45.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز #سندباد
#قسمت_هشتم
(+۸)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_هشتم
زرگر و کنیز
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
kaniz & zargar.mp3
10.52M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_هشتم
زرگر و کنیز
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_هشتم
ای ایوب پای خودت را بر زمین بزن و چشمه ای از آب تمیز بیرون میآید از آن آب بخور تا مریضی ات خوب شود و توی آب غسل کن تا جوان و قوی شوی، خدا به تو فرزندهایت را میدهد و باز صاحب باغهای زیاد و گلههای گوسفند میشوی. به شهر خود برگرد و مردم را راهنمایی کن. حضرت ایوب خوشحال شد و خدا را شکر کرد، بعد از آن، از جا بلند شد و دو بار پای خود را بر زمین کوبید، آب تمیزی بیرون آمد و حوضی از آب درست شد، حضرت ایوب از آن آب خورد و توی آب حمام و غسل کرد. حضرت ایوب جوان شده بود که رحیمه با ناراحتی از شهر برگشت.
اولش حضرت ایوب را نشناخت. اما خوب که به او نگاه کرد با تعجب گفت:
ای پیامبر خدا مگر شما مریض و پیر نبودی!
حضرت ایوب با خوشحالی گفت:
-بله، من همان ایوب پیر و مریض و فقیر هستم، حالا به خواست و اراده ی خدا هم جوان شده ام و دیگه مریض نیستم و دوباره صاحب همه چیز شدم.
همسر حضرت ایوب گفت:
-خدا را شکر. اما رحیمه ناراحت بود چون خودش پیر و ناتوان شده بود و همسرش حضرت ایوب جوان و زیبا شده بود.
حضرت ایوب که میدانست همسرش چرا ناراحت است لبخندی زد و گفت:
-ناراحت نباش رحیمه، بیا، بیا به خواست خدا تو هم جوان میشی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی. که خیلی صبوری کردی خدا هر چه که اراده کند همان میشود. مرگ و مریضی و سلامتی دست خداست. همسر حضرت ایوب با خوشحالی دست و صورت خودش را در چشمه ی آب شست و جوان شد و هر دو به شهر برگشتند.
خدا میخواست به مردم نشان دهد که همه ی حرفهایی که در مورد حضرت ایوب میزدند اشتباه است. حضرت ایوب به صبر و بردباری مشهور است و او سالهای زیادی را به راهنمایی مردم ادامه داد.
🍃حضرت ایوب الگوی صبر و استقامت است که هیچ گاه از شکرگذاری نسبت به خداوند دست بر نداشت.
🔹ناگفته نماند که به هیچ عنوان بدن حضرت ایوب زخمی نشده بود بوی بدی از او نمی آمد و بدنش هیچ وقت کرم نزده بود.
#پایان...
🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
👈قسمت چهارم
👈قسمت پنجم
👈قسمت ششم
👈قسمت هفتم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هفتم -اگه پیراهن یوسف از پشت سرش پاره شده زلی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هشتم
حضرت یوسف توی اتاقش مثل همیشه گوشه ی پنجره نشست و از بس به خاطر این اتفاقها ناراحت شده بود در حالی که اشک میریخت. به خدا گفت:
-خدایا از تو خواهش میکنم که به من کمک کنی من از دست این زنهای بی آبرو خسته شدم.آنها گناه کار هستن و در حال بت پرستی و گناه هستن و من را هم به گناه دعوت میکنن. خدایا تو خودت میدونی که من چقدر از گناه بدم میآید و دوری میکنم از هر چه گناه است.
حضرت یوسف با خدا درد و دل کرد و گریه اش گرفت و به خدا سجده کرد.
در همین حال بود که زلیخا داشت با عزیز مصر در مورد زندان انداختن حضرت یوسف صحبت میکرد. عزیز مصر میدانست که حضرت یوسف بی گناه است و زن خودش گناه کار، اما قبول کرد حضرت یوسف را به زندان بیندازد.
زلیخا از این که توانسته بود حضرت یوسف را به زندان بیندازد خوشحال بود و فکر میکرد حضرت یوسف از زندانی شدن میترسد و پشیمان میشود.
اما حضرت یوسف از این خبر خوشحال شده بود و میدانست خدا دعاهایش را برآورده کرده و حالا میتوانست از این زنهای گناه کار دور باشد.
زندان جای تاریک و کثیفی بود که حضرت یوسف با دیدن اوضاع بد زندانیها خیلی ناراحت بود.
زندانیها کثیف و مریض بودند.
حضرت یوسف با مهربانی و اخلاق خویش همه ی زندانها را به خود جذب کرد و زندانیها هر چه حضرت یوسف میگفت انجام میدادند.
حضرت یوسف در هر کاری آنها را راهنمایی میکرد. به هر کسی که مشکلی برایش پیش میآمد کمک میکرد.
یک شب دو تا از زندانیها هر دو خواب دیدند و چون حضرت یوسف را دانا میدانستند تصمیم گرفتند خوابشان را برای حضرت یوسف تعریف کنند.
آنها نگاهی به حضرت یوسف انداختند. حضرت یوسف داشت خدا را عبادت میکرد. آنها صبر کردند تا او عبادتش را تمام کند.
حضرت یوسف سر از سجده بلند کرد و با مهربانی به آنها گفت: چی شده؟
یکی از آنها گفت:
-من و دوستم، مسئول غذای پادشاه بودیم و حالا گرفتار زندان شدیم.
دوستش گفت:
-ما خوابهایی دیدیم میدونیم که تو میتونی برامون بگی که خوابمون یعنی چه؟
حضرت یوسف گفت:
-خب، حالا بگین که چه خوابی دیدین.
یکی از آنها گفت:
-من خواب دیدم که خوشههای انگور را از درخت کنده و آن قدر فشار میدم تا آب شود.
دوستش گفت:
-من هم خواب دیدم که سبدی نان را روی سرم گرفتم و پرندهها از نان میخورن. از تو میخواییم که ما رو از تعبیر خوب خوابمون با خبر کنی.
حضرت یوسف گفت:
-اگر به شما بگم که غذا چیه شما به حرفهای من ایمان مییارین؟
همه به هم نگاه کرند و گفتند:
-حتماً به تو ایمان مییاریم. بگو غذا چیه؟
حضرت یوسف گفت:
-این علم و دانایی است که خدای بزرگ و یگانه به من داده. خدای من بتها و سنگها و خورشید و ستارهها و هر چیز بی ارزش دیگری نیست. خدای من خدای یعقوب، ابراهیم و موسی است که بر همه چیز دانا و توانا است. خدایی که پیامبرها برای راهنمایی انسان فرستاد.
همه به حرفهای حضرت یوسف گوش میدادند و تعجب میکردند.
ناگهان یکی از آنها از جا بلند شد و گفت:
-یعنی تو پیامبر خدا هستی؟
حضرت یوسف گفت:
-بله. من وظیفه دارم که شما را به سوی خدای یگانه دعوت کنم.
زندانی دیگر گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4