eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
554 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*‌ من واسه بغل کردنت مثل یه بچه دو ساله ذوق دارم.. آخه‌ قربونت مگه من جز بغلت جای دیگه ای هم دارم؟ بغلت جون میده به این قلب خستم.. منو سرپا نگه میداره.. جوری که انگار میتونم با یه دنیا دست و پنجه نرم کنم.. دورِ سرت بگردم، تو بغلم کن من با دنیا می‌جنگم برات..❤️ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
Zang Bezani Mohsen Ebrahimzadeh.mp3
6.11M
🎧 ♨️ 💯 👌♥️ 🎙 🏖 زنگ بزنی ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که زنش بشم؟ زن شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و خواهرزاده‌تو ببینی، باید محرمم بشی!! اگه خانواده اش می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو ازدواج کنم؟ دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟ چشم‌هاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت که گفت: - برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
👩‍❤️‍👨 هَر صُبح به وُسعَت آغوشَت دوستَت دارَم صبحت بخیر آرام جانم 🫀💋 @hamsar_ostad 💕💕💕💕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ اشکام تند تند روی صورتم میریختن، باور نداشتم... پانی دختری که ازش متنفر بودم شده بود معشوقه عماد من! داشتم دیوونه میشدم، از بین ولوله ای که به پا بود چند نفری اسم منو آوردن که پانی جواب داد: -بین عماد و الناز هیچی نبوده بچه ها... درواقع الناز این دروغو بین‌تون پخش کرده تا عمادو سمت خودش بکشونه، اما انگار موضوع چیز دیگه‌اس! بغضم هر لحظه سنگین تر میشد که صدای سارا رو از بین جمع تشخیص دادم: -چطور دروغ بوده؟ ما با چشمای خودمون دیدیم که عماد به همه میگفت الناز عشق منه، اگه کسی سمتش بره از وسط نصفش میکنم! سکوت سنگینی بین شون حاکم شد که پانی با حرص جواب داد: -اون برای قدیمه خوشگله... یک ماهی میشه که بین شون چیزی نیست، ولی الناز هنوز وانمود میکنه با عماد در ارتباطه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ناگهان صدای مردانه‌ی عماد به گوش رسید: -کاملا درسته من این یک ماه اخیر با کسی نبودم! صدای یکی از دخترا که دوست جون جونیه پانی بود از بین جمع بلند شد: -پس عماد جون تو هم رابطه‌تو با پانی علنی میکنی؟ سرمو کج کردم و از پشت ستون به عماد نگاه کردم که بالای سکو ایستاده بود، در حالی که فنجان قهوه اش دستش بود لبخند کجی زد: -البته! دندونام با بغض و خواری به هم چسبید، یهو صدای زنگ موبایلم بلند شد و همین باعث شد نگاه عماد و بقیه سمت من کج بشه، فوری صاف نشستم و پشت ستون پنهان شدم، اشکام پشت هم روی صورتم می‌غلتید، موبایلمو بیرون کشیدم و تماس آرادو ردی دادم، فین فین کنان از پشت میز بلند شدم که صدای عماد از بالای سرم غافلگیرم کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
☕👩‍❤️‍👨 بـودَنَت بـه قــدری شـيريـن اســت😍 کــه میتـوان چـای اول صبح ☕️ را با آن نوشيد🙊😋 صبحت بخیر عشق جانـــــ😍♥ @hamsar_ostad 💕💕💕💕
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ از پشت میز بلند شدم که صدای عماد از بالای سرم غافلگیرم کرد: -به به اینجارو ببین... استتار کرده بودی؟ صدای خنده چند تا از بچه ها اینو نشون میداد که همه متوجه حضورم شدن، عینکمو بالا زدم و با گریه خیره صورتش شدم، لبخند روی لباش با دیدن اشکام محو شد اما خودشو از تک و تا نینداخت: -اومده بودی بهم تبریک بگی؟ ماسک لعنتی رو از روی صورتم برداشتم و همونطور که نگاه اشکیم به چشاش بود کیفمو از روی میز چنگ زدم، بلند شدم که صدای پایه صندلی تو فضا پیچید: -حتی اجازه ندادی برات توضیح بدم! رفتی سمت دختری که میدونستی ازش خوشم نمیاد!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد: -مهم منم... که ازش خوشم میاد! -تو که هیچوقت ازش خوشت نمیومد... میگفتی چهره اش مصنوعیه... بگو که از لج منه... بگو عماد... اخم کرد: -فکر کردی کی هستی که به خاطرت این کارو کنم؟ هوا برت داشته نه؟ هق زدم: -همیشه خیال میکردم با منطقی ترین مرد دنیا طرفم... فکرشم نمیکردم به لج من دست به همچین کاری بزنی! اخمش غلیظ تر شد و دستاشو روی میز گذاشت، تو صورتم خم شد: -تو کی باشی که سر لج باهات داشته باشم؟ ببینم حالا من مقصر قضیه شدم؟ این تو نبودی که با برادرم به من خیانت کردی؟...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که زنش بشم؟ زن شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و خواهرزاده‌تو ببینی، باید محرمم بشی!! اگه خانواده اش می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو ازدواج کنم؟ دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟ چشم‌هاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت که گفت: - برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ صداش آروم اما خشن بود، چشاش به خون نشسته بود، صدای پاشنه کفش پانی روی سرامیکا پیچید همین که دهن باز کرد: -عماد جون... عماد دستشو بالا برد و با همون لحن عصبی خطاب بهش گفت: -عقب وایسا! پانی با حیرت نگاهی به ما کرد و بعد عقب گرد کرد و سمت بچه ها برگشت، از عکس العمل عماد حتی تو این اوضاع قاراشمیش خوشم اومده بود، دلم میخواست سفت ب,غلش کنم، اما .... چشم تو چشم هم بودیم که گفتم: -من خیانت نکردم... چند بار خواستم توضیح بدم تو نذاشتی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با کف دستش به میز کوبید: -خیانت نکردی که تا چند روز دیگه جشن عقدته؟ نفس زنان نگاهشو ازم گرفت، موبایلم که روی میز بود باز زنگ خورد و اسم آراد باعث شد عماد بلندتر از قبل بگه: -گورتو از زندگیم گم کن دختره‌ی لجن! شوکه نگاهش کردم و اشکام چکید، دیگه جای موندن نبود، همینجوری هم آبروم حسابی جلوی این قماش رفته بود، اما اینقدر عمادو دوست داشتم که اون لحظه به اینا فکر نمیکردم، وسایلمو برداشتم و از کافه بیرون زدم، هق هق کنان سمت ماشین آراد رفتم. در عقبو باز کردم و نشستم، آراد با تعجب نگام کرد که سرش داد زدم: -هیچی نگید فقط راه بیفتید! بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو راه انداخت و من تا خود عمارت برای بیچارگیم زار زدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ وارد منزل خان‌جون میشوم، بوی خوش غذایش به مشامم میرسد، الحق که برای امشب سنگ تمام گذاشته. جلو میروم و داخل آشپزخانه پیدایش میکنم، پشت میز نشسته و مشغول آماده کردن سالاد است. -خسته نباشی خان‌جون! نگاهش بالا می آید: -اومدی مادر؟ با شهاب بودی؟ -بله یکم گشتیم، قصد داشت روحیه مو عوض کنه! لبخند میزند: -پسرم یه پارچه آقاست، مرد زندگیه... باهاش خوشبخت میشی مادر! لبخند خجلی میزنم و پشت میز مینشینم: -کمک کنم؟ -نه مادر کاری نمونده، تو برو آماده شو، یکی دو ساعت دیگه میان! -باید برم خونه خودمون، بیشتر لوازمم اونجاس، دوش میگیرم و آماده میشم. سر تکان میدهد: -برو مادر، آقاجونتم رفته میوه بخره الانا دیگه پیداش میشه.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مردد میگویم: -کاش بابا و مامانم اینجا بودن... کاش کدورتی بین‌مون نبود... اینجای زندگیم بیشتر از همیشه بهشون نیاز دارم! با غم تماشایم میکند و فوری بغض گلویش را میگیرد: -منم دلم خونه... پاهام رمق نداره برم اون طرف حیاط... چشمم به اون خونه میفته دلم میلرزه... نمیدونم قسمت و سرنوشت ماهم این بود! ولی ناهید به آرزوش رسید... همیشه دلش میخواست مستقل باشه، از اینکه با ما زندگی میکرد ناراضی بود... نفس عمیقی میکشم، بهتر بود تا بحث به ماجرای عروس و مادرشوهر نکشیده به خانه بروم. بلند میشوم و کیفم را برمیدارم: -من میرم حاضر شم خان‌جون. -باشه برو مادر. به خانه میروم، دوش میگیرم و بعد از سشوار کشیدن موهایم مقابل آینه آماده میشوم. آرایش ملایمی کرده ام، از عطر مورد علاقه ام استفاده میکنم و به پذیرایی خالی میروم، چقدر با خالی بودن این خانه غریبه ام... همیشه عادت داشتم پدر و مادر را داخلش ببینم... وای که چقدر نبودن‌شان مایه عذاب است...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ هوا تاریک شده و بهتر است زودتر برگردم، چراغ‌ها را خاموش میکنم و پا به حیاط میگذارم. خانجون را برای آماده شدن به اتاق میفرستم و خودم وسایل پذیرایی را مهیا میکنم، میوه ها و شیرینی را داخل ظرف میچینم، چای دم میکنم و فنجان ها را داخل سینی میچینم، قندان ها را پر میکنم و تنقلات را داخل ظرف میریزم. همه چیز آماده است، آقاجون مقابل آینه موهای کم پشتش را شانه میزند که صدای شهاب از حیاط به گوش میرسد: -یاالله... آقاجون؟ خان‌جون؟ از آشپزخانه خارج میشوم و مضطرب گوشه ای می ایستم، آقاجون برای باز کردن در میرود و خانجون در حالی که دستش به گره روسری‌اش است از اتاق خارج میشود. همین که آقاجون در خانه را باز میکند نگاهم به شهاب می‌افتد، با تعجب به ظاهرش نگاه میکنم، کت و شلوار پوشیده و موهایش را به زیبایی به سمت بالا حالت داده است، نفسم برای لحظه ای بند می‌آید، خصوصا وقتی بوی ادکلنش جلوتر از خودش داخل میشود، نگاهم به دسته گل کوچکی که در دست دارد می افتد... قلبم تند در سینه میکوبد، کنار می ایستد تا اول پدر و مادرش داخل شوند، به گرمی با خان‌جون و آقاجون خوش و بش میکنند. آرام جلو میروم: -سلام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاه هر دو به من می افتد، پدرش با کم رویی میگوید: -سلام دخترم، حالت چطوره؟ -ممنونم، خیلی خوش اومدید! اما مادرش چشمانش هم برق میزند وقتی میگوید: -سلام به روی ماهت عزیزکم! دستانش را باز میکند، زن ریز نقشی‌ست، خودم را درون آغوشش رها میکنم و کنار گوشش جواب میدهم: -خیلی خوش اومدین. و صدایش را میشنوم: -خوش باشی عزیزم، خوبی دخترم؟ از هم فاصله میگیریم: -بله ممنون. خان‌جون تعارف میکند بنشینند، حالا دختر جوانی مقابلم قرار میگیرد، فرشته خواهر شهاب است، به هم دست میدهیم و احوال یکدیگر را میپرسیم، دختر مأدبی‌ست، بعد از او سینا برادر شهاب داخل میشود و با نیشی شل شده نگاهم میکند: -سلام خوب هستید؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ من هم لبخند میزنم: -سلام ممنونم، خوش اومدی! مشخص است پسر پر انرژی است، نگاهم روی شهاب ثابت می شود، با لبخند جذابی نزدیکم میشود و گل را سمتم میگیرد. لبخند خجلی میزنم و گل را از دستش میگیرم، همه مینشینند، هنوز خوش و بش ها تمام نشده، کنار خان‌جون جای میگیرم که مادر شهاب میگوید: -سلامتی پریا جان؟ اولین باره از نزدیک می‌بینیمت، همیشه تعریف خوبی و خانمی‌تو از شهاب شنیدیم. نمیدانم چرا اینقدر داغ شده ام، نفسی میکشم و در جواب میگویم: -خیلی ممنونم، نظر لطف شماس، منم خوشحالم از آشنایی‌تون. خان‌جون کنار گوشم نجوا میکند: -مادر شربت آلبالو درست کردم، تو یخچاله، بریز بیار پیش مهمونا. چشمی میگویم و به آشپزخانه میروم، دسته گلی که هنوز در دستانم است را نزدیک دماغم میبرم، نفس میکشم و لبخند زنان گلدانی برمیدارم و داخل آب میگذارم. شربت را داخل لیوان ها میریزم و به پذیرایی برمیگردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا