.
⁉️ جوان یهودی در جستوجوی حقیقت
امام صادق علیه السلام فرمود: هنگامی که مردم با عمر بیعت کردند، جوان یهودی نزد او آمد و گفت: داناترینِ شما نسبت به خداوند، فرستاده، کتاب و سنّت او را به من نشان بده.
عمر با دستش به علی علیه السلام اشاره کرد. جوان یهودی به سوی علی علیه السلام رفت و گفت: از شما درباره سه، سه و یک میپرسم.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: چرا نگفتی از هفت چیز میپرسم؟ یهودی گفت: نخست درباره سه چیز میپرسم اگر درست پاسخ دادی از سه چیز دیگر پرسش میکنم و اگر جواب درستی ندادی دیگر از تو پرسش نمیکنم.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: ای یهودی، آن چه میخواهی بپرس تا پاسخش را بشنوی.
جوان یهودی گفت: به من خبر بده از نخستین درختی که در روی زمین روییده و نخستین چشمهای که بر روی زمین سرازیر شده و نخستین سنگی که بر روی زمین قرار گرفته است.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: جواب پرسش اول این است که، یهودیها گمان میکنند که آن درخت زیتون است، ولی دروغ گفتهاند، بلکه آن، درخت خرمایی است که حضرت آدم علیه السلام آن را از بهشت آورد و همه درختهای خرما از این درخت به وجود آمده اند،
و پاسخ پرسش دوم این است که، یهودیها گمان میکنند آن، چشمهای زیرسنگی در بیت المقدس است، ولی دروغ گفتهاند، بلکه آن، چشمه زندگی است که کسی آن را نیافته است مگر این که همیشه زنده است.
حضرت خضر پیش از ذوالقرنین آن را یافت و از آن نوشید، ولی ذوالقرنین آن را نیافت.
پاسخ پرسش سوم این است که یهودیها گمان میکنند که آن، سنگی است در بیت المقدس، ولی دروغ گفتند، بلکه آن، حجرالاسود است که آدم علیه السلام آن را از بهشت آورد و رکن و ستون خانه کعبه قرار داد.
این سنگ بهشتی در گذشته سفیدتر از برف بود، ولی گناهان فرزندان آدم آن را سیاه کرد.
جوان یهودی گفت: به من خبر بده، مسلمانان چند امام دارند؟ هم چنین منزل محمّد صلی الله علیه و آله در کجای بهشت است؟ چه کسانی در امتّش در بهشت با او هستند؟
علی علیه السلام فرمود: پاسخ پرسش نخست این است که برای مسلمانان دوازده امام است؛ در حالی که هدایت کننده و هدایت شده هستند و هر کس ایشان را یاری نکند، به آنان ضرری نمیرسد.
پاسخ دوم این است که خانه پیامبر در ارجمندترین و پسندیده ترین بهشت است؛ یعنی بهشت عدن. و پاسخ سومین پرسش این است که آنها دوازده نفر از امامان (ائمه هدی) هستند.
جوان یهودی گفت: راست گفتی.
پس سوگند به خداوندی که هیچ معبودی جز او نیست، همه این مطالب نزد من است که با خط موسی و هارون نوشته شده است.
آن گاه جوان یهودی گفت: به من بگو جانشین محمّد صلی الله علیه و آله پس از او چند سال زندگی میکند و آیا با مرگ طبیعی میمیرد و یا کشته میشود؟
علی علیه السلام فرمود: ای یهودی، خداوند تو را بیامرزد. من جانشین محمّد صلی الله علیه و آله هستم که پس از او سی سال زندگی میکنم، نه یک روز زیادتر و نه کم تر.
پس بدبختتر از کشندهٔ شتر قوم ثمود برانگیخته میشود و ضربهای بر فرق سرم میزند و با آن ضربه محاسنم را با خونم رنگین میکند. در این هنگام علی علیه السلام سخت گریست.
سرانجام جوان یهودی گفت: شهادت میدهم به این که هیچ معبودی جز الله نیست و هم چنین شهادت میدهم به درستی که محمّد صلی الله علیه و آله فرستاده خداست و همانا تو جانشین فرستاده خدا هستی.
📔 بحار الأنوار: ج٣۶، ص٣۴٧
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ نماز اول وقت
حاج آقاى انصارى اصفهانى نقل کردند:
يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت: كه مىآيى جايى برويم؟
گفتم: من در اختيار شما هستم.
مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم.
ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستادهاند، ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم،
تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم.
ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود.
بنده سؤالاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مىكرد.
مرحوم "آشيخ حسن على نخودکی" فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار.
بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم.
📔 داستانهایی از مردان خدا، ص٢٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 جایگاه دانش از دیدگاه امام هادی (ع)
یکی از دانشمندان بزرگ شیعه، با یک نفر ناصبی (دشمن شیعه) مناظره کرده، او را محکوم و رسوا نموده بود،
اتفاقا روزی در مجلس باشکوهی که گروهی از علویان و بنی هاشم در آن حضور داشتند، به خدمت امام هادی (علیه السلام) رسید،
حضرت برخاست او را در صدر مجلس نشانید و خود در کنار او نشست و با او مشغول صحبت شد. (این کار بر علویان و بنی هاشم گران تمام شد).
در این وقت یکی از بزرگان بنی هاشم اعتراض کرد و گفت:
یابن رسول الله! چرا یک نفر انسان عامی (بی حسب و نسب) را بر سادات بنی هاشم مقدم میداری؟
امام هادی (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: آیا راضی هستید در این موضوع کتاب خدا (قرآن) بین ما قضاوت کند؟
در پاسخ گفتند: چرا، راضی هستیم.
امام هادی (علیه السلام) فرمود: خداوند در قرآن میفرماید:
«ای مؤمنان هرگاه به شما گفته شود مجلس را وسعت دهید (به تازه واردها جا دهید) و شما چنین کنید، خداوند نیز در کارهایتان وسعت میدهد،
تا آن جا که خداوند میفرماید:
یرفع الله الذین امنوا منکم و الذین أوتوا العلم درجات «یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ» (١)
خداوند کسانی را که ایمان آورده اند و کسانی را که علم به آنها داده شده، درجات رفیعی میبخشد.
بنابراین خداوند دانشمند مؤمن را بر مؤمن غیر دانشمند، و مؤمن را بر غیر مؤمن برتری داده است.
و چنین نگفته است:
یرفع الله الذین أوتوا شرف النسب درجات، خداوند صاحبان حسب و نسب را بر دیگران برتری داده است.
و باز مگر خداوند در این آیه نمیفرماید:
«هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ» (٢)
آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟ دانایان بر نادانان امتیاز دارند.
پس چرا ناراحتید و اعتراض بر من میکنید، از اینکه من یک نفر عالم را به خاطر اینکه خدا مقام او را بالا برده است، احترام کرده و امتیاز برایش قائل شدهام؟
این فقیه بزرگوار، فلان دشمن ناصبی را در مناظرهاش با دلیلهای محکم در هم شکسته و درمانده کرده، تنها همین کار او فضیلتی بسیار بزرگ و بهتر از شرافت نسبی است.
------------------------
(١): سوره مجادله، آیه ۱۱
(٢): سوره زمر آیه ۹
📔 بحار الأنوار، ج٢، ص١٣
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚡ معجزههای پیامبران الهی
متوکل عباسی خلیفه وقت از هر راه ممکنی امام هادی علیه السلام را اذیت میکرد، گاهی به بعضی از اطرافیان خود دستور میداد که پرسشهای دشوار بکنند تا شاید او را مغلوب سازند.
روزی به ابن سکیت (١) گفت:
در حضور من، سؤالهای دشواری از ابن الرضا (حضرت هادی) بکن!
ابن سکیت هم از حضرت پرسید:
چرا خداوند موسی علیه السلام را با عصا و عیسی علیه السلام با شفا دادن کر، کور، پیس و زنده کردن مردگان و حضرت محمد صلی الله علیه و آله را با قرآن و شمشیر به رسالت برانگیخت؟
امام فرمود:
خداوند موسی علیه السلام را در زمانی با عصا و ید بیضا فرستاد که علم سحر در میان مردم رونق داشت، موسی نیز معجزاتی از همان نوع برایشان آورد تا بر سحرشان پیروز گردد.
و عیسی علیه السلام را با شفا دادن کره، کورها، پیسها و زنده کردن مردگان به رسالت برانگیخت که در آن زمان مردم از لحاظ علم و طب نیرومند بودند و حضرت عیسی با این معجزات بر آنها به اذن خدا غالب شد.
و محمد صلی الله علیه و آله را در زمانی به قرآن و شمشیر به پیامبری مبعوث کرد که عصر شعر و شمشیر بود و پیامبر گرامی با قرآن تابناک و شمشیر بران بر شعر و شمشیر آنها پیروز گردید.
سپس ابن سکیت پرسید:
اکنون بر مردم حجت چیست؟
امام فرمود:
عقل انسان، که به وسیله آن، کسی را که به خدا دورغ میبندد، میتوان شناخت و تکذیبش نمود. همچنان که راستگو را نیز به وسیله عقل میتوان شناخت.
--------------------------------
(١): ابن سکیت اهوازی، شاعر، ادیب، لغت شناس، از دانشمندان بزرگ شیعه و یار باوفای امام جواد علیه السلام و امام هادی علیه السلام بود.
متوکل این دانشمند نام آور را به اجبار برای تربیت دو فرزندش (معتز و مؤید) به کار گمارده بود. روزی متوکل از وی پرسید: این دو فرزند من نزد تو محبوب ترند یا حسن و حسین؟
ابن سکیت از این مقایسه غلط سخت برآشفت و بی پروا گفت: به خدا سوگند قنبر غلام علی علیه السلام در نظر من، از تو و پسران تو، بهتر است.
متوکل با شنیدن این سخن، چنان سخت غضبناک شد، بی درنگ فرمان داد زبان او را از پشت گردنش در آوردند و بریدند و بدین گونه ابن سکیت در ۵۸ سالگی به شهادت رسید.
📔 بحار الأنوار، ج۵٠، ص١۶۴
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ توطئهای که خنثی شد
متوکل عباسی بارها میگفت: کار ابن الرضا (امام هادی عليهالسلام ) مرا عاجز کرده، هر چه کوشش کردم شراب بنوشد و در مجلس شراب من بنشیند، نپذیرفت. دیگر فرصتی هم ندارم او را به این کار بکشانم.
گفتند: اگر درباره او چنین فرصتی نداری مهم نیست. در عوض برادرش موسی شراب خوار است. خوب است بفرستید او را از مدینه بیاورند ما کار را بر مردم مشتبه میکنیم. او را فرزند رضا معرفی کرده و مشهورش مینماییم. (و میخواستند از این راه بر موقعیت امام هادی علیه السلام لطمه وارد کنند.)
متوکل کسی را با نامه پی موسی فرستاد، او را با تعظیم و احترام وارد بغداد کردند و همه بنی هاشم و سران لشکری و کشوری به استقبالش رفتند.
متوکل تصمیم داشت وقتی موسی وارد بغداد شد املاکی به وی واگذار کند و ساختمان عالی برایش بسازد. ساقیان شراب نزد او بفرستد، پس از تکمیل وسایل عیش و نوش، خود نیز در آنجا به دیدنش برود.
موسی که وارد شد، امام هادی علیه السلام در سر پل وصیف که معمولا در آن محل از واردین استقبال میشد با موسی ملاقات کرد و بر وی سلام گفت و احترامش نمود و به او گوشزد کرد و فرمود:
متوکل تو را خواسته تا حرمتت را بشکند و قدر و منزلت تو را پایین آورد و تو را بی ارزش کند. مبادا به او بگویی که من اهل شراب هستم و شراب میخورم.
موسی گفت: اگر او مرا برای این غرض خواسته باشد، چارهام چیست؟
فرمود: احترام خود را نگهدار و چنین کاری مکن! منظور او رسوا کردن شما است.
هر چه امام علیه السلام او را موعظه و نصیحت کرد، موسی نپذیرفت. وقتی امام علیه السلام دید موسی زیر بار نمی رود، فرمود:
این را بدان مجلسی را که متوکل در نظر گرفته، هرگز آن مجلس را نخواهی دید و به آرزویت نخواهی رسید.
سه سال موسی که در بغداد بود، هر روز صبح به ملاقات متوکل میرفت، میگفتند: امروز کار دارد برو فردا بیا. فردا صبح که میرفت، میگفتند: حالا شراب خورده و مست است. برو فردا بیا! فردا که میرفت، میگفتند: امروز مریض است و دارو خورده، حال ملاقات ندارد.
روزها به همین منوال گذشت تا متوکل کشته شد و در نتیجه آنها حتی یکبار با هم در یک مجلس شراب، ننشستند.
📔 بحار الأنوار، ج۵٠، ص١۵٩
#امام_هادی #داستان_بلند
#شهادت_امام_هادی
🔰 @DastanShia
.
⚰️ ترس از آخر کار
جناب آقای منوچهر موریسی داستانی طولانی نقل نمودند که خلاصهاش این است: اوقاتی که ایشان در حومه لارستان در قریه اسیر به آموزگاری مشغول بودند جوانی به نام احمد از اهل آن قریه مریض سخت و محتضر آماده مرگ میشود،
پس در حالت احتضارش آقای منوچهر او را تلقین میگوید و کلمه طیبه "لااِلهَ اِلا اللّهُ" را به سختی پس از تلقین بسیار میگوید و همچنین جمله "محمد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله" را هم میگوید،
ولی جمله "علی ولی اللّه" را نمیگوید و پس از اصرار با سرش اشاره کرد که نمیگویم و بعد هم به زبانش گفت نمیگویم، پس از آن در یک حالت اغما و بیهوشی فرو رفت و همه از اطرافش متفرق شدند،
چند روز به همان حالت بود تا اینکه او را به شیراز بردند و در بیمارستان بستری نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد و از بیمارستان خارج گردید.
پس به دیدن او رفتم و گفتم آن روزی که به تو تلقین میگفتم چرا از گفتن "علی ولی اللّه" خودداری میکردی؟
احمد از شنیدن این پرسش من حالت ترس و وحشتی عارضش شد و لب خود را گزید و گفت در آن موقع که شما مرا تلقین شهادت میکردید،
دیدم که شهادت به صورت زنجیری است دارای سه حلقه قطور که روی حلقه اوّل "لااِلهَ اِلا اللّهُ" و روی حلقه دوم" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ" و روی حلقه سوم "عَلِیّ ُوَلِیّ ُاللّهِ" نوشته بود،
حلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست دیوی که هیکل او وحشت آور بود، میباشد و در دست دیگرش کیسهای بود که من احساس میکردم تمام پول و نقدینگی من در آن است.
من با تلقین شما" لااِلهَ اِلا اللّهُ" و "مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ" را گفتم و چون میخواستم جمله "علی ولیّ اللّه" را بگویم آن دیوصورت، زنجیر را به سختی از دستم میکشید و میگفت اگر گفتی تمام پول و دفتر بانکی تو را که در این کیسه است میبرم،
من هم از ترس اینکه تمام دارائی مرا نبرد، نمیگفتم و در آن حالت، محبت زیادی به پولهایم داشتم، با آن حالت حلقه توحید را از دست نمیدادم و رها نمیکردم،
در این کشمکش و ناراحتی شدید بودم که ناگاه سیدی نورانی و جذاب ظاهر گردید و پای مبارک را روی زنجیر گذارد مثل اینکه آن دیوصورت دستش زیر پای آن بزرگوار بوده و فشرده شد، فریادی زد و زنجیر را رها ساخت،
تمام زنجیر به دست من آمد دیگر نفهمیدم چه شد تا وقتی که چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بیماری افتاده دیدم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص١٧٩
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🦗 ملخ
يك شخصى آمد خدمت مرحوم حاج شيخ حسن على اصفهانى رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود:
آشيخ يك سِرى ملخ آمدهاند دارند مزرعه مرا مىخورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمىدهى، زكات نمىدهى خُب حق فقرا را ملخها مىخورند. چون زكات نمىدهى آنها بر مىدارند، آيا قول مىدهى زكات بدهى؟
گفت: بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخها بگو، ملخها
شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقههاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مىدهم.
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخها گفتم.
ملخها از روى خوشههاى گندم بلند شدند و پاى ساقههاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن، علفهاى هرزه را مىخورند و سير مىشوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم.
📔 داستانهایی از مردان خدا، ص٢٩
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزهای از امام صادق (ع)
جمیل پسر دراج میگوید:
در محضر امام صادق علیه السلام بودم، زنی وارد شد و عرض کرد:
یابن رسول الله! بچهام از دنیا رفت، پارچهای روی آن کشیده به خدمتتان آمدهام مرا یاری فرمایید.
حضرت فرمود:
شاید فرزندت نمرده، اکنون بلند شو و به خانهات برو، غسل کن و دو رکعت نماز بگذار و خدا را با این کلمات بخوان:
ای خدایی که این فرزند را به من دادی پس از آن که فرزندی نداشتم، خداوندا! از تو میخواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان! (١)
سپس فرزندت را حرکت میدهی و این مطلب را هرگز به کسی بازگو نکن!
زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادق علیه السلام عمل نمود، ناگهان بچه زنده شده و به گریه افتاد.
------------------------
(١): یا مَن وَهَبَهُ لِی وَ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً جَدِّدْ لِی هِبَتَه.
📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص٧٩
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌺 دیدار با فرشتگان
حمران بن اعین خدمت امام باقر علیه السلام رسید، مطالبی را پرسید. هنگامی که خواست حرکت کند، عرض کرد:
فرزند پیامبر! خدا به شما طول عمر مرحمت کند و مرا از برکات وجود شما بهرهمند نماید. هنگامی که شرفیاب خدمت شما میشویم، قلبمان صفایی پیدا میکند، دنیا را فراموش میکنیم و ثروت مردم در نظرمان بی ارزش میگردد.
اما همین که از خدمت شما بیرون میرویم و با افراد جامعه تماس میگیریم باز به دنیا علاقه مند میشویم.
حضرت فرمود:
این از حالات قلب است. قلب انسان گاهی سخت و گاهی نرم میگردد.
سپس فرمود:
یاران پیامبر صلی الله علیه و آله یک وقت به آن حضرت عرض کردند: یا رسول الله! ما میترسیم منافق باشیم.
پیغمبر فرمود: چرا؟
گفتند: هر وقت که در محضر شما هستیم ما را موعظه نموده، و به آخرت علاقه مند میکنید و ترس در دل ما ایجاد میشود، طوری که گویا با چشم خود بهشت و جهنم را میبینیم،
اما همین که خارج میشویم به خانه که میرویم خانواده و زندگی را میبینیم، حالتی که در خدمت شما داشتیم از دست میدهیم گویا اصلا چنین حالی را قبلا نداشته ایم،
این وضع ما است آیا با این حال ما منافق نمی شویم؟ (در خدمت شما طوری و در بیرون طور دیگری هستیم).
حضرت فرمود:
نه، چنین نیست. زیرا این تغییر و تحول دلهای شما از وسوسه شیطان است که شما را به دنیا علاقهمند میکند.
به خدا سوگند! اگر همیشه در همان حال اولی بمانید فرشتگان با شما دست میدهند و بر روی آب راه میروید...
📔 بحار الأنوار، ج٧٠، ص۵۶
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌷 فرج بعد از شدت
جناب علم الهدی ملایری نقل نمودند که در اوقات اقامت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیه چندی از جهت معیشت سخت در فشار بودم،
تا اینکه روزی برای تدارک نان و خوراک عیال هیچ نداشتم، از خانه بیرون رفتم وبا حالت حیرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اول بازار تا آخر آن رفت و آمد میکردم و به کسی هم اظهار حال خود ننمودم،
پس با خود گفتم زشت است در بازار این طور آمد وشد کردن لذا از بازار خارج شده داخل کوچه شدم، ناگاه مرحوم حاج سید مرتضی کشمیری اعلی اللّه مقامه را دیدم به من که رسید،
ابتدا فرمود تو را چه میشود جدت امیرالمؤ منین نان جو میخورد و گاهی دو روز هیچ نداشت پس مقداری گرفتاریهای آن حضرت را بیان کرد و مرا تسلیت داد،
و فرمود صبر کن البته فرج میشود و باید در نجف زحمت کشید و رنج برد پس از آن چند فلس (پول رایج آن زمان) در جیبم ریخت و فرمود آن را شماره نکن و به کسی هم خبر مده و از آن هرچه خواهی خرج کن،
پس ایشان رفتند و من آمدم بازار و ازآن پول نان و خورش گرفته به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش میگرفتم،
با خود گفتم حال که این پول تمام نمیشود و هر وقت دست در جیب میکنم پول موجود است خوب است بر عیال توسعه دهم پس در آن روز گوشت خریدم،
عیالم گفت معلوم میشود برایت فرج شده، گفتم بلی، گفت پس مقداری پارچه برای لباس ما تدارک کن، بازار رفتم و از بزّازی مقدار پارچهای که خواسته بودند گرفتم
و دست در جیب کرده ومقداری وجه بیرون آورده جلوش گذاردم و گفتم آنچه قیمت پارچهها میشود بردار و اگر کسری دارد تا بدهم، پولها را شمرد مطابق با طلب او بود
و بیش از یک سال حال من چنین بود که همه روزه به مقدار لازم از آن پول خرج میکردم و به کسی هم اطلاع ندادم،
تا اینکه روزی برای شستن، لباس را بیرون آوردم و غفلت کردم از اینکه پول را از جیب خارج کنم و از خانه بیرون رفتم،
پس موقع شستن لباس یکی از فرزندانم دست در جیب کرد و آن پول را بیرون آورد و آن را به مصرف مخارج همان روز رساندند و تمام شد.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص١٧۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🏹 تیرانداز ماهر
یک سال هشام (خلیفه وقت) به مکه رفت. در همان سال امام محمد باقر علیه السلام و فرزندش حضرت صادق علیه السلام نیز به مکه مشرف شدند.
روزی حضرت صادق سخنرانی کرد و در ضمن آن فرمود:
سپاس خدای را که محمد صلی الله علیه و آله را به مقام رسالت برانگیخت و ما را نیز به وسیله آن حضرت امتیاز داد، ما برگزیدگان خداوند در میان مردم و نخبه بندگان و خلفا میباشیم، خوشبخت کسی است که از ما پیروی کند و بدبخت کسی است که با ما دشمنی و مخالفت نماید.
حضرت صادق علیه السلام میفرماید:
مسلمه برادر هشام این جریان را به او خبر داد. وی در مکه به ما متعرض نشد، وقتی که به شام رفت و ما به مدینه برگشتیم ما را از مدینه به شام جلب نمود.
هنگامی که وارد شام شدیم سه روز به ما اجازه ورود نداد و روز چهارم که وارد شدیم، هشام روی تخت نشسته بود و امرای لشکر غرق در سلاح در اطراف او ایستاده بودند،
نشانهای گذاشته بودند، تیر میانداختند و میخواستند بدانند که چه کسی دقیق به هدف میزند.
هشام در حال ناراحتی به امام باقر علیه السلام گفت:
شما نیز در این مسابقه شرکت کنید و با بزرگان مملکت نشانه روید.
پدرم فرمود:
من پیر شدهام و موقع تیراندازیام گذشته، مرا معاف دار.
هشام قسم خورد که ممکن نیست و اصرار کرد امام حتما در مسابقه شرکت کند. سپس به یکی از بزرگان بنی امیه گفت:
تیر و کمانت را به ایشان بده.
امام علیه السلام ناچار کمان را از او گرفت و تیری در چله آن گذاشت و کمان را کشید تیر با سرعت از کمان پر کشید و در مرکز نشانه خورد.
تیر دومی را کمان گذاشت و نشانه رفت، تیر از کمان خارج شد و در وسط چوب تیر اول قرار گرفت و آن را شکافت.
امام علیه السلام دیگر فرصت نداد، پیاپی تیر افکند هر تیر به وسط تیر قبلی مینشست و تا نزدیک به انتها فرو میرفت، تعداد تیرهایی که توسط امام افکنده شده، به نه عدد رسید.
در این وقت هشام خیلی مضطرب و خشم آلود شد، نتوانست خود را کنترل کند صدا زد چه نیکو تیر انداختی، شما ماهرترین تیرانداز عرب و عجم هستی و از کرده خود پشیمان شد.
سپس سرش را پایین انداخت و ما همچنان ایستاده به وضع او
نگاه میکردیم. ایستادن ما طول کشید، پدرم از آن وضع بسیار خشمگین شد.
وقتی پدرم ناراحت میشد به آسمان نگاه میکرد، طوری که هر بیننده کاملا خشم او را درک میکرد.
هشام هنگامی که ناراحتی پدرم را دید، ایشان را به نزد خود خواست. حضرت نزد او که رسید، هشام از جای برخاست امام را به آغوش کشید، احترام نمود و در کنار خود نشاند.
سپس روی به امام کرد و گفت:
یا محمد! مادامی که شما در میان قریش هستی، بر عرب و عجم امتیاز خواهند داشت.
حالا بگو ببینم این تیراندازی را چه کسی به شما یاد داد و در چند مدت یاد گرفتی؟
امام علیه السلام فرمود: در نوجوانی مقداری تمرین کردم.
سپس هشام گفت: من در دوران عمرم چنین تیرانداز ماهر ندیده بودم گمان نمی کنم کسی در جهان مانند شما تیرانداز باشد. آیا فرزندت (امام جعفر) نیز در تیراندازی مثل شما ماهر است؟
امام علیه السلام فرمود: البته! نسل بعدی ما کمالات و امتیازات جهان را از نسل قبلی ارث میبرد و کمالاتی که خداوند بر پیامبرش عطا کرده به طور ارث به ما میرسد و ما کمالات را که دیگران از آن محرومند از یکدیگر به ارث میبریم و مادامی که جهان برپاست نسل بعدی ما همواره وارث کمالات نسل قبلی هستند...
📔 بحارالأنوار، ج۴۶، ص٣٠۶
#امام_باقر #امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🖤 حضرت مهدی (عج) و گریه بر امام حسین (ع)
سید بحر العلوم (ره) روزی به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه درباره این مساله که «گریه بر امام حسین علیه السلام گناهان را میآمرزد» فکر می کرد.
همان وقت متوجه شد که شخص عربی، سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد.
بعد در لحظهای پرسید: جناب سید! درباره چه چیز به فکر فرو رفتهای؟ و در چه اندیشهای؟ اگر مساله علمی است مطرح کنید، شاید من پاسخش را بدانم.
سید بحر العلوم فرمود: در این باره فکر میکنم که چطور میشود، خدای تعالی این همه ثواب به زائران و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام میدهد؛
مثلا در هر قدمی که در راه زیارت بر میدارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته میشود و برای یک قطره اشکی تمام گناهان صغیره و کبیرهاش آمرزیده میشود؟
آن سوار عرب فرمود:
تعجب نکن! من برای شما مثالی میآورم تا مشکل حل شود.
سلطانی به همراه درباریان خود به شکار میرفت. در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سختی فوق العادهای افتاد و بسیار گرسنه شد.
خیمهای را دید و وارد آن جا شد. در آن سیاه چادر، پیرزنی را با پسرش دید. آنان در گوشه خیمه بز شیردهای داشتند، و از راه مصرف شیر این بز، زندگی خود را میگذراندند.
وقتی سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولی برای پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریده و کباب کردند؛ زیرا چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد، از ایشان جدا شد و خود را به درباریان رسانید و جریان را برای اطرافیان نقل کرد.
در نهایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش مهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملی باید انجام بدهم؟
یکی از حاضران گفت: به او صد گوسفند بدهید. و دیگری که از وزیران بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سلطان گفت: هر چه بدهم کم است؛ زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم، آن وقت مقابله به مثل کردهام، چون آنان هر چه را که داشتند به من دادند.
من هم باید هر چه را که دارم، به ایشان بدهم تا مقابله به مثل شود.
بعد سوار عرب فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سیدالشهدا علیه السلام، هر چه از مال و منال، اهل و عیال، پسر و برادر، دختر و خواهر و سر و پیکر داشت، همه را در راه خدا داد، پس اگر خداوند به زائران و گریه کنندگان، آن همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب کرد؛
چون خدا - که خدائیش را نمیتواند به سیدالشهدا علیه السلام بدهد - پس هر کاری که میتواند، انجام میدهد؛
یعنی، با صرف نظر از مقامات عالی خودش، به زائران و گریه کنندگان آن حضرت، درجاتی عنایت میکند. در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمیداند.
چون شخص عرب این مطالب را فرمود، از نظر سید بحر العلوم غایب شد.
📔 العبقری الحسان: ج١، ص١١٩
#امام_حسین #امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 آماده شدن مقدمات زیارت کربلا
حاج محمدعلی فشندی تهرانی نقل میکند با جمعی رفتیم مسجد جمکران همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا میخواند و من مشغول به نماز شب بودم،
ناگاه دیدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصد متر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست.
به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را میبینی؟ گفت هوا تاریک است چیزی دیده نمیشود، خوابت میآید برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمیبیند.
من نزد آن آقا رفتم و به او گفتم آقا من میخواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد میدانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات میباشید.
ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم، بعضیها مرا مسخره نمودند.
گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران میآمد،
پیرمردی آمد نزد من، او را نمیشناختم گفت: حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟
گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه.
گفت: شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید،
گفتم: عیالم را میخواهم ببرم،
گفت: مانعی ندارد، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم،
گفت: فردا صبح همین وقت بیایید اینجا، فردا صبح رفتم همان محل، آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنج هزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را ندیدم.
رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند، بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند: گذرنامه را گرفتی؟
گفتم: بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم،
تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩۶
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🦋 فرشتهٔ نجات!
شخصی از یوسف بن یعقوب، پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند.
یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانهاش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام هادی علیه السلام پرداخت نماید.
در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر میبرد.
یوسف همین که به دروازهٔ سامرا رسید با خود گفت: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام (علیه السلام) بدهم،
اما چه کنم که منزل امام (علیه السلام) را نمی شناسم و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمیتواند به خانهٔ حضرت برود.
در این موقع، به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم.
چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم. از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هرچه سعی کردم، حرکت نکرد و از آنجا رد نشد.
از کسی پرسیدم: خانه از کیست؟
گفت: منزل ابن الرضا امام رافضیان است!
این حادثه را نشانی بر عظمت امام (علیه السلام) دانستم.
در این حال، غلامی از اندرونی خانه بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟
گفتم بلی!
گفت: پیاده شو!
پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار، که غلام، ندیده مرا شناخت!
سپس گفت: صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید.
با خود گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن آمد. مرا به داخل منزل برد.
دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود: ای یوسف آیا آن قدر دلیل ندیدی که اسلام اختیار کنی؟
گفتم: به اندازهٔ کفایت دیدم.
فرمود: هیهات! تو مسلمان نمیشوی، ولی فرزند تو اسحق، مسلمان و شیعه خواهد شد.
ای یوسف! مردم خیال میکنند محبت و دوستیشان به ما فایده ندارد، به خدا سوگند چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهرهاش را میبیند، چه از اهل اسلام و چه غیر اسلام.
آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش نداشته باش! چون وقتی تو وارد این شهر شدی، خداوند ملکی را مقرر ساخت تا تو را به اینجا بیاورد و این حیوان که تو را آورد در آخرت داخل بهشت خواهد شد.
طبق فرمودهٔ امام (علیه السلام)، پسر او اسحق، مسلمان و شیعه شد.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص۴۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚡ استخوان پیامبر و باران رحمت
در زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان بود در سامرا قحط سالی شد و باران نیامد.
خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد.
روز چهارم (جاثلیق) بزرگ اسقفهای مسیحی با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود. همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید.
بسیاری از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند.
این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد، ناگزیر دستور داد امام علیه السلام را به دربار آوردند، خلیفه به حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند!
امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان برمی دارم.
همان روز جاثلیق با راهبها برای طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسکری علیه السلام نیز با عده ای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود.
همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور.
غلام، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامی را بیرون آورد.
امام علیه السلام استخوان را گرفت. آن گاه فرمود:
- حالا طلب باران کن!
راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابری بود، صاف شد و آفتاب طلوع کرد.
خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟
امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت میبارد.
بدین گونه حقیقت بر همگان آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢٧٠
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia