eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.4هزار دنبال‌کننده
38 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔹 وصایت پدر از مفضل بن عمر روایت شده، وقتی امام صادق علیه السلام از دنیا رفتند، وصیت امامت ایشان به موسی الکاظم علیه السلام بود، ولی برادرشان عبدالله (أفطح)، بعد از اسماعیل که در زمان حیات پدر از دنیا رفت، بزرگ ترین برادر امام موسی الکاظم علیه السلام بود. منزلت عبدالله نزد پدرش امام صادق علیه السلام از جهت اکرام مانند منزلت سایر برادرانش نبود، او متهم به مخالفت اعتقادی با پدرش بود و بر اساس سنّ، بعد از پدرش، با این استدلال که او بزرگ ترین فرزندان باقی مانده بعد از حضرت صادق علیه السلام است، مدعی امامت شد و گروهی از پیروان حضرت صادق علیه السلام پیرو او شدند و سپس از اعتقاد خود برگشتند. زراره از یاران امام صادق علیه السلام به مدینه آمد و به دیدار عبدالله رفت و مسائلی از فقه را از او پرسید و او را در نهایت جهل یافت و از امامت او بازگشت. وقتی به کوفه برگشت، اصحابش پیش او رفتند و در مورد امام او و امام خودشان از او جویا شدند، به قرآنی در مقابلش بود اشاره کرد و به آن‌ها گفت: این امام من است و من جز این امامی ندارم. عبدالله افطح هفتاد روز پس از وفات پدرش امام صادق علیه السلام درگذشت و این از عنایات خداوند بر مؤمنین بود که دورانش طولانی نشد و قائلین به امامت او زیاد نشدند. او وقتی ادعای امامت کرد، حضرت موسی علیه السلام امر کردند هیزم زیادی در وسط خانه‌شان جمع کنند. سپس پیکی به سوی برادرشان عبدالله فرستادند و از او خواستند که پیش ایشان برود. وقتی به حضور ایشان رسید، بزرگان امامیه پیش ایشان بودند، برادرشان عبدالله را پیش خود نشاندند و امر کردند در آن هیزم‌ها آتش بیفکنند و همه آن‌ها آتش گرفتند. مردم سبب این کار را نمی دانستند، هیزم‌ها این قدر سوختند تا گدازه ای از آتش شدند. حضرت موسی علیه السلام برخاستند و با لباس در وسط آتش نشستند و مدتی با مردم در همان حال صحبت کردند، سپس برخاستند و لباسشان را جمع کردند و در جای خویش نشستند و به بردرشان عبدالله فرمودند: اگر فکر می‌کنی که امام بعد از پدرت هستی برو همان جا بنشین، نقل کرده اند که: دیدیم رنگ رخسار عبدالله تغییر کرد و برخاست و ردایش را کشید و از خانه حضرت موسی علیه السلام بیرون رفت. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۸ 🔰 @DastanShia
. 🔰 علم غیب اسحاق بن عمار نقل کرده، وقتی هارون ابا الحسن موسی کاظم علیه السلام را زندانی کرده بود، ابویوسف و محمّد بن حسن که از دوستان ابوحنیفه بودند به محضر ایشان رسیدند. یکی از آن‌ها به دیگری گفت: خارج از این دو صورت نیست: ما یا با ایشان برابریم و یا اگر هم برابر نباشیم، شبیه ایشان هستیم. آمدند و در مقابل ایشان نشستند. مردی که زندان بان سندی بن شاهک بود آمد و به امام عرض کرد: نوبت من تمام شده و می‌خواهم بروم، اگر چیزی نیاز دارید، امر بفرمایید تا در نوبت بعد برایتان بیاورم. حضرت فرمودند: چیزی نیاز ندارم. زندان بان که رفت، امام علیه السّلام به ابویوسف فرمودند: این مرد چقدر عجیب است! از من می‌خواهد اگر چیزی نیاز دارم به عهده او بگذارم تا برگردد، با این که او امشب خواهد مرد. آن دو برخاستند، یکی از آن دو به دیگری گفت: ما آمدیم از واجب و مستحب بپرسیم، اما او اکنون چیزی مانند علم غیب می‌آورد. یک نفر را با زندان بان روانه کردند و به او گفتند: برو و همراه او باش و ببین کار آن مرد امشب به کجا می‌رسد و فردا خبرش را برای ما بیاور. آن مرد آن شب را در مسجدی در نزدیکی خانه او خوابید. صبح که شد صدای شیون و زاری شنید و دید مردم به خانه زندان بان می‌روند؛ گفت: چه شده است؟ گفتند: فلانی دیشب به صورت ناگهانی و بدون بیماری از دنیا رفت. نزد ابویوسف و محمّد بازگشت و جریان را به آن‌ها گفت. آن دو به حضور ابا الحسن علیه السلام رسیدند و عرض کردند: ما می‌دانستیم که شما علم حلال و حرام را می‌دانید، اما از کجا فهمیدید که این زندانبانی که بر شما گماشته بودند، امشب می‌میرد؟ فرمودند: از همان بابی که رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم علمشان را به علی بن ابی طالب علیه السلام آموختند. وقتی این جواب را دادند هر دو از جواب دادن حیران شدند. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۵ 🔰 @DastanShia
. 💢 حسابی عجیب مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه نقل کرده است که در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزا محمد حسین یزدی، در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی برپا شده، و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند. تفصیل مجلس مزبور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند ایشان سخت ناراحت و بی قرار شد و روز جمعه در مسجد وکیل پس از نماز عصر به منبر رفته و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه، فرمود: ای تجاری که فُجار شدید، شما همیشه پشت سر علما و روحانیون بودید؛ در مجلس فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب می‌شدند رفتید و به جای اینکه آنها را نهی کنید با آنها شرکت نمودید؟ جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید و خون من گردن شماست. پس، از منبر به زیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‌اش رفتیم احوالش را پرسیدیم گفتند میرزا در بستر افتاده است، و خلاصه روز به روز تب، شدیدتر می‌شد به طوری که اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند باید تغییر آب و هوا دهد. ایشان را در باغ سالاری بردند در همان اوقات یک نفر هندی به شیراز آمده بود و مشهور شد که حساب او درست است و هرچه خبر می‌دهد واقع می‌شود. تصادفا روزی از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب) گفت او را بیاور تا از او حالات میرزا را تحقیق کنیم ببینیم حالش چگونه خواهد شد. من رفتم آن هندی را داخل مغازه آوردم پدرم برای آنکه امر میرزا پنهان بماند و فاش نشود، اسم میرزا را نیاورد و گفت من مال التجاره دارم می‌خواهم بدانم آیا به سلامت می‌رسد یا نه؟ و شما از روی جفر یا رمل یا هر راهی که داری مرا خبر کن و مزدت را هم هرچه باشد می‌دهم. این مطلب را در ظاهر گفت ولی در باطن قصد نمود که آیا میرزا از این مرض خوب می‌شود یا نه؟ پس آن هندی مدت زیادی حسابهایی می‌کرد و ساکت و به حالت حیرت بود. پدرم گفت اگر می‌فهمی بگو وگرنه خودت و ما را معطل نکن و به سلامت برو. هندی گفت حساب من درست است و خطایی ندارد لکن تو مرا گیج کرده‌ای و متحیر ساخته‌ای، زیرا آنچه در دل نیت کردی که بدانی غیر از آنچه به زبان گفتی می‌باشد. پدرم گفت مگر من چه نیّت کرده‌ام؟ هندی گفت: الان زاهدترین خلق روی کره زمین مریض است و تو می‌خواهی بدانی عاقبت مرض او چیست؟ به تو بگویم این شخص خوب شدنی نیست و سر شش ماه می‌میرد. پدرم آشفته شد و برای اینکه مطلب فاش نشود سخت منکر گردید و مبلغی به هندی داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم میرزا به جوار رحمت حق رفت. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵ 🔰 @DastanShia
. 🔹 در راه مانده بکار قمی نقل کرده، چهل مرتبه به حج رفتم؛ آخرین باری که می‌رفتم، پولم گم شد. وارد مکه شدم، آن قدر ماندم تا مردم همه بروند تا سپس به مدینه بروم تا رسول الله صلی الله علیه و آله را زیارت کنم و آقایم ابا الحسن موسی علیه السلام را ببینم و شاید هم مقداری کار کنم و پولی جمع کنم تا خرج راه کوفه را تهیه کنم. راه افتادم تا به مدینه رسیدم، پیش رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله رفتم و به ایشان سلام کردم و سپس به مصلی که کارگرها آن جا جمع می‌شدند رفتم. آن جا ایستادم به امید این که خداوند برایم کاری دست و پا کند که انجامش دهم. همان طور که ایستاده بودم، مردی آمد و کارگرها اطرافش را گرفتند. من هم رفتم و با آن‌ها ایستادم. او چند نفر را با خود برد و من هم به دنبال آن‌ها رفتم و به آن مرد گفتم: ای بنده خدا! من مردی غریب هستم، اگر صلاح می‌دانی، مرا هم با آن‌ها ببر تا کاری برایت انجام دهم. گفت: اهل کوفه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو هم بیا. با او رفتم تا به خانه بزرگی که جدید آن را می‌ساختند رسیدیم. چند روزی در آن جا کار کردم و هفته ای یک بار پول می‌دادند. کارگران کار نمی کردند؛ به وکیل گفتم: مرا سرکارگر کن تا هم از این‌ها کار بکشم و هم خودم با آن‌ها کار کنم. گفت: تو سرکارگر باش. کار می‌کردم و از آن‌ها کار هم می‌کشیدم. یک روز روی نردبان ایستاده بودم که چشمم به ابا الحسن موسی علیه السّلام افتاد که می‌آیند و حال آن که من روی نردبانی داخل خانه بودم. سر به جانب من بلند کرده و فرمودند: بکّار پیش ما آمده است! پایین بیا! پائین رفتم؛ مرا کناری بردند و به من فرمودند: این جا چه می‌کنی؟ عرض کردم: فدایتان شوم! تمام خرجی من از بین رفت، در مکه ماندم تا مردم بروند، بعد به مدینه آمدم و به مصلی رفتم و گفتم: کاری پیدا می‌کنم، آن جا ایستاده بودم که وکیل شما آمد و چند نفر را برد و از او درخواست کردم به من هم کار بدهد. حضرت به من فرمودند: امروز را کار کن. فردایش روزی بود که پول می‌دادند، امام آمد و بر در خانه نشست، وکیل یکی یکی کارگرها را صدا می‌زد و پول آن‌ها را می‌داد هر وقت به من نزدیک می‌شد، با دست اشاره می‌کردند که منتظر باش! وقتی همه رفتند فرمودند: جلو بیا! نزدیک رفتم و کیسه ای که در آن پانزده دینار بود به من دادند و فرمودند: بگیر! این خرج سفرت تا کوفه. سپس فرمودند: فردا حرکت کن! عرض کردم: چشم فدایتان شوم! نتوانستم موهبت ایشان را رد کنم. حضرت رفتند. چیزی نگذشت که پیکشان آمد و گفت: ابا الحسن علیه السلام فرمودند: فردا قبل از این که بروی پیش من بیا. فردا که شد به محضر ایشان رفتم؛ فرمودند همین الان حرکت کن تا به فید (منزلی است در نیمه راه مکه به کوفه) برسی. در آن جا به گروهی برمی خوری که به سمت کوفه می‌روند، این نامه را بگیر و به علی بن ابی حمزه بده. حرکت کردم، به خدا قسم تا به فید برسم، یک نفر را هم ندیدم. به آن جا که رسیدم گروهی آماده بودند فردا به طرف کوفه حرکت کنند، یک شتر خریدم و با آن‌ها همسفر شدم. شب هنگام وارد کوفه شدم، با خود گفتم: امشب به خانه‌ام می‌روم و می‌خوابم و فردا صبح نامه مولایم را به علی بن ابی حمزه می‌رسانم. به منزلم رفتم، باخبر شدم چند روز قبل دزد به دکانم زده است. فردا پس از نماز صبح نشسته بودم و به چیزهایی که از دکانم برده بودند می‌اندیشیدم که دیدم کسی در خانه را می‌زند، بیرون آمدم و دیدم علی بن ابی حمزه است. معانقه کردیم و به من سلام کرد و گفت: ای بکار! نامه آقایم را بیاور! گفتم: بسیار خوب همین الان می‌خواستم خدمت شما برسم. گفت: بیاور! می‌دانم دیشب رسیدی. نامه را بیرون آوردم و به او دادم؛ گرفت و بوسید روی چشمانش نهاد و گریه کرد. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: به جهت اشتیاقی که به آقایم دارم. نامه را گشود و خواند، بعد سرش را بلند کرد و گفت: ای بکار دزد به تو زده است. گفتم: آری. گفت: هر چه در دکان داشتی را برداشته اند. گفتم: آری. گفت: خدا عوضش را برایت رسانده است؛ مولای من و تو به من امر کرده زیانی که به تو رسیده را جبران کنم و چهل دینار به تو بدهم. وقتی قیمت آن چه برده بودند را برآورد کردم، چهل دینار می‌شد. نامه را در مقابل من گشود، در آن نوشته بود: به بکار قیمت آن چه از دکان او دزدیده اند، یعنی چهل دینار، بده. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۴ 🔰 @DastanShia
. 🥀 توسل به سیدالشهداء (ع) مرحوم حاج میرزا علی ایزدی فرزند مرحوم حاج محمد رحیم مشهور به آبگوشتی (سبب شهرتش به این لقب این بود که ایشان اخلاص و ارادت زیادی به حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت و مواظب خواندن زیارت عاشورا بود و هر شب در مسجد گنج که به خانه اش متصل بود پس از نماز جماعت یک یا دو نفر روضه می‌خواندند پس از روضه خوانی، سفره پهن می‌کردند و مقدار زیادی نان و آبگوشت در آن می‌گذاردند. هرکس مایل بود همانجا می‌خورد و هرکه می‌خواست همراه خود به خانه اش می‌برد) نقل نمود که پدرم سخت مریض شد و به ما امر نمود که او را به مسجد ببریم، گفتم برای شما هتک است چون تجار و اشراف به عیادت شما می‌آیند و در مسجد مناسب نیست. به ما گفت می‌خواهم در خانه خدا بمیرم و علاقه شدیدی به مسجد داشت، ناچار او را به مسجد بردیم تا شبی که مرضش شدید شد و در حال اغما بود که او را به منزل بردیم و آن شب در حال سکرات مرگ بود و ما به مردنش یقین کردیم، پس در گوشه ای از حجره نشسته و گریان بودیم و سرگرم مذاکره تجهیز و محل دفن و مجلس ترحیمش بودیم تا هنگام سحر شد. ناگاه صدای من و برادرم زد، نزدش رفتیم دیدیم عرق بسیار کرده است به ما گفت آسوده باشید و بروید بخوابید و بدانید که من نمی میرم و از این مرض خوب می‌شوم. ما حیران شدیم و صبح کرد در حالی که هیچ اثر مرض در اونبود و بسترش را جمع کرده او را به حمام بردیم و این قضیه در شب اول ماه محرم سنه ۱۳۳۰ قمری اتفاق افتاد و حیا مانع شد از اینکه از او بپرسیم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود. موسم حج نزدیک شد پس در تصفیه حساب و اصلاح کارهایش سعی کرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارک دید تا اینکه با نخستین قافله حرکت کرد. به بدرقه اش در باغ جنت یک فرسخی شیراز رفتیم و شب را با او بودیم. ابتدا به ما گفت: از من نپرسیدید که چرا نمردم و خوب شدم اینک به شما خبر می‌دهم که آن شب مرگ من رسیده بود و من در حالت سکرات مرگ بودم پس در آن حال خود را در محله یهودیها دیدم و از بوی گند و هول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم که تا مرُدم جزء آنها خواهم بود. پس در آن حال به پروردگار خود نالیدم ندایی شنیدم که اینجا محل ترک کنندگان حج است، گفتم پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سیدالشهداء علیه السلام، ناگاه آن منظره هول انگیز به منظره فرحبخش مبدل شد و به من گفتند تمام خدمات تو پذیرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو تأخیر افتاد تا حج واجب را بجا آوری و چون اینک عازم حج شده‌ام گزارشات خود را به شما خبر دادم. مرحوم ایزدی نقل نمود که پیش از محرم ۱۳۴۰ مرض مختصری عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همانطور که خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنیا رحلت فرمود. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١١۶ 🔰 @DastanShia
. ✨ مرد شامی و امام حسین (ع) شخصی از اهل شام، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد کیست؟ گفته شد: حسین بن علی بن أبیطالب علیهم السلام است. سوابق‌ تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة إلی‌ الله آنچه می‌تواند سب و دشنام نثار حسین بن علی علیهما السلام بنماید. همینکه هر چه‌ خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين علیه السلام بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد، و پس از آنکه‌ چند آیه از قرآن (مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض) قرائت کرد به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده‌ایم. آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ جواب داد: آری. فرمود: من با این خلق و خوی، سابقه دارم و سر چشمه آن را می‌دانم. پس از آن فرمود: تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به‌ تو کمک دهیم، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم. حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم. مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند، و هرگز گمان‌ نمی‌کرد با همچین گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد که گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته می‌شد و من به زمین فرو می‌رفتم، و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی‌کردم. تا آن ساعت برای من، در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عکس‌، کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست. 📔 نفثة المصدور محدث قمی: صفحه۴ 🔰 @DastanShia
. 💠 تشرف در مسجد سهله این حکایت را عالم عامل و عارف کامل آقا علی رضا نائینی، از عالم پرهیزکار مولی زین العابدین سلماسی شاگرد سید سند و سید بحرالعلوم نقل نموده و شیخ سلماسی از خواص سید بحرالعلوم بوده است. وی می‌گوید: در نجف اشرف در محضر سید سند حاضر بودم که محقق میرزای قمّی، صاحب کتاب قوانین در سالی که از ایران به قصد زیارت قبور امامان علیهم السّلام و حج بیت الله الحرام به عراق برگشته بود، بر سید سند وارد شد. وقتی مجلس از اغیار که بیش از صد نفر بودند خالی شد و تنها سه نفر از باتقوایان و اهل درستی که به درجه اجتهاد نیز رسیده بودند، باقی ماندند، میرزای قمی برای استفاده از محضر سید جلو آمد. میرزای قمی به سید سند گفت: شما فائز هستید و فرزند روحانی و جسمانی ائمه علیهم السّلام می‌باشید و تقرب ظاهری و باطنی شما به حضرات معلوم است. پس از سفره‌های این خوان پر نعمت چیزی بر ما تصدق کنید و میوه ای از میوه‌هایی که از این بوستان آل محمد صلّی اللَّه علیه و آله چیده اید به ما مرحمت کنید تا سینه ما فراخ و دلمان به آن مستحکم شود. سید بی درنگ پاسخ داد: من شب گذشته یا دو شب قبل از این (تردید از راوی است) برای ادای نماز شب به مسجد کوفه رفته بودم و می‌خواستم اول صبح به نجف برگردم تا درس و بحث علمی‌ام تعطیل نشود، و دأب من در طول سالیان متمادی بر این امر بود. وقتی از مسجد کوفه خارج شدم، در جانم شوقی به مسجد سهله پیدا کردم، ولی از ترس اینکه مبادا به درس اول صبحم نرسم، خیالم را از آن منصرف نمودم، ولی اشتیاقم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و دلم میل زیادی به آن مکان پیدا می‌کرد. در همین حال که تردید در رفتن داشتم، بادی وزید که غبار فراوانی به همراه داشت و مرا به هیجان آورد و مسیرم را به سمت مسجد منحرف سهله کرد و گویی این توفیقی بود که بهترین همراه مؤمن است و ناگهان خود را مقابل درب مسجد دیدم. داخل مسجد سهله شدم، ولی دیدم از عباد و زوار خالی است و فقط شخص بزرگواری مشغول مناجات با خدای جبار است؛ با عباراتی که دل‌های قسیّ را نرم می‌کرد و چشم‌های خشک را از سیلاب اشک تر می‌نمود. دلم به پرواز آمد، حالم دگرگون شد، زانوانم لرزیدن گرفت و از شنیدن آن کلمات که تا آن موقع نشنیده بودم، اشک چشمم به آرامی جاری شد و چشمم تاکنون این دعا را در بین ادعیه مأثوره ندیده بود. دانستم که آن شخص بزرگوار فی الحال آن دعا را انشا می‌نمود، نه اینکه محفوظات ذهنی اش را قرائت کند. در جای خود مشغول استماع و لذت بردن میخکوب بودم، تا اینکه از مناجاتش فارغ شد. پس متوجه من شد و به زبان عجمی فرمود: مهدی بیا! من چند گام به جلو برداشتم و ایستادم. فرمود: جلوتر بیا! کمی جلوتر رفتم و ایستادم. امر فرمود: باز هم جلو بیا که ادب در امتثال امر است. پس جلوتر رفتم، به حدی که دستم به او می‌رسید و دست مبارک او نیز به من می‌رسید. آنگاه کلامی فرمود. مولی سلماسی ناقل حکایت می‌گوید: وقتی کلام سید سند به اینجا رسید، کلام را منحرف کرد و ادامه نداد و مشغول جواب به سؤال محقق قمی شد که از ایشان پرسیده بود: چرا شما با این قدرت علمی و وسعت اطلاع، کمتر اهل کتاب نوشتن هستید؟ سید سند وجوهی برای قلت تصانیفش ذکر کرد. وقتی محقق قمی دوباره پرسید که آن بزرگوار در مسجد سهله چه کلمه ای به شما فرمود؟ از روی انکار با دست اشاره ای کرد و گفت: این از اسرار ناگفتنی است. 📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۳۶ 🔰 @DastanShia
. ✨ جوان و پرسش از پاداش رزمندگان هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام برای تشویق مردم به جهاد سخنرانی می‌کرد، جوانی گفت: ای امیرالمؤمنین! مرا از برتری جنگ جویان راه خدا آگاه کن. علی علیه السلام فرمود: من پشت سر رسول خدا صلی الله علیه و آله بر شتر غضبای ایشان سوار بودم؛ در حالی که از غزوه ذات السلاسل بر می‌گشتیم. پس من از پیامبر همان چیزی را پرسیدم که تو از من پرسیدی. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: همانا جنگ جویان هنگامی که برای جنگ آماده می‌شوند، خداوند بزرگ رهایی از آتش را به ایشان می‌بخشد. وقتی خود را با وسایل نظامی آماده جنگ می‌کنند، خداوند در برابر فرشتگان به آنان افتخار می‌کند. هم چنین به هنگام خداحافظی با خانواده‌های خود، دیوارِ خانه برای آنان می‌گرید و از گناهان پاک می‌شوند. هم چنین خداوند برای هر رزمنده چهل هزار فرشته می‌گمارد تا از هر سو، او را محافظت کنند. افزون بر این، برای هر عمل نیک او دو برابر پاداش داده می‌شود و هر روز برای او عبادت هزار مرد، نوشته می‌شود و هنگامی که در برابر دشمن می‌ایستند، دانشمندان اندازه پاداش الهی ایشان را نمی توانند دریابند. هنگام درگیری با دشمن فرشتگان بالهای خود را بر ایشان می‌گسترانند و از خداوند برای آنان طلب پیروزی و پایداری می‌کنند. در این حال، ندادهنده‌ای ندا می‌دهد که بهشت زیر سایه شمشیرهاست. پس ضربه و زخم برای شهید، از نوشیدن آب خنک، در یک روز تابستانی آسان‌تر می‌شود. پس در هنگام ضربه خوردن و لحظه‌ای که بدنش هنوز بر زمین نیفتاده است، خداوند مهربان، همسری بهشتی برای او بر می‌انگیزد. هنگامی که جسمش به زمین افتاد، زمین به او می‌گوید: مرحبا به روح پاکی که از بدن پاک جدا شد. تو را به چیزهایی بشارت می‌دهم که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه قلب بشری آن را درک کرده است. خداوند نیز می‌فرماید: من در میان خانواده‌اش جانشین او هستم. پس سوگند به کسی که جانم در دست اوست، اگر پیامبران در قیامت شهیدی را ببینند، برای درخشندگی و مقام آنان، از مرکب خود پیاده می‌شوند تا این که به سوی سُفره‌هایی از جواهر حرکت می‌کنند و می‌نشینند. و افزون بر آن، هر شیهد در قیامت، هفتاد هزار نفر از خویشاوندان و همسایگانش را شفاعت می‌کند. 📔 بحار الأنوار: ج۱۰۰، ص۱۲ 🔰 @DastanShia
🔺 در این هنگام، کافر ثروتمند را می‌آورند. خداوند از او سئوال می‌کند: برای دیدار با من چه چیزی را آماده کرده ای؟ او پاسخ می‌دهد: چیزی آماده نکرده ام. آن گاه پروردگار از او سئوال می‌کند: با نعمت‌ها و ثروتی که به تو داده بودم چه کار کردی؟ آن شخص در جواب می‌گوید: آنها را برای بازماندگانم از خود بر جای گذاشتم. خداوند از او می‌پرسد: چه کسی تو را آفریده؟ او پاسخ می‌دهد: تو. خداوند مجدداً از او سئوال خواهد کرد: چه کسی تو را روزی داده است؟ او در پاسخ می‌گوید: تو. خداوند از او سئوال می‌کند: چه کسی بازماندگان تو را آفریده است؟ آن شخص پاسخ می‌دهد: تو. در این هنگام خداوند از او می‌پرسد: آیا نمی توانستم همچنان که تو را روزی دادم، بازماندگانت را نیز روزی بدهم؟ اگر آن شخص در پاسخ بگوید: «فراموش کردم» یا «نمی دانستم تو کیستی»، هلاک خواهد شد. آن گاه خداوند در پایان خطاب به او می‌فرماید: اگر می‌دانستی چه عذابی را برایت آماده کرده ام، بسیار گریه می‌کردی. فرمود: سپس کافر فقیر را صدا می‌زنند، به او گفته می‌شود: ای پسر آدم در آنچه به تو امر کردیم چه کردی؟ می گوید مرا آنچنان به بلای دنیا دچار کردی که فراموشم کردی یاد خودت را و به گونه ای مرا مشغول ساختی که فراموش کردم برای چه مرا خلق کردی ؛ پس به او گفته می‌شود آیا مرا نخواندی تا تو را روزی کنم؟ و آیا از من نخواستی تا به تو عطا کنم؟ اگر آن شخص در پاسخ بگوید: «فراموش کردم» یا «نمی دانستم تو کیستی»، هلاک خواهد شد. آن گاه خداوند به او می‌فرماید: اگر می‌دانستی چه عذابی را برایت آماده کرده ام، بسیار گریه می‌کردی. 📔 تفسیر قمی: ج۲، ص۲۶۰ 🔰 @DastanShia
. ✨ سر مقدس هنگامی که سر امام حسین علیه السّلام را وارد قنسرین کردند، راهبی از صومعه خود متوجه سر مقدس آن حضرت شد و دید نوری از دهان مبارک امام حسین خارج می‌شد و به طرف آسمان صعود می‌کرد. آن راهب مبلغ ده هزار درهم آورد و سر حسین علیه السّلام را از آنان گرفت و داخل صومعه خویش نمود. راهب صدایی شنید، ولی صاحب آن صدا را ندید. آن گوینده به راهب می‌گفت: خوشا به حال تو! و خوشا به حال آن کسی که از حرمت حسین علیه السّلام آگاه شد. راهب سر خود را بلند کرد و گفت: پروردگارا! تو را به حق عیسی قسم می‌دهم که این سر را مأمور کنی با من تکلم نماید. آن سر تکلم کرد و گفت: ای راهب! چه منظوری داری؟ راهب گفت: تو کیستی؟ فرمود: من پسر محمّد مصطفی هستم؛ من پسر علی مرتضی هستم؛ من پسر فاطمة الزهراء هستم؛ من مقتول در کربلایم؛ من مظلوم و عطشانم! بعد آن سر مقدس ساکت شد. راهب صورت به صورت امام حسین علیه السّلام نهاد و گفت: صورتم را از صورت تو بر نخواهم داشت تا این که بگویی که من روز قیامت شفیع تو خواهم بود. آن سر مقدس به سخن آمد و فرمود: به دین جدم محمّد مصطفی صلّی اللَّه علیه و آله بازگرد. راهب گفت: «اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمدا رسول اللَّه.» امام حسین علیه السّلام قبول کرد که شفیع وی شود. هنگامی که صبح شد، موکلین آن سر مبارک را با درهم‌ها از آن راهب گرفتند. وقتی به وادی رسیدند، دیدند آن درهم‌ها به سنگ تبدیل شده اند! 📔 تفسیر قمی: ج۲، ص۲۶۰ 🔰 @DastanShia
. 🤍 تپش قلب شیخ باقر می‌گوید: در روایتی دیدم که اگر می‌خواهی شب قدر را بشناسی، هرشب ماه رمضان تا شب بیست و سوم، سوره دخان را صد بار بخوان. من به این دستور عمل کردم و در شب بیست و سوم بعد از افطار، از حفظ شروع به قرائت کردم و نیمه‌های شب به سمت حرم مطهر علویّ علیه السّلام حرکت کردم. در حرم جایی برای نشستن نیافتم جز مقابل صورت مبارک و پشت به قبله و نزدیک شمع آویزان، زیرا آن شب حرم خیلی شلوغ بود. پس چهار زانو نشستم و رو به پنجره ضریح شروع کردم به خواندن سوره دخان کردم. در همین حین مردی عربی را دیدم که کنار من چهار زانو نشسته و پشتش صاف و چهره اش گندمگون بود و چشمان و بینی و صورتی زیبا و مهابت خاصی داشت و گویی از شیوخ و بزرگان اعراب بود، اما فقط جوان بود و یادم نیست آیا محاسن کمی داشت یا نه، ولی احتمال می‌دهم که محاسن کمی داشت. با خود گفتم: چه چیزی سبب شده این اعرابی به اینجا بیاید و مانند عجم‌ها بنشیند؟ حاجت او در حرم چیست و منزل او کجاست؟ نکند او از بزرگان خزاعه باشد و یکی از خدمه مثل کلیددار یا نایبش او را مهمان کرده اند و خبرش به من نرسیده و چیزی نشنیده ام! سپس با خود گفتم: شاید او مهدی علیه السّلام باشد، و به چهره مبارکش نظر دوختم. او به زوار در چپ و راست خود با آرامشی که با وقار او منافات نداشت می‌نگریست. گفتم: بگذار بپرسم کیست و منزلش کجاست! وقتی خواستم سؤالم را مطرح کنم، قلبم به سرعت تپیدن گرفت، به گونه ای که از آن حالت اذیت شدم و احساس کردم رنگم در اثر این حالت زرد شد و درد در قلبم ماند، تا اینکه بالاخره گفتم: خدایا! این سؤال را از او نمی پرسم و منصرف شدم. ای قلب! مرا رها کن. خدایا سلامتی‌ام را به من برگردان که من از پرسیدن این سؤال منصرف شدم و تصمیم بر سکوت گرفتم! در همین حال قلبم آرام شد و شروع به تفکر در امر آن مرد عرب نمودم. برای بار دوم تصمیم گرفتم از مرد عرب سؤال کنم و با خود گفتم: چه ضرری دارد و چه مانعی از این سؤال هست؟ دوباره تپش قلبم شدت گرفت و با درد و زردرویی اذیت شدم و گفتم: تصمیم گرفتم که از او نپرسم و استفسار نکنم تا درد قلبم ساکن شود. لذا شروع به ادامه قرائت کردم و به چهره و جمال و هیبتش نگاه می‌کردم و در درون به او فکر می‌کردم، تا اینکه دوباره اشتیاق پیدا کردم که برای بار سوم از او سؤال کنم، ولی قلبم باز هم ضربان قلبم سرعت گرفت و به شدت اذیت شدم و تصمیم جدی گرفتم که سؤال نکنم. با خود گفتم: بدون سؤال کردن خواهم دانست او کیست! به این ترتیب که وقتی خواست برود، از او جدا نمی شوم و او را هر جا که برود تعقیب می‌کنم تا بفهمم اگر از مردم عادی است منزلش کجاست و اگر امام علیه السّلام است، چگونه از نظرم غایب می‌شود. خواستم بدانم ساعت چند است، زیرا در اثر صدای جمعیت نمی توانستم صدای ساعت حرم را بشنوم. ناگهان مردی که ساعتی با خود داشت آن را مقابل من قرار گرفت. پس برخاستم که ساعت را بپرسم و یک گام برداشتم، ولی ناگهان در اثر ازدحام جمعیت، صاحب ساعت را گم کردم. به سرعت به جای سابقم برگشتم و شاید اصلا یکی از پاهایم هنوز از جای سابق جدا نشده بود، ولی دیگر آقایم را ندیدم. به شدت از برخاستنم پشیمان شدم و خودم را به شدت ملامت نمودم. 📔 بحارالانوار: ج۵۳، ص۲۴۸ 🔰 @DastanShia
. 🌩️ نزول عذاب محمد بن سنان گوید: نزد امام رضا (علیه السلام) بودم، به من فرمود: ای محمد، در زمان بنی اسرائیل چهار نفر مؤمن بودند، یکی از آنها نزد سه نفر دیگر رفت که در خانۀ یکی از آنها برای مناظره میان خودشان گرد آمده بودند. در خانه را کوبید، پس غلام خارج شد و از او پرسید آقایت کجا است؟ گفت در خانه نیست. آن مرد برگشت و غلام نیز نزد آقای خودش بدرون خانه رفت. آقایش از او پرسید که بود که در را کوبید؟ گفت فلانی و من در پاسخش گفتم که شما در خانه نیستید. آقایش خاموش شد و غلام خود را در برابر این کار ملامت و سرزنش نکرد و هیچکدام از آن سه نفر هم از برگشتن آن مؤمن از در خانه غمگین نشدند و به گفتگوئی که داشتند باز روی آوردند. چون فردا صبح شد، آن مؤمن به قصد دیدار آنها بیرون رفت و به آنها رسید در حالیکه با هم بیرون آمده بودند تا به کشتزاری که یکی از آنها داشت بروند. پس به آنها سلام کرد و به آنها گفت: من هم با شما بیایم؟ گفتند آری و از آن مرد راجع به کار دیروز عذرخواهی کردند و آن مرد محتاج و ضعیف الحال بود. در بین راه ابری بر آنها سایه افکند گمان کردند که دنبالش باران است و شتافتد که زودتر به مقصد برسند. چون آن ابر بالای سرشان استوار گردید، ناگاه از میان ابر یک منادی ندا کرد: ای آتش اینان را بگیر و منم جبرئیل فرستادۀ خدا. پس آتشی از میان ابر برخاست و آن سه نفر را گرفت و آن مؤمن وحشت‌زده به جا ماند و در شگفت بود از آنچه بر سر همراهانش فرود آمد، و سبب آنرا نمی‌دانست تا اینکه به شهر برگشت و یوشع بن نون وصی موسی (علیه السلام) را ملاقات کرد و آنچه را که دیده و شنیده بود به او خبر داد یوشع فرمود: آیا نمی‌دانی که خداوند بر آنها خشم کرد بعد از آنکه از آنها خشنود بود و این خشم برای کاری بود که دربارۀ تو انجام دادند. پرسید: با من چه کار کردند؟ یوشع کار آنها را به او باز گفت. او گفت من آنها را حلال کردم و از آنها در گذشتم. فرمود: اگر این (حلال کردن) پیش از نزول عذاب بود فایده می‌داد. اما اکنون سودی ندارد و شاید بعد از این برای آنها سودمند افتد. 📔 الکافي: ج٢، ص٣۶۴ 🔰 @DastanShia
🔺 مگر فراموش کرده اید که وقتی عمرو بن معدی کرب زبیدی وارد میدان شد چنان با تکبر و خود خواهی دامن بر زمین می‌کشید و گام بر می‌داشت که مردم از دیدن قیافه او از ترس درهم فرو رفته، جا به جا می‌شدند. علی چون شاهینی که شکار خود را در نظر گرفته و یا چون سنگ تیزی که از فلاخن به هدف پرتاب گردد، چنان بر او پرید و او را در پنجه مردانه اش گرفت، مانند بازی شکاری که در چنگال خود کبوتری را بگیرد. او را پیش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آورد، چون شتری رمیده که با زور او را بکشند. چشمانش اشک آلوده و دماغش از خشم می‌لرزید و قلبش می‌تپید. تنها همین مبارزه با عمر معدی کرب و عمرو بن عبدود نبود. بسیار از اوقات بود که با دلی پاک و قلبی مملو از ایمان به صفوف مشرکین چنان حمله می‌کرد که دیگران در این موقع از ترس فرار می‌کردند و چون جنگجوی بی ساز و برگی که از دم شمشیر دشمن بگریزد، به گوشه ای پناه می‌بردند. به شما بگویم که علی گرفتار اراذل و اوباشی بود که پیکره آنها از مردانی هرزه و بی بندوبار در دامن زنانی هر جایی و هوسران پروریده شده بود. اما تمام آنها برای علی چون آن گیاه هرزه ای بودند که با نیش داس آنها را بدروند. آیا باید چون علی را هجو گفت! با آن عزم استوار و ایمان راستین و شمشیر قاطع؟ به واقع سزاوار هجو کسی است که جویای هجو علی است و به ناحق مقام خلافت را گرفته و دست بستگان پیامبر را کوتاه کرده. با اینکه آنها ناظر حیف و میل حق خویش هستند، همچون عقرب گزیده ای که نتواند درد خویش را اظهار کند. بالاخره یکی پس از دیگری با گوی خلافت به بازی مشغول شدند و این مقام را هر نابکاری به ناحق صاحب شد که جز شکست و زبونی مردم و ستم و خواری ملت کاری از پیش نبرد. اگر این مقام را به رهبر واقعی و صحرای بی پایان علم و وزیر با ارزش پیامبر می‌سپردند، می‌دیدند چگونه قیام به امر رهبری می‌کند و حق هر کس و هر چیز را چگونه می‌دهد، افسوس که از فرصت استفاده کردند و به جای آن برای خویش غم و اندوه ابد و ندامت همیشگی خریدند. راوی می‌گوید: چنان چهره ولید درهم شد و رنگش تغییر کرد که از ناراحتی آب دهان در گلویش گرفت؛ چشمانش چنان قرمز شده بود که گویی دانه انار در آن چکانده اند. یکی از حاضرین به آن عرب اشاره نمود که هر چه زودتر فرار نماید زیرا نیک می‌دانست ولید او را خواهد کشت. مرد عرب از بارگاه خارج شد. جلوی درب به چند نفری برخورد که می‌خواستند پیش ولید بروند. به یکی از آنها گفت، ممکن است این لباسهای زردم را با لباسهای سیاه تو عوض کنم، در ضمن از جایزه ای که گرفته‌ام به تو نیز سهمی بدهم؟ آن مرد پذیرفت. مرد عرب جامه او را گرفته، بر مرکب خویش سوار شد و بیابان بی پایان را در پیش گرفت. مردی که لباس عرب را پوشیده بود گرفتار شد؛ گردن او را زدند و پیش ولید آوردند. ولید دقت کرده گفت، این آن مرد نیست، بروید او را پیدا کنید. چابک سواران از پی او رفتند. بعد از طی مسافت زیادی به او رسیدند. همین که مرد عرب آنها را دید، دست به چله کمان برد. هر سواری را با یک تیر نشانه می‌گرفت تا این که بالاخره چهل نفر از آنها را کشت؛ بقیه فرار نموده پیش ولید آمدند و جریان را گزارش کردند. از شنیدن این خبر، ولید یک شبانه روز بی هوش بود. بعد از به هوش آمدن، گفتند: تو را چه می‌شود؟ گفت: به واسطه دست نیافتن بر آن مرد عرب، احساس یک ناراحتی می‌کنم که مانند کوه دلم را گرفته! بارک الله به او. 📔 بحارالانوار: ج۴۶، ص۳۲۳ 🔰 @DastanShia
. ✨ قطعه‌ای از خاک بهشت در کتاب اسرارالشهاده دربندی و کتاب قصص العلمای تنکابنی آمده است که: در زمان شاه عباس، پادشاه فرنگ شخصی را از فرنگستان فرستاد و به سلطان صفوی نوشت که شما به علمای مذهب خود بگویید با فرستاده من در امر دین و مذهب مناظره کنند؛ اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما هم‌دین می‌شویم و اگر او ایشان را مجاب کرد شما به دین ما درآیید. آن فرستاده کارش این بود که هر کس چیزی در دست می‌گرفت اوصاف آن چیز را بیان می‌کرد، پس سلطان، علما را جمع کرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فیض بود، پس ملامحسن به آن سفیر فرنگی فرمود: سلطان شما مگر عالمی نداشت که بفرستد و مثل تو عوامی را فرستاد که با علمای ملت مناظره کند. آن فرنگی گفت: شما از عهده من نمی‌توانید برآیید اکنون چیزی در دست بگیرید تا من بگویم. ملا محسن تسبیحی از تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مخفیانه به دست گرفت، فرنگی در دریای فکر غوطه ور شد و بسیار تأمل کرد. مرحوم فیض گفت: چرا عاجز ماندی؟ فرنگی گفت: عاجز نماندم ولی به قاعده خود چنان می‌بینم که در دست تو قطعه‌ای از خاک بهشت است و فکر من در آن است که خاک بهشت چگونه به دست تو آمده است. ملا محسن گفت: راست گفتی، در دست من قطعه‌ای از خاک بهشت است و آن تسبیحی است که از قبر مطهر فرزندزاده پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله است که امام است؛ و پیغمبر ما فرموده کربلا (مدفن حسین) قطعه‌ای از بهشت است و صدق سخن پیغمبر ما را قبول کردی؛ زیرا گفتی قواعد من خطا نمی‌کند پس صدق پیغمبر ما را هم در دعوای نبوت اعتراف کردی؛ زیرا این امر را غیر از خدا کسی نمی‌داند و جز پیغمبر او، کسی به خلق نمی‌رساند. به علاوه پسر پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله در آن مدفون است؛ زیرا اگر پیغمبر به حق نبود، فرزندش و پيروانش در دین او، در خاک بهشت مدفون نمی‌گردید. چون آن عیسوی این واقعه را دید و این سخن قاطع را شنید مسلمان گردید. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٢٨ 🔰 @DastanShia
. 🐎 استر چموش احمد بن حارث قزوینی می‌گوید: من با پدرم در سامرا بودیم. پدرم در اصطبل حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به نعل بندی چهار پایان اشتغال داشت. خلیفه عباسی مستعین استری داشت که از حسن و زیبایی بی نظیر بود ولی قاطری چموش بود که کسی نمی توانست بر آن زین و برگ بگذارد. هیچ کدام از تربیت کنندگان اسب نیز نتوانستند بر او زین بگذارند و سوار شوند. یکی از ندیمان مستعین گفت: خوب است از پی امام حسن عسکری علیه السلام بفرستی تا اینجا بیاید؛ یا او سوار می‌شود و یا این قاطر او را می‌کشد. خلیفه از پی حضرت ابو محمّد علیه السلام فرستاد. پدرم نیز به همراه آن جناب رفت. وقتی امام وارد حیاط شد، دید قاطر در صحن حیاط ایستاده است. دست خود را بر شانه او گذاشت، آن حیوان عرق کرد. سپس امام به طرف مستعین رفت؛ او احترام شایانی از امام نمود و تقاضا کرد که افسار به دهان این قاطر بگذارد؛ امام علیه السّلام به پدر من گفت: افسار به دهان او بگذار. ولی مستعین گفت: من مایلم شما این کار را بکنید. امام عبای خویش را کنار گذاشت و از جای حرکت کرده، قاطر را لجام نمود و به جای خود برگشت. باز مستعین گفت: زین بر او بگذارید! امام علیه السّلام به پدرم فرمود: زین قاطر را بگذار. مستعین درخواست کرد که خودتان این کار را بکنید. امام زین بر قاطر گذاشت و به جای خود برگشت. مستعین عرض کرد: ممکن است سوار این مرکب شوید؟ فرمود: اشکالی ندارد؛ از جای حرکت کرد و بدون مشکلی سوار بر قاطر شد. سپس رکاب کشید و قاطر را بر دویدن وادار کرد. و بعد او را به آرامی به راه رفتن واداشت. حیوان بسیار خوب حرکت می‌کرد. آنگاه پیاده شد. مستعین گفت: این قاطر را در اختیار شما گذاشتم. امام علیه السّلام به پدرم گفت: قاطر را بگیر و ببر. پدرم افسارش را گرفته و برد. 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۴۳۸ 🔰 @DastanShia
. 🌹 شفای خادم یکی از خدام حضرت معصومه سلام الله علیها بنام (میرزا اسدالله) به سبب ابتلای به مرضی انگشتان پایش سیاه شده بود. جراحان اتفاق نظر داشتند که باید پای او بریده شود تا مرض به بالاتر از آن سرایت نکند. قرار شد که فردای آن روز پای او را جراحی نمایند. میرزا اسد الله گفت: حال که چنین است امشب مرا ببرید حرم مطهر دختر موسی بن جعفر علیه السلام. او را به حرم بردند. شب هنگام خدام در حرم را بستند و او پای ضریح از درد پا می نالید تا نزدیک صبح. ناگهان خدام صدای میرزا را شنیدند که می گوید: در حرم را باز کنید حضرت مرا شفا داده. در را باز کردند دیدند او خوشحال و خندان است. او گفت: در عالم خواب دیدم خانمی مجلله آمد به نزد من و گفت چه می شود ترا؟ عرض کردم که این مرض مرا عاجز نموده و از خدای شفای دردم یا مرگ را می خواهم. آن مجلله فرمود: شفا دادیم ترا. عرض کردم شما کیستید؟ فرمودند: مرا نمی شناسی؟! من فاطمه دختر موسی بن جعفرم. بعد از بیدار شدن، قدری پنبه در آنجا دیده بود آن را برداشته و به هر مریضی ذره ای از آن را می دادند و به محل درد می کشید، شفا پیدا می کرد. او می گوید: آن پنبه در خانه ما بود تا آن وقتی که سیلابی آمد و آن خانه را خراب کرد و آن پنبه از بین رفت و دیگر پیدا نشد. 📔 انوارالمشعشعین: ص۲۱۶ 🔰 @DastanShia
. 🌱 شفای چشم حضرت آیت الله مکارم شیرازی نقل نموده است: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا کردند که عده ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند. مقدمات کار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری که معدل بالایی داشتند و جامع ترین آن ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی که با داشتن معدل بالا، به سبب اشکالی که در یکی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از کاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمرکز کرده و تصویر برجسته ای از آن را به نمایش می گذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شکسته می شود. وقتی کاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساکن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می شود و در همان حال خوابش می برد. در خواب عوالمی را مشاهده کرده و بعد از بیداری می بیند چشمش سالم و بی عیب است. او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می گردد. دوستان او با مشاهده این کرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت ها مشغول دعا و توسل می شوند. وقتی این خبر به نخجوان می رسد، آن ها مصرانه خواهان این می شوند که این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد که باعث بیداری و هدایت دیگران و استحکام عقیده مسلمین گردد.» 📔 فروغی از کوثر: ص۵۷ 🔰 @DastanShia
. 🔵 حجت خدا حسن بن علی وشاء می‌گوید: در حالی که با خود مقداری جنس برای فروش داشتم، به طرف خراسان رفتم و شب وارد مرو شدم. آن زمان هنوز واقفی مذهب بودم. غلام سیاهی که شباهت به اهل مدینه داشت، پیش من آمد و گفت: مولایم می‌فرماید: آن پارچه سیاهی که همراه داری برایم بفرست. می‌خواهم به وسیله آن، غلام خود را که از دنیا رفته کفن کنم. گفتم آقای تو کیست؟ گفت: حضرت رضا علیه السّلام. گفتم: با من پارچه و لباسی نیست، هر چه داشتم در راه فروختم. رفت و دو مرتبه برگشت و گفت: آن پارچه پیش تو مانده است، هنوز آن را نفروخته ای. گفتم: من خبر ندارم. رفت و برای مرتبه سوم آمد و گفت: آن پارچه در فلان بسته است. با خود گفتم اگر حرفش درست باشد، دلیلی است بر امامت او. دخترم یک پارچه سیاه به من داده بود که آن را بفروشم و با پولش انگشتری فیروزه و چادری خط خطی برایش از خراسان بخرم، ولی من آن را فراموش کرده بودم. به غلام خود گفتم تا فلان بسته را بیاورد. وقتی آورد گشودم، داخل آن همان پارچه را یافتم و به غلام تسلیم کردم و گفتم: بهایش را نمی خواهم. برگشت و گفت: حضرت فرموده است: چیزی را که از تو نیست می‌بخشی؟ این پارچه را فلان دخترت به تو داده که از بهایش برای او فیروزه و چادر خط خطی به وسیله پول آن بخری. آنچه را که او خواسته خریداری کن. ایشان بهای پارچه را که در خراسان به آن قیمت خرید و فروش می‌شد، توسط غلام فرستاده بود. از آنچه که دیدم خیلی تعجب کردم. با خود گفتم: به خدا قسم مسائلی را که درآن مشکوک هستم برایش می‌نویسم و او را به وسیله همان مسائلی که از پدرش می‌پرسیدم، آزمایش خواهم کرد. پس آن مسائل را در کاغذی نوشتم و آن را در آستین خود نهادم و به درب خانه امام رفتم. دوستی داشتم که به همراه من بود، ولی از نظر مذهب با من مخالف بود او از این جریان اطلاعی نداشت. به درب خانه که رسیدم، دیدم مردم و سپاهیان و سربازان خدمتش می‌رسند. در یک طرف حیاط نشستم و با خود گفتم: یعنی چه وقت من می‌توانم خدمتش برسم؟ در اندیشه بودم و مدتی طول کشید. تصمیم گرفتم برگردم که در همان موقع غلامی خارج شده و در حالی که در چهره مردم دقیق می‌شد می‌پرسید: پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم: من هستم. از داخل آستین نامه ای خارج کرد و گفت: این جواب سؤال‌ها و تفسیر آنها است. گفتم: خدا و پیامبرش را گواه می‌گیرم بر خود که تو حجت خدایی و استغفار و توبه می‌نمایم! در این موقع از جای حرکت کردم. رفیقم گفت: با این عجله کجا می‌روی؟ گفتم: حاجت من برآورده شده؛ برای دیدن امام بعد خواهم آمد. 📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۷۱ 🔰 @DastanShia
. ⁉️ شیخ دخنیّ سید ثقه مرتضی نجفی رحمه الله که نزد علمای عراق به صلاح و سداد معروف بود نقل نموده است: با جماعتی که یکی از علمای معروف و مبرز نجف نیز بین آنها بود، در مسجد کوفه بودیم و من بارها نامش را پرسیده بودم، ولی به خاطر شهرت گریزی و عدم فاش شدن سرّ، به من چیزی نمی گفت. هنگامی که وقت نماز مغرب رسید، آن عالم نزدیک محراب نماز نشست و مردم در حال مهیا شدن برای نماز بودند. گروهی نشسته بودند، گروهی اذان می‌دادند و گروهی وضو می‌ساختند. در آن ایام داخل موضع معروف به تنّور، آب کمی از قنات خراب شده ای جمع شده بود و ما مجرای آن را نزدیک قبر هانی بن عروه دیده بودیم و پلکانی که به سمت قنات مخروبه نزول می‌کرد، گنجایش بیش از یک نفر را نداشت. من به آن سمت رفتم و خواستم پایین بروم که دیدم شخص مجلّلی به هیأت اعراب، در کمال سکینه و وقار و طمأنینه نزدیک آب نشسته و وضو می‌سازد. من از ترس از دست دادن نماز جماعت عجله داشتم و کمی ایستادم، اما دیدم مانند کوه است و تکان نمی خورد! گفتم: نماز جماعت برپا شده، گویی شما نمی خواهی با شیخ نماز بخوانی! خواستم کمی عجله کند، اما گفت: نه! گفتم: چرا؟ فرمود: زیرا او شیخی دخنیّ است. من منظورش را نفهمیدم و ایستادم تا وضویش را تمام کرد و بالا رفت. من پایین رفتم، وضو گرفتم و نماز خواندم. وقتی نماز تمام شد و مردم پراکنده شدند، دل و دیده‌ام از وقار و سکون و کلامش پر شد. ماجرا را به شیخ گفتم، حالش دگرگون شد، رنگش پرید و با اندوه به فکر فرو رفت و گفت: حضرت حجت علیه السّلام را درک نموده ای و او را نشناخته ای و او به تو خبری داده که جز خدای تعالی کسی از آن اطلاع نداشته است! بدان که من امسال در رحبه که موضعی است در جانب غرب حیره کوفه، دُخنه (دانه ای خوراکی که سرد و خشک است) کشت می‌کردم و آنجا محل خوف و خطر بود، زیرا اعراب بادیه نشین به آنجا تردد می‌کردند. وقتی من به نماز برخاستم، فکرم به کشت و کار دخنه افتاد و امرش برایم مهم جلوه کرد و مدتی به آن و آفاتش اندیشیدم. 📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص٢۵۹ 🔰 @DastanShia
. 🔹 شفای مسیحی گستره کرامات حضرت فاطمه معصومه علیها السلام چنان وسیع است که اشخاص غیرشیعه و حتی غیرمسلمان نیز از آن برخوردار می شوند و البته عموما نیز بعد از کسب شفای خود به مذهب حق روی می آورند. نمونه این سعادتمندان «نانسی» زن مسیحی اهل تهران است که خودش می گفت: «شانزده ساله بودم که ازدواج کردم و هنوز پانزده روز از ازدواجمان نگذشته بود که پدر و مادر شوهرم در تصادف کشته شدند و من سرپرستی سه فرزند آن ها (آلبرت، ادیت و آلبرتین) را عهده دار شدم. پس از 20 سال که دخترها ازدواج کردند و آلبرت خود را برای تحصیلات دانشگاهی آماده می کرد، ناگهان «رامان» برادر گمشده شوهرم پیدا شد. او با همسر و سه فرزندش، خانه ای نزدیک منزل ما اجاره کرد و به همراه همسرش برای آوردن وسایل به شمال رفت، ولی آن دو نیز تصادف کردند و کشته شدند و من بار دیگر مسؤول سرپرستی از کودکان او شدم. پس از مدتی مبتلا به درد پا شدم و بارها به دکترها مراجعه کردم و سرانجام گفتند که باید عمل شود. من تعلل کردم تا آن که پایم کاملا متورم شد و دکترها گفتند که باید قطع شود. من ترسان و گریه کنان به خانه آمدم. غروب بود که از شدت خستگی به خواب رفتم. در خواب زن مقدسی را دیدم که چادر مشکی بر سر و لباس سبز بر تن داشت. او دست مرا گرفت و گفت: «نترس، بچه های رامان تو را با پای سالم نیاز دارند.» از خواب پریدم. در همان حال، صدای زن همسایه توجهم را جلب کرد. او یکی از همسایه های ما و زنی مسلمان بود که در مورد شفا یافتن یک بیمار لاعلاج به آلبرتین داستانی تعریف می کرد. من جریان خوابم را به او گفتم. زن همسایه رنگش مثل گچ سفید شد و گفت: به خدا قسم شما خوب می شوید. من حتم دارم آن بانو، حضرت معصومه بود. درست است که شما مسلمان نیستید، اما این خاندان کریم تر از آن هستند که لطفشان فقط شامل حال مسلمانان شود. حتما باید قبل از عمل به قم بروی. فردا راه افتادیم و هرچه نزدیک تر می شدیم انگار چراغ امیدی در دلم روشن تر می شد. وارد حرم شدیم و... نزدیک های صبح بود که باز آن بانو را در خواب دیدم. فرمود: «بچه های رامان منتظر هستند، مگر قرار نبود امروز برایشان سبزی پلو بپزی؟!» هنوز پاسخی نداده بودم که چیزی به پایم خورد و از خواب بیدار شدم، برخاستم و ایستادم. چند قدم راه رفتم و باورم شد که کاملا شفا گرفته ام. پای من کاملا خوب شد و پزشکانی که قرار بود مرا عمل کنند، بعد از معاینه مجدد، همه اعتراف کردند که در حق من معجزه شده است. پس از شفا گرفتن نذر کردم هر ماه یک بار به قم بروم و بالاخره بعد از یک سال و اندی مسلمان شدم و نام سمیه را برای خودم انتخاب کردم». 📔 کرامات معصومیه، ص ۱۱۸-۱۲۳ 🔰 @DastanShia
. 🦋 فرشتهٔ نجات! شخصی از یوسف بن یعقوب، پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند. یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه‌اش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام هادی علیه السلام پرداخت نماید. در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر می‌برد. یوسف همین که به دروازهٔ سامرا رسید با خود گفت: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام (علیه السلام) بدهم، اما چه کنم که منزل امام (علیه السلام) را نمی شناسم و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمی‌تواند به خانهٔ حضرت برود. در این موقع، به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم. چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم. از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هرچه سعی کردم، حرکت نکرد و از آنجا رد نشد. از کسی پرسیدم: خانه از کیست؟ گفت: منزل ابن الرضا امام رافضیان است! این حادثه را نشانی بر عظمت امام (علیه السلام) دانستم. در این حال، غلامی از اندرونی خانه بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟ گفتم بلی! گفت: پیاده شو! پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد. با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار، که غلام، ندیده مرا شناخت! سپس گفت: صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید. با خود گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن آمد. مرا به داخل منزل برد. دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود: ای یوسف آیا آن قدر دلیل ندیدی که اسلام اختیار کنی؟ گفتم: به اندازهٔ کفایت دیدم. فرمود: هیهات! تو مسلمان نمی‌شوی، ولی فرزند تو اسحق، مسلمان و شیعه خواهد شد. ای یوسف! مردم خیال می‌کنند محبت و دوستی‌شان به ما فایده ندارد، به خدا سوگند چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهره‌اش را می‌بیند، چه از اهل اسلام و چه غیر اسلام. آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش نداشته باش! چون وقتی تو وارد این شهر شدی، خداوند ملکی را مقرر ساخت تا تو را به اینجا بیاورد و این حیوان که تو را آورد در آخرت داخل بهشت خواهد شد. طبق فرمودهٔ امام (علیه السلام)، پسر او اسحق، مسلمان و شیعه شد. 📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص۴۴ 🔰 @DastanShia
. ✨ شیعهٔ واقعی هنگامی که امام رضا علیه السلام در خراسان بود، عده‌ای از شیعیان از شهرهای دور، برای دیدار آن حضرت به خراسان آمدند، این جمع با این که شیعه بودند، گناهانی را نیز مرتکب می‌شدند.! دربان به امام رضا عرض کرد: گروهی از شیعیان می‌خواهند محضر شما برسند. امام فرمود: کار دارم آن‌ها را برگردانید. اینها دو ماه در خراسان ماندند امام به آن‌ها اجازه ملاقات نداد، سر انجام به حضرت پیغام دادند که ما از شیعیان پدرت علی علیه السلام هستیم، از راه دور آمده‌ایم، اگر بدون ملاقات با شما به وطن برگردیم، نزد مردم سرافکنده خواهیم شد به ما اجازه ملاقات بده... دربان پیغام آن‌ها را به امام رساند، حضرت اجازه ورود داد پس از سلام و احوالپرسی گله کردند که چرا به ما اجازه ملاقات نمی‌دادید؟ علت این همه بی مهری و اهانت به ما چیست؟ پس از آن همه معطلی آبرویی برای ما نماند؟ امام رضا علیه‌ السلام فرمود: این آیه را بخوانید: وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثيرٍ. هر مصیبتی به شما رسد بخاطر اعمالی است که انجام داده‌اید، و بسیاری را نیز عفو می‌کند. (شوری، ٣٠) این که به شما اجازه نمی‌دادم، بدین جهت بود که شما ادعا می‌کنید شیعهٔ علی علیه السلام هستید، ولی دروغ می‌گویید، شیعهٔ علی علیه السلام حسن، حسین علیهما السلام، اباذر، سلمان، مقداد، عمار... بودند، که هیچگونه مخالفت با دستورات آن بزرگوار نمی‌نمودند. و هیچگاه کاری که او نهی کرده بود انجام نمی‌دادند، ولی شما می‌گویید ما شیعهٔ علی علیه السلام هستیم، در بیشتر کارها با دستورات آن حضرت مخالفت می‌کنید و در انجام واجبات کوتاهی می‌نمایید، حقوق برادران دینی را رعایت نمی‌کنید، ادعای مقام ارجمند (شیعه بودن) را می‌کنید که با اعمالتان سازگار نیست. آنها هماندم استغفار و توبه حقیقی کردند. آنگاه امام علیه السلام با آغوش باز از آنها پذیرایی کرد، و در کنار خود نشانید... 📔 بحار الأنوار: ج۶٨، ص١۵۶ 🔰 @DastanShia
. 🐫 هشتاد شتر بعد از رحلت پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر می‌داد هر کس که دِین یا وعده‌ای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید، هر کس که نزد او می‌آمد و دین یا وعده را طلب می‌کرد، سجاده‌اش را بلند می‌کرد و آن را همانطور می‌یافت و به او پرداخت می‌کرد، خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا می‌کنی، ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان می‌شود، وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟ به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه می‌خواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده، گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد. به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفته‌ات داری؟ از او شاهد خواست، گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت می‌دهد شاهد می‌گیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی. سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟ فرمود: بله چه می‌خواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانواده‌ات اسلام آوردید؟ بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که می‌گفت: شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم، علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور، سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت، طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج می‌شدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣ 🔰 @DastanShia
👆 اینجا است که باید اهل ایمان بکوشند در وفاداری کم از سگی نباشند؛ راستی جای تأسف است که بعضی، نعمتها و احسانهای بی پایان خداوند را هنگام رسیدن مصیبتی (که در آن هم حقیقتش نعمت است) نادیده می‌گیرند. چیزی که در این داستان موجب حیرت و مورد عبرت است وفاداری آن سگ است در حفظ مال صاحبش پس از بی‌مهری بلکه سخت ترین دشمنی‌ها که از دیده و آن تیر انداختن و کشتن آن حیوان در برابر محبت او است زیرا جلوگیری کردنش از حرکت صاحب خود، تنها برای حفظ مالش بود که برگردد و کیف خود را بردارد. الحال خواننده عزیز قیاس کن حال این سگ را با حالات و رفتار بشر که خود را اشرف مخلوقات می‌پندارد مثلاً فرزندی که سالها مرتباً مورد تربیت و محبت و انعام و احسان والدین بوده هرگاه از طرف آنها ناراحت شود (با اینکه آن ناراحتی در اثر خیرخواهی یا تأدیب او بوده) به کلی احسانهای بیشمار گذشته را فراموش کرده و با پدر و مادر خود در مقام دشمنی کردن بر می‌آید و آنان را می‌آزارد. با اینکه احسان صاحب آن سگ به او، نسبت به احسانهای پدران و مادران به فرزندان نسبت قطره به دریا و ریگ به بیابان است. آیا نباید بشر از حال خود خجل و شرمسار شود؟ و حال بشر در ناسپاسی و حق ناشناسی بطوری است که گویند اگر بخواهی دشمن برای خودت درست کنی «احسن و اقطع» به کسی احسان کن و بعد ترک کن آن احسان را و ببین چگونه دشمنت میشود و احسانهای گذشته را نادیده می‌گیرد و چون توقع احسان جدید داشته و به آن نرسیده با او دشمنی می‌کند. این است حال بشر در برابر بشری که به او احسان کرده است. اما حال او در برابر منعم حقیقی و احسانهای بی‌شمار او طوری است که هر گاه مخصتر ناراحتی برایش پیش آید و دجار بلائی شود مانند ضرر مالی یا صدمة بدنی یا مصیبت مرگ بستگان ...، در آن حال تمام نعمتهای بی‌حساب پروردگارش را نادیده گرفته و در دل از قضاء و قدر خداوند ناراضی بلکه خشمناک می‌گردد و گاه هم به زبانش آشکار می‌کند و کلماتی می‌گوید مثلا: خدایا مگر من چه کرده بودم که چنین گرفتار شدم یا به فلانی چه نعمتها دادی و مرا محروم ساختی و مانند اینها. در حالی که غالب گرفتاریهایش به سبب سوء تدبیر و اختیار خودش بوده و بی جهت به پروردگارش نسبت می‌دهد و ثانیاً بسیاری از بلاها به حسب ظاهر بلا است و در باطن راحتی است از طرف حضرت آفریدگار که اگر می‌فهمید خوشحالی و شکرگذاری می‌کرد، چه بسا بلای کوچکی جلوگیری از بلاهای سخت میکند و اگر همراه بلا صبر باشد کفاره گناهانش میباشد. چه خوب گفته سعدی شیرازی در گلستانش: اجلّ کائنات از روی ظاهر آدمی است و اذلّ موجودات سگ، به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص ١۴٩-١۵٣ 🔰 @DastanShia
. 🌱 آماده شدن مقدمات زیارت کربلا حاج محمدعلی فشندی تهرانی نقل می‌کند با جمعی رفتیم مسجد جمکران همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا می‌خواند و من مشغول به نماز شب بودم، ناگاه دیدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم یک مرتبه دیدم به فاصله پانصد متر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست. به آن پیرمرد گفتم شما کنار آن درخت سیدی را می‌بینی؟ گفت هوا تاریک است چیزی دیده نمی‌شود، خوابت می‌آید برو بگیر بخواب، دانستم که آن شخص نمی‌بیند. من نزد آن آقا رفتم و به او گفتم آقا من می‌خواهم بروم کربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آینده گذرنامه با پول تهیه شد می‌دانم امام زمان هستید و الا یکی از سادات می‌باشید. ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم، بعضیها مرا مسخره نمودند. گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود کنار دیواری ایستاده بودم و باران می‌آمد، پیرمردی آمد نزد من، او را نمی‌شناختم گفت: حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟ گفتم خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه. گفت: شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید، گفتم: عیالم را می‌خواهم ببرم، گفت: مانعی ندارد، بعد به فوریت رفتم منزل، عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم، گفت: فردا صبح همین وقت بیایید اینجا، فردا صبح رفتم همان محل، آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمه پنج هزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند، بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند: گذرنامه را گرفتی؟ گفتم: بلی و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم، تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است، شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩۶ 🔰 @DastanShia