eitaa logo
نــٰارویـْن
27.5هزار دنبال‌کننده
368 عکس
251 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون🤍🥹🪴 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● با یادآوری آن شب لعنتی، رشته‌ی افکارم را پاره کردم و بر سر خود کوبیدم. راست هم می‌گفت! کاری که نباید شده بود، بعد من نگران دو تار مو بودم؟ اما خب آن اتفاق، دست من نبود و من هیچ‌ اراده‌ای در انجام آن نداشتم اما این موضوع دست خودم بود و می‌توانستم در انجام آن، تصمیم‌گیری کنم! بی‌حال به سمت تخت رفتم و زیر پتو خزیدم. از این‌که چند روز فرصت داشتم تا خودم را با شرایط او و خانه‌اش وفق دهم خوشحال بودم. این جور حداقل کمتر مورد آسیب روحی قرار می‌گرفتم و می‌توانستم میان این هیاهو، اندکی خودم را پیدا کنم و با این زندگی جدید کنار بیایم. به هرحال من دیگر نه راهی برای بازگشت داشتم و نه راهی برای خوشبختی، تقدیر من همین‌گونه رقم خورده بود. این‌که به دنیا بیایم و با انبوهی از مشکلات روبه‌رو شوم اما خب شاید واقعاً در این‌که من همکار سیاوش بشوم مصلحتی وجود دارد. تنها تلاشی که می‌توانستم برای زندگی‌ام بکنم این بود که اجازه ندهم ذات من هم چون این‌ها زشت و کثیف شود. هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادم دستم به خون کسی آلوده شود یا حتی باعث خراب شدن زندگی کسی شوم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● خودم را روی تخت رها کردم و چشمانم را بستم، این روزها تنها چیزی که اندکی باعث آرام شدنم می‌شد، خواب بود و بس. از این‌که حداقل در یک موقعیت زندگی‌ام آرامش داشتم و کمتر حرص می‌خوردم خوشحال بودم؛ پتو را روی خودم کشیدم و روی دست دیگرم جابه‌جا شدم. دلم برای پدرم تنگ شده بود، احساس می‌کردم تنها چیزی است که در این موقعیت به درد من می‌خورد و می‌تواند مرا نجات دهد. البته... اگر پدری وجود داشته باشد. قصد کفرگویی و چرا آوردن در کار خدا را نداشتم اما دنیای بی‌رحمی عطا کرده بود، دنیایی که مردمانش به یک دختر تنها این چنین ظلم می‌کنند، خالی از عدالت و مهربانی است. شاید اگر بنده‌هایش را اندکی مهربان‌تر می‌آفرید و کمی بیشتر بذر محبت در قلبشان می‌کاشت، امروز من به این حال و روز نمی‌افتادم. اما خب باز هم هیچ قدرتی در برابر او نداشتم، به هرحال جهان زیر سلطه‌ی او بود و هرطور که او می‌خواست طی می‌شد. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● بیخیال افکارم شدم چشمانم را برهم گذاشتم و در کمتر از چند ثانیه به خواب رفتم. با داخل شدن چندین مرد تنومند، از روی تخت بلند شدم و به گوشه‌ای از دیوار پناه بردم. قیافه‌ی هرکدامشان مانند یک دیو بود، به همان اندازه زشت و بد ترکیب. در میان آن‌ها چشم چرخاندم و به دنبال اثری از سیاوش می‌گشتم او که مرا به دست این همه دیو تنها نمی‌گذاشت، همانطور که در پیش مهران مرا رها نکرد. لبان خشک شده‌ از ترسم را با بیچارگی باز کردم و گفتم: - س... سیاوش؟ نمی‌دانم چرا هر لحظه قیافه‌ی آن‌ها وحشتناک‌تر می‌شد و هر لحظه شباهت بیشتری با خون آشام‌ها پیدا می‌کردند‌. با بالا آمدن دست یکی از آنان نگاهم به دستانش افتاد و با دیدن ناخن‌های بلند که خون از آن می‌چکید و به روی زمین می‌افتاد، روی زمین نشستم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● این‌ها انسان بودند؟ مگر سیاوش از بین جن و هیولا هم آدم و همکار داشت؟ با باز شدن دهان یکی از آنان نگاهم به سمت دندان‌های تیز و سیاه رنگش کشیده شد. مطمئنم این‌ها چیزی به جزء انسان بودند! مگر می‌شود موجوداتی این چنین ترسناک و وحشتناک جزء انسان‌ها باشند؟ صدایی که از آن‌ها شنیده می‌شد، هیچ شباهتی به صدای انسان نداشت، یعنی اصلا صدای انسان نبود! صدایی شبیه به زوزه‌ی گرگ بود... با تجمع موجودات به اطرافم، به دیوار چسبیدم و از اعماق وجودم فریاد زدم. - کمک... یکی کمک کنه. با ریختن چیزی سرد به روی صورتم از جا پریدم و وحشت‌زده به اطرافم نگاه کردم‌، به دنبال آن موجودات وحشتناک‌ می‌گشتم اما خبری از هیچ‌کدام نبود. با فشاری محکم که به بازو‌هایم وارد شد، نگاهم را به مردی که روبه‌رویم بود دادم. - آروم باش، خواب دیدی... آروم باش ناروین نفس عمیق بکش دختر، بیا این لیوان آب رو بخور. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● با ترس، لیوان آب را سر کشیدم و چشمانم را روی همدیگر فشار دادم تا متوجه‌ی موقعیتی که در آن گرفتار شده بودم بشوم. - بهتر شدی؟ آرومی؟ با شنیدن صدای سیاوش، چشم باز کردم و به نگاهِ نگرانش چشم دوختم. چرا متوجه‌ی وجود او نشده بودم؟ - تو کی اومدی این‌جا؟ اون مردا کجا رفتن؟ سیاوش متعجب نگاهی به من کرد و با تمسخر گفت: - بعد از نیم ساعت تازه می‌گی تو کی اومدی؟ داشتی جیغ و داد می‌کردی صدات رو شنیدم اومدم ببینم چه‌‌خبره، مردی این‌جا نیست، داشتی خواب می‌دیدی. خواب بود؟ منِ خوش‌خیال فکر می‌کردم حداقل در خواب آسایش دارم اما گویا دیگر در آن‌جا هم امنیت و آرامش نداشتم. آخر این چه خواب مزخرفی بود که من دیدم! این دیو‌های بی شاخ و دُم از کجای افکار من آمده بود که این چنین مرا تا مرز سکته پیش برد. - عرق سرد کردی... چه خوابی دیدی؟ ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● اسم این کابوس را نمی‌توانستم خواب بگذارم بیشتر عذاب دیدم تا خواب... لبانم را به دندان کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. - کابوس می‌دیدم، خیلی بد بود، خیلی...! لیوان آبی که دستش بود را روی میز گذاشت و با کلافگی گفت: - چه خوابی دیدی؟ آب دهانم را فرو فرستادم و با ترس به گوشه‌ای از اتاق اشاره کردم و گفتم: - چند تا مرد خیلی بزرگ و بد قیافه با دستای پر خون و دندون‌های سیاه داشتن و همون جور که زوزه می‌کشیدن، میومدن سمت من... منم اون گوشه از دیوار گیر اتفاده بودم و کمک می‌خواستم. نگاهم را از گوشه‌ی اتاق گرفتم و به صورت او دادم. صورتش را به حالتی چندش مانند گرفته بود و با خنده گفت: - خواب‌هاتم چندش‌آوره. این خواب‌ها چیه می‌بینی آخه؟ ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● جوری حرف می‌زد انگار منوی بزرگ مقابلم گذاشتند و گفتند نوع خوابت را انتخاب کن، من هم گفتم خواب یک مشت حیوان را ببینم. - اون سیاوش سیاوش گفتنت چی بود تو خواب؟ یعنی از اول خواب دیدن من این‌جا بود؟ خب یکی نیست بگوید مرد، می‌مردی کمی زودتر مرا بیدار کنی تا کمتر با حیوانات سر و کله بزنم. - می‌خواستم کمکم کنی، اولش فکر می‌کردم اونا آدمای تو هستن و می‌خوان به من... شرم و حیا مانع از این می‌شد تا بیشتر از این مبحث را باز کنم. گویا خودش متوجه‌ی فکرم شد که حرفی نزد و از جا بلند شد. - نیاز نیست این‌قدر نگران باشی، وقتی گزینه‌ی دوم رو انتخاب کردی دیگه مریض نیستم که اذیتت کنم! قبل از این‌که از اتاق خارج شود، سریع و تند گفتم: - ولی مهرانم وقتی اومد که من اون گزینه رو انتخاب کرده بودم، حتی بی‌اجازه‌ی تو بود. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● به سمتم بازگشت و نگاه سرد و یخی‌اش را به صورتم دوخت، چرا این نگاه‌ها لحظه‌ی گرم و محبت‌آمیز نمی‌شد؟ - دیدی که چی به سرش هم اومد. بعدم نترس تو این خونه کسی جرأت نمی‌کنه به چیزی که اسم من روش خورده باشه، نگاه کنه‌‌. مهرانم غلط فهمیده بود و مجازات شد. قبل از این‌که دیگر صبر کند و غر زدن مرا گوش کند، از اتاق خارج شد و درب را برهم کوبید. نفسی عمیق کشیدم و پاهایم را در بغلم گرفتم و سرم را روی آن گذاشتم. از امروز علاوه بر این‌که از بیداری گریزان بودم باید از خواب هم گریزان باشم، گویا بهتر است به آغوش مرگ پناه ببرم بلکه راحت شوم! البته با شناختی که من از شانس خود دارم حتی بعد از مرگ هم دو فرشته‌ی عذاب می‌آیند و مرا به خاطر گناهی به جهنم می‌برند. واقعاً خیلی سخت است که در زندگی در جهنم باشی و بعد از مرگ هم به جهنم بروی! خنده‌ای به این افکار مسخره‌ام کردم و از جا بلند شدم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
با سلام خدمت خواننده‌های رمان ❄️ به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید: • در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره. • قیمت Vip رمان 50 تومان هست. • در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه. • رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن. برای راهنمایی به خانم مه‌تاب پیام بدین: @Vip_Ad اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● به سمت سرویس بهداشتی رفتم و کمی صورتم را شستم تا این خواب‌آلودگی و ترس از صورتم بپرد. با برداشتن حوله‌ای که در کمد بود صورتم را خشک کردم و روی صندلی کوچکی که مقابل میز آرایش بود نشستم. درون آئينه خیره شدم و به صورت رنگ پریده‌ام نگاه کردم، هرکس به این صورت نگاه می‌کرد در ثانیه می‌توانست بفهمد چه میزان ترسی را متحمل شده‌ام. دستی به صورتم کشیدم و شانه را برداشتم و مشغول شانه زدن به موهایم شدم. حرف سیاوش در ذهنم تکرار شد و ناخواسته لبخندی روی لبم نشست. " کسی جرأت نمی‌کنه به چیزی که اسم من روش خورده..." نمی‌فهمیدم چرا اما ناخواسته از شنیدن این حرف خوشحال می‌شدم. این‌که حداقل در این هیاهو یکی بود که مطمئن باشم می‌تواند ضامن سلامت من شود خودش نعمت بزرگی بود! با وجود این‌که من قسم خورده بودم بعد از افراسیاب دیگر به کسی اعتماد نکنم و تکیه نکنم اما خب باز هم به کسی نیاز داشتم که حداقل سلامت مرا تضمین کند. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● اما این‌بار فرق داشت، سیاوش دیگر مانند افراسیاب شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید من نبود که بیاید و مرا نجات دهد. سیاوش تنها کسی بود که خود باعث بدبختی‌ام شد؛ پس خودش هم باید سلامت جسمم را ضمانت کند. باید زندگی جدیدم را با توان خودم می‌ساختم، به قول مهران شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید تنها برای قصه‌هاست. در دنیای واقعیت هرکس به دنبال کلاه خودش هست تا باد نبرد. هرکسی هم که مثل من کلاهش را به دست دیگیری می‌داد و دل خوش می‌کرد، به امید این‌که او مراقب کلاهش هست، این چنین مانند من می‌شد و کلاه که هیچ، پوست از سرش هم باد می‌برد. کشوی کوچکی که کنار میز بود را باز کردم در آن به دنبال کش مو یا چیزی که بتوانم با آن موهایم را ببندم گشتم. با دیدن کش موهای ریز و کوچک، به سختی یکی از آنان را باز کردم و موهایم را با کمکش بستم. بعد از بافتن موهایم از جا بلند شدم و تصمیم گرفتم کمی خودم را از این حس و حال ناراحتی نجات دهم. چند دست لباسی که روی صندلی بود را برداشتم و تصمیم گرفتم خودم آن‌ها را بشورم این جور هم سرم گرم می‌شد و هم این لباس‌های کثیف، تمیز می‌شد. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● شالم را روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم، سریع از پله‌ها پایین رفتم و با دیدن ساناز که روی زمین زانو زده بود و میزی که مقابلش بود را دستمال می‌کشید به سمتش رفتم. - چی‌کار می‌کنی؟ با لبخندی به من نگاه کرد و با ابرو به میز روبه‌رویش اشاره کرد و گفت: - خب دارم گردگیری می‌کنم دیگه. متعجب نزدیکش رفتم و کنجکاو گفتم: - مگه نگفتی خدمتکار میاد تمیز می‌کنه؟ تو که خدمتکار نیستی، واسه چی تمیز می‌کنی؟ لبخندی تلخ روی لبانش نشست و دست از کشیدن دستمال به روی میز برداشت و با غم گفت: - دیگه باید منم سر خودم گرم کنم، وگرنه از فکرِ سیاوش میمیرم. نگاهم را به شیشه پاک کن در دستش و دستمالی که در دست دیگرش بود دادم. چقدر عشق بی‌معرفت بود...! ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.