eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم پیش بقیه ایستادم و نگاهم رو دادم به آقا داوود ... اخ از درد داشت به خودش می پیچید... خدایا منو ببخش اگه من بیشتر حواسم بود اینطوری نمیشد ... توی افکار خودم بودم که صدای رسول منو به خودم اورد... با کمک فرشید روی پام ایستاده بودم و داوود رو نگاه می کردم... داشت درد می کشید ... نمی تونستم وایستم و درد کشیدن داداشم رو تماشا کنم واسه همین قدم برداشتم که برم توی اتاق اما فرشید مانعم شد... با لحنی که خشم داخلش موج میزد سعی در کنترل خشمش داشتم گفتم : ولم کن...😠 فرشید: کجا می خوای بری؟؟ من: ول..م..ک.ن.. ( از خشم تیکه تیکه میگه) فرشید: تا نگی ولت نمی کنم... این دفه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با داد گفتم: مگه کوری؟؟ نمی بینی داداشم داره درد می کشه؟؟ می خوام برم پیشش...😡 این دفه آقا محمد اومد و گفت: محمد: اروم باش رسول ... خوب میشه... من مطمئنم خوب میشه...🥺 این بار با صدایی که بغض داخل موج میزد گفتم: چطوری آروم باشم؟؟ مگه نمی ببنین داداشم داره درد می کشه؟؟ آقا محمد منو توی آغوشش کشید و دستش رو توی موهام فرو کرد... همونجا بغضم شکست و تبدیل شد به اشک و اشکم تبدیل شد به هق هق...❤️‍🩹 چند لحظه بعد هق هق هام با دریا مخلوط شد ... هق هق های دریا باعث شد به خودم بیام و خودم رو جمع و جور کنم... از بغل آقا محمد بیرون اومدم و لنگون لنگون رفتم سراغ دریا... اون تو بغلم گرفتم که باعث شد صدای هق هق هاش بلندتر بشه... کمرش رو نوازش کردم و کنار گوشش گفتم : آروم باش خواهری آروم باش... می دونم می دونم داری زجر می کشی ... اما آروم باش... توروخدا آروم باش... حرف هام باعث شد که کمتر بی قراری کنه و هق هقش کمتر بشه ... همینطور که دریا رو بغل گرفته بودم به داوود زل زدم ... دوباره با دیدن وضعیتش اشک توی چشمام جمع شد...🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بدنم حرکت نداشت درد داشتم... نمیدونم چرا.. نمیدونم چرا از محمد و بقیه... هه محمد!! چقدر دلم براش تنگ شده..🥺 دکتر: خب آقا داوود میتونی انگشتاتو تکون بدی؟ من: نمیشه!! عه... خدایا تکون نمیخورد هیچ حسی نداشتم آخخخ خدایااا... دکتر: آروم باش پسرم طبیعیه نگران نباش.. من: آقای دکتر هیچ حسی ندارم!! نمیتونم پاهامو تکون بدم!! دکتر: عه آروم گفتم که طبیعیه...😇 سرمو یکم آوردم بالا که با دردی که تو قفسه سینم پیچید کوبیده شدم به تخت آیییی... نفسم بالا نمیومد... دکتر اومد بالا سرمو گفت دکتر: چیکار میکنی!؟ بابا تو بدنت ضعیف شده نباید اینقدر بع خودت فشار بیاری... چشمامو از درد روی هم گذاشتم و فشار دادم و گفتم: ... من: د..د..ک..تر... ق..ف...قف..قفسه..سی..ن. آخخخ!!! دکتر:چیزی نیس نگران نباش واسه شوک هایی که بهت وارد شده اینطوریه... چ..چ..چییی شوک؟ دکتر:اهوم... شوک... قضیه و داستان طولانی داره ... ..... ملافه رو از روی بدنم کنار کشید دستگاه های زیادی بهم وصل بود... دستشو آروم گذاشت روی بازوم که ... آییییی با اینکه آروم گذاشت ولی خیلی درد داشتم... دستگاه هارو دوباره روی بدنم چک کرد و گفت: تا امشب باشه تو همین اتاق میمونه... بازم میام معاینش میکنم.. بهش یه مسکن تزریق کنین تا دردش کمتر بشه .. هواشو داشته باشین ... حواستون باشه به غیر از شما پنج نفر کسی دیگه نباید بیاد خب؟ چندتا پرستار که اونجا بودن: بله چشم... دوباره ملافه رو کشید روم با بالا اومدن ملافه نسیم و باد کمی بهم خورد... دکتر رفت و یکی یکی پرستار ها پشت سرش رفتن.. خیلی عجیب بود!! نمیدونستم چند روز بی هوش بودم!! اصلا امروز چند شنبس؟؟ وای خدایا اگه نتونم پاهامو تکون بدم چی!! اگه از کارم بیفتم چی؟؟ از استرس حالم داشت همینجور بدتر میشد... اون اتفاقی که تو عملیات افتاد مدام برام تکرار میشد!!خیلی آزار دهنده بود!! دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم... با تپش قلبم دستم هم تکون میخورد... مثل همیشه نبود.. یه صدای و ساز دیگه ای داشت!! آهنگی که همراه با تپیدنش میزد مثل همیشه نبود... چشمامو روی هم گذاشتم.. بازوی راستم خیلی درد میکرد... موقع برخورد سعی کردم فقط یه طوری دورش کنم ولی مجبور شدم که با دستم اونو از اون قسمت خارج کنم... ( منظورش هول دادن دریا هست) آخرین صدایی که بعد صدای گلوله ها تو گوشم بود و مدام میپیچید صدای داد و فریاد رسول بود!! چقدر دلم براشون تنگ شده!! هه... رسول ،فرشید، محمد ، سعید ،فرزاد،بهتره بگم بابا فرزاد!! از حرفام خندم گرفته بود! خدایا من عقلمو از دست دادم؟ داوود... اونی که اگه دو ثانیه یه جا میشست همه تعجب میکردن!! من حتی تو خوابم در حال چرخش و جنب و جوشم... حالا نمیدونم چند روزه که خوابیدم!! سعی کردم یکم تکون بخورم.. به تخت چسبیده بودم... آخخ... بازوم بد تیر میکشید!! خدایا کی میخوام از شر این تخت و اتاق خلاص بشم!!؟؟ حالم زیاد خوب نبود ... اما باید تحمل می کردم... حداقل به خاطر بچه ها... توی همین افکار بودم که دکتر از اتاق خارج شد... سریع گفتم: ... من: آقای دکتر حالش چطوره؟؟ دکتر:خداروشکر همه چی بخیر گذشته اما تا امشب فعلا تو این اتاق باشه... اگه مورد خاصی نبود و اتفاقاتی نیوفتاد منتقلش میکنم بخش... من: یعنی چی دکتر؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
وقتی آقا محمد و استاد رسول سوژه جدید پیدا می کنن😁 @Kafeh_Gandoo12😎
خب دوستان گل توضیح شخصیت ها👇🏻 آقا محمد ، آقا داوود ، آقا رسول ، آقا فرشید ، آقا سعید ، دریا خانم و فاطمه خانم هستن... خواهر برادری ها👇🏻 آقا محمد و آقا داوود برادر هستن... آقا رسول و دریا خانم خواهر برادر هستن... آقا فرشید و فاطمه خانم خواهر برادر هستن... آقا سعید و ستاره خانم هم خواهر برادر هستن... نکته👈🏻 اینها یه اکیپ هستن به جز ستاره خانم خواهر آقا سعید که دکتر هستن... بعد چون خیلی باهم صمیمی هستن گاهی اوقات همدیگر را خواهر یا برادر صدا می کنن😁
بی طاقت پرسیدم: من: دکتر یعنی چی؟؟ سعید منو چسبوند به خودش و گفت:برادر من ... آقا محمد... تو که اینجوری نبودی... توکلت به خدا باشه... درست میشه همچی... ... اونقدر بغضم سنگین بود که هر لحظه امکان فرو ریختنش وجود داشت! من: سعید! سعید: جانم؟ من: م..م..یخوام..ببی..ن..نمش... سعید: الان خوب نیستی ، بزار سر یه فرصت مناسب... من:ن..نه..الان سعید: آقا محمد... من:خواهش میکنم سعید!! دیگه صبرم تموم شده! سعید سکوت کرد و گفت :به شرط اینکه بی قراری نکنی که اذیت بشه ها! من: ب..باشع... بعد هم رفتیم سمت اتاق... ... جلو در سعید بهم گفت: خودت برو من اینجا میشینم تا بیای.. بعد هم رفتم در زدم.. تق تق تق... صدای گرفته و بی جون داوود اومد که گفت:ب...بله؟ بغض مو قورت دادم و درو باز کردم :اجازه هست؟ داوود که با دیدن من اومد خودشو بالا بکشه با دردی که بدنش رو تسخیر کرد مچاله شد و صورتش در هم رفت خودمو بهش رسوندم...😰 من: داوود!! داوود: آییی... د.دا..داش... من: جان دلم.. الهی من قربونت بشم... نگفتی دل داداش میگیره!! با صدای بی جونی گفت:د...لم ..دلم..ب..را..ت..ون...تن..گ..شده..ب..ود.. بعد هم قطرات اشک مهمون گونش شد و ادامه داد: ب..ا..با..م..ح..مد....نم..ی..د.و..نی..چ.ی..کشی..د...م... من: قربونت بشم اینجوری اشک نریز... پیشونیشو بوسیدم و نشستم کنارش... داوود.. خوبی؟ داوود:آ.ره..دا..داش..ن..گرا..ن..ن..باش... دستشو گرفتم تو دستم و چند بوسه به قسمت هایی از دستش کاشتم... داوود:م..حمد..ن..کن..ععع... من:جان محمد قربون تو بشم من... داوود:این..ج..و..ری..نگو..فک..ر..میکنم..ب چم!! بعد هم تک خنده کرد ... صورتشو نوازش کردم و گفتم:تو به هر سن و سالی برسی بازم داداش کوچیکه خودمی داداش داوود خودم! داوود:مح..مد... من:جانم؟! چیزی میخوای؟ داوود:خ..خ...خ..هوفففف خ..ی..لی..دو..ست ..دارم... با این حرفش کنترلم خارج شد و اونو به بغلم کشیدم.. صدای هق هق خفه داوود بلند شد که اشک منم جاری شد... یکم که دردش نگیره اونو فشار دادم و کنار گوشش گفتم: بهم قول بدع زودتر خوب بشی با عزیز بریم خونشون!! داوود خودشو جدا کرد و مات و مبهوت بهم نگاه کرد ... گفتم:میفهمم آقا داوود ... داوود:چیو؟ چ..یز..خا..صیه؟ گفتم:کوچه علی چپ؟ گفت:ن.ه..خ..یر... ن..رو..نا..کجا.آ..باد... من: منکه میدونم تو...😌 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 پ.ن: منکه میدونم تو... پ.ن: قربونت برم داداشی خودم... پ.ن: خیلی دوست دارم...
... حرفمو قطع کرد و گفت: ش..م.ا..چی؟؟؟ من: یعنی میگی من تورو نمیشناسم داوود خان؟؟؟؟ داوود: د..دا..داش..خ.ب..بگید..چی؟؟ م..ن..ک.ه..از..حر..فای..ش..ما..چیزی..نم..یف..همم... من: باشه فرض میگیرم نمیدونم تا خودت بهم بگی اصلا قبوله؟ همونجور متفکر و مبهوت نگاهش رو بهم دوخته بود که با برخورد چیزی به شیشه هردو به طرف شیشه برگشتیم... نگاهی به شیشه کردم سعید بود که اشاره می‌کرد یه لحظه برم بیرون ... حتما کار واجبی داره... داوود که نگاهش رو دوخته بود به قیافه سعید بعد از چند ثانیه کوتاه با هیجان گفت: _عهه س‌..س..سعید!!!! انگار خاطرات و اشخاص آرام آرام براش تداعی میشدن که بعد از مکث و نگاه های عمیق یه شوک بهش وارد می‌شد... شونه داوود رو آرام دست کشیدم و بلند شدم ... به محض خروجم از در اتاق سعید پرید و جلو و گفت: _محمد بدو همین الان باید بریم اداره ! من: آرومم چه خبرته سعید اداره واسه چی؟؟؟ چیشده؟؟ سعید: همین الان آقای عبدی زنگ زد... من: خب؟چی گفت؟ سعید: گفتش که بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه عملیات دست داشته رو بزنن ... من: واقعاا؟؟ سعید: آره آره فقط گفت خودتون رو سریع تر برسونین اداره ... من: باشه برو من برم به داوود بگم زود میام... سعید:منتظرم زود بیا آقا محمد ... وقتی سعید رفتم دوباره برگشتم توی اتاق ... داوود که انگار منتظر بود و حس کنجکاویش فوران کرده بود گفت: _چ..ی..شده د..اداش؟؟ من: داوود خداروشکر بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه ای که پیش اومد دست داشته رو بزنن ! داوود: و..و..اقعا؟ من: اوم... محمدد...داداش...ت..تو..ا..اداره ه..مه..چی..مر..تبه؟؟ من: اهوم آره خداروشکر همه چی عالیه فقط جای شیطون خالیه ... خنده ای سر داد که گفتم : _من برم دیگه مراقب خودت باش باز میام بهت سر میزنم ... ببخشید توروخدا میدونی که حسابی شلوغم وگرنه پیشت میموندم ... داوود: ح..حله آقا... من: حله؟ الانم؟ بازهم خندید و دل من با خنديدنش آروم گرفت... بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و از اتاق خارج شدم... داشتم با سعید می رفتم که ایستادم و روبه فرشید گفتم : فرشید تو نمیای؟؟ فرشید: نه آقا می خوام اینجا بمونم... من: باشه ... بعد هم همراه با سعید رفتم... ... در طی مسیر راه هیچ حرفی بین منو سعید رد و بدل نشد و فکر و ذهن هردومون به این متمرکز بود که این پرونده کی تموم میشه... راهی که فکر کردیم آخراشه تازه ب بسم الله بود و ما هنوز زمین بازی و اطلاعات مشخصی نداشتیم... سعید که وارد محوطه شد توقف کرد و گفت که من برم تا ماشینشو پارک کنه و بیاد... بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا... به محض ورودم چشمام رفت سمت جای خالی فرزاد که یه عکس روی میزش قرار گرفته بود ... نگاه پر از درد و خسته ام را به دور و اطراف دادم که دیدم جلو میز اصلی آقای عبدی و علی و محسن ( یکی از بچه های سایت) وایستادن ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 پ.ن: رد یکی رو زدن... پ.ن: جای خالی فرزاد...
علی زیر لب چشمی گفت و من هم رفتم سمت اتاقم... حالا که داوود به هوش اومده بود و عزیز هم دو سه ساعت پیش فرستاده بودم خونه راحت تر میتونستم کار بکنم ولی ذهنم و حواسم همش بیمارستان بود.‌.. مانیتورم رو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد... <همسرجان> بی وقفه جواب دادم : _الو؟ سلام خانم... _سلام محمد جان خوبی؟ داوود چطوره؟ _خوبه خداروشکر من حقیقتش اومدم اداره... ولی داوود خوب بود نگران نباش... _آها خداروشکر... میگم اشکال داره منو عزیز بریم بیمارستان؟ _چطور؟ _آخه عزیز خیلی بی تابی میکنه بهش گفتم بزار از محمد بپرسم ببینم اصلا میتونه داوود و ببینه یا نه تا بلکه یکم آروم بشه‌... _ ای بابا... چیکارکنم؟؟ مادره دیگه عطیه جان... اشکال نداره ،الان زنگ میزنم هماهنگ میکنم بی زحمت ببرش تا ببینتش... _باشه چشم کاری نداری محمد جان؟ _نه گلم مراقب خودت باش ... منو از حال خودتون با خبر کنین... _ بازم چشم خداحافظ‌... _خدانگهدارت... *** تلفنم رو که قطع کردم یکی در زد ... _بفرمائید _سلام آقا گفته بودید بیام کارم داشتین؟ _سلام سعید جان آره بیا بیا تو... سعید سری تکون داد و اومد داخل... درو پشت سرش بست و نشست روی نزدیک ترین صندلی به من... _بفرمائید آقا من درخدمتم _سعید خبر داری که پای دو نفر جدید به پرونده باز شده؟ _جدید؟ نه کین؟ _شارلوت والر تبعه آمریکا و سباستین تبعه فرانسه... _واقعا؟؟ خب؟ ظاهرا تو اداره یه نفر داره جاسوسی میکنه... _جانن؟؟؟ تو اداره خودمون؟؟؟؟ _آره متأسفانه... البته این یه احتماله... چون‌توی تماسی که سباستین با شارلوت داشت درمورد یه منبع حرف میزدن که دسترسی به اطلاعات داره و منتظرش که اطلاعات رو براشون بفرسته... قطعا فقط یه نیرو از اینجا میتونه این همه اطلاعات داشته باشه... و اینکه فقط یک بخش هست که دسترسی کامل به پرونده و ها اطلاعات داره... سعید بعد از چند دقیقه مکث گفت: _بایگانی اطلاعات... درسته آقا محمد؟ _متأسفانه بله تو این چند روز اخیر هم دو سه تا پرونده گم شده... احتمالا اتصالی کار ما توی اتاق بایگانی حل میشه ... _پس یعنی میگید کار کار خودیه؟؟ _صد در صد خیر... _پس... _سعید اینو همیشه یادت باشه کسی که جاسوسی میکنه هیچوقت از ما نیس... _آها بله حرف شما درست... سعید یکم مکث کرد و بعد از چند دقیقه گفت: _آقا چرا سباستین رو بازداشت نمیکنیم؟! اون که الان توی چنگ ماست... _نه باید حواسمون بهش باشه از سباستین میتونیم به بالا تریا برسیم... _یعنی میگید امکان ارتباط با رئیس و سردسته رو داره؟ _نه ببین قطعا یه سردسته نمیاد با یه آدمی مثل سباستین که هم در معرض خطر ارتباط بگیره... ولی حالا شاید با بقیه در ارتباط باشه که مارو به نتیجه برسونه... الان دیگه سباستین مهره ماست ‌... _بله آقا متوجه شدم اگه با من کاری ندارید من برم به کارام برسم... _باشه بر... حرفم با صدای علی نصفه موند که داشت صدام میزد... نگاهی به سعید انداختم و هردو باهم بلند شدیم رفتیم بیرون... علی همونطور که به صفحه مانیتور زل زده بود گفت: _آقا محمد بیاین سریع... شارلوت یه تماس داره با فرکانس و سیگنال بالا... عجله کنین ... پله هارو یکی دوتا رد کردم و خودمو رسوندم به علی... هدست رو سمتم گرفت که ازش گرفتم و روی گوشام تنظيمش کردم تماس برقرار شد... شارلوت بدون معطلی گفت: _هی سلام سیما ( یکی از دستان و همکاران شارلوت ) چطوری؟! _سلام شارلوت چه عجب یادی از ما کردین!!!! _ببخشید دیگه سرم شلوغه چقدر تغییر کردی سیما! _واقعا؟ خوشگل شدم؟! بعد هم صدای خندش بالا رفت _آره آره خیلی خوشگل شدی... _خب؟ من درخدمتم قطعا واسه احوال پرسی زنگ نزدی ... _آره آفرین... ببین الان زنگ زدم فقط یه آماده باش بهت بدم... _آماده باش چی؟! _یه عملیات توپ برات دارم آماده باش... به مریم میگم همه چیو تا بهت بگه ... _باشه پس من منتظر مریم میمونم با گفتن این حرف شارلوت بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه تماس و قطع کرد هدست رو گذاشتم رو میز و رو به علی گفتم: _همه ی این تماس هارو میخوام مو به مو با آدرس علی باید همه هوش و حواستو بزاری تا بتونیم اینو خانم شارلوت رو به دام بندازیم... _چشم آقا به کلیه تیم های اطلاعات آماده باش دادم ... منتظر و آماده ایم آقا... _خوبه انشاءالله رسول هم به زودی میاد کارت کمتر میشه ... علی‌ یه موقع نشه که متمرکز بشید روی این تلفنا و از بقیه چیزا یادتون بره ها... _نه آقا بله چشم حواسمون هست ... بهمون اعتماد کنین ... ... برگشتم توی اتاق و نشستم پای مانیتور ... آخخ خداکنه زودتر رسول بیاد واقعا نیرو کم داریم... لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تا بریم بیمارستان... از پله ها اومدم پایین و جلو اتاق عزیز به در چند تقه کوچیک زدم... صدای عزیز از پشت سرم اومد که گفت: _دخترم اینجام بریم؟ متعجب برگشتم و دیدم لباساشو پوشیده و نشسته روی پله های ورودی حیاط... بهش گفتم: _عزیز جون با چه سرعتی آماده شدین؟! _دخترم ان شاءالله مادر میشی میفهمی چرا حالی دارم ... دلم بی قراره بچمه ... _دورتون بگردم من ... چشم بریم... رفتم سمتش که بلند شد... ریموت ماشین رو زدم د در رو برای عزیز باز کروم تا بشینه بعد هم درو بستم... سوار ماشین شدم و حرکت کردم. .. ... به محض اینکه رسیدیم بیمارستان عزیز با عجله پیاده شد و رفت داخل... بعد از اینکه ماشین و پارک کردم رفتم داخل... ... به محض ورودم به بخشی که داوود بود دیدم عزیز جلوی در و میخواد بره داخل... برگشت و بهم نگاهی انداخت... بهش گفتم: _عزیزجان من نمیام میشینم همینجا... _باشه دخترم ... بعد هم بدون معطلی رفت داخل... دل تو دلم نبود... داوود من ،پسرک شیطون من الان آروم خوابید بود... رویی صندلی که کنارش بود نشستم... چشمامو دوختم به صورت مظلوم و ماهش... دلم میخواست نوازشش کنم ،دلم واسه صداش تنگ شده بود... اما دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم... دستمو گذاشتم بالاسرش و زل زدم بهش. .. ته دلم قربون صدقش میرفتم که چشماشو آروم باز کرد... لبخند و روی لبام کش اومد و بغض سنگینی مهمون گلوم شد... داوود یکم دور و برش رو نگاه کرد و خیره شد به چشمای من... بعد از یکم مکث یکدفعه گفت: _ع...ع..عزیززز خودشو بالا کشید که صورتش جمع شد آروم دستمو گذاشتم رو شونش و خوابوندمش ... معذب بود بچم... دستمو گرفت و بوسه ای پشت دستم کاشت ... اشک تو چشمای قشنگش حلقه زد و رو بهم گفت: _م..م..مامان د.دلم خیلی ..ب..برات ..تنگ‌.ش..ده..بود بعد هم قطره اشکی به زلالیه قلبش از روز گونش غل خورد پایین... بهش گفتم: _دورت بگردم الهی نمیگی دل مامان هزار راه میره... داوود تو چیکار کردی با خودت پسرم!؟ _مردمک چشماش رفت پایین و گفت: _شرم..ندتم عز..یز... شرم..نده _دشمنت شرمنده باشه عزیزدلم... باعث افتخار و سربلندی منه پسرام دوتا کوه استوار و محکم هستن... تبسم کوچکی روی لباش نقش بست و گفت: _شرم..ندم نکن..ین ... وظایف..مون رو ..انجام میدیم ما..مان... دستی به موهای خوش حالتش کشیدم و گفتم : _رو سفیدم کردی داوود رو سفیدم کردی... _ 😅🙃 بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مظلوم خیره شد بهم... نگاهش دل سنگ و آب می‌کرد... صورتشو نوازش کردم و خودشو لوس کرد و گفت: _ما..مامان پ..پ..پاهامو..ن..نمیتونم..ت..تکون..بدم... _دورت بگردم عزیزدل مادر نگران نباش به خاطر اینکه چند وقتیه که بیهوش بودی اینجوری شدی ان شاءالله زودتر بلند میشی... چشماشو بست و لبخند کوتاهی زد... .. مغزم دیگه حسابی جواب کرده بود... از هر راهی میرفتم به در بسته میخوردم... لعنت به اون اوضاع کذایی... دستامو کوبیدم رو میز که آقای عبدی وارد اتاقم شد... سریع بلند شدم نزدیک بود بیفتم که خودمو جمع و جور کردم. .. _سلام آقا _علیک سلام آروم باش... _ببخشید آقا ذهنم خستس نتونستم خودمو کنترل کنم... _محمد این راهش نیست ... به اعصاب خودت مسلط باش... نزار این موانعی که بر سر راهت قرار گرفتن از یه مامور صبور و متفکر یه آدم خسته بسازن... _بله آقا شما درست میگید... _محمد میدونم فشار زیادی رو داری تحمل میکنی از یه طرف وضعیت داوود ، از یه طرف هم این پرونده در هم پیچیده ... _ ... _گره گشا اون بالاییه محمد... اگه یه در رو به روت میبنده صدتا در دیگر رو باز میکنه ... فقط باید با خونسردی و توکل بهش جلو بری... ما باخت نمیدیم محمد... نگران نباش... سر به زیر انداختم و گفتم: _آقا شرمنده ام... چشم دقتم رو بیشتر میکنم ... _نه ببین دقت نه دقت لبه مرز دیگه... میگم خونسرد و آروم باش... _چشم آقا ... _چشمت بی اشک محمد آقا... کارت تموم شد برو یکم استراحت کن... _بله حت... گوشیم زنگ خورد و اسم عطیه روی صفحه گوشی نقش بست... _ببخشید آقا ... _راحت باش من میرم به کارت برس... @Kafeh_Gandoo12😎