#موقت
سلام
عید میلاد رسولِ مهربانی، پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام را خدمت شما تبریک میگویم.
میدانید عادت ندارم برای موضوعات این چنینی مزاحم کسی شوم. همه ما در اطرافمان ازایندست اتفاقات و این جور آدمها کم نداریم. ولی قصهٔ این خانواده فرق میکند.
زن و شوهری جوان، چند سال است بهعلت بیماری و مشکلاتِ پسرشان، به اطراف تهران مهاجرت کردهاند.
پسر هشت سالهشان بهخاطر تولد زودرس و نرسیدن اکسیژن مشکلاتی دارد. پاها و دستانش توان ندارند. چشمانش نیاز به عمل دارد و هر روز باید کاردرمانی شود.
ماشین فرسودهای داشتند آن هم چند وقت قبل که حسینشان را برای کاردرمانی برده بودند، دزد برده است.
تازگی هم صاحبخانه برای تمدید خانه 150 میلیون ازشان خواسته است.
حالا این زوج جوان برای به دوش کشیدن همهی این رنجها تنها ماندهاند.
این را هم بگویم عزتنفسشان زبان زد است. آنقدر که با سماجت راضی شدند پیگیر وام یا قرض شوم.
قسمتی از پول تأمین شده. ولی هنوز حدود 50 میلیون نیاز دارند.
اگر میتوانید کمک کنید و یا اگر خودتان یا اطرافتان کسی میشناسید که میتواند قرض بدهد و یا وامی هماهنگ کند. منت بگذارید و به من اطلاع دهید.
برای وام و یا قرض هم نگران نباشید، من خودم ضامن بازپرداختش میشوم.
شماره کارت خدمت شما (روی کارت بزنید کپی میشود):
6104338916910512به نام مصطفی محمد دوست در پناه امامزمان(ع) باشید.
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود.
باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتیم چی توی چمدانمان داریم؟!
خیلی وقت بود چمدانم را باز نکرده بودم.
بازش کردم. محتویاتش را کمی زیر و رو کردم و چیزهایی نوشتم ...
یک ساعتی میشود تمرین را نوشتهام. ولی هنوز سر چمدان نشستهام.
این هم از همان عادتهای بد است...
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطره
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود. باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتی
چمدانم از چمدان همهتان سبکتر است. نه که نخواهم چیزی در آن بگذارم. تا دلتان بخواهد چیزهایی دارم که بخواهم توی چمدانم باشد. ولی مگر آدم چند بار قرار است اینجور چمدانی را پر کند؟ مثلاً یکبار دلم خواست تکهنانی که سالهای راهنمایی مادرم برایم توی کیفم میگذاشت را داخل چمدان داشته باشم. بعدش فکر کردم شاید کپک بزند. یا روز آخری که پدرم را داخل پارچه سفید پیچیدیم. دلم پی انگشترش رفت. ولی آنجا هم دلم نیامد. انگشترش را کربلا برده بود. اسم آقا را هم رویش حک کرده بود. با خودم گفتم پیش خودش باشد بهتر است.
حالا شاید فکری شده باشید که با این حساب چیزی توی چمدان ندارم و حتماً خیال میکنید برای همین سبُک است. اشتباه میکنید. اینطورها نیست. چمدانم پر است. همان روز که روی پدرم خروارها خاک ریختند. وقتی برگشتم خانه. پدرم صدایم کرد! نه یکبار. چند بار. میدانستم مرده. ولی صدایش را میشنیدم. همان جا صدایش را در آغوش کشیدم و بعدش گذاشتم توی چمدان. چند وقت بعدش بوی صندوقچه مادرم که توی اتاق گنبدی تهخانهمان است دلم را لرزاند. از آن هم یکتکه گذاشتم توی چمدان. مادرم همیشه وقتی میخواستم از پیشش بروم دستش را بالا میآورد و برایم دست تکان میداد. همیشه میدیدم وقتی دست تکان میدهد. گونههایش میلرزد. خب مگر میشد از آن قاب پُر غم و عشق، توی چمدانم نباشد؟ من حتی صدای شروع برنامه رادیویی "صدای دهکده" را هم از آن سالها آوردهام توی چمدانم. بوی باران. صدای گاو همسایهمان که همیشه منتظر علوفه بود را هم دارم. این اواخر لای همه اینها عطر خانه مادربزرگم را هم پیدا کردم. فقط عطر هم نبود. صدا هم داشت. مادربزرگم حافظ قرآن بود و همیشه قرآن میخواند. راستش این را همین دیروز پیدا کردم. وقتی میخواستم خندهٔ ماسیده روی لبِ دخترک فلسطینی با آن موهای خاکی و سرخ را کنار قاب انگشت و انگشتر خونی بگذارم. دستم به آن خورد. عطر و صدا باهم بالا آمدند و پخش شدند توی حال و هوایم.
غیر اینها، چیزهای دیگری هم توی چمدانم جا دادهام. ولی با همه اینها چمدانم سبک است. حتی درش که باز باشد. چیزی تویش نمیبینید. همین دیروز وقتی شانههایم از خستگی کشیدن چمدان شل شده بود. دوستم گفت: «چته؟ انگار خوشی زیر دلت زده.» من ولی فقط چمدانم سنگین بود...
#بازی_نوشتاری
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطرات
همیشه توی انتخابهایم سختگیرم. چیزی را به این راحتیها قبول نمیکنم. هر استادی را نمیپذیرم.
این همیشه خوب نیست. ولی برای من جواب بوده. اگر میبینید عقبم، ایراد جای دیگر است.
اینها را چرا میگویم؟
میگویم که بدانید به این راحتیها راهی جلویتان نمیگذارم. استادی معرفی نمیکنم.
مدرسه مبنا را بعد از چند سال گشتن و گیجی پیدا کردم. دیر پیدایش کردم. ولی آنقدر خوب بوده که جبران مافات باشد.
من اهل تبلیغ نیستم. این هم برمیگردد به همان روحیه سختگیرانهام.
میخواهم دعوتتان کنم به یک چالش. به یک روش جدید. به یک زیست خلاقانه.
ازتان میخواهم برای خودتان یک دریچه باز کنید. به خودتان فرصت دهید دنیا را زیباتر ببینید. شیرینتر زندگی کنید.
شاید علاقه و انگیزهای برای نوشتن نداشته باشید. یا فکر میکنید استعدادش را ندارید. شاید هم مثل من سرتان شلوغ باشد.
بگذارید اینطور بهتان بگویم: نوشتن فقط قلمبهدست گرفتن نیست. نوشتن یک سبک زندگی است. یک نگاه است. یک مهارت است برای بهتر زندگیکردن. بهتر کارکردن.
آدمهایی که درگیر عالم نویسندگی میشوند کار و زندگی موفقتری دارند. دنیایشان متفاوت است. رفتارشان. دیدهشان. مشاهداتشان. روابطشان و حتی کارشان یکجور دیگر میشود.
اگر میخواهید حالتان بهتر باشد. از من میشنوید فرصت را از دست ندهید. روزی یک ساعت کافی است. وقت بگذارید. گوشه خانهتان پنجرهای دربیاورید. دریچهای که به بهار باز میشود.
تا دیر نشده دوره نویسندگی خلاق مدرسه مبنا را ثبتنام کنید.
ارزشش را دارد...
🆔 @mabnaschoole
🆔 @mmohammaddoust
حدود دو ماه قبل تلفنی با مادرم صحبت کردم. وقتی مبلغ اجاره خانهام را شنید، سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. از بزرگی خدا گفت. از اینکه شاید برنامه خدا برای من این باشد. آخر سر هم مثل همیشه به صبوری دعوتم کرد.
جمعه قبل دوباره باهم صحبت کردیم. گفت از وقتی شنیده چقدر اجاره میدهم. هر روز قبل از اذان صبح برای گشایش در کارهایم دو رکعت نماز خوانده.
از نگرانیش چیزی نگفت. ولی من فهمیدم خیلی نگران است.
آنقدر که هر روز، قبل از اذن صبح. چادر گلگلیاش را سر کرده و بهترین وقت عبادتش را پیش خدا برای من رو انداخته.
توی دورههای نویسندگی، استاد یک جمله کلیدی داشت: «توی نویسندگی گاهی نگو! نشان بده!»
این جمله غیر از نویسندگی خیلی جاها به دردم خورده. خیلی جاها کمکم کرده و کارم را راه انداخته است.
از عصر که خبر حمله تروریستی مزار حاج قاسم عزیز را شنیدم، با خودم گفتم کاش ایندفعه از انتقام نگویند. کاش نشان دهند...
#حاج_قاسم #انتقام #نگو_نشان_بده
#نویسندگی
@mmohammaddoust
همه آماده بودند. نیم ساعت مانده به اذان صبح، سجادهشان پهن بود. صدای هقهق گریه لای نفسها خُرد میشد و توی فضا میپیچید.
شب اولش بود بین بچهها میماند. با صدای اذان بیدار شد. امام که قد قامت الصلاة را بالا برد، از در وارد شد. چشمهایش جلوی پایش افتاده بود. انگار توی دلش شرمندگی بار گذاشته بودند. موج جاماندگی صورتش را جمع کرده بود. نگاهش را میدزدید. ته سالن نمازش را خواند. منتظر شد. همه که رفتند بلند شد. به سمت اتاقش رفت. دستش عقبتر از خودش روی دیوار کشیده میشد...
دلم خواست کمی بوی آن حسِ جاماندگی. عقب افتادن. بقیه را خوب دیدن. توی دلم بپیچد.
یکبار از بزرگی شنیدم. میگفت: «نمازی که مچالت نکنه نماز نیس. نمازی که بعدش بقیه رو خوبتر از خودت نبینی...»
#در_جمع_خوبان
#نماز
#گاهنوشت
@mmohammaddoust
ما این چندوقت اینجا هستیم. جمکران.
استکانِ کمرباریک چای را که روی لبمان میگذاریم. عکس گنبد فیروزهای توی چشممان برق میاندازد.
این چند وقت، اینجا آدمهای درجهیک، کم به خودش ندیده. ولی قصه مهمان فردا برای من فرق میکند. فردا یک مهمان ویژه داریم.
آقای جوانآراسته یک طلبه معمولی است. این را وقتی توی خیابان باشید و نشناسیدش فکر میکنید. اگر مثل من گمشدهای داشته باشید. و عمری در پیاش دویده باشید. آقای جوان میتواند برایتان یک راهنما، یک استاد درجهیک باشد.
فردا قرار است صبحمان را طوری دیگر آغاز کنیم. قرار است صبح، ساعت 8 آقای جوان عزیز که از کاربلدهای روایت و نویسندگی است. برایمان از روایت بگوید.
آقای جوانآراسته مؤسس و مدیر مدرسه نویسندگی مبنا است. مبنا بزرگترین مدرسه نویسندگی کشور است.
اگر قم هستید. چشم ما فرش قدمهایتان خواهد بود.
دلخوشمان کنید و در جمع ما باشید.
اگر تصمیمتان این شد روشنای قلبمان باشید. به من پیام بدهید.
#روایت
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#نویسندگی
@mmohammaddoust
دنداندرد امانم را بریده. خواب از چشمانم فرار کرده.
از سر ناچاری رو به قبله کردم. برای مادرم دعا کردم. از خدا خواستم پدرم امشب مهمان حسین باشد. لیست حاجتهای ریز و درشت را برای خدا ردیف کردم.
یاد چیزی افتادم. این چند روز چیزی در من پیدا شده. گمشدهای که باید باشد ولی نیست.
قبلا کتاب زیاد میخواندم. ولی مدتی است کمتر شده.
چند روزی است حس میکنم. خواندن کافی نیست. باید عاشق کتاب باشم. فکر میکنم دلباختگی مرا دچارش میکند.
آخرین دعای من، همین بود. عاشق کتاب باشم. کتاب جزئی از زندگیم باشد.
ولی الان من فقط کتاب را دوست دارم.
حالا دنداندرد جایش را با دردِ بیکتابی عوض کرده ...
#گاهنوشت
#سحر
@mmohammaddoust
من آدم تصویرم. آدم قصه. به جزئیات علاقه دارم. وقتی یک آدمی را با اتفاقات همراه کنند. دیوانهوار دنبالش میکنم. غرق چالشهای ریز و درشت شخصیت داستانها میشوم.
وقتی فیلم میبینم. رمانی دست میگیرم. یا حتی وقتی پای یک انیمیشن حواسم از اطراف پرت میشود. دنبال جزئیاتم. دنبال قصهٔ آدمها.
زندگی آدمها شاید به ظاهر چیز خاصی نداشته باشد. ولی همین اتفاقات معمولی زندگی یک آدم. وقتی پای جزئیات پر آب و رنگش وسط باشد. چالشها و دردسرهایی که داشته. بیاندازه جذاب میشود.
من وقتی بیرونم، با آدمها ارتباط میگیرم. توی تاکسی. صف اتوبوس. وسط بازار و هرجا که بشود با آدمها گفتگو کرد. به حرف میگیرمشان. آدمهایی که دیدم. یک ویژگی مشترک دارند. همهشان به قصه که میرسند پایشان شل میشود. دلشان پی داستان آدمها میدود. پی جزئیات. دنبال اینکه بدانند شخصیت داستان من چه به سرش میآید.
ما برای ارتباط باهم. برای گفتگو با مردم. راهی جز روایت و قصه نداریم. روایت زبان حرف زدن است.
امروز. اینجا دورهم جمع شدیم تا آقای محمدعلی رکنی عزیز و کاربلد از روایت و قصه برایمان بگوید.
#روایت
#رؤیاپردازی
#نویسندگی
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
🆔 @mmohammaddoust
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای من. این تصویر جذاب است. من اتصالم با امامزمانم بریدهبریده است. گاهی یک عکس. یک شعر. سکانسی از یک فیلم. دلم را میلرزاند. این ویژگی آدمی است که گاهی هرز میرود. باید چیزی باشد تا متصلش کند. آدمهای شر هیچ ارتباطی با امامشان نمیگیرند.
اینجا ولی جز من، آدمهای دیگری هم هستند. آدمهای به ظاهر معمولی. ما اینجا بهشان میگوییم امام. من چند روز است کنارشانم. هرچه بیشتر میبینمشان. کوچکی توی دلم بیشتر میروید.
آدمهای خوب. آدمهای امامزمان. سربازند. اینها نیاز به تصویر ندارند. در بیربطترین اتفاقات، امامزمان را میبینند. پیدایش میکنند. وجودشان لبریز است.
برای من باید کسی باشد. هر روز سرشارم کند. انگیزهام بدهد. ولی امام سرشار است. انگیزه میدهد.
من در جمع امامان مساجد کشورم. در جمع آدمهایی که در گوشهکنار کشور بدون هیچ تصویری متصلاند.
صبح ما با این تصویر آغاز میشود.
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#طراحی_نقشه_پیشرفت_محله
#یوم_الاختتام
🆔 @mmohammaddoust
🆔 @roydad_arman
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مدرسه استثنایی برود. صدایش به ناله بلند شده که آنجا بچههای معلول را میبینم. بچههایی که دستشان جمع شده. چشمشان درست نمیبیند. مشکل دارند. من این بچهها را که ببینم بغضم میگیرد. آنوقت همهاش باید گریه کنم. نمیتوانم درس بخوانم.
قبلاً برایتان گفتهام. حسین توی شهرستان به دنیا آمده. سه قلو بودهاند. خواهر برادرش همان روز اول مردهاند. دستگاه اکسیژن بهشان نرسیده. به حسین هم اکسیژن دیر رسیده. آن اوایل پدر مادرش متوجه مشکلش نشدند. حالا حسین هشت سالش شده. خوش استعداد است. فقط نمیتواند راه برود.
دو روز پیش حسین زنگ زده. گفته: برایم کاری کنید. دوست ندارم بروم مدرسه استثناییها.
با خودم قرار گذاشتم هرطور شده خوشحالش کنم. حسین آقای قصه ما، کربلا را خیلی دوست دارد. فکر کردم شاید آنجا دلش آرام بگیرد. زیر نگاه ارباب، چشم و دلش باز شود. حداقل بعد از زیارت، دلش به دلتنگی حرم گرم خواهد شد.
پدرش کارگر است. توی این سالها هرچه داشته خرج پسرش کرده. خرج کاردرمانی و گفتار درمانی.
پدر حسین هیچ وقت نتوانسته مادر حسین را به آرزویش برساند. مادرش همیشه توی رؤیایش دست حسین را گرفته. توی آغوشش گرفته. روبروی گنبدِ طلایی آقا ایستاده. بعد به گنبد خیره شده. اشک توی چشمانش حلقه زده. چشمش افتاده به پای پسرش. نرمی دست دردانهاش که توی دستش جابجا شده. اشک شره کرده روی گونههایش.
پدر حسین هیچ وقت نتوانسته کربلا برود. مادرش هم هنوز کربلا نرفته.
دل مادر حسین پُرِ غم است. فقط برود زیر قبه آرام میشود.
اگر میخواهید سهمی داشته باشید. اگر دلتان میخواهد دستهای پینه بسته پدر حسین. دل شکسته مادرش و امید چند سال در گلو مانده خود حسین، برسد کنار ضریح ششگوشه. بسمالله...
کمک کنید این خانواده. یک عکس سه نفره، بین الحرمین داشته باشند...
شماره کارت (روی شماره بزنید کپی میشود)
6037997547972118#کربلا #کاشت_لبخند #سهم_حسین 🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مد
قبلا با محبت شما مشکل خانهشان حل شده.
کاش بودید و برق چشمانش را میدیدید. نمیدانید این مادر چقدر خوشحال شد.
میدانم متنی که نوشتم طولانی است. ولی قصه پر غصه این خانواده است. خانوادهای که عزت نفس توی چشمهای سربهزیرشان موج میزند.
منت بگذارید بخوانید و به بقیه برسانید. میخواهیم تا تولد آقایمان اباعبدالله. دوباره خوشحالی توی چشمشان برق بیندازد...
فصل تابستان. زیر سایه درختهای باغ بابا. میوهها که آب توی دهانمان میانداخت. بابا قند توی دلش وا میشد. پیشانیاش را چین میداد. چشمهایش را میکشید سمت زردآلوهای آویزان و میگفت: «زمستون خوب بوده. کرم نداره. شیرینه.» لابد چشمهای گرده شدمان را میدید که ادامه میداد: «درختی که برف زمستون روش نشسته باشه. خاک پاش یخ زده باشه. میوهش شیرینتره. کرمم به جونش نمیفته.»
اگر برف نیاید. کرم به جان درخت میافتد. ما آدمها اگر طعم تلخ سختیها را نچشیده باشیم. یخ و سردی روزگار، روحمان را مچاله نکرده باشد. ثمر نخواهیم داد. بیمزگیمان آدمها را خواهد رنجاند. میوهمان کرم به جانش خواهد افتاد....
فشار و سختی تمام که بشود. میوه بر درخت زندگی مینشیند. آدمهای سختی نچشیده، زود آفت به جان روحشان میافتد.
#گاهنوشت
#برف_زمستانی
#سختی
#رشد_در_سایه_سختی
🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مد
حسین آقا کربلایی شد. 😍
لطف شما گلنرگس توی دلش رویانده. عطرش، روزگار من را هم پر کرده. نمیدانید چقدر خوشحالم. بیاندازه حالم خوب است...
به مهر شما هزینه کربلای حسینجان تأمین شد.
حالا باید پدر و مادرش را همراهش کنیم.
کمکم کنید. من تنهایی نمیتوانم 🙏🙏
دوره مقدماتی بود یا پیشرفته، یادم نیست. استاد در جواب کسی گفت: «ادبیات متعهد. محصول آدم متعهده.» جمله استاد شاید دقیق این نبوده باشد. ولی مضمونش همین بود.
این روزها از سر اجبار. قبل از اذان صبح. باید همراه آدمهای اهل سحر باشم. قبلاً گفتهام بهشان میگوییم امام.
امامها سحر که میشود. شانههایشان آرام میلرزد. صدای اذان صبح که توی هوا پرواز میکند. با مُژههای بههمچسبیده، چهرههای به خنده باز شده. به من سلام میکنند. من بهناچار باید کنارشان بیدار باشم.
نمیدانم آدمهای متعهد سحر بیدارند یا خواب. اصلاً آدمی که سحر بیدار است متعهدتر است؟ نمیدانم. ولی این چند روز. سحر، سوت سبحانالله گفتنشان که بلند میشد. چیزی توی قلمم میریخت. ذهنم آرام میشد. دستم شوق نوشتنش میگرفت. انگار آب دریا بالاآمده باشد. باران باریده باشد. همه چیز جوانه میزند.
من اهل سحر نیستم. این چیزها را هم نمیفهمم. ولی حس میکنم، خیلی کاری به نیت ندارند. فکر میکنم سحر چیزهایی میدهند.
کاش این آدمها همیشه کنارم باشند. چقدر خوب میشد، از سر اجبار هم شده. سحر بیدار باشم. آنوقت تمام روز، قلمم روی کاغذ خواهد رقصید...
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#سحر
🆔 @mmohammaddoust
شاخههای روی آتش. گرما به تنشان که میخورد. به همه طرف کش میآیند. نمشان که برود. بیحرکت میشوند. بعدش خاکستر خواهند شد. آنوقت سوار بر باد به هر سو میروند...
غروب جمعه است. درد مچالهام کرده. به امید پرواز بر بال باد...
#غروب_جمعه
🆔 @mmohammaddoust
زیر پیراهن بابا که از پیراهنش جلو میزد. خون میجهید توی صورتمان. پیژامه راهراهش توی مهمانی فکمان را پُرِ درد میکرد. بس که دندان رویهم میساییدیم. از بلند حرفزدنش کلافه میشدیم. وقتی میخندید دلمان میخواست دستمان را بگذاریم جلوی دندانهای تابهتایش.
ما دهه شصتیها، از پدرهایمان چیزی شبیه اینها توی ذهن داریم. با همه اینها پدر برای ما قهرمان بود. فقط خودمان اجازه داشتیم نوک انگشتش که از جوراب میزد بیرون. توی ذهن «اه» بلندی هوار بکشیم. پسر همسایه اگر زیر چشمی قد و بالای بابا را ورانداز میکرد. چشمهایمان آنقدر بزرگ میشد. پسر همسایه از ترس اینکه بیفتد توی سیاهی چشممان، نگاهش را میانداخت توی آسمان.
پدرهای ما آدمهای خیلی معمولی بودند. چهرهشان. لباس پوشیدنشان. حتی حرفزدنشان. بااینهمه. پدر بودند. شببیداریهایشان را دیده بودیم. دعای نیمهشبشان. کله صبح بیرونزدنشان و کفش کهنهشان را وقتی برای ما کفش نو میخریدند. باباهای معمولی ما پدر بودند.
درست مثل همین حاجآقا که سحر، توی صف سرویس بهداشتی دیدم. از بوشهر آمده بود یا شاید هم شیراز. موهای سروصورتش هر کدام به یک طرف رفته بود. نصف پیراهنش از توی شلوار بیرون سُریده بود. ولی معلوم بود پدر است. نگران جهیزیه دختر تازه عقد شدهی همسایه مسجد بود. پی آینده بهتر محله...
حاجآقا خیلی معمولی بود. ولی پدر بود.
#طراحی_نقشه_پیشرفت_محله
#امام
#رویداد_آرمان
#سحر
🆔 @mmohammaddoust
🆔 @roydad_arman
ما اینجا میزبان امامان محلات کشوریم..
🌱🌿🌾🌴🌻
شاید ناراحت باشید. توی فشارهای اقتصادی کمر خم کرده باشید. برخی اخبار لجتان را درآورده باشد.
هرچه باشد. آدم عاقل پنجره را نمیبندد. پنجرهای که میتواند نور بیاورد. هوای تازه توی اتاق بریزد و دریچهای باشد برای فریاد...
اگر میخواهیم تسویه حساب کنیم. یا لج کسی را درآوریم. روبروی خودمان نایستیم. با خودمان تسویه حساب نکنیم. مراقب باشیم دریچه را نبندیم.
شاید من خیلی عاقل نباشم. ولی سعی میکنم مثل آدمهای عاقل رفتار کنم.
من فردا رأی میدهم. همه حرفها و حسابکتابها را گذاشتهام برای روی کاغذ رأی.
#رأی_میدهم. نه چون فقط ایران را دوست دارم. پای صندوق رفتنم برای آینده است.
رأی یعنی اراده مردم. یعنی جمهوریت.
این را نوشتم که بگویم اگر حتی اعتراض دارید. با رأی میتواند به گوش برسانیدش.
#به_عشق_وطن
#ایران_آباد
🆔 @mmohammaddoust
قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ
با آنها بجنگید تا خدا به دست شما عذابشان کند، خوارشان کند، بر آنها پیروزتان کند، دل مسلمانان را خنک کرده و خشم دلشان را فرو بنشاند...
توبه آیه ۱۴
#انتقام
#القدس_لنا
#فلسطین
#ایران_امن
#وعده_صادق
🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
من فکر میکنم این سفرها، آخرین سفرهای استانی آقای رئیسجمهور نخواهد بود.
از کودکی گاهی پای قرآن نشستهام. یاد گرفتهام آدمی که شهید میشود. زندهتر میشود. توانش، امکاناتش بیشتر میشود. دست و پای بستهاش، باز میشود. نیاز ندارد هواپیمایی باشد. چند ساعت روی صندلی بنشیند و بعدش با خستگی برسد وسط جمعی و امید بریزد توی دلشان.
بعد از این سید ابراهیم چشمش دنبال صداها خواهد دوید. دنبال دردها و نیازها. پی ندای دخترکی روستایی در چهارمحال و کهگیلویه. ناله پیرمردی تکیه زده به دیوار گِلی در روستایی نزدیک مرز درحِ خراسانجنوبی. دنبال صدای دادخواهی زنی توی بلوچستان. لابلای ترافیک همت و نواب. سید حتما دوست داشته به غزه سفر کند. حالا لابد با خیال راحت میتواند پرواز کند تا کنج خرابهها و امید توی دل دختر یتیمی بکارد. زیر گوش رزمندهای رجز بخواند. حالا دیگر رئیسی به همهجا سفر خواهد کرد. افغانستان، لبنان. سفرهایش را تا کمی آنطرفترها هم خواهد کشاند. تا هرجا خوانده شود خواهد رفت.
سفرهای شهیدِجمهور بیشتر از قبل خواهد بود. سید ابراهیم با دستِباز روی بغضها و دردها مرهم خواهد گذاشت.
با همهی اینها، سید با آن چهرهای که حتما هنوز خنده دوستداشتنی روی لبش مانده. دستهایی که تا ابد برایمان گرم خواهد ماند. قرار است برای بار آخر، سفر استانی داشته باشد.
اگر درخواستی دارید بجنبید. نظمش بدهید. همین که بدانید چه میخواهید کافی است. خودتان را به مراسم بدرقه برسانید. برنامه این چند روز شهیدِجمهور شلوغ است. توی دو روز قرار است پنج سفر استانی داشته باشد.
این دفعه لازم نیست نامه بنویسید. سید صدایتان را از هر فاصلهای خواهد شنید. مطمئن باشید صدایتان وسط فریادها گم نخواهد شد.
من هم چیزهایی نوشتهام. از بغض کلمه تراشیدهام. میدانم سید روی برق گونهام شرمندگیم از نق زدنها و غر زدنها را خواهد خواند. سید خواهد شنید که قدر دانش شدهایم...
#شهیدِجمهور
#خادم_الرضا
#محبوبِ_آسمان
🆔 @mmohammaddoust
مرهم دردها
#رئیسیعزیز
نا امید نبودم. فقط از آدمها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدمها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچکس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته میشد آمده بودیم. هیچکس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. میدانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی میدانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم.
هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبهای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم میسوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمیشد.
صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بیمیلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. میدانستم نباید توقع جواب داشته باشم.
گوشی را انداختم کناری و پلکهایم را روی هم گذاشتم.
روز بعد باید به درس و بحث میرسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماسها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید بهجا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسیام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف میزنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ...
رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شمارهام را ندارد.
او رئیسی بود. عزیز جمهور ...
#خادم_الرضا
#عزیزجمهور
#شهیدِجمهور
#شهید_خدمت
#خاطرات_جهادی
🆔 @mmohammaddoust
این روزها دلتنگیمان عود کرده. توی هر تصویر دنبال نشانهای از گمشدهمان میگردیم. بعد که پیداش کردیم، بغض میپرد تو گلویمان. از گرم شدن گونههایمان بعد از شنیدن ضرب آهنگ یک موسیقی آشنا کیف میکنیم. امان از نیشِ خندههای تلخ، نگاههای زیر چشمی، نیش زدنها، دردشان آه از دلمان بلند میکند.
شاید این دردها برای بعضی ماندگار نباشد. لابهلای شلوغیهای روزگار گم شود. ولی برای خیلیها اینجور نخواهد بود.
دیروز فیلمی از مردی میانسال با لباس پاکبانی دیدم. گریه میکرد. مثل مادر از دست دادهها، دستهایش هوار میشود روی سر و صورتش. دستفروشی کنار بساطش، به جایی دور خیره شده بود. صدای شهیدِعزیز موسیقی متن نگاهش بود. زنی میانسال روی جدول، چشمهایش توی آسفالت غرق شده بود.
این چند روز بچههای درح مدام زنگ زدند. نگران آینده بودند.
#شهیدِجمهور برای خیلیها امید بود. پشتیبانی درجهیک. دلگرمیِ روزهای سخت. شبیه یک پدر، پدری که همه تلاشش حال خوب خانوادهاش است.
ما بزرگ از دست دادهایم. دلگرمی روزهای سختِ خیلیهامان رفته. دلمان از غم لبریز شده. با اینهمه نا امید نیستیم. پدر این مردم حواسش به خانواده خواهد بود. ما یادمان نخواهد رفت منتظریم...
این تصویر دختر شیهد اسداللهی است. دختری از اهالی دیار آفتاب، خراسانجنوبی. بعد از رفتن پدرش، شاید کسی اینگونه بهمهر در آغوشش نگرفته بود. حالا باز دوباره عکس آغوش را بغل گرفته...
#شهیدِجمهور
#شهیدخدمت
#شهیدِمردم
#رئیسیعزیز
🆔 @mmohammaddoust