.
💠 سرگذشت حضرت موسی (ع)
(٣): داستان موسى و خضر عليهما السلام در قرآن:
«خداوند سبحان به موسى وحى كرد كه يكى از بندگان او از دانشى برخوردار است كه موسى برخوردار نيست و به وى گفت اگر به مجمع البحرين برود، او را در آنجا خواهد يافت و در هر جا كه ماهى مرده زنده شد (يا ماهى ناپديد شد) او همان جاست.
موسى تصميم گرفت كه آن مرد دانا را ببيند و در صورت امكان پارهاى از دانش او را فرا گيرد. موسى اين تصميم خود را با جوان خود در ميان گذاشت و هر دو به جانب مجمع البحرين حركت كردند و يك عدد ماهى بى جانى با خود برداشتند و رفتند تا به مجمع البحرين رسيدند.
هر دو خسته شده بودند و در آنجا كنار ساحل، تخته سنگى بود. لذا به آن تخته سنگ تكيه دادند تا لختى بياسايند. امّا از ماهى غافل شدند و آن را از ياد بردند.
ناگاه ماهى بى جان جنبشى كرد و زنده شد و به دريا افتاد، يا درهمان حال كه مرده بود به آب افتاد و زير آب رفت و آن جوان ماهى را مى ديد و از كار آن به شگفت آمده بود.
منتها يادش رفت كه قضيه را به موسى بگويد. آن دو برخاستند و رفتند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت : غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت خسته و كوفته شده ايم.
اين جا بود كه آن جوان به ياد ماهى و صحنه عجيبى كه از آن ديده بود افتاد و به موسى گفت : وقتى به پناه آن تخته سنگ رفتيم، ماهى زنده شد و به دريا افتاد و شنا كنان به زير آب رفت و من مى خواستم موضوع را به تو بگويم امّا شيطان از يادم برد (يا در جاى تخته سنگ، ماهى را فراموش كردم و به دريا افتاد و در آب فرو رفت).
موسى گفت : اين همان است كه ما در جستجوى آن بوديم. بايد به آنجا برگرديم. پس، از همان راهى كه آمده بودند برگشتند و در آنجا بندهاى از بندگان خدا را كه خداوند از جانب خود رحمتى به او داده و علمى لدنّى عطايش كرده بود، يافتند.
موسى موضوع را به او گفت و از وى خواهش كرد اجازه دهد دنبالش برود و او پارهاى از دانش و رشدى كه خداوند ارزانيش كرده است بدو بياموزد.
آن مرد دانا گفت : تو قدرت تحمّل كارهايى را كه از من مشاهده خواهى كرد و حقيقتشان را نمى دانى، ندارى؛ زيرا چگونه مى توانى در برابر كارهايى صبر و شكيبايى كنى كه از راز آنها اطلاع ندارى؟
موسى قول داد كه به خواست خدا صبر خواهد كرد و در هيچ كارى نافرمانى و مخالفت او نكند. آن دانا بر اساس خواسته و وعده اش گفت : اگر به دنبال من آمدى، نبايد درباره هيچ چيز از من سؤال كنى تا اينكه خودم پيرامون آن برايت توضيح دهم.
پس، موسى و آن مرد دانا به راه افتادند تا بر كشتى نشستند كه عدّهاى سرنشين داشت. موسى از آنچه در ذهن آن دانا مى گذشت بى خبر بود.
آن مرد دانا كشتى را سوراخ كرد، به طورى كه بيم غرق شدن آن مى رفت. اين موضوع موسى را به تعجّب وا داشت و و عده اى را كه داده بود از يادش برد.
لذا به او گفت : كشتى را سوراخ كردى كه سرنشينان آن را غرق كنى؟ كار ناروايى كردى! مرد دانا گفت : نگفتم كه تو هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟!
موسى از اينكه وعده خود را فراموش كرده است عذر خواهى كرد و گفت : مرا به سبب آنچه فراموش كردهام مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير.
آن دو به راه خود ادامه دادند، تا به پسر بچهاى رسيدند. مرد دانا او را كشت. موسى نتوانست خوددارى كند و بر او خرده گرفت كه: شخص بى گناهى را بدون آنكه مرتكب قتلى شده باشد، كشتى؟! راستى كه كار ناپسندى مرتكب شدى!
مرد دانا دوباره گفت : آيا به تو نگفتم كه هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟ اين بار موسى ديگر عذرى نداشت كه بياورد و بدان وسيله از مفارقت او كه بدان راضى نبود، جلوگيرى كند.
لذا از او خواست كه مصاحبتش مشروط به سؤالى ديگر باشد؛ اگر براى بار سوم سؤال كرد از وى جدا شود. موسى مهلت خواهى خود را چنين بيان داشت: اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى مكن و از جانب من قطعاً معذور خواهى بود.
مرد دانا پذيرفت. آن دو مجدداً به راه خود ادامه دادند، تا به آبادى رسيدند در حالى كه سخت گرسنه شده بودند ، پس از مردم آن آبادى غذا خواستند. امّا هيچ كس از آنان پذيرايى نكرد.
در همين هنگام ديوارى را ديدند كه در آستانه فرو ريختن بود به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند. مرد دانا ديوار را درست كرد.
موسى گفت: اگر مى خواستى مى توانستى بابت آن مزدى بگيرى و از اين طريق سدّ جوع كنيم؛ زيرا ما به اين دستمزد احتياج داريم و اين مردم هم از ما پذيرايى نكردند.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
🔰 @DastanShia
.
⚡ شکایت از روزگار
مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار میداد.
یک روز در محضر امام صادق عليهالسلام، لب به شکایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح کرد:
- فلان مبلغ قرض دارم، نمیدانم چه جور اداء کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیج شدهام، به هر در بازی میروم به رویم بسته میشود...
در آخر از امام تقاضا کرد دربارهاش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید.
امام صادق عليهالسلام، به کنیزکی که آنجا بود فرمود: برو آن کیسه اشرفی که منصور برای ما فرستاده بیاور.
کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.
- مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.
- بسیار خوب، دعا هم میکن. اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختیها و بیچارگیهای خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که وانمود میشود تو در میدان زندگی زمین خوردهای و از روزگار شکست یافتهای؛ در نظرها کوچک میشوی، شخصیت و احترامت از میان میرود.
📔 بحار الأنوار: ج١١، ص١١۴
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزهٔ امیرالمؤمنین
از سلمان فارسی نقل شده است:
زنی از انصار که به او أمّ فروة گفته میشد به شکستن بیعت ابوبکر تحریک میکرد و به بیعت کردن با علی علیه السلام تشویق میکرد،
خبرش به ابوبکر رسید او را فرا خواند و از او خواست که توبه کند، امتناع کرد، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا آیا به متفرق کردن اجتماعی که مسلمانان گرد آن جمع شده اند تشویق میکنی؟ نظرت در مورد امامت من چیست؟ گفت: تو امام نیستی. گفت: پس من چه کسی هستم؟
گفت: امیر قومت هستی که تو را به ولایت انتخاب کردند و گرامیت داشتند، امام از جانب خدا و رسولش انتخاب میشود و نباید ظلم کند، امام و امیر برگزیده باید به آنچه در ظاهر و باطن است و آنچه از خیر و شر در مشرق و مغرب اتفاق میافتد آگاه باشد، امامت سزاوار پرستنده بت و کسی که کافر بوده و سپس اسلام آورده نیست، و تو از کدام دسته هستی ای ابن ابی قحافة؟
گفت: من از ائمهای هستم که خدا برای بندگانش برگزیده است، گفت: به خدا دروغ بستی اگر تو از کسانی که خدا برگزیده است بودی تو را در کتابش ذکر میکرد چنانکه غیر تو را ذکر کرده است، خدای عزّوجلّ فرمود: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ کانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ» (سجده، ۲۴) {و چون شکیبایی کردند و به آیات ما یقین داشتند، برخی از آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما [مردم را] هدایت میکردند.}
وای بر تو اگر امام هستی نام آسمان دنیا چیست؟ و نام آسمان دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی و هفتمی چیست؟ ابوبکر مبهوت ماند و پاسخی نداد، سپس گفت: نام آنها نزد خدایی است که آنها را خلق کرده است،
گفت: اگر جایز بود که زنان به مردان یاد دهند به تو میآموختم، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا اگر نام آسمانها را یکی یکی نگویی تو را میکشم.
گفت: آیا مرا به کشتن تهدید میکنی؟ به خدا اهمیتی نمی دهم که مرگم به دست چون تویی صورت گیرد، اما به تو میگویم، آسمان دنیا ایلول، دوم ربعول، سوم سحقوم، چهارم ذیلول، پنجم ماین، ششم ماجیر و هفتم ایوث است،
ابوبکر و همراهانش متحیّر شدند، به او گفتند نظرت در مورد علی علیه السلام چیست؟ گفت: انتظار دارید در مورد امام الائمه و وصی أوصیا چه بگویم، کسی که زمین و آسمان به نور او روشن شده است، و کسی که یکتا پرستی جز با شناخت او کامل نمی شود. اما تو عهد شکنی کردی و تغییر دادی و دینت را فروختی.
ابوبکر گفت: او را بکشید به راستی که مرتد شده است، او را کشتند. امیرالمؤمنین علی علیه السلام در زمین خود در وادی القری بود، وقتی آمد و خبر قتلام فروة به او رسید، بر سر قبر او رفت،
بر سر قبرش چهار پرنده سفید با منقارهای سرخ بودند در منقار هر یک از آنها دانه اناری بود و داخل شکاف قبر میشد، وقتی پرندگان به امیرالمؤمنین علیه السلام نگریستند بالهای خود را به حرکت در آوردند و سر و صدا کردند،
با زبانی شبیه زبان آنها به آنها پاسخ داد، گفت: اگر خدا بخواهد انجام میدهم، کنار قبرش ایستاد و دستش را به طرف آسمان گرفت و گفت: ای زنده کننده جانها بعد از مرگ، ای احیا کننده استخوانهای پوسیده، ام فروه را برای ما زنده کن و او را عبرتی برای کسی که تو را سرکشی کرده قرار ده،
ناگهان صدایی آمد: ای امیرالمؤمنین کارت انجام شد، ام فروة در حالی که لباس سبز رنگی از ابریشم سبز به او پیچیده شده بود بیرون آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، ابن ابی قحافه خواست که نور تو را خاموش کند و خدا برای نور تو روشنایی و درخشش خواست،
این خبر به ابوبکر و عمر رسید و حیرت زده شدند، سلمان به آنها گفت: اگر ابوالحسن (علیه السلام) به خدا قسم خورد که اولین و آخرین انسانها را زده کند، چنین میکند.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٠١
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 حكايت مرجعیت
مرحوم آية اللّه سيّد حسين كوه كمرى كه از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى و مجتهدى مشهور بود و حوزه درس معتبرى داشت هر روز طبق معمول در ساعت معيّن به يكى از مساجد نجف مى رفت و تدريس مى كرد.
چنانكه مى دانيم حوزه تدريس خارج فقه و اصول زمينه مرجعيّت است و مرجعيّت براى يك طلبه به معناى اين است كه يك مرتبه از صفر به بى نهايت برسد...
بنابراين طلبهاى كه شانس مرجعيّت دارد مرحله حسّاسى را طى مى كند.
مرحوم سيّد حسين كوه كمرى در چنين مرحله اى بود. يك روز از جايى برمى گشت و نيم ساعت بيشتر به وقت درس باقى نمانده بود. فكر كرد در اين وقت كم اگر بخواهد به خانه برود به كارى نمى رسد پس بهتر است به محلّ موعود برود و به انتظار شاگردان بنشيند.
رفت، امّا هنوز كسى نيامده بود ولى ديد در گوشهاى از مسجد كه محلّ تدريس بود شيخ ژوليدهاى با چند شاگرد نشسته و تدريس مى كند.
مرحوم كوه كمرى به سخنان او گوش كرده با كمال تعجّب احساس كرد آن شيخ ژوليده بسيار محقّقانه بحث مى كند.
روز ديگر علاقمند شد زودتر بيايد و به سخنان او گوش كند. آمد و گوش كرد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده گشت.
اين كار چند روز تكرار شد و براى سيد حسين يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است و او از درس اين شيخ استفاده مى كند و اگر شاگردان خودش به جاى درس او به درس اين شخص حاضر شوند بهره بيشترى خواهند برد.
اينجا بود كه خود را ميان تسليم و عناد، ايمان و كفر، آخرت و دنيا ديد.
روز ديگر شاگردان شيخ آمدند و جمع شدند گفت: امروز مى خواهم مطلب تازهاى به شما بگويم. اين شيخ كه در آن گوشه با چند شاگرد نشسته براى تدريس از من شايستهتر است و خود من هم از او استفاده مى كنم. همه با هم مى رويم به درس او!
و به اين ترتيب سيّد حسين از آن روز در حلقه شاگردان آن شيخ ژوليده که آثار فقر از او ديده مى شد درآمد.
اين شيخ ژوليده همان است كه بعدها به نام حضرت آية اللّه العظمى حاج شيخ مرتضى انصارى معروف شد.
شيخ در آن زمان تازه از سفر چند ساله خود به مشهد و اصفهان و كاشان برگشته و از اين سفر توشه فراوانى برگرفته بود مخصوصاً از محضر مرحوم حاج ملاّ هادى نراقى در كاشان.
جالب است بدانيم پس از شيخ انصارى شيعيان تُرك زبان مقلّد مرحوم كوه كمرى شدند!
📔 هدية الرّازى: ص ۴۲۱
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
❣️ محبت امیرالمؤمنین (ع)
روایت شده که سیاهی بر علی علیه السلام وارد شد و گفت: ای امیرالمؤمنین من دزدی کردم مرا پاک کن،
فرمود: شاید از جای بدون حِرز (جای بسته و قفل شده) دزدی کردهای و رویش را از او برگرداند و گفت: ای امیرالمؤمنین از حرز دزدی کردم مرا پاک کن،
علی علیه السلام فرمود: شاید کمتر از حد نصاب دزدی کردهای، و سرش را برگرداند و گفت: ای امیرالمؤمنین به اندازه نصاب دزدی کردم،
وقتی سه بار اعتراف کرد امیرالمؤمنین دست او را قطع کرد، رفت و در راه میگفت: دست مرا قطع کرد امیرالمؤمنین، امام المتقین، رهبر سفید رویان، بزرگِ دین و سرور وصیان، و پیوسته او را مدح میکرد،
امام حسن و امام حسین علیهماالسلام با او روبرو شدند و این را شنیدند، نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و گفتند: در راه سیاهی را دیدیم که شما را مدح میکرد،
امیرالمؤمنین علی السلام کسی را فرستاد تا او را نزد او باز گرداند، علی علیه السلام به او گفت: من دست تو را قطع کردم و تو مرا مدح میکنی؟
گفت: ای امیرالمؤمنین تو مرا پاک گردانیدی و محبت تو با گوشت و استخوان من در آمیخته، اگر مرا قطعه قطعه کنی محبت تو از قلبم نمیرود،
امیرالمؤمنین علیه السلام برای او دعا کرد و قسمت بریده شده را جایش قرار داد و بهبود یافت و مثل قبل شد.
📔 الخرائج و الجرائح: ص۸۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ با حسين (ع) در زندگى
يكى از خصوصيّات حاج آقا مصطفى خمينى (ره) كه كمتر گفته شده، اين بود كه ايشان به پياده روى كربلا در تمام زيارتهاى مخصوصه امام حسين عليه السلام مقيّد بود.
در سال معمولاً چند مناسبت بود (۱۵ شعبان، عرفه، اربعين، اوّل رجب، نيمه رجب) كه مردم از نجف به كربلا پياده مى رفتند و ايشان هر سال در چند مناسبت پياده به كربلا مى رفتند.
گاهى مى شد كه كف پاى ايشان تاوَل مى زد و خونابه از آن راه مى افتاد و كاملاً مجروح مى شد ولى باز به راه رفتن ادامه مى داد.
شخصى بود بنام شيخ جعفر كه هميشه پس از نماز امام خمينى (ره) در مسجد معروف به شيخ، چند جمله اى ذكر مصيبت آقا اباعبداللّه الحسين عليه السلام مى نمود و روضه مى خواند.
حاضران چندان اعتنايى نداشتند و كم كم متفرّق مى شدند و مى رفتند ولى تنها كسى كه مقيّد بود تا آخر بنشيند و روضه او را گوش دهد مرحوم حاج آقا مصطفى بود.
حتّى گاهى مى شد فقط ايشان در مسجد باقى مى ماند و به روضه شيخ جعفر گوش مى داد و اشك مى ريخت.
ايشان مقيّد بود كه در مجالس عزادارى كه دوستان در منازل يا مجاسد برقرار مى كردند شركت كنند.
خودشان هم هر صبح جمعه روضه اى داشتند و گاهى مى شد روضه خوان تنها يك نفر مستمع داشت كه او خود آن مرحوم بود.
آنچه براى او اهميّت داشت عزادارى براى آقا ابى عبداللّه عليه السلام بود.
📔 داستانهایی از علماء، ص١٨
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 شفا یافتن کاشانی به دست امام زمان (عج)
مردی از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدی تا آنکه پاهای او خشک شده بود و قدرت بر رفتار نداشت.
رفقای او، او را در نجف در نزد یکی از صلحا گذاشته بودند که آن صالح حجرهای در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روی او میبست و بیرون میرفت به صحرا برای تماشا و از برای برچیدن درّها؛
پس در یکی از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بیرون و در جایی بینداز آنگاه به هر جانب که خواهی برو.
پس گفت که آن مرد راضی شد و مرا با خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامی بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام میگفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حوضی که بود شست و بالای درختی که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت؛
من تنها در آن مکان ماندم و فکر میکردم که آخر امر من به کجا منتهی میشد، ناگاه جوان خوشروی گندم گونی را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجرهای که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جای آورد که من هرگز به آن خوبی ندیده بودم؛
چون از نماز فارغ شد به نزد من آمد و از احوال من سؤال نمود من گفتم که من به بلایی مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمی دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمی برد تا آنکه خلاص گردم.
پس آن مرد به من فرمود که محزون مباش زود است که حق تعالی هر دو را به تو عطا کند، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالای درخت بر زمین افتاد و من از جای خود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم،
پس بعد از آن فکر کردم و گفتم که من نمی توانستم از جای خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم،
و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضی در خویش ندیدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالی به برکت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافیت بخشیده است.
پس، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صحرا نظر کردم کسی را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نشناختم،
پس صاحب حجره رفیق من آمد و از حال من سؤال کرد و متحیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار متحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد.
آن شخص سالم بود تا آنکه صاحبان و رفیقانش آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکی عافیت بود و یکی مردن.
📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨١۴
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 شاهد ولایت
از طلحة بن عَمیرَة نقل شده است که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای سخن پیامبر که فرمود: "من کنت مولاه فعلی مولاه"، شاهد طلبید،
دوازده مرد از انصار گواهی دادند، و در میان قوم، مالک بن انس گواهی نداد،
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: ای انس، گفت: بله،
فرمود: چه چیز مانع شده که گواهی دهی در حالی که آنچه آنها شنیدهاند تو هم شنیدهای؟
گفت: ای امیرالمؤمنین پیر شدم و فراموش کردهام،
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خدایا اگر دروغ میگوید او را به سفیدی یا پیسی دچار کن که عمامه آن را نپوشاند.
طلحه گفت: خدا را گواه میگیرم که سفیدی در بین دو چشمش دیدم پدیدار شد.
📔 الإرشاد: ۱۶۶-۱۶۷
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شاهد ولایت
زید بن ارقم گوید: امیرالمؤمنین علی علیه السلام در مسجد از مردم سوال کرد و گفت: مردی میطلبم که به سخن پیامبر صلی الله علیه و آله گواهی دهد، که میفرمود:
«مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ»؛
دوازده نفر از اهل بدر برخاستند، شش نفر از سمت راست و شش نفر از سمت چپ و به آن گواهی دادند،
زید بن ارقم گوید: من از کسانی بودم که این سخن را شنیدم و کتمان کردم و خدا بیناییام را گرفت؛ و از اینکه شهادت نداده بود پشیمان بود و استغفار میکرد.
📔 الإرشاد: ۱۶٧
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ هشدار به ثروتمندان
حسین بن ابی العلی که یکی از شیعیان ثروتمند بود، میگوید:
با گروهی بیش از بیست نفر برای زیارت خانهٔ خدا به سوی مکه حرکت کردیم، به هر منزل که میرسیدیم، من از مال شخصی خودم یک گوسفند میکشتم و غذا برای آن عده تهیه میکردم.
وقتی که به محضر امام صادق عليهالسلام رسیدیم، حضرت فرمود:
ای حسین! چرا مؤمنان را ذلیل و سرافکنده میکنی؟ گفتم: پناه میبرم به خدا از اینکه چنین صفت زشتی داشته باشم.
امام فرمود:
به من گزارش دادند که تو در ایستگاههای راه مکه یک گوسفند سر بریده و به همسفران خود میخورانیدی؟
گفتم: راست است من چنین کاری میکردم ولی این کارها را برای رضایت خدا انجام میدادم غرض دیگری نداشتم، وانگهی اطعام مؤمنان مخصوصا در سفر مکه، چگونه باعث تحقیر و ذلت مؤمنان میشود؟
حضرت فرمود:
مگر تو توجه نداشتی، افرادی با تو همسفر بودند که آنها هم مایل بودند همانند تو هر جا رسیدند گوسفندی سر ببرند و دیگران را اطعام کنند ولی چون توانایی نداشتند پیش خود شرمنده و سر به زیر میشدند.
بنابراین کار ریخت و پاشهای تو موجب شرمندگی مؤمنان میگردید و آنها را ناراحت میساخت.
گفتم: من از اعمال خود استغفار میکنم و با خویش عهد میبندم که از این پس کاریهای که باعث سر افکندگی دیگران میشود، انجام ندهم.
📔 بحار الأنوار: ج٧۶، ص٢۶٩
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 شاهد ولایت
از جابر انصاری نقل شده است که امیرالمؤمنین علی علیه السلام از انس بن مالک، براء بن عازب، اشعث و خالد بن یزید خواست تا به سخن پیامبر صلی الله علیه و آله: «من کنت مولاه فعلی مولاه» شهادت دهند، کتمان کردند،
به انس فرمود: خدا تو را نمیراند تا به مرض پیسی که عمامه آن را نپوشاند مبتلا کند،
و به اشعث فرمود: خدا تو را نمیراند تا دو چیز ارزشمندت را بگیرد،
و به خالد فرمود: خدا تو را نمیراند مگر به مرگ جاهلی،
و به براء فرمود: خدا تو را نمیراند مگر به همان صورتی که مهاجرت کردهای،
جابر گفت: به خدا انس را دیدم که پیسی گرفته بود آن را با عمامه میپوشانید اما پنهان نمی شد،
و اشعث را دیدم که دو چیز ارزشمند (چِشم) خود را از دست داده بود، و میگفت: سپاس خدایی را که باعث شد امیرالمؤمنین نفرین کند در دنیا کور شوم و برای آخرتم نفرین نکرد تا عذاب شوم،
و خالد وقتی مُرد او را در منزلش دفن کردند، قبیله کِنده از آن با خبر شد و اسب و شتر آورد و بر در منزلش پِی کرد و به مرگ جاهلی مرد،
و اما بَراء، او از طرف معاویه والی یمن شد و در آنجا مُرد و از آن مهاجرت کرده بود و آنجا سراة بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢١٠
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ نفرین پدر
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در شب احرام صدای گریهای شنید به امام حسین علیه السلام امر کرد آن را دنبال کند،
وقتی به آن رسید جوانی را یافت که نصف بدنش خشک شده بود، او را آورد و امیرالمؤمنین علیه السلام از حالش پرسید،
گفت: مرد سرخوشی بودم و پدرم مرا نصیحت میکرد، روزی وقتی نصیحت میکرد او را زدم، در این مکان مرا نفرین کرد، شعری سرود و وقتی سخنش پایان یافت نیمی از بدنم خشک شد،
پشیمان شدم، توبه کردم و دلش را به دست آوردم، سوار بر شتری شد تا مرا به این مکان بیاورد و برایم دعا کند،
وقتی به نیمههای صحرا رسید شتر به خاطر پرواز پرندهای رم کرد و پدرم مرد،
امیرالمؤمنین علیه السلام چهار رکعت نماز خواند سپس فرمود: در حال سلامت بر خیز، پس سالم بر خاست، فرمود: راست گفتی، اگر از تو راضی نبود سالم نمیشدی.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢١٠
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⭕ سام بن نوح
گروهی از یمن نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و گفتند: ما از بازماندگان مردمان پیشین از آل نوح هستیم، و پیامبر ما یک وصی داشت به نام سام، در کتابش خبر داده که هر پیامبری معجزه دارد و وصیّی دارد که جانشین او میشود، وصیّ تو کیست؟
پیامبر صلی الله علیه و آله با دستش به طرف علی علیه السلام اشاره کرد، گفتند: ای محمد اگر از او بخواهیم که سام بن نوح را به ما نشان دهد، چنین میکند؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بله به إذن خدا، و فرمود: ای علی! همراه آنها داخل مسجد برو و در محراب پایت را بر زمین بزن،
علی علیه السلام رفت - و همراهشان کتابهایی بود - تا اینکه به محراب پیامبر صلی الله علیه و آله در داخل مسجد رسید، دو رکعت نماز خواند، سپس برخاست و با پایش بر زمین زد،
زمین شکافته شد و قبر و تابوتی ظاهر شد، پیری از تابوت بر خاست که صورتش مانند ماه شب چهارده میدرخشید، و خاک را از سرش میتکاند، ریشی داشت که تا نافش آمده بود،
بر علی علیه السلام درود فرستاد و گفت: شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد فرستاده خدا، سرور پیامبران است، و تو علی وصی محمد سرور وصیین هستی و من سام بن نوح هستم،
آنان کتابهایشان را باز کردند و او را چنانکه در کتابها وصف کرده بودند یافتند، سپس گفتند: میخواهیم از کتابهایش سورهای بخواند، شروع به خواندنش کرد تا اینکه سوره پایان یافت،
سپس به علی علیه السلام سلام فرستاد و خوابید همانطور که بود و زمین بسته شد، و همگی گفتند: «إنّ الدین عند الإسلام» و ایمان آوردند،
و خداوند نازل کرد: «أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ وَهُوَ يُحْيِي الْمَوْتَىٰ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ * وَمَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ»
{آیا آنها غیر از خدا را ولیّ خود برگزیدند؟! در حالی که «ولیّ» فقط خداوند است و اوست که مردگان را زنده میکند، و اوست که بر هر چیزی تواناست! / در هر چیز اختلاف کنید، داوریش با خداست؛ این است خداوند، پروردگار من، بر او توکّل کردهام و به سوی او بازمیگردم!}
(سوره شوری، آیه ۹-١٠)
📔 مناقب آل ابی طالب: ج١، ص۴٧۶
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia