«دوستان را در دل، رنجها باشد
که به هیچ دارویی خوش نشود،
نه به خفتن، نه به گشتن، و نه به خوردن،
الّا به دیدار دوست
که لِقاءُ الْخليلِ شِفاءُ العَليلِ.»
- فیه ما فیه؛ مولانا
@andalib_poem | عندلیب
🍃 شبت بخیر باد رفیق، غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
Reza Narimani - Babe Hajaat.mp3
4.01M
🍃رفیق دلشکستهها...
#مداحی
@Negahe_To
میدونین جزوههای خاله چقدر خوشمزه است؟😋
من: 🤐😐😫😤
#روایت_زندگی
#خاله_خواهرزاده
#عشق_چهارم
#میثم_عزیز_من
@Negahe_To
پرسید: "اگه بفهمی حداکثر یه سال از عمرت باقی مونده، چیکار میکنی؟"
سکوت کردم. یاد ۲۰ سالگی افتادم. آن زمان، لیست بلندبالایی از آرزوها و به عبارت دقیقتر، حسرتهای ریز و درشت در دنیا داشتم. تقریبا همه چیز برایم رنگ حسرت داشت. عجله داشتم. زندگیام مدام با "ای کاش" میگذشت. با حسرت عمیق برای آرزوهایی که فکر میکردم رسیدن بهشان یعنی ته خوشبختی و نرسیدن بهشان یعنی نیستی و نابودی محض.
حالا، با اینکه کفه رویاها و هدفهایم سنگینتر از آن روزها، و تکلیفم با خودم و با دنیا مشخصتر شده، اما کفه حسرتها سبکتر شده است. حسرتها تقسیم شدهاند. یک سری را دور ریختهام چون فهمیدهام اصلا ارزش حسرت بودن در این دنیا را ندارند. یک سری را پذیرفتهام که نیست و به جای غصه خوردن برایشان با خودم به صلح رسیدهام. یک سری را رفتهام سراغشان و با هر سختی بود انجامشان دادم. به جای یک گوشه نشستن و حسرت خوردن، تجربهشان کردم و لیست تجربههای تلخ و شیرین زندگیام پُر و پیمانتر شده است. یک سری را هم انتخاب کردهام و از لیست حسرتها و ای کاشها برشان داشتم و به لیست رویاها اضافه کردم. رویا برای من، یعنی چیزی که ارزش جنگیدن هزار باره را دارد. چیزی که مدام برایش پُر میشوی از امید و تلاش.
البته که در زندگی واقعی، همه چیز، به وضوح و تقسیمبندی شیک و دودوتاچهارتای این سطرها نیست؛ اما حالا دیگر لیست بلندبالایی از بایدها و نبایدهای یکسال آخر عمرم ندارم. آنقدر صدای پای مرگ از دور و نزدیک به گوشم میخورد که هر چقدر هم تلاش کنم خودم را به نشنیدن بزنم، نمیشود. حالا فهمیدهام درستترین و البته سختترین کار در دنیا همان است که امام علی گفته. اینکه بتوانی جوری برای زندگی و آینده تلاش کنی که انگار قرار است عمر ابدی داشته باشی و همزمان بدانی که ممکن است امروز، آخرین روز عمر تو باشد.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
شاید گران تمام شود؛
اما
شناختن آدمها
از ارزشمندترین
تجربههای دنیاست!
🍃 شبت بخیر باد رفیق؛ غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
دو سال پیش بود. داشتم توی صحنهای حرم امام رضا با چادر رنگی گز میکردم. نفس میکشیدم. توی آیینهکاریها نگاه میکردم و غرق میشدم در خودم. یک سری کلمه، داشت توی مغزم بال بال میزد برای روی کاغذ آمدن. دلم نوشتن توی یادداشت گوشی را نمیخواست. دلم کاغذ میخواست و خودکار و یک گوشه خلوت رواق. رفتم سراغ خادم. پرسیدم: "ببخشید، شما چه تبرکیهایی توی حرم امام رضا دارین؟" با مهربانی گفت: "نمک، نبات، گُل، چای، غذا". گفتم: "خودکار تبرکی ندارین؟" خندید و گفت نه دخترم.
اما من خودکار تبرکی میخواستم. نمک، نبات، چای و غذا، رزق جسمم بود و خودکار، رزق روحم، رزق افکارم که قرار بود جان بگیرند و کلمه بشوند. حس میکردم خودکار تبرکی امام رضا که دستم باشد، بیشتر مواظب نوشتن هستم. دلخوش شده بودم که نگاهشان را با این خودکار همراه خودم دارم. آخر با خودکار تبرکی و هدیه امام رضا که نمیشود هر چیزی را نوشت. فرصت را از دست ندادم. دویدم سمت بابالجواد و از کتابفروشی خودکار و برگه خریدم و برگشتم داخل حرم. نشستم یک گوشه و کلمات را از قفس ذهنم پرواز دادم روی سطرهای سپید. از آن روز به بعد، بدعادت شدم. دست و دلم به نوشتن با خودکار معمولی نمیرود. نه فقط تکالیف نویسندگی، که جزوههای ریاضی دانشگاه و درسهای طب را هم دلم نمیخواهد با خودکار معمولی بنویسم.
خودکاری که خریده بودم را چند ماهه تمام کردم. اصلا فکر بعدش را نکرده بودم. غم داشت مینشست روی دلم که خواهرم پیام داد آبجی ما اومدیم مشهد، تو چیزی لازم نداری برات بخرم؟ بال درآوردم. شاید خندهدار بود اما من به جای زعفران و زرشک سوغات، فقط خودکار میخواستم. رزق خودکارم چند روز بعد رسید دستم و همان جیره خودکار، مثل جیره آذوقه و خوراک سال، من را رساند تا آخر بهار امسال. فکر میکردم تابستان، دوباره زیارت قسمتم میشود اما نشد. تهمانده خودکار آبیام هر روز جلوی چشمم، کمتر میشد و من بخیل شده بودم برای نوشتن. پاییز داشت با سرعت خودش را میرساند و خودکار تبرکیام ته کشیده بود. دنبال کسی میگشتم که زیارت رفته باشد و البته من هم رویم بشود خواسته عجیبم برای خریدن خودکار و متبرک کردن آن در حرم را با او مطرح کنم. امام رضا خودش وسیله را جور کرد. این خودکارها دیشب به دستم رسید. یکی از دانشجوهای عزیزم، سخاوتمندانه برایم خودکار تبرکی آورد و من عین بچه دبستانیها باز پُر شدهام از ذوق جزوه نوشتن برای اول مهر.
پ.ن. یه وقت فکر نکنین خب اینهمه خودکار دیگه بسشه تا یکی دو سال دیگه! از دیشب تا حالا دو تا از خودکارا رو هدیه دادم😅 امیدوارم تا اول مهر یکی دوتاش رو برا خودم بتونم نگه دارم😉 خلاصه که همیشه، از هر نوع ابزار آلات نوشتنی و خواندنیِ تبرکی به عنوان هدیه استقبال میکنیم🙃
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
امروز روز سختی را گذراندم و امشب، شب سختتری را. الان که ساعت را نگاه کردم فهمیدم به جای امروز و امشب، باید مینوشتم دیروز و دیشب. خلاصه، دارم درباره دوشنبه حرف میزنم. دوشنبه، ۱۳ شهریور ۱۴۰۲. یک سری فکرها را باید جمع میکردم و به یک سرانجامی میرساندم. هر چقدر هم سخت و تلخ، فهمیده بودم دیگر نمیتوانم از دستش فرار کنم. رسیده بود بهم و یقهام را چسبیده بود. وسط فشارها، چند ساعتی، به زور خودم را نجات دادم و پناه بردم به نوشتن روایت خودکار تبرکی. بعد دوباره برگشتم و خودم با احترام، یقهام را دادم دستش. به مرحله پذیرش رسیده بودم. به اینکه خودت با اختیار و در آرامش بنشینی و اجازه دهی تلخی فکرهایت ریزریز و آرام نفوذ کند در اعماق وجودت.
از بعد نماز مغرب، در سکوت، فقط روی مبل نشسته بودم. مینوشتم، صبر میکردم، فکر میکردم و باز مینوشتم. در دنیا، غیر از خدا، فقط دفتر یادداشتهایم بود که میدانست در پس این چهره آرام، یک آدم در حال جنگ است که هر چه به ساعتهای پایانی شب نزدیکتر میشود، هی زخمیتر و ضعیفتر میشود.
پیام یک رفیق نویسنده عزیز رسید. برای نوشتن روایت خودکار تبرکی تشویقم کرده بود. یک تشویق شیرین که شیرینیاش سُر خورد تا ته دلم. خودش نفهمید اما جانی به من تزریق کرد وسط جنگ. ادامه دادم. دو ساعت بعد پیام دیگری رسید. رفیق عزیز دیگری نوشته بود: "فاطیما امشب سر تسبیحات بعد از نماز عشا تو به یادم افتادی. نمیدونم چرا ولی به دلم افتاد دعات کنم". اشکی که با دیدن پیامش، سُر خورد روی صفحه گوشیام، جان دوبارهای تزریق کرد به وجودم. زخمهایی که روحم وسط جنگ برداشته بود را با اشکها، شستم و ادامه دادم. باید دوام میآوردم. ساعت نزدیک دو شده بود. برای امشب کافی بود. دفترم را بستم. اما توی همین فاصله و در این چند ساعت، زخمها دوباره سر باز کرده بودند. پیام سوم رسید. عکسی از جلوی فروشگاه کتاب زائر حرم امام رضا و دانشجوی عزیزی که همان لحظه، یعنی ساعت دو نیمهشب روبروی فروشگاه ایستاده بود و از من میپرسید چه خودکاری برایم بخرد. نسیم خنک حرم امام رضا، وزید روی قلبم. زخمها بسته شدند. توی دفترم نوشتم، یک نگاه از راه دور امام رضا، برای خاتمه دادن هر جنگی کافیست.
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#رفیق_عزیز
#دانشجوهای_عزیز_من
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
"فرصت بسیاره" تکه کلامش بود.
اما فرصت بسیار نبود. توی این دنیا فرصت برا هیچ چیزی، برا هیچ کاری، بسیار نیست...
#روایت_زندگی
@Negahe_To