eitaa logo
عاشقانه‌های کلامی_اعتقادی
327 دنبال‌کننده
346 عکس
86 ویدیو
46 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کانالی برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت های تدریسِ دکتر زهرا دلاوری پاریزی* ارتباط با مدير: @Dr_zdp53
مشاهده در ایتا
دانلود
"تاریخ انقضا" داروها تاریخ انقضا دارند، درمان‌ها نه. داروها تاریخ تولید دارند، دردها نه.. تاریخ پر از درد و درمان و دارو و تولیدداروست. پر از آدم‌های بیمار و بیطار، لبریز از بیماری و بی‌عاری و بیزاری.. ورق باید بزنی تا صفحه صفحه‌اش را ناباورانه باور کنی.. گاهی چشمانت خیس بشود، گاهی گشاد، گاهی دهانت باز بماند گاهی چشمانت. چه هنری داشته تاریخ نویس، درست تر بگویم نویسنده، سالیان سال است چشم‌ها را میخکوب سرزمین وجودش کرده، همان اسرار مگویی که او گفته، همان رازهای نهفته که او فاش ساخته، از بی‌مهری معشوقان و طلب عاشقان. از جنگ‌های بر سر سرزمین، از نارضایتی‌های مردمی، از عصیان‌های حکومتی.. از ستم پادشاهان، از ستمدیدگی مظلومان.. نویسنده نالیده، فاتحه خوانده، خندیده، گریسته، رقصیده و چشمان خواننده را مسحور کلماتش کرده، نویسندگان افسونگرانند، فتانه‌اند، ساحرانند با جادوی کلمه. ریاکارند با کلمات مرئی و نامرئی. شاهدند، غائبند، مخاطب‌اند. و بیشتر متکلم. متکلم وحده، مع الغیر. تویی که گوشی داری به پهنای زمان تا به کلماتشان گوش و سپس دل بدهی. اگر فقط گوش باشی از گوش دیگرت در می‌روند. پس باید دل بدهی تا بر جانت نشیند. حالا چرا شب جمعه‌ای سر قبر نویسندگان فاتحه می‌خوانم به خودم مربوط است، اما این که شما هم پای روضه و فاتحه‌ی من بنشینید به خودتان مرتبط است، درست تر بگویم به من مربوط است. این منِ نویسنده است که تعیین می‌کند چه کسی پای حرفش بنشیند، چقدر بنشیند، چگونه بنشیند، دل بدهد یا ندهد، گوش بگیرد یا نگیرد. نویسندگان هنرمندند، هنرنما، هنرپرور، تاریخ را یک لقمه شیرین می‌کنند و به خوردت می‌دهند، پر طمطراق و جذاب.. با اهنّ و تلوپ. دبدبه و کبکبه شاهان سامانی و ساسانی و بی سر و سامان . تاریخ را مثل نکتار هلو و انبه به جانت می‌زنند و تو نیرو می‌گیری و عبرت. چرا که آینه‌ی عبرت است. حتی همین جمله را نویسنده به تو تحمیل می‌کند. حقا که نویسندگان، چراغ زمان را روشن نگاه داشته‌اند، تا از رونق نیافتد، تا خاموش نشود. نویسندگان "تاریخ انقضا" ندارند.. دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۷ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"غم‌باد" فضای سینه کمی تنگ‌تر شده، ریه‌ها ورم کرده‌اند، غمباد گرفته‌اند. از بس نفس مهموم کشیده‌ام نفسم بالا نمی‌آید. بس که خوانده‌ام "والشمر جالس علی صدره" استخوان‌های سینه‌ام خورد شده است. تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون می‌زند، نیزه شکسته‌ها را که کنار می‌زنم، چشمانم سیاهی می‌رود.. رگ‌های بریده را که می‌بینم، از حال می‌روم .. مداح بی‌نوا پوشیده‌تر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است.. صدایش را خفه می‌کنم تا خود بخوانم از روی صفحات خون‌بار تاریخ.. باز هم راه نفسم بسته می‌شود.. وقتی نفس المهموم می‌خوانم.. هنوز اول کار است. قرار است اسب‌ها با نعل تازه بیایند.. قرار است خنجر به دست‌ها برای حلال کردن صیدشان، سر بزنند.. سرهای بزرگ و کوچک. برای این خنجرها شش‌ماهه و شصت ساله تفاوتی ندارد. حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد‌. هنوز قرار است خانواده آخرین وداع را با کسان خود داشته‌باشند.. وسط میدان، ته گودال.. سکینه قرار است بابا را بغل کند، رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد، و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد. کاروان می‌آید، وداع به زیبایی تمام انجام می‌شود، بوسه‌های عجیب.. از رگ‌ها. از انگشتی که نیست، از انگشتری که ربوده شده، از بدن‌های نرم شده زیر آفتاب.. شن و خون به هم آغشته. خاک تفتیده، موهای خاکستری.. ذوالجناحی که دیگر نیست، از خیمه‌های نیم سوخته.. بوی عود و دود و مو و پوست. گوشواره‌های به خاک افتاده، صورت‌های سرخ.. موهای پریشان .. دیدار به پایان می‌رسد، وداع برگزار می‌شود و حکایت آغاز.. سفر درازی در پیش است، کجاوه و محمل‌ها به پا، نگهبانان قوی، چشم‌های تیز و هیز. بساط مستی و مستوری به پا. کاروان‌ سالار کوفی مسلک. ای وای من.. منزل به منزل.. از بیابان‌های داغ. از خارستان‌های مغیلان. با پای برهنه.. پاهای بچه‌ها و مخدرات صورت‌های نازک زنان و کودکان. آفتاب داغ مهربان.. سفر طولانی است. گاهی باید خستگی در کرد.. گاهی پذیرایی.. با هرچه که دم دست بود، تازیانه، سیلی، نگاه.. منزل به منزل . لیلی دنبال نی روان.. نی به تلاوت مشغول، کاروان دامن کشان. ماه و ماهواره همسفر. سوار بر نیزه‌ها.. جلوتر از مسافران. که روشن کنند جاده را. مثل فانوس، مثل ستاره.. هزار سال است این کاروان در راه است. هنوز به مقصد نرسیده، بین راه مسافر می‌زند، غریبه و آشنا.. همراه می‌شوند و همدل، هم‌پیاله می‌شوند و همنوا. به سوی مغرب.. که خورشیدش قرار است طلوع کند. قرار است بتابد و مشرق را شرمنده کند، بتابد و زمین را گرم کند، شب روست این کاروان. در تاریکی می‌رود که نور بدهد. و "اشرقت الارض بنور ربها" ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۹ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
30.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘☘☘ "هوالله العلی العظیم" ✅انجمن ادیان و مذاهب حوزه با همکاری دانشگاه ادیان و مذاهب آخرین برنامه "شنبه‌های ادیانی" مدرسه پائیزه ادیان به مناسبت میلاد مبارک حضرت عیسی مسیح علی نبینا و آله و علیه السلام و عید کریسمس هموطنان عزیز مسیحی. ◀️نشست علمی تخصصی "فقه و شریعت و جایگاه زنان در آیین مسیحیت" 📌با ارائه‌ی کشیش محترم گریگوریس نرسسیانس، مشاور مذهبی روابط عمومی خلیفه گری ارامنه تهران،کارشناس روان شناسی بالینی،کارشناس ارشد ادبیات ارمنی، مدرسه عالی الهیات بی‌کفایای بیروت. دبیر علمی جلسه: حجت الاسلام جناب آقای دکتر محمد کاشانی مدیر موسسه بین‌المللی گفتگوی اسلام و مسیحیت ⏰زمان: شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۹ ساعت ۱۸:۳۰ کانال اطلاع‌رسانی انجمن ادیان و مذاهب حوزه https://eitaa.com/Communityinformationchannel
"آغشتگی" صبح تنفس دوباره زمین و زمان است. زمین یک روز دیگر برای چرخیدن و زمان یک روز فرصت برای طی کردن هستی دارد. "در هر نفسی دو شکر موجود است، چون فرو رود ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات، .. و به شکر اندرش مزید نعمت" هر روز، یک بار دیگر مردمک چشمانمان طلوع می‌کند و فرصت دیگری پیدا. فرصتی برای دیدن، شنیدن، چشیدن، لمس کردن و بوییدن، همه مجاری حسی انسان، برای دریافت کردن باز است. سپس به وسیله‌ی عقل، تبدیل شدن این داده‌ها طی عملیاتی به فرضیه و نظریه و اصل و قانون. در این میان روح انسانی است که از دریچه‌ی چشم می‌بیند، از طریق گوش می‌شنود، از طریق دست لمس و از راه بینی استشمام می‌کند و به کمک زبان مزه‌ها را می‌چشد. مزه‌ها خود انواعی دارند، ترش مثل آب‌افتادن دهان وقت بردن نام گوجه سبز، قره قروت، آب زرشک، زغال اخته و آب‌لیمو، تلخ مثل مریم‌گلی ناشتا برای دیابت، ته خیار، ناامیدی، مرگ عزیزان، شکست در امتحان و .. شور مثل تخمه‌های بو داده سوپری سر کوچه، تخم‌مرغی که دوبار رویش نمک پاشیده باشی، زیاده روی در هر کاری که بگویند شورش را درآوردی. اما شیرین مثل یک حبه قند به خصوص کنار چای داغ اول صبحی از سماور مادر، نان خامه‌ای یا همان نارنجک‌های دارای تم تولد و جشن، هندوانه شب یلدا کنار خانواده، فالوده طالبی خنک توی گرمای داغ تابستان. یا بهتر بگویم بردن نام دوست بر زبان، "فما احلی اسمائکم" چقدر ذکر شما شیرین است!! نمی دانم کدامتان این شیرینی را چشیده‌اید، اما این قدر شیرین است که هی تکرار می‌کنید تا تمام وجودتان شیرین شود " حسین حسین حسین حسین... " ۷ بار که بگویی احتمالا از وجودت حسین می‌زند بیرون و روی صورتت می‌چکد. و یا حتی آنجایی که بعضی‌ها بعضی مزه‌های شیرین را طلب می‌کنند. کاری ندارد، دم شیرینی‌فروشی یک نیش ترمز بزن، مسئله حل است. اما نه ظاهرا این‌طور نیست. " اللهم اذقنی حلاوة محبتك، اللهم اذقني حلاوة ذكرك، اللهم اذقني حلاوة عبادتك" خب چند معادله چند مجهولی داریم تا زمانی که حقیقتا این مزه را درک نکنیم. هم‌چنان نمی‌توانیم این شیرینی را حل کنیم اگر واقعا به کاممان شیرین نیاید. اولا آیا عبادت و ذکر و محبت شیرین است؟ آیا شیرینی‌اش مثل خوردن یک برش از کیک تولد مثلا چندسالگی خودت یا دخترت هست؟ ثانیا آیا نمی‌توانیم خودمان آن را تهیه کنیم و باید برایش دعا و ختم برداریم؟ یا در کف میدان به دست می‌آید؟ مثلا یک دل شبی بزنی به جاده جمکران و با خودت هی تکرار کنی: "ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم" یا به عنوان نمونه یک سر شبی زیر آسمان نگاهی به ستاره‌ها بیاندازی و هی زیر زبانت تکرار کنی یا وهاب یا وهاب یا وهاب .. یا نه همین الان تسبیح به دست گرفته و نگرفته شروع کنی به سرودن "لا اله الا الله" یا حتی می‌توانی دوپینگ ذکر کنی و با یک تیر چند محبوب را یاد کنی که اثرش تصاعدی بالا رود: "اللهم صل علی محمد آل محمد و عجل فرجهم" و برای این که این شیرینی برایت شُکرآور باشد، کمی تلخی کنارش مصرف کن تا شیرینی‌اش ماندگار باشد، ادامه بده " والعن اعدائهم اجمعین" القصه سر صبحی بنای فلسفه بافی نداشتم و ندارم، بحث یک روز دیگر و دریافتی دبگر بود از جنس مزه‌های موجود. به قول آن پیر دانا "کدومو بدم" نمی دانم شما با کدام مزه یا طعم بیشتر مانوس هستید، ‌نمی‌دانم درک شما از شیرینی چیست؟ آیا دریافت حسی من و شما یکی است یانه؟ برای این که به سفسطه و شک گرایی نیافتیم امتحانش مجانی است. هر روز و هر لحظه، هر زمانی که احساس کردی قند خونت و زندگی‌ات افتاده و حیات طعم و مزه‌اش را از دست داده، "ذکر دوست بگو تا دهانت شیرین شود" کامت قند و شکر شود و از وجودت بزند بیرون. با این روش زکات شیرینی وجودت را هم داده‌ای، هر کسی که دمی با تو بود، یا با تو هم‌کلام و هم‌صحبت شد، کامش شیرین خواهد گردید. "شیرینی بفرمایید"، "شیرین بمانید" "ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده" زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۱
🌱🌱🌱 بیست و ششمین، پخش زنده خوانش گروهی دعای صحیفه سجادیه ⏰ زمان: سه‌شنبه ساعت 18:18 📱با حضور: سرکار خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی منتظر حضور سبزتون هستیم. ☺️🌹🦋 1402/10/12 گروه سرای راهبردی نورهان https://eitaa.com/joinchat/440270952Cbbebfbe249 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دعای هجدهم صحیفه سجادیه برای خود و دوستان (ترجمه استاد حسین انصاریان) 🌱B2n.ir/x86213 🌱@noorhan_strategic_house
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://DigiPostal.ir/birth-hazrat-zahra تقدیم به روی ماه شما دوستان عزیز
✅ 📌📌https://www.aparat.com/el_balagh/live 💠📣 هشتمین جلسه از سلسله نشست های "دین و چالش های روز" ویژه برنامه "چهارشنبه های اعتقادی" ↙️"خانواده و چالش های تربیتی در عصر جدید" 🔸ارائه کننده: 🎙 حجت الاسلام و المسلمین دکتر محمدرضا زیبایی نژاد (رئیس پژوهشکده زن و خانواده 🔹دبیر علمی: 🎙 دکتر زهرا دلاوری پاریزی استاد حوزه و دانشگاه، 🗓 زمان: چهارشنبه ۱۳ دی ماه 1402 🕘 ساعت: ۲۱ تا ۲۲ https://www.aparat.com/el_balagh/live 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 https://eitaa.com/Communityinformationchannel
"ان الله عزیز ذوانتقام" سنت‌های الهی پابرجا و زمان در حال تکرار است. مستکبران و ظالمان قساوت و سنگدلی و مجاهدان و مومنان ایستادگی و صبر پیشه کرده‌اند. در گوشه گوشه‌ی جهان، نور خدا روشن و خفاشان و زالوصفتان در حال ستیز با نور الهی هستند. باز هم در سالروز نورافشانی خون شهدا در اقصانقاط عالم، انفجار دیگری از نور صورت گرفت. گرگ صفتان پنجه به صورت خورشید می‌کشند، غافل از آن‌که خود را رسوا و باطن خود را بر جهانیان آشکار می‌سازند. حاج قاسم سیدالشهدای مقاومت بود و گویا الان ساقی شهادت شده است، که هر سال عده‌ای از مشتاقان بهشت را به سوی خویش می‌خواند تا آن‌ها را از غم و اندوه سخت دنیا رها سازد. دشمنان در فکر مقابله با نور هستند، غافل از آن‌که ""یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کرِهَ الْکافِرُونَ"" (الصف: ۸) و در مکتب آل الله، چراغی را که ایزد برفروزد، هر آن کس پف کند ریشه‌ش بسوزد هنوز در سراسر عالم، پیشوای آزادگان جهان، رهبر مقاومت و ایثار است و رهروان راه آزادگی و انسانیت با اقتدا به سید و سالار شهیدان، با تمام توان در برابر ظلم و تاریکی و ستم ایستادگی و مقابله می‌کنند و منتظر ظهور فرزند خلف حضرت زهرا سلام الله علیها هستند تا جهان را با نور چهره‌ی خویش بیاراید و آذین بندد. هان ای خونخواران و شیطان پرستان عالم، ای شب‌زدگان تیره‌روز که همچون موش کور چشمتان به تاریکی و قتل نور عادت کرده است، بدانید و آگاه باشید که خداوند نورش را در همه‌ی عالم خواهد گسترانید و انتقام سختی از مستکبران عالم خواهد گرفت.. "و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون" زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۳
zibaeinejad.mp3
26.85M
💠📣 صوت جلسه هشتم از ویژه برنامه چهارشنبه های اعتقادی 🔸از سلسله نشست های دین و چالش های روز ↙️ موضوع: "خانواده و چالش های تربیتی در عصر جدید" 🔸ارائه کننده: 🎙 حجت الاسلام دکتر حمیدرضا زیبایی نژاد (رئیس پژوهشکده زن و خانواده) دبیر جلسه: سرکار خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی، استاد دانشگاه و جامعه الزهرا سلام الله علیها 🗓 چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲ 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 🆔@Islamic_theology
"تالار آینه" تالار آینه مکان نیست، بلکه فضایی است که مثل آینه، خود حقیقی شما را منعکس می‌کند. این فضا از روزهای اغتشاشات شکل گرفت، البته به قول دانشجوها "اعتراضات" وقتی که صدای بچه‌هایمان به اعتراض، کف خیابان بلند شد. آدم‌ها به طور معمولی با همدیگر، به صورت معمولی صحبت می‌کنند، وقتی خیلی قدرت درک یکدیگر را دارند این صدا آهسته‌تر می‌شود و ملایم، وقتی عاشق باشند، پچ پچ و نجوای عاشقانه، و حتی بی کلام با هم حرف می‌زنند. اما هرچه احساس فاصله و عدم درک کنند، صدایشان بالاتر می‌رود و تبدیل به فریاد و اعتراض و اغتشاش می‌شود، چون فکر می‌کنند طرف مقابل اصلا نمی‌شنود، نه این که بشنود و نفهمد، لذا بلندتر و بلندتر داد می‌زنند. القصه ما خواستیم صدای بچه‌ها را بشنویم، دانش‌آموز، دانشجو، طلبه، حتی آن‌هایی که هنوز صدایشان در نیامده بود و آتش زیر خاکستر بودند. عصرهای پنج‌شنبه، آواره این مکان و آن، مکان، از ساختمان خاتم گرفته تا مجمع شیعه‌شناسی، تا بوستان نرگس و ... هر جایی که هر یک از بچه‌ها می‌توانست جور کند، خانه‌ها، مدرسه و ... ضرورت کارگاه ارتباط با نوجوان و جوان را قبلا احساس کرده بودم، مطالعاتی داشتم، اما در هسته‌ی هیئت اساتید جهادی سمج شدم که یکی از اساتید آن را برایمان برگزار کند، صبح پنج شنبه کارگاه ارتباط بودیم و عصر پنج شنبه پیش بچه‌ها، هرچه آن‌جا یاد می‌گرفتیم این‌جا پیاده می‌کردیم، و خب شاگرد زرنگی شده بودیم که خوب درس پس می‌دادیم و سریع نتیجه می‌گرفتیم. بعضی بچه‌ها از ابتدا که همراه شدند، تا آخر هم هنوز می‌آیند و الان خودشان برای خودشان یک پاسخگوی متبحر شده‌اند. اشتباه نکنید، این تالار مکان پاسخ به شبهات نیست، بیشتر مکانی بود برای گفت‌وگو، برای همدلی، برای تبادل مهر و عاطفه، برای دیده‌شدن بچه‌ها، مهتا، محبوبه، زهرا، فاطمه و ... تا این‌که به فکر افتتاح یک پاتوق دائمی در خوابگاه جامعه افتادیم، چراکه بچه‌های خوابگاه در خروج از خوابگاه، آزادی محدودی دارند، لذا به خاطر خود خودشان، این پاتوق خداروشکر در سرای حضرت خدیجه سلام الله علیها برای دادن دل و قلوه به بچه‌های دور از پدر و مادر، غریب و دلتنگ شکل گرفت و اولین گعده‌اش به شکل عجیبی انرژی‌زا و تاثیرگذار بود.. الحمدلله رب العالمین. دیروز اما با نوع دیگری از آن مواجه شدم، استاد قنادیان، بچه تهران، که یکی از دوستانی است که تقریبا یک سالی است کشفش کرده‌ام، زودتر رسیده بود و من با سه دقیقه تاخیر، در عرض همین سه دقیقه سه بار زنگ زده بودند چون من معمولا ۵ دقیقه زودتر می‌روم و نگران شده بودند و خب تلفنم اشغال بود .. پردیسان، به خیابان البرز ۷ که رسیدم، با درب منزلی که رویش زده بودند هیئت بنات العقیله مواجه شدم. ماشین را پارک کردم و وارد شدم، تعداد کفش‌های جلوی درب زیر زمین بیش از ۱۵۰ نفر را نشان می‌داد. رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا، جمله‌ای بود که با دیدن آن جمعیت از ذهنم گذشت.. بسم الله و بالله و فی سبیل الله، با سلام و صلوات حضار وارد شدم. استاد قنادیان بسم الله را گفته بودند، روی صندلی بودند، اجازه خواستم به احترام بقیه مثل همه روی زمین بنشینیم و کمی با بچه‌ها خوش و بش و شوخی کردم، زیر ۱۵ سال دست‌ها بالا، بالای ۱۸ سال دست‌ها به طرفین، زیر ۱۰ سال بلند شوند و بین ۱۵ تا ۱۸ صلوات بفرستند، صدای صلوات غالب بود، اکثرا دانش آموزان دبیرستانی دور اول و دوم بودند، از مدارس فرهیختگان، هندویان، نامجو، زیرک، از علت اسم‌گذاری مدرسه‌هایشان سوال کردم، نمی‌دانستند. گفتم سرچ کنید، دو جمله از اسم مدرسه تان بگویید، بساطی که دیدم بساط جشنی بود که قرار بود در آن مولودی و شادی باشد، از تزیین سالن گرفته تا پفیلا و کیک تهیه شده، که داعش یا هر کوردل دیگری آن را به هم زده بود، به احترام مردم کرمان مولودی خوان را حذف و بقیه مطالب کماکان برقرار بود. با مقدمه‌ی کوتاهی درباره حضرت زهرا سلام الله علیها، شروع کردم، و سوال‌ها یکی یکی شروع شد، از سوالات به شدت شگفت‌زده شدم، در تالارهای قبلی معمولا بچه‌ها می پرسیدند چرا باید روسری بپوشیم و آزادی زن و ... اما این‌ها اولین سوالشان این بود که از کجا بدانیم قرآن برحق است و تحریف نشده، سوال بعدی این بود که چطور به یک مسیحی بگوییم دین اسلام بهترین دین است و او از کجا بداند دینش نادرست است و سوال بعدی که من چرا نمی توانم دینم را تغییر دهم. نگاه به آن قیافه و جثه‌ای که سوال از آن بیرون می‌آمد، می‌کردی، با آن جرات و رسایی بیانش، دچار تناقض می‌شدی، نسل متفکر، خلاق، باهوش، منطقی، پراحساس.. قیافه ۱۴ ساله می‌زد، اما سوال، سوال چهل سالگی یک آدم بود..
بعضی سوالات را خانم قنادیان پاسخ می‌دادند، به احترام این که ایشان مبلّغ آن هیئت هستند و احترامشان بر من واجب بود، بعضی سوال‌ها را خودم با مثال و نکات جذابی که توی کلاس‌های دانشگاه کشف کرده‌ام، پاسخ دادم ولی در شروع یا پایان هر سوالی، خوش و بشی با بچه‌ها داشتم که فضا لطیف باقی بماند، کم کم مادرها هم به سوال آمدند و آخرین درخواستشان این بود که لطفا برای ما مادرها هم تالاری بگذارید، مادرهایی که بعضا معلم بودند و از کثرت سوالات بچه‌های مدرسه کلافه و متحیر.. به هر حال بعد از ۲ ساعت کامل، به پایان رسید و آخرسر درخواست عکس یادگاری کردم. برایشان جذاب بود، گفتم عکستان را به دانشجوهای تهران نشان خواهم داد و هوش و استعداد شما دبیرستانی‌ها را به رخشان خواهم کشید.. با کیک و پفیلا و پاکتی که هنوز نمی‌دانم داخلش چه مبلغی است آنجا را ترک کردیم، با این تاکید که اگر بار دیگر پاکتی در کار باشد نخواهم آمد و با خاطره‌ی ماندگاری از یک جلسه باشکوه و مفید. القصه حرفم در آخر جلسه این بود که بچه‌ها هر کدام از شماها مثل فرداهایی باید حداقل ۱۰۰، ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر از همکلا‌سی‌ها و دوستانتان را زیر پر و بالتان بگیرید، قوی شوید و همدل، که همدلی و مهربانی و محبت کار خودش را خواهد کرد و راه نفوذش در قلب‌ها را پیدا می‌کند. محبت همان اکسیری که هنوز کسی نتوانسته اثرش را خنثی کند و مانندش را بسازد، اما لازمه‌اش داشتن یک دل دریایی است که بتواند همه کس را در خودش جای دهد، این دل ظرفیت عجیبی دارد، هر چه درونش بریزی باز هم تنگ نمی‌شود، ظرفیتی به اندازه تعداد موجودات عالم، از انسان و گیاه و حیوانات گرفته تا کوه و ابر و باد و باران. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۴ الحمدلله رب العالمین
🖤 🖤 سال‌ها می‌گفتند "یک دست صدا نـدارد" تا دست‌ها یکی یکی بر زمین افتادند.. یکی علقمه.. یکی بغداد.. 🖤 🖤 ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دلاوری پاریزی
"صبحانه" نماز شبم را می‌نویسم، قبل‌ترها آن را می‌خواندم. ابتدا دستانم را زیر شیر می‌گیرم و به هم می‌مالم، بعد آن‌ها را پر از آب می‌کنم و صورتم را خیس می‌کنم، از بالا به پایین دست می‌کشم، چندبار، خدایا حیف است این صورت زیبا را سیاه کنی، روسفیدم کن روزی که همه روسیاهند. آب را با دقتی روی آرنج دست راست می‌ریزم، یاد نامه‌ی اعمالی می‌‌افتم که روزگاری خواهد گرفت، این دست چقدر توان دارد؟ خدایا آن نامه را به همین دستم بده، نه دست چپ، دست چپ را که می‌شویم ته قلبم آرزو می‌کنم ای کاش گناهانش شسته شود، پس دوباره می‌شویمش. با همان دست خیس یاد افکار و عقاید و باورهای خویش می‌افتم، دستی به سرم می‌کشم و با خود می‌گویم اگر خدا رحم نکند، همه عالم بیچاره‌اند، از ذهنم می‌گذرد خدایا مرا در رحمت و برکات خود غرق گردان. باز با همان تری باقی‌مانده روی دست، از نوک انگشت پای راست و چپ تا قوزک پا را مسح می‌کنم و یاد پل صراط می‌افتم، خدایا این پاها را روی پل نلغزان و به داخل گودال آتش هل نده. نگاهی به آینه می‌اندازم، کمی برق چشمانم بیشتر شده، قرار ملاقات دارم، وقت خصوصی، در دل شب، وقتی همه خوابند، تو و معشوقت با هم چت کنی، آخ.. دست و صورت را خشک نکرده، باند پرواز را آماده می‌کنم، سیاه و قرمز نیست، سبز است، ۳۰ سال از عمرش می‌گذرد، از کنار کعبه آمده، همان‌جایی که مقصد پرواز است. نسیم مخمل سجاده می‌آید، خدا رحمت کند دایی و زن‌دایی همسرم را که همان سال اول ازدواجمان بود، برایمان سوغات حسابی آوردند. معطل نمی‌شوم، وقت تنگ است، ترافیک پرواز در این ساعت زیاد است، از آخرین بازدید گوشی‌ها مشخص است، همه قصد پرواز دارند، لذا لباس مخصوص خلبانی‌ام را می‌پوشم، اطرافش را نگاه می‌کنم، در آینه صورتم را با آن لباس چک می‌کنم! تعریف از خودم نباشد، مثل قرص ماه می‌درخشد، در تاریکی شب انگار ماه روی زمین جا خوش کرده، از پنجره که نگاه می‌کنی، انگار زمین ستاره‌باران است، محرم شده‌ام به چادری که مادرم برایم به ارث گذاشته. قامت می‌بندم به قامتی که: "قیامت قامت ای قامت قیامت! قیامت می‌کند آن قد و قامت! موذن گر ببیند قامتت را به قدقامت بماند تا قیامت! اینجا بود که دیگر باید تکبیر احرام را می‌گفتم: "لبیک اللهم لبیک.. " در حالت پرواز قرار دارم، کلمات را با دقت ادا می کنم بسم الله الرحمن الرحیم. با نام خدایی که بخشنده و مهربان است. بخشندگی‌اش شامل حال کهکشان‌ها و آسمان‌ها و آدم‌ها و ماهی‌ها و موجودات میکروسکوپی هم می‌شود، رحمتی که باعث شده من زیاده‌خواه شوم و رویم با او باز باشد، مثل کودکی که پناه امن آغوش مادر را دارد، غرق در محبت پدرانه و نوازش دست‌های قدرتمند اوست، آب توی دلش تکان نمی‌خورد، پشتش به کوهی گرم است. نگران هیچ چیز نیست، نه دیروز، نه الان نه فردا. خدای مهربانم! چقدر آغوش تو امن و گرم است، چه حس سبکبالی و پروازی دارم. چقدر دلم می‌خواهد برایت شیرین‌زبانی کنم و تو دلت قنج برود از داشتن من.. و هی توی دلت بگویی فتبارک الله احسن الخالقین. چقدر دوست دارم همیشه در همین حالت پرواز با لباس احرام بمانم، خیلی چیزها بر محرم حرام است، الان که نگاهم سمت کعبه و دلم میزان میدان مغناطیسی ات شده، دوست ندارم از این جذبه خارج شوم، آه مولای من. من از تنهایی می‌ترسم. من از رهاشدگی و تاریکی می‌ترسم، از بلندی و سقوط می‌ترسم. از آتش و رسوایی وحشت دارم، خیلی سعی کرده‌ام خودم را موجه جلوه بدهم، خیلی ظاهرسازی کرده‌ام، نکند روزی پرده از روی سیاهم فروافتد و آن برق سرابی چهره‌ام پدیدار شود.. آری مولای من! من همان روسیاهی هستم که تو باید به دادش برسی، همان بی‌مقداری که می‌خواهد در کنار تو وزن بگیرد و فربه شود، همان موجود نحیف و لاغراندام فقیری که این وقت شب به گدایی‌ات آمده، از فرط بیچارگی..آه یا رباه.. یا سیداه.. در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد.. حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.. دیگر اینجا طوفان به پاشده، ابرهای سیاه باران زا بر آسمان دیده پدیدار گشته‌اند، قطرات آب سرازیر گشته و چشم چشم را نمی‌بیند.. من قدم زدن زیر باران را دوست دارم.. بروم دست در دست معشوق، پرسه زنان توی خیابان وجود.. محو می‌شوم در افق آغوش یار.. الفاتحه.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️⭕️ امروز حرّاج احساس است خریداری هست؟ ⭕️⭕️ @Dr_zdp53 ⭕️⭕️
☘☘ زره‌ای از احساس و امید بافته‌ام در برابر تیرباران نگاه نافذت ☘☘ @Dr_zdp53 ☘☘
"سحوری" روی باند آماده پروازم. با گفتن "الصلاة، الصلاة، الصلاة" استارت می‌زنم. برای آغاز سفری به آسمان، به اوج، لذا به تک تک اعتقاداتم سری می‌زنم که همه چیز سر جای خودش باشد. "الله اکبر" خداوند بزرگ‌تر است، بزرگ‌تر از چه؟ از آسمان و جمادات و نباتات؟ از انسان و حیوانات و گیاهان؟ از زمین و کهکشان‌های عظیم الجثه؟ اینجاست که به دایرة المعارف اهل دانش (فاسئلوا اهل الذكر) رجوع می‌کنم تا بدانم پاسخ سوالم چیست. یکی از ستارگان آسمان دانش می‌فرماید: "الله اکبر من ان یوصف" خدایی که بالاتر از خیالات و اوهام بندگان است، الله همان هویی که نامش مشتق از "اله"، معبودِ پرستیده شده‌ی محبوب و مبدا و مقصد عالم هستی است. بار دیگر با اعتماد به نفس بیشتری این تصورات را تصدیق می‌کنم " اشهد ان لا اله الا الله" همان دلبر عالم که تک و یگانه است و آن‌چه خوبان همه دارند او تنها دارد. همان که یکی بود در حالی که یکی نبود، غیر از او همگان وجود ربطی‌ِ حرفیِ معلق به هستی مستقلِ اسمی او هستند، همه آویزان و فقیر درگاه اویند. من این جمله را شهادت می‌دهم چراکه با تمام وجودم شاهدم بر یگانگی او و شهادت من شهادت دروغ نیست، آثار یگانگی‌اش را می‌توان از حرکت کل عالم وجود به سمت همان مقصد متعال دریافت، هم از طریق عقل و فطرتی که جهت‌نما و امدادگر هستند و هم از طریق فرستادگان آن دلبر بی‌همتا که در گام بعدی به آن اعتراف می‌کنم. "اشهد ان محمدا رسول‌ الله" همان نگاری که به مکتب نرفت و خط ننوشت، اما، به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. واسطه امین و معصومی که هیچ احدی از او دروغی نشنیده، طاهای عزیز خداوند که معشوق‌وار به او فرموده: قرار نیست خودت را به خاطر مردم به مشقت و سختی بیاندازی، فقط بگو و رهایشان کن، تا بیاندیشند و خود خواسته به سمت من بیایند، نه با اکراه و اجبار، همان رحیمِ خوش‌اخلاق و خوشرویی که خداوند به او مدال اخلاق تام را به او داد. بعد از اقرار به جاودانگی نام دلربای انجیلی حضرت احمد، جانشین و خلیفه برحقش را یاد می‌کنم. همان که بال دیگر پروازم است و باید قبل از پرواز چک شود "اشهد ان علیا ولی الله" آه علی را چه بنامم، علی را چه بخوانم، علی مست خدا بود، علی دست خدا بود، اینجا که می‌رسم تمام غم‌های عالم روی سرم آوار می‌شود. قدرتمند مستضعف، عالمِ مفتخر به سه مدال "باب علم"، "سلونی" و "علم الکتاب"، همان که جرج جرداق مسیحی را به انتخاب کشانده، شهریار را متحير کرده، علامه امینی را به سرگشتگی و سفرها برده تا سند حقانیتش را از گوشه گوشه عالم پیدا کند، همویی که حق بر مدار او و او بر مدار حق می‌گردد، تقسیم کننده‌ی بهشت و دوزخ، محبتش، رضوان و تمییز نفاق از ایمان، یادش عبادت و حقش مغصوب و جایگاهش به تاراج رفت. نه بشر توانمش خواند نه خدا توانمش گفت، حبل الله متین خداوند که نامش هم از نام او گرفته شده، همان که در شرافتش همین بس که پس از آنکه مادر عیسی علیه السلام را به خاطر زایمان از بیت الله بیرون کردند، مادر او را از لای دیوار کعبه به داخل فراخواندند، تا هم چشم باز کردن و هم چشم فروبستنش به و از دنیا توی توی خانه خدا باشد. دیگر چه بگویم از شرافتش که برادر و داماد و جان پیامبرمان شد، بعد از آنکه عموزاده و اولین پیرو و اولین مومن به او بود. آه علی جان، ای همای رحمت، ای کسی که در تیغ برافراشتن مفتخر به ذوالفقاری و در رحمت ملقب به پدر یتیمان و خاک.. ابوتراب عزیز فدای لحظه‌هایی که همصحبتی نمی‌یافتی و سر در چاه می‌کردی. بمیرم برای آن ساعتی که دستانت را با طناب بسته بودند و زهرا از یک طرف می‌کشید و ۴۰ نامرد از یک طرف. فدای گلو و چشمهایت که استخوان و خار، ۲۵ سال در آن‌ها گیر کرده بود. دلم نمی‌آید از این فراز بگذرم، گویا رمز پروازم نام مبارک امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام شده که احساس نشاط و مردانگی می‌کنم. دیگر باید شتاب کنم، دارد دیر می‌شود، از مقدمات باید گذشت تا به اصل مطلب رسید، از پوسته‌ها و شریعت ها باید به مغز و حقیقت رسید، شتابم را بالا می‌روم، "حی علی الصلاة" و بازم هم سرعت می‌گیرم "حی علی الفلاح" و در آخرین افزایش سرعت "حی علی خیر العمل" باید کمربند ایمنی را ببندم، "قدقامت الصلوة" را می‌گویم، خودم را مخاطب قرار می‌دهم، مسافر عزیز کم‌کم لحظه کنده شدن از زمین است، قرار است از خاک فاصله بگیرم تا به افلاک برسم، لذا دوباره یاری می‌خواهم از همان معبودی که چو ذکرش را می‌گویم دهانم شیرین می‌شود. "الله اکبر الله اکبر" لااله الا الله. همان معبودی که قرار است به سمت او بروم "انا الیه راجعون" چون از او آمده ام "و نفخت فیه من روحی". @Dr_zdp53
حالا دیگر مبدا و مقصد و راهنما و مسیر معلوم است، نقشه جلوی روی من است، با دلی آرام و ضمیری امیدوار جمله ای را از دلم می‌گذرانم، چشم از دنیا فرو می‌بندم تا مطمئن شوم قرار است چشمم به ملکوت باز شود، نیت می‌کنم، برای مرور دوباره وجود روحانی‌ام، ببینم کمی ناخالصی و گل و لای دنیا همراهم نباشد وگرنه این سفر، درجا زدن و دور خود چرخیدن و خسته شدن است. "العمل کله هباء الا ما اخلص فیه" خدایا قصه‌ی این پرواز تقدیم به تو، بسم الله، و بالله و فی سبیل الله، شرح این سفر را برای تو می‌نویسم و محرم می‌شوم، از هر چه غیر توست، مُحرم از سرپیچی هر قانون نوشته و نانوشته‌ات، دانسته و نادانسته‌ات، از هرچه نام تو در آن نیست، یاد تو آن‌جا نیست، از دشمنان تو و دشمنان دوستانت. الهی این قلیل را قبول کن.. عجیب یاد حضرت زینب سلام الله علیها افتادم و دلم شکست، گویا آخر همه‌ی روضه‌ها باید نمک‌گیر اباعبدالله شویم، همان آقایی که زینب را زینب کرد که حماسه آفرین و روایتگر کربلا شد. کم ما و کرم توست حسین.. سر ما و قدم توست حسین.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
🌱🌱🌱 بیست و هفتمین، پخش زنده خوانش گروهی دعای صحیفه سجادیه ⏰ زمان: سه‌شنبه ساعت 18:18 📱با حضور: سرکار خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی منتظر حضور سبزتون هستیم. ☺️🌹🦋 1402/10/19 گروه سرای راهبردی نورهان https://eitaa.com/joinchat/440270952Cbbebfbe249 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دعای بیستم صحیفه سجادیه برای خود و دوستان (ترجمه استاد حسین انصاریان) 🌱B2n.ir/p36427 🌱@noorhan_strategic_house
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی حوزه های علمیه 📚"در هوای کتاب تنفس کنیم" 🔆بازدید مسئولان بخش‌های مختلف جامعه‌الزهرا سلام الله علیها از انتشارات جامعه الزهرا سلام الله علیها، با حضور استاد خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی مدیر دفتر انجمن کلام حوزه در جامعه الزهرا و عضو شورای انجمن کلام معاونت پژوهش جامعه: 🔸سرکار خانم‌ حیدری‌مجد مسئول بسیج اساتید و نخبگان 🔸سرکار خانم فتح الله زاده مدیر مدرسه تفسیر و علوم قران تحصیلات تکمیلی 🔸سرکار خانم فرزانه حکیم‌زاده مدیر گروه علمی تربیتی تاریخ 🔸سرکار خانم مظفری مدیر اداره پژوهش تحصیلات تکمیلی 🌐کانال معاونت پژوهش 🆔https://eitaa.com/jz260
"اشک‌های بابا" صدای خنده ‌مان قطع نمی‌شد. غرق در بازی کودکانه‌مان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و .. صدای خنده مان قطع نمی شد. در میان هیاهوی کودکانه‌مان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست. همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگ‌ترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچک‌ترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگ‌تر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمی‌داد او بر عهده می‌گرفت. نمی‌دانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیده‌اید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامه‌اش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. آخ که چه شبی بود آن شب. شب ۲۲ دی ماه ۱۳۶۵. نمی‌دانم گریه‌های بابا سخت‌تر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلخ‌تر بود یا پر کشیدن برادر. آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا.. مسعود عزیزم تاریخ نامه‌اش روز شهادتش بود. نمی‌دانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ ساله‌ای که با دستکاری یکساله شناسنامه‌اش توانسته بود به جبهه برود. الان اگر بود، همسن همسرم بود، شهادتش خیلی از جوان‌های فامیل را به جبهه کشاند، از جمله شهید رضا پسر عمه جان فاطمه را و همسرجان را. هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانه‌مان پر از پارچه‌های تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک. دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغ‌های خانه و سوختن دل بابا .. ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود. یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود.. و همان دوبیتی که سال‌ها روی دیوار خانه باقی بود: دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانه‌مان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد.‌ یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای ما. امشب، اما رفتن عمه‌جان استاد بزرگوار همراه شد با سی و هفتمین سال نبودن برادر عزیز من. تقارن این دو غم و حزن و اندوه دل استاد، دل بچه‌های گروه را تنگ و غصه‌دار می‌کند. خواستم روضه بخوانم، اما گفتم هم‌دردی کنم با دل سوخته استاد، که درد خودشان را فراموش کنند. اما این جمله را در لفافه می‌گویم و عرض تسلیتم تمام: "عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست" بابی انت و امی یا اباعبدالله.. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۱
شهادت هنر مردان خداست. چهل روز بعد از عروجش بود که نامه یکی از دوستانش به دستمان رسید. بابا به جای مسعود جوابش داد. چند روز بعد یک جوان برومندی از کرمانشاه یا یکی از شهرهای غربی ایران به پاریز آمد که خود را از دوستان مسعود معرفی کرد، بابا را بغل کرد و زد زیر گریه، بابا نیز. در این مدت ۴ و ماه نیمی که در جبهه بودند، خیلی با هم صمیمی شده بودند. مسعود چند روز قبل از شهادت به او گفته بود که خواب دیده در ۱۶ سالگی شهید می‌شود. یادم هست آخرین باری که به منزل برگشت، گاهی از درد استخوان به خود می‌پیچید. مامان که از او سوال کرد، گفت ۴۸ ساعت تا زانو در برف‌های غرب حرکت کردیم. با این حال وقتی برای خداحافظی به منزل عمه‌ درخشنده مرحوم رفته بود، عمه از برف‌های سنگین پشت بام گفته بود و مسعود با همان درد برف‌ها را برایشان پارو کرده بود. عمه جان پسر نداشت و همین خاطره باعث شده بود در مراسم شهادت مسعود چنان ناله‌ای از دل بکشد که دل سنگ آب شود، برعکس مامان که بی‌صدا و آرام ذره ذره آب می‌شد و به زمین می‌چکید. یادم می‌آید قبل از هر اذانی چند دقیقه‌ای زودتر، سجاده پهن می‌کرد، به او می‌گفتیم هنوز نماز نشده، می گفت شنیدم هر کس منتظر نماز باشد، ثواب مکه دارد. جالب بود که بعضی‌ها او را بعد از شهادتش با لباس احرام خواب دیده بودند. حمیده دختر خاله‌جان هنوز که هنوز است، هر وقت کارش گیر می‌کند سر قبر مسعود می‌رود و نذرش می‌کند و حاجتش را می‌گیرد. مثل عذرا خانم همسایه که سرفه مزمنی داشت و مسعود در خواب او را راهنمایی کرده بود که شربت عسل بخورد و شفا گرفت. امشب که از مسعود یاد می‌کنم ۳۷ سال از عروجش می‌گذرد. بابا بعد از مسعود دیگر قامت راست نکرد، می‌گفت: بچه‌ها حیفی‌اند اگر بروند، اما پدر و مادر مال رفتنند، مستقیم نمی‌گفت، اما با کنایه می‌شد این جمله را فهمید: " و اما بعدک العفا یا .." مامان با او خیلی مانوس است و یا برعکس، آن شبی که بابا سکته قلبی کرده بود و در بیمارستان بود، مسعود را صدا زده بود و مسعود با لبخندی جلوی درب ایستاده بود و شفای پدر را برای ۱۵ سال از خدا گرفته بود. چطور بشود که یک مرد ۴۵ ساله سکته بزند، باید از قلب سوخته و جگر داغدیده‌ی بابا پرسید. باری داداش جان، فرمانده‌ات حاج قاسم هم چند سالی است بین ما نیست. خیلی‌ها دیگر نیستند، مادربزرگ‌ها، بابابزرگ، بابا، .. برای آن‌ها که خوشایند است، تو میزبانشان شدی، شاید هم بابا صاف از سرازیری قبر آمد توی آغوشت. نمی‌دانم آن طرف چه خبر است. دلتنگی‌ات، گاهی دلمان را چنان می‌فشارد که راه نفس هم بسته می‌شود. بچه‌ها که بعضی‌ها اصلا عمو و دایی‌شان را ندیدند. چه حیف!! وقتی فکر می‌کنم یک بچه ۱۲ ساله چطور رفته به مدیر راهنمایی‌اش گفته ، به جای فوتبال و بازی‌های غربی به ما آموزش نظامی و تفنگ بدهید، و مدیر به او گفته بود هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد، می‌سوزم. آری دهانت بوی شیر می‌داد، بوی شیر پاک مادری که خوب تو را پرورش داد. بوی شیری که در ۱۵ سالگی آرپی‌جی به دست گرفته و گوش‌هایش کمی سنگین شده بود. مسعودجان، آن باغ هندیذ را که تابستان‌ها به آنجا می رفتیم یادت هست؟ چطور دانه دانه نهال‌های سیب لبنانی را در آن‌جا کاشتی؟! برایت نگویم که بابا بعد از رفتنت، دیگر نتوانست پایش را به آن باغ و به آن آبادی بگذارد. می‌گفت ثمره قلب من مسعود بود که رفت. باغ را می‌خواهم چه کار.. مسعودجان، در زندگی بچه‌های من که نبودی برایشان دایی باشی و از سروکولت بالا بروند، حداقل حالا برادری کن و کمکشان نما. حفظشان کن از فتنه‌های سیاه آخرالزمان که یکی یکی بچه‌های ما را می‌بلعد. از وصیت‌نامه‌ات این جمله‌ات خیییلی عجیب بود که هر کس امام ما را قبول ندارد، بر سر قبر من نیاید و اگر بیاید به خدا شکایت می‌کنم. سنگ قبرت شد یادگاری ما و شعر روی سنگ قبرت هم همان دوبیتی بابا.. دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology