.
آتش ازسر چوب کبریت
شروع می شود و برجانش می افتد!
افكارت، ميتوانند
زندگيت را بسوزانند و يا تبديل به گلستان كنند..
پس مراقب،
فکری که در سر داری باش..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
دوستان قدیمی طلا هستند
دوستان جدید الماس اند
اگریک الماس بدست آوردی
طلا را فراموش نکن
چون برای نگه داشتن الماس
همیشه به پایه #طلا نیـاز داری...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفده
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعدازسلام علیک کل ماجراروبراش تعریف کردم انقدرپدرش مودب مهربون بودکه توهمون برخورداول به دلم نشست.. یاد پدربزرگ خودم افتادم.پدرنگین ازمن تشکر کردگفت شمامیتونی بریدرفتم از نگین خداحافظی کنم که دیدم ملافه روکشیده روصورتش،،خوب حالش رودرک میکردم میدونستم نمیخوادباهم چشم توچشم بشه هرچندیه چیزهای دستگیرم شده بوداماهیچ وقت نمیخواستم غروریه ادم رو له کنم..اون روزگذشت دیگه ازنگین خبرنداشتم تافرداغروبش دیدم یه پیام برام امدازیه شماره ناشناس پیام روکه بازکردم دیدم نوشته سلام نگین هستم لطفاهرچی دیروزدیدی فراموش کن...وقتی پیام نگین خوندم متوجه ی منظورش شدم بااینکه ازدستش دلخوربودم امادوست نداشتم غرورش خوردکنم میدونستم ترس اینوداره که من حرفی به بچه های بزنم اخه همه تودانشگاه به چشم یه دخترمرفه وپولداربهش نگاه میکردن درجواب پیامش نوشتم من دیروزیه پدررودیدم که عاشق دخترش بودبنظرم بایدبه این وجود این پدر افتخار کنی...جواب دادنخواستم نصیحتم کنی ..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سکوت در اثر بستن دهان نیست
در اثر باز کردن فکر است
هر چه فکر بازتر، سکوت بیشتر
هر چه فکر بسته تر، دهان بازتر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
❤️ده تیکه کلام افراد قوی
1. واقعا عالی بود.
2. روز خوبی داشته باشید.
3. سعی میکنم.
4. میتونم کمکتون کنم.
5. لطفا
6. خیلی اسونه
7. نظرت محترمه.
8. منگتاسفم اشتباه کردم.
9. معذرت میخوام.
10. حلش میکنم.
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
..
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ڪﺴﯽ، دﺭ ﻣﺴﯿﺮﯼ ڪاﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻔﺮ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﯿﺮﯼ ﺍﺳﺖ!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نوزده
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
برگه ی ترخیصش روگرفتم رفتم حسابداری کارهاش روانجام دادم بعدازنیم ساعت باهم ازبیمارستان امدیم بیرون تو راه نگین هیچی نمیگفت انگار تو فکر بود نزدیک خونشون که شدیم گفت عباس من ازت معذرت میخوام نباید تو اون شرطبندی مسخره شرکت میکردم اولین باربودنگین بااسم کوچیک صدام میکردگفتم گذشته هاگذشته من دیگه بهش فکرنمیکنم توام فراموش کن.موقع پیاده شدن ازماشین درپارگینگ خونه بازشدیه بنزامدبیرون انگارنگین رو شناخت شیشه رودادپایین یه نگاهی بهش کردگازماشین گرفت رفت یه پسر جوان بودکه شایددوسه سالی ازنگین بزرگتر بوداون لحظه به وضوح شنیدم که نگین زیرلب گفت عوضی اماچیزی به روی خودم نیاوردم ازش نپرسیدم چرابادیدنش انقدرعصبانی شدی.خلاصه ازاون روزبه بعدرابطه ی من ونگین شروع شد و بعد از یه مدت خودش گفت تواون ساختمان سرایدارهستن پدرش کارهای باغبانی خریدروانجام میده وازگذشته ی تلخش گفت که مادرش روتوسن سه سالگی ازدست داده پدرش بخاطرنگین ازدواج نکرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زیبـاترین "هندسـه" زندگی
ایـن اسـت که
پـلی
از امیـد بسـازی
بالاتـر از
دریـای نا امیـدی...
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻بهترین روز زندگی ات خواهد بود
روزی که خودت باشی
خودت را دوست داشته باشی
و به خاطر خودت زندگی کنی
بهترین روز زندگی ات خواهد بود
روزی که تمام جزئیات زیبای اطرافت را دقیقا ببینی و عمیقا دوست داشته باشی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌼ســـلام
💞صبحتون بخیر
🌼جمعه تون پربرکت
💞امروزتان شـاد و
🌼شمع عمـرتان فروزان
💞برای امروزتان
🌼برکتی عظیم،
💞آرزوهایی دست یافتنی
🌼خوشبختی های ماندگار
💞شادیهایی از ته دل آرزومندم
#صبح_بخیر
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_نهم🎬:
مارال با حالتی وحشتناک انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بود، با چاقویی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که کل بدنش می لرزید روی حیاط ایستاد، چاقو را در دست راستش گرفت و دست چپش را جلو آورد و فریاد زد: به خداوندی خدا قسم، همین الان خودم را میکشم و از اینهمه بدبختی و بیچارگی راحت میکنم، تا سرنوشت من، درس عبرتی باشه برای تمام آدم های زورگوی بد قول و با زدن این حرف چاقو را گذاشت روی دستش...
مارال زده بود به سیم آخر و راستی راستی داشت خودش را میکشت، باید کاری می کردم، پشت سرش بود با دو دستم، دست راست مارال را چسپیدم.
می خواستم چاقو را از دست مارال دربیارم، اما انگار زور سه تا مرد توی دستهای لاغر و نحیفش ریخته شده بود، در همین حین صدای گریه مادرم و ناله پدرم توی گوشم پیچید که التماس می کردند مارال کار خطرناکی نکنه.
من با احتیاط اما تمام قدرت، خواستم چاقو را از دستش در بیارم و موفق هم شدم اما آخر کاری نیش چاقو با مچ دست مارال برخورد کرد و یک هو خون زد بیرون...
البته خراش سطحی بود ولی خون که بیرون زد جیغ مادر بلند شد و پشت سرش صدای آخ پدرم را شنیدم.
نگاهی به مارال کردم، خیلی برافروخته بود، می خواستم حرفی بزنم که صدای زن عمو طیبه بلند شد: اسحاق...اسحاق چت شده...
وای باورم نمیشد بابام روی زمین افتاده بود و چشماش هم بسته بود
مادرم همونطور که توی صورتش میزد رفت بالای سر بابام.
مرجان و مارال هم دو طرف بابا را گرفتن و من سریع خودم را رسوندم توی آشپزخونه، چاقو را یه گوشه پرت کردم و لیوان آبی ریختم به سمت حیاط رفتم.
بابا بیهوش شده بود و هر چی آب تو صورتش ریختیم به هوش نیومد و در همین حین وحید با ماشینی که کرایه کرده بود جلوی خونه ظاهر شد با دستپاچگی به طرفش رفتم و همانطور که با گریه پدرم را نشون میدادم گفتم: وحید بابام....یه کاری کن..
بالاخره میثم و وحید بابا را رسوندم مرکز بهداشت، چون تازگیا در طول هفته یه پزشک عمومی برای کشیک میفرستادن و از شانس خوب ما اونروز پزشک کشیک توی روستا بود.
بابا توی مرکز بهداشت به هوش اومد و میثم وضعیت بیماری بابا را برای دکتر گفت و دکتر توصیه کرد که برای بابا محیط آرومی فراهم کنیم و گفت عصبانیت براش سم هست و تشنج و درگیری اثر عمل و شیمی درمانی را کم می کنه و حال بابا را بدتر می کنه.
خلاصه اون روز همه ما از راه افتادیم و کسی به شهر نرفت و البته زن عمو و صمد از حرفشون کوتاه نیومدن و مارال هم چون وضعیت بابا را دید، دور مدرسه را خط کشید و رؤیاهاش را به خاطر بابا، خاک کرد و از اون روز به بعد مارالی که همیشه شاد و خندون بود، هیچکس خنده اش را ندید.
دختر شیطونی که دنیا از دستش آسایش نداشت، الان شده بود مثل مرجان، بی صدا و مدام توی خودش بود.
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
Don't forget that you're a human. It's okay to have a melt down. Just don't unpack and live there. Cry it out and then refocus on where you are headed!
یادت نره که تو یه انسانی. طبیعیه که کم بیاری و جا بزنی. فقط جوری نباشه که زانوی غم بغل بگیری و یه گوشه توی لاک خودت بری. هر چی تو دلت هست رو بریز بیرون و دوباره روی مسیری که برات رقم خورده تمرکز کن!
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پاییزه و
عطر یاس و
نسیم خنک و
نم نم بارون...
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلید آرامش
جایی در پس افکار توست
هر صبح که چشمانت
را باز میکنی
با اندیشیدن به رویاهایت
کلید آرامش را روشن کن!
و ببین زیبایهای
روزی دیگر و طلوعی تازه
صبحتون دلنشین ❤️
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چکه آب،
سنگ را سوراخ میکند،
نه از طریق زور
بلکه از طریق استمرار
#حال_خوب
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نگین گفت:چون پدرش زیردست زن بابابزرگ شده خیلی اذیتش کرده نمیخواسته نگین هم زیردست زن بابا باشه واز۵سالگی تواون خونه ساکن شدن نمیدونم چرا..نمیدونم چراوقتی گذشته ی نگین روفهمیدم بیشترازش خوش امدورفتارهاش روگذاشتم روحساب کمبودمحبتی که داشته هرچندخودش میگفت راضیه خانم زن امیرخان که صاحب اون خونه است همیشه بهش محبت کرده واگرچیزی برای دوتادخترش خریده برای منم خریده ازحرفهای نگین متوجه شدم امیرخان سه تابچه داره دوتادختربه اسم مژگان مهنازویه پسربه اسم فرهاد،مژگان خارج ازایران زندگی میکردمهنازم باپسرعموش ازدواج کرده بودفرهادبچه ی اخربوددانشجوی رشته ی متالوژی تویکی ازشهرهای همجوار..اوایل رابطه ی من ونگین درحدچت کردن تلفنی صحبت کردن بودشایدباورتون نشه اماهیچ حسی بهم نداشتیم ولی کم کم بهم وابسته شدیم طوری که اگریه ساعت ازهم بیخبرمیشدیم سریع میپرسیدیم کجای نیستی!!!ازرابطه ی دوستی مافقط سعیدونگارخبرداشتن وتودانشگاه طوری رفتارمیکردیم که کسی شک نکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسان ها به سه دلیل پشت سرتان حرف میزنند:
_وقتی نمیتوانند در حد شما باشند،
_وقتی چیزی که شما دارید را ندارند،
_وقتی میخواهند از سبک زندگی شما تقلید کنند اما نمی توانند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
شاید کمی گران تمام شود
اما شناخت ادم ها
ارزشمند ترین تجربه ی دنیاست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانی که هدفش خدمت به خداست ممکن
است انسان خوبی باشد،
اما انسانی که هدفش خدمت به انسان باشد
حتما انسان خوبی است...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حـق کسـی را نخـور،دلـی را نشکـن...
غمگینـی را شـاد کـن،مـریض را مـداوا کـن
بـه انـدازه ی توانت خـوب باش و خوبـی کـن!
بخـدا خـدا همینجاسـت در دل تـو، در افکـارت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حال بهتری خواهیم داشت؛
اگر دست برداریم از:
فردی که لیاقت محبت ندارد!
دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد!
حقی که ارزش گرفتن ندارد،
و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانها در دو صورت چهره واقعی
خودشان را نشان می دهند؛
اول آنکه بدانند؛
کامل به خواسته هایشان رسیده اند،
یا اینکه بدانند؛
هرگز به خواسته هایشان نمیرسند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اوایل بهمن نگین زنگزدگفت امشب فرهادیه مهمونی گرفته،، اکثرا پسر و دخترهای جوان هستن میخوام تو سعید هم باشید گفتم به چه مناسبت خندید گفت فرهاد هر موقع خونه روخالی ببینه رفقاش دورهم جمع میکنه بزن بکوب راه میندازه شاید بیشتر ازروی کنجکاوی بودکه قبول کردم شرکت کنم چون کلا اهل اینجور مهمونیا نبودم...خلاصه باسعیدهماهنگ کردم باهم رفتیم وقتی رسیدیم انقدرماشینهای گرون قیمت پارک شده بودکه سعیدبه مسخره گفت جان من این پرایدنیارتو ابرمون میره.. چشم انداختم دیدم نگین نگارسودایه گوشه نشستن لباس نگاروسودانسبت به نگین پوشیدتربوداما لباس نگین بازبودنمیدونم چراغیرتی شدم اخمام رفت توهم نگین تا ما رو دید امد به استقبالمون گفت،،چقدردیرامدیدجوابش روسعیددادگفت اینجورمهمونیهاتاپاسی ازشبه..نگران نباش،، انگارفهمید من ناراحتم اروم گفت چیزی شده یه نگاهی بهش کردم گفتم لباس مناسب ترازاین نداشتی بپوشی بلندخندیدگفت اینایی که اینجامیبینی چشم دلشون سیره به من نگاه نمیکنن.گفتم پدرت کجاست گفت مادربزرگم حالش خوب نیست رفته بهش سربزنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گذشته جای ماندن نیست
خاطرات کهنه و دلآزار را رها کن
جلو جلو هم ندو
که از نفس میافتی
حال را دریاب تا حالت خوب باشد🌿
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
دنیای زیبای درونتان را،
با فکر کردن به اشتباهات دیگران،
به جهنم تبدیل نکنید.
لبخند بزنید و ببخشید.
آنها بخاطر ضعف
تعلیم و تربیت
و به میزان کمبودهایشان
دیگران را آزار می دهند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دیگه نگم براتون ازاون شب که فقط بخاطرنگین موندم که اخرشب ببرمش خونه ی نگار..البته نگارتواون شهر باچندتاازدانشجوهاخونه گرفته بودن وپدرومادرش همدان زندگی میکردن
بعدازاین ماجرابیشترحواسم به نگین بود..یکسالی ازدوستی ماگذشت تایه روزبه نگین گفتم میخوام باخانواده ام صحبت کنم بیام خواستگاریت رنگش پریدگفت فعلازوده...بذارباهم دیگه بیشتراشنابشیم.. این وسط خانواده ام گیرداده بودن که بایدزن بگیری حال مادربزرگم بخاطربیماری قندی که داشت، خوب نبود..میگفت میخوام قبل ازمردنم عروسیت روببینم، ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم ازسربازشون میکردم..اماتوهمون روزهایه روزکه برای مادربزرگم داروبرده بودم عموم باخانواده اش ازتهران امده بودن خونمون عموم سه تادخترداشت دوتاپسر،نرگس دختروسطیش دوسال ازمن کوچیکتربودسال اول دانشگاه بود..فیزیک میخونددخترقدبلندونسبتاهیکلی بودظاهراخیلی سربه زیر ومودب بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
شکست خوردن یک تجربه آموختنیست
که به تو "فروتنی" را می آموزاند.
به تو می آموزد که باید
سخت تر تلاش کنی.
شکست یک "انگیزه قدرتمند" است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بـرای مـوفقیت راز پیچـیده ای
وجود ندارد❌
¹آمـاده سـازی
²سختکوشی
³درس گرفتن
از شکستها♨️•)
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سعیدگفت حالامن هرچی به خانوادم میگم زن میخوام محلمم نمیدن انوقت به توالتماس میکنن نازمیکنی..گفتم بیاخودم دخترعموم روبرات خواستگاری میکنم دخترخیلی خوبیه عمومم وضعش خوبه نونت توروغن،، همین حرف وشوخی من الکی الکی جدی شدوقتی عکس نرگس به سعیدنشون دادم ازش خوشش امدگفت عکس منم بهش نشون بده اگرظاهرم رومیپسنده خانوادم روراضی کنم بریم خواستگاریش.پدرومادرم سعیدروخوب میشناختن میدونستن مثل دوتابرادرهستیم وقتی موضوع روبراشون تعریف کردم وگفتم من تمایلی به ازدواج بانرگس ندارم ولی سعیدازنرگس خوشش امده باخانواده ی عموم صحبت کردن وازاونجایی که سعیدونرگس قسمت هم بودن دوماه بعدسرسفره ی عقدنشستن به عقدهم درامدن..که فقط خانواده هابودن وقرارشدشیش ماه بعد ازدواج کنن واقعا بهم میومدن ازاینکه میدیدم این دو تا کنار هم خوشبخت هستن، واقعاخوشحال بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir