.
⚡️ صاعقه
علی بن ابی حمزه نقل کرده، یک سال که در مکه بودیم، صاعقه ای بزرگ بر مردم زد و عده زیادی از مردم مردند.
من به حضور ابا الحسن علیه السّلام رسیدم؛ قبل از این که چیزی بپرسم فرمودند: ای علی! شخص غرق شده و صاعقه زده را باید تا سه روز منتظر بمانند تا نشانه ای دال بر مردنش آشکار شود.
عرض کردم: یعنی شما میخواهید بفرمایید که عده زیادی را زنده دفن کرده اند؟ فرمودند: آری، ای علی! عده زیادی را زنده دفن کردند و آنها در قبر مردند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۷۹
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔰 زمانه، دو روز است!
برقی از پدرش و او از حسین، پسر امام کاظم علیه السلام نقل کرده است:
ما، جوانانی از بنی هاشم، نزد امام رضا علیه السلام رفته بودیم.
در این هنگام، جعفربن عُمر علوی با لباسی ژنده از کنار ما گذشت.
ما به قیافه و شکل او خندیدیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: به زودی او را ثروتمند و با پیروان زیادی خواهید دید.
تا این که کم تر از یک ماه جعفر فرمانروای مدینه شد.
روزی از کنار ما میگذشت؛ در حالی که بزرگان و غلامان با او همراه بودند.
⭕ امیرالمؤمنین على عليهالسلام: زمانه، دو روز است: روزى با توست و ديگر روز بر تو. اگر با تو بود، سرمست مشو و اگر بر تو بود، دلگير نشو. (مطالب السؤول: ص۵۷)
📔 بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۳۳
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ کرامات امام کاظم علیه السلام
از شقیق بلخی نقل شده است:
در سال صد و چهل و نه هجری برای انجام حج خارج شدم و در قادسیه (روستایی است نزدیک کوفه از طرف بیابان که در فاصله پانزده فرسخی کوفه قرار دارد و واقعه بزرگ بین مسلمانان و فارس در همین مکان رخ داد و آن روز هم به روز قادسیه شناخته میشود) بار انداختم،
وقتی داشتم به آن همه اثاثیه و آن همه جمعیت مردم نگاه میکردم، جوان زیبای گندم گون و ضعیفی را دیدم که روی لباسش جامه ای از پشم پوشیده بود و ردایی به دوش و نعلینی در پاهایش داشت و تنها نشسته بود.
با خود گفتم: این جوان از صوفیها است و میخواهد در راه سربار مردم باشد، به خدا میروم و او را سرزنش میکنم. نزدیکش رفتم، وقتی دید من به طرفش میروم، فرمود:
ای شقیق! «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» {از بسیاری از گمانها بپرهیزید که پاره ای از گمانها گناه است} (حجرات، ۱۲)، سپس مرا ترک کرد و رفت.
با خود گفتم: کار بزرگی کرد، از دل من خبر داد و اسم مرا به زبان آورد؛ این مرد حتماً بنده صالحی است، باید خود را به او برسانم و از او بخواهم حلالم کند. با سرعت به دنبالش رفتم، ولی به او نرسیدم و از مقابل چشمم غایب شد.
وقتی در واقصه (منزلی است در راه مکه که بعد از قرعاء به طرف مکه واقع شده، و نیز نام آب گیری است که در زمینهای بنی کعب است) بار انداختیم، او را دیدم که مشغول نماز است و اعضایش لرزان و اشک هایش جاری است.
گفتم: خودش است، بروم و از او حلالیت بطلبم. صبر کردم تا نمازش تمام شد و به طرف او رفتم، وقتی مرا در حال آمدن دید، فرمود:
ای شقیق! این آیه را بخوان: «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی» {به یقین من آمرزنده کسی هستم که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته نماید و به راه راست راهسپر شود} (طه، ۸۲)، باز مرا گذاشت و رفت.
گفتم: این جوان حتماً از بزرگان است؛ دو بار از دل من خبر داده است. وقتی در زباله (جایی معروف در راه مکه است که بین واقصه و ثعلبیه واقع شده است و دو برکه در آن وجود دارد) بار انداختیم، آن جوان را دیدم که کنار چاه ایستاده و کوزه ای در دست دارد و میخواهد از چاه آب بکشد،
کوزه از دستش به درون چاه افتاد و من داشتم نگاهش میکردم، سر به آسمان بلند کرده و میگوید: تو پروردگار منی وقتی تشنه آب شوم و قوت و غذایی منی هرگاه غذایی بخواهم. خداوندا ای سرور من! غیر از این کوزه ندارم آن را از من نگیر!
شقیق نقل کرده، به خدا قسم دیدم آب چاه بالا آمد و دستش را دراز کرد و کوزه را گرفت و پر از آب کرد، سپس وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند.
بعد به طرف پشته ای از شن رفت و از آن شنها را با دست داخل کوزه میریخت و آن را تکان میداد و میآشامید. جلو رفتم و سلام کردم، جوابم را داد.
عرض کردم: از فضلی که خدا به شما عنایت کرده، به من هم بدهید بخورم. فرمود: ای شقیق! ما پیوسته مشمول نعمتهای ظاهری و باطنی خدا هستیم، به پروردگارت خوش بین باش!
سپس کوزه را به من داد، آشامیدم، دیدم قاووت و شکر است، به خدا قسم تا آن وقت چیزی لذیذتر و خوش بوتر از آن نخورده بودم، هم سیر شدم و هم سیراب، و تا چند روز اشتها به غذا و آب نداشتم.
دیگر او را ندیدم تا داخل مکه شدیم، نیمه شبی او را کنار گنبد آبخوری دیدم که ایستاده و با خشوع ناله و اشک نماز میخواند.
تا پایان شب همین حال را داشت. وقتی فجر را دید، در مکان نمازش نشست و شروع به تسبیح نمود و سپس برخاست و نماز صبح را خواند و هفت مرتبه گرد خانه خدا طواف کرد و خارج شد.
به دنبالش رفتم، دیدم بر خلاف آنچه در راه دیده بودم، برای خودش مریدان و غلامانی دارد و مردم دور و برش جمع شدند و بر او سلام میکنند، به یک از کسانی که نزدیکش بود گفتم: این جوان کیست؟
گفت: این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام است. گفتم: جای تعجب بود چنین اگر غیر از این آقا چنان کارهایی میکرد.
📔 کشف الغمة: ج۳، ص۴
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🤲 دعاى مادر اجابت شد
آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند:
هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماریام شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانهاى تهيّه كرديم.
آنجا نير معالجات مؤثر واقع نشد و من بىحال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد.
تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهرهاى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا:
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام،
به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اين حال كه من به صورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّههاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد:
يا موسى بن جعفر عليه السلام! يا جوادالائمه عليه السلام! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّهام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ ...
(البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائجاند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند: خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت و فرمودند: برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد، پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است! ما هم مى رويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر.
مادرم از پلهها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتم.
با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم!
📔 داستانهایی از علماء، ص۱۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌹 بزرگواری سیّد
يكي از طلاب حكايت كرد: كه در صحن امام حسين (عليه السلام) نزديك درب تل زينبيه، نشسته بودم و مردی در كنارم ايستاده بود.
مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانی (ره) با اصحابش، از حرم مقدّس امام حسين (عليه السلام) خارج شد و از درب تل زينبيه صحن مطهر را ترك گفت.
مردی كه كنارم ايستاده بود آهسته گفت بروم و سيّد را كنار گوشش دشنام گويم و به دنبال سيّد حركت نمود.
لحظاتی نگذشت كه مرد دشنام دهنده با چشم گريان برگشت، علتش را پرسيدم: پاسخ داد من سيّد را تا درب منزل دشنام دادم،
امّا وقتی به درب منزل رسيدم سيّد فرمود: همين جا توقف كن من با شما كاری دارم و داخل منزل شد،
طولی نكشيد از منزل خارج شد و فرمود: اين پولها را بگير و هر وقت تنگدستی به تو روی آورد به ما مراجعه كن و آماده كه هرگونه دشنام و ناسزايی را بشنوم، لكن استدعای من آن است كه عرض و ناموس مرا مورد دشنام قرار ندهی.
دشنام دهنده میگويد: چنان اين كلمات پيامبر گونهٔ سيّد در من اثر عميقی به جای گذاشت كه نزديك بود قالب تهی نمايم، اشك چشمان مرا گرفت و رعشه بر اندامم افتاد همان طوری كه مشاهده میکنی.
📔 یکصد داستان خواندنی (آية الله حسینی شیرازی)، ص٣۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
🖤
تسليت ای حجّت ثانی عشر ياين الحسن
زود بود از بهر تو داغ پدر يابن الحسن
قلب بابت از شرار زهر دشمن آب شد
سوخت جسم و جانش از پا تا به سر يابن الحسن
كودك شش ساله بودی بر پدر خواندی نماز
ريختی از چشم خود خون جگر يابن الحسن
.
.
.
شهادت امام یازدهم شیعیان
امام حسن عسکری علیه السلام
بر شما تسلیت و تعزیت باد...
🏴
#حدیث #شهادت_امام_حسن_عسکری
💢 @Hadis_Shia 💢
.
🌴 امام عسکری (ع) و مرد دروغگو
مردی به نام اسماعیل میگوید:
بر سر راه امام عسکری (علیه السلام) نشسته بودم، چون حضرت خواست بگذرد، جلو رفتم، شرح نیازمندی و پریشانی خود را به آن حضرت گفتم و سوگند خوردم که درهمی ندارم، نه صبحانه ای و نه شامی.
حضرت فرمود:
به نام خداوند سوگند دروغین یاد میکنی در حالی که دویست دینار را پنهان کردهای! ولی این سخن من برای آن نیست که تو را کمک نکنم.
سپس حضرت به غلام خود فرمود:
ای غلام آنچه همراه داری به این مرد بده.
غلام صد دینار طلا به من داد.
حضرت فرمود:
از آن دینارها که پنهان کردهای، محروم خواهی شد در حالی که به شدت به آنها نیاز داشته باشی.
اسماعیل میگوید:
این سخن امام عسکری (علیه السلام) درست بود، زیرا من دویست دینار پنهان کرده بودم.
این قضیه گذشت. تا این که هر چه داشتم خرج کرده، به مشکل بسیار بزرگی گرفتار شدم و درهای روزی به رویم بسته شد، به سراغ دینارها رفتم، دیدم دزدی آن دینارها را برده است. دیگر هرگز به دیناری از آنها دست پیدا نکردم.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢٨
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ شبیه عیسی (ع)
در شهرستان ری، بطریق پزشک که بیش از صد سال داشت میگوید: من شاگرد بختیشوع طبیب متوکل بودم؛ از بین شاگردان مرا بیشتر مورد لطف قرار میداد.
روزی حضرت امام حسن عسکری علیه السلام پسر علی بن محمّد بن علی بن موسی الرضا علیهم السّلام به بختیشوع پیغام داد که بهترین شاگرد خود را بفرست تا مرا رگ بزند.
بختیشوع مرا انتخاب کرده و گفت: ابن الرضا علیهما السلام از من خواسته یک نفر را برای فصد بفرستم. متوجه باش، او داناترین فرد روی زمین است. دقت کن مبادا در مورد دستوری که میدهد اعتراضی کنی.
خدمت آن جناب رفتم، دستور داد در اطاقی باشم و هر وقت احتیاج داشت مرا بخواهد. موقعی که من خدمتش رسیدم، بهترین وقت برای فصد بود ولی ایشان وقتی مرا برای فصد خواست که برایش خوب نبود.
یک طشت بزرگ حاضر کرده بود. من رگ اکحل را فصد کردم. خون پیوسته میریخت به اندازه ای که طشت پر شد. بعد فرمود: خون را قطع کن! من قطع کردم و حضرت دست خود را شست و بست.
باز مرا به همان اطاق برگردانید و غذاهای گرم و سرد زیادی آوردند. تا عصر آنجا بودم، دوباره مرا خواست. فرمود: رگ را باز کن و همان طشت را دو مرتبه خواست.
من رگ را باز کردم، خون جاری شد تا طشت پر گردید. فرمود: قطع کن! خون را قطع کردم. دست خود را بست. باز مرا به همان اطاق برگردانید. شب همان جا خوابیدم.
فردا صبح که آفتاب برآمد مرا خواست و همان طشت را آوردند. فرمود: رگ را بگشا! من گشودم. مثل شیر دوشیده، مایعی خارج گردید تا طشت پر شد.
باز دستور داد قطع کنم. قطع کردم! دست خود را بست و یک دست لباس و پنجاه دینار طلا به من داد! فرمود: این را بگیر و مرا معذور دار!
هدیه ایشان را گرفتم. عرض کردم: آیا امر و دستوری به من میفرمایید؟ فرمود: با کسی که در دیر عاقول همسفر میشوی خوش رفتاری کن.
من پیش استادم بختیشوع رفتم و جریان را شرح دادم. گفت: تمام پزشکان در این مطلب اتفاق دارند که بیش از هفت کیل و پیمانه در بدن انسان خون وجود ندارد. آنچه تو نقل کردی اگر از چشمه آبی خارج شود جای تعجب است.
از همه عجیب تر جریان شیر است که خارج شده! ساعتی در فکر فرو رفت. سپس شبانه روز پیوسته در جستجو بود تا در لابلای کتابها در این مورد مطلبی بیابد ولی چیزی پیدا نشد!
بعد گفت: در میان نصرانیان کسی دیگر باقی نماند که در علم طب واردتر از راهبی باشد که ساکن دیر عاقول است. نامه ای برای او نوشت و جریان را شرح داد.
من به آن جانب رفتم و از خارج دیر او را صدا زدم. از بالا سر برآورده و گفت: کیستی؟ گفتم من از شاگردان بختیشوع هستم. گفت: نامه ای آورده ای؟ جواب دادم: آری.
سبدی را آویزان کرد و نامه را در آن گذاشتم. بالا کشید و خواند. پس از خواندن نامه فوری از دیر فرود آمده و گفت: تو آن آقا را فصد کردی؟ گفتم: آری. گفت: خوشا به حال مادرت! و سوار بر قاطری شده، همراه من آمد.
هنوز یک سوم از شب باقی مانده بود که به سر من رأی رسیدیم. گفتم: مایلی به خانه استادم برویم یا منزل همان آقایی که او را فصد کرده ام؟
بالاخره قبل از اذان صبح به در خانه امام علیه السّلام رسیدیم. در این موقع در باز شد و غلامی خارج گردید و گفت: کدام یک از شما راهب دیر عاقول هستید؟ گفت: منم فدایت شوم! اجازه ورود داد.
غلام رو به من نموده گفت: تو دو قاطر را نگهدار. دست او را گرفت و با او داخل شد.
من تا موقعی که آفتاب برآمد همان جا ایستادم و راهب خارج شد.
دیدم لباسهای رهبانیت را از تن خارج نموده و لباسی سفید در تن دارد و مسلمان شده! گفت: مرا به خانه استادت ببر.
همین که چشم بختیشوع به او افتاد، با عجله به طرفش دوید و گفت: چه باعث شد که دین خود را رها کردی؟ گفت: عیسی مسیح را پیدا کردم و به دست او اسلام آوردم. پرسید: تو عیسی را دیدی؟
گفت: نظیر او را دیدم؛ زیرا چنین فصدی را جز عیسی کسی نکرده. این شخص نیز در معجزه و دلائلی که دارد، مانند اوست.
بعد خدمت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را برگزید و تا زنده بود در خدمت ایشان بود.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۲۴
#امام_عسکری #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔰 شمش طلا
ابو هاشم جعفری میگوید: یک روز من در خدمت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام از شهر به سمت صحرا خارج شدیم.
آن جناب جلو میرفت و من نیز از پی ایشان. در بین راه به فکر قرضی افتادم که موقع پرداخت آن رسیده بود. در این اندیشه بودم که از چه راهی آن را پرداخت کنم.
امام علیه السّلام رو به من نموده و فرمود: خداوند پرداخت میکند. در این موقع همان طور که سوار بود خم شد و با شلاق خود خطی روی زمین کشید و فرمود: ابا هاشم! پایین بیا و آن را بردار، ولی مطلب را پوشیده و پنهان کن.
من پایین آمدم. چشمم به شمشی از طلا افتاد و آن را در کفش خود جای دادم و به راه افتادیم.
با خود فکر کردم که اگر این طلا معادل تمام قرضم بود که بهتر و گر نه طلبکار را به همین مقدار راضی میکنم ولی باید در مورد مخارج زمستان از خوراک و پوشاک و سایر احتیاجات چاره ای اندیشید.
امام علیه السّلام برای مرتبه دوم نگاهی به من نمود و باز با شلاق خطی روی زمین کشید و فرمود: برو پایین! بردار و پنهان کن! این مرتبه شمشی از نقره بود!
آن را در کفش دیگر خود پنهان کردم و مختصری راه رفتیم. امام به منزل خود مراجعت نمود و من نیز به منزل رفتم.
قرض خود را حساب کردم. شمش طلا را وزن نمودم که بدون کم و زیاد معادل همان قرض بود.
بعد حساب مخارج زمستان را از هر جهت نمودم و مبلغی را حساب کردم که بدون زیاده روی و سخت گیری، بتوانم زمستان را به سر برم.
بعد شمش نقره را وزن کردم! مطابق با همان مبلغی که من پیش بینی کرده بودم، بدون کم و زیاد بود.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۲۰
#امام_عسکری #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 قضاوت امام زمان (عج)
شیخ ابوالقاسم حاسمی فاضل و عالم کامل و از بزرگان مشایخ اصحاب شیعه است. حکایت وی داستان مناظرهای است که میان او و یکی از علماء اهل سنت که در شهر همدان واقع شده است. وی میگوید:
شخصی از علمای اهل سنت بود به نام رفیع الدین حسین که با وی مصاحبت قدیمی و شراکت مالی داشتم ولی از آنجا که هیچ یک از ما عقائد و آراء خود را از دیگری مخفی نمی کرد غالبا به شوخی یکدیگر را ناصبی و رافضی خطاب می نمودیم ولی هیچ گاه با یکدیگر در مسائل اعتقادی بحث نمی کردیم.
روزی در مسجد شهر همدان که معروف به مسجد عقیق بود نشسته و مشغول به صحبت بودیم، که در مسألهای اعتقادی بحثی شروع شد و او در صحبت خود خلیفه اول و دوم را بر امیر مؤمنان علی علیه السلام برتری داد و در استدلال بر مدعای خویش آیات و روایات بسیاری را مطرح نمود.
از جمله مصاحبت ابوبکر در غار با پیامبر (صلی الله علیه و آله) و اینکه او در میان مهاجرین و انصار به صدیق اکبر ملقب گردید و ...
پس از شنیدن کلام او، گفتم: چطور می توانی ابوبکر را بر سید اوصیاء و سند اولیاء و حامل لواء و امام انس و جن و قسیم دوزخ و جنت برتری دهی در حالی که می دانی آن حضرت صدیق اکبر و فاروق ازهر و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله و زوج بتول عذراء است،
و نیز می دانی که زمانی که رسول خدا به سوی غار رفت آن جناب در بستر آن حضرت خوابید و رسول خدا صلی الله علیه و آله ابواب خانه های صحابه را از مسجد مسدود فرمود مگر باب خانه آن جناب را،
و نیز علی علیه السلام را بر کتف شریف خود به جهت شکستن اصنام (بت ها) در صدر اسلام بالا برد و خداوند متعال در ملأ اعلی فاطمه را به علی علیه السلام تزویج فرمود و آن جناب بود که با عمرو بن عبدود مقاتله نمود و نیز خیبر را فتح فرمود و هیچ گاه حتی به اندازه چشم به هم زدن، به پروردگار حکیم شرک نورزید،
و رسول خدا صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را به چهار پیغمبر تشبیه نموده و فرمود: هر که می خواهد آدم را در عملش و نوح را در حلمش و موسی را در شدتش و عیسی را در زهدش مشاهده کند، به علی بن ابیطالب نظر کند،
با وجود این همه فضائل و کمالات ظاهره باهره و با قرابتی که آن جناب با رسول خدا صلی الله علیه و آله داشته و با برگردانیدن آفتاب برای او چگونه می توانی حکم به برتری ابوبکر بر امام علی (علیه السلام) نمایی؟!
به همین صورت گذشت و هر یک بر رأی خویش استوار بودیم و به هیچ نتیجهای نمی رسیدیم، لذا رفیع الدین پیشنهادی مطرح نمود که اولین کسی که داخل مسجد شد هر حکمی در حقانیت مذهب من یا مذهب تو نماید همان را اطاعت میکنیم.
از آنجا که بنده می دانستم اهل همدان غالبا بر مذهب اهل سنتاند از قبول این شرط نگران بودم ولی چارهای جز پذیرفتن آن نداشتم لذا با اکراه به آن رضایت دادم.
بعد از قرار شرط مذکور بلافاصله جوانی که از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و در ظاهرش بر می آمد که مسافر است وارد مسجد شد و در مسجد دوری زد و نشست.
رفیع الدین از جای خود برخواست به سرعت و اضطراب نزد او رفته و بعد از سلام، بحثی که بین ما واقع شده بود را بیان نمود و در اظهار عقیده خود برای آن جوان مبالغه بسیار نمود و قسم موکد خورد و او را قسم داد که نظر خود را اظهار کند.
آن جوان در پاسخ او بدون معطلی این دو بیت شعر را فرمود:
مَتی اَقُلْ مَوْلای اَفْضَلُ مِنْهُما
اَکُنْ لِلَّذی فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا
اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّیْفَ یُرزْری بِحَدِّهِ
مَقالُکَ هذا الْسَّیْفُ اَحْذی مِن العَصا
معنای شعر: اگر بخواهم در مقایسه بین مولایم علی (علیه السلام) و آن دو نفر بگویم مولایم با فضیلتتر از آن هاست، در حقیقت منزلت مولای خویش را پایین آوردهام ...
آیا نمی بینی، اگر بگویی شمشیر از عصا بُرندهتر است، شمشیر با برندگیاش تو را به خاطر این مقایسه سرزنش خواهد کرد؟
و وقتی از خواندن این دو بیت فارغ شد هر دو از فصاحت و بلاغت او متحیر شدیم. سپس برخواستیم که از احوال آن جوان جستجو کنیم که کیست و از چه قبیله یا شهری است؟ ولی از نظرمان غایب شد و اثری از او ظاهر نشد.
رفیع الدین که هنوز از مشاهده این صحنه در تحیر بود، پس از مشاهده ی این واقعه مذهب باطل خود را رها نمود و مذهب حق اثنی عشری را اختیار کرد.
صاحب (ریاض) پس از نقل این قصه از کتاب مذکور میفرمود که ظاهرا آن جوان حضرت قائم علیه السلام بود.
📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨٢۴
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 تردید درباره امام زمان (عج)
نقل شده که: روزی در مجلس حسن بن عبداللَّه بن حمدان ناصر الدوله بودم و درباره امام زمان علیه السلام مذاکره میکردیم. من آن را بی اهمیت تلقی میکردم، تا اینکه روزی عمویم حسین وارد مجلس گشت.
باز من شروع کردم که در آن باره صحبت کنم. عمویم گفت: «فرزند! من هم سابقا عقیده تو را داشتم، تا اینکه به حکومت شهر قم رسیدم، و این موقعی بود که اهل آنجا سر به نافرمانی خلیفه برداشته بودند؛
زیرا هر وقت حاکمی از طرف خلفا به آنجا اعزام میشد، اهل قم سر به نافرمانی برمی داشتند و با وی به جنگ و جدال برمی خاستند. پس لشکری به من دادند و بدین گونه رهسپار قم شدم.
وقتی به ناحیه «طرز» رسیدم، به عزم شکار بیرون رفتم. شکاری را دنبال کردم، ولی از نظرم ناپدید شد. ناچار به تعقیب آن پرداختم تا به نهر آبی رسیدم و از کنار آن اسب میدواندم، تا جایی که نهر به نظرم بزرگ و بی انتها آمد.
ناگاه سواری را دیدم که سوار اسب سفیدی بود و به طرف من میآمد و عمامه خزّ سبزی به سر نهاده و رویش را گرفته بود، به طوری که فقط چشمش پیدا بود. او دو کفش سرخ هم به پا داشت.
سوار به من گفت: «ای حسین!» و مرا امیر نگفت و به اسم کنیهام نخواند (و فقط نامم را برد). گفتم: «چه میخواهی؟» گفت: «چرا از ناحیه مقدسه (امام زمان علیه السلام) انتقاد میکنی و برای چه خمس اموالت را به اصحاب من نمی پردازی؟»
من مردی دلیر و شجاع بودم، با این حال در این هنگام بر خویشتن لرزیدم و مهابت او مرا گرفت. گفتم: «آقا! آنچه امر میفرمایی اطاعت میکنم.»
گفت: «وقتی به محلی که قصد آنجا را داری (قم) رسیدی و بدون جنگ و ستیز وارد شهر شدی و به مرور اموالی به چنگ آوردی، خمس آن را به افراد مستحق بده.» گفتم: «اطاعت میکنم.» سپس گفت: «برو به سلامت!»
این را گفت و عنان اسب بگردانید و رفت. نفهمیدم از کدام راه رفت. هر چه از سمت راست و چپ به دنبال او گشتم، او را پیدا نکردم و این خود موجب ترس بیشتر من شد.
آنگاه به جانب لشکر خود بازگشتم و جریان را فراموش کردم. وقتی به قم رسیدم و قصد داشتم که با مردم آنجا جنگ کنم، اهل قم از شهر خارج شدند، نزد من آمدند و گفتند:
«پیش از این هر حاکمی که برای ما فرستاده میشد، چون با ما به عدالت سلوک نمی کرد، به جنگ و ناسازگاری با وی برمی خاستیم. ولی اکنون که تو آمده ای حرفی نداریم، وارد شهر شو و چنان که میخواهی به تدبیر امور آن بپرداز!»
من هم مدتی در قم ماندم و اموال بسیاری، بیش از آنچه که انتظار داشتم، اندوختم. بعضی از سران لشکر از من نزد خلیفه سعایت کردند و از طول توقف من در قم - به عکس حکام سابق - و مال بسیاری که جمع کرده بودم، حسد بردند.
در نتیجه من معزول شدم، به بغداد برگشتم و یک راست نزد خلیفه رفتم و سلام کردم و سپس به خانه خود رفتم. از جمله کسانی که از من دیدن کردند، محمد بن عثمان عمری (نایب دوم امام زمان در زمان غیبت صغری) بود.
او از میان جمعیت آمد و تکیه به بالش من داد و نشست، به طوری که کار او موجب خشم من گردید. او زیاد نشست و برنخاست که برود. مردم دسته دسته میآمدند و میرفتند و او همچنان نشسته بود و موجب ازدیاد خشم من میگشت.
وقتی مجلس به کلی خلوت شد، محمد بن عثمان نزدیک تر آمد و گفت: «میان من و تو رازی است که میخواهم گوش دهی.» گفتم بگو! گفت: «صاحب آن اسب سفید که جنب آن نهر آب تو را دید، میگوید ما به وعده خود وفا کردیم.»
(یعنی وعده کردیم که اهل قم بدون جنگ و ستیز تو را میپذیرند و اموال زیادی به چنگ خواهی آورد.) من یکباره ماجرا را به یاد آوردم و تکان سختی خوردم. سپس گفتم: «چشم، اطاعت میکنم.»
آنگاه برخاستم، دست محمد بن عثمان را گرفتم و اموالم را حساب کرده و خمس آن را بیرون کردیم، حتی قسمتی را که من فراموش کرده بودم، خمس آن را نیز معین کرد و رفت.
بعد از این ماجرا، دیگر درباره وجود امام زمان علیه السلام و اینکه نواب او از ناحیه مقدسه اش مأموریتهایی دارند، تردید نکردم و حقیقت امر بر من روشن شد.»
ابوالحسن مسترق راوی این خبر میگوید: «من هم از وقتی که این واقعه را از عمویم ابو عبداللَّه (حسین) شنیده ام، شکی که در این باره داشتم به کلی برطرف گردیده است.»
📔 بحار الأنوار: ج۵۲، ص۵۸
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ پیوند آسمانی
سبب ازدواج خدیجه با حضرت محمد صلی الله علیه و آله این بود که ابوطالب گفت: ای محمد! میخواهم تو را همسر دهم اما مالی ندارم که با آن به تو کمک کنم، خدیجه از نزدیکان ماست و هر سال با مال خود قریشیان را به همراه غلامانش به تجارت میبرد و آنان برای او تجارت میکنند و هر یک به اندازه بار یک شتر از آن چه میآورد میگیرد، آیا میخواهی تو هم بروی؟ فرمود: بله.
ابوطالب نزد خدیجه رفت و این سخن به او گفت. خدیجه خوشحال شد و به غلامش «میسره» گفت: تو و این مال کاملا به امر محمد صلی الله علیه و آله خواهید بود.
وقتی میسره بازگشت تعریف کرد که بر هر درخت و کلوخی که گذر کرده شنیده که آنها میگفته اند: سلام بر تو ای رسول خدا!
میسره همچنین گفت: بحیراء راهب آمد و وقتی دید ابری بر سر محمد صلی الله علیه و آله سایه افکنده و او در طول روز به هر کجا میرود آن نیز با او میرود، به ما خدمت کرد.
آنها در آن تجارت بسیار سود کردند. وقتی خواستند برگردند میسره گفت: ای محمد! اگر تو زودتر به مکه بروی و به خدیجه مژده دهی که ما سود کرده ایم، این به نفع توست.
حضرت محمد بر مرکب خود نشست و زودتر به راه افتاد. آن روز خدیجه با زنان دیگر بر در اتاقی نشسته بود. ناگهان حضرت پیش چشمش پدیدار شد.
خدیجه به ابر بزرگی که بالای سر حضرت همپای ایشان حرکت میکرد نگریست و دید در سمت راست و چپ حضرت دو فرشته با دو شمشیر برآهیخته میآیند.
گفت: این سوار حتما منزلتی والا دارد، کاش به سمت سرای من بیاید. ناگاه دید او محمد صلی الله علیه و آله است و به طرف سرای خودش میآید.
او که هرگاه میخواست جا به جا شود کنیزانش تخت زیر پایش را جا به جا میکردند، در دم پابرهنه سوی در شتافت و چون نزدیک حضرت رسید عرض کرد: ای محمد! برو و همین حالا عمویت ابوطالب را بیاور.
سپس کسی را نیز نزد عموی خود فرستاد که بیا و وقتی محمد صلی الله علیه و آله داخل شد، مرا به همسری او درآور. وقتی ابوطالب آمد، خدیجه گفت: نزد عموی من بیایید تا مرا به عقد محمد را درآورد، من در این باره با او سخن گفته ام.
این گونه آن دو نزد عموی خدیجه رفتند و ابوطالب خطبه معروف را خواند و عقد را جاری ساخت. چون محمد صلی الله علیه و آله برخاست تا با ابوطالب برود، خدیجه به ایشان عرض کرد: به خانه خود بیا، خانه من خانه توست و من کنیز تو هستم.
📔 بحارالانوار: ج۱۶، ص۴
#حضرت_خدیجه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌷 جوان و خودداری از نگاه به نامحرم
زمانی که یکی از دختران شعیب علیهالسلام به موسی علیهالسلام گفت: پدرم از تو دعوت میکند تا مزد آب دادن به گوسفندان را به تو بپردازد، موسی این دعوت را نپسندید و خواست آن را رد کند.
با این حال، چون آن سرزمین گذرگاه جانوران درنده بود، چاره ای نیافت و پی آن زن رفت.
موسی که دورتر از وی گام برمی داشت، به دختر شعیب فرمود: ای کنیز خدا! از پشت سرم بیا و راه را با سخن گفتن به من نشان بده.
هنگامی که موسی به خانه شعیب وارد شد، شعیب آماده خوردن شام بود. پس به موسی فرمود: ای جوان! بنشین و غذا بخور.
موسی گفت: به خدا پناه میبرم.
شعیب فرمود: چرا چنین میگویی؛ مگر گرسنه نیستی؟
موسی گفت: آری، گرسنه ام، ولی میترسم این غذا خوردن من در مقابل کمک به آن دو زن باشد، در حالی که من از خانواده و دودمانی هستم که کار خداپسندانه خود را با طلایی که تمام زمین را پر کرده باشد، معاوضه نمی کند.
شعیب فرمود: ای جوان! به خدا سوگند، این گونه نیست که تو گمان میپنداری، بلکه عادت من و پدرانم این است که از مهمان پذیرایی کنیم.
موسی از این پاسخ قانع شد. پس نشست و مشغول خوردن غذا شد.
📔 بحارالانوار، جلد ۱۳، ص ۲۱
#حضرت_موسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ جلسه خواستگاری
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: وقتی رسول خدا خواست با خدیجه بنت خُوَیلد ازدواج کند، ابوطالب با اهل بیت خود و به همراه چند تن از قریشیان به راه افتاد و نزد وَرَقة بن نوفَل عموی خدیجه رفت.
ابوطالب سخن را آغاز کرد و گفت: ستایش از آنِ پروردگار کعبه است که ما را از فرزندان ابراهیم و از نسل اسماعیل قرار داد و ما را در حرمی امن فرود آورد و ما را بر مردم حاکم گرداند و به ما در دیارمان برکت داد،
این برادرزاده من - یعنی رسول خدا صلی الله علیه و آله – با هر یک از مردان قریش قیاس شد بر او رجحان یافت و با هر یک از آنان مقایسه شد، بر او برتری یافت، اگر مال اندک دارد مال و منال هدیه ای همیشگی و جاری و سایه ای ناپایدار است،
او خواستار خدیجه است و خدیجه نیز خواهان اوست، ما آمده ایم تا خدیجه را با رضایت و نظر خودش برای او خواستگاری کنیم و مهر او از مال من بر عهده من است که هرگاه بخواهید خواهم داد، به پروردگار کعبه سوگند او قسمتی والا و دینی فراگیر و اندیشه ای کامل دارد.
آن گاه ابوطالب سکوت کرد و عموی خدیجه لب به سخن گشود اما به لکنت افتاد و در پاسخ دادن به ابوطالب درنگ کرد و به نفس نفس افتاد و جواب روشنی نداد، در حالی که او یکی از کشیشیان مسیحی بود (و به خوبی سخن میگفت).
در آن دم خدیجه سخن آغاز کرد و گفت: ای عمو! اگر چه تو در حضور و سخن گفتن در پیش مردم، سزاوارتری، اما بر من از خودم سزاوارتر نیستی؛ ای محمد! من خودم را به همسری تو درمی آورم و مهر را نیز خودم از مالم میدهم، به عمویت بگو ناقه ای قربانی کند و ولیمه ای ترتیب دهد و تو نزد عیال خود آی.
ابوطالب گفت: گواه باشید که او محمد صلی الله علیه و آله را پذیرفت و مهر را از مال خود تضمین کرد. یکی از قریشیان گفت: شگفتا، مهر را زن به مرد میدهد؟!
ابوطالب از این سخن برآشفت و به پا خاست. ابوطالب مردی بود که همه از او حذر میکردند و از خشمش میترسیدند. او برخاست و گفت: اگر مردان همچون برادرزاده من باشند، زنان ایشان را با گران ترین بها و بیشترین مهر خواهند خواست و اگر همچون شما باشند باید خود برای ازدواج مهری گران بدهند.
او سپس ناقه ای قربانی کرد و رسول خدا نیز نزد عیال خود رفت. آن گاه یکی از قریشیان به نام عبدالله بن غَنم گفت:
«گوارا و نوش باد بر تو ای خدیجه که پرنده خوشبختی بر طالع تو گذر کرد، تو با بهترین مرد در میان همه مردم ازدواج کردی، چه کسی در میان مردم همچون محمد است؟»
📔 بحارالانوار، ج۱۶، ص۱۵
#حضرت_خدیجه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
❗اجازه نمیدهم ...
کسی نمیتوانست از زیر دستش در برود، معلم مکتب با کسی شوخی نداشت، بچههای بازیگوش را درست و حسابی تنبیه میکرد.
ما هم سر کلاس او میرفتیم، یک روز با صورت باد کرده به خانه آمدیم، پدر از دیدن این صحنه جا خورد.
فردا به مکتب آمد تا با معلم صحبت کند.
معلم شروع کرد به توجیه: «گاهی ضرورت دارد. بدون تنبیه بچهها خود سر میشوند، به حرف معلم گوش نمیدهند!»
پدر ساکت بود و چیزی نمیگفت.
صحبتهای معلم که تمام شد خیلی آرام گفت: «حتی اگر این حرفها صحیح هم باشد، باز من اجازه نمیدهم کسی عصای خودش را روی سر فرزندم بلند کند!»
معلم ساکت شد. پدر از سکوتش فهمید که هنوز از عقیده خودش کوتاه نیامده.
به خانه که برگشت گفت: «دیگر لازم نیست بروید مکتب. خودم در خانه به شما درس میدهم.»
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۷۶
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia