#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه تاغروب پیش مادرش بودیم بعدبرگشتیم خونه..گفتم مجیدبرای شام چی میخوری گفت هرچی دوستداری گفتم هوس بختیاری کردم..لباس پوشیدم رفتم بیرون دوسیخ بختیاری سوپ خریدم امدم خونه..اون شب کنارهم کلی گفتیم خندیدم..اخر شب مجیدگفت مهسادست راستم دردمیکنه..دیدم حالش دوباره بدشدسریع زنگ زدم به دخترخاله اش که پرستار بود جریان براش تعریف کردم..بهش گفتم ببرمش بیمارستان قلب؟دخترخاله اش گفت نه ببرش همون بیمارستانی که دیشب بردیش..خلاصه بازرفتیم همون بیمارستان ازش عکس ونوارگرفتم..باز گفتن چیزیش نیست اسپاسم سینه است چون قدش بلندگاهی این علائم پیدامیکنه!!براش سرم وارام بخش زدن برگشتیم خونه..جاش روانداختم کناربخاری خوابید..امانصف شب مجیدبیدارم کردگفت مهسادرددارم یه شیاف بهش دادم..ولی دردش ساکت نشدگفتم پاشوبریم بیمارستان..گفت مگه ندیدی دکترگفت چیزیم نیست یه مسکن بهم بده بخوابم خوب میشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی دشوارترین امتحان است
بسیاری از مردم مردود می شوند چون سعی می کنند
از روی دست هم بنویسند
غافل از این که سوالات موجود در برگه هر کسی فرق می کند.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
برای تغییر دنیات
دنیارو تغییر نده
بلکه نگاهت به دنیا رو تغییر بده
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
*
زمانی که زیبایی در وجود کسی می بینی، به او بگو. گفتن آن یک ثانیه ست، اما برای آن ها می تواند در کل زندگی شان باقی بماند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
*
ارزشش را ندارد
برای یک حرف بی منظور
دنیایتان راخراب کنید.
همدیگر را ببخشید
تا همیشه کنار
هم خوشبخت بمانید
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
تانزدیک صبح بالاسرش بیدارموندم مراقبش بودم ونفهمیدم خودم ازخستگی کی خوابم برده بود..وقتی بیدارشدم دیدم مجیدداره تی وی نگاه میکنه..گفتم خوبی؟گفتم بهترم..یادم رفت بگم من مدتی بودتوارایشگاه مشغول بکاربودم اون روزهم ساعت۹صبح به یه مشتری وقت داده بودم ومجبوربودم برم سالن..اما نمیتونستم مجیدروتنهابذارم زنگزدم به پسرخاله مجیدازش خواستم بیاد پیشش که خیالم راحت باشه..موقع رفتن هم بوسش کردم گفتم مراقب خودت باش اگرحالت بدشدبهم زنگ بزن
رفتم سالن امادلشوره ی بدی داشتم حال حوصله کارکردن نداشتم..دو ساعتی ازرفتنم گذشته بودکه محسن پسرخاله ی مجیدزنگ زد..گفتم چی شده ؟گفت نترس مجیدیه کم حالش بهم خورده دارم میبرمش بیمارستان خودت روبرسون...نفهمیدم چه جوری رفتم سمت خونه..وقتی رسیدم دم درخونه دیدم امبولانس داره اژیرمیکشه میره..دنبال امبولانس رفتم بیمارستان..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
*آدم هم میتونه دایره باشه و هم خطِ راست!!!!
انتخاب با توئه که تا ابد دور خودت بچرخی یا تا بینهایت ادامه بدی.
هر روز یک قدم خیلی کوچک اما هر روز✨
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
*
تصمیمات مهم زندگی خودتان را در وقت عصبانیت نگیرید. برای اینکه به یک نفر بگویید "برو به جهنم" همیشه فردا هم وقت هست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
*هپچ کس بی غم و قصه و گرفتاری نیست...*
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
*تو به چیزی تبدیل میشی
که خودتو باهاش احاطه کردی
انرژی ها مسری هستند
با دقت انتخاب کنید
محیط به شما تبدیل میشه 🌱*
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دنبال امبولانس رفتم بیمارستان محسن رو بردن تویه اتاق نمیداشتن من برم تو بعد از و چند دقیقه دو تادکتر رفتن بالاسرش دستام یخ کرده بودنمیتونستم روپاهام وایسم..ازلای درنگاه کردم دیدم مجیدچشماش روبسته دارن بهش شوک میدن..دیگه نفهمیدم چی شدفقط جیغ میزدم به زوراوردنم توحیاط بعدازچنددقیقه ام اعلام کردن فوت کرده وبه این راحتی من مجیدروبرای همیشه ازدست دادم...توحیاط بیمارستان دادمیزدم خدابه من رحم نمیکنی به جوانی خودش رحم کنه به دل مادرش رحم کن به بزرگی خودت قسم معجزه کن مجیدخیلی جوان برش گردون..ولی انگارخداهم صدام رونمیشنید..نمیتونم بگم چه حالی داشتم من بامجیدعشق روتجربه کرده بودم ونبودش خیلی برام سخت بودجمعیت زیادی دورم جمع شده بودن باهم همدردی میکردن..چندتاخانم به زوربلندم کردن دلداری میدادن بردنم سمت ماشین..محسن پسرخاله ی مجیدبه خانواده اش خبرداد..اولین نفری که امدبیمارستان دایی مجیدبودتادیدمش دویدم سمتش باگریه گفتم. ترخدا برید بگیدبذارن مجیدروببینم..اونم بامن اشک میریخت میگفت بردنش سردخونه کاری دیگه ازدستمون برنمیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تدبیر یعنی؛
مهارت مطرحکردن دیدگاهت
بدون دشمنتراشی برای خودت...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سه چیز در زندگی هست که دیگر
نمی توانید به دستش بیاورید :
▫️کلمات بعد از گفته شدن
▫️لحظه ها بعد از از دست دادن
▫️زمان بعد از سپری شدن...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
برخی زندگي نمي كنند ...
مسابقه دو گذاشته اند ،
می خواهند به هدفی ڪه
در افق دوردست دارند برسند؛
در حالی ڪه نفسشان به شماره
افتاده می دوند و زيباييهای
پيرامون خودرا نمی بينند ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وسواسی باشید
در انتخاب
كتابهايى كه ميخوانيد
فيلمهايى كه ميبینید
آدمهايى كه با آنها معاشرت میکنید
موضوعاتی که به آن فکر میکنید
چون اینها غذای روح شما هستند..!💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
همون موقع بابام داداشم امدن حال روزاوناهم تعریفی نداشت توبغل بابام گریه میکردم میگفتم دیدی دخترت چه جوری بدبخت شد...داداشام دستم روگرفت سوارماشینش کرد
تحمل این همه فشارروحی روانی رونداشتم..یه لحظه شوک بهم واردشد..دیدم نمیتونم گریه کنم..زبونم بندامدبوداشکام نمیومد فقط نگاه میکردم..بابام باداداشم من روبردن خونه ی داداش کوچیکم زیربغلم روگرفته بودن که بتونم راه برم..مامانم برای کاری رفته بودتهران وخبرنداشت..زنداداشم بهش زنگزدگفت چه اتفاقی افتاده مامانم سریع بلیط گرفته بودکه برگرده..به من چندتاقرص دادن به زورارام بخش خوابیدم..نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای همهمه بیدارشدم..دیدم مامانم باخاله هام امدن همین که من رودیدن شروع کردن به گریه وزاری کردن..جنازه مجیدرودیرتحویل دادن..قراربودفرداش دفنش کنن..اون روزم من باارام بخش گذروندم خیلی حالم بدبودطوری که روزمراسم خانواده ام گفتن بهتره برای مراسم مهسارونبریم طاقت نمیاره...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
حرف مردم مثل موج دریاست...
مقابلش بایستی خستت میکنه!
و اگر همراهیش کنی غرقت میکنه!
قرار نیست همه آدمهاشما را درک کنند،
آنها حق دارند نظر بدهند
و شما حق دارید نادیده بگیرید..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
روزهای خوب به تو شادي ميدهند
روزهای بد به تو تجربه !
و بدترين روزها به تو درس میدهند ..
پس هرگز
هيچ روز از زندگيت را
سرزنش نكن !
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨ هیچ آغازی،
زیباتر از سلام نیست،
روزتون قشنگ😍
✨صبح زیبای پاییزیتون بخیر
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
وقتی شنیدم چه تصمیمی گرفتن انقدرخودم روزدم سروصداکردم که مجبورشدن من روباخودشون بردن..سرمزارمجیدمنتظربودیم که بیارنش ومن هنوزخانواده ی مجیدروندیده بودم
یعنی انقدرشلوغ بودکه کسی رونمیتونستی پیداکنی..وقتی چشمم خوردبه امبولانس سریع دویدم سمتش میخواستم برای اخرین بارعشقمروببینم..اماداداشم بزرگم که حواسش به من بودجلوم روگرفت نذاشت برم..ولی انقدرالتماسش کردم جیغ زدم که موقع تدفین گذاشتن برای باراخرببیمش..برای همیشه ازش خداحافظی کنم..عمرزندگی مشترک من ومجیدخیلی کوتاه بودمن کلا7ماه کنارش زندگی کردم وخیلی زودآشیونه ی عشقمون ویران شد..تو این چندروزمن اصلا مادر مجید و برادرهاش روندیده بودم یعنی انقدرحالم بدبودکه به زوراطرافیان راه میرفتم..مهمونم خیلی زیادداشتیم وهردوخانواده درگیربودن..شرایط روحی وروانی خوبی نداشتم وانقدرجیغ زده بودم که گلوم زخم شده بودگاهی که اب دهنم روقورت میدادم مزه ی خون روتودهنم احساس میکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بزرگترین حماقتِ انسان در زندگی،
لبخند زدن به کسی است
که ارزش نگاه کردن هم ندارد!
🕴 ساموئل بکت
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی مانند دوچرخه است باید برای حفظ تعادل زندگی همیشه در حرکت باشی.
🕴 هاروکی موراکامی
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
سه چیز برای شاد بودن حیاتی است!
کاری برای انجام دادن
کسی برای دوست داشتن
و امید به فردای بهتر
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ذهن مثل چتر نجاته ؛
اگه باز نباشه نمیتونه کار کنه
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
بعدازمراسم خاکسپاری وقتی سوارماشین بابام شدم دیگه چیزی نفهمیدم افت فشار شدید پیداکرده بودم ازحال رفتم..نزدیک غروب بودکه چشمام روبازکردم دیدم برام سرم وصل کردن..مادرم گفت مهساجان شب بایدبریم خونه ی مادرمجیدپاشو..خلاصه با کمک مادرم اماده شدم راهی خونه ی مادرشوهرم شدیم..سرتاسرمحله روسیاه پوش کرده بودن وجمعیت زیادی بالباس مشکی جلوی خونشون وایساده بود..کنترل اشکام رونداشتم دخترخاله ام زیربغلم روگرفته بودکمکم کردرفتم تو..مادر مجید بالای خونه نشسته بودمیگفت امشب بابای مجیدخوشحاله مهمون داره پسرش رفته پیشش..با شنیدن این حرفها بدترمنقلب شدم باصدای بلندشروع کردم گریه کردن که جمعیت متوجه حضورمن شدن..اونا هم زدن زیرگریه..رفتم سمت مادرمجیدکه بغلش کنم باهاش همدردی کنم..اما خودش روعقب کشیددستاش روگذاشت دوطرف بازوهام تکونم میداددادمیزدخدالعنتت کنه توباعث مرگ مجیدی شدی پسرم روچکارکردی توکشتیش..تو اگر واردزندگیش نمیشدی مجیدالان زنده بود
پسرنازنیم روازم گرفتی..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺑﻨﺪﺭ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ،
ﻫﯿﭻ ﺑﺎﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ ﻧﻤﯽ ﻭﺯﺩ...
در ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﻭﻝ ﻫﺪﻓﺖ ﺭﺍ ﻣﺸﺨﺺ ﮐﻦ!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هدف نخست ما
در زندگی
کمک به دیگران است
و اگر نمی توانید
به مردم کمک کنید
حداقل علت درد مردم نباشید...
🕴 دالایی لاما
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
یادمون باشه در املای زندگى
همیشه براى «محبــّت»
تشدید بگذاریم...
تا از دوستیمان حتى
نیم نمره هم ڪم نشود....
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همه دوست دارند الماس باشند، ولی عدهی کمی آرزو میکنند که یک الماس، تراش خورده باشند.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادر مجید گفت پسرنازنیم روازم گرفتی
ازرفتارش انقدرشوکه شده بودم که نمیدونستم چی بایدبهش بگم یاچکارکنم.. خودش میدونست من مجیدروخیلی دوستداشتم پس این حرفهاچی بودکه میزد همه یه جوری نگاه هم میکردن..خواهرزن داداشم که باماامده بود..سریع امدکمکم بلندم کرد..به مادرشوهرم گفت چکارش داری...مگه پسرت رومهساکشته مریض بودقسمتش این بودگناه این طفلک چیه،،خلاصه مادرمجیدمن روتوجمع سکه ی یه پول کردطوری که دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش..غم وبدبختی خودم کم بودحالابایدحرفهامادرمجیدروهم تحمل میکردم..دلم برای مادرم میسوخت که میدیدولی بخاطرابروش هیچی نمیگفت..برعکس مادرمجیدمادربزرگش من روخیلی دوستداشت وقتی رفتارمادرشوهرم رو دید امد سمت بغلم کرد..گفت توبوی مجیدرومیدی من خیلی دوستدارم میدونم مجیدکنارت خوشبخت بود..اون چندساعتی که اونجابودیم من دیگه طرف مادرمجیدم نرفتم ومثل غریبه هایه گوشه نشسته بودم به حال خودم زارمیزدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir