فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسفند ماهی جانم تولدت مبارک😍✨
ماه انسان های آرام و حساس نزدیک است 🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق ایران و امارات چیه؟
برنامه براندازا برای بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی که دنبالشن چیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦔 احمدی نژاد به خواب عمیق رفته
است؟؟؟؟ میگید نه، پس ببینید!!!!
آقای احمدی نژاد؟؟؟؟
یادتون میاد درمناظرات ۸۸ به آقای کروبی چه گفتید ،یادتون میاد
به میر حسین موسوی چه گفتید...
این همان غربالگری هست که امام باقر علیهالسلام فرمودند...
هر کسی بخواهد به خون شهدا و ایثارگران خیانت کند عاقبتی چیز این ندارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقل است که از او [ابراهیم ادهم] پرسیدند که روزگار چگونه میگذارنی؟
آوردهاند که از ابراهیم ادهم پرسیدند روزگار را چگونه سپری میکنی؟
گفت: «سه مرکب دارم؛ باز بسته؛ چون نعمتی پدید آید، بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز شوم و چون بلایی پدید آید، بر مرکب صبر نشینم و پیش باز روم و چون طاعتی پیدا گردد، بر مرکب اخلاص نشینم و پیش روم.»
📚 #تذکره_الاولیا (ذکر ☆ابراهیم ادهم)
عطار
مرکب: اسب
طاعت: عبادت و نیایش
اخلاص: خلوص و یکرنگی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تکنیکهای کاربردی با وازلین🌸
وای باورم نمیشه😊
فقط ببین چه کارایی میشه با وازلین انجام داد😉
🔴 يادت باشه وازلين و به صورتت نزن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تا حالا به این فکر کردید اگر دور از جونتون بمیرید بعدش چی میشه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی سعی کرد مهر و محبتش و نشون بده اما نشد دیگه 😍😂👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 خدایا
✨دوستانی دارم چون گل
✨زندگشون را
✨شاد و عاشقانه
✨پراز مهر و محبت
✨پراز لبخند
✨پراز مهربانی و
✨پراز خوشبختی قرار ده
✨آمیـــن
✨حالتون قشنگ و دلتون آروم
🌺 و شبتون به زیبایی گل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی شک آخرین افراد کره زمین در صورت قحطی سراسری چینی ها هستن....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار سختی که تو داری :
آرزوی هر بیکاری است
فرزند لجبازی که تو داری:
آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند
خانه ی کوچکی که تو داری:
آرزوی هر کرایه نشینی است
دارایی کم تو: آرزوی هر قرض داری است
لبخند تو: آرزوی هر مصیبت دیده ای است
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت
و بخاطرشان خدا را شکر کن💖
36.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌من رای نمیدهم .....❗️❗️❗️
🎥دوربین مخفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 اظهارات شنیدنی نجاح محمدعلی، تحلیلگر سرشناس عراقی:
🔹ایرانیها، شرکت پر شور شما در انتخابات تیر خلاصی است به قلب آمریکا و رژیم اشغالگر صهیونیستی؛ آنها با تمامی امکاناتشان میخواهند ایران را ضعیف کنند اجازه ندهید این اتفاق بیفتد!
این جنگ است به خدا جنگ است!
شروع رمان از پمبا تا مارایانا
سلام دوستان و دوستداران رمان و داستان
گلهای گروه از امشب این داستان صوتی رو ارسال میکنم اما از عزیزان خواهش میکنم
اولا: 🔞منفی ۱۸ گوش نکنه
دوما: ازخانمهای باردار و یا عزیزانی که به تنهایی زندگی میکنند گوش نکنند.
امــــــــــــــ‼️ــــــــا
عزیزان شجاع و سوال کنندگان در مورد جن و شیاطین گوش کنید که اطلاعات خوبی میده
وووووو
راهکار نترسیدن و غلبه بر شیاطین و اجنه رو میده
وووو
من به نوبه با گوش کردن به این داستان یک دعای عالی به ذهنم رسید
الهی مومنین و مسلمین همه دل شیر همچو علی، نماز و سجود سجادی، حجاب زهرایی و عشق خدایی در دلمان همچو سدی در برابر شیاطین و اجنه و آتش جهنم نقش ببندد🤲🏻
🔞🚫🔞🚫🔞🚫
🔞 📗صوتی از پمبا تا ماریانا 🔞
📣توجه📣توجه📣
با توجه به مطالب و صحنه های که در کتاب وجود دارد، حتما باید ۱۸+باشد
✅روایتی داستانی از استفاده قدرت های فوق بشری و انرژی های شیطانی در سازمان های اطلاعاتی_امنیتی
🔻داستان اصلی پیرامون زندگی مهران که در یک نداد اطلاعاتی کار میکند، شکل میگیرد. در شبی که مهران مسئول شب معاونت بود، حوادث مرموزی اتفاق می افتد مثل: قطع و وصل برق، افتادن بی دلیل استکان چای، قندان و گلدان روی زمین و شکسته شدن شان، پیچیدن صداهایی مخوف در اتاق و... که مهران را وادار به فرار می کند. او که در راه پله ها به زمین میخورد، توسط تیم عملیاتی سازمان احیاء شده ولی به علت سکته قلبی و ضربه مغزی به بیمارستان منتقل میگردد. مهران در بیمارستان متوجه میشود که جسم اثیری اش در فضا معلق است و از جسمش که در کماست جدا شده است. در مدت هفت روزی که او در کما به سر می برد، به همراه ایمان (تجسم اعمال صالح خودش) که جوانی خوش سیما و نورانی بود به امکان مختلفی سفر میکند.
🔻از سازمان سیا در آمریکا تا موساد در اسرائیل برای دیدن قدرت بخش اجنه و انرژی های شیطانی آنها دیدن میکنند و به جزیره پُمبا در آفریقا که پر جمعیتترین شهر اجنه است تا ...
عزیزان کانال را دنبال نمایند تا از این داستان جذاب عقب نمونن.
📗صوتی🎧
🎙از پمبا تا ماریانا
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
az-pemba-ta-mariana-01.mp3
6.89M
📚بخش 1
📗صوتی از پمبا تا ماریانا
⛔🔞⛔🔞⛔🔞
شروع ماجرای مشکوک برای مهران...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
az-pemba-ta-mariana-02.mp3
7.25M
📚بخش 2
📗صوتی از پمبا تا ماریانا
⛔🔞⛔🔞⛔🔞
حذف تصاویر مشکوک از dvr و ......
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج شیدا سر بالا برد و به بر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_پنجاه_و_هفت
وقتی یک گروه پنج نفره به میز پذیرایی نزدیک شدند. پرهام دست از کنکاش اطرافش برداشت و گوش تیز کرد تا شاید چیزی دستگیرش شود. دختری موفرفری که شباهت زیادی به عکس کارتونی روی تیشرتش داشت، پرسید:
- بلاخره فهمیدید، می خواد اسم آلبوم جدیدش و چی بذاره؟
پسری که ریش های بلند و حنایی رنگش را با کش بسته بود با صدای ظریفی که اصلا به هیکل چاقش نمی آمد گفت:
- قراره امروز اعلام کنه.
پسر جوانی که قیافه معقول تری داشت، گفت:
- خیلی طولش داده.
دختر کارتونی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بعد از اون افتضاحی که سر اسم آلبوم قبلیش بوجود اومد، خیلی مراقبه. آخه آدم چقدر باید بی استعداد باشه که اسم آلبومشم کپی کنه.
پسر قد کوتاه و لاغر اندامی که عینک بزرگ و گردش او را شبیه جغد کرده بود، گفت:
- وقتی چیزی از خودت نداری مجبوری از بقیه بدزدی.
پسر ریش حنایی گفت:
- تقصیر نیما نبود. اون اسم و یکی بهش پیشنهاد داده بود. اونم فکر نمی کرد کپی باشه.
دختر کارتونی چپ، چپی به پسر ریش حنایی نگاه کرد و گفت:
- چقدر تو ساده ای، اون اسم و خودش انتخاب کرد. فکر نمی کرد گندش در بیاد که اسم و از روی یه آلبوم خارجی برداشته.
پسر معقول بی توجه به بحث اسم گفت:
- نیما فقط یه بچه پولداره که نیمچه صدایی داره. اگه پول باباش نبود هیچ کس نگاهم بهش نمی کرد.
پسر ریش حنایی دوباره به طرفداری از نیما گفت:
- ولی آهنگای قشنگی می سازه، خیلی آهنگاش با مفهوم و احساسیه
پسر معقول، پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی خودش آهنگاش و می سازه. استعداد یه عده جوون بی پول رو می خره و به اسم خودش به خورد طرفداراش می ده.
دختر مو قرمزی که موهایش را مثل سامورایی ها بالای سرش بسته بود و یقه لباسش طوری بود که انگار همین الان توی دعوا جر خورده، اخمی کرد و گفت:
- مهم نیست چقدر استعداد داشته باشی بُرد همیشه با پوله. اگه پول داشته باشی می تونی استعداد هم بخری. الان برو تو پیج نیما بالای دو میلیون فالووئر داره. برای فالووئرهاش مهم نیست آهنگا رو کی می سازه. همین که نیما خوش تیپ و پولداره و ژست های خوشگل، خوشگل می گیره، براشون کافیه.
صدای جیغ شیدا که به سمتش می دوید، توجه پرهام را از گفتگوی کنارش پرت کرد. شیدا رو به روی پرهام ایستاد و با هیجان دستهایش را به هم کوبید و فریاد زد:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_پنجاه_و_هشت
- وایییییی پرهام، اینجا قراره کنسرت اختصاصی نیما نیکنام برگزار بشه. باورت می شه اومدیم کنسرت اختصاصی نیما نیکنام. دارم از خوشحالی می میرم.
پرهام با چشمهای گشاد شده به شیدا که از هیجان روی پای خودش بند نبود نگاه کرد. هیچ وقت با سلیقه ی موسیقیایی شیدا کنار نیامده بود. آرام پرسید:
- می شناسیش؟
- مگه می شه نشناسمش. من عاشق آهنگاشم. وای، نیما نیکنام، نیما نیکنام.
و شروع به بالا و پایین پریدن کرد. پرهام ابرویی برای این همه هیجان شیدا بالا انداخت و به نازلی که شوکه به نظر می رسید، نگاه کرد. شیدا با همان هیجان رو به نازلی کرد و پرسید:
- تو نمی دونستی دوستت نیما نیکنامه؟ مگه می شه آدم نیما نیکنام و نشناسه؟ وای نازلی تو دیگه کی هستی؟
نازلی اهل موسیقی نبود به ندرت آهنگ گوش می داد. اصلا برای یک لحظه هم به فکرش خطور نکرده بود که نیما خواننده باشد. بیشتر او را در غالب یک مهندس و یا مدیر یک شرکت صنعتی بزرگ تصور می کرد. به خاطر می آورد که نیما صدای خوبی داشت و گاهی برایش می خواند. ولی هیچ وقت حرفی از خواننده شدن نزده بود. شیدا که اصلاً نمی توانست هیجانش را کنترل کند، دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- باورم نمی شه اومدم کنسرت نیما نیکنام. اونم یه کنسرت خصوصی. وای نازلی دارم دیونه می شم. نیما، وای نیما. می دونی بلیط کنسرتاش چنده. همه ی کنسرتاش و تو برج میلاد می ذاره. من و ترانه یه دفعه می خواستیم بریم کنسرتش ولی اونقدر گرون بود که پشیمون شدیم.تغییر ناگهانی نور پردازی روی سن و قطع موسیقی درون سالن باعث شد توجه همه به سمت سن جلب شود. شیدا دست پرهام را گرفت و او را به زور به سمت جلوی کشید. نمی خواست حتی برای یک لحظه فرصت دیدن خواننده محبوبش را از دست بدهد.
نازلی به دنبال پرهام و شیدا حرکت کرد تا به نزدیکی های سن رسید. هنوز توی شوک بود. نیما به همراه پنج نفر روی سن آمد. جمعیت دست زدند و با فریاد و جیغ ابراز احساسات کردند. شیدا همگام با جمعیت فریاد می زد و بالا و پایین می پرید. نازلی به نیما که در آن تیشرت جذب سفید رنک و شلوار جین یخی خوش تیپ تر از هر زمانی شده بود، خیره ماند. ضربان قلبش بالا رفت و رنگ صورتش سرخ شد. پرهام نگاه از نیما گرفت و به نازلی خیره شد، تا حالا ندیده بود نازلی در مقابل پسری این طور رنگ عوض کند. رابطه نازلی با این پسر بیشتر از یک دوستی ساده بود این را به خوبی حس می کرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج شیدا سر بالا برد و به بر
هر چند اصلاً نمی توانست بفهمد این رابطه کی و چطور شکل گرفته.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_پنجاه_و_هفت وقتی یک گروه پنج نفره ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
بیراه_عشق
#پارت_صد_و_پنجاه_و_نه
نیما و گروهش تعظیمی کوچکی به سمت جمعیت کردند و به سمت صندلی هایشان رفتند. گروه نوازنده ها روی پنج صندلی که دور سن به صورت نیم دایره چیده شده بودند، نشستند و نیما به سمت صندلی پایه بلند که در وسط سن قرار داشت رفت. گیتار بزرگی را که روی صندلی بود، برداشت و بند چرمی آن را دور شانه اش انداخت. روی صندلی نشست و شروع به نواختن کرد. صدای خواندنش که بلند شد. صدای جمعیت بالا رفت. نیما به جمعیت نگاه کرد و صدایش را اوج داد. جمعیت شروع به همخوانی با نیما کرد. ظاهرا همه آهنگی را که نیما می خواند از حفظ بودند و فقط پرهام و نازلی بوند که تا حالا این آهنگ را نشنیده بودند. شیدا در حالی که خودش را به چپ و راست تکان می داد، خیره به نیما به همراه بقیه می خواند. پرهام اصلاً از این همه توجه شیدا به پسر روی سن خوشش نیامده بود. دلش می خواست دست شیدا را بگیرد و از آنجا بیرون ببرد. می دانست حساسیتش احمقانه است. می دانست خیلی از دخترها و پسرهای جوان عاشق سلبریتی ها هستند و این هیچ معنی خاصی ندارد. ولی دست خودش نبود از این که شیدا به فرد دیگری این طور توجه نشان می داد، ناراحتش کرده بود.
با پایان آهنگ صدای سوت و کف و تشویق دوباره بلند شد. شیدا نگاه مشتاقش را از روی نیما برداشت و به پرهام نگاه کرد. پرهام لبخند زد و سعی کرد احساساتش را پنهان کند. دوست نداشت مثل شیدا به خاطر یک رقیب خیالی، احمقانه و غیر منطقی رفتار کند.
نیما در میان تشویق حضار از روی صندلیش بلند شد. بند چرمی گیتارش را از دور شانه اش در آورد و بعد از گذاشتن گیتار روی صندلی جلوی میکروفن ایستاد و دستهایش را بالا برد. جمعیت بعد از یک تشویق ناگهانی دیگر ساکت شد. نازلی با قلبی که دیگر تحمل ماندن در سینه اش را نداشت به نیما خیره شده بود. هر لحظه که می گذشت شیفته تر می شد ولی به همان اندازه هم خودش را از نیما دورتر می دید اگر تا الان فکر می کرد نیما یک بچه پولدار دور از دسترس بود. حالا به نظرش نیما یک بچه پولدار مشهور و محبوب و دست نیافتنی بود. او کجا و نیما کجا. لبش را گاز گرفت و سعی کرد بغض توی گلویش را قورت دهد. نیما لبخند جذابی زد و بعد از تشکر از حضار گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت
- می دونم همگی منتظر رو نمایی از آلبوم جدیدم هستید و می خواید بدونید اسم آلبوم جدیدم رو چی گذاشتم. ولی قبل از اون می خوام داستانی رو براتون تعریف کنم.
توجه جمعیت بیشتر شد و همهمه اندکی که از گوشه و کنار به گوش می رسید، خاموش شد. نیما قیافه متفکری به خودش گرفت و ادامه داد:
- حدوداً دوازده سال پیش وقتی که تازه وارد نوزده سالگی شده بودم و به خاطر یک سری اتفاقات بد توی زندگیم، حال روحی خوبی نداشتم. همراه پدرم به یه سفر رفتم. البته باید بگم پدرم من و به زور با خودش برد. چون می ترسید تنهام بذاره.
شکلکی در آورد و ادامه داد:
- می ترسید اگه تنها بمونم دست به کار احمقانه ای بزنم.
صدای خنده جمعیت بلند شد. نیما سر کج کرد و ادامه داد:
- شهری که من همراه پدرم به اونجا رفتم، یه شهر کوچیک تو حاشیه کویر لوت بود. یه شهر گرم و مرزی که هیچ چیزی برای پسر جوون و افسرده ای مثل من نداشت. رفتن به اون شهر نه تنها حالم و بهتر نکرد بلکه من و هر روز ناراحت تر و عصبانی تر می کرد. یه روز صبح بی خبر از پدرم سوار ماشین شدم تا برگردم تهران. تصمیم داشتم تمام مسیر رو که بیشتر از هزار کیلومتر بود، تنهایی رانندگی کنم. هنوز ماشین رو روشن نکرده بودم که چشمم خورد به یه دختر زیبا که جلوی ماشینم وایساده بود و خیره شده بود به من. دختری که پوست صورتش همرنگ شن های کویر بود و چشم هاش همرنگ خورشید. دختری که توی اون لباس محلی شبیه یه الهه بود. الهه ای از دل کویر.هیچ وقت توی زندگیم دختری به اون زیبایی ندیده بودم اون دختر مثل آفتابی بر روی زندگی سردم تابید و باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه. من اولین شعر زندگیم همون شب بعد از دیدن اون دختر سرودم.
صدای جمعیت بالا رفت. پرهام نگاه از نیما گرفت و به صورت نازلی با آن پوست گندمی و چشم های عسلی داد. نیما دوباره دستش را بالا برد تا جمعیتی را که هنوز برای او ابراز احساسات می کردند، ساکت کند:
- البته خیلی طول کشد تا من استعدادم باور کنم و وارد این عرصه بشم ولی هنوزم اعتقاد دارم اگه اون روز من اون الهه زیبا رو نمی دیدم هیچ وقت به استعدادم پی نمی بردم.
جمعیت دوباره ابراز احساسات کرد. نیما قیافه غمگینی به خودش گرفت و ادامه داد:
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_پنجاه_و_نه نیما و گروهش تعظیمی کوچکی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_یک
- بعد از اتفاقات ناگواری که سر آلبوم قبلیم افتاد. من برای انتخاب اسم آلبوم جدیدم دچار وسواس شدم. هیچ اسمی به نظرم به اندازه کافی خوب نبود. نمی خواستم با اعتماد به بقیه اشتباه قبلیم و تکرار کنم. تا این که بعد از دوازده سال دوباره اون دختر رویایی رو دیدم. همون موقع فهمیدم که باید اسم آلبوم رو چی بزارم.
نیما به طور نمایشی چند لحظه سکوت کرد. اول نگاهی به جمعیت منتظر انداخت و بعد به سمت نازلی چرخید و همانطور که چشم در چشم نازلی دوخته بود با صدای بلندی گفت:
- آلبوم الهه آفتاب رو تقدیم می کنم به دختر زیبای کویر
جمعیت که متوجه نگاه نیما به نازلی شده بودند با تعجب و تحسین به نازلی نگاه کردند. نیما در میان همهمه ی بالا رفته جمعیت دستش را به سمت نازلی دراز کرد و گفت:
- نازلی جان افتخار می دی.
شیدا که از شدت هیجان نزدیک بود بیهوش شود به سمت نازلی که مسخ شده به نیما نگاه می کرد، چرخید. وقتی دید نازلی هیچ حرکتی نمی کند، دستش را پشت کمر نازلی گذاشت و او را به سمت سن هل داد. نازلی با قدمهای لرزان به سمت سن می رفت. حس می کرد درون مه غلیظی راه می رود. توی سرش غوغا بود و قلبش یکی در میان می زد. جمعیت با هیجان برای نازلی دست زد و او را تشویق کرد. صدای جیغ شیدا توی جمعیت گم شد. صداها که کمی آرامتر گرفت پرهام صدای پسر معقول را از پشت سرش شنید که می گفت:
- شو قشنگی بود.
دختر موفرفری که شبیه عکس روی تیشرتش بود گفت:
- خیلی زرنگه یعنی با این داستانی که سرهم کرد، فروش آلبومش و حداقل دوبرابر بالا برد.
دختر سامورایی با خنده گفت:
- امشب فالووئراش خودکشی می کنن.
پسر ریش حنایی با صدای که از شدت احساسات نازکتر شده بود، گفت:
- داستان خیلی قشنگی بود.
نیما دست دراز کرد و به نازلی در بالا آمدن کمک کرد. نازلی با صورتی که از شدت خجالت سرخ شده بود کنار نیما رو به جمعیت ایستاد. نیما دوباره گیتارش را برداشت و همانطور که خیره به نازلی نگاه می کرد شروع به نواختن کرد. و از اولین آهنگ آلبوم جدیدش رو نمایی کرد. همه در سکوت به آهنگ گوش دادند. بعد از پایان آهنگ صدای تشویق تمام سالن را پر کرد. نازلی در بین توجه زیاد حضار از سن پایین آمد و گیج و سرگشته به سمت پرهام و شیدا که یکی با شیفتگی و دیگری با تردید نگاهش می کرد، برگشت
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_دو
(32)
سها چشم از نهال که دو طرف شالش را پشت گردنش گره زده بود و با آستینهای بالا زده دستمال را محکم روی میز شیشه ای وسط سالن می کشید، گرفت و به علیرضا که با جعبه بزرگی در دست به سمت آنها می آمد، نگاه کرد. علیرضا جعبه پر از ظرف های یک بار مصرف را روی زمین گذاشت و با خستگی گفت:
- اینم آخریش.
سها به علیرضا که بی حال خودش را روی اولین صندلی جلوی رویش انداخت، لبخند زد و گفت:
- خسته نباشی، خیلی زحمت افتادی.
- تا باشه از این زحمتا
سها به سمت جعبه رفت تا ظرف ها را روی میزی که نهال تمیز کرده بود، بچیند. نهال دست روی بازوی سها گذاشت و گفت:
- تو برو بشین. از صبح تا حالا رو پایی. من خودم مرتبشون می کنم.
شروین با دسته ای بروشور در دست از گوشه سالن بیرون آمد و رو به علیرضا گفت:
- همه چیز و اوردی؟ لیوان به اندازه کافی هست یا برم باز بخرم؟
نهال گفت:
- فکر کنم بس باشه. مگه همش چند نفر مهمون داریم؟
شروین گفت:
- از طرف من، شش تا از دوستام میان، با مامانم و دایم. جمعا هشت نفر.
نهال متفکرانه اخمی کرد و گفت:
- سه تا از دوستای علیرضا میان. پنج تا از هم دانشگاهی های من و سها هم هستن. آقای عامری و خانمش هم میان. راستی من استاد رمضان پور و استاد نصیری رو هم دعوت کردم. قول ندادن ولی گفتن شاید بیایم.
علیرضا گفت:
- باید اونا رو هم حساب کنیم.
نهال مشغول جمع زدن شد:
- خب، با این حساب می شن بیست نفر، چهار تام خودمون، کلاً می شیم بیست و چهار نفر
شروین گفت:
- مهمونای سها خانم رو حساب نکردیم
و رو به سها گفت:
- از طرف شما چند نفر میان.
سها مات به شروین نگاه کرد و زیر لب گفت:
- هیچ کس
شروین با احتیاط پرسید:
- همسرتون که میاد؟
- نه، نمیاد.....، یعنی نمی تونه بیاد.
شروین برای چند ثانیه به صورت رنگ پریده سها خیره شد و بعد خودش را با مرتب کردن بروشورهای که از انبار آورده بود، سرگرم کرد.
سها حس می کرد در حال خفه شدن است. امروز بهترین روز زندگیش بود. روزی که می خواست رسیدن به هدفش را جشن بگیرد. روزی که می خواست باز شدن آتلیه را که شبانه روز برایش زحمت کشیده بود، جشن بگیرد. ولی هیچ کس را نداشت که در این شادی با او شریک شود. تنها بود. مثل بیشتر لحظات مهم زندگیش.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_یک - بعد از اتفاقات ناگواری ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_سه
بیشتر از این تحمل ایستادن در آن سکوت سنگین بوجود آمده در سالن را نداشت. احتیاج به هوای آزاد داشت. جایی که به دور از نگاه های متعجب و پر از حرف بقیه، نقاب بی تفاوتی اش را بردارد و برای تنهایی خودش گریه کند.
یک ماه بی وقفه کار کرده بود تا به این نقطه برسد. هر روز از صبح زود از خانه بیرون آمده بود و دیر وقت برگشته بود. بالا سر کارگرها برای تعمیرات ایستاده بود. برای خرید میز و صندلی از این فروشگاه به آن فروشگاه رفته بود. ساعتها برای پیدا کردن تجهیزاتی عکاسی، توی اینترنت پرسه زده بود و تازه شب موقع خواب روی بروشورها و عکسهای تبلیغاتی و آلبوم های نمونه، کار کرده بود و حالا که همه ی زحمتهاش به نتیجه رسیده بود به جای این که خوشحال باشد، غمگین بود. این که هیچ کسی را نداشت تا در این شادی شریکش کند، غمگینش می کرد. از نگاه های متعجب و پر از سوال دوستانش بیزار بود. با این که می توانست از پرهام بخواهد او را در این جشن همراهی کند ولی دوست نداشت زیبای این روز را در کنار زشتی زندگی مشترک دروغینش به گند بکشد. آتلیه اش باید از تمام این بازیها دور می ماند. اینجا حریم او بود و او اجازه نمی داد آدمی مثل پرهام به حریمش نزدیک شود. از پدرش هم نمی توانست بخواهد که او را همراهی کند. پدرش هیچ وقت موافق کار کردن سها نبود. همان چند ماهی هم که به توصیه دکتر نخعی راضی شده بود که سها در بنگاه کنار دست خودش کار کند از عجایب بود. اصلا نمی فهمید چرا پدرش این قدر با کار کردن او مخالف است. در صورتی که مشکلی با کاری کردن آزیتا ندارد. شاید چون آزیتا را دختر خودش نمی دانست. غیر از آن اگر پدرش یا هر کس دیگری را دعوت می کرد، چطور نبود پرهام را توجیه می کرد. زندگیش مثل یک کلاف در هم پیچیده شده بود. که به هیچ شکلی باز نمی شد.
لبخند غمگینی زد و به سمت حیاط خلوتی که خودش آنجا را شبیه یک پارک بازی طراحی کرده بود، رفت. پا که به حیاط خلوت گذاشت بی توجه به گلدانهای گل و درخچه های تزئینی که با هزار وسواس خریده بود. روی نیمکت کوچک زرد رنگی که برای بدن باریک و کشیده او هم کوچک بود، نشست و صورتش را بین دستهایش مخفی کرد.
- خوبی؟
با صدای نهال صاف نشست و به صورت نگران نهال که روی صندلی زرد کوچکی رو به رویش نشسته بود، چشم دوخت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_چهار
سرش را به نشانه نه تکان داد. حوصله انکار نداشت. حالش اصلاً خوب نبود.
- چی شده؟
نمی دانست، چیزی شده بود؟ اتفاق جدیدی توی زندگیش افتاده بود؟ نه. پس چرا این قدر ناراحت بود. چهار ماه از ازدواجش می گذشت و او به این نوع زندگی عادت کرده بود، همه چیز را پذیرفته بود و تمام تلاشش را برای رسیدن به این مرحله انجام داده بود. پس چرا این قدر ناراحت بود؟ سکوتش باعث شد، نهال به خودش جرات دهد و سوالی را که مدتها بود ذهنش را مشغول کرده بود، بپرسد:
- همه چی بین تو پرهام خوبه؟
پوزخندش صدا دار بود. نهال صندلیش را جلوتر کشید و مماس با سها نشست. دست روی دستهای یخ زده سها گذاشت و گفت:
- بین تو و پرهام چی می گذره؟
- چیزی نیست. همه چی خوبه.
- خوب نیست. فکر می کنی ما خریم. الان چند ماه که من و تو باهمیم یه بار ندیدم تلفنی با شوهرت حرف بزنی. شده به خاطر کارهای آتلیه تا دیر وقت اینجا تنها می مونی ولی حتی یه بار هم نشده شوهرت بیاد دنبالت یا نگرانت بشه. نگو طبیعی، چون طبیعی نیست. من و علیرضا بیشتر از دوساله ازدواج کردیم ولی روزی صد بار با هم تلفنی حرف می زنیم. کافیه یه جا گیر کنم علیرضا با کله خودش و می رسونه.
- پرهام کارش زیاده.
- سها بچه گول می زنی. تو حتی اسم شوهرت و نمیاری، انگار اصلا وجود نداره.
سها سرش را پایین انداخت. دوست نداشت از زندگی داغونش حرف بزند ولی دلش پر از غم بود، غمی که شاید با حرف زدن کم می شد. نهال دست سها را آرام فشار داد و گفت:
- بگو سها جان، اونی که تو دلت بگو.
سها چشم های غمگینش را بالا آورد و به صورت نگران تنها دوستش چشم دوخت. آرام زمزمه کرد:
- من و پرهام با هم زندگی نمی کنیم.
چشم های نهال گرد شد. سها لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- پرهام با معشوقه اش زندگی می کنه
نفس نهال بند آمد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت جز این. سها نفس عمیقی کشید و گفت:
- شب عروسیمون بهم گفت دوستم نداره. گفت به اجبار پدرش با من ازدواج کرده. گفت یکی دیگه رو دوست داره.
اشک از چشم های سها بر روی صورت بی رنگش جاری شد. نهال پرسید:
- یعنی طلاق گرفتید؟
- نه، با هم معامله کردیم. قرار شد یه سال جلو خونواده هامون نقش زن و شوهرا رو بازی کنیم بعدش از هم جدا بشیم.
- چرا قبول کردی؟
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_سه بیشتر از این تحمل ایستادن د
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_پنج
- چیکار می کردم برمی گشتم خونه بابام. تو که وضعیت بابام و دیدی، فکر می کنی اگر می فهمید دخترش رو یه روز بعد از ازدواجش پس فرستادن زنده می موند. جواب متلک ها و زخم زبونهای فامیل و چطور می دادم. چطور سرم و جلوی این بی آبرویی بلند می کردم. فکر می کنی کسی باور می کرد من مقصر نبودم. می دونی چه تهمتای پشتم در می اومد. از همه ی اینا گذشته حاظرم بمیرم و یه شب دیگه زیر یه سقف با آزیتا و مامانش نخوابم.
نهال سرش را پایین انداخت. از تصور این که سها در این مدت چه زجری کشیده، به خودش لرزید. از خودش بدش آمد که اجازه داده بود تا سها این بار را تنهای بر دوش بکشد. مگر دوستش نبود باید زودتر از این ها با سها حرف می زد او که سها را می شناخت و می دانست چقدر تودار و درونگرست. او که فهمیده بود مشکلی هست. باید زودتر به سراغ دوستش می آمد. سها نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- مجبور بودم قبول کنم. باید برای خودم زمان می خریدم تا زندگیم و سر و سامون بدم. حالا تمام امیدم به این آتلیه است. به این که بتونم تو این یه سال مستقل بشم و مجبور نباشم برگردم خونه ی پدرم.
- چرا وقتی دوست نداشت، باهات عروسی کرد؟
- به خاطر پدرش. ظاهراً پدرش شرط کرده باهش. گفته بهش اگه با من ازدواج نکنه برای تاسیس شرکت بهش پول نمی ده. اونم مجبور می شه قبول کنه. با خودش حساب کرده، یه مدتی با من زندگی می کنه وقتی شرکتش جون گرفت من و طلاق می ده و می ره سراغ اونی که دوستش داره. ولی شب عروسی وقتی نتونست بهم دست بزنه، مجبور شد، همه چیز و بگه.
نهال کلافه سری تکان داد و پرسید:
- من نمی فهمم چرا باباش یه همچین شرطی براش گذاشته بود؟ یعنی منظورم اینه چرا باباش می خواسته حتما پرهام با تو عروسی کنه؟
- ظاهرا نسبت به پدرم احساس دین می کرده و می خواسته این جوری دینش رو ادا کنه.
- دین؟ چه دینی؟
- پدر پرهام وقتی پونزده، شونزده سالش بوده می ره جبهه. اون موقع بابای من تازه سرباز بوده و تو یه گردان دیگه خدمت می کرده. یه عملیات می شه. یه عملیات بزرگ که شکست می خوره. بیشتر افراد گردانی که بابای پرهام توش بودن شهید می شن. خود حاج صادق هم تیر می خوره. یکی به پاش یکی به پهلوش. گردانی که بابام توش خدمت می کرده هم تو همون عملیات بوده. بعد از این که عملیات شکست می خوره به بابام اینا دستور عقب نشینی می دن.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_شش
- بابام تعریف می کنه که موقع عقب نشینی از بقیه جدا می افته و راه و گم می کنه. همین طور که از بین کشته ها می رفته. می بینه یکی داره ناله می کنه. دقت می کنه می بینه یه پسر بچه که بین کشته ها افتاده زندس و داره ناله می کنه. بدن حاج صادق رو از زیر بدن یکی که شهید شده بوده بیرون می کشه و میندازه رو کولش. دو سه ساعتی همونجوری می ره تا بلاخره گشتیای خودی پیداشون می کنن و می برنشون بیمارستان و این جوری جون حاج صادق و نجات می ده. تا دو سه سال بعد از اون جریان پدرم و حاج صادق با هم در ارتباط بودن ولی بعدش پدرم برای کار می ره بندر و از هم دور می افتن و دیگه همدیگه رو گم می کنن. تا سی سال بعد یعنی همین پارسال که دوباره همدیگر رو پیدا می کنن. اونم به خاطر من.
- به خاطر تو؟
سها خنده ای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- برات که تعریف کرده بودم که با آزیتا لج کردم و تنهای برای خرید رفتم بازار. هوا که بارونی می شه مجبور می شم به بابام بگم بیاد دنبالم. موقع برگشت، ماشین بابام با ماشین حاج صادق تصادف می کنه. نه یه تصادف آنچنانی. فقط سپرش می گیره به سپر ماشین حاج صادق. این جوری می شه که اینا بعد از سی سال همدیگه رو پیدا می کنن. همش به خودم می گم اگه اون شب لج نکرده بودم و تنهایی نرفته بودم خرید یا اگه اون شب بارون نمی اومد......
اشک خشک شده روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد:
- ولی از یه طرفیم به خودم می گم اگه این اتفاق نمی افتاد من نمی تونستم به آرزوم برسم و آتلیه خودم و بزنم.
نهال بوسه ای روی گونه ی سها زد و گفت:
- تو خیلی قویی؟ پرهام یه احمقه که دختری مثل تو رو از دست داده. حالا هم پاشو بریم تو. اصلاً گور بابای همشون. امشب قراره خوش بگذرونیم.
سها با خنده از جا بلند شد و همراه نهال راه افتاد. قبل از رفتن به سالن دست نهال را گرفت و گفت:
- نهال اینای که گفتم پیش خودمون می مونه. مگه نه؟
نهال اخمی کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی. این قدر بیشعورم که درد دل دوستم و ببرم همه جا پخش کنم. ولی تو هم از الان به بعد، مدیونی اگه مشکلی داشته باشی و به من نگی.
سها دستش را دور شانه ی نهال حلقه کرد. سرش را به سر نهال چسباند و از ته دل خندید. دیگر احساس بی کسی و تنهای نمی کرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_پنج - چیکار می کردم برمی گشتم
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_هفت
ترانه خسته از یک روز پر مشغله، به سمت اتاق استراحت پزشکان که در انتهای بخش بود، رفت. به یک لیوان چای و کمی استراحت نیاز داشت و البته کمی خلوت برای آرام شدن. حال دلش اصلاً خوب نبود. خیلی وقت بود که حال دلش خوب نبود. از همان روزی که مجبور شده بود به آن کافه برود و گردنبندی که فربد برایش خریده بود را پس بدهد و رابطه سه ساله شان را تمام کند. از همان روز حال دلش دیگر خوب نشده بود. هیچ چیز برایش سخت تر از این نبود که از فربد بگذرد ولی نمی توانست در این رابطه بماند آن هم با چیزی که شنیده بود. امید داشت فربد همه آن حرفها را انکار کند و یا لااقل توضیح قابل قبول برای کاری که کرده بود بدهد. ولی وقتی فربد بدون هیچ حرفی گردنبند را از ترانه گرفت و از کافه بیرون زد. دنیا بر سرش آوار شد. فربد حتی به خاطر کاری که کرده بود از ترانه معذرت هم نخواسته بود. فقط مثل ترسوها گردنبند را گرفته بود و فرار کرده بود.
در اتاق را که باز کرد برای لحظه ای خشکش زد. فربد روی مبل راحتی سبز رنگ رو به روی در لم داده بود و با گردنی کج شده و چشم هایی خمار نگاهش می کرد. برای لحظه خواست برگردد ولی پشیمان شد. آن کسی که اشتباه کرده بود فربد بود، نه او. کسی که باید خجالت می کشید، فربد بود، نه او. آرام وارد اتاق شد و سلام کرد. فربد هیچ حرکتی نکرد، جز این که با چشم ترانه را که به سمت دیگر اتاق می رفت دنبال کرد. ترانه معذب از نگاه خیره فربد کلید چای ساز را زد و پشت به فربد به دیوار تکیه داد. ضربان قلبش تند شده بود و کف دستهایش عرق کرده بود. رو به رو شدن با فربد بعد از این همه مدت برایش سخت بود. هنوز دوستش داشت. هنوز به او فکر می کرد. هنوز نمی توانست کسی را جایگزین او کند. اصول اخلاقیش اجازه نمی داد تا وقتی فربد را به طور کامل از ذهن و قلبش بیرون نکرده، فرد دیگری را وارد حریم خصوصیش کند. در این پنج، شش ماهی که از جدایشان می گذشت گاهی او را از دور دیده بود ولی خیلی وقت بود این طور نزدیک به او نایستاده بود. خیره به آب درون چای ساز منتظر جوش آمدن آب شد. فربد با صدای آرامی پرسید:
- چرا نبردت؟
ترانه متعجب به سمت فربد چرخید. فربد تک خنده ای کرد و ادامه داد:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_هشت
- برای پولش بود، یا به خاطر اقامت آمریکا که می خواستی باهاش عروسی کنی؟
چشم های ترانه از تعجب گشاد شد. فربد چه می گفت؟ به چه حقی داشت او را بازخواست می کرد؟ چه طور به خودش جرات می داد، روابط او را زیر سوال ببرد؟ انگار یادش رفته بود او کس بود که با خیانتش رابطه بینشان را خراب کرده؟ فربد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی دلم می خواد بدونم قاسم نیا چرا ولت کرد و رفت؟
ترانه پوزخندی زد و خیره به فربد نگاه کرد. همیشه همین طور بود. عجول و اهل قضاوت. هیچ وقت منتظر نمی ماند تا صحت و سقم مسئله ای برایش روشن شود و بعد در مورد آن نظر بدهد. همیشه قبل از محاکمه، حکمش را صادر می کرد. نفس عمیقی کشید و چشم بست. چه اهمیتی داشت فربد چه فکری در مورد او می کرد. او و فربد که دیگر صنمی با هم نداشتند. بگذار او هم مثل بقیه فکر کند، قاسم نیا کسی بوده که او را ول کرده و رفته. فربد دست بردار نبود. نگاه خیره اش را از روی طره موی مجعدی که روی پیشانی بلند ترانه نشسته بود به سمت لبهای خوش فرم و صورتی رنگش کشاند و با صدای آرامی گفت:
- نباید قاسم نیا رو از دست می دادی، کیس خوبی بود. فکر نمی کنم دیگه مثل اون پیدا کنی.
ترانه رنجیده به فربد خیره شد. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید به تو مربوط نیست. به آدم بزدل و ترسوی که پشت مادرش قایم می شود و حتی جرات ندارد مثل یک مرد جلو بیاید و حرفش را بزند، مربوط نیست. ولی فقط چشم بست و از فربد رو برگرداند. دوست نداشت حرمت دوستی ده سالشان شکسته شود. صدای قل، قل آب درون چای ساز ترانه را به خودش آورد. دوباره پشت به فربد کرد و چای را داخل ماگ سفید رنگش ریخت. فربد آهی کشید و از جایش بلند شد. خودش هم درست نمی دانست، چرا اینجا به انتظار ترانه نشسته بود. از صبح که شنیده بود قاسم نیا از ازدواج با ترانه منصرف شده و به آمریکا برگشته سر از پا نمی شناخت تا ترانه را ببیند. دلش می خواست توی چشم های ترانه نگاه کند و پشیمانی و شکست را در چشم هایش ببیند ولی چشم های ترانه فقط غمگین بود و فربد نمی دانست این غم را به چه چیزی باید نسبت بدهد. به دیدن خودش یا رفتن قاسم نیا.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_هفت ترانه خسته از یک روز پر مشغ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
قبل از خارج شدن از اتاق. انگار مطلب تازه ای را به خاطر آورده باشد به سمت ترانه برگشت و گفت:
- می دونستی شیدا و پرهام با هم ازدواج کردن؟
ترانه هر دو دستش را دور ماگش حلقه کرد و چشم بست. شیدا ازدواج کرده بود بدون آن که او را خبر کند. چقدر از هم دور شده بودند. چقدر نسبت به هم غریبه شده بودند. لبهایش را به هم فشار داد و سرش را بلند کرد و به سقف خیره شد تا شاید جلوی ریزش اشکی که در چشم هایش حلقه زده بود را بگیرد. شیدا را دوست داشت. شیدا دوستش بود، خواهرش بود، هم اتاقیش بود. پنج سال تمام در کنار هم زندگی کرده بودند. با هم خندیده بودند. با هم گریه کرده بودند. در سختی ها پشت هم ایستاده بودند و برای آینده شان نقشه کشیده بودند. پرهام را هم دوست داشت. پرهام برایش مثل برادر نداشته ای بود که آرزوی داشتنش را داشت. هیچ چیز به اندازه دیدن عروسی شیدا و پرهام او را خوشحال نمی کرد. ولی نمی توانست با کاری که آنها انجام داده بودند، کنار بیاید. بازی با زندگی و احساسات یک دختر بی گناه چیزی نبود که ترانه بتواند آن را ببیند و سکوت کند. بارها با شیدا و پرهام حرف زده بود. از اشتباه بودن این راه گفته بود. از ظلمی که در حق آن دختر می شد و از تاوانی که پس خواهند داد گفته بود ولی گوش هیچ کدامشان به این حرفها بدهکار نبود. پرهام به چیزی جز رسیدن به آن پول، فکر نمی کرد و شیدا از ترس از دست دادن پرهام حاضر بود به هر خفت و خاری تن دهد. فربد بی توجه به سکوت ترانه ادامه داد:
- تازگیا یه خونه سمت قیطریه کرایه کردن و با هم زندگی می کنن. برخلاف تصور من و تو، ظاهرا که خیلی خوشبختن.
ترانه سرش را پایین انداخت و اجازه داد اشکهای حلقه زده در چشم هایش روی صورت سفید و رنگ پریده اش جاری شوند. با تمام وجود دوست داشت حرف فربد درست باشد و شیدا و پرهام در کنار هم خوشبخت شوند، هر چند فکر نمی کرد راهی که آنها در پیش گرفته بودند، به خوشبختی برسد.
وقتی به سمت جنوب قدم بر می داری به شمال نخواهی رسید. این قانون طبیعت است. وقتی دلی را می شکنی، دروغ می گویی، فریب می دهی، حقی را ناحق می کنی، قدم در بیراه ای می گذاری که تو را از خود، واقعیت دور می کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفتاد
آن وقت دو راه پیش رو خواهی داشت یا برگردی و سعی کنی اشتباهت را جبران کنی و یا برای حفظ آن دروغ، آن فریب، آن ظلم ، دست به دامن، دروغی دیگر، فریبی دیگر و ظلمی دیگر شوی آن وقت است که یا تبدیل به انسان ستمگر و فاسدی می شوی که قلبش سیاه شده و به هیچ چیز و هیچ کس به جز خودش و خواسته هایش اهمیت نمی دهد. و یا پشیمان و نادم از گذشته پرگناهت به دنبال راهی برای جبران می گردی. گذشته ای که به این راحتی جبران نمی شود.
مهم نیست چقدر خوب و پاک باشی. مهم نیست با چه نیتی قدم در این راه گذاشته باشی. اگر ظلمی کردی و روی ظلمت پافشاری کردی، حتما تاوان پس خواهی داد. نه آن طور که مردم عامی فکر می کنند. قرار نیست صاعقه ای از آسمان نازل شود و به خاطر ظلمی که کردی زندگیت را به آتش بکشد. قرار نیست حتما مریضی لاعلاجی بگیری و یا تمام اموالت را از دست بدهی و به روز سیاه بنشینی. همین که از خود واقعیت دور می شوی، بزرگترین تاوانی است که پس خواهی داد. مگر می شود هر روز دروغ بگویی و خوشحال باشی. مگر می شود هر روز فریب بدهی و آرامش داشته باشی. مگر می شود ظلم کنی و از زندگیت احساس رضایت کنی. نه نمی شود. وقتی از خود واقعیت دور می شی مسیر زندگیت را گم می کنی و گیج و سرگردان هر روز به یک طرف می روی. آن وقت است که سعی می کنی خودت را توجیه کنی و تقصیر ها را به گردن این و آن بیندازی تا حال بدت را خوب کنی. ولی ذهن ناخوداگاهت شبانه روز به تو نهیب می زند و یاد آور می شود که یک جای کار می لنگد و تو برای رهایی از این عذاب هر روز دست به کار بدتری می زنی و هر روز بیشتر درون باتلاقی که خودت برای خودت ساخته ای فرو می روی. به نظر ترانه کسی که انسانیت در او نمرده باشد، نمی تواند ظلم کند و عذاب نکشد، حتی اگر متوجه نشود برای چه عذاب می کشد.
صدای بسته شدن در را که شنید برگشت و به جای خالی فربد نگاه کرد. چشم بست و دعا کرد فربد هم به آرامش برسد و خوشبخت شود. دیگر میلی به چای نداشت. ماگش را داخل سینک خالی کرد و روی مبلی که چند دقیقه قبل فربد بر روی آن نشسته بود، نشست و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد. نیم ساعت بعد خسته تر از قبل از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_صد_و_شصت_و_نه قبل از خارج شدن از اتاق. ان
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفتاد_و_یک
از اتاق که بیرون آمد، صدای خنده دختری که جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود، توجه اش را جلب کرد. رو برگرداند و دختری که موهای بلند مشکیش از پشت شالش بیرون زده بود و روی کمرش را پوشانده بود را دید که دست بر روی بازوی فربد گذاشته بود و می خندد. ترانه نگاهش را از دست دختر برداشت و به دست فربد که دور کمر دختر حلقه شده بود خیره شد. کمی آن طرف تر دو زن میانسال با فاصله کمی در کنار فربد و دختر جوان ایستاده بودند و با لبخند به آن دو نگاه می کردند. ترانه مادر فربد را شناخت، تشخیص آن که زن دیگر خاله فربد بود کار سختی نبود. دختر جوان با آن موهای مشکی لخت، پشت به ترانه ایستاده بود و ترانه نمی توانست صورت او را ببیند ولی خوب می دانست آن دختر مهتاب است. عکس های مهتاب را دیده بود. فربد زیاد از مهتاب برایش حرف زده بود و از خاطرات که در دوران بچگی با او داشت تعریف کرده بود.
مهتاب چیزی در گوش فربد گفت، فربد با خنده سرش را تکان داد و چشم در چشم ترانه شد. برای لحظه ای خشکش زد. آب دهانش را قورت داد و دستش را آرام از پشت مهتاب برداشت. ترانه لبخند غمگینی زد و رو برگرداند. فربد با حسرت به ترانه که به سمت انتهای سالن می رفت نگاه کرد. قلبش به شدت می زد. احساس بدی داشت.
مهتاب رد نگاه فربد را دنبال کرد و به دختر قد بلند و لاغری که از آنها دور می شد، نگاه کرد. برگشت و به چشمان پر از حسرت فربد خیره شد و آرام پرسید:
- اونه؟
فربد سر تکان داد و نفس صدا دارش را بیرون فرستاد. مهتاب دوباره به ترانه که حالا به انتهای کریدور رسیده بود نگاه کرد و گفت:
- اگه این قدر دوستش داری چرا برای رسیدن بهش نمی جنگی؟ خب برو دنبالش. باهاش حرف بزن. خیلی ها با هم دعوا می کنن و دوباره از نو شروع می کنن.
فربد با اخم به مهتاب نگاه کرد. مغرور تر از آن بود که بخواهد به سراغ کسی برود که او را پس زده است. اصلا از کجا معلوم که دوباره پسش نزند. او هرگز به سراغ ترانه نمی رفت. باید فکر ترانه را برای همیشه از ذهنش بیرون می کرد. ترانه او را نخواسته بود، پس او هم ترانه را نمی خواست. به همین سادگی. کاش قلبش این معادله ساده را می فهمید و روز و شب هوای ترانه را به سرش نمی انداخت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دو
(34)
سها در ماشین را باز کرد و قبل از سوار شدن به آرامی سلام کرد. پرهام نیم نگاهی به سها انداخت و سرش را در جواب سلام سها، کمی تکان داد. حوصله حرف زدن نداشت، فکرش پیش شیدایی بود که با چشم های پر از اشک، بدرقه اش کرده بود. نفس عمیقی کشید و ماشین را به حرکت در آورد.
یک هفته از نقل مکان به آپارتمان جدیدشان می گذشت. آپارتمانی که خود شیدا پیدا کرده بود و فقط دو کوچه با آپارتمان سها فاصله داشت. پرهام دوست نداشت، شیدا و سها آنقدر نزدیک به هم زندگی کنند. ولی شیدا پایش را در یک کفش کرده بود که فقط همین آپارتمان را می خواهد. پرهام هنوز نمی دانست، شیدا از روی قصد و نیت، آپارتمانی این قدر نزدیک به آپارتمان سها انتخاب کرده و یا این نزدیکی اتفاقی بوده و شیدا حتی روحش هم از این که آپارتمان مورد علاقه اش نزدیک آپارتمان سها است، خبر ندارد.
با تمام وجود امیدوار بود، حدس دومش درست باشد. چرا که در غیر این صورت باید منتظر اتفاقات بدی می ماند.
بعد از اجاره آپارتمان، پول زیادی به کارت شیدا ریخته بود و از او خواسته بود هر چه دلش می خواهد، برای خانه جدیدش بخرد. فکر می کرد با این کار تمام مشکلاتش حل می شود. فکر می کرد شیدا دست از حسادت به سها بر می دارد و دیگر زندگی را به خودش و او تلخ نمی کند. ولی امروز که شیدا فهمید، قرار است او به همراه سها به جشن تولد امیر برود. حال شیدا دوباره بد شده بود، هر چند سعی می کرد، خودش را بی تفاوت نشان دهد و ناراحتی اش را بروز ندهد. ولی صدای لرزان و لبخندهای بی معنی اش نشان می داد، حال درستی ندارد. در آخر هم نتوانسته بود جلوی اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را بگیرد و با چشمانی پر از اشک از او قول گرفته بود، شب زودتر به خانه برگردد. پرهام گیج بود، نمی دانست چه کار دیگری باید انجام دهد، تا شیدا عشق و علاقه اش را باور کند.
- نمی خوای چیزی بگی؟
پرهام که از صدای سها یکه خورده بود به سمتش برگشت و با تعجب پرسید:
- چی بگم؟
سها آهی کشید و گفت:
- حواست کجاست؟ می گم. نمی خوای چیزی درمورد دوستات بگی؟ چطور بچه های هستن؟ من باید رفتار خاصی داشته باشم؟ چیزی هست که باید در موردشون بدونم؟
پرهام اخم ریزی کرد و همانطور که به جلو نگاه می کرد، گفت:
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا بیراه_عشق #پارت_صد_و_هفتاد_و_یک از اتاق که بیرون آمد، صدا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سه
- نه، چیز خاصی نیست. کلاً بچه های خوبین. همشون از بچه های دوره دانشگان. اینی که امروز خونشون دعوتیم اسمش میناست. مثل من داروسازی خونده. خودش تو یه شرکت دارویی بزرگ کار می کنه ولی یه وقتای هم تو کارای شرکت به من کمک می کنه. بچه ی دست و پا داریه. امروزم تولد شوهرشه. امیر، وکیله. کارای حقوقی شرکت من و هم انجام می ده. دیگه....... همین دیگه..... چی بگم؟ تو هم همون جوری که همیشه رفتار می کردی رفتار کن. کار دیگه ای نمی خواد بکنی.
- هیچ کدوم از دوستات در مورد ما می دونن؟ منظورم واقعیته.
پرهام به فربد و نازلی فکر کرد و آرام جواب داد:
- نه.
سها با آرامش به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- خوبه.
این که کسی از ماهیت زندگیش اطلاع نداشت به سها آرامش می داد، بزرگترین ترس و ضعفش این بود که مردم قسمتهای شرم آور زندگیش را بفهمند و با تحقیر نگاهش کنند. فکر این که حتی پشت سرش تحقیرش کنند برایش عذاب آور بود. خودش خوب می دانست این حس بد از آن روزهای سیاه زندگیش نشات می گیرد. از آن روزهای پر از تحقیر و توهین. بارها با دکتر نخعی در این باره حرف زده بود با این که نسبت به گذشته بهتر شده بود ولی هنوز هم فکر نگاه تحقیر آمیز دیگران دیوانه اش می کرد. برای همین بود که دور خودش، پوسته ضخیم کشیده بود و اجازه نمی داد کسی به راحتی به حریم خصوصیش نزدیک شود.
پرهام ماشین را در یک کوچه خلوت و پر درخت، کنار یک ساختمان چهار طبقه ی قدیمی نگه داشت. سها از ماشین پیاده شد و نگاهی پر از تحسین به سر تا سر کوچه انداخت و با ذوقی بچگانه گفت:
- وای اینجا چقدر قشنگه.
پرهام لبخندی زد و گفت:
- آره محله دنج و آرومیه ولی من زیاد دوست ندارم. ترجیح می دم تو محله های شلوغ تری زندگی کنم.
- ولی من عاشق اینجور محله هام. ساکت و قدیمی. حس خوبی به آدم می ده. یه آرامش خاصی توشه. انگار اینجا زمان متوقف می شه. انگار تا ابد وقت داری و دیگه مجبور نیستی برای انجام کارات عجله کنی.
پرهام با لبخند به سر تا پای سها نگاه کرد. بلوز و شلوار سفیدی به تن کرده بود با مانتو کوتاه جلو بازی به رنگ سبز به همراه کیف و کفش سفید و ساده ای که خود پرهام برای عقدشان خریده بود. رنگ شال و لاک ناخنش هم سبز بود ولی کمی پر رنگ تر از رنگ مانتوی که به تن کرده بود. آرایش ساده و ملایمی داشت. حلقه موی مشکی که روی پیشانیش ریخته بود، صورتش را بامزه و بچگانه کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
هر چقدر سها ساده می پوشید و کم آرایش می کرد. برعکس شیدا این روزها زیاد آرایش می کرد و لباسهای عجیب و غریب می پوشید. پرهام می دانست مقایسه کردن سها با شیدا کار درستی نیست ولی گاهی نمی توانست جلوی این مقایسه کردن ها را بگیرد. شیدا عوض شده بود. دیگر آن شیدای ساده با آن موهای فرفری سیاه بامزه نبود. شیدای که عاشق جینگیل، بینگیلای دخترانه بود و وقتی پرهام به خاطر النگوهای هفت رنگ یا سنجاق سرهای پروانه ای شکلش. سر به سرش می گذاشت لب بر می چید و بغض می کرد. حالا شیدای بود که هر روز موهایش را به یک رنگ در می آورد، لباسهای مارکدار آنچنانی می پوشید و صورتش را در آرایش غرق می کرد. دلش برای شیدای خودش تنگ شده بود.
در آپارتمان که باز شد. دختر ریز نقشی با موهای کوتاه به رنگ آبی و تیشرت و جین پاره، پوره. جیغ کشان خودش را توی بغل پرهام انداخت. پرهام خنده ی بلندی کرد و گفت:
- این جوری می پری تو بغل نامحرم شوهرت ناراحت می شه ها
مینا که با آن کفش های پاشنه بلند به زور تا سرشانه پرهام می رسید از پرهام جدا شد و در حالی که چینی به بینیش داده بود، گفت:
- شوهر من یا زن تو.
و بعد دستش را به سمت سها که با ابروهای بالا رفته به آنها نگاه می کرد، دراز کرد و گفت:
- من مینام. دوست این عوضی.
سها خنده ای کرد و دستش را توی دست مینا گذاشت و گفت:
- منم سهام، زن خودش.
پرهام چشم غره ای به سها رفت و مینا با صدای بلند خندید و گفت:
- خوشم اومد.
بعد از بازوی مرد قد بلند و چهار شانه ای که با لباس کاملاً رسمی پشت سرش ایستاده بود، آویزان شد و گفت:
- اینم شوهر اتو کشیده من، امیر جان.
لبخند سها وسعت بیشتری گرفت در همان نگاه اول از این زن و شوهر خوشش آمده بود. امیر مودبانه با سها دست داد و او را به داخل خانه دعوت کرد. با ورود به سالن، جمع ده، پانزده نفری که دور تا دور سالن نشسته بودند به احترامشان بلند شدند. بعد از یک احوالپرسی مختصر با جمع پرهام با خنده رو به مینا گفت: