eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
22 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 کوری چشم به واسطه کور کردن چشمه یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود که یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می‌گذارند. پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود، از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی؟ گفت: ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می‌آمدند و از آن برمی‌داشتند و حیوانات خود را آب می‌دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می‌شد، و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم؛ به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم، و بیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می‌کردند، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است. به او گفتم: آیا چاره ای دارد؟ گفت: اگر وارث‌ها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می‌گردد. ایشان فرمود به ورثه‌اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم. 🔹 آدمی باید بداند که هرچه می‌کند به خود کرده است: (لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است. اگر سر کسی را بریده درمواقف برزخی خودش بی سر است و در جهنم سرو پایش به هم پیچیده است چنانچه می‌فرماید: (فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصی وَاْلاَقْدام)؛ از اینجاست که حضرت زینب کبری علیهاالسّلام در مجلس یزید به آن ملعون فرمود: وَما فَرَیْتَ اِلاّ جِلْدُکَ وَما قَطَعْتَ اِلاّ رَاءْسُکَ؛ نبریدی مگر پوست خودت را و جدا نساختی مگر سر خود را. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 نتيجه غذای پاک و حلال حضرت آية اللّه حاج سيّد ابوالقاسم كوكبى تبريزى (حفظه اللّه تعالى) مى گويند: پدرم آية اللّه مرحوم حاج سيّد على اصغر باغميشه‌اى در محلّه باغميشه تبريز باغى داشت كه قسمت بالاى باغ، مزرعه و محل گندمكارى بود. نان مصرفى عائله از گندم همان مزرعه تهيّه مى شد و از محصولات ديگر باغ هم بقيّه مخارج و لوازم خانه ما تأمين مى شد. وجود باغ و مزرعه، خود زمينه‌اى شده بود براى نگهدارى حيواناتى از قبيل: گاو و گوسفند و... و ما از اينها لبنيّات مصرفى خود را تأمين مى كرديم. از آنجا كه والد محترم عالم محل بود در بيشتر مجالس و مهمانيهاى محل، ايشان را دعوت مى كردند و مهمانيها بدون ايشان لطفى نداشت. ايشان هم معمولاً درمهمانيها دعوت مردم را اجابت كرده و حضور داشتند ولى كارى مى كردند كه ظاهراً غيرمتعارف و شگفت‌آور بود، و آن اين بود كه ايشان از نان و غذاى صاحب منزل ميل نمى نمودند و موقع رفتن به مهمانى از نان منزل خودمان يك عدد نان لواش كه از همان مزرعه خودمان تهيّه شد بود با مقدارى پنير كه آن هم از حيوانات خودمان بدست آمده بود به دستمال خود مى بست و با خود مى برد، و آنوقت كه سفره پهن و غذا آماده مى شد و مهمانها مشغول غذا خوردن مى شدند، والد محترم دستمال خودش را باز مى كرد و از نان و پنير خودش ميل مى نمود، و من با خود مى گفتم: اين كار يعنى چه؟ چرا ايشان از غذاهايى كه براى مهمانها تهيّه شده استفاده نمى كنند؟ اينها را فقط دردل مى گفتم ولى چيزى به زبان نمى آوردم تا اينكه راز اين مطلب و جواب اين چرايى كه در دل داشتم بعدها برايم كشف شد: پدرم در بيشتر سالها براى زيارت مرقد مطهّر ثامن الحجج حضرت امام على بن موسى الرضا عليه السلام به مشهد مقدّس مشرّف مى شد. در يكى از سفرهاى زيارتى كه ما هم همراهش بوديم موقع برگشتن از مشهد مقدّس به نزديكيهاى شهر ميانه رسيديم. والد ما به راننده فرمودند: نماز بخوانيم! راننده گفت: جلوتر...؛ رفتيم تا اينكه به نهر آبى رسيديم كه از كنار جادّه مى گذشت. پدرم وقتى آب را مشاهده كردند و محل را براى وضو گرفتن و اداى نماز مناسب ديدند باز هم به راننده فرمودند: نگهدار. نماز بخوانيم! امّا جواب راننده تكرار همان جواب اوّل بود. خلاصه درخواست توقّف براى اداء نماز از طرف والد محترم و امتناع و جواب سربالا از طرف راننده چندين بار بين ايشان رد و بدل شد. پدرم احساس نمود كه مسير آب از كنار جاده بطرف جنوب منحرف مى شود و ما از آب فاصله مى گيريم بطورى كه اگر جلوتر برويم دسترسى به آب نخواهيم داشت. به همين خاطر از روى صندلى اتوبوس حركت كرد و بصورت نيم خيز با قيافه بسيار جدّى و خشمگين خطاب به راننده گفت: (سنه ديرم ساخلا آخى) يعنى: به تو مى گويم نگهدار نماز بخوانيم! تا اين حرف از دهان آقا بيرون آمد اتوبوس چنان متوقف شد كه نزديك بود واژگون شود. فرياد يا اللّه و يا امام زمان (عج) از مسافرها بلند شد. گرد و خاك فضا را پر كرد. راننده آمد و به دست و پاى آقا افتاد و شروع كرد به عذرخواهى كردن و در ضمن گفت: آقا من تقصيرى ندارم. اين شخصى كه در كنار من نشسته بود به من مى گفت: برو! گوش به حرف او نده! بالاخره پائين آمديم، آنها كه نمازخوان بودند وضو گرفتند و نماز خواندند و آقا هم وضو گرفت و نماز خواند. من در اينجا فهميدم كه چرا مرحوم پدرم از غذاهاى مهمانی‌ها اجتناب مى كرده و جواب آن چرايى كه در دل داشتم براى من روشن گرديد كه اكتفا كردن به يك لقمه نان و پنيرى كه راه بدست آمدن آن بطور مشخّص حلال است، يعنى چه! و اينكه در احاديث امامان معصوم عليهم السلام تأكيد فراوان بر غذای پاک و حلال شده چه نتايج گرانقدرى دارد تا آنجا كه با يك اشاره يا يك كلمه (به تو مى گويم نگهدار!) اتوبوس به یکباره متوقف می‌شود! 📔 زندگينامه حضرت آيت اللّه العظمى كوكبى تبريزى: ص ۶۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ مبارزه با هواى نفس در حالات آية اللّه محمّد فشاركى مى‌نويسند: ایشان از مجتهدين بزرگ زمان خودش بود. بعد از فوت مرجع عاليقدر آية اللّه محمّدتقى شيرازى، مردم به ايشان مراجعه كردند تا در مسجدى كه هر شب آية اللّه شيرازى در آن نماز جماعت مى‌خواند اقامه نماز كنند و مرجعيّت تقليد را هم بپذيرند. آية اللّه فشاركى مى‌گويند: ديدم چيزى در من است كه مرا خوشحال كرده و بعد فهميدم كه ماجراى مرجعيّت است و شيطان در من نفوذ كرده. با خود گفتم: مى‌دانم با تو چه كنم. فرداى آن شب مى‌آيند و هر چه به آية اللّه فشاركى اصرار مى‌كنند بيا و نماز را بخوان قبول نمى‌كنند و از همينجا بود كه معظم له حتّى تا آخر عمر رساله هم ننوشتند و فقط شاگرد تربيت كردند. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص٧۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ مرد شامی و امام حسین (ع) شخصی از اهل شام، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد کیست؟ گفته شد: حسین بن علی بن أبیطالب است. سوابق‌ تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة إلی‌ الله آنچه می‌تواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید. همینکه هر چه‌ خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين (ع) بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد، و پس از آنکه‌ چند آیه از قرآن (مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض) قرائت کرد به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده‌ایم. آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ جواب داد: آری. فرمود: من با این خلق و خوی، سابقه دارم و سر چشمه آن را می‌دانم. پس از آن فرمود: تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به‌ تو کمک دهیم، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم. حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم. مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند، و هرگز گمان‌ نمی‌کرد با همچین گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد که گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته می‌شد و من به زمین فرو می‌رفتم، و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی‌کردم. تا آن ساعت برای من، در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عکس‌، کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست. 📔 نفثة المصدور محدث قمی: صفحه۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ راهنمای گمشدگان این حکایت، قصه تشرف سید محمّد جبل عاملی است به لقاء امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که نقل می‌کند: چون به مشهد مقدس رضوی مشرف شدم با فراوانی نعمت آنجا بر من تنگ می‌گذشت، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بیرون روند چون یک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مرافقت نکردم زوار رفتند. ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از ادای فریضه دیدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله دیگر نیست و اگر به این حال بمانم چون زمستان شود تلف می‌شوم برخاستم نزدیک ضریح رفتم و شکایت کردم، و با خاطر افسرده بیرون رفتم و با خود گفتم به همین حال گرسنه بیرون می‌روم اگر هلاک شدم مستریح می‌شوم و الا خود را به قافله می‌رسانم. از دروازه بیرون آمدم از راه جویا شدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غروب راه رفتم به جایی نرسیدم فهمیدم که راه را گم کردم به بیابان بی پایانی رسیدم که سوای حنظل چیزی در آن نبود. از شدت گرسنگی و تشنگی قریب پانصد حنظل شکستم شاید یکی از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا می‌گردیدم که شاید آبی یا علفی پیدا کنم تا آنکه مأیوس شدم و تن به مرگ دادم و گریه می‌کردم. ناگاه مکان مرتفعی به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبی دیدم تعجب کردم که در بلندی چشمه آب چگونه است، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم، بعد از نماز عشاء هوا تاریک شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهای غریب از آنها می‌شنیدم بسیاری از آنها را می‌شناختم چون شیر و گرگ و بعضی از دور چشمشان مانند چراغ می‌نمود وحشت کردم، و چون زیاده بر مردن چیزی نمانده بود و رنج بسیار کشیده بودم، رضا به قضا داده خوابید وقتی بیدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بی حالی. در این حال سواری نمایان شد، با خود گفتم این سوار مرا خواهد کشت زیرا که در صدد دستبردی خواهد بود و من چیزی ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمی خواهد زد، پس از رسیدن سلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه می‌کنی؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود کردم، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمی خوری؟ من چون فحص کرده بودم و مأیوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخریه مکن و به حال خود واگذار، فرمود: به عقب نگاه کن. نظر کردم بوته‌ای دیدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت، فرمود: به یکی از آنها سد جوع کن و نصف یکی صبح بخور و نصف دیگر را با خربزه صحیح دیگر همراه خود ببر، و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قریب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مکن که به کارت خواهد آمد، نزدیک به غروب به سیاه خیمه‌ای خواهی رسید آنها تو را به قافله خواهند رسانید. پس، از نظر من غایب شد. من برخاستم و یکی از آن خربزه‌ها را شکستم بسیار لطیف و شیرین بود که شاید به آن خوبی ندیده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه دیگر را شکسته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه دیگر روانه شدم، قریب به غروب آفتاب از دور خیمه‌ای دیدم چون اهل خیمه مرا از دور دیدند به سوی من دویدند و مرا به سختی گرفته به سوی خیمه بردند گویا توهم کرده بودند که من جاسوسم، و چون غیر عربی نمی دانستم و آنها جز پارسی زبانی نمی دانستند هرچه فریاد می‌کردم کسی گوش به حرف من نمی داد تا به نزدیک بزرگ خیمه رفتیم، او با خشم تمام گفت: از کجا می‌آیی؟ راست بگو وگرنه تو را می‌کشم، من به هزار حیله فی الجمله کیفیت حال خود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم. گفت: ای سید کاذب! اینجاها که تو می‌گویی کسی عبور نمی کند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید، و علاوه آن قدر مسافت که تو می‌گویی مقدور کسی نیست که در این زمان طی کند زیرا که به این طریق متعارف از اینجا تا مشهد سه منزل است و از این راه که تو می‌گویی منزلها خواهد بود، راست بگو وگرنه تو را با این شمشیر می‌کشم و شمشیر خود را کشید بر روی من، در این حال خربزه از زیر عبای من نمایان شد، گفت: این چیست؟ داستان را گفتم، تمام حاضرین گفتند در این صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم که تاکنون ندیده‌ام، پس بعضی به بعضی دیگر رجوع کردند و به زبان خود گفتگوی زیادی کردند و گویا مطمئن شدند که این خرق عادت است، پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جای دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه‌های مرا برای تبرک بردند، جامه‌های پاکیزه برایم آوردند، دو شب و دو روز مهمانداری کردند در نهایت خوبی، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند. 📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٧٩٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💫 دستگیری از مردم گروهی از یمن، به محضر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله آمدند. در میان آنها یک نفر در برابر رسول خدا بسیار جسور بود و سخنان درشت و خلاف ادب میگفت، به طوری که رسول گرامی خشمگین شد و رگ پیشانی اش از شدت خشم آشکار گردید و سرش را پایین آورد. در این هنگام جبرئیل بر پیغمبر نازل گردید و عرض کرد: خداوند سلام می‌رساند و می‌فرماید: این مرد انسان سخاوتمندی است و به مردم غذا می‌دهد همان دم آرامش یافت و به مرد رو کرد و فرمود: اگر جبرئیل به من خبر نداده بود که تو سخاوتمند و غذا دهنده هستی، برخورد سختی با تو می‌کردم تا عبرت آیندگان گردد. آن مرد گفت: آیا پروردگارت مهمان نوازی را دوست می‌دارد؟ پیامبر فرمود: آری. آن مرد همان لحظه مسلمان شد و به پیامبر عرض کرد: سوگند به خداوندی که تو را به حق مبعوث کرد تاکنون هیچ کس را از مال خود بی‌بهره نکرده‌ام. 📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٨٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔥 زبان اهل آتش امام علی علیه السلام دایی گروهی از بنی مخزوم بود، روزی جوانی از آنها آمد و گفت: ای دایی دوست همسالی داشتم که درگذشت و من برای او بسیار اندوهگین شدم. فرمود: دوست داری او را ببینی؟ گفت: بله. فرمود: پس ما را بر سر قبر او ببر. سر قبر او رفتند و امام دعا کرد و فرمود: ای فلانی به اذن خدا برخیز. ناگهان مرده بر سر قبر نشست در حالی که می‌گفت: وینه وینه! معنایش را پرسید. گفت: یعنی لبیک لبیک ای سرور ما. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: این چه زبانی است؟ آیا در زمان مرگ از عرب‌ها نبودی؟ گفت: بله، اما بر ولایت "فلان و فلان" مُردم و زبانم تبدیل به زبان اهل آتش شد. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕌 مسجد بهلول می‌گویند مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول»؛ شبانه آن را بالای سردر مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد میکنی؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند. چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است و در نزد خدا پشیزی نمی‌ارزد. شاید بسیاری از بناهای عظیم از معابد و مساجد و زیارتگاهها و بیمارستانها و پلها و کاروانسراها و مدرسهها چنین سرنوشتی داشته باشند؛ حسابش با خداست. 📔 مجوعه آثار شهید مطهری، ج١، ص٣٠٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ امام صادق (ع) و آهوی پناهنده داود پسر کثیر رقی می‌گوید: با جمعی در محضر امام صادق (علیه السلام) به جایی می‌رفتیم، در راه آهویی نر نزدیک امام آمد مطلبی را گفت و با حرکات و صدای مخصوص خود التماس می‌کرد، امام (علیه السلام) فرمود: انشاء الله انجام می‌دهم. آهو راهش را پیش گرفت و رفت. مرد بلخی که با ما بود گفت: یابن رسول الله! امروز چیز شگفت انگیزی دیدیم، آهو چه می‌گفت؟ حضرت فرمود: این حیوان به من پناهنده شد، گفت: یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچه شیرخوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند. از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده، آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم...... پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد. آنگاه رو به حاضرین کرد و گفت: آنچه را که دیدید از اسرار ما بود، اسرار ما را پیش نا اهلان نقل نکنید. زیرا کسی که اسرار ما را فاش کند ضررش برای ما از دشمنان ما بیشتر است. 📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص١١١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 توجّه امام به نماز شب مرحوم حجة الاسلام والمسلمين حاج سيّد احمد آقا خمينى مى گفت: وقتى كه از عراق مى خواستيم به كويت برويم بدليل ممانعت برگشتيم. از ساعت پنج صبح براى اينكه كسى در نجف خبردار نشود بين الطّلوئين حركت كرديم به سوى كويت. در مرز كويت ما را راه ندادند. ما برگشتيم به مرز عراق. به بدترين وجه با امام برخورد كردند. حتّى يك اتاق كه امام در آنجا استراحت بكند به ما ندادند. سرانجام امام عبايشان را انداختند در كنار يك اتاق مخروبه كه آنجا بود و دراز كشيدند. ساعت يازده دوزاده شب بود كه از بغداد گفتند: به بصره برگرديد. ما به بصره برگشتيم. ساعت يك يا يك و نيم بعد از نيمه شب به شهر بصره رسيديم. يك ساعتى طول كشيد تا مقدّمات كار را انجام بدهيم. بالاخره ساعت دو بود كه امام خوابيدند. طولى نكشيد كه من يك مرتبه ديدم زنگ ساعت به صدا درآمد. وقتى ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت چهار نيمه شب است و امام براى نماز شب بلند شدند. يك پيرمرد كه از ساعت پنج صبح تا دو بعد از نصف شب نخوابيده وقتى مى خوابد يادش مى ماند ساعت را كوك كند كه براى نماز شب بيدار شود. 📔 امام در سنگر نماز: ص ۸۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❌ همکاری با ستمگران ممنوع صفوان یکی از ارادتمندان اهل بیت، آدم فهمیده و پرهیزگاری بود. شتران بسیار داشت، به وسیله کرایه دادن آنها زندگانی خود را اداره می‌کرد. صفوان پس از آن که با خلیفه (هارون الرشید) قرارداد بست که حمل و نقل اسباب سفر حج وی را به عهده بگیرد، محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید. امام فرمود: صفوان! همه کارهای تو خوب است به جز یک عمل. صفوان گفت: فدایت شوم! آن کدام عمل است؟ امام فرمود: شترانت را به این مرد (هارون) کرایه داده‌ای! صفوان: یابن رسول الله برای کار حرامی کرایه نداده‌ام، هارون عازم حج است برای سفر حج کرایه داده‌ام. افزون بر این، خودم همراه او نخواهم رفت، بعضی از غلامان خود را همراهش می‌فرستم. امام: آیا تو دوست داری هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟ صفوان: بله یابن رسول الله قهراً چنین است. امام: هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد که ستمگران باقی بمانند شریک ستمگران است و هر کس شریک ستمگران به شمار آید، در آتش خواهد بود. پس از این گفتگو صفوان یکجا کاروان شترش را فروخت. هنگامی که هارون از فروختن شترها باخبر شد، صفوان را به حضور خود خواست و به او گفت: شنیده‌ام شترها را یکجا فروخته‌ای؟ صفوان: بلی! همین طور است. هارون: چرا؟ صفوان: پیر شده و از کار افتاده‌ام و غلامان نیز از عهده این کار به خوبی بر نمی آیند. هارون: نه، من می‌دانم چرا فروختی! حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل اسباب و اثاث بستی، آگاه شده و تو را از این عمل نهی کرده است. او به تو دستور داده است، شترانت را بفروشی! صفوان: مرا با موسی بن جعفر چه کار. هارون با لحنی خشمگین گفت: صفوان! دروغ می‌گویی اگر دوستی‌های سابق نبود، همین حالا سرت را از بدنت جدا می‌کردم. 📔 بحار الأنوار: ج٧۵، ص٣٧۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🐫 هشتاد شتر بعد از رحلت پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر می‌داد هر کس که دِین یا وعده‌ای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید، هر کس که نزد او می‌آمد و دین یا وعده را طلب می‌کرد، سجاده‌اش را بلند می‌کرد و آن را همانطور می‌یافت و به او پرداخت می‌کرد، خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا می‌کنی، ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان می‌شود، وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟ به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه می‌خواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده، گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد. به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفته‌ات داری؟ از او شاهد خواست، گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت می‌دهد شاهد می‌گیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی. سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟ فرمود: بله چه می‌خواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانواده‌ات اسلام آوردید؟ بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که می‌گفت: شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم، علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور، سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت، طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج می‌شدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا