eitaa logo
عاشقانه‌های کلامی_اعتقادی
327 دنبال‌کننده
346 عکس
86 ویدیو
46 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کانالی برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت های تدریسِ دکتر زهرا دلاوری پاریزی* ارتباط با مدير: @Dr_zdp53
مشاهده در ایتا
دانلود
"تالار آینه" تالار آینه مکان نیست، بلکه فضایی است که مثل آینه، خود حقیقی شما را منعکس می‌کند. این فضا از روزهای اغتشاشات شکل گرفت، البته به قول دانشجوها "اعتراضات" وقتی که صدای بچه‌هایمان به اعتراض، کف خیابان بلند شد. آدم‌ها به طور معمولی با همدیگر، به صورت معمولی صحبت می‌کنند، وقتی خیلی قدرت درک یکدیگر را دارند این صدا آهسته‌تر می‌شود و ملایم، وقتی عاشق باشند، پچ پچ و نجوای عاشقانه، و حتی بی کلام با هم حرف می‌زنند. اما هرچه احساس فاصله و عدم درک کنند، صدایشان بالاتر می‌رود و تبدیل به فریاد و اعتراض و اغتشاش می‌شود، چون فکر می‌کنند طرف مقابل اصلا نمی‌شنود، نه این که بشنود و نفهمد، لذا بلندتر و بلندتر داد می‌زنند. القصه ما خواستیم صدای بچه‌ها را بشنویم، دانش‌آموز، دانشجو، طلبه، حتی آن‌هایی که هنوز صدایشان در نیامده بود و آتش زیر خاکستر بودند. عصرهای پنج‌شنبه، آواره این مکان و آن، مکان، از ساختمان خاتم گرفته تا مجمع شیعه‌شناسی، تا بوستان نرگس و ... هر جایی که هر یک از بچه‌ها می‌توانست جور کند، خانه‌ها، مدرسه و ... ضرورت کارگاه ارتباط با نوجوان و جوان را قبلا احساس کرده بودم، مطالعاتی داشتم، اما در هسته‌ی هیئت اساتید جهادی سمج شدم که یکی از اساتید آن را برایمان برگزار کند، صبح پنج شنبه کارگاه ارتباط بودیم و عصر پنج شنبه پیش بچه‌ها، هرچه آن‌جا یاد می‌گرفتیم این‌جا پیاده می‌کردیم، و خب شاگرد زرنگی شده بودیم که خوب درس پس می‌دادیم و سریع نتیجه می‌گرفتیم. بعضی بچه‌ها از ابتدا که همراه شدند، تا آخر هم هنوز می‌آیند و الان خودشان برای خودشان یک پاسخگوی متبحر شده‌اند. اشتباه نکنید، این تالار مکان پاسخ به شبهات نیست، بیشتر مکانی بود برای گفت‌وگو، برای همدلی، برای تبادل مهر و عاطفه، برای دیده‌شدن بچه‌ها، مهتا، محبوبه، زهرا، فاطمه و ... تا این‌که به فکر افتتاح یک پاتوق دائمی در خوابگاه جامعه افتادیم، چراکه بچه‌های خوابگاه در خروج از خوابگاه، آزادی محدودی دارند، لذا به خاطر خود خودشان، این پاتوق خداروشکر در سرای حضرت خدیجه سلام الله علیها برای دادن دل و قلوه به بچه‌های دور از پدر و مادر، غریب و دلتنگ شکل گرفت و اولین گعده‌اش به شکل عجیبی انرژی‌زا و تاثیرگذار بود.. الحمدلله رب العالمین. دیروز اما با نوع دیگری از آن مواجه شدم، استاد قنادیان، بچه تهران، که یکی از دوستانی است که تقریبا یک سالی است کشفش کرده‌ام، زودتر رسیده بود و من با سه دقیقه تاخیر، در عرض همین سه دقیقه سه بار زنگ زده بودند چون من معمولا ۵ دقیقه زودتر می‌روم و نگران شده بودند و خب تلفنم اشغال بود .. پردیسان، به خیابان البرز ۷ که رسیدم، با درب منزلی که رویش زده بودند هیئت بنات العقیله مواجه شدم. ماشین را پارک کردم و وارد شدم، تعداد کفش‌های جلوی درب زیر زمین بیش از ۱۵۰ نفر را نشان می‌داد. رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا، جمله‌ای بود که با دیدن آن جمعیت از ذهنم گذشت.. بسم الله و بالله و فی سبیل الله، با سلام و صلوات حضار وارد شدم. استاد قنادیان بسم الله را گفته بودند، روی صندلی بودند، اجازه خواستم به احترام بقیه مثل همه روی زمین بنشینیم و کمی با بچه‌ها خوش و بش و شوخی کردم، زیر ۱۵ سال دست‌ها بالا، بالای ۱۸ سال دست‌ها به طرفین، زیر ۱۰ سال بلند شوند و بین ۱۵ تا ۱۸ صلوات بفرستند، صدای صلوات غالب بود، اکثرا دانش آموزان دبیرستانی دور اول و دوم بودند، از مدارس فرهیختگان، هندویان، نامجو، زیرک، از علت اسم‌گذاری مدرسه‌هایشان سوال کردم، نمی‌دانستند. گفتم سرچ کنید، دو جمله از اسم مدرسه تان بگویید، بساطی که دیدم بساط جشنی بود که قرار بود در آن مولودی و شادی باشد، از تزیین سالن گرفته تا پفیلا و کیک تهیه شده، که داعش یا هر کوردل دیگری آن را به هم زده بود، به احترام مردم کرمان مولودی خوان را حذف و بقیه مطالب کماکان برقرار بود. با مقدمه‌ی کوتاهی درباره حضرت زهرا سلام الله علیها، شروع کردم، و سوال‌ها یکی یکی شروع شد، از سوالات به شدت شگفت‌زده شدم، در تالارهای قبلی معمولا بچه‌ها می پرسیدند چرا باید روسری بپوشیم و آزادی زن و ... اما این‌ها اولین سوالشان این بود که از کجا بدانیم قرآن برحق است و تحریف نشده، سوال بعدی این بود که چطور به یک مسیحی بگوییم دین اسلام بهترین دین است و او از کجا بداند دینش نادرست است و سوال بعدی که من چرا نمی توانم دینم را تغییر دهم. نگاه به آن قیافه و جثه‌ای که سوال از آن بیرون می‌آمد، می‌کردی، با آن جرات و رسایی بیانش، دچار تناقض می‌شدی، نسل متفکر، خلاق، باهوش، منطقی، پراحساس.. قیافه ۱۴ ساله می‌زد، اما سوال، سوال چهل سالگی یک آدم بود..
بعضی سوالات را خانم قنادیان پاسخ می‌دادند، به احترام این که ایشان مبلّغ آن هیئت هستند و احترامشان بر من واجب بود، بعضی سوال‌ها را خودم با مثال و نکات جذابی که توی کلاس‌های دانشگاه کشف کرده‌ام، پاسخ دادم ولی در شروع یا پایان هر سوالی، خوش و بشی با بچه‌ها داشتم که فضا لطیف باقی بماند، کم کم مادرها هم به سوال آمدند و آخرین درخواستشان این بود که لطفا برای ما مادرها هم تالاری بگذارید، مادرهایی که بعضا معلم بودند و از کثرت سوالات بچه‌های مدرسه کلافه و متحیر.. به هر حال بعد از ۲ ساعت کامل، به پایان رسید و آخرسر درخواست عکس یادگاری کردم. برایشان جذاب بود، گفتم عکستان را به دانشجوهای تهران نشان خواهم داد و هوش و استعداد شما دبیرستانی‌ها را به رخشان خواهم کشید.. با کیک و پفیلا و پاکتی که هنوز نمی‌دانم داخلش چه مبلغی است آنجا را ترک کردیم، با این تاکید که اگر بار دیگر پاکتی در کار باشد نخواهم آمد و با خاطره‌ی ماندگاری از یک جلسه باشکوه و مفید. القصه حرفم در آخر جلسه این بود که بچه‌ها هر کدام از شماها مثل فرداهایی باید حداقل ۱۰۰، ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر از همکلا‌سی‌ها و دوستانتان را زیر پر و بالتان بگیرید، قوی شوید و همدل، که همدلی و مهربانی و محبت کار خودش را خواهد کرد و راه نفوذش در قلب‌ها را پیدا می‌کند. محبت همان اکسیری که هنوز کسی نتوانسته اثرش را خنثی کند و مانندش را بسازد، اما لازمه‌اش داشتن یک دل دریایی است که بتواند همه کس را در خودش جای دهد، این دل ظرفیت عجیبی دارد، هر چه درونش بریزی باز هم تنگ نمی‌شود، ظرفیتی به اندازه تعداد موجودات عالم، از انسان و گیاه و حیوانات گرفته تا کوه و ابر و باد و باران. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۴ الحمدلله رب العالمین
🖤 🖤 سال‌ها می‌گفتند "یک دست صدا نـدارد" تا دست‌ها یکی یکی بر زمین افتادند.. یکی علقمه.. یکی بغداد.. 🖤 🖤 ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دلاوری پاریزی
"صبحانه" نماز شبم را می‌نویسم، قبل‌ترها آن را می‌خواندم. ابتدا دستانم را زیر شیر می‌گیرم و به هم می‌مالم، بعد آن‌ها را پر از آب می‌کنم و صورتم را خیس می‌کنم، از بالا به پایین دست می‌کشم، چندبار، خدایا حیف است این صورت زیبا را سیاه کنی، روسفیدم کن روزی که همه روسیاهند. آب را با دقتی روی آرنج دست راست می‌ریزم، یاد نامه‌ی اعمالی می‌‌افتم که روزگاری خواهد گرفت، این دست چقدر توان دارد؟ خدایا آن نامه را به همین دستم بده، نه دست چپ، دست چپ را که می‌شویم ته قلبم آرزو می‌کنم ای کاش گناهانش شسته شود، پس دوباره می‌شویمش. با همان دست خیس یاد افکار و عقاید و باورهای خویش می‌افتم، دستی به سرم می‌کشم و با خود می‌گویم اگر خدا رحم نکند، همه عالم بیچاره‌اند، از ذهنم می‌گذرد خدایا مرا در رحمت و برکات خود غرق گردان. باز با همان تری باقی‌مانده روی دست، از نوک انگشت پای راست و چپ تا قوزک پا را مسح می‌کنم و یاد پل صراط می‌افتم، خدایا این پاها را روی پل نلغزان و به داخل گودال آتش هل نده. نگاهی به آینه می‌اندازم، کمی برق چشمانم بیشتر شده، قرار ملاقات دارم، وقت خصوصی، در دل شب، وقتی همه خوابند، تو و معشوقت با هم چت کنی، آخ.. دست و صورت را خشک نکرده، باند پرواز را آماده می‌کنم، سیاه و قرمز نیست، سبز است، ۳۰ سال از عمرش می‌گذرد، از کنار کعبه آمده، همان‌جایی که مقصد پرواز است. نسیم مخمل سجاده می‌آید، خدا رحمت کند دایی و زن‌دایی همسرم را که همان سال اول ازدواجمان بود، برایمان سوغات حسابی آوردند. معطل نمی‌شوم، وقت تنگ است، ترافیک پرواز در این ساعت زیاد است، از آخرین بازدید گوشی‌ها مشخص است، همه قصد پرواز دارند، لذا لباس مخصوص خلبانی‌ام را می‌پوشم، اطرافش را نگاه می‌کنم، در آینه صورتم را با آن لباس چک می‌کنم! تعریف از خودم نباشد، مثل قرص ماه می‌درخشد، در تاریکی شب انگار ماه روی زمین جا خوش کرده، از پنجره که نگاه می‌کنی، انگار زمین ستاره‌باران است، محرم شده‌ام به چادری که مادرم برایم به ارث گذاشته. قامت می‌بندم به قامتی که: "قیامت قامت ای قامت قیامت! قیامت می‌کند آن قد و قامت! موذن گر ببیند قامتت را به قدقامت بماند تا قیامت! اینجا بود که دیگر باید تکبیر احرام را می‌گفتم: "لبیک اللهم لبیک.. " در حالت پرواز قرار دارم، کلمات را با دقت ادا می کنم بسم الله الرحمن الرحیم. با نام خدایی که بخشنده و مهربان است. بخشندگی‌اش شامل حال کهکشان‌ها و آسمان‌ها و آدم‌ها و ماهی‌ها و موجودات میکروسکوپی هم می‌شود، رحمتی که باعث شده من زیاده‌خواه شوم و رویم با او باز باشد، مثل کودکی که پناه امن آغوش مادر را دارد، غرق در محبت پدرانه و نوازش دست‌های قدرتمند اوست، آب توی دلش تکان نمی‌خورد، پشتش به کوهی گرم است. نگران هیچ چیز نیست، نه دیروز، نه الان نه فردا. خدای مهربانم! چقدر آغوش تو امن و گرم است، چه حس سبکبالی و پروازی دارم. چقدر دلم می‌خواهد برایت شیرین‌زبانی کنم و تو دلت قنج برود از داشتن من.. و هی توی دلت بگویی فتبارک الله احسن الخالقین. چقدر دوست دارم همیشه در همین حالت پرواز با لباس احرام بمانم، خیلی چیزها بر محرم حرام است، الان که نگاهم سمت کعبه و دلم میزان میدان مغناطیسی ات شده، دوست ندارم از این جذبه خارج شوم، آه مولای من. من از تنهایی می‌ترسم. من از رهاشدگی و تاریکی می‌ترسم، از بلندی و سقوط می‌ترسم. از آتش و رسوایی وحشت دارم، خیلی سعی کرده‌ام خودم را موجه جلوه بدهم، خیلی ظاهرسازی کرده‌ام، نکند روزی پرده از روی سیاهم فروافتد و آن برق سرابی چهره‌ام پدیدار شود.. آری مولای من! من همان روسیاهی هستم که تو باید به دادش برسی، همان بی‌مقداری که می‌خواهد در کنار تو وزن بگیرد و فربه شود، همان موجود نحیف و لاغراندام فقیری که این وقت شب به گدایی‌ات آمده، از فرط بیچارگی..آه یا رباه.. یا سیداه.. در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد.. حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.. دیگر اینجا طوفان به پاشده، ابرهای سیاه باران زا بر آسمان دیده پدیدار گشته‌اند، قطرات آب سرازیر گشته و چشم چشم را نمی‌بیند.. من قدم زدن زیر باران را دوست دارم.. بروم دست در دست معشوق، پرسه زنان توی خیابان وجود.. محو می‌شوم در افق آغوش یار.. الفاتحه.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️⭕️ امروز حرّاج احساس است خریداری هست؟ ⭕️⭕️ @Dr_zdp53 ⭕️⭕️
☘☘ زره‌ای از احساس و امید بافته‌ام در برابر تیرباران نگاه نافذت ☘☘ @Dr_zdp53 ☘☘
"سحوری" روی باند آماده پروازم. با گفتن "الصلاة، الصلاة، الصلاة" استارت می‌زنم. برای آغاز سفری به آسمان، به اوج، لذا به تک تک اعتقاداتم سری می‌زنم که همه چیز سر جای خودش باشد. "الله اکبر" خداوند بزرگ‌تر است، بزرگ‌تر از چه؟ از آسمان و جمادات و نباتات؟ از انسان و حیوانات و گیاهان؟ از زمین و کهکشان‌های عظیم الجثه؟ اینجاست که به دایرة المعارف اهل دانش (فاسئلوا اهل الذكر) رجوع می‌کنم تا بدانم پاسخ سوالم چیست. یکی از ستارگان آسمان دانش می‌فرماید: "الله اکبر من ان یوصف" خدایی که بالاتر از خیالات و اوهام بندگان است، الله همان هویی که نامش مشتق از "اله"، معبودِ پرستیده شده‌ی محبوب و مبدا و مقصد عالم هستی است. بار دیگر با اعتماد به نفس بیشتری این تصورات را تصدیق می‌کنم " اشهد ان لا اله الا الله" همان دلبر عالم که تک و یگانه است و آن‌چه خوبان همه دارند او تنها دارد. همان که یکی بود در حالی که یکی نبود، غیر از او همگان وجود ربطی‌ِ حرفیِ معلق به هستی مستقلِ اسمی او هستند، همه آویزان و فقیر درگاه اویند. من این جمله را شهادت می‌دهم چراکه با تمام وجودم شاهدم بر یگانگی او و شهادت من شهادت دروغ نیست، آثار یگانگی‌اش را می‌توان از حرکت کل عالم وجود به سمت همان مقصد متعال دریافت، هم از طریق عقل و فطرتی که جهت‌نما و امدادگر هستند و هم از طریق فرستادگان آن دلبر بی‌همتا که در گام بعدی به آن اعتراف می‌کنم. "اشهد ان محمدا رسول‌ الله" همان نگاری که به مکتب نرفت و خط ننوشت، اما، به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. واسطه امین و معصومی که هیچ احدی از او دروغی نشنیده، طاهای عزیز خداوند که معشوق‌وار به او فرموده: قرار نیست خودت را به خاطر مردم به مشقت و سختی بیاندازی، فقط بگو و رهایشان کن، تا بیاندیشند و خود خواسته به سمت من بیایند، نه با اکراه و اجبار، همان رحیمِ خوش‌اخلاق و خوشرویی که خداوند به او مدال اخلاق تام را به او داد. بعد از اقرار به جاودانگی نام دلربای انجیلی حضرت احمد، جانشین و خلیفه برحقش را یاد می‌کنم. همان که بال دیگر پروازم است و باید قبل از پرواز چک شود "اشهد ان علیا ولی الله" آه علی را چه بنامم، علی را چه بخوانم، علی مست خدا بود، علی دست خدا بود، اینجا که می‌رسم تمام غم‌های عالم روی سرم آوار می‌شود. قدرتمند مستضعف، عالمِ مفتخر به سه مدال "باب علم"، "سلونی" و "علم الکتاب"، همان که جرج جرداق مسیحی را به انتخاب کشانده، شهریار را متحير کرده، علامه امینی را به سرگشتگی و سفرها برده تا سند حقانیتش را از گوشه گوشه عالم پیدا کند، همویی که حق بر مدار او و او بر مدار حق می‌گردد، تقسیم کننده‌ی بهشت و دوزخ، محبتش، رضوان و تمییز نفاق از ایمان، یادش عبادت و حقش مغصوب و جایگاهش به تاراج رفت. نه بشر توانمش خواند نه خدا توانمش گفت، حبل الله متین خداوند که نامش هم از نام او گرفته شده، همان که در شرافتش همین بس که پس از آنکه مادر عیسی علیه السلام را به خاطر زایمان از بیت الله بیرون کردند، مادر او را از لای دیوار کعبه به داخل فراخواندند، تا هم چشم باز کردن و هم چشم فروبستنش به و از دنیا توی توی خانه خدا باشد. دیگر چه بگویم از شرافتش که برادر و داماد و جان پیامبرمان شد، بعد از آنکه عموزاده و اولین پیرو و اولین مومن به او بود. آه علی جان، ای همای رحمت، ای کسی که در تیغ برافراشتن مفتخر به ذوالفقاری و در رحمت ملقب به پدر یتیمان و خاک.. ابوتراب عزیز فدای لحظه‌هایی که همصحبتی نمی‌یافتی و سر در چاه می‌کردی. بمیرم برای آن ساعتی که دستانت را با طناب بسته بودند و زهرا از یک طرف می‌کشید و ۴۰ نامرد از یک طرف. فدای گلو و چشمهایت که استخوان و خار، ۲۵ سال در آن‌ها گیر کرده بود. دلم نمی‌آید از این فراز بگذرم، گویا رمز پروازم نام مبارک امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام شده که احساس نشاط و مردانگی می‌کنم. دیگر باید شتاب کنم، دارد دیر می‌شود، از مقدمات باید گذشت تا به اصل مطلب رسید، از پوسته‌ها و شریعت ها باید به مغز و حقیقت رسید، شتابم را بالا می‌روم، "حی علی الصلاة" و بازم هم سرعت می‌گیرم "حی علی الفلاح" و در آخرین افزایش سرعت "حی علی خیر العمل" باید کمربند ایمنی را ببندم، "قدقامت الصلوة" را می‌گویم، خودم را مخاطب قرار می‌دهم، مسافر عزیز کم‌کم لحظه کنده شدن از زمین است، قرار است از خاک فاصله بگیرم تا به افلاک برسم، لذا دوباره یاری می‌خواهم از همان معبودی که چو ذکرش را می‌گویم دهانم شیرین می‌شود. "الله اکبر الله اکبر" لااله الا الله. همان معبودی که قرار است به سمت او بروم "انا الیه راجعون" چون از او آمده ام "و نفخت فیه من روحی". @Dr_zdp53
حالا دیگر مبدا و مقصد و راهنما و مسیر معلوم است، نقشه جلوی روی من است، با دلی آرام و ضمیری امیدوار جمله ای را از دلم می‌گذرانم، چشم از دنیا فرو می‌بندم تا مطمئن شوم قرار است چشمم به ملکوت باز شود، نیت می‌کنم، برای مرور دوباره وجود روحانی‌ام، ببینم کمی ناخالصی و گل و لای دنیا همراهم نباشد وگرنه این سفر، درجا زدن و دور خود چرخیدن و خسته شدن است. "العمل کله هباء الا ما اخلص فیه" خدایا قصه‌ی این پرواز تقدیم به تو، بسم الله، و بالله و فی سبیل الله، شرح این سفر را برای تو می‌نویسم و محرم می‌شوم، از هر چه غیر توست، مُحرم از سرپیچی هر قانون نوشته و نانوشته‌ات، دانسته و نادانسته‌ات، از هرچه نام تو در آن نیست، یاد تو آن‌جا نیست، از دشمنان تو و دشمنان دوستانت. الهی این قلیل را قبول کن.. عجیب یاد حضرت زینب سلام الله علیها افتادم و دلم شکست، گویا آخر همه‌ی روضه‌ها باید نمک‌گیر اباعبدالله شویم، همان آقایی که زینب را زینب کرد که حماسه آفرین و روایتگر کربلا شد. کم ما و کرم توست حسین.. سر ما و قدم توست حسین.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
🌱🌱🌱 بیست و هفتمین، پخش زنده خوانش گروهی دعای صحیفه سجادیه ⏰ زمان: سه‌شنبه ساعت 18:18 📱با حضور: سرکار خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی منتظر حضور سبزتون هستیم. ☺️🌹🦋 1402/10/19 گروه سرای راهبردی نورهان https://eitaa.com/joinchat/440270952Cbbebfbe249 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دعای بیستم صحیفه سجادیه برای خود و دوستان (ترجمه استاد حسین انصاریان) 🌱B2n.ir/p36427 🌱@noorhan_strategic_house
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی حوزه های علمیه 📚"در هوای کتاب تنفس کنیم" 🔆بازدید مسئولان بخش‌های مختلف جامعه‌الزهرا سلام الله علیها از انتشارات جامعه الزهرا سلام الله علیها، با حضور استاد خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی مدیر دفتر انجمن کلام حوزه در جامعه الزهرا و عضو شورای انجمن کلام معاونت پژوهش جامعه: 🔸سرکار خانم‌ حیدری‌مجد مسئول بسیج اساتید و نخبگان 🔸سرکار خانم فتح الله زاده مدیر مدرسه تفسیر و علوم قران تحصیلات تکمیلی 🔸سرکار خانم فرزانه حکیم‌زاده مدیر گروه علمی تربیتی تاریخ 🔸سرکار خانم مظفری مدیر اداره پژوهش تحصیلات تکمیلی 🌐کانال معاونت پژوهش 🆔https://eitaa.com/jz260
"اشک‌های بابا" صدای خنده ‌مان قطع نمی‌شد. غرق در بازی کودکانه‌مان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و .. صدای خنده مان قطع نمی شد. در میان هیاهوی کودکانه‌مان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست. همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگ‌ترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچک‌ترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگ‌تر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمی‌داد او بر عهده می‌گرفت. نمی‌دانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیده‌اید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامه‌اش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. آخ که چه شبی بود آن شب. شب ۲۲ دی ماه ۱۳۶۵. نمی‌دانم گریه‌های بابا سخت‌تر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلخ‌تر بود یا پر کشیدن برادر. آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا.. مسعود عزیزم تاریخ نامه‌اش روز شهادتش بود. نمی‌دانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ ساله‌ای که با دستکاری یکساله شناسنامه‌اش توانسته بود به جبهه برود. الان اگر بود، همسن همسرم بود، شهادتش خیلی از جوان‌های فامیل را به جبهه کشاند، از جمله شهید رضا پسر عمه جان فاطمه را و همسرجان را. هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانه‌مان پر از پارچه‌های تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک. دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغ‌های خانه و سوختن دل بابا .. ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود. یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود.. و همان دوبیتی که سال‌ها روی دیوار خانه باقی بود: دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانه‌مان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد.‌ یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای ما. امشب، اما رفتن عمه‌جان استاد بزرگوار همراه شد با سی و هفتمین سال نبودن برادر عزیز من. تقارن این دو غم و حزن و اندوه دل استاد، دل بچه‌های گروه را تنگ و غصه‌دار می‌کند. خواستم روضه بخوانم، اما گفتم هم‌دردی کنم با دل سوخته استاد، که درد خودشان را فراموش کنند. اما این جمله را در لفافه می‌گویم و عرض تسلیتم تمام: "عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست" بابی انت و امی یا اباعبدالله.. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۱
شهادت هنر مردان خداست. چهل روز بعد از عروجش بود که نامه یکی از دوستانش به دستمان رسید. بابا به جای مسعود جوابش داد. چند روز بعد یک جوان برومندی از کرمانشاه یا یکی از شهرهای غربی ایران به پاریز آمد که خود را از دوستان مسعود معرفی کرد، بابا را بغل کرد و زد زیر گریه، بابا نیز. در این مدت ۴ و ماه نیمی که در جبهه بودند، خیلی با هم صمیمی شده بودند. مسعود چند روز قبل از شهادت به او گفته بود که خواب دیده در ۱۶ سالگی شهید می‌شود. یادم هست آخرین باری که به منزل برگشت، گاهی از درد استخوان به خود می‌پیچید. مامان که از او سوال کرد، گفت ۴۸ ساعت تا زانو در برف‌های غرب حرکت کردیم. با این حال وقتی برای خداحافظی به منزل عمه‌ درخشنده مرحوم رفته بود، عمه از برف‌های سنگین پشت بام گفته بود و مسعود با همان درد برف‌ها را برایشان پارو کرده بود. عمه جان پسر نداشت و همین خاطره باعث شده بود در مراسم شهادت مسعود چنان ناله‌ای از دل بکشد که دل سنگ آب شود، برعکس مامان که بی‌صدا و آرام ذره ذره آب می‌شد و به زمین می‌چکید. یادم می‌آید قبل از هر اذانی چند دقیقه‌ای زودتر، سجاده پهن می‌کرد، به او می‌گفتیم هنوز نماز نشده، می گفت شنیدم هر کس منتظر نماز باشد، ثواب مکه دارد. جالب بود که بعضی‌ها او را بعد از شهادتش با لباس احرام خواب دیده بودند. حمیده دختر خاله‌جان هنوز که هنوز است، هر وقت کارش گیر می‌کند سر قبر مسعود می‌رود و نذرش می‌کند و حاجتش را می‌گیرد. مثل عذرا خانم همسایه که سرفه مزمنی داشت و مسعود در خواب او را راهنمایی کرده بود که شربت عسل بخورد و شفا گرفت. امشب که از مسعود یاد می‌کنم ۳۷ سال از عروجش می‌گذرد. بابا بعد از مسعود دیگر قامت راست نکرد، می‌گفت: بچه‌ها حیفی‌اند اگر بروند، اما پدر و مادر مال رفتنند، مستقیم نمی‌گفت، اما با کنایه می‌شد این جمله را فهمید: " و اما بعدک العفا یا .." مامان با او خیلی مانوس است و یا برعکس، آن شبی که بابا سکته قلبی کرده بود و در بیمارستان بود، مسعود را صدا زده بود و مسعود با لبخندی جلوی درب ایستاده بود و شفای پدر را برای ۱۵ سال از خدا گرفته بود. چطور بشود که یک مرد ۴۵ ساله سکته بزند، باید از قلب سوخته و جگر داغدیده‌ی بابا پرسید. باری داداش جان، فرمانده‌ات حاج قاسم هم چند سالی است بین ما نیست. خیلی‌ها دیگر نیستند، مادربزرگ‌ها، بابابزرگ، بابا، .. برای آن‌ها که خوشایند است، تو میزبانشان شدی، شاید هم بابا صاف از سرازیری قبر آمد توی آغوشت. نمی‌دانم آن طرف چه خبر است. دلتنگی‌ات، گاهی دلمان را چنان می‌فشارد که راه نفس هم بسته می‌شود. بچه‌ها که بعضی‌ها اصلا عمو و دایی‌شان را ندیدند. چه حیف!! وقتی فکر می‌کنم یک بچه ۱۲ ساله چطور رفته به مدیر راهنمایی‌اش گفته ، به جای فوتبال و بازی‌های غربی به ما آموزش نظامی و تفنگ بدهید، و مدیر به او گفته بود هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد، می‌سوزم. آری دهانت بوی شیر می‌داد، بوی شیر پاک مادری که خوب تو را پرورش داد. بوی شیری که در ۱۵ سالگی آرپی‌جی به دست گرفته و گوش‌هایش کمی سنگین شده بود. مسعودجان، آن باغ هندیذ را که تابستان‌ها به آنجا می رفتیم یادت هست؟ چطور دانه دانه نهال‌های سیب لبنانی را در آن‌جا کاشتی؟! برایت نگویم که بابا بعد از رفتنت، دیگر نتوانست پایش را به آن باغ و به آن آبادی بگذارد. می‌گفت ثمره قلب من مسعود بود که رفت. باغ را می‌خواهم چه کار.. مسعودجان، در زندگی بچه‌های من که نبودی برایشان دایی باشی و از سروکولت بالا بروند، حداقل حالا برادری کن و کمکشان نما. حفظشان کن از فتنه‌های سیاه آخرالزمان که یکی یکی بچه‌های ما را می‌بلعد. از وصیت‌نامه‌ات این جمله‌ات خیییلی عجیب بود که هر کس امام ما را قبول ندارد، بر سر قبر من نیاید و اگر بیاید به خدا شکایت می‌کنم. سنگ قبرت شد یادگاری ما و شعر روی سنگ قبرت هم همان دوبیتی بابا.. دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
✅✅ بسمه تعالی ◀️ انجمن علمی ادیان و مذاهب حوزه با مشارکت معاونت علمی و فرهنگی مجمع جهانی اهل بیت علیهم‌السلام‌ برگزار می‌کند: ✅کارگاه مدیریت پژوهش و توسعه‌ی شایستگی‌های مدیریتی پژوهش گروهی 📌استاد محترم: حجت الاسلام و المسلمین دکتر ابوالفضل هادی منش مدرس ارشد کارگاه‌های پژوهشی در کشور 🔗به صورت حضوری و نیمه حضوری همراه با صدور گواهینامه معتبر ✅شرکت برای عموم طلاب و دانشجویان آزاد است. ⏰آخرین مهلت ثبت نام: روز پنج‌شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۸ 🕰زمان برگزاری: پنج‌شنبه از ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۷:۳۰ (۱۴۰۲/۱۰/۲۸) و روز جمعه (۱۴۰۲/۱۰/۲۹) از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ و از ساعت ۱۵ تا ۱۹ 🏛مکان برگزاری: سالن همایش‌های مجمع جهانی اهل بیت علیهم نشانی: بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام ☎️تلفن تماس (عصرها ساعت ۱۸ تا ۲۰): ۰۲۵۳۲۹۰۷۹۸۲ ◀️ثبت‌نام از طریق https://formafzar.com/form/laier 📌آیدی تماس ضروری: @Dr_zdp53 کانال اطلاع‌رسانی انجمن ادیان و مذاهب حوزه https://eitaa.com/Communityinformationchannel
هدایت شده از برنامۀ «ماجرا»
صوت برنامه امام باقر.mp3
39.29M
• 📣 صوت برنامه • • برنامه ماجرا 💠 ماجرای پیشوای پنجم 🔸 به مناسبت ولادت امام محمدباقر علیه‌السلام • باحضور: ابوالفضل هادی‌منش 📆 شنبه ۲۳ دی از شبکه ۴ سیما @majara_tv4
"تقلا" دستم به نوشتن نمی‌رود، گویا خالی کرده‌ام. احساسات عجیب و متناقض، احساس حقارت در برابر پرواز ناگهانی شهدا، احساس سوختن برای از دست دادنشان، حس غبطه برای نداشتن این آمادگی، حس تجدید داغ جگر... وادارش می‌کنم، قلم اما رام است، دل هم همراه نیست، دست و دل با هم به کار نمی‌روند، اما قلم و‌کلمات بالاخره غالب خواهند شد. با بی‌دلی نوشتن هم خودش عالمی دارد. تقلا می‌کنم، از دیشب باد غم، ابرها را به آسمان دلم کشانده، امروز اما این کلیدواژه: "سوختیم" جرقه‌ی ابرهای دلم بود، باران باریدن گرفت، قطرات درشت باران از دیدگان می‌بارید، روی پهنه‌ی صورت، لب‌ها و گردن و دامن.. تا بشوید هرچه ناپاکی و آلودگی را.. مردن برای بازماندگان درد دارد، اما شهادت شعله‌ور شدن، چرا که شهید با پای خویش به استقبال مرگ می‌رود و آن را به سخره می‌گیرد. اسرائیل ناتوانی که این روزها از بیچارگی به کشتن و ترور و قتل‌های عظیم دست زده است، صدای آخرین نفس‌هایش به گوش می‌رسد، این خون‌ها بهای آزادی قدس هستند که اسرائیل آن را درک نمی‌کند. لذا با تمام توان در حال کندن گورستان منحوس صهیونیسم است در خاک سوریه و لبنان. شهید که از بند تن می‌رهد، دستانش قوی‌تر می‌شوند و امتداد شعاع وجودی‌اش بیش‌تر، می‌تواند دستگیری کند، شفاعت کند، یاری نماید و هدایتگر باشد. عقربه قلم را با جهت شهید تنظیم می‌کنم، تا مستقیم و بی‌اضطراب راه بپیماید، به همان سرعت نور، تا کلمات برای نفوذ در عالم خاکی و افلاک هفتگانه سرعت گیرند. شهید عزیز صاحب چهار دختر دردانه، امروز قرار بود میهمان رفیق خود باشد با پای خود.. اما دست تقدیر او را مهمان ایران کرد، پیچیده در پرچم حرم، شهید مدافع حرم، با بال‌هایی به گستردگی آسمان از فرات تا جبل عامل.. عطرش در تمام عالم می‌پیچد، بوی بهشت با خود دارد، عقیله‌ی بنی‌هاشم سند مدافع را برایش امضا کرده است، قلم به چپ و راست می‌رود، به در و دیوار می‌زند، واژه‌ها عجله دارند، به تلاطم افتاده‌اند.. از خبر تولد فرشته‌ای دیگر از صلب این شهید، آخ که چقدر شیرین زبانی بکند برای عکس بابا، تصور پدرش در یک قاب شیشه‌ای و یک مربع بتنی در گلزار شهدا.. کنار هزاران شهید دیگری که نشانشان همان مکان معطر است.. زبان باز کند، بخندد، بهانه بگیرد، مادرش بمیرد و زنده شود .. قد بکشد و رشد کند و مادرش باز بمیرد و زنده شود.. راستی یک سوال!! شهید شهیدتر است که یک بار می‌میرد، یا همسر و خانواده شهید که هر روز بارها و بارها؟؟ حتی مادر شهید یک بار دل از فرزند کنده است، هنگام تولد، تجربه دل کندن دارد، اما همسر شهید چه؟؟ فرزندانش چه؟؟ حتی آن‌ها هم با اختیار دل نداده‌اند،، کم کم دلبسته شده‌اند، .. اما همسر شهید! او یک بار دل داده است فقط، با آگاهی، با اختیار، الان چگونه بی اختیار دل بکند؟؟ چگونه زنده بماند؟؟ جز با معجزه دم شهید؟ جز با امداد بال‌های همسر؟! آه از رنج عزیزان به یادگار مانده شهدا.. کوه‌های ستبر، اسطوره‌های قرن اتم.. بر هم زننده معادلات ریاضی و تاریخ.. اسطوره‌های جدید.. افسانه‌های نو و واقعی.. ای شهید عزیزی که بال‌هایت را برای پرواز آماده‌ بود! لطفا کفالت خانواده‌ات را خودت بر عهده بگیر، از دست کسی برنخواهد آمد این حجم از غصه و رنج.. به زانوان همسرت قدرت بده که بتواند روی پایش بایستد، بچه را سالم به دنیا تحویل دهد و بزرگش کند.. شهید عزیز! دامن‌کشان رفتی و یاد و خاطره‌هایت را برجا گذاشتی، و پرچم اسمت را در ملکوت اعلا بر فراز قله شهادت افراشتی.. دست ما پایین نشینان را هم بگیر شهید آقازاده نژاد.. دست ما خاکیان در گل تن گیر کرده را‌.. راهت ادامه دارد. ۱۴۰۲/۱۱/۱ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
🔰 آیین استقبال از پیکر های مطهر شهید سردار علی آقازاده نژاد و شهید سرگرد سعید کریمی🌱 🕊| وداع با پیکرهای مطهـر: دوشنبه دوم بهمن ماه ۱۴۰۲ بعد از نماز مغرب و عشاء | شبستان امام خمینی(ره) حرم مطهر حضرت معصومه(س) 🌹| مراسم تشییع و تدفین: صبح روز سه شنبه ساعت ۹:۳۰ از حرم مطهر حضرت معصومه(س) به سمت گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) | | . 🌱| @khademinqom https://eitaa.com/joinchat/674365626C97334fd226
175.4K
صدای مادر شهیده انگار.. صدای ضجه‌ی یک جگر پاره پاره است .. صدای داغی است که با داغ دیگری تازه شده.. اسمش هم داغ است، قدیم‌ترها می‌زدند که جایش بماند.. خوب جایش مانده.. ابوالفضل را چرا صدا می‌زند ؟ جای آن هم به سوزش افتاده.. نگاهش را چطور از زن و فرزندان شهید می‌دزدد؟ درد خودش جدا.. درد جای خالی فرزندش جدا.. درد نگاه بچه‌ها و همسر شهید جدا.. او مادر نیست.. قطعا یک کوه بلند است بیش از اندازه ستبر بیش از حد مقاوم... در همین دوران تاریک.. مثل چراغی روشن، دستگیر مادران ضعیف خواهد شد.. قصه‌اش را قاصدک‌ها در گوش جهان خواهند خواند.. مادرجان.. مادر علی.. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۱/۱ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
🌱🌱🌱 بیست و هشتمین، پخش زنده خوانش گروهی دعای صحیفه سجادیه ⏰ زمان: سه‌شنبه ساعت18 📱با حضور: سرکار خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی منتظر حضور سبزتون هستیم. ☺️🌹🦋 1402/11/3 گروه سرای راهبردی نورهان https://eitaa.com/joinchat/440270952Cbbebfbe249 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دعای بیستم صحیفه سجادیه برای خود و دوستان (ترجمه استاد حسین انصاریان) 🌱B2n.ir/p36427 🌱@noorhan_strategic_house
🕊 اصل مخاطب‌شناسی و رعایت حال مخاطب (به‌خصوص تازه‌مسلمان) در تبلیغ (۲) 🔆 دستگاه روانی انسان به‌گونه‌ای‌ طراحی شده است که در مواجهه با تغییرات دفعی و ناگهانی (مانند ازدست دادن عزیزان، مواجهه با چالش‌های خانوادگی و حتی شنیدن ناگهانی خبری بسیار خوش) واکنش نشان می‌دهد. این واکنش‌ها گاه چنان سخت و شدیدند که عوارض ناگوار جسمی و بحران‌های عمیق روانی برجای می‌گذارند. 🔆 برای پیشگیری از رویداد این‌دست واکنش‌ها و عوارض ناگوار، بایسته است با تمهید مقدمات و زمینه‌چینی روانی، عاطفی و منطقی، مخاطب را به‌تدریج با محتوای تبلیغی روبه‌رو نماییم. در این صورت، فعالیت تبلیغی کمترین تنش و لطمه روحی و روانی را در مخاطب ایجاد خواهد کرد. 🔆 اصل تدریج در تشریع و ابلاغ دستورات الهی و نیز اصل انعطاف در اجرای احکام اسلامی، نشان‌دهندۀ توجه تام شارع مقدس به این ویژگی روحی و روانی انسان است. قرآن کریم در موارد متعدد، ازجمله در آیات تشریع تیمم، روزه و جهاد، به اصل نفی عسر و حرج اشاره کرده است. 🔆 بنابر فقه اسلامی، نفی عسر و حرج قاعده‌ای عمومی است که بر بسیاری از احکام اسلامی قابل تطبیق است. بر این اساس، اگر اجرای حکمی از احکام دینی به ایجاد مشقت شدید بینجامد، آن حکم موقتاً تعلیق، و حکمی دیگر جایگزین می‌گردد. 🔆 از جمله آیات قرآن که بر نفی عسر و حرج دلالت دارند می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: ● «مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ» (مائده، ۶) ● «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ» (بقره، ۸۵) ● «وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» (حج، ۷۸) 💠 چنان‌که به یاد دارید، در شماره پیشین این فرسته، نکته‌ای لطیف را از امام صادق (ع) درباره چگونگی سلوک مبلّغ با فرد تازه‌مسلمان تقدیم نگاهتان کردیم. در این شماره، به نقل علامه شرف‌الدین موسوی عاملی از مواجهه ایشان با تازه‌مسلمان لبنانی، به‌عنوان مصداق امروزین سلوک معیار تبلیغی می‌پردازیم: «روزی یکی از مسیحیان ثروتمند لبنان نزد من آمد و گفت: - من می‌خواهم مسلمان شوم، وظیفه‌ام چیست؟ - گفتم: دو رکعت نماز صبح و سه رکعت نماز مغرب بخوان. - گفت: اما مسلمانان هفده رکعت می‌خوانند! - گفتم: مسلمانی آنان مقداری قوی شده‌ است. بنابر نقل تاریخ، پیامبر اسلام (ص) دو نماز صبح و عصر را برای تازه‌مسلمانان می‌خواندند. برای تو نیز که تازه مسلمان شده‌ای، انجام همین مقدار کافی است. 👈 این شخص تازه‌مسلمان به‌تدریج به مسلمانی قوی مبدل شد، و با حضور در مساجد به اقامه نماز با دیگر نمازگزاران می‌پرداخت. ماه رمضان که فرا رسید، ایشان سراسیمه پیش من آمد و گفت: - من هم باید روزه بگیرم؟ - گفتم: خیر، روزه بر کهنه‌مسلمان‌ها واجب است. مسلمانان صدر اسلام نیز پس از اینکه مدت مدیدی از بعثت پیامبر (ص) گذشت، به روزه گرفتن مأمور شدند. - گفت: می‌خواهم روزه بگیرم. - گفتم: هر اندازه‌ که آمادگی داری، بگیر. 👈 این روش مواجهه با آن تازه‌مسلمان لبنانی باعث شد که وی در سال بعد تمام ماه مبارک رمضان را روزه بگیرد. وی اکنون به یکی از مسلمانان قوی لبنان تبدیل شده است، نماز شبش ترک نمی‎شود و بخش معظمی از بودجه‌های جنوب لبنان را تأمین می‌کند». 💠 علامه شرف‌الدین در جایی دیگر عدم رعایت این رویکرد و روش تدریجی در تبلیغ دین را سبب گریز مردم از مبلّغان و اسلام دانسته و می‌گوید: «یکی از مبلغّان را برای ارشاد گروهی از مسیحیان به یکی از شهرهای لبنان فرستادیم. آنها پس از اینکه با آموزه‌های اسلامی آشنا شده بودند، پرسیده بودند: اکنون که می‌خواهیم مسلمان شویم، باید چه کنیم؟ آن آقای مبلّغ گفته بود: ابتدا باید ختنه شوید! این برخورد خطا چنان اثر معکوسی در آن گروه مسیحی به‌جای گذاشت که آنان نه‌تنها مسلمان نشدند، بلکه آن مبلّغ را از خود راندند. درست است که «ختنه» یکی از احکام و آداب اسلامی است، اما مبلّغ باید ذوق و سلیقه داشته باشد، اقتضای حال را رعایت کند و احکام سهل و آسان و غیر مشمئزکننده را به تازه‌مسلمانان ارائه کند». ✍ مهدی صادقی شهمیرزادی 📆 ۱۰ دی‌ماه ۱۴۰۲ 📌 ارجاعات: نشریه حوزه، ، دوره ٧، شماره ٣٩، تابستان ١٣٦٩، صفحه ٥٨-٣٥. 👈 مؤسسه اطلس شیعه https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"وداع" آینه را نگاه می‌کنم. آینه هم مرا نگاه می‌کند، نگاهی به موهای سفیدم که این روزها رشد بیشتری دارد. چروک‌های روی پیشانی، خطوط دور چشم و پوست دست‌هایم همه زبان باز کرده‌اند. دستی به سر و رویم می‌کشم، شانه‌ای به موهایم می‌زنم و یک راست سمت کمد لباس می‌روم. یک لحظه مردد می‌شوم، جشن است یا عزا؟ معمولا شهادت را تبریک می‌گویند، به خصوص که در ماه رجب هم هستیم. قلبم فشرده می‌شود، هوای قلبم هوای سوگواری است، دستم سمت لباس مشکی‌ام می‌رود. من هم تسلیم می‌شوم. چاره‌ی دیگری ندارم. باید برای وداع و نگاه آخر برسم. علی من با پای خودش رفت، اما الان روی دست‌ها می‌رود. دامن‌کشان، خرامان، یاد بازی‌های کودکی‌مان افتادم، از همدیگر کولی می‌گرفتیم، به اندازه چند قدم.. علی جان رفیقت را فراموش کرده‌ای؟ مگر امکان دارد؟ صبحانه و ناهارت را در آغوش کدام حور و پری صرف کرده‌ای؟ می‌دانی چه بر سر دوستت آمده‌است؟ از امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام چه خبر؟ جنت مکان خلد آشیان! مادرمان زهرا سلام الله علیها حالش چگونه است؟ آه علی جان! دلم برایت تنگ است. حرف‌ها دارم، از مادر و پدر و خانواده‌ات، از همسر و فرزندانت، از دلتنگی‌ها و روزگار غریب.. لباسم را می‌پوشم، سمت گلزار یا هر جایی که بتوان چند لحظه با تو خلوت کرد. آقازاده نژادی که ژست آقازاده‌ها را به خودت گرفته‌ای.. می‌خواهم بیایم زیر تابوت. اما برای شانه‌های من خیلی سنگین است. داغت، آوار تنت، نبودنت در توان من نیست.. مرا معاف بدار برادرم.. برای کولی دادن کمی پیرم، و برای نبودنت کمی ناتوان.. آه.. تابوتت را می‌برند و من نگاه می‌کنم. نگاهی به انتهای آسمان، به افق، به جمعیت و به عکس زیبایت.. آخرین تصویرت باید همین قدر زیبا باشد، دل ندارم سر کفن را باز کنم و بیینم ریش و پوستت سوخته باشد.. یا جای گلوله و قطرات خون را در بدنت ببینم.. مرا معاف بدار برادر.. فقط برایم دعا کن.. دعا کن تا بتوانم تاب بیاورم.. تا بتوانم زیارت وداع بخوانم ، تا بتوانم اسمع، افهم برایت بسرایم.. تا بتوانم صورت ماهت را روی خاک بگذارم و با دستان خودم بر پیکر نازنینت خاک بپاشم. خاکی بر تو و خاکی بر سرم بریزم. نه.. نه .. تو را دفن نمی کنم، تو را می‌کارم تا باز جوانه بزنی و برویی.. تا از خونت باز لاله بروید و باز گلزار دلپذیر شود.. آری آنجا گلستان است. من نه به هوای وداعت، که به هوای تفرج می‌آیم.. تو را که کاشتم، گشت و گذاری در هوای گلزار می‌زنم، خبری از بقیه لاله‌ها و شقایق‌ها می‌گیرم.. زین الدین، همت، کریمی و ... همه هستند، جمعتان جمع و دلتان شاد است. هوای گلزار معطر است و به وجدم می‌آورد، آن‌چنان که دلم می‌خواهد پروبالی بزنم و دو سه گام در آسمان اوج بگیرم.. هوا هوای شهادت است و طعم دهانم شیرین. به همان شیرینی شربت شهادت.. نمی‌دانم کی و کجا .. اما می‌دانم به زودی من هم به شما ملحق خواهم شد، با سرورویی خونین، با تنی پاره پاره و با قلبی آکنده از آرامش و سرور.. ۱۴۰۲/۱۱/۳ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا