الله! حدیثی برایم بگو که آن را سوغات به خانواده خود ببرم.
فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
یا علی! بهشت بر پیامبران حرام است تا من داخل آن شوم، بر اوصیا حرام است تا تو داخل آن گردی، بر همهٔ ملتها حرام است تا امت من داخل آن شوند و نیز بر امت من حرام است مگر اینکه به ولایت و امامت تو اقرار کنند.
یا علی! به آن خدایی که مرا به رسالت مبعوث نمود! احدی داخل بهشت نخواهد شد مگر اینکه با تو نسبتی و سببی داشته باشد.
سپس آن شخص جنی به من گفت:
ای دعبل! این حدیث را حفظ کن زیرا هرگز نظیر آن را از مثل من نخواهی شنید.
این سخن را گفت و از نظرم ناپدید شد، گو اینکه زمین او را بلعید.
📔 بحار الأنوار: ج۴۵، ص۴٠٣
#پيامبر #امام_علی
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💫 عشق سوزان
مرد سیاه چهرهای به حضور علی علیه السلام رسید عرض کرد:
یا امیر المؤمنین من دزدی کردهام مرا پاک کن! حدی بر من جاری ساز!
پس از آن که سه بار اقرار به دزدی کرد، امام علیه السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود.
از محضر علی علیه السلام بیرون آمد و به سوی خانه خود رهسپار گردید با این که ضربه سختی خورده بود در بین راه با شور شوق خاص فریاد میزد:
دستم را امیر المؤمنین، پیشوای پرهیزگاران و سفیدرویان، آن که رهبر دین و آقای جانشینان است، قطع کرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح علی سخن میگفت.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گرامیشان رسیدند و عرض کردند:
پدر جان! ما در بین راه مرد سیاه چهرهای که دستش را بریده بودی، دیدیم که تو را مدح میکرد.
امام علیه السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وی عنایت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع کردم، تو مرا مدح و تعریف میکنی؟
عرض کرد:
یا امیر المؤمنین! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته است، اگر پیکرم را قطعه قطعه کنند، عشق و محبت شما از دلم یک لحظه بیرون نمیرود. شما با اجرای حکم الهی پاکم نمودی.
امام علیه السلام درباره او دعا کرد، آنگاه انگشتان بریدهاش را به جایشان گذاشت، انگشتان پیوند خورد و مانند اول سالم شد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٠٢
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⁉️ در وادی یابس چه گذشت؟
ابوبصیر نقل میکند که از امام صادق علیه السلام پرسیدم:
ماجرای وادی یابس (بیابان شنزار) که در سوره ی عادیات آمده و راجع به قهرمانیهای سپاه اسلام در سال هشتم هجری است چیست؟
امام صادق علیه السلام فرمود:
اهالی بیابان یابس که دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم پیمان محکم و ناگسستنی بستند که دست به دست هم دهند و تا سر حد مرگ پیش رفته و حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله و علی علیه السلام را بکشند.
جبرئیل جریان را به رسول خدا صلی الله علیه و آله اطلاع داد. حضرت رسول صلّىاللَّهعليهوآله نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهی به سوی ایشان فرستاد که البته بینتیجه بازگشتند.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله در مرحله آخر علی علیه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس رهسپار نمود. حضرت علی علیه السلام با سپاه خود به طرف وادی حرکت کردند.
به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علی علیه السلام روانه میدان شدهاند.
دویست نفر از مردان مسلح دشمن به میدان تاختند. علی علیه السلام با جمعی از اصحاب به سوی آنان رفتند.
هنگامی که به آنجا رسیدند از آنان پرسیده شد که شما کیستید و از کجا آمدهاید و چه تصمیمی دارید؟ علی علیه السلام در پاسخ فرمود:
من علی بن أبیطالب پسر عموی رسول خدا، برادر او و فرستادهٔ او هستم، شما را به شهادت یکتایی خدا و بندگی و رسالت محمد صلیاللهعلیهوآله دعوت میکنم. اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر شریک مسلمانان هستید.
ایشان گفتند:
سخن تو را شنیدیم، آماده قبول جنگ باش و بدان که ما، تو و اصحاب تو را خواهیم کشت! وعده ما صبح فردا.
علی علیه السلام فرمود:
وای بر شما! مرا به بسیاری جمعیت خود تهدید میکنید؟ بدانید که ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک میجوییم:
(ولاحول ولاقوة إلا باللّه العلیّ العظیم)
دشمن به پایگاههای خود بازگشت و سنگر گرفت. علی علیه السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و آماده نبرد شدند.
شب هنگام، علی علیه السلام دستور داد مسلمانان مرکبهای خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا نمایند و در حال آماده باش کامل برای حملهٔ صبحگاهی باشند.
وقتی که سپیده سحر نمایان گشت، علی علیه السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوی دشمن حمله بردند.
دشمن آن چنان غافلگیر شد که تا هنگام درگیری نمی فهمید مسلمین از کجا بر آنان هجوم آورده اند.
این گونه قبل از رسیدن باقی سپاه اسلام، اغلب آنان به هلاکت رسیدند. در نتیجه، زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین افتاد.
جبرئیل امین، پیروزی علی علیه السلام و سپاه اسلام را به پیامبر صلیاللهعلیهوآله خبر دادند.
آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثنای الهی، مردم مسلمانان را از فتح مسلمین باخبر نموده و اطلاع دادند که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیدهاند!
پیامبر صلیاللهعلیهوآله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علی علیه السلام شتافتند و در یک فرسخی مدینه، سپاه علی علیه السلام را خوش آمد گفتند.
حضرت علی علیه السلام هنگامی که پیامبر را دیدند از مرکب پیاده شده، پیامبر صلیاللهعلیهوآله نیز از مرکب پیاده شدند و بین دو چشم علی علیه السلام را بوسیدند.
مسلمانان استقبال کننده نیز مانند پیامبر صلیاللهعلیهوآله، علی علیه السلام را تجلیل میکردند و کثرت غنایم جنگی و اسیران و اموال دشمن که به دست مسلمین افتاده بود را مشاهده مینمودند.
در این حال، جبرئیل امین نازل شد و سوره عادیات به میمنت این پیروزی به رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله وحی شد:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا، فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا، فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحًا، فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا، فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا» (١)
ترجمه: سوگند به اسبان دوندهٔ (مجاهدان) در حالی که نفسزنان به پیش میرفتند، و سوگند به افروزندگان جرقه آتش (در برخورد سُمهایشان با سنگهای بیابان)، و سوگند به هجوم آوران سپیده دم، که گرد و غبار به هر سو پراکندند، و (ناگهان) در میان دشمن ظاهر شدند.
اشک شوق از چشمان پيامبر صلی الله علیه و آله سرازیر گشت، و در اینجا بود که آن سخن معروف را به علی علیه السلام فرمود:
اگر نمیترسیدم که گروهی از امت من، مطلبی را که مسیحیان درباره حضرت مسیح علیه السلام گفتهاند، درباره تو بگویند، در حق تو سخنی میگفتم که از هرکجا عبور کنی خاک زیر پای تو را برای تبرک برگیرند!
---------------------------
(١): سوره عادیات، آیات ١ تا ۵
📔 بحار الأنوار: ج٢١، ص٧٢
#پيامبر #امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌸 دادرسی حضرت ولی عصر (عج)
صاحب مقام یقین، مرحوم عباسعلی مشهور به "حاج مؤمن" که دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده، نقل کرد که:
در اول جوانی شوق زیادی به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد که مرا بیقرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البته این عهد از روی نادانی و شدت اشتیاق بود)،
دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوم اضطرارا قدری آب خوردم، حالت بیهوشی بر من عارض شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من عتاب فرمود که چرا چنین میکنی و خودت را به هلاکت میاندازی، برایت طعام میفرستم بخور.
پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته دیدم مسجد خالیست وکسی در آن نیست و درب مسجد را کسی میکوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد به طوری که شناخته نمی شود،
از زیر عبا ظرفی پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور و به کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار و رفت، داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست.
فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اول ظرفها را طلب کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند این پول را بگیر و به اتفاق جناب آقا سید هاشم (پیشنماز مسجد) که عازم مشهدمقدس است برو و در راه بزرگی را ملاقات میکنی و از او بهره میبری.
حاجی مؤمن گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازه مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به اجاره ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست.
در اثنای راه، اندرزها و دستورالعملهای بسیاری به من داد و ضمنا پیشآمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نیز آنچه خیر من در آن بود برایم گذارش میداد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسیدم،
و مرا از خوردن طعام در قهوه خانهها نهی میفرمود و میفرمود: لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد با او سفرهای بود، هر وقت میل به طعام میکرد از آن نان تازه بیرون میآورد و به من میداد و گاهی کشمش سبز بیرون میآورد و به من میداد،
تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود اجل من نزدیک و من به مشهدمقدس نمیرسم وچون مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبری در گوشه صحن مقدس برایم تدارک کن و امر تجهیزم باجناب آقاسیدهاشم است.
حاجی گفت وحشت کردم ومضطرب شدم، فرمود آرام بگیر و تا مرگم برسد به کسی چیزی مگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش.
چون به کوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسیدیم اتومبیل ایستاد، مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به حضرت رضا علیه السلام شدند، دیدم آن پیر محترم به گوشهای رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت، بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت برسم، پس رو بقبله خوابید و عبایش رابر سر کشید.
پس از لحظهای به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است از ناله و گریهام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با آن ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گردید.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٧۴
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ دختر پنج ساله از علی میگوید
یکی از بانوان مسلمان بنام لیلی عفاریه که مجروحین جنگی را معالجه میکرد میگوید:
همراه پیامبر خدا به جبههٔ جنگ میرفتم و به مداوای مجروحین میپرداختم،
و در جنگ جمل نیز همراه حضرت علی به جبههٔ بصره رفتم تا زخمهای مجروحان را پانسمان نمایم.
پس از جنگ جمل مهمان حضرت زینب (علیه السلام) دختر علی (علیه السلام) شدم فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم:
اگر حدیثی از پیامبر شنیدهای برایم بگو. (١)
زینب (سلام الله علیها) در جواب من فرمود:
روزی در خدمت پيامبر (صلي الله عليه وآله) بودم، در این وقت پدرم علی (علیه السلام) به محضر پيامبر آمد، رسول خدا اشاره به علی کرد و فرمود:
ان هذا اول الناس ایمان و اول الناس لقاء لی یوم القیامة وآخر الناس لی عهدأ عند الموت:
این شخص (علی) نخستین کسی است که قبول اسلام کرد، و اولین فردی است که در قیامت با من ملاقات میکند، و آخرین فردی است که هنگام وفات من، با من وداع میکند.
----------------------
(۱): با توجه به اینکه حضرت زینب در زمان رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله پنج یا شش ساله بوده است.
📔 بحار الأنوار: ج٣٨، ص٢۴۰
#پيامبر #امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 نامگذارى حضرت زینب (س)
هنگام ولادت جبرئيل از جانب خداوند متعال بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نازل شد و عرض كرد: «يا رسول اللَّه، اسم اين دختر را زينب بگذار».
آنگاه جبرئيل گريست.
پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پرسيد: سبب اين گريه چيست؟
عرض كرد: همانا اين دختر از آغاز زندگانى تا پايان روزگار در اين سراى ناپايدار با رنج و درد و بلا خواهد زيست. گاهى به درد مصيبت شما يا رسول اللَّه مبتلا مىشود، و گاهى در ماتم مادرش و گاهى در مصيبت پدر و گاهى به درد فراق برادرش حسن مجتبى عليه السّلام دچار خواهد شد.
از همه بالاتر به مصائب كربلا و نوائب دشت نينوا گرفتار مىشود چنانكه مويش سفيد و قامتش خميده خواهد گرديد.
اين خبر را اهل بيت عليهم السّلام شنيدند و اندوهناك و گريان شدند.
پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله صورت بر صورت حضرت زينب سلام اللَّه عليها نهاد و گريست.
حضرت صديقه طاهره سلام اللَّه عليها فرمود: يا ابتا، اين گريه براى چيست؟ خداوند ديدههاى تو را نگرياند.
فرمود: اى فاطمه، بعد از من و تو اين دختر دچار بلاها و مصائبى مى شود.
حضرت صديقه سلام اللَّه عليها فرمود: چه ثواب دارد آن كسى كه بر دخترم زينب سلام اللَّه عليها گريه كند؟
آن حضرت فرمود: «اى پاره تنم و اى نور چشمم، ثواب كسى كه بر بر او و بر مصائب او گريه كند مانند ثواب كسى است كه بر برادرش حسين گريه كند».
سپس نام آن حضرت را «زينب» نهاد.
📔 رياحين الشريعة: ج۳، ص ٣٨-٣٩
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 امام زمان در کنار قبر عمهاش
مرحوم حاج محمد رضا سقا زاده که یکی از وعاظ توانمند بود، نقل میکند: روزی به محضر یکی از علمای بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب، حاج ملاعلی همدانی مشرف گشتم و از او درباره مرقد حضرت زینب (سلام الله علیها) جویا شدم، او در جوابم فرمود:
روزی مرحوم آیت ا... العظمی آقا ضیاء عراقی (که از محققین و مراجع تقلید بود) فرمودند:
شخصی شیعه مذهب از شیعیان قطیف عربستان به قصد زیارت امام رضا (علیه السلام) عازم ایران میگردد او در راه پول خود را گم میکند.
حیران و سرگردان میماند و برای رفع مشکل متوسل به حضرت بقیه الله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگردد.
در همان حال سید نورانی را میبیند که به او مبلغی مرحمت کرده و میگوید: این مبلغ تو را به سامرا میرساند.
چون به آن شهر رسیدی، پیش وکیل ما حاج میرزا حسن شیرازی میروی و به او میگویی: سید مهدی میگوید آن قدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالیات را برطرف سازد اگر او نشانه خواست، به او بگو:
امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملا علی کنی طهرانی، در شام در حرم عمهام مشرف بودید، ازدحام جمعیت باعث شده بود که حرم عمهام کثیف گردد و آشغال ریخته شود شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جارو کردی و حاج ملا علی کنی نیز آن اشغالها را بیرون میریخت و من در کنار شما بودم!
شیعه قطیفی میگوید: چون به سامرا رسیدم و به خدمت مرحوم شیرازی شرفیاب شدم جریان را به عرض او رساندم.
بیاختیار در حالی که اشک شوق میریخت، دست در گردنم افکند و چشمهایم را بوسید و تبریک گفت و مبالغی را برایم مرحمت کرد.
چون به تهران آمدم خدمت حاج آقا کنی رسیدم و آن جریان را برای او نیز تعریف نمودم. او تصدیق کرد، ولی بسیار متاثر گشت که ای کاش این نمایندگی و افتخار نصیب او میشد.
📔 ٢٠٠ داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت زینب (س)، صفحه ١٧۴-١٧۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia