۱.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
تورات مى گويد: و بنى يعقوب دوازده بودند : پسران ليئه : رَؤوبين زاده يعقوب و شمعون و لاوى و يهودا و يسّاكار و زنولون. و پسران راحيل : يوسف و بنيامين. و پسران بِلْهَه، كنيز راحيل : دان و نَفْتالى. و پسران زِلْفَه، كنيز ليئه : جاد و اشير. اينانند پسران يعقوب كه در فدّان آرام براى او متولد شدند.
نيز مى گويد: چون يوسف هفده ساله بود، گله را با برادران خود چوپانى مى كرد و آن جوان با پسران بِلْهَه و پسران زِلْفَه زنان پدرش مى بود و يوسف از بد سلوكى ايشان پدر را خبر مى داد.
و اسرائيل (=يعقوب) یوسف را از ساير پسران خود بيشتر دوست داشتى ؛ زيرا كه او پسرِ پيرى او بود و يعقوب برايش پيراهنى (رنگارنگ) ساخت. و چون برادرانش ديدند كه پدرشان او را بيشتر از همه برادرانش دوست مى دارد، از او كينه به دل گرفتند و نمى توانستند با وى به سلامتى سخن گويند.
و يوسف خوابى ديده، آن را به برادران خود باز گفت. پس بر كينه شان افزود ؛ او بديشان گفت: اين خوابى را كه ديده ام بشنويد : ما در مزرعه، بافه ها (دسته علف یا محصول درو شده) مى بستيم كه نا گاه بافه من بر پا شده بايستاد و بافه هاى شما گرد آمده به بافه من سجده كردند. برادرانش به وى گفتند : شايد حاكم ما مى شوى يا بر ما مسلّط خواهى شد؟ و به سبب خواب ها و سخنانش بر دشمنى با او افزودند.
از آن پس خوابى ديگر ديد و برادران خود را از آن خبر داده گفت : اينك باز خوابى ديده ام كه ناگاه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده كردند. و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبيخ كرده به وى گفت : اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادرت و برادرانت مى آييم و تو را بر زمين سجده مى كنيم؟! و برادرانش بر او حَسَد بردند و امّا پدرش آن امر را در خاطره نگاه داشت.
و برادرانش براى چوپانى گلّه پدر خود به شكيم رفتند. و اسرائيل به يوسف گفت : آيا برادرانت در شكيم چوپانى نمى كنند؟ بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم. يوسف پذيرفت. او را گفت : الآن برو و سلامتى برادران و سلامتى گله را ببين و نزد من خبر بياور و او را از وادى حبرون فرستاد و به شكيم آمد.
و شخصى به او برخورد و اينك او در صحرا آواره مى بود. پس آن شخص از او پرسيده گفت : چه مى طلبى؟ گفت : من برادران خود را مى جويم، مرا خبر ده كه كجا چوپانى مى كنند؟ آن مرد گفت :از اين جا روانه شدند؛ زيرا شنيدم كه مى گفتند : به دوتان مى رويم. پس يوسف از عقب برادران خود رفته ايشان را در دوتان يافت.
و او را از دور ديدند و قبل از آنكه نزديك ايشان بيايد، با هم توطئه ديدند كه او را بكشند. و به يكديگر گفتند : اينك اين صاحب خواب ها مى آيد. اكنون بياييد او را بكشيم و به يكى از اين چاه ها بيندازيم و گوييم جانورى درنده او را خورد و ببينيم خواب هايش چه مى شود؟
ليكن رَؤوبين چون اين را شنيد، او را از دست ايشان رهانيده گفت : او را نكشيم. پس رؤوبين بديشان گفت : خون مريزيد، او را در اين چاه كه در صحراست بيندازيد و دست خود را بر او دراز مكنيد. تا او را از دست ايشان رهانيده به پدر خود ردّ نمايد.
و به مجرّد رسيدن يوسف نزد برادران خود، رختش را يعنى آن پيراهن رنگارنگ را كه در بر داشت از او كندند. و او را گرفته در چاه انداختند، امّا چاه، خالى و بى آب بود. پس، براى غذا خوردن نشستند و چشمان خود را باز كرده ديدند كه ناگاه قافله اسماعيليان از جِلْعاد مى رسد و شتران ايشان كتيرا و بلسان و لادن بار دارند و مى روند تا آنها را به مصر ببرند.
آنگاه يهودا به برادران خود گفت : برادر خود را كشتن و خون او را مخفى داشتن چه سود دارد؟ بياييد او را به اين اسماعيليان بفروشيم و دست ما بر وى نباشد؛ زيرا كه او برادر و گوشت ماست. پس برادرانش بدين رضا دادند. و چون تجّار مدْيانى درگذر بودند، يوسف را از چاه كشيده برآوردند و يوسف را به اسماعيليان به بيست پاره نقره فروختند.
پس يوسف را به مصر بردند. و رؤوبين چون به سر چاه برگشت و ديد كه يوسف در چاه نيست، جامه خود را چاك زد. و نزد برادران خود باز آمد و گفت : طفل نيست و من كجا بروم؟ پس پيراهن يوسف را گرفتند و بز نرى را كشته، رداء را در خونش فرو بردند و آن را فرستاده و به پدر خود رسانيده گفتند : اين را يافته ايم؛ تشخيص كن كه رداى پسرت است يا نه؟
پس آن را شناخته گفت : رداى پسر من است. جانورى درنده او را خورده است و يقينا يوسف دريده شده است. و يعقوب رخت خود را پاره كرده، پلاس در بر كرد و روزهاى بسيار براى پسر خود ماتم گرفت. و همه پسران و همه دخترانش به تسلّى او برخاستند، امّا تسلّى نپذيرفت و گفت : سوگوار نزد پسر خود به گور فرود مى روم. پس، پدرش براى وى همى گريست.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲
#داستان_انبیاء #حضرت_یعقوب
#حضرت_یوسف
🔰 @DastanShia
.
🌸 شفای خواهرزاده امام صادق (ع)
اَرْقَطْ، خواهرزاده امام صادق علیه السلام گفت: به سختی بیمار شدم. مادرم (ام سلمه، دختر امام محمّد بن باقر علیه السلام) کسی را در پی داییام (امام صادق علیه السلام) فرستاد.
هنگامی که ایشان آمد، به مادرم گفت: لباس بپوش و به پشت بام برو. سپس مقنعهات را بردار و سرت را به سوی آسمان بلند کن و بگو:
پروردگار من، تو او (پسرم) را به من بخشیدهای. پس امروز بخشش خود را تازه فرما. به درستی که تو توانا هستی. سپس سجده کن.
مادرم به سخنان امام عمل کرد. پس در همان ساعت شفا گرفتم و با امام به مسجد رفتم.
📔 بحار الأنوار: ج۹۵، ص۱۰
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
۲.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
تورات همچنين مى گويد : امّا يوسف را به مصر بردند و مردى مصرى فوطيفار نام كه خواجه و سردار افواج خاصّه فرعون بود وى را از دست اسماعيليانى كه او را بدانجا برده بودند خريد.
و خداوند با يوسف مى بود و او مردى كامياب شد و در خانه آقاى مصرى خود ماند. و آقايش ديد كه خداوند با وى مى باشد و هر آنچه او مى كند، خداوند در دستش راست مى آورد.
پس يوسف در نظر وى التفات يافت و او را خدمت مى كرد و او را به خانه خود برگماشت و تمام ما يملك خويش را به دست وى سپرد.
و واقع شد بعد از آنكه او را بر خانه و تمام ما يملك خود گماشته بود كه خداوند، خانه آن مصرى را به سبب يوسف بركت داد و بركت خداوند بر همه اموالش چه در خانه و چه در صحرا بود.
و آنچه داشت به دست يوسف وا گذاشت و از آنچه با وى بود خبر نداشت، جز نانى كه مى خورد و يوسف نيك منظر بود.
و بعد از اين امور واقع شد كه زن آقايش بر يوسف نظر انداخته و از او خوشش آمد. و روزى واقع شد كه یوسف به خانه در آمد تا به شغل خود پردازد و از اهل خانه كسى آنجا در خانه نبود. پس جامه او را گرفته امّا او جامه خود را به دستش رها كرده گريخت و بيرون رفت.
پس، جامه او را نزد خود نگاه داشت، تا آقايش به خانه آمد. و به وى بدين مضمون ذكر كرده گفت : آن غلام عبرانى كه براى ما آورده اى نزد من آمد و چون به آواز بلند فرياد برآوردم جامه خود را پيش من رها كرده بيرون گريخت. پس، چون آقايش سخن زن خود را شنيد كه به وى بيان كرده گفت غلامت به من چنين كرده است، خشم او افروخته شد.
و آقاى يوسف او را گرفته در زندانخانه اى كه اسيران پادشاه بسته بودند انداخت و آنجا در زندان ماند. اما خداوند با يوسف مى بود و بر وى احسان مى فرمود و او را در نظر داروغه زندان حرمت داد.
و داروغه زندان همه زندانيان را كه در زندان بودند به دست يوسف سپرد و آنچه در آنجا مى كردند، او كننده آن بود و داروغه زندان بدانچه در دست وى بود نگاه نمى كرد؛ زيرا خداوند با او مى بود و آنچه را كه او مى كرد خداوند راست مى آورد.
تورات سپس داستان دو همزندانى يوسف و جريان رؤياى آنها و خواب فرعون را بازگو مى كند كه خلاصه اش از اين قرار است :
يكى از اين دو، سردار ساقيان فرعون بود و ديگرى سردار خبّازان او و هر دو نسبت به فرعون خطايى كردند و فرعون آن دو را در زندان رئيس افواج خاصّه كه يوسف در آنجا محبوس بود، انداخت.
سردار ساقيان در خواب ديد كه شراب مى گيرد و ديگرى خواب ديد سبد نانى روى سر اوست و پرندگان از آن مى خورند. از يوسف خواستند خوابشان را تعبير كند.
يوسف خواب اولى را چنين تعبير كرد كه وى به شغل قبلى خود يعنى ساقى گرى شاه بر مى گردد و خواب دومى را چنين تعبير كرد كه به دار آويخته مى شود و پرندگان گوشت بدنش را مى خورند.
يوسف از ساقى خواهش كرد كه نزد فرعون از وى ياد كند تا شايد از زندان آزادش كند، امّا شيطان آن را از يادش برد.
دو سال بعد فرعون خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش قيافه از رودخانه اى بيرون آمدند و هفت گاو لاغر بد قيافه كه در ساحل رودخانه بودند، آن گاوها را خوردند.
فرعون از خواب بيدار شد دوباره خوابيد و اين بار خواب ديد كه هفت خوشه سبز چاق و نيكو روييده و هفت خوشه لاغر پژمرده از باد شرقى پشت سر آنها سبز شده و خوشه هاى لاغر آن خوشه هاى چاق را خوردند.
فرعون وحشت زده از خواب بيدار شد و جادوگران و حكيمان مصر را فرا خواند و رؤياى خود را براى آنان بازگو كرد، امّا همگى از تعبير آن عاجز ماندند.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲
#داستان_انبیاء #حضرت_یعقوب
#حضرت_یوسف
🔰 @DastanShia
.
✨ جوان و پرسش از پاداش رزمندگان
هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای تشویق مردم به جهاد سخنرانی میکرد، جوانی گفت: ای امیرالمؤمنین! مرا از برتری جنگ جویان راه خدا آگاه کن.
علی علیه السلام فرمود: من پشت سر رسول خدا صلی الله علیه و آله بر شتر غضبای ایشان سوار بودم؛ در حالی که از غزوه ذات السلاسل بر میگشتیم.
پس من از پیامبر همان چیزی را پرسیدم که تو از من پرسیدی. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
همانا جنگ جویان هنگامی که برای جنگ آماده میشوند، خداوند بزرگ رهایی از آتش را به ایشان میبخشد.
وقتی خود را با وسایل نظامی آماده جنگ میکنند، خداوند در برابر فرشتگان به آنان افتخار میکند.
هم چنین به هنگام خداحافظی با خانوادههای خود، دیوارِ خانه برای آنان میگرید و از گناهان پاک میشوند.
هم چنین خداوند برای هر رزمنده چهل هزار فرشته میگمارد تا از هر سو، او را محافظت کنند.
افزون بر این، برای هر عمل نیک او دو برابر پاداش داده میشود و هر روز برای او عبادت هزار مرد، نوشته میشود و هنگامی که در برابر دشمن میایستند، دانشمندان اندازه پاداش الهی ایشان را نمی توانند دریابند.
هنگام درگیری با دشمن فرشتگان بالهای خود را بر ایشان میگسترانند و از خداوند برای آنان طلب پیروزی و پایداری میکنند.
در این حال، ندادهندهای ندا میدهد که بهشت زیر سایه شمشیرهاست. پس ضربه و زخم برای شهید، از نوشیدن آب خنک، در یک روز تابستانی آسانتر میشود.
پس در هنگام ضربه خوردن و لحظهای که بدنش هنوز بر زمین نیفتاده است، خداوند مهربان، همسری بهشتی برای او بر میانگیزد.
هنگامی که جسمش به زمین افتاد، زمین به او میگوید: مرحبا به روح پاکی که از بدن پاک جدا شد. تو را به چیزهایی بشارت میدهم که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه قلب بشری آن را درک کرده است.
خداوند نیز میفرماید: من در میان خانوادهاش جانشین او هستم.
پس سوگند به کسی که جانم در دست اوست، اگر پیامبران در قیامت شهیدی را ببینند، برای درخشندگی و مقام آنان، از مرکب خود پیاده میشوند تا این که به سوی سُفرههایی از جواهر حرکت میکنند و مینشینند.
و افزون بر آن، هر شیهد در قیامت، هفتاد هزار نفر از خویشاوندان و همسایگانش را شفاعت میکند.
📔 بحار الأنوار: ج۱۰۰، ص۱۲
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۳.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
در اين هنگام، سردار ساقيان به ياد يوسف افتاد و به فرعون گفت كه چنين شخصى در زندان هست و خواب خود و تعبيرى را كه يوسف كرده بود براى او باز گفت.
فرعون دستور داد يوسف را احضار كردند و چون يوسف آورده شد فرعون با وى سخن گفت و از او خواست تا دو خوابى را كه پياپى ديده است تعبير كند.
يوسف به فرعون گفت : هر دو خواب فرعون يك معنا دارد و خداوند از آنچه خواهد كرد به فرعون خبر داده است :
هفت گاو نيكو نشانه هفت سال است و هفت خوشه نيكو نيز نشانه هفت سال و هفت گاو لاغر زشت كه به دنبال آن هفت گاو چاق بيرون آمدند نشانه هفت سال است و هفت خوشه پوچ پژمرده از باد شرقى نيز نشانه هفت سال قحطى مى باشد.
همانا هفت سالِ فراوانى بسيار در تمامى زمين مصر مى آيد و بعد از آن هفت سالِ قحط پديد آيد و تمامى فراوانى در زمين مصر فراموش شود و قحطْ زمين را تباه خواهد ساخت. و فراوانى در زمين معلوم نشود به سبب قحطى كه بعد از آن آيد؛ زيرا كه به غايت سخت خواهد بود.
و چون خواب فرعون دو مرتبه مكرّر شد اين است كه اين حادثه از جانب خدا مقرّر شده و خدا آن را به زودى پديد خواهد آورد. پس، اكنون فرعون مى بايد مردى بصير و حكيم را پيدا نموده او را بر زمين مصر بگمارد.
فرعون چنين بكند و ناظران بر زمين برگمارد و در هفت سال فراوانى، خُمس از زمين مصر بگيرد و همه مأكولات اين سال هاى نيكو را كه مى آيد جمع كنند و غلّه را زير دست فرعون ذخيره نمايند و خوراك در شهرها نگاه دارند تا خوراك براى زمين به جهت هفت سال قحطى كه در زمين مصر خواهد بود ذخيره شود مبادا زمين از قحط تباه گردد.
فرعون سخن يوسف و تعبير خواب او را پسنديد و وى را گرامى داشت و همه امور مملكت را به دست او سپرد و انگشترى خود را در دست يوسف كرد و جامه اى از كتان نازك بر وى پوشانيد و طوقى زرّين به گردنش انداخت و او را بر عرّابه خاص خويش سوار كرد.
يوسف در سال هاى فراوانى و سپس در سال هاى قحطى و خشكسالى كارها را به بهترين وجه اداره كرد.
چون قحطى سرزمين كنعان را فرا گرفت، يعقوب به فرزندان خود دستور داد، به مصر بروند و غلّه اى فراهم آورند.
پسران يعقوب به طرف مصر حركت كردند و به حضور يوسف رسيدند. يوسف آنها را شناخت امّا خود را به آنها معرفى نكرد. بلكه با ايشان به درشتى سخن گفت و پرسيد از كجا آمده ايد؟ گفتند : از سرزمين كنعان براى خريد خوراك آمده ايم. يوسف گفت : نه، شما جاسوس هستيد و براى خرابكارى به سرزمين ما آمده ايد.
گفتند : ما همه فرزندان يك مرد هستيم كه در كنعان به سر مى برد. ما دوازده برادر بوديم كه يكى از ما گم شد و برادر كوچكتر ما هم اينك نزد پدرمان مانده است و بقيه در محضر شما هستيم. ما همه مردمانى درستكاريم و با خرابكارى و شرارت ميانه اى نداريم.
يوسف گفت : به جان فرعون قسم، كه ما فكر مى كنيم شما جاسوس باشيد و آزادتان نمى كنيم مگر اينكه برادر كوچكتان را پيش ما بياوريد تا درستى ادعاى شما را باور كنيم. پس، يوسف دستور داد آنان را سه روز زندانى كردند.
سپس احضارشان كرد و از ميان آنها شمعون را انتخاب نمود و در برابر چشم ايشان او را به بند كشيد و به بقيه اجازه داد كه به كنعان بروند و برادر كوچكتر خود را بياورند.
يوسف دستور داد جوال هاى آنان را از گندم پر كنند و نقره هاى هر كدام را در عدل او گذارند. اين كار را كردند و برادران يوسف نزد پدر خويش باز گشتند و ماجرا را برايش تعريف كردند.
يعقوب از فرستادن بنيامين با آنها امتناع ورزيد و گفت : شما مرا بى اولاد ساختيد. يوسف گم شد و شمعون از دستم رفت و بنيامين را هم مى خواهيد از من بگيريد. اين امكان ندارد.
و گفت : بدكارى كرديد كه به آن مرد گفتيد برادرى داريد كه پيش من گذاشته ايد. گفتند : او از ما و از عشيره ما پرسيد و گفت :آيا پدرتان هنوز زنده است؟ و آيا برادر ديگرى هم داريد و ما به سؤالات او جواب داديم و نمى دانستيم كه خواهد گفت : برادرتان را نزد من بياوريد.
يعقوب همچنان امتناع مى ورزيد تا اينكه يهودا تضمين كرد بنيامين را به او برگرداند. در اين وقت، يعقوب اجازه داد بنيامين با آنها برود و به ايشان دستور داد كه از بهترين كالاهاى زمين با خود بردارند و براى آن مرد پيشكش برند و هميان هاى نقره را كه در جوال هايشان به آنان برگردانده، با خود ببرند.
آنان چنين كردند. چون وارد مصر شدند با پيشكار يوسف ديدار كردند و به او گفتند كه براى چه كار آمده اند و نقره هايى را كه بر گردانده است با خود آورده اند و پيشكش ها را به او دادند.
پيشكار به ايشان خوشامد گفت و گراميشان داشت و گفت نقره هايشان از خودشان باشد و شمعون گروگان را تحويل ايشان داد و آنگاه آنان را نزد يوسف برد.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲
#داستان_انبیاء #حضرت_یعقوب
#حضرت_یوسف
🔰 @DastanShia
.
🌴 سجده درخت
ابوطالب در حضور گروهی از قریش برای این که شایستگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به آنان نشان دهد، به ایشان گفت: ای پسر برادرم! آیا خداوند تو را فرستاده است؟ فرمود: آری.
ابوطالب گفت: همانا انبیا، معجزه و کارهای خارق العادهای دارند. پس یک معجزه به ما نشان بده.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آن درخت را صدا بزن و بگو که محمد بن عبداللّه میگوید، به اذن خدا جلو بیا.
ابوطالب آن درخت را صدا زد. درخت جلو آمد و سجده کرد. سپس به درخت دستور داد تا برگردد. درخت برگشت.
ابوطالب گفت: شهادت میدهم که به درستی تو راستگو هستی. سپس به پسرش علی علیه السلام گفت: پسرم، همراه پسر عمویت باش و از او جدا نشو.
📔 بحار الأنوار: ج۳۵، ص۱۱۵
#پیامبر #امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۴.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
آنان در برابر يوسف به خاك افتادند و پيشكش هايشان را به او تقديم كردند. يوسف به آنان خوشامد گفت و از حال آنان و پدرشان جويا شد. آنان برادر كوچك خود را به يوسف نشان دادند.
يوسف او را گرامى داشت و برايش دعا كرد. سپس دستور داد غذا آوردند و براى هر يك از آنان و مصريانى كه در آنجا حضور داشتند جداگانه غذا گذاشت.
سپس به پيشكارش دستور داد ظرف هاى آنان را از گندم پر كند و هدايايشان را در ميان آن ظرف ها جا دهد و جامى را در عدل برادر كوچكشان بگذارد.
صبح فردا برادران يوسف بارهايشان را روى الاغها بستند و برگشتند. چون از شهر خارج شدند، هنوز دور نشده بودند كه يوسف به پيشكار خود گفت : خودت را به اين عده برسان و بگو : چه بد كرديد كه خوبى را به بدى پاداش داديد و جام آقايم را كه با آن آب مى نوشد و به آن تفأّل مى زند، دزديديد.
آنان از شنيدن اين سخن مبهوت شدند و گفتند : حاشا از ما كه مرتكب چنين كارى شويم! ما اين نقره هايى را كه در دهانه عدل هايمان يافتيم از كنعان با خود براى شما برگردانديم؛ حالا چگونه ممكن است از خانه آقاى تو نقره يا طلا بدزديم. در بارِ هر يك از ما كه جام پيدا شود خونش مباح باشد و ما همگى غلامان آقاى تو شويم.
پيشكار به مجازاتى كه آنان پيشنهاد كردند رضايت داد و برادران يوسف هر يك به طرف عدل خود شتافت و آن را پايين آورد و باز كرد. پيشكار بارهاى آنها را تفتيش كرد و اين كار را از برادر بزرگترشان آغاز نمود تا آنكه به كوچكترشان رسيد و جام را از عدل او بيرون آورد.
برادرانش چون چنين ديدند، رخت هاى خود را چاك زدند و به شهر برگشتند و نزد يوسف رفتند و قولى را كه به پيشكار داده بودند به او نيز گفتند و به گناه خود اعتراف كردند و با خوارى و شرمندگى عذرخواهى كردند.
يوسف گفت : حاشا از ما كه چنين كنيم. ما فقط كسى را كه كالايمان نزد او پيدا شده است، نگه مى داريم و بقيه شما به سلامت نزد پدرتان برگرديد.
يهودا جلو رفت و التماس كرد و ترحّم خواست و به او گفت كه وقتى يوسف دستور داد بنيامين را بياورند و آنها اين را از پدرشان خواستند، وى بشدت امتناع ورزيد تا آنكه يهودا به او تضمين داد كه بنيامين را به وى برگرداند.
او گفت كه نمى توانند بدون بنيامين با پدرشان رو به رو شوند و اگر پدر پيرشان اين ماجرا را از آنان بشنود در دم جان مى دهد. يهودا از يوسف خواهش كرد كه وى را به جاى بنيامين به غلامى و بندگى خود بگيرد و بنيامين را رها كند تا پدرشان كه بعد از گم شدن برادر تنى او يوسف به وى انس و الفت گرفته است، خوشحال و شادمان شود.
و يوسف پيش جمعى كه به حضورش ايستاده بودند نتوانست خوددارى كند. پس ندا كرد كه همه را از نزد من بيرون كنيد و كسى نزد او نماند وقتى كه يوسف خويشتن را به برادران خود شناسانيد و به آواز بلند گريست و مصريان و اهل خانه فرعون شنيدند.
و يوسف برادران خود را گفت : من يوسف هستم. آيا پدرم هنوز زنده است؟ و برادرانش جواب وى را نتوانستند داد؛ زيرا كه به حضور وى مضطرب شدند. و يوسف به برادران خود گفت : نزديك من بياييد. پس نزديك آمدند و گفت :
منم يوسف، برادر شما كه به مصر فروختيد. و حال رنجيده مشويد و متغيّر نگرديد كه مرا بدين جا فروختيد؛ زيرا خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا نفوس را زنده نگاه دارد؛ زيرا حال دو سال شده است كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيار خواهد بود نه درو.
و خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا براى شما بقيّتى در زمين نگاه دارد و شما را به نجاتى عظيم احيا كند. و الآن شما مرا اين جا نفرستاديد، بلكه خدا (فرستاد) و او مرا آقا بر فرعون و بر تمامى اهل خانه او و حاكم بر همه زمين مصر ساخت.
بشتابيد و نزد پدرم رفته بدو گوييد : پسر تو يوسف چنين مى گويد كه نزد من بيا و تأخير منما. و در زمين جُوشَن ساكن شو تا نزديك من باشى، تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله گوسفندانت و رمه گاوانت و هر چه دارى. تا تو را در آنجا بپرورانم؛
زيرا كه پنج سال قحط باقى است مبادا تو و اهل خانه ات و متعلّقانت بى نوا گرديد. و اينك چشمان شما و چشمان برادرم بنيامين مى بيند كه زبان من است كه با شما سخن مى گويد. پس، پدرم را از همه حشمت من در مصر و از آنچه ديده ايد خبر دهيد و تعجيل نموده پدر مرا بدين جا آوريد.
پس به گردن برادر خود بنيامين آويخته بگريست و بنيامين برگردن وى گريست و همه برادران خود را بوسيده برايشان بگريست.
يوسف برادران خود را به نيكوترين وجه تجهيز كرد و آنان را روانه كنعان نمود. ايشان نزد پدر خويش رفتند و بشارتش دادند كه يوسف زنده است و ماجرا را برايش بازگو كردند.
👇👇👇
.
يعقوب خوشحال شد و همه اعضاى خانواده خود را كه مجموعاً هفتاد نفر بودند، به سوى مصر حركت داد و به جوشن مصر وارد شدند. يوسف براى استقبال پدرش به آنجا رفت و ديد پدرش مى آيد. هر دو دست به گردن يكديگر انداختند و بسيار گريستند.
سپس پدر و فرزندانش را فرود آورد و در آنجا مستقرّشان ساخت و فرعون به آنان احترام بسيار نهاد و امانشان داد و در بهترين نقطه مصر ملكى در اختيارشان گذاشت و يوسف در طول سال هاى قحطى به ايشان رسيدگى مى كرد و خرجشان را مى داد.
يعقوب بعد از ديدار يوسف، هفده سال در سرزمين مصر زندگى كرد.
📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲
#داستان_انبیاء #حضرت_یعقوب
#حضرت_یوسف
🔰 @DastanShia
.
⭕ داوری حجرالاسود برای تعیین امام
شیخ جعفر بن نماء در کتاب احوال المختار از اَبی بُجَیْرْ (دانشمند اهوازی) که به امامت محمدبن حنفیّه (فرزند حضرت علی علیه السلام) معتقد بود، نقل کرده است که گفت:
در سفر حج، امامم (محمدبن حنفیّه) را ملاقات کردم. روزی نزد ایشان بودم که پسر جوانی به او رسید و سلام کرد.
محمدبن حنفیّه برخاست و به پیشواز آن جوان رفت و پیشانیاش را بوسید و
بسیار به او احترام گزارد.
هنگامی که آن جوان رفت، به محمد بن حنفیّه گفتم: رنج و زحمتم را به حساب خدا میگذارم. گفت: برای چه؟
گفتم: برای این که ما معتقدیم، تو امامی هستی که پیرویاش واجب است، حال آن که بر میخیزی و به پیشواز این پسر میروی و این گونه به او احترام میکنی!
محمّدبن حنفیه گفت: آری، به خدا سوگند او امام من است. گفتم: این پسر کیست؟
گفت: نامش علی، پسر برادرم حسین علیه السلام است. بدان، من و او در مسئله امامت با هم گفت وگو کردیم.
پس او گفت: آیا راضی میشوی که حجرالاسود میان ما داوری کند؟ گفتم: چگونه سنگی بیجان را به داوری برگزینیم؟
گفت: به درستی امامی که اشیا با او سخن نگویند، امام نیست. من از او شرمنده شدم. بنابراین، پذیرفتم.
پس از این که هر دو نماز به جا آوردیم، او به سوی حجرالاسود رفت و گفت: به خدا سوگند، از تو میخواهم به ما خبر دهی که چه کسی از ما امام است؟
به خدا قسم، سنگ به سخن در آمد و گفت: ای محمّد، به امامت پسر برادرت راضی باش؛ زیرا که او از تو سزاوارتر به آن است و او امام توست. ازاین رو، امامت او را پذیرفتم.
ابوبجیر گفت: پس از حج برگشتم؛ در حالی که به امامت علی بن الحسین علیه السلام ایمان آوردم و از عقیده به کیسانیّه (۱) دست برداشتم.
--------------------------------
(۱): کیسانیّه: کسانی که به امامت محمّد بن حنفیّه معتقدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۲۲
#امام_سجاد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
❗برویم تا بشنوی!
پشت سر استاد در حال حرکت بودم. یک دفعه دیدم شیخی از دور به سمت او میآید. جلوی استاد را گرفت و گفت:
«از کجا معلوم حرفهای شما راست باشد؟ من میخواهم از خود امام زمان (ع) اینها را بشنوم.»
جواب شنید: «خب بیا برویم تا بشنوی».
جا خورد، توقع چنین پاسخی را نداشت.
راه افتادیم آن دو جلو و من پشت سر.
ناگهان دیدم اثری از آثار شهر نیست و داریم در بیابانی قدم میزنیم، کم کم یک بلندی از دور معلوم شد، مردمانی در حال رفت و آمد بودند.
ناگهان شیخ پشیمان شد: «نه! من نمیخواهم. مرا برگردان!»
آقای قاضی گفت: «تو خودت اصرار داشتی برویم ببینیم!»
شیخ با دستپاچگی جواب داد: «نه!برگردیم.»
از همان جا برگشتیم. قدری گذشت دوباره در همان کوچه و شهر خودمان بودیم.
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۱۰۰
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 یتیم و درخواست دارایی
مردی، مال بسیاری از برادرزاده یتیم خود در اختیار داشت. تا این که یتیم بالغ شد و از عمویش مال خود را خواست، ولی عمویش دارایی او برنگرداند.
جوان برای شکایت و دادخواهی نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رفت. پیامبر به عموی او دستور داد که مالش را به او بدهد.
عمو گفت: از خدا و فرستاده او پیروی میکنم و از گناه کبیره به خدا پناه میبرم. آن گاه مال را به برادرزاده اش برگرداند.
پیامبر فرمود: کسی که بر نفس خویش چیره شده است و از پروردگارش اطاعت میکند، این چنین عمل میکند.
هنگامی که جوان داراییهای خود را پس گرفت، آن را در راه خدا انفاق کرد. پیامبر در این باره فرمود: پاداش پا برجا است و گناه باقی است. گفته شد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله چگونه؟
فرمود: به پسر پاداش داده شد و گناه (و بار گران حساب رسی مال حلال و حرام در قیامت) بر پدرش باقی ماند.
📔 بحار الأنوار: ج۷۵، ص۱۲
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌻 مرگ، حمّام روح
على بن محمّد (امام هادى) عليهما السلام نزد يكى از اصحاب خود كه بيمار بود رفت. او مىگريست و از مردن بيتابى مىكرد.
حضرت به او فرمود : اى بنده خدا! تو از مرگ مىترسى چون آن را نمىشناسى.
اگر بدن تو چندان كثيف و چركين شود كه از شدّت چرك و كثافت ، آزرده شوى و بدنت پر از زخم شود و بدانى كه اگر در حمّامى خودت را بشويى همه آنها از بين مى رود، آيا دوست ندارى به آن حمّام بروى و چرك و كثافتها را از خودت بشويى؟
يا دوست دارى حمّام نروى و به همان حال باقى بمانى؟
عرض كرد : چرا، يا بن رسول اللّه (دوست دارم حمّام بروم).
فرمود : اين مرگ همان حمّام است و آخرين گناهان و بدىهاى وجود تو را پاك و تميز مىكند.
پس، هرگاه وارد آن (حمّام روح) شدى و از آن گذشتى، از هر گونه غم و اندوه و رنجى رهايى مىيابى و به همه گونه خوشى و شادمانى مىرسى.
در اين هنگام، آن مرد آرام گرفت و تن به مرگ سپرد و حالش جا آمد و چشم خود را بست و جان داد.
📔 معاني الأخبار: ص۲۹۰
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شکایت خدا نزد مردم
امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد.
پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم.
پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر میرسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است.
یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء میرسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیکتر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار میشود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد.
هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید، از من به مردم شکایت کردی.
پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید: تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن.
از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمهای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند.
در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا میگویم و از خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.» (۱)
--------------------------------
(۱): سوره یوسف: آیه ۸۶
📔 بحار الأنوار، ج۱۲، ص۳۱۱
#حضرت_یعقوب #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia