eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ ابوحیدر لب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ رقیه همانطور که النگوهای دستش را بیرون می‌آورد گفت: _من خیلی شرمنده شما و ام‌حیدر و همچنین آقاعباس و ننه مرضیه شده‌ام و وقت داره میگذره و هر لحظه امکان داره جای ما لو بره و پشیمانی بار بیاد و بعد شش النگوی دستش را به طرف ابوحیدر داد و گفت: _فکر میکنم پول اینا برای عزیمت چهار نفر به ایران کافی باشه! ابوحیدر سرش را تکان داد و گفت: _تا هر وقت اینجا هستید قدمتان روی چشم ماست، شما خیر و برکت زندگی ما شده‌اید، دیگه از این حرفا نزنید و از طرفی دفعه قبل که النگوها را دادین گفتم که عباس در صدد جور کردن پول هست و انشاالله امروز فردا جور میشه و لازم نیست و اگر بفهمه شما همچی کاری کردین و منم باهاتون همکاری کردم غضبم میکنه رقیه به میان حرف ابوحیدر پرید و گفت: _شما را به جان مولا علی قسم میدم که نه نیارید، نمیدونم آقا عباس از کجا میخواد پول را فراهم کنه، اما بهش بگید دست نگهداره، آخه با فروش همینا کارمون راه میافته و بعد صدای بغض دارش را آرام تر کرد و گفت: _دیگه راضی نشین ما بیش از این شرمنده بشیم، ما هم آدم‌های بی‌پولی نیستیم، منتها اینم شده آزمایش ما، شما اینو قبول کنید و بفروشید اگر باز هم پول خواستند اضافه‌اش را از آقا عباس بگیرید. ابوحیدر نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که تسبیحش را داخل جیب لباس عربی‌اش میگذاشت، النگوها را گرفت و در همین حین صدای محیا هم از پشت سرش بلند شد و گردنبندی را که در دست داشت به طرف ابوحیدر داد و گفت: _این هم سهم من! قبل از اینکه ابوحیدر حرفی بزند، رقیه دست محیا را پس زد و با زبان فارسی گفت: _چه میکنی محیا؟! این گردنبند یادگار بابابزرگ محمدت هست، اینو نگهدار، فهمیدی...با همین النگو ها هم کارمون راه میافته ، هر کدومش سنگین هست و پول خوبی میدن بابتشون و از طرفی خدا هم برکت میده... محیا بوسه‌ای از گونه مادرش گرفت و بدو خودش را داخل ساختمان رساند و ابوحیدر هم بدون اینکه وارد خانه شود دوباره به عقب برگشت و از در بیرون رفت. رقیه که حالا خیالش راحت شده بود با نیرویی بیشتر مشغول کار شد. نیمساعتی از رفتن ابوحیدر میگذشت که صدای در حیاط بلند شد، ام حیدر به سمت حیاط رفت و رقیه روغن داغ را روی پلوها داد و در ظرف را بست تا دم بکشند و صدای شاد ننه مرضیه در گوشش پیچید: _سلام بر عزیزانم، سلام بر نور چشمانم... محیا خودش را به ننه مرضیه که انگار مادربزرگ واقعی خودش است رساند و مثل دختری که خودش را برای مادربزرگش عزیز میکند خود را در بغل ننه مرضیه انداخت و گفت: _چیشده ننه جونم؟! همچی کبکت خروس می‌خونه‌ هاا ننه مرضیه بوسه ای از گونه سرخ و سفید محیا گرفت و گفت: _خبردارم خبررر تا مشتلق ندین نمیگم.. رقیه که فکر میکرد ابوحیدر طلاها را فروخته و خبرش را به ننه مرضیه داده با لبخند گفت: _حدسش راحت هست، حتما اسباب رفتنمون جور شده درسته؟! ننه مرضیه خنده بلندی کرد و گفت: _از کجا فهمیدی ورپریده؟! رقیه سرش را پایین انداخت و خنده ریزی کرد و گفت: _فرض کن علم غیب دارم. ننه مرضیه نفس بلندی کشید و گفت: _مدتی بود عباس خونه و ماشین را برای فروش گذاشته بود و امروز شکر خدا پول هر دوتا نقد شد،از فردا باید بیافتیم دنبال بقیه کارها... هر حرفی که ننه مرضیه میزد، پشت رقیه داغ و داغ‌تر میشد. سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش عباس درحالیکه یک راهنما همراه داشتند، به سمت ایران حرکت کرده بودند، در این سه روز که سرشار از سختی و تلاش برای این کاروان پنج نفره بود، در طول مسیر چندین بار ماشین عوض کرده بودند و بالاخره به جایی رسیدند که امکان رفت و آمد ماشین نبود و چون از بیراهه حرکت میکردند، می‌بایست مقداری از راه را با پای پیاده طی کنند و این وضعیت برای ننه مرضیه که زنی سالخورده بود، بسیار سخت و بغرنج بود. رقیه که خودش را باعث بوجود آمدن این وضعیت میدانست تا جایی می وانست کمک میکرد که از رنج ننه مرضیه کم کند و عباس هم سنگ تمام گذاشته بود و هر چند ساعت یک بار مادرش را کول می کرد، ننه مرضیه که انگار علاوه بر خستگی راه چون از بیابان میگذشتند دچار گرمازدگی شده، مدام عرق میکرد و عق میزد اما هربار با ذکر یا امام رضای غریب، انگار قدرتی در جانش مینشست. بالاخره بعد از یک شبانه روز راه پیمایی به جایی رسیدند که راهنما به آنها گفت آخر خط هست و برجک نگهبانی که با آنها فاصله داشت را نشان داد و افزود که بعد از گذشتن از کنار این برجک به خاک ایران پا میگذارید. اما می‌بایست تا غروب خورشید صبر میکردند و پس از آن داخل راهی میشدند که مثل یک راه زیر زمینی حفر کرده بودند و بدون ایجاد صدا از آنجا عبور کنند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ ابوحیدر لب
راهنما که نصف پول را در اول سفر و نصف پول را در آخر سفر گرفت از آنها خداحافظی کرد،زمانی که تنها شدند. هر چهار نفر خود را در پناه تپه ای شنی کشیدند و عباس نگاهی به خورشید عصرگاهی که در آسمان کویر به آنها می‌تابید، کرد و بعد لبخندی زد و رو به رقیه گفت: _هزینه سفر تا اینجا تقریبا کمی بیشتر از پول طلاهای شما شد، یعنی باید بگویم به پول خانه ننه مرضیه و ماشین من هنوز احتیاجی پیدا نکردیم. رقیه دست داغ و زبر ننه مرضیه را در دست گرفت و گفت: _خدا را شکر! انشالله بعد از زیارت امام غریب به نجف که برگشتید، با این پول خانه ای بزرگ و دلباز برای ننه مرضیه بخرید. عباس سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، سکوتی که گویی خیلی حرف پشت آن پنهان بود و ننه مرضیه که مادر بود و معنای این سکوت را میفهمید لبخندی صورت زردش را پر کرد و گفت: _خدا را چه دیدی، شاید کار به انجاها نرسید. محیا با تعجب نگاهی به ننه مرضیه کرد و سپس به مادرش رقیه چشم دوخت، گویی این وسط چیزهایی بود که او هنوز درکش نکرده بود. بالاخره خورشید غروب کرد، حال ننه مرضیه بهتر شده بود، هر کدام چند تیکه بیسکویت با مقداری آب خوردند و حرکت کردند و خیلی زود و بی دردسر، به آن طرف مرز رسیدند اما هنوز هم بیابان را باید طی میکردند تا به جاده منتهی به شهر مرزی ایران برسند ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ رقیه همانط
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده‌ای عرب بود که خانواده‌اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن «ابومحیا» به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود. رقیه تک فرزند آقامحمد اهوازی بود،مردی متمول و شیعه‌ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر... ننه مرضیه و عباس که اصلا نمیدانستند رقیه اهل این شهر است و خیال میکردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال میکردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه‌ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد. هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه میکردند. بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش میگرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد. رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می‌آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف میکرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: _رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند. رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو آمد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف میکرد گفت: _این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است. ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: _مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟! رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: _من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم. ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود. وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم میخورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم میخورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند. عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت. در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه‌ها میکشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد. نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن آنها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند. ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی‌نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند. اما رقیه بی‌خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود. میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛ محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت: _مامان ببینم چای هست دم کنم و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛همانطور که لبخند میزد گفت: _خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم! و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت: _این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ رقیه همانط
ننه مرضیه که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هنوز داشت اطرافش را با نگاه انالیز میکرد گفت: _تو برو استراحت کن دخترم، عباس که هنوز دل از حیاط نکنده، انگار صفای حیاط اسیرش کرده ، خیلی به باغبانی و دار و درخت علاقه داره، نرسیده داره به نخل ها و درخت ها میرسه. رقیه لبخندی زد و از شش پله ی پیش رو بالا رفت، دو طرف پله ها دو در که هر کدام به اتاقی باز میشد به چشم میخورد. رقیه یک راست به طرف اتاق پدر و مادرش رفت، در اتاق را باز کرد، انگار بوی بابا محمد و مامان اسما در مشامش پیچید. نگاه به تختخواب چوبی بزرگ پیش رو که هنوز ملحفهٔ گل صورتی که مادرش روی آن انداخته بود به چشم میخورد کرد. مثل دختر بچه ای که دلش بهانهٔ پدر و مادرش را گرفته باشد به سمت تختخواب رفت و خودش را با صورت روی تخت انداخت و صدای هق هق خفه اش بلند شد. رقیه گریه میکرد چرا که اگر بابا محمد بود،ابوحصین و ابومعروف اینقدر گستاخ نمیشدند که بخواهند آنها را صاحب شوند، اگر بابا محمد و همسرش ابو محیا بودند، روزگارشان رنگ دیگری داشت، او دلش از این تقدیر پر از رنج و سختی گرفته بود و های های گریه میکرد اما نمیدانست که سرنوشت دخترش محیا بسی دردناک تر از سرنوشت رقیه خواهد بود... رقیه نفهمید چقدر زمان گذشته است و با دست محیا که به شانه اش خورد ، از عالم غصه هایش بیرون کشیده شد. محیا که حال مادر را میفهمید با صدایی بغض دار گفت: _مامان خدا را شکر کن به ایران رسیدیم، تو رو خدا اینقدر غصه نخور، پاشو زن عمو مسعود اومده،خدا رحمت کنه عموت را چه زن نازنینی داشته ، برامون نهار آورده، پاشو میهمانات منتظرن ... رقیه کمی غلتید و رویش را به محیا کرد و گفت: _واقعا خدا را شکر ایران رسیدیم، هیچ کجا ادم نمیشه! محیا که انگار حرفی گلوگیرش شده بود گفت: _مامان! زن عمو یه چیزایی میگه، انگار یه مرد غریبه... در این هنگام صدای زن عمو مسعود از توی هال بلند شد: _آهای صاحب خانه، کجا رفتین؟ ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ یک روز دیگر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند شد و داخل آینه روبه رویش شال روی سرش را مرتب کرد به همراه محیا از اتاق خارج شد. رقیه از پله ها پایین می‌امد که مهربانو از روی مبل بلند شد و همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: _الهی قربان این قد و بالات بشم من! تو هنوز نیامده رفتی توی اتاق پدر و مادر خدا بیامرزت و رقیه را محکم در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن او کرد. رقیه که انگار با دیدن مهربانو یاد مادرش اسما افتاده بود، هق هقش بلند شد، مهربانو دست رقیه را گرفت و دو تایی روی مبل سه نفره کنار ننه مرضیه نشستند‌ ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: _گریه نکن دخترم! مرگ حق هست یکی زودتر و یکی دیرتر، خوشا به حال پدر و مادرت که سبکبال رفتند. مهربانو که متوجه شد این پیرزن مهربان عرب هست، سری تکان داد و رو به ننه مرضیه گفت: _به خدا وقتی رقیه گریه میکنه، روح پدر و مادرش آزرده میشه، شما نمیدونید خواهر، که این زن و شوهر چقدر روی تک فرزندشون حساس بودند و بعد خیره به قاب روبه رویش شد و گفت: _اسما و محمد بچه‌دار نمی‌شدند، کلی دوا و دکتر کردند اما نشد که نشد، محمد خدا بیامرز تاجر بود، مرد کار بود، مال و منال زیاد داشت و وارث میخواست و راضی نمیشد زن دیگه ای هم بگیره آخه مهر این زن و شوهر به هم، عجیب مهر و علاقه ای بود بطوریکه حتی در یک زمان مردند و از این دنیا رفتند و از طرفی معلوم نبود که زن دوم هم بگیره بچه دار بشه، چون دکترا گفته بودند هیچ کدامشون عیبی ندارند، تا اینکه اسما یه خواب میبینه، یه زن مخدره و با عظمت، توی خواب بهش میفهمونن که اون خانم بزرگوار حضرت زینب سلام الله علیها هست، خوابش را برای محمد تعریف میکنه و ازش میخواد تا به سوریه برن، میگه گره این مشکل به دست خانوم حضرت زینب باز میشه..خلاصه اینا راهی سفر میشن، اونموقع هم که سفر به این راحتیا نبود، از مملکتی به مملکت دیگه میبایست برن.. مهربانو نفس عمیقی کشید و همانطور که دست رقیه را نوازش میکرد ادامه داد: _فقط همین را بدونید، سفر محمد و اسما، یک سال طول کشید و درست چهل روز بعد از برگشت مسافران به ایران، رقیه به دنیا اومد، البته انگار محمد توی سفر بانوی سه ساله را خواب میبینه که به اسما اشاره میکنه و میگه نسل شما خادم حرم ما میشن و اونا فکر میکنن فرزندشون پسر هست و وقتی این دختر به دنیا اومد،به حرمت اون خواب اسمش را گذاشتند رقیه... ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: _انشاالله حضرت زینب نگهدار این زن و دخترش باشه حالا هم برای شادی روح این دو عزیز به جای گریه و بی تابی، یه فاتحه بخونید با این حرف همه با صدای بلند صلوات فرستادند و تازه رقیه متوجه حضور عباس شد و با گوشهٔ شالش اشک چشمهاش را گرفت و مهربانو نگاه به جمع و قابلمه هایی که روی میز گذاشته بود کرد و گفت: _وای ببخشید، اینقدر غرق خاطرات شدیم که یادمون رفت غذا براتون بکشم و با زدن این حرف از جا بلند شد که رقیه دستش را چسپید و گفت: _محیا چی میگه مهربانو؟! مرد غریبه ای سراغ ما را میگرفت؟! مهربانو نگاهی کرد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: _آره یه مرد که خیلی هم سمج بود عرب بود و فارسی را شکسته بسته حرف میزد فکر میکنم از عرب‌های عراق بود چندین مدت هم مدام سرکوچه کشیک می‌ایستاد.... مهربانو حرف میزد و هر چهار نفر داخل هال با هر حرفش دلشان میلرزید رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های چینی گل قرمزی را از دست مهربانو گرفت و روی کابینت گذاشت و گفت: _زن عمو! بگین ببینم این مرد چه جوری بود؟ چی گفت؟ چی پرسید؟! مهربانو که تازه متوجه التهاب درونی رقیه شده بود با دست گرمش دستهای سرد رقیه را در دست گرفت و گفت: _چرا اینجور پریشان شدی؟! کسی تو را ترسانده؟! رقیه آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: _ماجرا داره، ما با هزار ترفند و باکمک ننه مرضیه و پسرش تونستیم از چنگ اونا فرار کنیم و بعد بغض گلوش را خورد و ادامه داد: _خودم به درک، برای محیا نگرانم. مهربانو با دست روی دست دیگرش زد و گفت: _خدا مرگم بده، اونا کین؟! تو و محیا؟! مگه قرار بود چی بشه؟ رقیه گفت: _اول بگو ببینم این آقا چی گفته با تمام جزئیاتی که یادت هست. مهربانو خیره به گلهای سرخ بشقاب پیش رویش گفت: _فکر میکنم یکی دوماه پیش بود، مردی در خانه ما امد و گفت که با شما کار داره و از شما خبر میخواست، من گفتم که اینجا نیستند، اما اون مرد انگار باور نکرد و دست بردار نبود، چند روز پشت سر هم خودم دیدمش، درسته که سعی میکرد خودش را پنهان کنه اما من متوجه او شدم، چند بار هم به پسرم حسن گفتم اما اون خیلی جدی نگرفت.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ یک روز دیگر
رقیه خیره به دهان مهربانو گفت: _د..دیگه چیزی نگفت از مشهد حرفی نشد؟ مهربانو چشمهاش را ریز کرد و گفت: _چرا...بهش گفتم اگر میخواد پیداتون کنه باید بره مشهد، اما اون گفت که مشهد هم سر زده....اما من فکر میکنم الکی میگفت و یه جورایی فقط منتظر بود اینجا شما را پیدا کنه، چون الان کمیته انقلاب به افراد مشکوک زیاد گیر میده و.. دنیا دور سر رقیه میچرخید، دیگه از حرفهای مهربانو چیزی نمی فهمید،باید زودتر کاری میکرد... رقیه پاهایش شل شد و همانجا کنار کابیت های فلزی نشست و در حالیکه سرش را توی دستهایش فشار میداد گفت: _زن عمو! ماشین بابام روبه راه هست؟! مهربانو که با تعجب حرکات رقیه را می پایید گفت: _آره توی گاراژ مغازه حسن هست، هر از گاهی روشنش میکنه و باهاش دوری میزنه، چرا احتیاجش داری؟! رقیه سرش را تکان داد و گفت: _اگه میشه بگین برای فردا راست ریستش کنه و بیزحمت بیارتش اینجا، باید فوری به مشهد بریم. مهربانو جلوی رقیه نشست و گفت: _دخترم بگو چی شده؟! اون مرد شما را تهدید کرده؟قراره چه بلایی سرتون بیاره؟! رقیه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم بود لب زد و گفت: _قرار بود تمام زندگی و آینده من و محیا را به آتش بکشند، لطفا اگر دوباره اومد بهش نگین ما ایران آمدیم، بگین هنوز در عراق هستیم. ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ با بلند شدن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ صبح زود بود که کاروان چهار نفرهٔ قصهٔ ما سوار بر ماشین کادیلاک قهوه ای رنگی بودند که سالها پیش نقش اسبی راهور برای محمد آقا، پدر رقیه را داشت. قبل از حرکت، حسن پسر مهربانو به خانه آنها آمد و بعد از تعارفات معمول کیف سامسونتی که مملو از دلار بود را پیش روی رقیه قرار داد و‌گفت: _زن عمو، این پول تقریبا معادل یکسال اجاره مغازه‌‌های عمو محمد خدا بیامرز هست که قرار بود به دست شما برسونم، یه مقدار دیگه هم بابت محصول نخلستان خرما بود که اگر یادتون باشه نصفش را براتون فرستادم، اگر اجازه بدین اونا به عنوان قرض دست من بمونه و انشاالله خیلی زود براتون ارسال میکنم آخه میدونید... رقیه لبخندی زد و وسط حرف او دوید و گفت: _این حرفا چیه؟! شما حسابت پاکه، اگر احتیاج داری همین دلارها هم ببر، قابل نداره.. حسن سرش را پایین انداخت و گفت: _ممنون زن عمو، خدا رحمت کنه عمو محمد را، از عمو به ما خیلی رسیده، من سعی میکنم امانت دار خوبی برای شما باشم. و به این ترتیب، رقیه با دستی پر به سمت مقصد حرکت کرد. داخل ماشین، رقیه راهنمایی میکرد و عباس رانندگی، ننه مرضیه که انگار ایران برایش جالب بود، از شیشه بیرون را نگاه میکرد و مدام سوال های مختلف میپرسید. محیا هم انگار خیالش بابت همه چیز راحت شده بود، عقب ماشین در کنار مادرش رقیه، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست؛ در خیالش خود را مشهد میدید درحالیکه مهدی هم در کنارش بود. ماه‌ها از آخرین دیدارشان که درست چند روز قبل از حرکتشان به سمت عراق بود، میگذشت. آن زمان ایران تحت حکومت شاهنشاهی بود و الان انقلاب شده بود و مردی روحانی که همهٔ مردم او را دوست داشتند، نه پادشاهی بلکه رهبری آنها را بر عهده گرفته بود. محیا به یاد می‌آورد... که مهدی چقدر از این "سیدروح‌الله‌خمینی" تعریف میکرد و همیشه با حسرت میگفت: _کاش زمانی برسد که بتوانیم در کشوری که امثال خمینی راهبری میکنند نفس بکشیم. مهدی جوانی انقلابی بود که برخلاف اعتقاد مادرش که از متمولان مشهد بود و کمی افکار شاهانه داشت، او جوانی متواضع و با ایمان و البته انقلابی و فعال بود. پدر مهدی مانند پدر محیا از دنیا رفته بود و سه فرزند داشت، دو دختر و یک پسر که مهدی فرزند سوم بود و دو خواهرش ازدواج کرده بودند او سعی میکرد مادرش اقدس خانم از کارهای او سر درنیاورد تا مبادا مانع کارش شود اما اعتقاداتش برای محیا رو بود و البته گذشته از تربیت مذهبی رقیه نسبت به محیا، همین اعتقادات مهدی باعث شده بود...که او هم همیشه دعا کند که سلطنت شاهانه نابود شود و جوانان غیور ایران در سایه پیروز شوند و حالا که این آرزو محقق شده بود، کمی هم هراس داشت نکند گذشت زمان و فاصله ای که ناخوداگاه بین آنها بوجود آمده بود، باعث شده باشد که مهدی از او دلسرد شود و اقدس خانم هم که مدام دختر خواهرش را به دل مهدی می‌بست دست به کار شده باشد و در نبود آنان مهدی را زن داده باشد... محیا به اینجای افکارش که رسید، زیر لب آهسته گفت: _یا امام رضای غریب، حاجتم را بده... رقیه لبخندی زد و گفت: _خوب بگو ببینم این حاجتت چیست؟! محیا ناباورانه مادرش را نگاه کرد و گفت: _شنیدی چه گفتم؟! رقیه با لبخند سری تکان داد و محیا هم جوابش را داد و گفت: _پس نشنیده بگیر و با زدن این حرف مادر و دختر خنده سردادند و ننه مرضیه که جلو کنار عباس نشسته بود از خنده آنها به خنده افتاد و عباس هم بی آنکه بداند چه شده، لبخندی زد. اتومبیل آقا محمد مرحوم با سرعت در جاده به پیش میرفت هر از گاهی محیا از شیشه عقب،بیرون جاده را نگاهی می‌انداخت تا متوجه شود کسی آنها را تعقیب میکند یا خیر؟ اما انگار همه چی امن و امان بود، دیگر از تعقیب و گریز خبری نبود. رقیه در طول مسیر سخت در فکر بود باید راه چاره ای می‌جست؛ حالا که نزدیک مقصد بودند، می‌بایست نتایج تمام افکارش را بروز دهد، نگاهی به محیا که انگار در خواب بود انداخت و بعد هم به ننه مرضیه و عباس که هر دو بیدار بودند، نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که از پنجره خیره به بیرون بود، گفت: _من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم، که صلاح ما در این نیست که اطراف خانه خودمان آفتابی شویم؛ یعنی تا خیالم آسوده نشده، نمیخواهم ریسک کنم. عباس با تعجب یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ننه مرضیه با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت: _پس الان برای چی به مشهد میرید و قراره کجا بمونید؟! محیا هم که انگار خود را به خواب زده بود، چشمانش را باز کرد و گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ با بلند شدن
_خوب راست میگن مامان! نقشه ات چیه؟! رقیه دست محیا را در دست گرفت و‌گفت: _باید کلیدهای خونه را از آقا رحمان بگیریم و بدیم به آقا عباس و ننه مرضیه و بعد رو به ننه مرضیه کرد و ادامه داد: _شما اونجا ساکن میشید و اگر احیانا کسی اومد و سراغ ما را گرفت، بهش میگین که این خونه به شما واگذار شده. محیا که ابروهایش را بهم کشیده بود گفت: _اولا فکر اینو نکردین که ننه مرضیه و اقا عباس عرب هستند و فارسی نمیتونن صحبت کنن و اگر کسی بیاد در خونه این خودش شک برانگیزه، دوم اینکه خودمون کجا ساکن بشیم و این وضعیت تا کی ادامه پیدا میکنه؟ رقیه لبخندی زد و گفت: _فکر همه جاش را کردم، تا وقتی که ما نیستیم، ننه مرضیه اینا ساکن خونه باغ میشن و آقا رحمان توی واحد سرایداری هست، هرکس به خونه مراجعه کرد، آقا رحمان رفع و رجوعش میکنه، فقط کافیه طرفی که خونه را زیر نظر داره، ببینه که یک زن و مرد دیگه ساکن هستند... همین. خودمون هم توی این مدت یه خونه مبله اجاره میکنیم، تا اینکه تو رو سرو سامان بدم، به محض اینکه تو عقد کردی، میتونیم ساکن خونه خودمون بشیم. محیا که انتظار نداشت، مادرش تا اینجا را هم فکر کرده باشه، با شنیدن اسم عقد و... گونه‌هاش گل انداخت و سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشه‌های شال آبی رنگ سرش شد. ننه مرضیه لبخندی زد وگفت: _باشه دخترم، هر کار که تو بخوای میکنیم، فکر کن من مادرتم، فقط هر وقت حرم میرین دعا کنید خدا حاجت دل منو هم بده... محیا که از حرف ننه مرضیه تعجب کرده بود، آخه الان وقت التماس دعا گفتن نبود، با لحن شوخی گفت: _ننه جان! مگه حاجت شما اومدن به پابوس امام رضا علیه السلام نبود؟! خوب دارین حاجت روا میشین دیگه... ننه مرضیه نگاهی به عباس کرد و آه کوتاهی کشید و بعد نگاهی به رقیه کرد و گفت: _آدمیزاد هست دیگه، حریصه! هر لحظه یه آرزو به دلش میافته، حالا بخیل نباش محیا جان، دعا کن این یه آرزوم هم روا بشه... محیا که احساس شادی عمیقی میکرد، دستهاش به آسمان بلند کرد وگفت: _خدایا همین الان این حاجت مرموزانه ننه مرضیه را روا کن و با این حرف، هر چهار نفر زدند زیر خنده... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 سلام دوستان و بزرگواران محترم لینک رمانها و داستانهای صوتی کانال رو در خدمتتون ارائه دادم. هر کدام مورد نظرتون بود لمس کنید نوش نگاه زیباتون👌🏻😍 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 📚﴿بامداد خمار﴾1 https://eitaa.com/Dastanyapand/83 📚﴿باد برمیخیزد﴾2 https://eitaa.com/Dastanyapand/7 📚﴿لبخند خورشید﴾3 https://eitaa.com/Dastanyapand/15 📚﴿زندگينامه شيطان﴾4 https://eitaa.com/Dastanyapand/198 📚﴿از روزی که رفتی﴾5 https://eitaa.com/Dastanyapand/1737 📚﴿چایت را من شیرین میکنم﴾6 https://eitaa.com/Dastanyapand/5789 📚﴿با من بمان﴾7 https://eitaa.com/Dastanyapand/12075 📚﴿مقتدا﴾8 https://eitaa.com/Dastanyapand/13957 📚﴿زندگی شیرین﴾9 https://eitaa.com/Dastanyapand/19240 📚﴿رمان آساره﴾10 https://eitaa.com/Dastanyapand/33256 📚﴿بیراه عشق﴾11 https://eitaa.com/Dastanyapand/33599 🎧﴿از پمبا تا ماریانا﴾12 https://eitaa.com/Dastanyapand/36433 🎧﴿سه دقیقه در قیامت﴾13 https://eitaa.com/Dastanyapand/38008 🎧📚﴿سرگذشت ارواح در برزخ﴾14 https://eitaa.com/Dastanyapand/39171 📚﴿انتظار عشق﴾15 https://eitaa.com/Dastanyapand/40107 📚﴿از جهنم تا بهشت﴾16 https://eitaa.com/Dastanyapand/46275 🎧﴿نقاب ابلیس﴾17 https://eitaa.com/Dastanyapand/48361 📚﴿از بیت الاحران من تا فردوس تو﴾18 https://eitaa.com/Dastanyapand/50573 📚﴿شاخه زیتون﴾19 https://eitaa.com/Dastanyapand/54476 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapan
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺🍃 🍃🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺🍃 لطفا هر کدام از رمانها رو انتخاب میکنید لینکش رو لمس کنید😍 📚﴿خط قرمز﴾20 https://eitaa.com/Dastanyapand/54622 📚﴿عشـق مجـازی﴾21 https://eitaa.com/Dastanyapand/55411 📽﴿پیـاده روی اربعین﴾22 https://eitaa.com/Dastanyapand/56086 📚﴿دیداربه وقت سهله﴾23 https://eitaa.com/Dastanyapand/59470 📚﴿آخرین عروس﴾24 https://eitaa.com/Dastanyapand/60324 📚﴿موقعیت ننه﴾25 https://eitaa.com/Dastanyapand/61392 📚﴿از من تا فاطمه﴾26 https://eitaa.com/Dastanyapand/61796 🎧📗﴿مجموعه حکایات و داستانهای صوتی﴾27 https://eitaa.com/Dastanyapand/62340 📚﴿سرباز﴾28 https://eitaa.com/Dastanyapand/62600 🎧﴿علی از زبان علی علیه السلام" زندگی و زمانه امیرالمومنین (ع)﴾29 https://eitaa.com/Dastanyapand/39609 1402/12/26 🎧📚﴿سرگذشت ارواح در برزخ﴾30 https://eitaa.com/Dastanyapand/39171 1402/12/24 📚🎧﴿حکایت غریب﴾31 https://eitaa.com/Dastanyapand/67165 📚 ﴿همراه همیشگی در شادی و غم﴾32 https://eitaa.com/Dastanyapand/67471 📚﴿رمان ناحله﴾33 https://eitaa.com/Dastanyapand/67680 📚﴿تلنگر شهید﴾34 https://eitaa.com/Dastanyapand/67785 📚﴿نرگسی دیگر﴾35 https://eitaa.com/Dastanyapand/68738 📚﴿عاشقانه ای برای تو﴾36 https://eitaa.com/Dastanyapand/68750 📚﴿رمان هر چی تو بخوای﴾37 https://eitaa.com/Dastanyapand/69011 📚﴿هادی چوپان﴾38 https://eitaa.com/Dastanyapand/70727 📘﴿عشق مینا و پلنگ﴾39 https://eitaa.com/Dastanyapand/71291 📚🎧﴿فریادمهتاب﴾40 https://eitaa.com/Dastanyapand/71735 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75260 📚🎧﴿فریادمهتاب﴾40 https://eitaa.com/Dastanyapand/71735 📚﴿روزگار من﴾41 https://eitaa.com/Dastanyapand/71738 📚﴿رمان امنیتی شهریور﴾42 https://eitaa.com/Dastanyapand/71749 📚﴿گامهای عاشقی﴾43 https://eitaa.com/Dastanyapand/71803 📚﴿رمان خورشید نیمه شب﴾44 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 📚🎧﴿مجموعه زندگینامه خاطرات پهلوان بی‌ مزارجلد1﴿شهید ابراهیم هادی﴾45 https://eitaa.com/Dastanyapand/73056 📚🎧﴿مجموعه زندگینامه خاطرات پهلوان بی‌ مزارجلد2﴿شهید ابراهیم هادی﴾46 https://eitaa.com/Dastanyapand/73066 📚﴿رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی﴾47 https://eitaa.com/Dastanyapand/73088 📚🎧﴿داستان تشرفات به محضر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف لیست 1﴾48 https://eitaa.com/Dastanyapand/71856 📚🎧﴿داستان تشرفات به محضر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف لیست2﴾49 https://eitaa.com/Dastanyapand/73273 📚﴿رمان دلـــداده﴾50 https://eitaa.com/Dastanyapand/74767 📚﴿راز پیراهن﴾51 https://eitaa.com/Dastanyapand/75190 📚﴿عاکف1﴾ 🪧52رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 📚﴿عاکف2﴾ 🪧53رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/76008 📚﴿عاکف3،PDF﴾ 📗رمان 54 کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/77502 📚﴿عاکف4﴾ 🪧55رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/77503
سلام صبح تون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷 🍃🌼 اللَّـهُمَّ 🌼🍃      🍃🌷  صَلِّ 🌷🍃            🍃🌼 عَلَى 🌼🍃                🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃                     🍃🌼و آلِ 🌼🍃                         🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃                        🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼🍃 به رسم ادب هرصبح: السلام علی رسول الله وآل رسول الله جمیعا و رحمت الله و برکاته❤️ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ❤️ السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین❤️ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️ السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️ السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته..💚 و لعن الله علی اعدائهم اجمعین...🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆  ✍ چشمت را به زیبادیدن عادت بده 🔹چشمی که دائم عيب‌های ديگران را ببيند آن عيب را به ذهن منتقل می‌کند. 🔸و ذهنی که دائما با عيب‌های ديگران درگير است، آرامش ندارد و درونش متلاطم و آشفته است. 🔹در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زيبايی‌ها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می‌کند. 🔸چون چشم زيبابين عيب‌های ديگران را نمی‌بيند و دنيای درونش دنيای قشنگی‌هاست.
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥 ✨پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید... دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری.. پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند. دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام. شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا درقفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم... مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند.. پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست. آن دو باز شکاری، دو چشم است که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم. آن دو خرگوش پاهایم است که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند آن دو عقاب نیز، دستانم است که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند.. شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد. این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، وامانم رابریده است
🔆بهترين الگو براى بانوان عبداللّه بن عباس و ديگر راويان حكايت كنند: هنگامى كه زمان رحلت يگانه دخت نبوّت ، همسر ولايت حضرت فاطمه زهراء عليها السلام نزديك شد، اءسماء بنت عميس را طلب كرد. و چون اسماء نزد ايشان حضور يافت ، به او فرمود: اى اسماء! وقت جدائى و فراق من فرا رسيده است ، مى خواهم بعد از آن كه فوت نمودم ، جسد مرا به وسيله اى بپوشانى ، تا آن كه هنگام تشييع جنازه ام و حجم بدنم مورد ديد افراد نامحرم قرار نگيرد. اسماء با شنيدن اين كلمات بسيار اندوهگين و محزون گرديد. و چون حضرت زهراء مرضيّه عليها السلام ، بر خواسته و پيشنهاد خود اصرار ورزيد، اسماء اظهار داشت : اى حبيبه خدا! من در حبشه ، تخت هائى را ديده ام كه مخصوص حمل و تشييع جنازه زن درست مى كرده اند. حضرت زهراء عليها السلام با شنيدن آن خوشحال شد و تقاضا نمود كه تابوتى همانند آن را برايش تهيّه نمايند. وقتى اسماء آن تابوت را تهيّه كرد و نزد ايشان آورد، حضرت آن را مشاهده نمود و فرمود: شما با اين تابوت ، جسد مرا از ديد افراد و نامحرمان مستور و پنهان خواهيد داشت ، خداوند متعال بدن شما را از آتش دوزخ مستور گرداند.  📚حقاق الحقّ: ج 25، ص 549، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 320.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️معنای القاب حضرت فاطمه‌الزهرا سلام‌الله‌علیها