.
♦️ معالجه با شراب
ابوبصیر یکی از ارادتمندان امام صادق علیه السلام میگوید:
روزی در مجلس آن حضرت نشسته بودم، بانویی به نام أمخالد که از بانوان متعهد و نیکوکار بود وارد شد و عرض کرد:
من برای معالجه به پزشکان عراق مراجعه کردم. آنها معالجهام را در خوردن شراب دانسته اند، و گفتند:
مقداری شراب را با قاووت (نرم شده گندم بریان) مخلوط کن و بخور بهتر میشوی.
اکنون به حضورتان آمدهام تا ببینم آیا برای معالجه مرضم خوردن شراب را جایز میدانید، شراب بخورم یا نه؟ از شما کسب تکلیف میکنم.
حضرت فرمود:
با آنکه دکترها شراب را داروی مرضتان میدانند چرا نمیخوری؟
گفت:
من در مذهب شما هستم و از شما اطاعت میکنم، اگر بفرمایید بخور، میخورم وگرنه، نمیخورم؛
زیرا فردای قیامت اگر بپرسند چرا شراب خوردی در پاسخ میگویم: امام جعفر صادق دستور داد و اگر بگویند: چرا نخوردی و مردی، میگویم: امام جعفر صادق نهی کرد.
آنگاه امام صادق علیه السلام روی به من کرد و فرمود:
ای أبا بصیر! آیا میشنوی این بانو چه میگوید؟
ایمان و تقوای این بانو آن چنان محکم است، و به اندازهای تابع دستورات دین اسلام میباشد که هنگام بیماری و دستور پزشک نیز بدون اجازه ما از خوردن شراب خودداری میکند.
سپس به او فرمود:
به خدا سوگند اجازه نمیدهم حتی یک قطره از آن بخوری، و اگر بخوری پشیمان میشوی وقتی که روح تو به اینجا (با دست اشاره کرد به گلوگاه) برسد.
سه بار فرمود: آیا فهمیدی؟
زن در پاسخ عرض کرد: آری.
امام سه بار گفت: آری قطرهای از شراب، دریای محبت خاندان پیامبر را آلوده میکند و از کار میاندازد.
📔 بحار الأنوار: ج۶٢، ص٨٨
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود (ع)
روزى حضرت داوود عليه السلام در خانه اش نشسته بود و جوانى پريشان حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود (ع) مى آمد و سكوت طولانى داشت.
روزى عزرائيل به حضور داوود (ع) آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود (ع) به عزرائيل گفت: به اين جوان مىنگرى؟
عزرائيل: آرى، من مأمور شدهام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم.
دل حضرت داوود (ع) به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «اى جوان آيا همسر دارى؟»
جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكردهام.
داوود (ع) به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى اسرائيل بود) برو، و به او بگو داوود (ع) به تو امر مىكند كه دخترت را همسر من گردانى،
سپس با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا.
پيام داوود (ع) موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود (ع) عمل كرد، و پس از هفت روز نزد او آمد.
داوود (ع) از او پرسيد: «اى جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟ »
جوان: بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.
داوود (ع) گفت: بنشين. او نشست و مجلس طول كشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد.
داوود (ع) به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اين جا بيا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود (ع) آمد و در محضرش نشست.
باز براى بار سوم به دستور داوود (ع) هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود (ع) آمد و در محضرش نشست.
در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود (ع) به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟
عزرائيل گفت:
اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تأخير انداخت.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٣٨
#حضرت_داوود #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 خيانت در امانت
مردی که عازم حج بود، نزد شخصی، مالی را به امانت گذاشت، اما پس از آنکه از حج برگشت، امانتدار، انکار امانت نمود.
صاحب امانت به نزد قاضی رفت و از شخصِ منکر، به او شکایت کرد.
قاضی گفت: این ماجرا را پنهان نگاهدار، تا زمانی که مشکلت حل شود!
آنگاه روز دیگر، منکر امانت را احضار نموده و گفت:
از شخصی که غایب است، مقداری مال و دارائی در نزد من است و چون شنیدهام انسان امانتداری هستی، از تو میخواهم، شخص مورد اعتمادی را بفرستی، تا این مال را به خانهٔ تو بیاورد!
آنگاه صاحب امانت را خواسته و به او گفت:
اکنون به نزد منکر امانت برو و مال خودت را بخواه و اگر نداد، به او بگو: اگر پس ندهی، به قاضی شکایت خواهم برد!
وقتی او به نزد آن شخص رفت، او از ترس اینکه مبادا مالی را که در نزد قاضی است از دست بدهد، امانت را بیاختیار بازگرداند.
او وقتی ماجرا را به قاضی اطلاع داد، خنده نموده و گفت: خداوند در مالت برایت خیر و برکت عنایت کند.
📔 کشکول شیخ بهائی، ص٢٩۶
#امانت #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⁉️ بدانم بهتر است يا ندانم
ابوريحان لحظات پايانى عمر خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود.
يكى از فقها (دانشمندان) كه همسايهاش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است، به عيادتش رفت.
ابوريحان هنوز به هوش بود، تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد.
فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مىميرى از من مسئله مىپرسى؟
ابوريحان جواب داد، من از تو سؤال مىكنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم؟
فقيه در جواب ابوريحان گفت: خوب، بميرى و بدانى بهتر است.
فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود.
📔 چهل داستان، ص١۴
#علم #دانش #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 مردی از برزخ
ابو عتیبه میگوید:
در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم جوانی وارد شد.
عرض کرد:
من اهل شام هستم دوستدار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولی پدرم دوستدار بنی امیه بود و جز من اولادی نداشت.
او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایی مخفی کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم، مالش را پیدا نکردم.
حضرت فرمود:
دوست داری او را ببینی و محل پولها را از خودش بپرسی؟
عرض کردم:
بلی! به خدا سوگند! شدیداً فقیر و نیازمندم.
امام (ع) نامهای را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود:
امشب با این نامه به قبرستان بقیع میروی، وسط قبرستان که رسیدی صدا میزنی یا درجان! یا درجان!
شخصی نزد تو خواهد آمد، نامه را به ایشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر (ع) آمدهام. او پدرت را میآورد سپس هر چه خواستی از پدرت بپرس!
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابو عتیبه میگوید:
من اول صبح خدمت امام باقر (ع) رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است.
دیدم او درِ خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم.
به امام (ع) عرض کرد:
دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم، درجان را صدا زدم وی آمد به من گفت:
همین جا باش تا پدرت را بیاورم.
ناگاه مرد سیاه چهره ای را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهی قیافهاش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت:
این مرد پدر تو است.
از او پرسیدم:
تو پدر من هستی؟
پاسخ داد: آری!
گفتم:
چرا قیافه ات این چنین تغییر یافته؟
جواب داد:
فرزندم، من دوستدار بنی امیه بودم و آنان را بهتر از اهل بیت میدانستم به این جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهی گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودی، از تو بدم میآمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم. اما امروز از این عقیده پشیمانم.
پسرم! به باغی که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را درآور که مجموعاً صدهزار درهم است. پنجاه هزار دهم آن را به امام باقر (ع) تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن!
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٢۴۵
#امام_باقر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ شرافت علما
مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ مرتضی انصاری - اعلی اللّه مقامه - بود.
ایشان در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا میشود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود) مقروض میگردد و عادتا ادای این مبلغ محال مینمود،
پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر میدهد، شیخ پس از لحظهای فکر، میفرماید سفری به تبریز برو ان شاء اللّه فرج میشود.
ایشان حرکت میکند و وارد تبریز میشود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود - میرود.
مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمیکند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام میماند.
پس از اذان صبح درب خانه را میکوبند، خادم در را باز کرده میبیند رئیس التجار تبریز است و میگوید به آقای امام کاری دارم، خادم امام را خبر میدهد، ایشان میآیند و میگویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟
میگوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام میگوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکردهام بدانم کیست و برای چه آمده است.
رئیس التجار میگوید از شما خواهش میکنم میهمان خود را به من واگذار کنید.
امام میگوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است.
پس رئیس التجار میآید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل میبرد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت میکند و پس از صرف نهار میگوید:
آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر میآیند،
دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم: یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟
حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود.
از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده،
بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگر اهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد میشود.
پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانههای علما را تحقیق کنم و بعد مسافرخانهها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم،
و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان میدهم.
پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانهای در نجف اشرف میخرد.
مرحوم صدر میفرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٨
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 با دوستان، مدارا !
رسول خدا صلىاللهعليهوآله در حالی که نشسته بودند، ناگهان لبخندی بر لبانشان نقش بست، به طوری که دندان هایشان نمایان شد!
از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود: دو نفر از امت من میآیند و در پیشگاه پروردگار قرار میگیرند؛ یکی از آنان میگوید: خدایا! حق مرا از ایشان بگیر!
خداوند متعال میفرماید:
حق برادرت را بده!
عرض میکند: خدایا! از اعمال نیک من چیزی نمانده (متاعی دنیوی هم که ندارم)، از گناهان من بر او بارکن!
پس از آن اشک از چشمان پیامبر (ص) سرازیر شد و فرمود: آن روز، روزی است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسی حمل کند.
خداوند به آن کس که حقش را میخواهد میفرماید: چشمت را برگردان، به سوی بهشت نگاه کن، چه میبینی؟ آن وقت سرش را بلند میکند، آنچه را که موجب شگفتی اوست از نعمتهای خوب، میبیند و عرض میکند: پروردگارا! اینها برای کیست؟
می فرماید: برای کسی است که بهایش را به من بدهد.
عرض میکند: چه کسی میتواند بهایش را بپردازد؟
می فرماید: تو.
می پرسد: چگونه من میتوانم؟
می فرماید: به گذشت تو از برادرت.
عرض میکند: خدایا! از او گذشتم.
بعد از آن، خداوند میفرماید: دست برادر دینی ات را بگیر و وارد بهشت شوید!
آن گاه رسول خدا (ص) فرمود:
پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!
📔 بحار الأنوار: ج٧٧، ص١٨٢
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 ادعای پیغمبری
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوقالعادهاى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانهها ساختهاند.
مثلا مىگويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مىشنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت: شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
بوعلى گفت: اين حرفها چيست؟ تو نمىفهمى؟
بهمنيار گفت: نه. مطلب حتما از همين قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست، در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مىگفت، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.
بهمينيار گفت: بله.
بوعلى گفت: برخيز.
بهمنيار گفت: چه كار داريد؟
بوعلى گفت: خيلى تشنه ام. يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم.
بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مىدانيد معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ايجاد مريضى مىكند.
بوعلى گفت: من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنهام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد و لكن من خير شما را مىخواهم من اگر خير شما را رعايت كنم، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم.
پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نيستم. خواستم شما را امتحان كنم. آيا يادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پيغمبرى نمىكنى؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مىپذيرند.
شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس خواندهاى، مى گويم، آب بياور، نمىآورى و دليل براى من مىآورى،
در حالى كه اين شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (ص) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به عالم برساند. او پيغمبر است، نه من كه بوعلى سينا هستم.
📔 چهل داستان (زاهری)، ص٣
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🍂 پايان عمر داوود (ع)
حضرت داوود عليه السلام صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود.
او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مىرسيد همه درها را قفل مىكرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود عليه السلام مىآورد.
شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟
او گفت: «من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مىگردم.»
داوود عليه السلام اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلاً پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟
عزرائيل گفت: من قبلاً پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.
داوود عليه السلام گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟
عزرائيل گفت: «پدرت، برادرت، همسايهات و آشنايانت كجا رفتند؟»
داوود عليه السلام گفت: همه مردند.
عزرائيل گفت: «آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مىميرى همان گونه كه آنها مردند.»
سپس عزرائيل جان داوود عليه السلام را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان عليه السلام حكومت و مقام علم و نبوّت داوود عليه السلام را به ارث برد.
📔 كامل ابن اثير، ج۱، ص ۷۶-۷۸
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 نوبت را رعایت کنید!
روزی پیامبر صلیاللهعلیهوآله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن علیهالسلام آب خواست، حضرت نیز قدری شیر دوشید و کاسه شیر را به دست وی داد، در این حال، حسین علیهالسلام از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد، اما رسول خدا صلىاللهعليهوآله شیر را به حسن علیهالسلام داد.
حضرت فاطمه سلاماللهعلیها که این منظره را تماشا میکرد عرض کرد:
- یا رسول الله! گویا حسن را بیشتر دوست داری؟
پاسخ دادند:
- چنین نیست، علت دفاع من از حسن علیهالسلام حق تقدم اوست، زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات نمود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٢٨٣
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🍎 سیب بهشتی
روزی جبرئیل به خدمت حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلّم آمد به صورت دحیه کلبی (یکی از اصحاب آن حضرت) و نزد آن حضرت نشسته بود،
که ناگاه حسنین علیهماالسّلام داخل شدند و جبرئیل را دیدند که به صورت دحیه آمده است، به نزدیک او آمدند و از او هدیّه طلبیدند،
جبرئیل دستی به سوی آسمان بلند کرد، سیبی و بهی و اناری برای ایشان فرود آورد و به ایشان داد.
چون آن میوهها را دیدند شاد گردیدند و نزدیک حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلّم بردند حضرت از ایشان گرفت و بوئید و به ایشان ردّ کرد،
و فرمود که به نزد پدر و مادر خویش ببرید و اگر اوّل به نزد پدر خود ببرید بهتر است،
پس آنچه آن حضرت فرموده بود به عمل آوردند و در نزد پدر و مادر خویش ماندند تا رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلّم نزد ایشان رفت و همگی از آن میوهها تناول کردند،
و هر چه میخوردند به حال اوّل برمیگشت و چیزی از آن کم نمیشد و آن میوهها به حال خود بود تا هنگامی که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت،
و باز آنها نزد اهل بیت بود و تغییری در آنهابه هم نرسید تا آنکه حضرت فاطمه علیهاالسّلام رحلت فرمود پس انار ناپدید شد وچون حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام شهید شد بِهْ ناپدید شد و سیب ماند،
آن سیب را حضرت امام حسن علیه السّلام داشت تا آنکه به زهر شهید شد و آسیبی به آن نرسید، بعد از آن نزد امام حسین علیه السّلام بود.
حضرت امام زین العابدین علیه السّلام فرمود: وقتی که پدرم در صحرای کربلا محصور اهل جور و جفا بود آن سیب را در دست داشت و هر گاه که تشنگی بر او غالب میشد آن را میبوئید تا تشنگی آن حضرت تخفیف مییافت،
چون تشنگی بسیار بر آن حضرت غالب شد و دست از حیات خود برداشت دندان بر آن سیب فرو برد، چون شهید شد هر چند آن سیب را طلب کردند نیافتند،
پس آن حضرت فرمود که من بوی آن سیب را از مرقد مطّهر پدرم میشنوم هنگامی که به زیارت او میروم و هر که از شیعیان مخلص ما در وقت سحر به زیارت آن مرقد معطّر برود بوی سیب را از آن ضریح منور میشنود.
📔 منتهی الآمال، ج١، ص۶٨٣
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚔️ ضربت صفین
نقل شده است از محی الدین اربلی که او گفت: من نزد پدر خود بودم و مردی با او بود، پس عمّامه از سر او افتاد و جای ضربتی در سر او بود و پدرم او را از آن ضربت سؤال کرد.
گفت: این ضربت از صفّین است.
پدرم گفت: جنگ صفین در زمان قدیم شد و تو در آن زمان نبودی.
گفت: من سفر کردم به سوی مصر و مردی از قبیله غزه با من رفیق شد. در میان راه، روزی جنگ صفین را یاد کردم.
آن رفیق من گفت: اگر من در روز صفین میبودم، شمشیر خود را از خون علی و اصحاب او سیراب میکردم.
من گفتم: اگر من در آن روز میبودم، شمشیر خود را از خون معاویه و اصحاب او سیراب میکردم و اینک من و تو اصحاب علی و معاویه ایم.
پس با یکدیگر جنگ عظیمی کردیم و جراحت بسیار با یکدیگر رسانیدیم تا آن که من از شدت ضربتها افتادم و از حال رفتم.
ناگاه مردی را دیدم که به سر نیزه مرا بیدار میکند و چون چشم گشودم آن مرد از مرکب فرود آمد و دست بر جراحتهای من مالید؛ فوراً، عافیت یافتم.
فرمود: در آن جا که هستی مکث نما!
پس غایب شد و بعد از اندک زمان، برگشت و سر آن دشمن من، با او بود و مرکب او را نیز آورده بود.
پس به من فرمود: این سر دشمن تو است و تو ما را یاری و نصرت کردی؛ ما تو را یاری کردیم و خداوند عالم یاری میکند هر که را که او را یاری کند.
من گفتم: تو کیستی؟
گفت: من فلان بن فلان، یعنی حضرت صاحب الزمان علیه السلام.
پس به من فرمود: هر که تو را از این ضربت سؤال کند، بگو که این ضربت صفّین است.
📔 بحار الأنوار: ج۵٢، ص٧۵
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia