eitaa logo
نــٰارویـْن
27.5هزار دنبال‌کننده
370 عکس
254 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون🤍🥹🪴 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● این‌که مقابل مهران و سیاوش و افراسیاب اندک غروری برایم نمانده بود، جای خود داشت اما اصلا دلم نمی‌خواست بیشتر از این غرورم خرد شود و شخصیتم نابود گردد. - ناروین؟ چرا این‌قدر رفتی تو فکر؟ به چی فکر می‌کنی؟ سرم را از زنجیرهای تاب فاصله دادم و با کشیدن نفسی عمیق، بغض نشسته در گلویم را فرو فرستادم و گفتم: - به داداشم فکر می‌کردم. لبخندی زد و با مهربانی گفت: - دلت براش تنگ شده، نه؟ دلتنگ؟ باربد تنها خانواده‌ی من بود تنها داشته‌ی من از کل این دنیا، واژه‌ی دلتنگ برای بیان این احساس کمی کوچک بود. - دلم تنگ نیست، دلم بی‌طاقت شده، دلم آشوبه دلم خسته شده، خسته شده از بی‌کسی. لبخندی تلخ به لب آورد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت با لحنی که دلسوزی در آن موج می‌زد گفت: - منم مثل تو هستم،، این‌قدر غصه نخور ناروین، بالاخره درست می‌شه یه روز. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● چقدر از واژه‌ی "درست میشه" متنفر بودم...! هر اتفاقی یک زمانی باارزش بود، وقتی از زمان گذشت، امیدوارم اصلا درست نشود. من در این موقعیت و لحظه‌ به افراسیاب نیاز داشتم که نبود، پس امیدوارم هیچ‌وقت دیگر هم نباشد و پیدایش نشود. گفتن واژه‌ی درست می‌شه به من دقیقا مانند این بود که به گلی که از بی‌آبی درحال خشک شدن است، بگویی سال دیگر باران می‌بارد. باران سال بعد چه دردی از منِ خشک شده دوا می‌کرد؟ - می‌خوای بگم یکیشون بیاد یکم تاب رو هل بده به یاد بچگی تاب بازی کنیم؟ لبخندی زدم و سعی کردم افکارم را خالی از این احساس دلتنگی و ناامیدی کنم. - سیاوش اگر ببینه مطمئنم اعداممون می‌کنه. از روی تاب پایین رفت و با گفتن "بیخیال بابا" به سمت یکی از بادیگارد‌ها حرکت کرد. از این‌که به خاطر خوشحالی من با دم شیر بازی می‌کرد، خوشحال بودم، خوشحال از این‌که حداقل رابطه‌ی ساناز با من بهتر شده است. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
با سلام خدمت خواننده‌های رمان ❄️ به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید: • در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره. • قیمت Vip رمان 50 تومان هست. • در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه. • رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن. برای راهنمایی به خانم مه‌تاب پیام بدین: @Vip_Ad اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● بودن یک همراه و دوست در شرایط سخت و عذاب‌آور، واقعاً نعمت بزرگی بود! نعمتی که باعث می‌شد دردی بزرگ به رنجی کوچک تبدیل شود. البته هیچ‌وقت در زندگی دوست و رفیقی نداشتم که این احساس را درک کنم، همیشه از جمع‌ها به دور بودم و در مدرسه خیلی هنر می‌کردم برای یک هفته با کسی دوست می‌شدم آن هم در حد حرف زدن. وگرنه هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم که بتوانم از سختی‌های زندگی‌ام برای او بگویم. با دیدن ساناز که به همراه یکی از مردها به سمت من می‌آمد، خنده‌ای کردم و دستم را به روی پیشانی‌ام کوبیدم. این دختر واقعاً دیوانه بود... تا چند دقیقه قبل از رسیدن حرف‌های من به گوش بادیگارد‌ها می‌ترسید و نگران ابرو و ابهتش بود، آن وقت الان خودش ره دنبال آن‌ها رفته‌ بود تا بگوید تاب را هل بدهند! به محض رسیدن به من سریع کنارم نشست و زنجیر کنار تاب را در دست گرفت و گفت: - خیلی محکم هل بده لطفاً. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● ذوق‌زده منتظر حرکت مرد ماندم و دستم را به زنجیر کنار تاب گرفتم. از این‌که این تاب‌ها به خاطر سنگینی زیاد، تند حرکت نمی‌کند، آگاه بودم اما حداقل با زور و توان این مرد کمی بیشتر از حد معمول به حرکت درمی‌آمد. با حرکت یهویی تاب، لبانم از لبخند کش آمد و به حرکت تاب نگاه کردم زیاد تند نبود اما خب از چند لحظه قبل خیلی بهتر بود. با صدای جیغ ساناز سریع نگاهم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اینکه دستش را روی دهانش گذاشته و چشم بسته، تأسف‌بار سر تکان دادم و خندیدم. - می‌ترسی؟ مرد بدون این‌که دیگر توجه‌ای به ما کند راهش را گرفت و به سر جای اولش رفت ساناز چنان با ترس به روبه‌رویش نگاه می‌کرد که گویا مقابل یک گودال آتش ایستاده. از این‌که از تاب می‌ترسید و به خاطر من با این ترس روبه‌رو شد، احساس عذاب وجدان می‌کردم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● دستم را به سمت دستی که روی دهانش برده بود گذاشتم و آن را به سمت خودم کشیدم و محکم در دست گرفتم. - نترس من کنارتم! چشمات رو ببند و فقط به حرکت باد روی صورتت فکر کن. ساناز طبق نسخه‌ی من لبخندی زد و چشمانش را بست. از حالت صورتش می‌توانستم بفهمم که کمی نگرانی درونش آرام گرفته و کم کم با احساس آرامش آشنا می‌شود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا دوباره حرکت تاب مثل اولش آرام شد. - چشمات رو باز کن دیگه بالا نمیره زیاد. چشمانش را باز کرد و به اولین چیزی که نگاه کرد ارتفاع تاب با سطح زمین بود. - از تاب می‌ترسی؟ سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت: - تاب که ترس نداره، یکم از ارتفاع می‌ترسم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● لبخندی زدم و با اشاره به حرکت آرام تاب گفتم: - یکم؟ اگه خیلی می‌ترسیدی دیگه چی می‌شد‌؟ پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت: - تو از چیزی نمی‌ترسی؟ دست ساناز را رها کردم و شالم را روی موهایم مرتب کردم. - ترس مثل تو منظورته؟ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و منتظر به من نگاه کرد تا جوابم را بشنود. واقعاً تا به امروز هیچ وقت پدیده‌ی ترسناک ندیده بودم. ارتفاع برای او ترسناک بود و برای من اتفاقاً دلپذیر بود چون هرچه به سمت بالا حرکت می‌کردم بیشتر جریان هوا را احساس می‌کردم اما تنها چیزی که در نظرم ترسناک می‌آمد زلزله بود. - از چیزی نمی‌ترسم اما خب به نظرم زلزله خیلی ترسناکه. موهای روی صورتش را به پشت گوشش هدایت کرد و گفت: - تا حالا زلزله دیدی؟ ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
با سلام خدمت خواننده‌های رمان ❄️ به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید: • در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره. • قیمت Vip رمان 50 تومان هست. • در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه. • رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن. برای راهنمایی به خانم مه‌تاب پیام بدین: @Vip_Ad اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و با خنده گفتم: - ندیدم اما خب می‌‌ترسم ازش، به نظرم پدیده‌ای که می‌تونه زمین رو تکون بده و خونه‌های بزرگ رو خراب کنه واقعاً ترسناکه! زلزله شباهت زیادی با بعضی از آدم‌ها داشت، بعضی از انسان‌ها باعث خراب شدن خانواده‌هایی می‌شوند که سالیان سال است محکم و استوار بوده و این دقیقاً خود زلزله است. - پس از امروز باید از زلزله هم بترسم. خنده‌ای کردم و از روی تاب بلند شدم موهایم را زیر شال فرستادم و با لحنی خسته گفتم: - خوابم گرفته، توی تاب بریم داخل؟ ساناز با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد و به دنبالم راه افتاد. امیدوارم این خانه همیشه اينقدر در سکوت و آرامش باشد. جوری که سیاوش می‌گفت هزار خدمتکار دارد، من توقع یک قصر شلوغ را داشتم که هر لحظه تعداد زیادی از آدم‌ها در آن رفت و آمد می‌کنند و کارهای روزمره‌اش را انجام می‌دهند. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● اما تا به این لحظه هیچ‌کس به جز ساناز ندیده بودم. صدای در گوشم نجوا می‌کرد این حرف سیاوش فقط برای این بود که مرا به سمت چیزی که خودش می‌خواهد ببرد. - ساناز یه سؤال بپرسم؟ ساناز درب خانه را باز کرد و شالی که روی موهایش بود را آزاد کرد و روی شانه‌اش انداخت‌. - بپرس. سعی کردم جملات و کلماتی کنار یکدیگر بچینم تا باعث سوءتفاهم ساناز نشود. - این‌جا خیلی خدمتکار داره؟ چون الان هیچ‌کس جزء من و تو توی این خونه نیست، یکم عجیبه که هیچ‌کس کارای این‌جا رو نمی‌کنه. ساناز خنده‌ای کرد و با اشاره به خودش گفت: - پس من این‌جا هویجم؟ از این لحن بامزه و شوخ‌طبعی خنده‌ای کردم و روی اولین پله ایستادم. - نه خب تو که خدمتکار نیستی این‌جا. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
با سلام خدمت خواننده‌های رمان ❄️ به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید: • در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره. • قیمت Vip رمان 50 تومان هست. • در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه. • رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن. برای راهنمایی به خانم مه‌تاب پیام بدین: @Vip_Ad اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● لبخنده‌اش را با تلخندی جایگزین کرد و گفت: - فکر کردی با چه بهونه‌ای تو خونه‌ی سیاوشم؟ سیاوش بی‌دلیل آدمی رو تو خونش نگه نمی‌داره. این حرکت سیاوش واقعاً خیلی نامردی بود! این‌که می‌دانست ساناز چقدر به او علاقه دارد و باز هم نادیده‌اش می‌گرفت. این‌که می‌فهمید ساناز بهانه می‌خواهد برای دیدن او اما او را خدمتکار خود می‌کرد. سیاوش در بازی عشق بازنده بود و در نامردی رو دست نداشت! دقیقاً به همان اندازه که افراسیاب در بازی معرفت بازنده شد و در نامردی رو دست نداشت. - ببخشید برام سؤال شده بود پرسیدم، قصد نداشتم ناراحتت کنم، بیا بریم استراحت کن. سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت: - ناراحت نشدم من به این ناز کردن‌های سیاوش عادت کردم، البته این‌جا چند تا خدمتکار دیگه هم داره که فقط روزهای زوج میان. تو برو اتاق من این‌جاست. به جای که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن اتاقی که درب آن باز بود و می‌شد از این‌جا درونش را دید گفتم: - خیلی خب پس من برم، مراقب خودت باش. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.