eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.6هزار دنبال‌کننده
32 عکس
16 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_315 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله پاشدم رفتم در گاهی اتاق داشتم ناصر رو نگاه میک
به قلم من یه بار ، بهم خورده کرمانشاه سه چهار روز نیستم معصومه خوب گوش کنه ببین چی میگم ... تا من برمیگردم هیچ کس هیچ کاری نمی کنه نه پیغام براشون میدی نه پس غام ... دندون روی جیگر بزارید ، درست میشه حالا نمیشد توی این اوضاع و احوال بارتو میدادی یکی دیگه میبرد تو نمی رفتی اتفاقا خودم گفتم یه بار راه دور بهم بدید برم اگر نرم سر کار حاج نصرالله هوا ورش میداره که ببین باباشو خونه نشین کردم . نگاه کردم به مامانم که داشت چه جور از خونسردی بابام حرص میخورد . بابام رو به کرد من دیشب ناصر بهت زنگ زد ؟ نه نزد من زنگ زدم گوشیش خاموش بود فکر کنم شارژ باطریش تموم شده گوشیش خاموش شده . یه خورده بهم نگاه کرد و گفت ... الان پاشو زنگ بزن ببین جواب میده از گوشی خونه بهش زنگ زدم ... بازم گفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد جواب نمی ده نه ؟ بابا میگه خاموشه یه نفس عمیق کشید ... عیب نداره بابا جون صبر کن درست میشه بابم خدا حافظی کرد رفت به مامانم کمک کردم سفره رو جمع کردیم ... رفتم اتاق علی اصغر ... دیدم یه مقوا بزرگ با چند عکس که از روزنامه بریده جلوشه مزاحم که نیستم نه بیا بشین داری روزنانه دیواری درست میکنی ؟ اره پس فردا سیزده آبانه معلم پر ورشیمون مسابقه روز نامه دیواری گذاشته میخوای بهت کمک کنم آره بیا نقاشی هاشو برام رنگ کن وای که چقدر دلم برای مدرسه تنگ شد دوست داشتم همه تکلیفهای علی اصغر رو خودم بنویسم ... روزنامه دیواریش تکمیل شد ... نگاه کردم دیدم چقدر کمدش و کتابهاش نامرتبه ... شروع کردم براش جمع و جور کردن ... چشمم افتاد به یه دفتر که جلدش شیبه چفیه و عکس شهد ا روش نقش بسته بود ... خیلی ازش خوشم اومد ... خواستم بگم اینو بده به من که خودش گفت ازش خوشت اومده ؟ با لبخند گفتم اره مال تو برش دار . چقدر قشنگه چند خریدیش نخریدم تو مسابقه کتابخانی حوزه شرکت کردم نفر دوم شدم بهم جایزه دادن ... خطکارم داره صبر کن اونم بهت بدم از توی کشوش خطکارشم بهم داد ... اذان ظهر رو گفتن نماز خوندیم ... ناهارم خوردیم ... علی اصغر رفت مدرسه مامانم عادت داشت بعد از ناهار جواد و میخوابوند خودشم میخوابید ... منم رفتم تو اتاقم ... زنگ‌زدم به ناصر بازم گوشیش خاموش بود ... رفتم تو فکر ... یعنی چرا گوشیشو خاموش کرده ... چرا بهم زنگ نمی زنه ... یه خورده فکر کردم هیچی به ذهنم نرسید ... من عادت به خواب بعد از ظهر نداشتم حوصله ام حسابی سر رفته بود ... یه خورده به دور و بر اتاقم نگاه کردم ببینم چیزی پیدا میکنم سرمو باهاش گرم کنم ... چیزی پیدا نکردم ... خیلی حوصلم سر رفته بود ... فکرم رفت پیش بچه های پایگاه بسیج نگاه ساعت کردم سه بعد از ظهر بود ... گوشیمو برداشتم زنگ زدم به خانوم قربانی ... چند تا بوق خورد برداشت الو بفرمایید سلام سلام شما ؟ منم نرگس عه نرگس جان تویی خوبی ؟ کجایی ؟ خونه مامانمم میخواستم ببینم پایگاه برنامه داریم منم بیام نرگس جان به شوهرت گفتی نیای برات درد سر بشه حوصلم خیلی سر رفته بود ... گفتم نه هیچی نمیشه شما الان مسجدید اره بچه ها اینجا دارن سرود آماده میکنن منم الان میام باشه پس با مامانت بیا خدا حافظی کردیم و تماس و قطع کردم ... یادم افتاد ناصر گفته بود به کسی شماره نده ... خدا کنه خانوم قربانی شماره منو ذخیره نکنه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_316 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله من یه بار ، بهم خورده کرمانشاه سه چهار روز نیست
به قلم حاضر شدم رفتم مسجد ... بچه ها داشتن سرود تمرین میکردن ... بعضی ها هنوز سرود رو حفظ نکرده بودن داشتن از روی برگه میخوندن ... تو صف آخر وایسادم نگاهمو دادم به یکی از برگه ها شروع کردم باهاشون خوندن ... خانوم مهدی که جلوی بچه ها ایستاده بود و با بالا و پایین کردن دستهاش ریتم خوندن بچه هارو هدایت میکرد منو دید ... با لبخند بر لبش و اشاره سرش بهم خوش آمد گفت ... از ته دل حسرت خوردم به بچه های پایگاه ... خوش به حالشون چقدر بهشون خوش میگذشت . تمرین تموم شد خانوم مهدی به بچه ها استراحت داد ... تا بچه ها منو دیدن ... اومدن جلو سللللام نرگس خوبی ... چه عجب ... بالاخره اومدی بسیج ما تو رو دیدیم فریده اومد جلو ... همدیگر رو بغل کردیم چه خوب که اومدی نرگس ... دستشو گرفتم باهم رفتیم پیش خانوم مهدی و خانوم قربانی بعد از سلام و احوال پرسی گفتم‌ اسم منم بنویسید برای سرود خانوم مهدی گفت نرگس جان پس فردا اجرا داریم تو تمرین نکردی نمی خوام که تک خوان باشم ... میخوام جزء گروه باشم ... قول میدم تا پس فردا حفظش کنم ... تو رو خدا اسم منم بنویسید آخه موضوع چیز دیگه است ... حفظ و امادگی و تمرین یه طرف ... ببخشید نرگس جان ناراحت نشی ... رضایت همسرتم یه طرف برای اجراش هرکجا برید با مامانم میام هیچی نمی گه بنویسید اسممو قول نمی دم صبر کنم ببینم چیکار میتونم بکنم رو کردم به خانوم قربانی شما بگید بزار اسم منو بنویسه ... اونم فقط منو نگاه کرد بچه ها اماده شدند برای تمرین منم باهاشون تمرین کردم ... دوباره استراحت داد که دیدم مامانم هراسون سرشو کرد تو مسجد نرگس اینجاست ؟ خانوم مهدی رفت جلو باهاش سلام و احوالپرسی کرد ... چی شده ؟؟ چرا اینقدر نگران هستید ؟ مامانم با رنگ و روی پریده ... نفس های تند تند و بلند میکشید ، پرسید نرگس پیش شماست اومدم نزدیک مامانم ... _ سلام یه چشم غره بهم رفت جواب سلام منو نداد چرا اینقدر ناراحتی ؟ بیا بریم عه ... برای چی من نمیام میپرسی برای چی ؟ نگفته پاشدی اومدی اینجا ... اگر شوهرت میومد میگفت نرگس کجاست ؟ من چی جوابشو می دادم اون تا ساعت شیش نمیاد ... شماهم بیاتو بشین یه تمرینه دیگه هست اینم انجام بدیم باهم بریم مامانم که از شدت عصبانیت ... سرخ ، سرخ شده بود لپ خودشو کند و زیر لب گفت ... الهی خدا منو بکشه از دست تو ... میگم بیا بریم ... بیاااا بریم . خیلی خوب الان میام صبر کن برم خدا حافظی کنم با بچه ها برگشتم پیش بچه ها و خانوم مهدی ببخشید بچه ها من الان باید برم ولی فردا میام برای تمرین ... با خانوم مهدی و خانون قربانی خدا حافظی کردم ... از در مسجد اومدیم بیرون نرگس چرا تو اینقدر بی شعور و نفهمی ؟؟ چرا موقعیت خودتو درک نمی کنی ؟ من از دست تو چیکار کنم ؟؟؟ مگه من چیکار کردم مسجد نزدیک خونمونه یه دقیقه اومدم تمرین سرود یادت رفت شوهرت بهت گفت هرجا خواستی بری یا با مامان خودم میری یا با مامان خودت ؟؟؟ آخه حوصلم سر رفته بود اگر حامله نبودی یه کتک مفصل بهت میزدم که دیگه وقتی یه چیزی بهت میگن یادت نره ... امدم اتاقم نگاه ساعت کردم پنج وربع بود ... لباسهامو در اوردم موهامو شونه کردم گل سر سنجاقکی که ناصر برام خریده بود و زدم به موهام ... یه ادکلن هم به خودم زدم ... منتظر شدم که ناصر بیاد ... ساعت شیش و نیم شد نیومد ..‌. زنگ زدم به گوشیش ... گفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد ... از اتاقم اومدم بیرون رفتم پیش مامانم مامان چرا ناصر نیومد ساعت شیش و نیمه ؟ نمی دونم یه خورده صبر کن شاید کاری چیزی براش پیش اومده آخه گوشیشم خاموشه یه نگاهی به من کرد سرشو تکون داد یه آهی کشید و ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_317 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله حاضر شدم رفتم مسجد ... بچه ها داشتن سرود تمرین
به قلم چی بگم مامان جون حالا یه چند روز صبر میکنیم ببینیم چی میشه شام خوردیم سفره رو جمع کردیم ... نگاه به ساعت کردم نُه شب بود ... از گوشی خونه به موبایلش زنگ زدم گفت ... دستگاه مورد نظر خاموش میباشد ... رو کردم به مامانم گفتم زنگ بزنم خونشون بپرسم کجاست نه زنگ نزنی ها ولش کن مامان دلم شور میزنه چرا زنگ نزنم ؟ مگه بابات نگفت بهشون نه پیغام بدید نه پس غام‌ چرا گفت ... من که نمیخوام پیغام بدم میخوام ببینم کجاست و چرا گوشیش خاموشه ؟ نه نرگس جان زنگ نزن دو سه شب دیگه بابات میاد تکلیف تو ... روشن میکنه رفتم پیش علی اصغر ... چرا مامان نمی زاره من زنگ بزنم به خونشون حرفشو گوش کن حتما به صلاح نیست با خودم گفتم ...من باید زنگ بزنم ببینم ناصر کجاست و چرا گوشیش خاموشه ؟؟ نشسته بودم دنبال فرصت میگشتم که جواد به مامانم گفت جیش دارم تا مامانم بردش تو حیاط دستشویی ... فوری زنگ زدم از صدای الو بفرماییدش فهمیدم محمدِ سلام کردم ولی جواب نداد محمد آقا ناصر اونجاست ؟ توبا ناصر چیکار داری ؟ خشکم زد همچین گفت تو با ناصر چیکار داری انگار که من غریبه بودم . آخه هرچی زنگ میزنم میگه دستگاه مورد نظر خاموش میباشد خب حتما نمی خواد جوابتو بده ... تو از اولشم تیکه ما نبودی گفت و تماس رو قطع کرد مثل یخ وا رفتم‌ ... یعنی چی ؟ چرا با من اینطوری حرف زد ... ایکاش محسن ... یا عمه گوشیو بر داشته بودن رفتم اتاق علی اصغر پیشش چی شده نرگس چرا رنگت پریده ؟؟ هیچی ولش کن نکنه فشارت افتاده ... فوری یه آب قند درست کرد داد من خوردم چی شده ابجی ؟ براش گفتم زنگ زدم چی بهم گفته مامان که گفت زنگ نزن چرا زدی ؟ خب میخواستم ببینم کجاست ؟ داره چیکار میکنه ؟ به نظرت چرا گوشیش خاموشه خودشم نیومد اینجا ؟ نمی دونم والا چی بگم میای فردا باهم بریم گاو داری ؟ عه نرگس تو چرا اینطوری میکنی ... مگه بابا نگفت هیچ کاری نکنید تا من بیام من نمی تونم کاری نکنم با اینکه خیلی برام عزیزی ولی من نمیتونم توی این قضیه کاری برات بکنم همون دفعه هم سر رامین بابا حسابی دعوام کرد کمک نکن خودم هر کاری بتونم میکنم .این گفتم ولی تنهایی نمی تونستم چشمامو ریز کرد ملتمسانه گفتم یه چی بگم داداشی ؟ سرشو تکون داد ... بگو فردا میای بریم از تلفن کارتی به خونشون زنگ بزنیم ابرو انداخت بالا و گفت ... نچ نمیام ولش کن چقدر بهش فکر میکنی ... بیا بازی کنیم رفت مارپله رو اورد بیا دیگه ... تاس و گرفت سمت من تو اول شروع کن تاس و گرفتم ... همین که انداختم شیش اومد . سه دست بازی کردیم ... علی اصغر یه خمیازه کشید ... آبجی من خوابم گرفت ...دیگه بسه باشه برو بخواب منم بخوابم صبح که برای نماز بلند شدم اول رفتم سراغ گوشیم ببینم پیام داده ... دیدم نه پیام نداده ... نمازمو خوندم و خوابیدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه دختر روستایی بودم.‌ باوپدررو مادر و دو تا خواهر و برادرم و زندگی میکردم.‌ یه روز گفتن قراره یه خواستگار تهرانی برات بیاد.‌به خیال خودم قرار بود برم‌ تهران و حسابی ذوق کردم.‌حتی وقتی گفتم که پسره سه ماه پیش نامزدش رو طلاق داده هم برام مهم نبود و اصلا نپرسیدم چرا طلاق داده. وقتی اومدن خونمون دیدم قدش نسبت به من کوتاه تره.‌من ۱.۷۵ هستم اون ۱.۶۵. باهاش حرف زد تو جلسه‌ی اول خیلی شوخ طبع خودش رو نشون دادو مهربون. جواب بله دادم‌و عقدش شدم.‌تو زمان کوتاهی مراسم عروسی گرفت و من رو برد... https://eitaa.com/joinchat/925958166C647d227a1a
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_318 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله چی بگم مامان جون حالا یه چند روز صبر میکنیم ببی
به قلم زنگ خونمون به صدا در اومد مامانم در و باز کرد ... ازشیشه اتاق نگاه کردم ... عه نیلوفر اومده اینجا چیکار مامانم تعارفش کرد وارد اتاق شد سلام سلام نرگس جان خوبی ممنون نیلوفر رو به مامانم کرد ... از دیشب که نرگس زنگ زد خونه پدر شوهرم ... محمدم گوشیو برداشت و اونجوری با نرگس حرف زد ... خیلی بهم ریختم . با این حرف نیلوفر مامانم یکه خوردو برگشت یه چشم غره به من رفت . نیلو فر روشو کرد سمت من نرگس ایکاش میومدی سر زندگیت از روزی که تو رفتی بیمارستان .... خونه عمه هاجرت شده جولانگاه افسانه ‌... عمت محلش نمی ده ولی اون مثل بی شخصیتها همش اونجا پلاسه با ناهید میاد با ناهیدم میره مگه ناهید بازم هر روز اونجاست ... هر روز که نه ولی یه روز درمون یا دو روز درمیون آره اونجاست باشه بیاد ... ناصر که دوسش نداره ناصر از شبی که با حاج نصرالله و عمت اومدن اینجا اصلا خونه نمیاد همون جا گاو داری میخوابه ... حاج نصرالله هم پاشو کرده توی یه کفش که یا نرگس با پای خودش میاد خونش یا باید طلاقش بدی مامانم همه حواسش به من بود تا چشم تو چشم میشدیم ابروهاشو می داد بالا لبهاشو می زاشت روی هم با اشاره میفهموند که حرف نزن دلشوره به دلم افتاده بود چه جور ... رو به مامانم گفتم حالا چی میشه ؟ ما باید چیکار کنیم ؟ _ توکل بر خدا ... روشو کرد به نیلوفر ببین نیلوفر خانم چیکار کردی ؟ حاج نصرالله همینطوری یه چیزی گفته بود شما هم نسنجیده رفتی به نرگس گفتی اینم باورش شد ... نزدیک بود بچم از دستم بره به خدا من منظوری نداشتم به نرگس گفتم که حواسش جمع بشه شما باید به من میگفتی من ته توشو در میاوردم نمی زاشتم نرگس بفهمه ... ناصر اصلا راضی نبوده که به ناهید بچه بده ... نیلوفر ناراحت شد و گفت قصد من خیر بوده خدا خودش میدونه که من نرگس و دوست دارم بله نیلوفر خانوم دوستی شما با نرگس دوستی خاله خرسه است داشتی بچمو میکشتی . الانم داره زندگیش از هم میپاشه نیلوفر خیلی بهش برخورد رو به مامانم گفت سر اینکه من به نرگس گفتم میخوان بچشو بدن به ناهید خدا می دونه چقدر حرف کشیدم اینقدر ناهید بیخ گوش محمد خوند تا اخرش محمد جلوی خونوادش منو کتک زد الانم کلی خطر رو به جون خودم خریدم اومدم اینجا که شما رو هوشیار کنم به من میگید خاله خرسه نیلوفر خانوم قبول کن که اشتباه کردی ؟ قصدم کمک کردن بود نمی دونستم اینطوری میشه . مامانم یه نفس عمیق کشید من اصلا باورم نمیشد که حاج نصرالله یه دفعه بیاد بگه طلاق پدر شوهرم خیلی از دختر بدش میاد مخصوصا اگر بچه اول دختر بشه یه بهانه اش اینه ... میگه هیچ کسی تا حالا تو روی من وانیساده این دختره همه جا رو پر کرده که پدر شوهرم میخواد بچمو ازم بگیره مامانم گفت ... کجا پر شده جز خودمون کسی نمی دونه دیگه پدر شوهرم اینطوری میگه ... من فقط برای این اومدم که بگم نرگس پاشه بیاد سر زندگیش این غائله رو بخوابونه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
وقتی مادرم چهارده ساله بود یکی از دوستای پدر بزرگم‌‌ میاد به روستای ما مهمونی.‌این آقا از بزرگ های روستامون بود. همون‌شب مادرم رو خاستگاری میکنه در حالی که تو شهر زن و بچه داشته.‌پدربزرگمم که اصلا از دختر خوشش نمی‌اومده با درخواستش موافقت میکنه. اون مرد مادرم رو همونجا توی خونه و بدون هیچ شاهدی محرم‌ موقت خودش میکنه و باهاش ازدواج میکنه.‌ اما فقط یک هفته ای که اونجا بوده مادرم‌رو همسر خودش میدونه و بعد از اینکه کارش توی روستا تموم میشه مادرم رو رها کرد و رفت. از شانس بد مادرم‌ من رو باردارمیشه... https://eitaa.com/joinchat/925958166C647d227a1a
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_319 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله زنگ خونمون به صدا در اومد مامانم در و باز کرد
به قلم ببخشید مزاحمتون شدم دیگه باید برم ... معصومه خانوم از این وضع پیش اومده من خیلی ناراحتم وخدا میدونه که من نمیخواستم اینطوری بشه روسری چادرشو مرتب کرد خدا حافظی کرد و رفت . مامانم تا دم در حیاط بدرقه اش رفت ... در حیاط رو بست و برگشت رو به من با تشر گفت برای چی زنگ زدی خونه مادر شوهرت نگفتم زنگ نزن مامان دلم شور زد گفتم زن بزنم خبری بگیرم محمد بهت چی گفت ؟ گفت حتما نمی خواد جوابتو بده که گوشیش رو خاموش کرده تو از اولشم تیکه ما نبودی زد پشت دستش ... چقدر بی شعور و نفهمه نمیگه چهار روز دیگه که شما برید سر زندگیتون چطوری میخواد تو روی تو نگاه کنه ازش خیلی بدم اومد دیگه بهش سلام نمی کنم ... نرگس جان الهی درد و بلات بخوره تو سر من ... می دونم که ناصر رو دوست داری و نگرانش هستی بخدا منم ناراحتم دیشب تا صبح از نگرانی خوابم نرفت ... ولی ازت خواهش میکنم تو هیچ کاری نکن به کسی زنگ نزن دو روز دیگه بابات میاد ... حلش میکنه نمی زاره که تو اینجوری بلا تکلیف باشی باشه مامان دیگه زنگ نمی زنم ..‌. ولی امروز باید برم تمرین سرود مامانم سرشو تکون داد باشه خودم میبرمت پس دیگه بعد از ناهار نخوابیا باشه نمیخوابم ... مامانم داشت کوفته تبریزی درست میکرد دستت درد نکنه مامان اینقدر هوس کرده بودم . با لبخند گفت ... باباتم خیلی دوست داره امشب میاد دور هم میخوریم امشب بیاد میره دنبال ناصر ؟ مامانم برگشت یه نگاهی بهم انداخت یه آهی کشید . حالا بیاد ببینیم چیکار میکنه ساعت نُه شب مامانم سفره شام رو اورد عه مامان بابا که هنوز نیومده چرا داری شام میاری بابات زنگ زد گفت یه کم دیر میام شما شامتونو بخورید شامو خوردیم سفره رو جمع کردیم ... رفتم تو فکر دلم خیلی برای ناصر تنگ شده بود خیلی هم ازش ناراحت و عصبانی بودم ... تو دلم گفتم خیلی بی شعوره نه تلفنشو جواب میده نه خودش زنگ میزنه . علی اصغر رو به مامانم کرد ... امشب از ناحیه میان پایگاه بسیج ما سرکشی ... اعضا شوری هم باید باشند ... من میرم مسجد ... خدا حافظی کردو رفت منم یه خورده با جواد بازی کردم ... و رفتم اتاق خودم ... دلم خیلی هوای ناصر رو کرده بود ... می دونستم که جواب نمی ده ولی بازم بهش زنگ زدم ... مثل دفعه های قبل گفت ... مشترک مورد نطر در دسترس نمی باشد . صدای ماشین بابام اومد ... از اتاقم اومدم بیرون تو حیاط ... در حیاط رو باز کرد منو دید سلام بابا جان چرا تو حیاط وایسادی ؟ صدای ماشینت اومد ..‌. امدم ببینمت یا بیا اتاق ما یا برو اتاق خودت اینجا واینسا سرما میخوری بابام رفت اتاقشون منم برگشتم اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم ... بی خوابی افتاده بود سرم نگاهم افتاد به ساعت دو نصفه شب بود ... صدای چند تقه کوچیک به در اتاقم اومد . اول فکر کردم اشتباه شنیدم ... همه حواسمو جمع کردم ببینم بازم صدایی میاد یا من توهم زدم . دوباره صدای تقه رو شنیدیم همه تنم شروع کرد به لرزیدن ... یا خدا یعنی کیه ؟؟؟ رامین نباشه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_320 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ببخشید مزاحمتون شدم دیگه باید برم ... معصومه خا
به قلم با ترس و لرز رفتم تا پشت در ... اروم گفتم کیه ؟ منم ناصر در و باز کن ... واااای یعنی درست شنیدم ... ناصرِ ... خودمو چسبوندم به در اتاقم دوباره گفتم ... کی هستی ؟ نرگس منم ناصر در رو باز کن ... خییییلی خوشحال شدم ... با ذوق و شوق در رو باز کردم ... اونم تا منو دید با روی گشاده دستهاشو باز کرد پریدم بغلش همدیگرو سفت فشار دادیم ... چقدر دلم تنگ شده بود کجا بودی ؟؟؟ منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم یه دفعه یاد زنگهایی و پیامهایی که میدادم و جواب نمی داد افتادم بغض گلومو گرفت ... خودمو از بغلش آوردم بیرون ... باچونه لرزون گفتم چراگوشیتو خاموش کرده بودی ؟ برات توضیح میدم صبر کن شونه انداختم بالا نمیخوام صبر کنم همین الان بگو باشه میگم نشست رو تخت با دستش اشاره کرد به کنارش بیا بشین برات بگم سرمو انداختم بالا نمیخوام بیام اونجا بشینم همین جا وامیسم بگو من بشینم تو وایسی ناراحت میشم بیا بشین پیشم برات بگم نمیخوام بیام پیشت ... زنگ زدم خونتون بینم تو اونجایی داداش محمدت گوشیو برداشته میگه حتما نمی خواد جوابتو بده که گوشیش خاموشه تو از اولشم تیکه ما نبودی ... دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم زدم زیر گریه دست منو گرفت کشوند سمت خودش منو بغل کرد سرمو گذاشت روی سینه اش غلط کرده که گفته ... بیجا کرده ... تو همه زندگی منی ... خدا می دونه چقدر دوست دارم ... گریه نکن ... طاقت اشگ ریختن هاتو ندارم ... منو از آغوشش جدا کرد ... ذل زد تو چشم هام قربون اون چشمهای تیله ایت برم اشگ نریز ... آروم باش همه رو برات میگم دورو بر تختمو نگاه کرد ... جعبه دستمال کاغذی رو پیدا کرد ... دو تا دستمال از توش برداشت اشگهای صورتمو پاک کرد . گریه نکن ... خب . سرمو به تایید تکون دادم آفرین خوشگم ... منو نشوند کنارش ... یه آه بلندی کشید به پهلو کامل برگشت سمت من ... اونشب که با بابا و مامانم اینجا بودیم بابام اون سه تا شرط رو گذاشت یادته ؟ سرمو تکون دادم ... آره یادمه از اینجا رفتیم خونمون ... خیلی جدی بهم گفت باید تصمیم خودتو بگیری یکی از اون سه شرط رو عمل کنی ... یا زنتو بیاری اینجا ... یا طلاقش میدی ... یا اگر نرگس دوست داری ... برای همیشه باید از جلوی چشمام بری یه آه بلندی کشیدو پوفی نفسش رو داد بیرون دستمو گرفت تو چشمهام خیره شد نرگس جان یه توقع ازت دارم سرمو تکون دادم چه توقعی درکم کنی با تعجب نگاهش کردم ... چیو باید درک کنم اینکه دو چیزی رو خیلی دوست داشته باشی ... ولی مجبور باشی یکی شو انتخاب کنی ... میفهمی چی میگم سرمو انداختم بالا ... نه نمیفهمم سرشو تکون داد دوباره نفس بلند کشید ببین من هم تو رو دوست دارم خیلی هم دوست دارم ... هم پدر و مادر و خونوادمو ... بابام منو سر دو راهی قرار داده بود ... انتخاب یکی از شماها برام سخت بود ... من احتیاج داشتم که یه چند روزی رو باخودم خلوت کنم تا بتونم منطقی تصمیم بگیرم ... نه فکر کنی جواب تلفن تو رو نمی دادم ... کلا گوشیم خاموش بود . الان کیو انتخاب کردی ؟ لبخند پهنی زد ... تو رو انتخاب کردم ... پدر و مادرم رو خیلی دوست دارم ... ولی برای زندگی تو رو انتخاب کردم . با تعجب گفتم ... برای یه انتخاب چند روز فکر کردی ؟ آهی کشیدو گفت ... آره نیاز داشتم تا باخودم کنار بیام ... نرگس جان وقتی چیزی یا راهی رو انتخاب میکنی باید تبعاتش رو هم در نظر بگیری ... انتخاب من تاوان های سختی داره که من باید محکم پاش وایسم از حرفاش سر در نمیاوردم ... گفتم خیلی خوشحال شدم که اومدی حالا تو که کلید نداشتی چطوری اومدی تو حیاط از دیوار خونتون اومدم بالا پِکی زدم زیر خنده ... مثل دزدا ... نگفتی یه وقت یکی ببینت ؟ بعدم تصور اینکه یکی ناصر و میدید ... داد می زد آی دزد ... آی دزد ... ناصر بیاد فرار کنه ... نتونه مردم بریزند سرش بگیرنش بعد ببینن که ناصر دوماد این خونس ... افتادم سر خنده حالا نخند کی بخند ناصرم به خندهای من میخندید و پرسید به چی میخندی ؟ قهقهه های من جلوی حرف زدنم رو گرفته بود ... به زور جلوی خنده خودمو گرفتم ..‌. رو به ناصر تصورات خودمو گفتم سرشو تکون داد ... خوش به حالت با این دنیای بی غمت ، ولی نرگس ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_321 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله با ترس و لرز رفتم تا پشت در ... اروم گفتم کیه
به قلم این انتخاب من برای هر دومون سختی هایی رو داره که باید به هم قول بدیم هرچی که شد در کنار هم باشیم با تعجب پرسیدم ... چه سختی ؟ اینکه من باید دنبال یه کار دیگه برم نذاشتم حرفش تموم شه خب برو سر یه کار دیگه ... این کجاش سخته ؟ نرگس جدی بگیر ... من الان کار ندارم خونه نداریم خب همینجا زندگی میکنیم با تعجب گفت اینجا؟؟؟ اره مگه اینجا چشه ؟ چیزیش اینه که من دوست ندارم داماد سر خونه باشم اینکه گفتی یعنی چی ؟؟ یعنی من بیام سر سفره بابات بشینم بخورم یه فکری کردم ... نه خودمون جدا غذا درست میکنیم کجا نرگس ؟ کجا غذا درست میکنی ؟؟ تو همین اتاق ... گازمونو از خونه بابا تینا میاریم گوشه اتاقو که خالی بود و بهش نشون دادم . میزاریمش اینجا ... منم غذا درست میکنم سرشو تکون داد ایکاش به همین آسونی که میگفتی بود آسونه دیگه ... در این مورد بعدن با هم حرف میزنیم الان میای بریم بیرون یه دوری بزنیم آره چرا نیام صبر کن حاضر شم بریم لباسامو پوشیدم ... بریم یه برگه بردار روش بنویس که بامن داری میای بیرون بزار روی تختت که اگر دیر اومدیم بخونن نگران نشن نوشتم گذاشتم روی تختم آروم در حیاط رو باز کردیم و بستیم ... نشستیم تو ماشین کجا بریم نرگس ؟ زدم زیر خنده ...‌ تو نمیخواد فرمون دستت بگیری ولش کن ماشین خودش بلده میره شاه عبدالعظیم دلخور برگشت منو نگاه کرد مسخره خب نصف شب کجا میشه رفت اونجا امنیتش از همه جا بیشتره همینطور که قهقه می زدم گفتم من که چیزی نگفتم میگم ماشین بلده بره نفس بلندی کشید من خیلی فکرها تو سرم بود ... میگفتم باهم میریم کوه ... میریم شمال ... میخواستم بریم مشهد هم زیارت امام رضا هم ... اونجا کلی جاهای تفریحی داره ... اصفهان خیلی دلم میخواست بریم ... شیراز بریم بگردیم ... زد تو حامله شدی ... نشد بریم دیگه . با خنده گفتم حالا فعلا این شاه عبدالعظیم و داشته باش برگشت زیر چشمی منو نگاه کرد ظبط ماشینو روشن کرد باز ای الهه ناز با دل من بساز کین غم جان گداز برود ز برم گر دل من نیاسود از گناه تو بود دستمو بردم سمت ظبط خاموشش کردم ... رو کردم بهش خودم میخونم باز ای الهه ناز با دل من بساز کین غم جان گداز برود ز برم گر دل من نیاسود از گناه تو بود بیا تا ز سر گنهت گذرم باز ، می کنم دست یاری به سویت دراز بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم گر نکند تیر خشمت دلم را هدف به خدا همچو مرغ پرشور و شعف به سویت بپرم آن ، که او به غمت دل بندد چون من کیست ؟ ناز تو بیش از این بهر چیست ؟ رفته بود تو حس و داشت با من زمزمه میکرد که دستمو گرفتم سمتش گفتم‌ تو ، شوهر منی در بزمم بنشین برگشت منو نگاه کرد یه لبخند زد ای شیطون من تو را وفا دارم بیا که جز این، نباشد هنرم این همه بی وفایی ندارد ثمر به خدا اگر از من نگیری خبر نیابی اثرم زیارت کردیم نمازمونم تو حرم خوندیم برگشتیم خونمون . خوابیدیم ... با صدای اذان ظهر مسجد از خواب بیدار شدیم از گرسنگی داشتم غش میکردم ... رو کردم به ناصر من خیلی گرسنمه تو چی ؟ منم گرسنمه الان میرم یه چیزی از بیرون میخرم میام بخوریم حالا بریم خونه مامانمینا اونا الان غذاشون حاضره بخو ... نذاشت حرفم تموم شه نه ... نمیریم ، نه ... من میرم اونجا ناهار بخورم نه تو میری ... اصلا حاضر شو بریم بیرون غذا بخوریم . اذان گفتن بزار اول نماز بخونیم بعدن میریم . نمیخواد الان نماز بخونی بیا میبرمت رستوران اونجا نماز خونه داره همونجا هم وضو میگیریم هم نمازمونو میخونیم ناهارمونم میخوریم . نمیفهمیدم چرا نمیخواد بریم خونه مامانم غذا بخوریم ... دیگه اصرار نکردم که بریم ... شال و چادرم رو سرم کردم من حاضرم میخوای بریم ... بریم نرگس اروم بریم که متوجه نشن غذا مونو که خوردیم ... میایم میریم پیش مامان بابات صحبت کنیم ببینیم چیکار کنیم از اتاق اومدیم بیرون ... بابام در اتاقشونو باز کرد اومد بیرون ...‌ ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_322 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله این انتخاب من برای هر دومون سختی هایی رو داره ک
به قلم تا ناصر چشمش افتاد به بابام رنگش پرید ... رفت جلو سلام و احوالپرسی کرد ..‌. بابام تحویلش نگرفت ... خیلی جدی گفت بیا تو اتاق کارت دارم . ناصر رو کرد به من ... زیر لبی گفت هوامو داشته باش من نفهمیدم از هوامو داشته باش یعنی چی ... الکی سرمو تکون دادم ... دوتایی رفتیم تو اتاق بابام خیلی جدی رو به ناصر کرد کجا تشریف داشتید این چند روز احمد آقا ببخشید ... بین بابامو و زندگیم مونده بودم ... احتیاج داشتم یه چند روزی فکر کنم . فکر کردن خیلی خوبه ولی بی خبر گذاشتن خونواده آخر ... سرشو تکون داد و حرفشو خورد . اینکه آدم زن حاملشو بی خبر چند روز رها کنه بره جواب زنگ تلفنش نده ... آخر بی تعهدی یه مرده ... واقعا چه دلیل قانع کننده ای برای این کارت داری ؟؟؟ ناصر از شدت خجالت اینقدر قرمز شده بود که داشت خون از لپاش میریخت . همینطوری که سرش پایین بود گفت . ببخشید احمد آقا حق باشماست . باید به نرگس میگفتم ... وابستگی و احترام من به بابام و عشق و علاقه ام به نرگس منو سر دو راهیه سختی گذاشته بود ... انتخاب یکی از این دوتا واقعا سخت بود آقا ناصر هر چقدر که دوست داری به پدر مادرت احترام بزار خیلی هم خوبه به زندگی و عمرتم برکت میده ... ولی بدون مسئولیت زن و بچه ام بعده شوهره . حرفهای درشت خونوادت به نرگس یه طرف بی مسئولیته خودتم یه طرف .‌‌.. منم اینجا شدم چوب دو سر طلا که چی توی این پسر رو خونوادش دیدی که دختر مثل دسته گل و کم سن و سالتو دادی به اینا . لپ کلام بهت بگم اصلا ازت انتظار نداشتم که چند روز زنتو شریک زندگیتو بی خبر ول کنی بزاری بری فکر کنی ناصرم سرشو انداخته بود پایین ساکت بود . مامانم رو به بابام کرد . آقا ناصر بی مسئولیت نیست کم تجربه است ... درست میشه ان شاالله ... اگه اجازه بدی سفره بندازم ناهار بخوریم ناصر همینطوری که سرش پایین بود به بابام گفت حق باشماست ببخشید . اگه اجازه بدید ما زحمت و کم کنیم مامانم فوری گفت ... کجا آقا ناصر بمونید ناهارو باهم میخوریم نه دیگه با اجازتون ما میریم بابام گفت سر ظهری کجا برید بشینید ناهارتونو بخورید . ناصر ساکت شد و چیزی نگفت ... با آرنج آرو زدم به دستش اگر نمیریم من نمازمو بخونم ... زیر لبی گفت نمیریم بخون ولی عجب هوای منو داشتی تو دلم گفتم مگه چی شد که من هواتو داشته باشم بابام که راست میگفت و چیز دیگه ایم نشد . رفتم تو آشپزخونه ... مامان من اول نمازمو بخونم بعد ناهار بخوریم باشه برو بخون . کمک کردم به مامانم وسایل سفره رو آوردیم ناهار خوردیم بعد از ناهار بابام رو به ناصر گفت حالا برنامه ات چی هست ؟ چیکار میخوای بکنی ؟ والا احمد آقا اینقدر تو حسابم هست که بتونم یه خونه بخرم ولی با شرایط نرگس نمی تونم از صبح تا شب تنهاش بزارم . برای کار هم من از بچگیم تو گاو داری بودم حرفه دیگه ای بلد نیستم ... نمی دونم چیکار کنم . برای کار که برو بگرد خودت کاری رو که دوست داری پیدا کن ولی برای خونه این خونه من تا هر وقتی که بخوای میتونی همینجا باشی ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_323 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تا ناصر چشمش افتاد به بابام رنگش پرید ... رفت جل
به قلم فکراتو بکن اگر خواستی .... گوشه حیاط یه اتاق دیگه و آشپزخونه بندازم ... اساستم وردار بیار همینجا یه درم از تو کوچه باز میکنیم که دیگه مستقل بشید . خیلی ممنون احمد آقا ... پس هزینه ساختمونشو خودم میدم ... نه نمیخواد بدی خودم میسازم اینطوری نمیشه احمد آقا شما هم باید پول پیش ازمن بگیرید هم کرایه وگر نه نمیتونم قبول کنم ... بابام یه چند ثانیه ای فکر کرد و گفت . باشه شما اتاق و بنداز هر چقدر خرج شد بنویس به حساب رهن خونه اینطوری خوبه من که نیستم فردا یه بار ... بهم خورده برای اراک هروقت تونستی خودت برو بنا بیار شروع کن ... از فردا شروع میکنم .‌‌.. الانم اگر اجازه بدید ما زحمت و کم کنیم خواهش میکنم بفرمایید . اومدیم تو اتاق خودمون . از حرفهایی که بابام بهش گفته بود خیلی ناراحت بود . بدون اینکه حرفی بزنه ... رفت روی تخت من دراز کشید ... ساعد دستشو گذاشت روی پیشونیش ... چشماشم گذاشت رو هم ... منم فکر کردم میخواد بخوابه ...یه بالشت گذاشتم پایین تخت و دراز کشیدم نرگس جانم چیکار میکنی ؟ پایین تخت دراز کشیدم به پهلو شد روی ارنجش تکیه کرد ... از روی تخت منو نگاه کرد چرا رو زمین خوابدی بیا بالا روی تخت . اون تخت یه نفره است جای دو نفر نیست من اذیت میشم ... همین جا خوبه . بیا روی تخت بشین باهم حرف بزنیم ببینیم باید چیکار کنیم . پاشدم نشستم روی تخت کنارش . یه ورق خطکار بیار بشینم وسایل ضرروری رو بنویسم بریم از خونه بابام بیاریم اینجا ... همه شو نمی تونیم بیاریم چون برای همشون جا نداریم . ورق و خطکار گرفتم سمتش ... راستی ناصر دکتر گفت بیست و هشت دی بچمون بدنیا میاد ... این خونه تا دوماه دیگه ساخته میشه ؟ اگر برف و بارون نیاد آره ... از فردا بکوب وایمستم پاش میگم حیاط مامانمینا که بزرگه میشه دوتا اتاق خواب بندازی یکیش برای خودمون یکیشم برای نازنین زهرا سرشو گرفت بالا نرگس جان بابات گفت یه اتاق میترسم یه وقت بگه چرا من به مامانم میگم به بابام بگه که دوتا اتاق بندازیم باشه بگو ... حالا بیا فکر کنیم ببینم چیا رو بیاریم ... یجچال ... گاز ... ظرفهای دم دستی ...‌ لباسامون ... هرچی لازم داشتیم نوشتیم ... موبایل منو از جیب شلوارم بهم بده به کی میخوای زنگ بزنی ؟ یکی از دوستام نیسان داره میخوام بهش بگم ماشینشو بیاره برم وسایلامونو بیارم گوشیو بهش دادم ... شماره گرفت سلام خوبی داود جان ماشینتو میاری یه چند تا وسیله از خونه بابام بیارم ، خونه پدر زنم دمت گرم الان لباس میپوشم میام بیرون قطع کرد ... زنگ زد به خونشون سلام مامان خونه بابای نرگس میخوام بیام یه دوسه تا تیکه از وسایلامونو بیاریم اینجا ابروهاشو بهم گره داد چی ؟؟؟ چرا ؟؟؟ یعنی چی ؟ خدا حافظ تماس و قطع کرد . عصبانی شد شروع کرد لبشو جویدن ... کلافه وار دستشو کرد لای موهاش ... پاشد وایساد ... دستشو زد به کمرش ... چند قدم توی خونه راه رفت چی شده چرا ناراحت و کلافه ای یه نگاهی به من انداخت بابام گفته ناصر حق نداره پاشو بزاره اینجا یه تیکه وسیله ام ازاین خونه حق نداره ببره برای چی گفته ؟... اونا جهاز منن بابام خریده نیم نگاهی به من انداخت و از اتاق رفت بیرون ... صدای نیسان دوستش اومد یه چند دقیقه ای بیرون بود ... برگشت خونه ... رو به من گفت من یه یک ساعت برم بیرون بر میگردم . باشه برو ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_324 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله فکراتو بکن اگر خواستی .... گوشه حیاط یه اتاق دی
به قلم باعجله رفت . یاد لباس محلی شیرازیم افتادم ... تنم کردم ... خودمو تو آینه نگاه کردم ... ای کاش دوربینم گفته بودم ناصر بیاره یه حلقه فیلم هم میگرفتیم من با این لباس عکس مینداختم ... الان بهش زنگ میزنم ببینم میتونه بیارش شماره ناصر و گرفتم چهارتا بوق خورد رد داد ... دوباره گرفتم بازم رد داد ... وا چرا هی رد میده ... بازم گرفتم قطع کن زنگ نزن خودم بهت زنگ میزنم عه اصلا نزاشت من حرف بزنم ... خواستم قطع کنم دیدم هنوز از اون طرف صدا میاد ... ناصر قطع نکرده بود اوه اوه اوه چه خبره عجب دعوایی ... حیف که خیلی واضح نیست . صدای محمد ، ناهید ، محسن همگی بهم فحش میدادن چه جور با گوشی رفتم تو اتاق مامانمینا ... با هیجان گفتم‌ مامان بیا اینجا رو گوش کن . کیه با من کار داره ؟ نه ... من زنگ زدم به ناصر یادش رفته قطع کنه همینطوری گذاشته تو جیبش ... دارن دعوا میکنن صداش میاد نرگس گوشیو قطع کن ... اینم یه جور فال گوشیه فال گوشی چیه بیا گوش کن به ما چه که چی میگن ... میگم خاموش کن نمیخوام الان میرم اتاق خودم گوش میکنم‌ تندی در اتاقشونو باز کردم اومدم اتاق خودم همه حواس و گوشمو دادم به صدای گوشی میگه اینجا نیا نمیام ... میگه نیا گاو داری سرکار نمیرم ... جهاز زنمو چرا نبرم لا اقل برم لباسامونو بر دارم ... باید طلاقش بدی اون تو روی همه ما وایساد ... آبروی ما رو برده ... قطع شد . عه دستش خورد یا خودش خاموش کرد ... یعنی فهمیده من گوش میکردم ؟ محمد بود میگفت منو طلاق بده ... گفت من تو روشون وایسادم ... وایسادم که وایسادم خوب کردم ... اذیتم نکنید تا تو روتون واینسم . اصلا ولش کن ... دوباره رفتم جلوی آینه ... باید موهامم درست کنم ... نگاه به عکس روی نایلون بسته بندیش کردم ... شکل همون عکس ... فرقمو کج کردم موهامو شل بافتم ... یه شال بلند داشت اونم از وسط سرم بردم روی گوشم از پشت گره زدم ... گوشوارهامو از زیر شال در اوردم ... وااای چقدر خوشگل شدم ... داشتم خودمو تو آینه ورانداز میکردم ... که صدای بسته شدن در حیاط اومد ... فهمیدم ناصر ... همزمان که من در اتاق و باز کردم برم تو حیاط منو ببینه اونم در اتاق رو باز کرد اومد تو ... نگاه صورتش کردم قرمز بود انگار جای سیلی بود نگاهم به بلوزش افتاد دکمه هاش کنده شده بودن ... واای اینا کتک کاری کردن ناصر اینقدر که ناراحت بود اصلا به من توجه نکرد ... همونطوری بدون اینکه با من حرف بزنه رفت روی تخت دراز کشید یه خورده نشستم حوصلم سر رفت ... پاشدم در اتاقو بازکنم برم پیش مامانم . همچین گفت کجااااا ؟؟؟ که سر جام میخکوب شدم . گفتم کجاااا ؟؟؟ پیش مامانم وقتی من خونه ام تو هیجا نمیری اخه تو که ... نزاشت حرف بزنم آخه ماخه نداریم ... من خونه هستم تو هیجا نمی ری شیر فهم شد ... تو دلم گفتم نه پلنگ فهم شد ... گرفته خوابیده یه نگاهم به من نکرده میگه من هستم تو جایی نمیری دستگیره در رو ول کردم ... برگشتم بیا بشین رو تخت میخوام باهات حرف بزنم رفتم رو تخت نشستم خودشم نشست یه نفس تندی کشید ... رو به من کرد نزاشتن هیچ وسیله ای بیارم . حتی لباسهامونو منم بهت زنگ زدم بگم دوربین عکاسی رو بیاری ... یه نگاهی به لباس درتنم انداختم ...من با این لباس یه چند تا عکس ... نگذاشت حرفم تموم شه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_325 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله باعجله رفت . یاد لباس محلی شیرازیم افتادم ...
به قلم نرگس توی این اوضاع واحوال تو دنبال دوربین عکاسی هستی ؟؟ خواهش میکنم بزرگ شو دست از این بچه بازیات بردار . حال و روز منو ببین ... میگم نزاشتن وسایلهامونو بیارم حتی لباسهامونو ... اونوقت تو رفتی این لباسهارو پوشیدی دنبال دوربین عکاسی هستی ؟؟ نمی فهمیدم ربطشون بهم چیه ... ولی نمیخواستمم ناراحتش کنم . میخوای درشون بیارم . نه نمیخواد بزار تنت باشه . همینطوری که لب تخت نشسته بود با دستهاش سرشو گرفت خم شد به جلو دستمو گذاشتم روی شونه اش آروم تکون دادم ... الان برای چی ناراحتی ؟ دستشو از روی سرش برداشت برگشت نیم نگاهی به من انداخت ... یه نفس عمیق کشید . اوضا و احوال رو نمیبینی ؟ رفتم دنبال وسایلهای زندگیم ... محمد میگه بابا گفته حق نداری اینجا بیای یا یه تیکه وسیله ازاینجا ببری . پریدم تو حرفش خودم حر ...‌‌ بقیه حرفمو خوردم ساکت شدم . برگشت نگاهم کرد ... خودت حر ... چی ؟ هیچی ولش کن حرفتو بزن چی میخواستی بگی ول کن بیخیال بیخیال یعنی چی ؟ بگو ببینم چی میخواستی بگی می دونستم ول کن نیست . گفتم . شنیدم چی میگفتید ... همه شونو ...نه ها یه کمشو چه جوری شنیدی بهت زنگ‌زدم یادت رفت گوشیو خاموش کنی . تو هم فال گوشی وایسادی ؟ فقط نگاهش کردم حالا چی شنیدی ؟ محمد گفت باید طلاقش بدی و اینا بیخود کرد که گفت واسه خودش گفته حالا چیکار کنیم نرگس ؟؟ برای چی چیکار کنیم ؟ هیچ وسیله ای نداریم نه گاز نه یخچال نه ماشین لباسشویی . همین جا مامانم‌ داره از مال اینا استفاد میکنیم . حرفشم نزن دوباره بخریم . یه مقدار پول دارم میخوام اینجا رو بسازم . گوشی موبایلش زنگ زد ... نگاه کردم به صفحه گوشی دیدم از خونشون زنگ زدن ممنون مامان جون خودتو به زحمت ننداز دستت درد نکنه ... تماس و قطع کرد مامانت بود ؟ آره چی گفت گفت محمد و ناهید رفتن الان با محسن یه خورده از رخت و لباساتونو میارم براتون تو رو خدا بگو دوربینم بیاره . یه چند ثانیه ای بهم چشم غوره رفت . لا اله الاالله گوشیشو برداشت شماره خونه مامانشو گرفت . بگو کجا گذاشتیش بگم بیارش خوشحال شدم با لبخند گفتم ... توی کشو پایینی کمد . سرشو تکون داد یه نفس عمیقم کشید ببخشید مامان مزاحمت شدم تو کشو پایینی کمد اون دوربین عکاسی ما رو هم بیار تماس و قطع کرد . خوب شد ؟ به وسیله ضروری زندگیت رسیدی ؟ پریدم دستمو انداختم گردنش یه ماچ سفت از لپش کردم ممنون که گفتی بیاره یک ساعت گذشت زنگ خونمونو زدن ... ناصر بلند شد رفت در حیاط ... صداشونو شنیدم ... تعارف کرد بیاید خونه نه مادر زود برم تا بابات نیومده شَربشه برامون ناصر با دو تا ساک بزرگ برگشت اتاق ... گوشیشو برداشت زنگ زد به یه آقایی سلام ... خوبید ... آقا من میخوام یه دوتا اتاق بسازم وقت داری ؟ پس یه زحمت بکش برای فردا دو سه تا کارگر با خودت بیار من برم مسالح بخرم اخه عجله دارم زود تموم شه بیار سه چهار تا هم شد کارگر بیار . قربونت ... دمت گرم ... یا علی نرگس جان من برم دنبال سیمان و آجرو ... یه چیزی هم ازبیرون میخرم برای شام ... به مامانتم بگو غذا درست نکنه ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_326 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله نرگس توی این اوضاع واحوال تو دنبال دوربین عکاسی
به قلم تا رفت تندی رفتم سرساک دنبال دوربینم ... ساک اول و زیرو رو کردم نبود ... ساک دومو گشتم پیداش کردم ... عه این که فیلم نداره ... موبایلمو برداشتم شماره ناصرو گرفتم ... چند تا بوق خورد برداشت جانم نرگس چیکار داری ؟ یه چی بگم ناراحت نمیشی ؟ نه بگو صدامو مظلومانه کردم ... ناصر جان یه حلقه فیلم هم میخری ؟ این دوربینه فیلم نداره یه سکوت چند ثانیه ای کرد . حس کردم لجش گرفته ... ولی خب من میخواستم با این لباس محلی شیرازی عکس بندازم باشه میخرم نذاشت خدا حافظی کنم قطع کرد کمک کردم وسایل شام رو آوردیم ... بعد از شام دوربین رو آوردم حلقه فیلم رو جا زد ... چند تا عکس خونوادگی و چند تا تکی انداختیم ... ناصر رو کرد به مامانم ببخشید ما بریم زودتر بخوابیم که بتونیم صبح زود بیدار بشیم ..‌. فردا اوستا احمد با چند تا کارگر میان اینجا . ساعت هفت صبح ناصر منو از خواب بیدار کرد . پاشو نر گس جان الان کارگر بناها میان ... بلند شدم ولی هنوز سیر خواب نشده بودم ...خواب آلو ... خواب آلو رفتم تو اتاق مامانمینا تو رخت خواب مامانم خوابیدم ...با سرو صدایی گرپ ... گرپ کلنگ کارگرها ازخواب بیدار شدم ... دست و رومو شستم ... صبحانمو خوردم ... ناصر اومد اتاق ... به به نرگس سلام خانوم بالاخره رضایت دادی از اون رخت خواب بیای بیرون . سلام تو صبحونه خوردی ؟ بله خانوم نگاه ساعت کن دیگه نزدیک ناهاره ... مامانم صدام زد ... نرگس . جانم مامان ناصرو صدا کن بیاد ناهار کارگرهارو ببره . مامان توی این یک ماه چطور امروز خیلی بهشون میرسی زرشگ پلو مرغ و سالاد سبزی خوردن نوشابه روز آخرشونو گفتم بهشون برسم با خودم گفتم هنوز که تکمیل نشده چطوری روز آخرشونه ؟ سرمو از اتاق کردم بیرون صدا زد ناصر فوری اومد جانم مامانم میگه بیا ناهار کارگرهارو ببر ... راستی امروز ، روز آخر کارگرهاست آره ؟ آره اینا میرن باید سفید کار بیارم ولی باید چند روز صبر کنیم تا خشک بشه بعد سفیدش کنیم . امروز هوا آفتابیه میای بریم باغ . آره به مامانتینا بگو حاضر شن بریم یه آب و هوایی عوض کنیم همگی حاضر شدیم رفتیم باغ ... ناصر کلید انداخت در باغ رو باز کنه ولی کلید بهش نخورد ... هرچی تلاش کرد نشد ... رنگ از روش پرید ... دیوار باغ رو گرفت رفت بالا ... پرید تو باغ در رو از اونطرف باز کنه ... ولی دوباره برگشت از دیوار پرید پایین ... رو به من گفت ... در رو قفل کردن . کی کرده ؟ حتما بابام قفل کرده عه مگه این باغ مهریه من نیست ناصر از خجالت پیش باباو مانم داشت آب میشد ... سرشو انداخته بود پایین بابام رو کرد بهش ... ببین آقا ناصر این باغ مهریه نرگسه ... به بابات بگو یا به زبون خوش جهاز نرگس و کلید این باغ رو میاره میده ... یا من میرم شکایت میکنم با مامور میرم جهاز نرگس رو میارم ... هی من کوتاه میام چیزی نمیگم ... هیم بابات روز به روز لج بازیش بیشتر میشه ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_327 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تا رفت تندی رفتم سرساک دنبال دوربینم ... ساک اول
به قلم ناصر سرشو انداخته بود پایین و ساکت بود مامان بابام و بچه ها سوار نیسان شدند منو ناصرم سوار ماشین خودمون رو کردم به ناصر ... حالا کجا میریم ؟ میریم خونمون . نگاش کردم دیدم هی داره گوشه های لبشو میجوه ونفس های بلند میکشه . چیه ؟ چرا اینقدرناراحتی مگه چی شده ؟ چیزی نشده ؟ آبروم جلوی بابا مامانت رفت کی میگیه آبروت رفته مگه تو در باغو قفل کردی ؟ مگه آبرو به این چیزاست ؟ برگشت نیم نگاهی بهم انداخت .و نفس عمیقی کشید پس آبرو به چیه به ضایع شدن نیست ؟ من امروز سکه یه پول نشدم ؟؟؟ نه ... به ضایع شدن نیست ... دزدا و هیزا و خیانتکارا ابروشون میره . مگه ... میخواستم بگم مگه رامین مزاحم من شد من آبروم رفت ؟ نرفت چون من مقصر نبودم ... ولی یادم افتاد هروقت اسم این پسره میاد چقدر ناصر بهم میریزه و عصبی میشه ... حرفمو خوردم . ناصر برگشت رو به من ... چرا حرفتو خوردی ؟ مگه ... چی ؟ هیچی چشماشو ریز کرد روشو کرد سمت من آآآای بدم میام یه کلمه میگی بعد میگی هیچی ... همممچین بهم میریزم ... بگو ببینم چی میخواستی بگی ؟؟؟ ول کن دیگه بیخیال شو .‌‌.. یه داد زد روی اعصاب من راه نرووو بگو ببینم مگه ... چی ؟ وااای چه غلطی کردما مثلا خواستم از ناراحتی درش بیارم . خواستم بگم مگه رامین مزاحم من شد آبروی من رفت ؟ ؟ نرفت چون من تقصیر نداشتم برگشت با تهدید گفت . دیگه اسم این پسره ب* ی * ش* ر* ف رو پیش من نیار ... فهمیدی ؟؟؟ خودت گفتی بگو ... من که گفتم نمیگم . بغض گلومو گرفت رومو کردم سمت شیشه بیرون و نگاه کردم یه چند دقیقه گذشت چرا روتو از من برگردوندی ؟ محل ندادم خیلی خب ببخشید ... اعصابم داغون بود یه داد زدم همینطوری که روم به شیشه بود محلش ندادم دستش و گذاشت روی پای من با لحن مهربونی گفت نرگس منو ببین بااخم نگاهش کردم اوه اوه اوه چه اخمی ... اخماتو واکن ... تو دلم گفتم اصلا به من چه که آبروت رفت ... حرص بخور ناراحت باش ... ببخشید ... خب سرمو تکون دادم با دلخوری گفتم ... خب بخشیدم حالا که بخشیدی اخماتم وا کن یه لبخندم قشنگم برا حاجیت بزن . لبخندم نمیومد ولی برای اینکه ول کنه ... یه لبخند زورکی زدم رسیدیم خونه کاپشنشو در اورد به رخت آویز ... آویزون کرد دراز کشید روی تخت ساعد دسشتم گذاشت روی پیشونیش رفت تو فکر ... منم نرفتم بگم چی شده و چرا ناراحتی ... تو ماشین خواستم از ناراحتی درش بیارم بدتر خودم ناراحت شدم . تو فکر اتاق نازنین زهرا بودم که چطوری وسایلهاشو بچینم که صدا زد نرگس بله بلند شد نشست روی تخت با دستش زد کنارش ... بیا بشین اینجا یه کاری باهات دارم نشستم کنارش من تا حالا هیچی ازت نخواستم درسته ؟ نه ... تو خیلی از من چیزی خواستی . با تعجب برگشت سمت من چی خواستم ؟ جواب ناهید و نده ... هوامو داشته باش ... خیلی خواستی الان همینارو یادمه چقدرم که تو گوش کردی . مخصوصا این آخریه رو ... هوامو داشته باش من نمی دونستم باید چیکار کنم . باید از من دفاع میکردی آخه حق با ، بابام بود هرچی فکر کردم دیدم درست میگه آره تو درست میگی حق با ، بابات بود . الانم حق با باباته ولی اگر بابات بره دنبال این حقش من و بابام با هم رو در رو میشیم من نمی خوام حرمت بابام بشکنه درکش کردم آدم باباشو دوست داره اگر چه بی منطق یا زور گو باشه من باید چیکار کنم ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_328 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر سرشو انداخته بود پایین و ساکت بود مامان ب
به قلم آفرین دختر خوب حالا شد ... تو برو پیش بابات بگو من جهازمو نمی خوام ناصر همه چی برام میخره یه نگاهی بهش انداختم ... تو که گفتی فقط به اندازه ساخت این خونه پول دارم ... چطوری میخری ؟ شده قرض کنم یا ماشینمو بفروشم یه چند مدل پایین تر بخرم جهزیه تو رو میخرم . یه دفعه یاد رها افتادم گفتم ناااااصر بابات رها رو نفروشه اون اسب منه همچین گفتی ناصر بند دلم پاره شد گفتم چی شده ... نه نمیفروشه . اون از من بدش اومده میگه چرا بچه دختره ...میفروشه اسبمو زنگ میزنم به محسن میگم از گاو داری ببرش بده به یکی از دوستاش برات نگهش داره ... تو الان حرف منو گوش کن ببین چی بهت گفتم . الان برم بگم آره همین الان برو بگو میترسم یه پیغامی چیزی برای بابام بده ... تا کاری نکرده برو بگو . از روی تخت بلند شدم ... پشت در اتاق مامان بابام وایسادم ... خدایا ناصر گفته از بابات بخواه برای جهزیه شکایت نکنه ... کمکم کن حرفی نزنم که بدتر از این بشه ناصرم ناراحت بشه ... یه دفعه یاد حرف خانوم حمیدی افتادم ... میگفت وقتی خواستید کاری بکنید و یا حرفی به کسی بزنید که موفق بشید قبلش با حضور قلب نوزده مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم بگید ... نوزده بار گفتم ... چند تقه به در زدم ... صدای بابام اومد بیاتو در رو باز کردم رفتم تو خونه بابا جانم بابا ناصر ناراحته میگه شده ماشینمو بفروشم یا قرض کنم وسایلهای خونه رو میخرم ... منو فرستاده به شما بگم از باباش شکایت نکن بابام یه نفس عمیقی کشید ... چرا خودش نیومد بگه شونه انداختم بالا ... نمی دونم ... به من گفت که به شما بگم مامانم از آشپزخونه گفت حتما خودش روش نشده بگه ... اون بیچاره هم این وسط گیر کرده به لاخره تو طرفدار کی هستی منو دخترت یا پدرشوهر دخترت من طرفدار حقم بابام روشو کرد سمت من باشه باباجون در مورد جهزیه ایت باشه فعلا چیزی نمیگم اما در مورد مهرت نمیتونم ساکت باشم ... چون اون نصرالهی که من فکرشو میکردم این نصرالله نیست . خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند بابا کاری ندارید من برم برو باباجون به سلامت در اتاق و باز کردم رفتم تو ... ناصر روی تخت دراز کشیده بود تا منو دید پاشد نشست و پرسید بابات چی گفت ؟ بهش گفتم ناصر گفته به بابات بگو شکایت نکنه . آره ... هر چی تو گفته بودی بهش گفتم ... گفت جهاز و باشه کاری نمی کنم ولی در مورد مهریه ات نمی تونم سکوت کنم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_329 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله آفرین دختر خوب حالا شد ... تو برو پیش بابات بگ
به قلم راستی ناصر به محسن گفتی اسب منو ببره بده دوستش ؟ الان بهش زنگ میزنم . شماره محسن رو گرفت سلام داداش خوبی ... باشه خدا حافظ چی شد ؟ گفت خودم زنگ میزنم ؟ نه ... گفت جاییم نمی تونم حرف بزنم یک ساعت دیگه میام خونتون پاشد لباساشو پوشید ... _ نرگس من میرم یه خورده میوه بخرم تو هم چایی بزار ... یاد خوبی های محسن افتادم اون مدتی که خونه پدر شوهرم زندگی میکردم خیلی هوامو داشت ... باید یه چایی خوشمزه تو سمار ذغالی براش درست کنم ... چند تقه به در اتاق مامانم زدم . بیا تو مامان سمار ذغالیتو میدی من چایی بزارم چطور یاد سماور ذغالی افتادی محسن داره میاد خونمون میخوام تو اون چایی بزارم تو برو خودم آمادش میکنم میارم نیم ساعت گذشت صدای مامانم از پشت در اومد نرگس جان در رو باز کن سماور و آوردم ... در رو باز کردم ... بیا تو مامان جوش اومده چاییتو دم کن چاییو دم کردم ... صدای ماشین ناصر اومد ... چادر سرم کردم رفتم در حیاط رو باز کردم ... چند تا مشما میوهای جورو واجور خریده بود ... دستمو بردم جلو دو تا شو بگیرم کمکش ببرم نداد تو برو خودم میارم امد تو اتاق چشمش به سماور ذغالی افتاد بالبخند گفت به به چه کردی آفرین ... سماوره مامانته آره چایی توی سماور ذغالی خیلی مزه میده همه میوها رو شستم مرتب توی ظرف گذاشتم ... صدای زنگ حیاط اومد ... ناصر تندی پاشد رفت حیاط ... محسن با یا الله یاالله گفتن اومد تو اتاق سر زبون گل کرد گفتم ... سلام دادش محسن خوش اومدی از طرز حرف زدنم با محسن ناصر خیلی خوشش اومد ... چهره اش باز شد چشمش به سمار ذعالی افتاد گفت او له له ایجان من دیگه از اینجا نمی رم سماور ذغالی چه شود دوتایی نشستن روی تخت ... ناصر رو کرد به محسن غرض از مزاحمت محسن جان اون اسب نرگس رو بده به رفیقت مسعود کنار اسباش نگهش داره تا اوضاع رابطه منو بابا بهتر بشه ... برم ازش بگیرم چرا اونجا مگه اسطبل خودمون چشه ؟ نرگس دلش شور میزنه میگه یه وقت بابات بفروشش این چه حرفیه ... بابا همین الانم از حرفهایی که زده پشیمونه . چرا قفل باغ و عوض کرده ؟ امروز جلوی بابا و مامان نرگس مردم از خجالت ... مثلا رفتیم باغ که یه آب و هوایی عوض کنیم دیدیم قفل در و عوض کردن ... دست از پا درازتر برگشتیم خونه ... پدر زنمم پاشو کرده توی یه کفش که باغ مهر نرگسه من شکایت میکنم باغ رو میگیرم . داداش بابا قفل و عوض نکرده ... بهت میگم تا همینجاشم پشیمونه باغ و احتمالا ناهید و محمد قفل کردن ... اونم من شک ندارم ناهید محمد و تحریک کرده بردش ... الان که دیگه هوا داره تاریک میشه ... نمیشه رفت فردا صبح زود میام دنبالت قفلشو عوض میکنیم . ناصر گونه هاش از شدت عصبانیت سرخ شد و گفت ببین چقدر این خواهر ما نفهم و بیشعوره ... چه شری داشت درست میکرد ..‌. ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_330 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله راستی ناصر به محسن گفتی اسب منو ببره بده دوستش
به قلم داشتیم صبحانه میخوردیم زنگ حیاط رو زدن ... ناصر بلند شد گفت محسنه اومده دنبالم بریم قفل باغو عوض کنیم ... بگو بیاد صبحانه بخوره رفت در حیاط رو باز کرد . برگشت نمیاد میگه زود بیا بریم باغ ... من میرم . لباساشو پوشید و رفت تند تند سفره صبحانه رو جمع کردم رفتم پیش مامان بابام بعد از سلام و صبح بخیر رو به بابام گفتم بابا دیروز محسن اومد خونه ما گفت بابام اصلا خبر نداره که قفل در باغ و عوض کردن ... کار ناهید و محمد بوده ... الانم رفتن قفل و عوض کنن . بابام سرشو تکون داد و گفت حاج نصرالله و محمد و ناهید نداره من باید تکلیف این باغ و روشن کنم که دیگه کسی حس مالکیت روش نداشته باشه ... یه جا هم باید جلوشون وایسم که حساب کار دستشون بیاد ..‌. چون خیلی دور برداشتن ... شماره برادر شوهرتو داری ؟ نه بابا گوشی که ناصر به من داده فقط شماره خودش توشه . باشه بابا جون تو خودتو قاطی این کارا نکن خودم درستش میکنم . ظهر ناصر اومد ... بهش گفتم بابام چی گفت حق با باباته بزار جلوی محمد رو بگیره من با بابام نمی خواستم رو به رو بشم ... محمد بیجا کرده به باغی که مهر زن منه میره قفل میزنه ... شماره موبایل محمد رو نوشت بیا اینو بده به بابات ازش گرفتم رفتم پیش بابام بابام شماره موبایل محمد رو گرفت قلبم شرو کرد به کوبیدن ... محمد بی تربیت و وحشیه یه وقت با بابام دعواش نشه . سلام احمدم بابای نرگس ... میخواستم ببینم به چه حقی رفتی قفل در باغ نرگس رو عوض کردی تپش قلبم بیشتر شد ... که نکنه محمد به بابام توهین کنه . خیلی دلم میخواست ببینم محمد چی به بابام میگه ولی حیف نمی شد ... بابام عصبی گفت ... تو بیجا کردی که همچین غلطی کردی ... به نرگس گفته بودی که تو از اولم تیکه ما نبودی ... میخواستم ببینم دختر من از دیوار کسی رفته بود بالا که این حرف و بهش زدی ؟ ... اونوقت تو که دست میزاری روی مال یه دختر بچه تیکه خوبی هستی ؟؟؟ اون باغ مهریه دختر منه تو همین هفته هم تکلیف سندشو مشخص میکنم تا آدم طماعی مثل تو و خواهرت ... براش دندون تیز نکنند . از این به بعد مثل یه شیر پشت بچم وایسادم . جهزیشم ناصر نمی زاره وگر نه دو دقیقه ای اساس بچمو از اون خونه میاوردم بیرون حرفش که تموم شد نذاشت محمد حرفی بزنه ... گوشیو قطع کرد اینقدر دلم خنک شد ... اینقدر دلم خنک شد ... که نمی دونستم از ذوق و خوشحالیم چیکار کنم خندم گرفته بود مشتمو گره کردم رو به بابام گفتم ... یو هوووووو خوبش کردی بابا دلم خنک شد خوب حقشو گذاشتی کف دستش ... ایکاش روی ناهیدم کم میکردی بابام یه لبخند زد و گفت اینم جواب پدر شوهرت که نیاد دو زانو بشینه اینجا ... بگه نرگس و طلاق بده ... برای اون خواهر شورتم دارم صبر کن ... بزار یه دوتا حرف درشت به شوهرش بگم که هچین جمعش کنه تا راه خونه باباشو گم کنه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید،حق الناس محسوب میشه
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_331 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله داشتیم صبحانه میخوردیم زنگ حیاط رو زدن ... ناصر
به قلم تو شماره شوهر ناهید و برام پیدا کن بهم بده یه بار شماره رو از گوشی ناصر برداشته بودم ولی حفظش نکردم رو به بابا کردم ... چشم بابا جون پیدا میکنم بهت میدم بابا کاری نداری من برم نه بابا جون برو . اومدم تو حیاط دست خودم نبود از ذوقم زیر لبی شعر میخوندم ... آخ جون بههههش زنگ زد ... آخ جون بههههش زنگ زد ... هر وقت که من از ته دلم خوشحال میشدم نازنین زهرا هم تکون میخورد ... دستم گذاشتم روی شکمم ... گفتم چیه شیطون بلا من میخونم تو می رقصی در اتاق خودمونو باز کردم رفتم تو ناصر سرشو بلند کرد یه نگاهی بهم انداخت چی شد کبکت خروس میخونه ... یه دفعه زدم زیر خنده بابام زنگ زد خوب حال محمد و گرفت ... _ ناراحت سرشو تکون داد و زیر لب گفت همه تلاشمو کردم که کار به اینجا نکشه ولی کشید تا ناراحتیشو دیدم خندم جمع شد بابات چی گفت به محمد ؟ هرچی که بابام گفته بودو به ناصر گفتم . چهره اش از ناراحتی بهم ریخت سرش تکون داد ... شروع کرد لباشو جویدن و ساکت شد . من فکر کردم الان خوشحال میشه میگه حقش بود ولی ناصر ناراحت شد . با تعجب بهش نگاه کردم برام سوال شد محمد که اینقدر به ما بدی میکنه حالا چرا ناصر از حرفهای بابام ناراحت شده ... شاید دیده من خوشحال شدم بدش اومده ... اصلا نمی تونستم ناراحتیشو ببینم رفتم نشستم جلوش دستشو گرفتم بالحن محبت آمیزی گفتم . ناصر من خندیدم تو ناراحت شدی ؟ لبخند تلخی زد ... نه پس چی ؟ من نه از تو ناراحت شدم ... نه از بابات ... از اینکه این شرایط به وجود اومده که خونوادهامون تو روی هم وایسن ناراحتم . یه حسی بهم گفت دیگه یواشکی شماره ناهید و از گوشیش برندار باهاش رو راست باش ... دل زدم به دریا . بابام شماره آقا نادر و میخواد نذاشت حرفم تموم شه چیه میخواد به شوهرش زنگ بزنه اونا هم از اونطرف بریزن بهم ..‌. باشه پاشو گوشی منو بیار بهت شماره بدم ... ولی بدون دودش تو چشم خودمونم میره ... به بابات بگو من که دل کندم از خونه بابام تمام حرفها و متلکهای اطرافیامم به جون خریدم ... قفل در باغ و هم عوض کردم... دست کرد تو جیب شلوارش دو تا کلید در اورد بیا دو تا کلید یکیشو بده به بابات یکیشم دست خودت باشه ... به محمدم که زنگ زده هرچی خواسته گفته ... بسه دیگه اینقدر دامنه اختلاف و بزرگش نکنه دلم براش سوخت ... دستشو بوسیدم تو چشماش خیره شده و لب زدم من نمی دونم باید چی بگم و چیکار کنم ... تو ناراحت نباش هرچی بگی من همون کارو میکنم . دشتاشو دور گردن و کمرم حلقه کرد منو چسبوند به خودش سرمو بوسید اروم گفت ... دوست دارم خیلی خوبی نرگس چشمام حلقه اشگ افتاد ... سرمو از سینش جدا کردم تو صورتش نگاه کردم تو هم خوبی ... خیلی هم خوبی ... عزیزان‌ به مناسبت به درک‌واصل شدن ملکه‌ی انگلستان رمان نرگس به مدت ۲ روز تخفیف خورد کل رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @Mahdis1234
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_332 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو شماره شوهر ناهید و برام پیدا کن بهم بده یه
به قلم پاشو خانوم چقدر میخوابی ... پاشو گچکاری اتاقا خشک شدن بریم باهم برای خونه وسیله بخریم چشمامو باز کردم یه کش و غوصی به بدنم دادم ... بوی نون تازه سنگگ و چایی سمار ذعالی خونه رو برداشته بود ... یه دوتا نفس عمیق کشیدم رو به ناصر کردم سلام سلام صبحت بخیر ... میتونی بیای بریم وسیله بخریم گرسنمه صبحونه بخو ریم بریم خودم چایی گذاشتم رفتم نون تازه گرفتم که صبحونه بخوریم پول از کجا آوردی میگی بریم وسیله بخریم از محسن قرض گرفتم صبحونه رو خوردیم حاضر شدم ناصر رو به من کرد نرگس برو به مامانتم بگو بیاد تو پا به ماهی یه وقت دردت بگیره مامانت باشه بهتره دکتر تاریخ داده گفته بیستو هشت دی امروز سیزده دی هست هنوز مونده حالا همون تاریخ که دکتر گفته که نمیشه یه وقت دیدی زودتر و دیر تر شد . حسش نیست برم تا اونجا الان زنگ میزنم بهش . عه نرگس دو قدمه پاشو برو بیرون هم یه هوایی میخوری هم به مامانت میگی ابرو انداختم بالا نچ نمی رم زنگ میزنم نمی خواد زنگ بزنی تو پاشو یه آب به صورتت بزن من خودم میرم میگم . جواد رو بردیم گذاشتیم خونه مادر جونم سه تایی سوار ماشین شدیم ... توی راه مامانم به ناصر گفت اگر وقت دارید بریم تخت و کمد نازنین زهرا رو هم بخریم ... خورده ریزاشو خریدم منتظر بودم خونه تکمیل شه تخت و کمدشم بگیرم ناصر جواب داد ... نه کاری ندارم ... کار من مسافر کشی اینم دیگه اختیار ساعت کارم با خودمه ... من یه پیشنهاد دارم ..‌. میگم بریم فروشگاه زنجیره ای اونجا لوازم خونه هم میفروشن همونجا هرچی لازمه بخریم چون نرگس سختشه هی ازاین مغازه به اون مغازه بریم روبه ناصر گفتم ... اونجا تخت کمد بچه هم میفروشن اینو نمی دونم فکر نکنم بفروشن ... ولی وسیله خونه دارن وارد فروشگاه شدیم ... مامانم اروم در گوشم گفت ناصر قرض کرده خیلی پول نداره دست نزار روی وسایلهای گرون از هرچی سادشو انتخاب کن ... اگر یه وقت دیدی میگه نه اصرار نکن ... خب ؟ سرمو تکون دادم گفتم ... باشه یه گاز ساده یه یخچال معمولی دو تا فرش نُه متری یه تلوزیون معمولی یه سرویس چینی شش نفره زرین یه سرویس قابلمه و ... خریدیم ... رفتیم یه جای دیگه تخت و کمد و گهواره نازنین زهرا رو هم خریدم . ناصر یه نیسان گرفت همه رو بار نیسان کرد و اومدیم خونه رو به ناصر گفتم تورو خدا اول تخت و کمد و گهواره نازنین زهرا رو بزاریم اتاقش منم ... لباسا و اسباب بازیاشو بچینم ... بعدن وسیله های خودمونو بچینیم لبخندی زدم و گفت باشه همه رو چیدیم ... دوست داشتم فقط تو اتاق بچم باشم ... صدای ناصر اومد داشت با یکی حرف میزد گوشم رو تیز کردم ببینم با کی هست محسن میای خونه ما کمک کنی من گاز و یخچال خریدم بزارم آشپزخونه ... منو صدا کرد نرگس یه دقیقه بیا ببین فرش رو پهن کردم قشنگ شده آره خوب شده ... میگم ایکاش چند تا پشتی خریده بودیم مبل که نداریم لا اقل پشتی بزاریم خودم حواسم بود ولی دیگه پولم تموم شده بود عیبی نداره از مامانم حالا چند تا بالشت میگیریم میزاریم ابروهاشو داد بالا سرشو تکون داد عا عا عا ... بهت چی گفته بودم ؟؟؟ هرچی فکر کردم یادم نیومد ..‌‌. سرمو کج کردم یادم نمیاد آهان یه بار دیگه میگم خوب گوش کن که دیگه یادت نره ... هرچی داریم استفاده کن هرچیم نداریم صبر میکنی تا خودم بخرم ... هیچی از هیچ کسی نمیگیری حتی از مامانت ... شیر فهم شد اینقدر ازاین شیر فهم شد بدم میاد توهم همش میگی ... عزیزان‌ به مناسبت به درک‌واصل شدن ملکه‌ی انگلستان رمان نرگس به مدت ۲ روز تخفیف خورد کل رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @Mahdis1234
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_333 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله پاشو خانوم چقدر میخوابی ... پاشو گچکاری اتاقا
به قلم زنگ خونه خودمون به صدا در اومد ... ناصر آیفونو برداشت کیه ؟ رو کرد به من نرگس برو چادرتو سرت کن محسنِ دکمه آیفونو زد ... بیا تو داداش سلام ... بَه بَه چه خونه نقلی قشنگی مبارکتون باشه ... سرشو کرد تو اتاق نازنین زهرا ... ایجان عمو فدات شه ... مردیم از چشم به راهی . خوشگل عمو کمک کرد گاز و یخچال رو بردن آشپزخونه محسن پرسید تلوزیونتونو کجا می زارید ؟ ناصر گفت فعلا روی اُپن تا یه میز براش بخریم یه نگاهی به خونه و وسایلهاش انداختم ... با خونه پدر شوهرم خیلی فرق داشت ..‌. اینجا خیلی ساده بود تقریبا نصف اون خونه بود ... مبل و میز ناهار خوری و ویترین نداشتم ... تلوزیونم هیجده اینج ساده بود ... حموم دستشوییم خیلی کوچیک بود ... ولی اینجا آرامش داشتم دیگه استرس مشت و لگد کوبیدن های ناهید نبود ... دیگه تنها نمی شدم ... نزدیک خونواده خودم بودم ... تو دلم گفتم خدایا شکرت که نجات پیدا کردم ... صدای قرآن خوندن قبل از اذان مغرب مسجد بلند شد ... غذام حاضر بود ... زیرش رو خاموش کردم سجادمو برداشتم ... نگاهم به سر در حیاط مسجد افتاد ... دیدم تابلو بسیج خواهران مسجد رو عوض کردن چقدر نو شده بود . کفشهامو در آوردم گذاشتم جا کفشی ... چشمم افتاد به خانوم قربانی ... براش دست تکون دادم نزدیکش شدم سلام و احوالپرسی کردیم هنوز دخترت به دنیا نیومده با خنده جواب دادم ان شاالله دو هفته دیگه میاد یادم اومد خانوم قربانی وام قرض الحسنه میداد ... با خودم گفتم بهش بگم ببینم میتونه به منم وام بده ... ببخشید خانوم قربانی میتونی به من وام بدی . برای مامانت میخوای ؟ نه برای خودمون ابروهاشو بهم گره داد با تعجب پرسید ... برای خودتون ؟؟؟ بله ... آخه ما دیگه خونه پدر شوهرم زندگی نمی کنیم ... ناصرم دیگه تو گاوداری باباش کار نمیکنه ... مسافر کشی میکنه ... پدر شوهرمم لج کرده جهاز منو نمی ده ... ما خیلی به پول احتیاج داریم . نرگس جان شما تو قرض الحسنه پایگاه حساب نداری ... ولی من خودم دو تا حساب باز کردم ... یکیشو میدم به تو خیلی خوشحال شدم . با خنده گفتم ... ممنون یادم اومد خانوما یه وقتها از کار در منزل حرف میزدن خانوم قربانی من اگر بخوام کار در منزل بزنم باید از کجا بگیرم از نگاهش متوجه شدم که جیگرش داره برای من میسوزه ... یه فکری کردو ... یه نگاهی به دور و اطراف مسجد انداخت ... با انگشتش یه خانومی رو به من نشون داد که تکیه داده بود به ستون مسجد . سمیه خانوم کار در منزل میاره بیا بریم پیشش باهاش صحبت کن نزدیکش شدم سلام ... شما کار در منزل میارید ؟ یه نگاه مو شکافانه ای بهم انداخت و پرسید . تو عروس حاج نصرالله هستی ؟ سرمو تکون دادم ... بله هستم لب زد و سرشو تکون داد ... عجب ؟