eitaa logo
دل‌نوشت
219 دنبال‌کننده
336 عکس
149 ویدیو
5 فایل
همیشه نوشتن حالم را خوب کرده است بی‌آنکه حواسم باشد.امیدوارم خواندن نوشته‌هایم حال شما را هم خوب کند،بی‌آنکه حواستان باشد. دکتری‌تخصصی‌تاریخ‌تشیع.مترجمت.استانبولی 📚کتاب‌‌‌ها: گفتگوهایی‌درباب‌الهیات‌.علوی‌گری‌بکتاشی‌گری. ✍🏻 زهراکبیری‌پور @z_kabiri
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر مؤمنان علی(علیه السلام) می‌فرمایند: «ان من عرف الایام لم یغفل عن الاستعداد» آن کس که وضع روزگار را بشناسد، از آمادگی (برای سفر آخرت) غافل نمی‌شود. در حدیث دیگری امام صادق علیه السلام چنین فرموده‌اند: «اغفل الناس من لم یتعظ بتغیر الدنیا من حال الی حال» غافل‌ترین مردم کسی است که از تغییر و تحول روزگار از حالی به حال دیگر، پند نگیرد. میزان الحکمة، ج 3، ح 15189، ص 228۵. بحار الانوار، ج 74، ص 112. @kabiripour
پنجشنبه‌ها تمام شهر بوی تو را می‌دهد.
والا من خیلی بچه‌ی اهلی نبودم، در واقع یه جوریا نااهل بودم، نه نه اشتباه نکنید، از اون نااهلاش نه، از اون نااهل خوباش، یعنی چی؟! الان میگم بهتون، یعنی کلا دنبال این بودم که ببینم کی چی میگه من برعکس شو انجام بدم، مثلا یادم می‌یاد سال هشتاد و یک کل خونواده یک صدا بودن که من برم حوزه، اما من یک ساعت رفتم تو صف وایستادم تا دفترچه کنکور بگیرم. حالا بگذریم که منه ناوارد چطور اون دفترچه رو پر کردم، البته ناگفته نماند که با اصرار خانواده فرم جامعه‌الزهراء رو هم پر کردم و خانواده اطلاعی از دفترچه کنکور نداشتن. خلاصه اردیبهشت بود فک کنم، رفتم آزمون جامعه رو دادم، اوایل تیر ماه هم کنکور دادم، اما نتیجه‌ی نهایی هر دوشون شهریور اومد و من در کمال ناباوری خودم، جامعه تمام وقت و دانشگاه الزهراء تهران رشته علوم حدیث قبول شده بودم و بعد از گرفتن نتیجه، خونواده متوجه شدن که من کنکور هم دادم که البته خود اینکه چطوری شد که نفهمیدن یه داستان مفصله، بگذریم، آقا چشمتون روز بد نبینه چه قش قرقی تو خونه به پا شد از من اصرار که می‌خوام برم دانشگاه و به خاطر شما رفتم آزمون جامعه رو دادم، به خدا همه‌ی گزینه‌ها رو صلواتی زدم، نفهمیدم که چی شد اینطوری شد و از اونا اصرار که باید بری حوزه. چون می‌دونم خیلی کنجکاوید بدونید که آخرش چی شد، الان بهتون میگم، من نااهل در یک عملیات انتحاری قید هر دو رو زدم. به همین راحتی، گفتم حالا که حرف من نشد، حرف شما هم نمیشه و تصمیم گرفتم برم حفظ قرآن. هنوزم که هنوزه وقتی حرفش تو خونه‌ی پدرم پیش می‌یاد از من به عنوان یک فرد انقلابی یاد میشه. اوا ببخشید قرار بود خاطره‌ی اولین روز حوزه رو بنویسم هیچی دیگه من ورودی هشتاد و چهارم و این بار هم با اصرار همسر آزمون دادم و قبول شدم خاطره‌ی خاصی از اون روزا یادم نیست جز اینکه ورود من به جامعه مصادف شد با ورود احمدی نژاد به دولت @kabiripour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرش را از پنجره قطار بیرون آورد و هوا را با تمام وجود نفس کشید، شاید حجم بغضی که در گلویش بود کم شود، تا کی باید این رفتن‌های اجباری را، این دور شدن‌ها را تاب بیاورد، هر بار که به این شهر می‌آمد با خودش می‌گفت (این دفعه دیگه برنمی‌گردم، برای همیشه کنارشون می‌مونم)، اما تا دو روز از آمدنش می‌گذشت و حجم تماس‌های بی‌پاسخش سر به فلک می‌کشید ترس در تمام وجودش رخنه می‌کرد (اگه بیاد داد بی داد راه بندازه، آبروم و ببره، به بابا و مامان توهین کنه؟!)، رعشه‌ایی که از فکر کردن به این موضوع در وجودش ‌‌دویده بود، دست او را به سمت گوشی موبایل برد تا تماس درحال برقراری را وصل کند و منتظر شنیدن بدترین الفاظ از جانب او باشد ... گوشی تلفن را از گوشش دور کرد و با دست چپش اشکای غلتیده بر روی گونه‌اش را پاک ‌کرد نفس عمیقی کشید و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و قبل از شنیدن جملات توهین آمیز دیگری با صدایی آرام و لرزان گفت: فردا می‌یام بلیط قطار گرفتم، خداحافظ... و قبل از شنیدن صدایی گوشی را قطع کرد ... آن طرف مردی گوشی به دست کنج خانه نشسته بود و صدای ممتد بوق اشغال در گوشش می‌پیچد، صدای وجدانش را می‌شنید (مرتیکه‌ی الاغ تا کی می‌خوای با توهین‌هات این دختر بدبخت و اذیت کنی؟! تا کی؟!) به خودش آمد و جواب صدایی که از درونش می‌جوشید را این‌طور داد (تا وقتی که یاد بگیره آدم باشه تا وقتی که ...) هرچه فکر کرد چیز بدی از او به یاد نیاورد، تمام آنچه در ذهنش از رؤیا نقش بسته بود یک دختر مظلوم بینوایی بود که تنها جرمش این بود که در ازای جهل عده‌ایی به عقد پسر عمویی درآمده بود که از او بیست سال بزرگتر بود و عقدش در آسمان‌ها بسته شده بود ... @kabiripour
پنجشنبه که می‌شود روی شانه‌ی راستم خاطره‌ها و روی شانه‌ی چپم غم می‌نشیند از روزی که رفتی پنجشنبه‌ها بوی غربت می‌دهد 😔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور مهتاب از درزهای چادر به داخل خیمه می‌تابید، خیره به سقف در هیاهویی که عقل و دلش به راه انداخته بودند غرق شده بود، در این وانفسای جنگِ میان عقل و دل، مانند سُکان دار کشتی‌ایی شده بود که نمی‌توانست جهت درست را انتخاب کند. با ضرب آهنگ صدای طفل، دست افکارش را رها کرد و نیم خیز شد، در گوشه‌ی خیمه جسم نحیف حورا و طفلی که او را به این مجادله کشانده بود از میانِ نور کم رنگ مهتاب دیده می‌شد، از جا بلند شد دور تا دور خیمه را با نگاهش کاوید، کنار صندوق چوبیِ کوچک، یک سبد بافته شده از برگ درخت خرما به چشمش خورد، سبد را برداشت و به سمت طفل رفت، به آرامی دست حورا را از دست او جدا کرد، حورا تکان کوچکی خورد و چشمانش را کمی باز کرد، احساس کرد سایه‌ایی بالای سرش ایستاده ولی آنقدر خسته بود که چشمانش را دوباره بست، مالک وقتی مطمئن شد که حورا دوباره به خواب رفت، نفسش را که در سینه حبس کرده بود به سرعت بیرون داد، دختر سه ماهه‌اش را داخل سبد حصیری گذاشت و از خیمه خارج شد، نسیم گرمی از دل صحرا به صورتش پاچید، تمام صحرا و چادرها در ظلمتی وهمانی فرو رفته بود و تنها نور ماه بود که در آسمانی بی‌ستاره می‌تابید و کمی اطراف را روشن می‌کرد، به سمت نور مهتاب حرکت کرد، این اولین باری بود که قدم‌هایش می‌لرزید، با هر قدمی که رو به جلو بر می‌داشت، برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد، سکوت و ظلمت بیابان و صدای گاه و بی‌گاه حشرات و خزندگان تنها صداهایی بود که می‌شنید. ... @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه بود مثل همچین روزی ظهر برات نهار آورده بودم، اولش مثل همیشه برای خوردن مقاومت کردی ولی با اصرار من شروع به خوردن غذا کردی، من هم موقع خوردن غذا سعی کردم چیزای بامزه برات تعریف کنم تا روحیه‌ بگیری همین‌طور که گوشت‌ها رو برات ریز ریز می‌کردم تا راحت‌تر بخوری تو هم خیلی نگاهم می‌کردی خیلی گفتم چیه مامان داری حفظم می‌کنی! خندیدی😭 اون روز اولین باری بود که غذات و با اشتها خوردی و من چقدر ذوق کردم، بعد غذا چایی خواستی، گفتم دمنوش هست برات بریزم، گفتی نه دلم چایی می‌خواد، برات دم کردم تو فلاکس، خواستم بریزم برات، گفتی باشه یک ساعت دیگه می‌خورم، مدام هم می‌گفتی برو خونه مامان جان بچه‌هات تنهان. شب همون روز لوله گذاشتن برات و دیگه تا اون دوشنبه‌ی لعنتی نه غذا خوردی نه آب نه دیگه حرف زدی، وقتی وسایلت و آوردن خونه فلاکس پر بود از چایی‌ایی که دلت خواست و نخوردی می‌بینی مامان بعد از رفتنت خاطره‌ها خیلی تلخ شدن خیلی تو شیرین‌ترین دارایی زندگیم بودی بعد از تو کامم خیلی تلخه خیلی ... داره میشه یکسال که ندیدمت که دیدارمون افتاده به قیامت @kabiripour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موسی خطاب به خداوند در کوه طور گفت: اَرنی (خود را به من نشان بده) خداوند در پاسخ فرمودند: لن ترانی (هرگز من را نخواهی دید) برداشت سعدی: چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر که نیرزد این تمنا به جواب «لن ترانی» برداشت حافظ: چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر تو صدای دوست بشنو، نه جواب «لن ترانی» برداشت مولانا: ارنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد تو که با منی همیشه، چه «تری» چه «لن ترانی» سه بیت، سه نگاه، سه برداشت نگاه سعدی، عاقلانه نگاه حافظ، عاشقانه نگاه مولانا، عارفانه @Delneveshteeee
یک نسیمی هست که مأموریتش در هستی فقط این است که لای کلمات امین الله بوزد. به او گفته‌اند بعد از «مشغولة عن الدنیا بحمدک و ثنائک» وقتی یک نفس تا گفتن «اللهم إن قلوب المخبتین» فاصله می‌افتد، جاری شو و از صورت‌های خیس عبور کن. سلام بر آن نسیم. @Delneveshteeee
کمی آن طرف‌تر، زنی را به سمت پرتگاه می‌کشیدند، زنجیرهای محکمی از فولاد به دور دستانش تابیده بودند و او هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست دستانش را رها کند. به لبه‌ی پرتگاه نزدیکش کردند، حواسش به صدای گریه‌ی کودکی که از دور می‌آمد پرت شد، پایش لیز خورد و سقوط کرد، با همان حس سقوطی که در خواب یقه‌اش را گرفته بود از خواب پرید، بلافاصله دستش را به سمت طفلش دراز کرد اما با جای خالی او مواجه شد، سراسیمه از خیمه بیرون دوید هرجا را که نگاه کرد جز سیاهی و ظلمت چیزی ندید. از آنچه در ذهنش می‌گذشت وحشت زده شد، قدم‌هایش را با امید یافتن دخترش به سمت نور مهتاب برداشت. مالک که تازه توانسته بود طفل را آرام کند، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید به اندازه‌ی کافی از خیمه‌ها دور شده است، سبد را زمین گذاشت و خنجرش را از میان شال دور کمرش بیرون کشید و شروع به کندن زمین کرد، در تمام مدت دلش پر می‌کشید که پارچه را کنار بزند و صورت طفل را بار دیگر ببیند، اما هر بار افسار دلش را می‌کشید و بی‌محلش می‌کرد. گودال کوچکی در میان خاک صحرا کَند، طفل را از داخل سبد بیرون آورد و در گودال گذاشت، سرش را به طرف آسمان بلند کرد و به ماه نگاه کرد. حورا که حال چشمانش به آن سیاهی عادت کرده بود، پاهای زخمیش را روی خاک‌ها می‌کشید و دیگر نای دویدن نداشت، ناگهان سایه‌ی مردی را دید که سرش رو به آسمان است و با دو زانو روی زمین نشسته است، به پاهایش التماس کرد تا کمی دیگر تاب بیاورند که خودش را به او برساند، این هیبتی که می‌دید با آن شانه‌های پهن مردانه، متعلق به مالک بود، شک نداشت، با صدایی بریده بریده مالک را صدا زد، سایه به سمت او برگشت حالا در زیر نور ماه صورت وحشت زده و متعجب مالک را می‌دید، قدم‌های آخر را با سرعت بیشتری برداشت و خودش را به گودال رساند قبل از اینکه مالک بخواهد کاری کند، دخترش را برداشت، پارچه را کنار زد و به صورت زیبای او نگاه کرد، او را به سینه چسباند و از اعماق وجودش گریه کرد. ... @Delneveshteeee
تهیه و تنظیم این کلیپ زیبا، کاری از دختر عزیزم👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودک اما در خوابی معصومانه در بهشت خودش هیچ خبری از جدال بین پدر و مادرش نداشت. حورا درحالی که طفل را به سینه چسبانده بود تمام التماس و خواهش را در چشمان معصموم خود جاری کرد و با نگاه اشک آلود به مالک نگاه کرد. _ این اولین فرزندمان است مالک، حتما فرزندان بعدی پسر خواهند شد، قول می‌دهم در سرنوشت فرزندان بعدی دخالت نکنم، خواهش می‌کنم به دخترمان رحم کن؛ تمام این جملات را همرا با اشکی که بی‌مهابا از چشمانش می‌بارید با صدایی لرزان تکرار می‌کرد، مالک اما بدون اینکه حرفی بزند دور خودش می‌چرخید، حرف‌های حورا را قبول داشت اما جواب عشیره‌اش را چه می‌داد؟! به پدرش چه می‌گفت؟! بعد از اتفاقی که برای دختران قبیله‌اش در جنگ با نعمان بن مُنذر افتاد و بعد از اینکه دختران، زندگی در کاخ او را به زندگی با عشیره ترجیح دادند، مردان عشیره قسم خورده بودند که دختری در قبیله‌شان بزرگ نشود، به آن‌ها چه می‌گفت؟! _ اصلا او را به عشیره‌ی خودم می‌فرستم تا از چشم مردان اینجا دور باشد، وقتی بزرگ شد و آب‌ها از آسیاب افتاد بر می‌گردانیمش، ها؟! چه می‌گویی؟ یا یا اصلا بیا از اینجا برویم مگر خودت نگفتی در سفری که به حبشه داشتی آن شهر را پر رونق دیدی، بیا به بهانه‌ی تجارت به آنجا برویم، یا ... حورا بدون لحظه‌ایی درنگ حرف می‌زد و راه حل‌های مختلفی برای منصرف شدن مالک پیدا می‌کرد، اما این راه حل‌ها هیچ کدام نمی‌توانست جواب قسمی که عشیره‌اش خورده بودند را بدهد. مالک با قدم‌های بلندی به سمت حورا رفت و طفل را از آغوشش جدا کرد و داخل گودال گذاشت باید هرچه زودتر به این کار خاتمه می‌داد و گرنه کار هم برای خودش هم برای حورا خیلی سخت می‌شد. ... @Delneveshteeee
پر کاهی تقدیم به روح بلند و آسمانی سردار دلها
حورا که دید هیچ کدام از حرف‌هایش در مالک اثری ندارد، خنجری که روی زمین افتاده بود را برداشته و شروع به کَندن زمین کرد، مالک با تعجب به حورا نگاه می‌کرد از کار او سر در نمی‌آورد، به سمت او رفت و دستانش را گرفت: داری چه می‌کنی؟! _ دارم خانه‌ام را آماده می‌کنم. _ داری چکار می‌کنی؟! _ خانه می‌سازم، درست شنیدی، حالا که قرار است خانه‌ی دخترم اینجا باشد، من را هم همراه دخترم داخل گور بگذار، من بدون او یک لحظه هم نمی‌توانم زندگی کنم. مالک به چهره‌ی مصمم حورا نگاه کرد، حورا بدون مکث مشغول کَندن زمین بود، این زن همان دختری بود که مالک برای به دست آوردنش مجبور شده بود با یک عشیره بجنگد. روزی را به یاد آورد که حورا را سوار بر اسب درحالی که سرگردان بود، دیده بود، آن روز شجاعت، زیبایی و متانت حورا او را به وجد آورده بود، قد بلند او با آن چشمانِ مشکیِ معصومش، در آن صورت گندمگون آنچنان برای او باشکوه آمده بود که دست و دلش را لرزانده بود و او را مجبور کرده بود تا برای به دست آوردنش چه رنج‌ها که نکشد، حالا که چند سالی از آن روزها می‌گذشت، وقتی به گذشته نگاه می‌کرد، ذره‌ایی از عشقش به او کم نشده بود. حال چگونه می‌توانست خواهش‌ها و التماس‌های او را نبیند و او را همراه طفلش به آغوش مرگ بسپارد. ... @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا