eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
594 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" از بیمارستان باهام تماس گرفتن و گفتن زهرا مرخصه.. از ذوق و خوشحالی روی پا بند نبودم! سریع آماده شدم و بعد از هماهنگی با عزیز رفتم بیمارستان... توی این چند روز، هزاربار حضرت‌زهراۜ رو بابت موندن زهرا شکر کردم. حالا دیگه مطمئن بودن این بچه هدیهٔ حضرت‌زهراۜ به من و محمده... تصمیم گرفته بودم بعد از برگشت محمد باهاش صحبت کنم که پیشوند هدیه رو به اسم دخترک‌مون اضافه کنیم و بشه «هدیه‌زهرا»، هدیهٔ خودِ خانوم! بالاخره رسیدم، ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم و بعد از برداشتن سبدبچه رفتم طرف سالن و اتاق زهرا... به اتاق که رسیدم دکتر مشغول معاینه زهرا بود. بخاطر استرس بدموقع‌ای که به سراغم اومده بود تپش قلب گرفتم، دستمو روی قلبم گذاشتم و زیرلب بسم‌الله گفتم. آروم قدم برداشتم طرف دکتر و سلام کردم که با مهربونی جوابم رو دادن و پرسیدم: خانم‌دکتر حالش خوبه؟ واقعاً دیگه نیاز نیست بمونه؟ دست‌شون رو روی شونه‌ام گذاشتن و با لبخند گفتن: حالش خوبِ خوبه عطیه‌خانم! مراقبش باش، حواست به داروهای خودت و بچه هم باشه، دوهفته دیگه هم حتماً بیا پیشم که دوباره معاینه کنم! باشه؟ سری تکون دادم و ازشون تشکر کردم، زهرا رو آروم بغل کردم و توی سبد کوچک گذاشتم. بعد از خداحافظی و تشکر دوباره از بیمارستان بیرون زدم.. زهرا رو با احتیاط توی گهواره‌اش گذاشتم، آروم ایستادم و محو صورت ماهش شدم... لبخند برای لحظه‌ای از روی لبام کنار نمی‌رفت.. چقدر جای محمد خالی بود، لبخندم محو و اشک توی چشمام جمع شد! با صدای زنگ تلفن خونه، به خودم اومدم. دستی به چشمام کشیدم و پا کج کردم طرف پذیرایی... شماره‌اش ناشناس، اما برام آشنا بود! گوشی رو برداشتم و آروم لب زدم: بله؟ - سلام خانم حسنی، خوب هستید؟ چینی به پیشونیم دادم و با تردید پرسیدم: شما؟ - من شهریاری هستم، دوست و همکار محمد! لبخند کم‌رنگی زدم.. + سلام آقای‌شهریاری، ببخشید نشناختم. - خواهش می‌کنم، حق دارید! جسارتاً منزل تشریف دارید؟ نمی‌دونم چرا یهو استرس گرفتم! با صدای لرزون گفتم: بله، چطور؟ - من تا نیم‌ساعت دیگه مزاحم‌تون میشم، عرض می‌کنم خدمت‌تون! + مراحمید، پس منتظرم.. - لطف دارید، یاعلی... زمزمه‌وار گفتم: خداحافظ! از استرسِ زیاد قلبم درد گرفته بود! یکی از مسکن‌های عزیز رو دور از چشمش خوردم، نفس عمیق کشیدم و صلوات فرستادم تا آروم بشم. با صدای زنگ در، سریع چادرم رو پوشیدم و خودم رو به جلوی در رسوندم... بازش کردم و با دیدن آقاسعید سلام آرومی کردم. جوابم رو دادن و گفتن: حال‌تون خوبه؟ حاج‌خانم و زهراجان خوبن؟ + خداروشکر همه خوبیم.. - خداروشکر... + بفرمایید داخل، دم در بده! همون‌طور سر به زیر گفتن: نه ممنون، زیاد مزاحم‌تون نمیشم. فقط یه امانتی محمد سپرده بود تقدیم‌تون کنم، برای همین الان اینجام! سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم لب زدم: امانتی؟ - بله، بفرمایید... کیسه کوچک و زیبایی بود که قطعاً محتویات داخلش مهم‌تر بودن! از آقا‌سعید تشکر کردم و خیلی زود خداحافظی کردن و رفتن، برگشتم توی خونه و کیسه رو باز کردم... دوتا جعبه کوچیک و زیبا توش بودن، آوردم‌شون بیرون و اولی رو باز کردم. یه سنجاق‌سینه کوچولو بود، مخصوص نوزاد.. لبخند روی لبم نشست. چقدر ناز بود! رفتم سراغ جعبه دوم و بازش کردم، یه گردنبندِ دُرِنجف! هوا رو به شدت بلعیدم و نفسی عمیق کشیدم. چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد، نبود محمد بدجور آزارم می‌داد! خصوصاً حالا که اینا رو فرستاده بود.. چقدر دلم می‌خواست خودش اینجا باشه و کادوهاشو بده! قطره اشکی روی گونه‌ام ریخت، فوری پاکش کردم و گردنبند رو بین انگشتام گرفتم. آروم سنگش رو لمس کردم و لب زدم: صبر می‌کنم تا خودت بیای و بندازی گردنم مردِ خونه! بوسه‌ای روی کادوهای قشنگ و باارزشش کاشتم و توی جعبه‌ها گذاشتم‌شون.. جعبه‌ها رو مثل اول توی کیسه جا دادم و گذاشتم توی کشوی خودم. صدای رعد و برق به گوشم رسید، رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم. نگاهم رو به آسمون دوختم، ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودن... بارون کم‌کم شروع به باریدن کرد.. پنجره رو باز کردم و دستم رو بیرون پنجره گرفتم. قطرات بارون روی کف دستم می‌نشستن و حالم رو خوب می‌کردن. لبخند دوباره به لبام اومد، چشمام رو بستم و نفسی گرفتم. آروم با خودم زمزمه کردم: یا رب نظری بر من ِ سرگردان کن! لطفی به من دلشدهٔ حیران کن.. با من مکن آنچه من سزای آنم، آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن(: ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و رو به مهسا گفتم: دکتر گفت مریض اتاق ۱۱۹ مسکن لازمه! سری تکون داد.. - نگران نباش، همون موقع انجامش دادم! لبخند خسته‌ای زدم و چرخیدم طرف دختر کوچولویی که روی تخت خوابیده بود.. رو کردم به مادرش و آروم گفتم: نگران نباشید، یه سرماخوردگی ساده‌ست. دکتر گفتن بعد از تموم شدن سرمش، مرخصه و می‌تونید ببریدش خونه! نگرانیش کمتر شد و نفس راحتی کشید. ~ خدا خیرتون بده، ممنونم.. همراه مهسا از اتاق بیرون اومدیم، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که یهو چشمام سیاهی رفت، دستم رو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم! مهسا دستمو گرفت و با استرس گفت: نرگس... نرگس خوبی؟ آروم سر تکون دادم و گفتم: خوبم چیزی نیست، یکم ضعف کردم! با ناراحتی لب زد: آخه رفیقِ من، چرا مدام شیفت اضافه می‌گیری؟ یه ذره به فکر خودت باش خب! لبخند زدم و دست روی شونه‌اش گذاشتم. + اینجا که هستم، سرم گرمه، فکر و خیال کمتر میاد سراغم و راحت‌ترم! نفس پر حرصی کشید. - من که هر چی بگم تو باز یه چیزی میگی! حداقل الان برو یه ذره استراحت کن... من هستم، نگران نباش.. چون واقعاً خسته بودم، قبول کردم و رفتم طرف اتاق استراحت! به دلم افتاده بود امروز سعید میاد خونه، امیدوار بودم حسم درست باشه.. کمی که استراحت کردم، برگشتم اورژانس و وقتی شیفتم تموم شد، به امید دیدن سعید برگشتم خونه... توی راه برگشت به خونه بودم، ذهنم خیلی بهم ریخته بود. دلم می‌خواست یه دل سیر بخوابم! بالاخره بعد از نیم‌ساعت رانندگی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.. کلید انداختم و در رو باز کردم، عطر گل‌های نرگس و سبزی‌های باغچهٔ کوچک‌مون مشامم رو پر کرد! لبخند عمیقی زدم و بعد از ورود به حیاط در رو بستم، چقدر دلم واسه نرگس تنگ شده بود! فوری پله‌ها رو بالا رفتم و درِ پذیرایی رو باز کردم، بلند و با انرژی گفتم: نرگس‌بانو، من اومدم! صدایی نیومد، پس حتماً بیمارستان شیفت بود... لبخندم خیلی زود محو شد، چقدر خونه سوت و کور بود بدونِ نرگس! آهی کشیدم و همون‌طور که کتم رو درمی‌آوردم، پا کج کردم طرف آشپزخونه. کتم رو روی صندلی انداختم و در یخچال رو باز کردم. با دیدن قابلمه غذا، دلم ضعف رفت... غذای مورد علاقه‌ام، لوبیاپلو! حس کردم صدایی از حیاط اومد، رفتم طرف پنجره و پرده رو کنار زدم. نرگس بود! با خوشحالی پرده رو رها کردم و رفتم طرف در و همین که بازش کردم با نرگس رو به رو شدم.. اَبروهاش بالا پرید و شوکه شد، اما زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم از شوک درومد و خندید. با محبت نگاهش کردم و لبخند به لب گفتم: سلام نرگس‌خانم! اومد داخل و با ذوق جواب داد: علیک‌سلام آقا‌سعید، چه عجب! خوش اومدی... ریز خندیدم و بعد از بستن در، رفتم طرفش و گفتم: قربانِ شما، ببخشید بابت تأخیر نرگس‌بانو! لطفاً بنده رو عفو بفرمایید. خنده‌ای کرد و گفت: با کمال میل! خنده‌ام رو به لبخندی خلاصه کردم. + تا تو لباساتو عوض کنی، منم لوبیاپلویِ خوشمزه رو گرم می‌کنم که باهم بخوریم! دیس رو روی میز گذاشتم و با صدای نسبتاً بلند گفتم: نرگس‌جان، بیا دیگه یخ کرد! چند لحظه که گذشت، از اتاق بیرون اومد. لبخندی به روش زدم و وارد آشپزخونه شد، صندلی رو عقب کشیدم و بعد از تشکر کوتاهی نشست.. خودمم رو به روش نشستم که گفت: اتفاقاً امروز همش به یادت بودم، یه حسی بهم می‌گفت میای خونه... لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی خوشم میاد همیشه حست درست از آب درمیاد! خندید و چیزی نگفت، چند لحظه بعد لب زدم: عه، اصل‌کاریا رو یادم رفت! سرشو بلند کرد و سردرگم بهم چشم دوخت، با سر به جایِ خالیه روی میز اشاره کردم.. + دوغ و سبزی خوردن دیگه... اومدم بلند بشم که گفت: تو بشین خودم میارم. همین که بلند شد چشماشو بست! دستشو به سرش گرفت و دست دیگشو به میز تکیه داد، با نگرانی ایستادم که یهو بی‌حال افتاد کنار صندلی... سریع کنارش زانو زدم و کمک کردم بشینه و تکیه بده، به سرعت آب‌قند درست کردم و دادم دستش... چند جرعه که خورد، با شتاب و اضطراب پرسیدم: چی شد یهو؟ خوبی؟ سر تکون داد و گفت: آره، چیزی نیست.. فقط یه لحظه سرم گیج رفت همین! لیوانو به طرفم گرفت، ازش گرفتم و اخم کم‌رنگی کردم. + باز من دو روز نبودم، چشمم رو دور دیدی شیفت اضافه گرفتی آره؟! سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، نفس عمیقی کشیدم.. + شما قرار بود توی نبودِ من، حسابی مراقب خودت باشی! مگه نه؟ آروم سرش رو بلند کرد و با لحن مظلومی گفت: ببخشید خب، آخه خونه که می‌مونم، بیشتر فکر و خیال می‌کنم. بیمارستان که هستم حالم بهتره.. لبخند محوی به روش زدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
+ آخه عزیزِمن، چرا تنها توی خونه می‌مونی که فکر و خیال بیاد سراغت؟ مامان و بابای تو رفتن شهرستان، پدر و مادر من که هستن! سارا هم که تنهاست، برو پیش‌شون که تنها نمونی اذیت بشی.. لبخند شیرینی زد و دست روی چشمش گذاشت.. - چـشـم آقا، حالا می‌تونم بلند بشم؟ بعله‌ای گفتم و آروم ایستاد، خداروشکر دیگه سرگیجه نداشت... نشستیم پشت میز و همون‌طور که غذامون رو تموم می‌کردیم، خاطرات گذشته رو مرور کردیم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: اِی کہ می‌پرسی نشاٰن ِ ؏ـشق چیستٓ؟! ؏ـشق چیزے جٌز ظھور ِ مھر نیستٓ🍂(:" • مولانا ~ پوزش بابت تأخیر🌱 روز و روزگارتون خوش➣ کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یک روز بعد بالاخره بعد از کلی انتظار، آخرین جلسه دادگاه هم رسید و حکم صادر شد! ولی قرار نبود اینجوری تموم بشه... اصلا مگه من چیکار کرده بودم؟ چه گناهی کرده بودم که تاوانش انقدر سنگین بود؟ با صدای داد و بیدادای بچه‌ها سرم رو بالا آوردم... رسول فریاد زد و گفت: اعدااااممممم؟؟؟ چی میگینننن؟ مگه از روی جنازه من رد شین که بذارم داداشمو اعدام کنید! داوود با بغض گفت: مگه الکیه؟ برادر منو به کدوم گناه نکرده می‌خواین به ناحق بکشید؟ سعید با صدای خش دارش ادامه داد: واقعاً این همه سال خدمت به چشم‌تون نیومد؟ یه ذره چشماتونو باز کنید و خوب ببینید! یه متهم وقتی همکاری می‌کنه براش تخفیف می‌گیرید، همه جوره کمکش می‌کنید. بعد محمد که من حاضرم از رگ گردنم مایه بزارم بی‌گناهه، با این همه سابقه خدمت حقش اعدامه؟ آره؟ حالم داشت بد می‌شد، بلند شدم و رفتم طرف در خروجی که سرم گیج رفت! دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم، صدای امیر باعث شد دوباره برگردم سمت بچه‌ها... رفته بود جلو میز قاضی و صداشو انداخته بود توی سرش! - به ولای علی خودمو می‌کشم. نمی‌ذارم یه تار مو از سر محمد کم بشه! مگه هر کی هر کیه؟ قاضی بدون حرف بلند شد و داشت می‌رفت بیرون که یهو رسول نشست جلوش و با زجه گفت: آقای‌باقری ازتون خواهش می‌کنم، به پاتون می‌افتم تجدید نظر کنید! قاضی با اخم گفت: حکم قطعیه و تجدید نظر درکار نیست! بعد هم از اتاق بیرون رفت. قبل از رفتن به سربازه اشاره کرد و اونم اومد طرفم و گفت: باید بریم! نگاه دیگه‌ای به بچه‌ها انداختم که با چشمای سرخ و صورت‌های خیس نگاهم می‌کردن! بازوم آروم کشیده شد و دنبال سربازه رفتم، دیگه برنگشتم تا مبادا باهاشون چشم تو چشم بشم و دل‌کندن برای خودم و خودشون سخت‌تر بشه... با صدای باز شدن در، آروم سرمو از روی زانوهام برداشتم و چندبار پلک زدم تا بهتر ببینم. سرباز اومد توی سلول و گفت: بلند شید لطفاً آقای‌حسنی، باید بریم! دستمو به دیوار تکیه دادم و با ذکر یاعلی بلند شدم. هنوزم باورم نمی‌شد حکم قاضی، اعدام باشه! وارد حیاط که شدیم، دمِ صبح بود و هوا گرگ و میش.. با دیدن بچه‌ها، عطیه و عزیز که گوشه حیاط ایستاده بودن و اشک می‌ریختن بغضم گرفت. همراه سرباز رفتم طرف‌شون... بچه‌ها رو یکی یکی به آغوش کشیدم و بوسیدم، زهرا رو از عطیه گرفتم و صورتش رو غرق بوسه کردم... حتی اونم داشت گریه می‌کرد! چادر عطیه و دست عزیز رو بوسیدم و از همه‌شون حلالیت طلبیدم. با اشاره بازپرس، ازشون جدا شدم و دل کندم، دیگه واقعاً وقت رفتن بود! آروم پامو روی چهارپایه گذاشتم، با دستای لرزون طناب رو دور گردنم انداختم و نگاه آخر رو به رفقا و خانواده‌ام کردم. مسئول اجرا، حکم رو با صدای بلند می‌خوند. چشمامو بستم و شروع کردم ذکر گفتن، خیلی عجیب بود که احساس خوبی داشتم. یهو حس کردم زیر پام خالی شد... حس خفگی بهم دست داد... کم‌کم نفسام داشت به شماره و خس‌خس می‌افتاد... نمی‌دونم چرا نور امید توی دلم روشن بود.. حس می‌کردم دارم جای نورانی و قشنگی رو می‌بینم... ناخودآگاه لبخند زدم و زیرلب گفتم: السلام‌ علیک یا اباعبدالله الحسین... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" وحشت‌زده از خواب پریدم! تمام صورتم خیس عرق بود و نفس نفس می‌زدم. نگاهی به اطراف انداختم و تازه متوجه شدم کجام! همه‌جا تاریک بود و این یعنی هنوز صبح نشده بود. نفسم رو آهسته بیرون دادم و دستی به صورت خیسم کشیدم. چه خواب عجیبی بود! اونقدر واقعی بود که هنوزم تک‌تک صحنه‌هاش پیش چشمام بود. دستمو به دیوار گرفتم و آروم بلند شدم، چند قدمی راه رفتم و کمی آب خوردم که در باز شد! میثم اومد داخل و گفت: حال‌تون خوبه؟ لیوانو روی میز گذاشتم و سر تکون دادم. + چیزی نیست، بدخواب شدم فقط... نفسی گرفت و گفت: من کنار درم، اگه کاری داشتین صدام کنید. سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و بعد از رفتنش، به آرومی روی تخت دراز کشیدم. ذهنم بدجور درگیر خواب عجیبم شده بود که نمی‌دونستم به خاطر تلخی اولش اسمشو بذارم کابوس یا بخاطر شیرینی آخرش بهش بگم رویا! چرخیدم طرف دیوار و چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای اذان آروم بازشون کردم! بعد از نماز دیگه نتونستم بخوابم، کم‌کم هوا روشن شد و تاریکی محو.. امروز جلسه آخر دادگاه برگذار می‌شد، احتمال اینکه همچنان همه‌چیز بر علیه من باشه و محکوم بشم زیاد بود، ولی با این حال هنوزم امید داشتم. با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم، مأمور داخل اومد و گفت: باید بریم دادگستری! آروم بلند شدم و به طرفش رفتم، قبل از اینکه چیزی بگه دستامو جلو گرفتم تا دستبند بزنه و بعدم رفتیم طرف خروجی بازداشتگاه... - محمد؟! با شنیدن صدای آقای‌عبدی سرمو بالا گرفتم، با قدم‌های بلند به طرفم اومدن و مقابلم ایستادن، آروم سلام کردم و جواب آروم‌تری شنیدم. چند لحظه که گذشت، بغلم کردن و پیشونیم رو بوسیدن، ازم جدا شدن و پرسیدن: خوبی؟ با همون صدای آروم جواب دادم: ممنون، ببخشید این مدت بخاطر من خیلی اذیت شدید! لبخند آرامش‌بخشی زدن و گفتن: این چه حرفیه که می‌زنی؟ من جز وظیفه‌ام کار دیگه‌ای انجام ندادم. لبخند زورکی‌ای زدم، توی صورتم دقیق شدن و گفتن: رنگت چرا پریده؟ استرس داری؟ لبخندم آروم آروم محو شد، آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم: دروغ چرا، خیلی! می‌ترسم دیگه نتونم دخترمو ببینم، می‌ترسم.... دستاشون روی شونه‌هام نشست و قاطع گفتن: محمد آروم باش.. خودت همیشه میگی تا خدا نخواد، هیچ برگی از درخت نمی‌افته! پس به خودش توکل کن، نذار شیطون گولت بزنه و با این ترس‌ها ناامیدت کنه. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی می‌کردم لرزشش رو کنترل کنم گفتم: چشم.. یکی از سربازا گفت: قربان داره دیر میشه! آقای‌عبدی دوباره رو به من گفتن: ما پشت سر شما میایم، نگران هیچی نباش. لبخند زدم و چیزی نگفتم، توی ماشین نشستیم و حرکت کرد. نیم‌ساعتی طول کشید تا برسیم، زیرلب دعا می‌خوندم و از خدا کمک می‌خواستم. ماشین پارک شد و پیاده شدیم. آقای‌عبدی جلوتر از ما به راه افتادن، هیچ آشنایی رو ندیدم و از این بابت خوشحال بودم و خداروشکر کردم! چند ثانیه بعد، با ایستادن مامورا وایسادم، آروم سرم رو بالا آوردم که با آقای‌محبی رو‌به‌رو شدم! رفیقِ قدیمی و صمیمی آقای‌عبدی که از همون اوایل ورودم به این حرفه و به دست گرفتن پرونده‌ها بهم بدبین بودن و هیچ وقت چراش رو نفهمیدم. سر تا پام رو برانداز کردن و با پوزخند ریزی گفتن: به‌به، جناب آقای‌حسنی! سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم، یعنی از ماجرا خبر داشتن؟ اصلأ از کجا فهمیده بودن؟ آقای‌عبدی آروم گفتن: آقای‌محبی لطفاً بفرمایید کنار، بعداً با هم صحبت می‌کنیم! پوزخندشون عمیق‌تر شد و بدون اینکه نگاه‌شون از من کنار بره گفتن: چرا برم کنار؟! نکنه هنوز باورت نشده؟ لحن‌شون عصبی‌تر شد و صداشون بالاتر رفت! ~ مار توی آستینت پَروَروندی امیرحسین.. با صدای بلندشون توجه بقیه به ما جلب شد، انگار قضیه واسه‌شون جالب بود که ایستاده بودن و تماشا می‌کردن! آقای‌عبدی با آرامش گفتن: توهین نکن! خودتم خوب می‌دونی که محمد بی‌گناهه.. ~ بعله، کاملا مشخصه! تو هم خوب می‌دونی من به واسطه نفوذی که دارم، از همه‌چیز باخبرم.. بهتره از کسی که همه‌چیز برعلیهشه، انقدر دفاع نکنی! جلوتر اومدن، دست‌شون رو زیر چونم گذاشتن و سرم رو بالا آوردن. ~ خوب نقش بازی کردی که توی تموم این سالا کسی بهت شک نکرده! دست‌شون که بالا رفت چشمامو بستم و منتظر سوزش سیلی شدم اما خبری نشد. آروم چشمامو باز کردم، با دیدن صحنه مقابل زبونم بند اومد! آقای‌عبدی دست اقای‌محبی رو روی هوا گرفته بودن، با عصبانیت اما همچنان آروم لب زدن: فکر نکن اگه چیزی نمیگم باور کردم محمد خیانت‌کاره یا بهش شک دارم، نه! فقط خواستم احترامتو نگه دارم و به حرمت دوستی‌مون چیزی بهت نگم که خودت نذاشتی. حق نداری به نیروی من توهین کنی رحمان! آقای‌محبی دست‌شون رو کشیدن و با حرص از کنارمون گذشتن.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آقای‌عبدی آروم گفتن: بریم، داره دیر میشه! دوباره به راه افتادیم، توی راهرو چشمم به بچه‌ها افتاد.. از چهره‌هاشون می‌شد فهمید حال خوبی ندارن. رسول آروم اومد طرفم و بغلم کرد، انتظارش رو داشتم! مامورا خواستن ازم جداش کنن که آقای‌عبدی مانع شدن. آغوشش حس خوب و برادرانه‌ای واسم داشت، اما می ترسیدم براش دردسر بشه! بغض بدی به گلوم چنگ می‌زد، به سختی و با صدایی لرزون و آروم گفتم: رسول‌جان... آروم باش، گریه نکن استاد، درست میشه... الان ازم جدا شو، برگرد پیش بچه‌ها.. ممکنه برات مسئولیت داشته باشه! حلقه دستاش رو تنگ‌تر کرد و با صدای آروم و گرفته‌ای گفت: همیشه به فکر همه هستی جز خودت! بوسه‌ای به شونم زد و ادامه داد: کاش من به جای تو بودم، کاش... با کم‌ترین صدای ممکن به سختی لب زدم: خدا نکنه... آقای‌عبدی گفتن: بچه‌ها قاضی منتظره، بعد از جلسه می‌تونید همدیگه رو ببینید! بالاخره رسول ازم جدا شد، آروم گفتم: سرت رو بیار جلو... سوالی و کمی متعجب نگاهم کرد. + بیار دیگه.. کاری که خواستم رو انجام داد، چشمام رو بستم و بوسه‌ای روی پیشونیش کاشتم. لبخند بی‌جونی زد و کنار رفت. بچه‌ها جلوتر اومدن، داوود خم شد و دستام رو گرفت تا ببوسه که کنار کشیدم و دلخور صداش زدم. بقیه هم بغلم کردن و ابراز دلتنگی! آقای‌عبدی همون اول صبح رفتن سازمان.. یک‌ساعت مونده به شروع جلسه همه به جز فرشید که مثلاً درگیر کار بود و امیر که رفته بود تا سری به خونه‌شون بزنه، رفتیم دادگستری... توی راه همه سکوت کرده بودیم، هیچ‌کدوم حال و حوصله نداشتیم و بدجور آشفته بودیم. فکرِ به اینکه هیچ مدرکی نداشتیم و نتونسته بودیم به محمد کمک کنیم مثل خوره افتاده بود به جونم و داشتم دیوونه می‌شدم! ده دقیقه‌ای می‌شد توی راهرو بودیم و منتظر، بالاخره محمد رو آوردن.. توی این مدتِ کم خیلی تغییر کرده بود، بعد از اینکه همه بغلش کردیم و ابراز دلتنگی وارد اتاق شدیم. قاضی مشغولِ بررسی بود.. نگاهی به محمد انداختم، برای یه لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و لبخند زدم که اونم با لبخندی جوابم رو داد. لبخندی که می‌دونستم فقط یه نقابه، فقط یه نقاب! ~ آقایون لطفاً توجه کنید! همه نگاه و حواس‌ها سمت آقای‌قاضی رفت، وقتی کامل سکوت شد گفتن: با بررسی‌های انجام شده از سوی سازمان و مدارک و مستندات موجود و با توجه به جایگاهِ آقای محمد حسنی..... چند لحظه مکث شد، قلبم تندتند می‌زد. طوری که حس می‌کردم همه صداش رو می‌شنون! آقای‌قاضی نفسی تازه کردن و خواستن ادامه بدن که... انگشتم رو توی مشت کوچیکش گرفته بود و آروم خوابیده بود، لبخند زدم و نفسی عمیق کشیدم. دستمو به آرومی کمی بالا آوردم، خم شدم و بوسه‌ای به دستش زدم. فقط یه چیز کم بود واسه کامل شدن خوشحالیم... بودنِ مرد زندگیم! دلم می‌خواست محمد کنارم باشه و هر دو با هم شیرینی و لذت این هدیهٔ کوچولو رو بچشیم.. زهرا تکونی خورد و کش و قوسی به بدنش داد، اونقدر ظریف و کوچولو بود که کوچک‌ترین سایز لباس هم به سختی اندازش شده بود. آروم کنارش دراز کشیدم و موهاشو نوازش کردم.. لبخندم رنگ تلخی گرفت... + از بابا ناراحت نباشی‌ها دخترکم، من به این نبودنا عادت کردم و باهاش کنار میام. انگشتمو روی صورتش کشیدم و ادامه دادم: ولی وقتی برگرده، حتماً نبودشو جبران می‌کنه! بابا خیلی دوسِت داره‌ها، خیلی زیاد! هر جا هم که باشه، فکرش پیش توئه و آینده‌ات... زود برمی‌گرده پیش‌مون، قراره روزای قشنگی رو با هم داشته باشیم، مگه نه مامانی؟! توی خواب، لبخند کوچکی روی لبای ریزش نشست... و چقدر این لبخند منو یاد بابا‌محمدی می‌انداخت که مطمئناً قلبش پیش‌مون بود و جسمش اَزَمون دور! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: تلخ است، لبخندم را می‌گویم! همان نقاب ِ همیشگی(: منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آقای‌قاضی نفسی تازه کردن و خواستن ادامه بدن که صدای بلندِ باز شدن در مانع شد! همه چرخیدیم طرف در، با دیدن پارسا از شوک زبونم بند اومد. دستش هنوز روی دستگیره در بود و نفس‌نفس می‌زد، سرباز رسید جلوی در و هول کرده گفت: قربان من گفتم جلسه دارید، اصلا گوش نکرد! پارسا که آروم‌تر شده بود لب زد: من... من می‌دونم جاسوس واقعی کیه! نفسم توی سینه حبس شد، چی داشت می‌گفت؟ آقای‌باقری که مثل همه ما تعجب کرده بودن گفتن: بیا داخل! پارسا با قدم‌های آروم وارد شد، با اشاره آقای‌باقری سرباز بیرون رفت و در رو بست.. جلوتر اومد و گفت: لطفا جز آقای‌عبدی و آقامحمد و بچه‌های تیمش کسی اینجا نباشه! قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: بیرون باشید درصورت لزوم صداتون می‌کنیم... دو دقیقه‌ای طول کشید تا سالن خالی بشه... آخرین نفر که در رو پشت‌سرش بست پارسا گفت: چندباری توی سایت ازم خواست کمکش کنم، بهم می‌گفت محمد گفته فلان کار رو انجام بده یا می‌گفت محمد حکم گرفته فلان‌جا رو هک کنیم... منم چون می‌گفت دستور آقامحمده کمکش می‌کردم امّا امروز دوباره برای کاری اومد پیشم و گفت لازمه یه کاری انجام بدیم که توی پرونده‌ی آقامحمد مؤثره... ازش پرسیدم کدوم پرونده و برام توضیح داد، اصلا نمی‌تونستم باور کنم چنین اتفاقی برای آقا‌محمد افتاده، بهم گفت خودشم نمی‌دونسته و تازگیا از یکی از بچه‌های تیم شنیده! بهش شک کردم، گفتم دستم بنده و ردش کردم رفت... وقتی رفت بررسی کردم و فهمیدم هیچ‌کدوم از حکم‌هایی که می‌گفت محمد گرفته اصلا وجود نداشته! بیشتر گشتم و متوجه شدم تقریبا اکثر کارهاش تهش به خرابکاری رسیده و همه‌جا هم یه جوری وانمود کرده که اگه یه وقت لو رفت همه‌چیز گردن محمد باشه... درمورد ایمیل‌ها هم احتمال می‌دم یه جوری به اتاق محمد دسترسی پیدا کرده و فلشش رو به سیستم محمد زده، همین که فلش به سیستم وصل بشه کافیه برای اینکه کل سیستم آلوده بشه! نفسی گرفت و ادامه داد: علی داشت تلفنی با رسول حرف می‌زد، فهمیدم امروز دادگاه آخره آقا‌محمده، سریع خودم رو رسوندم اینجا... چشمام داشت از کاسه در می‌اومد! راست می‌گفت، قبل از اومدن محمد علی باهام تماس گرفت و کمی در این مورد با هم حرف زدیم. نمی‌دونستم خوشحال باشم یا عصبانی... اومدم چیزی بگم که قاضی پیش‌دستی کرد و پرسید: حرفایی که زدی راجع‌به کیه؟! پارسا نگاهی به چهره‌های مضطرب و امیدوارمون انداخت و گفت: کیوان معادی! محمد باتعجب از سرجاش بلند شد و گفت: کیوان؟! چطور ممکنه؟ قاضی همه‌رو به سکوت واداشت و گفت: اظهارات ثبت شده و حکم قضایی برای بازداشت معادی صادر میشه، تا زمان راستی‌آزمایی اظهارات این آقا و ثابت‌شدن بی‌گناهی محمد حسنی، هر دو باید توی بازداشت بمونن! نگاه محمد باز داشت رنگ می‌باخت، به آرومی نشست و سرش رو پایین انداخت... آقای عبدی جلوتر رفتن و گفتن: اگه یه نیروی ماهر و کاربلد برای دستگیری‌شون داشته باشم محمده... از طرفی میخوام با دیدن محمد فکر کنن کاملا بی‌گناهیش ثابت شده و دستشون رو شده اون‌طوری چیزی برای پنهون کردن نمی‌مونه، لطفاً یه امروز رو باقید تعهد و وثیقه اجازه بدید بیرون باشه اگه لازم بود خودم آخرشب با نیروها می‌فرستمش سازمان.. مغزم داشت منفجر می‌شد! چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم... لبمو می‌جویدم و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم، صدای آقای‌عبدی به گوشم خورد! - اگه یه نیروی ماهر و کاربلد برای دستگیری‌شون داشته باشم محمده... از طرفی میخوام با دیدن محمد فکر کنن کاملا بی‌گناهیش ثابت شده و دستشون رو شده اون‌طوری چیزی برای پنهون کردن نمی‌مونه، لطفاً یه امروز رو باقید تعهد و وثیقه اجازه بدید بیرون باشه اگه لازم بود خودم آخرشب با نیروها می‌فرستمش سازمان... نگاه قاضی بین من و آقای‌عبدی جابه‌جا شد، بعد از کلی فکر کردن گفتن: اگه واقعاً فکر می‌کنید این‌طوری گیر می‌افتن، مشکلی نیست! آقای‌عبدی سر تکون دادن و تشکر کردن، بعد از پایان جلسه، سرباز بلند شد و دستبندم رو باز کرد، مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و ایستادم. همراه بچه‌ها رفتیم طرف در، پارسا محکم بغلم کرد و گفت: شرمندتم آقا‌محمد، حلالم کن! لبخند محوی زدم و دستمو پشت کمرش کشیدم. از اتاق که بیرون اومدیم آقای‌عبدی رو به رسول گفتن: زنگ بزن به فرشید، بگو حواسش جمع باشه هیچ‌کس از سایت خارج نشه. الخصوص کیوان! با بچه‌های حراستم هماهنگ کن.. رسول چشمی گفت و کمی اَزَمون فاصله گرفت تا تماس بگیره... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بعد از دو بوق صدای فرشید توی گوشم پیچید. - بله رسول؟ لحنِ سرد و جانم نگفتنش برام عادی شده بود، نفس عمیقی کشیدم. + سلام، هنوز سایتی؟ - علیک‌سلام، آره چطور؟ + کیوان که نرفته؟ نفسش رو سنگین بیرون داد. - رسول به نظرِ خودت من از بازداشتگاه خبر دارم؟! چشمامو محکم روی هم فشردم، زیرلب لا‌اله‌الا‌الله‌ای گفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. چشمامو باز کردم و لب زدم: همین الان دوربینارو چک کن بهم بگو، دستور آقای‌عبدیه! جوابی نداد، بعد از چند دقیقه بالاخره گفت: نه نرفته! خب که چی؟ پوزخند ریزی زدم. - هیچی... فقط محمدی که باورش نداشتی، بی‌گناهه! اونی که خیانت کرده کیوانه آقا‌فرشید.. آروم‌تر و جدی‌تر ادامه دادم: چهارچشمی مراقب باش از سایت خارج نشه، با حراست هم هماهنگ کن! منتظر جوابش نشدم و قطع کردم، با قدم‌های آروم رفتم طرف آقای‌عبدی... با استرس گفتم: داوود سریع‌تر برو! همون‌طور که حواسش به جاده بود، چشمی گفت و سرعتش رو تا حد مجاز بیشتر کرد. آقای‌عبدی برای انجام یه سری کارِ واجب و اداری موندن دادگاه و قرار شد تا برسن کیوان رو دستگیر کنیم. داشبورد رو باز کردم و بطری آب رو برداشتم، کمی آب خوردم و یا‌حسینی گفتم... بالاخره بعد از نیم‌ساعت رسیدیم و پیاده شدیم، توی راه سعید با فرشید تماس گرفت و قرار شد به بهانه‌ای کیوان رو بکشونه توی پارکینگ تا راحت‌تر بتونیم دستگیرش کنیم. ولی ظاهراً هیچ‌کس توی پارکینگ نبود! چند لحظه که گذشت، فرشید اومد طرف‌مون.. سرش کلا پایین بود و کوچک‌ترین نگاهی، مخصوصاً به من نمی‌کرد. داوود آروم پرسید: پس کیوان کو؟ فرشید آروم‌تر جواب داد: یه لحظه گوشیم زنگ خورد رفتم جواب بدم، الان برگشتم دیدم نیست! رسول متعجب لب زد: نیست؟ چند قدم جلوتر رفتم و صدا زدم: کیوان؟ آقا‌کیوان کجایی؟ جوابی نشنیدم، کل سایت رو زیر و رو کردیم امّا اثری ازش نبود. رفتیم خیابون بن‌بست پشت سایت و مشغول گشتن شدیم، بچه‌ها پشت سرم میومدن. ایستادم و چرخیدم طرف‌شون... + فرشید مطمئنی از سایت زده بیرون؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: کسی بیرون رفتنش رو ندیده، ولی توی سایتم گشتیم نبود.. اومدم چیزی بگم که سردی و تیزی‌ای روی گردنم حس کردم! سعید داد زد: کیوان داری چه غلطی می‌کنی؟ کیوان... بازم از پشت خنجر زد! شوکه شده بودم، دستش رو دور گردنم حلقه کرد و تیزی‌ای که حالا فهمیده بودم چاقوعِه فشار داد. دستم رو آروم بالا آوردم و مچ دستش رو گرفتم که با صدای آروم و حرصیش کنار گوشم زمزمه کرد: جرأت داری تکون بخور تا جونتو مثل آب‌خوردن بگیرم آقای‌فرمانده! باورم نمی‌شد این همون کیوان باشه. پوزخند صداداری زد و خطاب به بچه‌ها ادامه داد: به‌به‌به، اکیپ خفنِ سایت! احوال شما آقایون؟ رسول که از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد و دستاشو مشت کرده بود، عصبی گفت: بکش کنار اون چاقو رو، جرم خودت رو از اینی که هست سنگین‌تر نکن کیوان! این‌بار سعید که سعی داشت آروم باشه با صدایی که دورگه شده بود گفت: داری همه‌چیز رو خراب می‌کنی کیوان، خودت می‌دونی این کار..... یهو فرشید فریاد زد: بردار اون چاقوی لعنتی رووووو! بعد از این حرفش خیز برداشت سمت‌مون که باعث شد کیوان چاقو رو بیشتر از قبل فشار بده. سوزش تیزی رو روی گردنم حس کردم، چهره‌ام درهم شد و چشمام رو محکم بستم. کیوان با داد گفت: یه قدم دیگه بیاین جلو داغشو واسه همیشه به دل‌تون می‌ذارمممم! برید عقبببب... بچه‌ها که ترسیده بودن، قدمی عقب رفتن. کیوان هم چند لحظه یه بار کمی عقب می‌رفت و من رو هم دنبال خودش می‌کشوند. حتی وضعیت جوری نبود که بچه‌ها بتونن از اسلحه استفاده کنن؛ چون ممکن بود تیرشون خطا بره و... کیوان منو کرده بود سپر بلای خودش! خیلی آروم گفتم: تو اون کیوانی که من می‌شناختم نیستی، من می‌دونم تو این کار رو به خواست خودت انجام ندادی! بذار کمکت کنیم.. صداش لرزون بود و پر استرس... - چ‍..چطوری می‌خوای کمکم کنی؟ ج‍..جرم من... س‍..سنگینه و تهش اعدامه! یهو داد زد: پس چطوری می‌خوای کمکم کنیییی؟ با همون لحنِ آروم لب زدم: اگه همکاری کنی هیچ‌کس اعدام نمیشه کیوان، هیچ آسیبِ جدی‌ای نمی‌بینی! خنده هیستریکی کرد. - هه، د..دروغ میگی خوشگل‌تر از راست! با حرص ادامه داد: دروغ نگو محمد... ا..اگه هم اعدام نشم، ص‍..صددرصد اونا منو می‌کشن. لبخند تلخ و محوی زدم. + دیدی بهت گفتم به خواست خودت این‌کار رو نکردی؟ تهدیدت کردن! پل پشت سرت رو خراب نکن کیوان... فقط کافیه خودت بخوای، تا همه چیز درست بشه! بچه‌ها همچنان جرأت نمی‌کردن چیزی بگن و کاری کنن، موهای فرشید روی پیشونیش ریخته بود و چشماش از عصبانیت سرخ شده بودن و نفس‌نفس می‌زد. رسول و سعید بازوهاشو گرفته بودن که باز یهویی به کیوان حمله نکنه! خوشحال بودم که حداقل دیگه بهم شک نداره..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
کم‌کم خیسی و گرمی خون رو روی گردنم حس می‌کردم، دوباره صداش زدم: کیوان... با صدای ضعیفی زمزمه کرد: ب‍..بعد از من... م‍..می‌رن سراغِ... مادرم و خواهرام! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و اخم کم‌رنگی بین ابروهام نشوندم. + هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن! ما هستیم، هوای تو و خانواده‌ات رو داریم. صدای نفساش به گوشم می‌خورد، انگار می‌خواست چیزی بگه ولی نمی‌تونست و دو دل بود. داوود با احتیاط کمی جلو اومد و با لحن آروم و تأثیرگذاری گفت: کیوان... تو عین برادرمون می‌مونی، توروخدا رفاقت‌مون رو خرابش نکن! با بغض ادامه داد: اصلا... اصلا منو جای آقا‌محمد بگیر، تو رو به هر کی می‌پرسی ولش کن کیوان... به خاطر چاقویی که زیر گلوم بود و دستی که دورش حلقه شده بود، نفسم داشت تنگ می‌شد! دلم برای بچه‌ها می‌سوخت... کیوان بی‌توجه به حرفای بچه‌ها، با صدای لرزون و شرمنده آروم کنار گوشم لب زد: حلالم کن آقامحمد... تا بخوام حرفش رو تحلیل کنم، با یه حرکت چاقوش رو از جلو توی کتف راستم فرو کرد! نفسم رفت... بیرون کشیدن چاقو به اندازه فرو کردنش درد داشت! بچه‌ها داد زدن و دویدن سمت کیوان، اما فرشید بی‌توجه بهشون با تمام سرعت فقط دوید طرف من! چشمام جز تاری و سیاهی چیزی نمی‌دید، افتادم روی زانوهام و تا مرز برخورد به زمین رفتم که فرشید به آغوشم کشید! اونقدر درد داشتم که متوجه نشدم چی بهش گفتم و چی شنیدم، خیلی سردم بود.. صدای گلوله و دادِ کیوان و سر و صدای بچه‌ها رو می‌شنیدم، امّا نه توان جواب دادن به فرشید رو داشتم و نه قدرت باز کردن چشمام رو... کم‌کم نفسام سنگین شد و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" مغزم قفل کرده بود، انگار داشتم خواب می‌دیدم... کابوس! همه هجوم بردن سمت کیوان که مبادا بخواد کار دیگه‌ای بکنه، تونستن دستگیرش کنن.. این وسط من تنها فرمانی که از مغزم گرفتم این بود که بدوام طرف محمد! کنارش با زانو روی زمین فرود اومدم و قبل از اینکه بی‌افته زمین کشیدمش توی بغلم و دستم رو زیر سرش گذاشتم. دست لرزونم رو روی زخمش کشیدم، چهره‌اش درهم شد... از درد پاشو روی زمین می‌کشید. داشتم روانی می‌شدم، جلو چشمم داشت پرپر می‌شد و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که براش انجام بدم. کم‌کم دستام از خونِ زخمش خیس و سرخ شد! خونی که پاک بود، خیلی پاک! اشکام شروع به باریدن کرد... حالا دیگه چشمای پر محبت فرمانده‌ام بسته بود! با گریه صداش زدم: محمد... آقا‌محمد... توروخدا اگه صدام رو می‌شنوی جواب بده! چند لحظه که گذشت، به آرومی پلک زد.. مردمک چشمای قشنگش بدجور می‌لرزید! لبخند بی‌جونش بیشتر آتیشم می‌زد... با چشمایی نیمه‌باز و صدایی ضعیف و لرزون آروم لب زد: گفته بودم... زمان... همه چیزو... مشخص می‌کنه! دستش رو بوسیدم و نگاهم رو به زمین دوختم... - فر..شید... نگام... کن! آروم سرم رو بالا گرفتم.. - حالا دیگه... می‌تونم... بهت بگم... داداش؟! لبم رو محکم گاز گرفتم که شاید هق‌هقم به گوش بقیه نرسه! چشمامو به نشونه تأیید باز و بسته کردم و با صدایی آروم و لرزون لب زدم: آره داداشم... آره! پلکاش آروم روی هم رفت، سرش رو کمی عقب برد و گفت: سردمه... داداش... فرشید... حس کردم نفساش سنگین شد! + آقا‌محمد... جوابی نداد.. قلبم شروع کرد به تند زدن! با پشت دستم اشکامو پاک کردم و با تردید، دوباره و بلندتر از قبل صداش زدم: محمد‌جان... اینبار با وحشت نگاهش کردم، دیگه رسماً داشتم فریاد می‌زدم! + محمدددددد... تو رو به مرگ فرشید جواب بدهههه... محمدددددددد! تلاشم بی‌فایده بود. برای یه لحظه به نبودنش فکر کردم، حتی تصورشم داغونم می‌کرد. مخصوصاً حالا که دلشو شکسته بودم و حتی نتونستم ازش حلالیت بطلبم! خدایا نبرش... حداقل الان نبرش! بچه‌ها جلو اومدن و به زور از محمد جدام کردن، به خودم که اومدم توی ماشین بودیم و دنبال آمبولانس‌ها... حالم اصلا خوب نبود، حرفا و رفتار و مرام و معرفت محمد مدام توی ذهنم چرخ می‌خورد و لحظه به لحظه عذاب وجدانم بیشتر می‌شد! پشت سر آمبولانس‌ها حرکت می‌کردیم، زیرلب صلوات می‌فرستادم و از خدا می‌خواستم اتفاقی برای محمد نیفته چون در این صورت هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودمو ببخشم. بالاخره رسیدیم بیمارستان، پیاده شدم و دویدم طرف آمبولانسی که محمد توش بود. برانکارد رو بیرون آوردن و سریع رفتیم طرف سالن و بچه‌ها هم پشت سرمون... نگاهم فقط به صورت رنگ پریده و لباس خونی محمد بود، گلوم بخاطر تحمل فشار بغض درد گرفته بود. محمد و کیوان رو بردن اتاق‌عمل، به دیوار تکیه دادم و ازش سر خوردم. دستای لرزون و خونیم رو مقابلم گرفتم، دستایی که از خون برادرم سرخ بودن! هنوزم نمی‌تونستم چیزایی که دیدم رو باور کنم. هنوزم می‌خواستم همه اینا خواب باشه و سریع‌تر بیدار بشم و این کابوس لعنتی تموم بشه. دستی رو شونه‌ام نشست، سرمو بلند کردم. سعید بود که خم شده بود طرفم و با چهره گرفته و ناراحت نگاهم می‌کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست، کشیدمش توی بغلم و بی‌صدا اشک ریختم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" محمد و کیوان رو بردن اتاق‌عمل، پشت در روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. اولین‌بار بود که صدای هق‌هق فرشید رو هر چند آروم می‌شنیدم. سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به در اتاق‌عمل دوختم. باز هم استرس، باز هم ترس از دست دادنِ فرمانده... رفیق... برادر! هر لحظه خاطرات‌مون جلوی چشمام بود و حالِ دلم خراب‌تر از خراب! حالا دیگه تقریباً یک‌ساعتی می‌شد منتظر بودیم. داوود مدام طول و عرض راهرو رو طی می‌کرد، سعید سرِ فرشید رو به شونه‌اش تکیه داده بود و سعی داشت با حرف‌هاش آرومش کنه... سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. تسبیحی که چندسال پیش محمد از مشهد برام آورده بود، طبق معمول همراهم بود. از جیبم درش آوردم و مشغول ذکر گفتن شدم... صداش لرزون بود و ضعیف... - سعید.. سعید اگه زبونم لال... نتونست ادامه بده، چشمامو محکم روی هم فشردم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: هیچ‌وقت نمی‌تونم خودمو ببخشم، خیلی باهاش بد کردم. دقیقاً وقتی باید کنارش می‌موندم تنهاش گذاشتم! مکثی کرد و آروم‌تر گفت: من خیلی بی‌معرفت و نامردم سعید، نه؟ با تأمل لب زدم: حالش خوب میشه، مطمئنم! تو هم نه نامردی نه بی‌معرفت، فقط اشتباه کردی. سرش رو از روی شونه‌ام برداشت و گفت: اشتباه... یه اشتباه احمقانه و خیلی بزرگ! بلند شد و از سالن بیرون رفت، دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم. اومدم برم دنبالش که در اتاق‌عمل باز شد و پرستاری بیرون اومد. داوود و رسول رفتن سمتش، من زودتر نزدیکش رسیدم و گفتم: چی شد؟ ~ اون آقایی که دستش گلوله خورده بود حالش خوبه، چند دقیقه دیگه هم میارنش بیرون.. سر تکون دادم و قبل از من رسول پرسید: اونی که چاقو خورده چی؟ حالش خوبه؟ چند لحظه مکث کرد و بعد جواب داد: زخمش عمیقه و عملش هنوز تموم نشده، ببخشید من باید برم! از کنارمون رد شد و رفت... نگاهی به رسول و داوود انداختم که ماتم‌زده به من نگاه می‌کردن، به سختی لبخند زدم و برای آروم شدن‌شون گفتم: خب طول می‌کشه دیگه، نگران نباشید. حرفام از ته دل نبود، شاید برای همین بود که خیلی تأثیری روی بچه‌ها هم نذاشت... چند لحظه که گذشت، کیوان رو بیرون آوردن.. با سایت تماس گرفتم و گفتم یه نفر از بچه‌ها رو برای مراقبت از کیوان بفرستن بیمارستان... بعدم به زور داوود رو همراه کیوان فرستادم که تا رسیدن نیرومون مراقبش باشه. رفتم توی محوطه بیمارستان، چشم چرخوندم تا فرشید رو ببینم. روی نیمکت نشسته بود و سرش رو بهش تکیه داده بود. دستی لای موهام کشیدم و پاکج کردم طرفش... چشم از در اتاق‌عمل برداشتم و نگاهی به ساعتم انداختم، ده دقیقه‌ای از بیرون اومدن کیوان گذشته بود. دیگه کم‌کم داشتیم نگران می‌شدیم که تخت محمد از اتاق‌عمل بیرون اومد! سریع خودمون رو رسوندیم بهش، رنگ به رو نداشت... دکتر هم اومد بیرون و سعید رو به ما گفت: شما باهاش برید، من می‌مونم راجع‌به وضعیتش با دکتر حرف می‌زنم! از خدا خواسته قبول کردیم، دستمو روی میله تخت محکم کردم و راه افتادیم... برای چندمین‌بار شمارهٔ آقا‌سعید رو گرفتم و باز هم صدای تکراری اپراتور توی گوشم پیچید! - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً تماس حاصل فرمایید. ناامید گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. قرار بود اگه نگران محمد شدم تماس بگیرم و از حالش باخبر بشم، ولی حالا... چشمامو محکم روی هم فشردم و سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم. «محمدِ من حالش خوبه، سالم و سلامت برمی‌گرده پیش‌مون و دوباره همه‌چیز مثل قبل میشه، با همدیگه زهرا رو بزرگ می‌کنیم و...» تلاشم رو می‌کردم با این حرفا خودم رو آروم کنم. با صدای گریهٔ زهرا به خودم اومدم و همون‌طور که به طرف گهواره‌اش می‌رفتم لب زدم: اومدم مامانی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بچه‌ها رو به زور فرستادم سایت و فقط خودم و فرشید موندیم بیمارستان! از پشت شیشهٔ آی‌سی‌یو خیره شده بودم به چهره‌اش و چشمایی که حالا بسته بود، بهش اکسیژن وصل کرده بودن. واسه هزارمین بار نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت ۷ عصر بود و با گذشت هشت‌ساعت از زمان عمل، محمد هنوز بیهوش بود! دستمو روی شیشه گذاشتم و آروم نالیدم: پس چرا بهوش نمیای؟ آخه مردمومن، تو که می‌دونی چقدر چشم‌انتظار داری! یک‌ساعت دیگه هم گذشت. با صدای لرزون فرشید چرخیدم طرفش، لحنش پر اضطراب بود. - رسول خیلی وقته بیهوشه، ا..اتفاقی براش نیفته! اخم کردم و گفتم: خدا نکنه، زبونتو گاز بگیر. سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، خودمم نگران بودم و دیگه نمی‌تونستم صبر کنم. برای همین گفتم: تو همین‌جا بمون، من میرم با دکترش حرف می‌زنم! سر تکون داد و با عجله رفتم طرف دکتر که تا اون لحظه بخاطر شلوغ بودنش و چندتا عمل اورژانسی‌ای که پیش اومده بود، نتونسته بودیم درست و دقیق راجع‌به وضعیت محمد باهاش صحبت کنیم، از بدشانسی ما بود که درست همین امروز بیمارستان شلوغ‌تر از همیشه شده بود. دکتر داشت با یه نفر حرف می‌زد، آروم صدا زدم: ببخشید دکتر... چرخید طرفم، به مکالمه‌اش با اون آقا پایان داد و بعد از رفتنش گفت: درخدمتم! + می‌خواستم بدونم بیمارِ ما کی بهوش میاد؟ متعجب پرسید: مگه بهوش نیومده؟ دلم ریخت! با اضطرابی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم: نه، هنوز بیهوشه.. دستی به موهاش کشید و گفت: شما بفرمایید، من چند دقیقه دیگه برای معاینه‌اش میام. با تردید سر تکون دادم و دور شد، با اینکه لحنش معمولی بود نگاهش پر استرس بود و این استرس به منم سرایت کرد. برگشتم پیش فرشید که سریع از جاش بلند شد و پرسید: چی شد؟ نفس عمیقی کشیدم. + الان میاد معاینه می‌کنه! مکثی کردم و برای عوض کردن بحث پرسیدم: کیوان چطوره؟ - پیشِ پایِ تو تلفنی با طاها حرف زدم، حالش خوبه.. با ورود دکتر و پرستارا به آی‌سی‌یو چرخیدیم طرف‌شون که سریع وارد اتاق محمد شدن، ده‌دقیقه‌ای گذشت و بالاخره بیرون اومدن. رفتیم سمت دکتر و با شتاب گفتم: چی شده دکتر؟ نفسی گرفت و جواب داد: متأسفانه بدنش به داروها واکنش شدید نشون داده، علت بهوش نیومدنش هم همینه! ضربان قلبم بالا رفت، زیرلب یا‌حسینی گفتم و فرشید با ترس گفت: بگید که خطرناک نیست... حالش خوب میشه دیگه، مگه نه؟! چشمامو محکم روی هم فشردم و با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زدم: الان باید چیکار کنیم؟ ~ فعلا فقط می‌تونیم دوز داروها رو پایین بیاریم، دعا کنید حالش بهتر بشه! با‌اجازه.. از کنارم رد شد و من مات و بی‌حرکت مونده بودم، توانایی انجام هیچ کاری رو نداشتم. فرشید چرخید طرف دکتر، با چشم‌های سرخش نگاهش کرد و با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه گفت: می‌تونم... ببینمش؟ آروم چرخیدم طرف‌شون، نگاه دکتر بین من و فرشید جابه‌جا شد. نمی‌دونم چی توی چهره‌هامون دید که گفت: فقط یه نفر، در حد چند دقیقه! بغض بدی به گلوم چنگ زد، انگار بازم باید برای برگشت به حالِ خوبِ گذشته صبر می‌کردیم. چند دقیقه از رفتن دکتر گذشته بود که رو به فرشید گفتم: برو دیگه... سرشو بلند کرد و گیج نگاهم کرد، لبخند تلخی زدم و ادامه دادم: مگه نمی‌خواستی محمدو ببینی؟! جلو اومد و خودشو توی آغوشم رها کرد، ناخودآگاه دستام دور کمرش حلقه شد و بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشتم. ازم جدا شد و همون‌طور که اشکاشو پاک می‌کرد، به طرف اتاق قدم برداشت و داخل رفت. صدای زنگ موبایلم باعث شد نگاهم رو از شیشهٔ آی‌سی‌یو بگیرم، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و نگاهی به شماره انداختم. سعید بود! دستی به صورتم کشیدم و صدامو صاف کردم، از آی‌سی‌یو بیرون اومدم و دکمهٔ اتصال رو لمس کردم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: بیشتر از آن است؛ نمی‌توان شمرد! حالم را فقط گریه می‌داند و بس(: منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy