هدایت شده از درونیـ ـات...🌱
.🌙 ⃟🪐"
گاهی به قولِ محمود دولتآبادی:
سرعتِ خیال، غیژ کشیدنِ شهاب را مانَد. در دَم گُم میشود. باز تو میمانی و تو. تو با همهی آنچه که زندگانیات را پُر کرده است، آشفته کرده است. تو در کانونِ هجومِ هستی. تو نیستی که بیتابی؛ این بیتابیست که تویی. خواب همچنان با تو بیگانه است. دلت آرزو میکند آرام بگیری، امّا نمیتوانی. فاصلهی میانِ خواستن و توانستن، بسیار دور است.
«کلیدر»
@daroniyat
کتاب را روزهای آخر مردادماه در حلقه ششم کتابخوانیمان تمام کردم. "پروانهها گریه نمیکنند"، خرده روایتهایی به قلم خانم مرضیه اعتمادی است درباره تفاوتی به نام معلولیت. پانزده روایت واقعی از زندگی پانزده خانواده که هر کدام یک جوری با بحث معلولیت گره خوردهاند. نویسنده، هر چند روایت پروانه معلول خودش، زینب خانم را در این کتاب بیان نکرده اما جنس و حس کلماتش در تمام سطرهای کتاب، نشان از یک زخم آشنای قدیمی دارد.
روایتها، بدون نیاز به واسطهای، مستقیم میروند یک جایی در اعماق دلت مینشینند. همزمان که گزندگی زخمشان، قلبت را خراش میدهد، نور امیدبخششان هم کامت را شیرین میکند. راوی روایتها، گاهی مادر یک پروانه است، گاهی پدر و گاهی هم خواهر. این تغییر راوی در داستانها از زیباییهای کتاب است و کمک میکند که مخاطب از خواندن روایتها خسته نشود. هر چند نحوه پرداختن به روایتها یکدست و یکسان نیست. بعضیها کوتاه و بعضی بلند است و البته در چندتایی از روایتها، خواننده در پایان داستان، با یک سری سوال بیجواب یا ابهام در ذهن، رها میشود.
ایده نامگذاری فصلهای مختلف از مصرعهای شعرهای قیصر امینپور، فوقالعاده زیباست. بزرگترین چیزی که کتاب کم دارد، تصویر است؛ بخصوص تصویر دستاوردهای پروانهها که جایش در متن کتاب بسیار خالیست. مهمترین ایراد کتاب را هم شاید بتوان به طرح جلد گرفت. با توجه به محتوای کتاب، عکس روی جلد، به معنای واقعی کلمه، نازیباست!
این کتاب را تلاشی بسیار ارزشمند و قابل تقدیر میدانم که به خوبی توانسته دست مخاطب را بگیرد و گوشههایی هر چند اندک از زندگی پروانهها، شرایط، مشکلات، نگرانیها و آرزوهایشان را بیپرده و صمیمی نشان دهد. خواندن کتاب را به همه توصیه میکنم. هم به افراد به ظاهر سالم جامعه، تا درک درستی از تفاوتی به نام معلولیت پیدا کنند؛ و هم به افراد به ظاهر معلول جامعه، تا نور امیدی باشد در زندگیشان برای ادامه دادن و ناامید نشدن.
پ.ن. فکر میکنم برای توصیه به خواندن کتاب، باید حتما مادران باردار و مادرانی که نوزاد یا کودک دارند را از آن "همه" استثنا کنم. از آنجا که حجم نگرانی و اضطرابهای یک مادر چه در دوران بارداری و چه در چند سال اول تولد نوزاد بسیار بالاست، خواندن کتاب را در این روزها به هیچوجه توصیه نمیکنم.
#معرفی_کتاب
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#پروانهها_گریه_نمیکنند
@Negahe_To
«دوستان را در دل، رنجها باشد
که به هیچ دارویی خوش نشود،
نه به خفتن، نه به گشتن، و نه به خوردن،
الّا به دیدار دوست
که لِقاءُ الْخليلِ شِفاءُ العَليلِ.»
- فیه ما فیه؛ مولانا
@andalib_poem | عندلیب
🍃 شبت بخیر باد رفیق، غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
Reza Narimani - Babe Hajaat.mp3
4.01M
🍃رفیق دلشکستهها...
#مداحی
@Negahe_To
میدونین جزوههای خاله چقدر خوشمزه است؟😋
من: 🤐😐😫😤
#روایت_زندگی
#خاله_خواهرزاده
#عشق_چهارم
#میثم_عزیز_من
@Negahe_To
پرسید: "اگه بفهمی حداکثر یه سال از عمرت باقی مونده، چیکار میکنی؟"
سکوت کردم. یاد ۲۰ سالگی افتادم. آن زمان، لیست بلندبالایی از آرزوها و به عبارت دقیقتر، حسرتهای ریز و درشت در دنیا داشتم. تقریبا همه چیز برایم رنگ حسرت داشت. عجله داشتم. زندگیام مدام با "ای کاش" میگذشت. با حسرت عمیق برای آرزوهایی که فکر میکردم رسیدن بهشان یعنی ته خوشبختی و نرسیدن بهشان یعنی نیستی و نابودی محض.
حالا، با اینکه کفه رویاها و هدفهایم سنگینتر از آن روزها، و تکلیفم با خودم و با دنیا مشخصتر شده، اما کفه حسرتها سبکتر شده است. حسرتها تقسیم شدهاند. یک سری را دور ریختهام چون فهمیدهام اصلا ارزش حسرت بودن در این دنیا را ندارند. یک سری را پذیرفتهام که نیست و به جای غصه خوردن برایشان با خودم به صلح رسیدهام. یک سری را رفتهام سراغشان و با هر سختی بود انجامشان دادم. به جای یک گوشه نشستن و حسرت خوردن، تجربهشان کردم و لیست تجربههای تلخ و شیرین زندگیام پُر و پیمانتر شده است. یک سری را هم انتخاب کردهام و از لیست حسرتها و ای کاشها برشان داشتم و به لیست رویاها اضافه کردم. رویا برای من، یعنی چیزی که ارزش جنگیدن هزار باره را دارد. چیزی که مدام برایش پُر میشوی از امید و تلاش.
البته که در زندگی واقعی، همه چیز، به وضوح و تقسیمبندی شیک و دودوتاچهارتای این سطرها نیست؛ اما حالا دیگر لیست بلندبالایی از بایدها و نبایدهای یکسال آخر عمرم ندارم. آنقدر صدای پای مرگ از دور و نزدیک به گوشم میخورد که هر چقدر هم تلاش کنم خودم را به نشنیدن بزنم، نمیشود. حالا فهمیدهام درستترین و البته سختترین کار در دنیا همان است که امام علی گفته. اینکه بتوانی جوری برای زندگی و آینده تلاش کنی که انگار قرار است عمر ابدی داشته باشی و همزمان بدانی که ممکن است امروز، آخرین روز عمر تو باشد.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
شاید گران تمام شود؛
اما
شناختن آدمها
از ارزشمندترین
تجربههای دنیاست!
🍃 شبت بخیر باد رفیق؛ غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
دو سال پیش بود. داشتم توی صحنهای حرم امام رضا با چادر رنگی گز میکردم. نفس میکشیدم. توی آیینهکاریها نگاه میکردم و غرق میشدم در خودم. یک سری کلمه، داشت توی مغزم بال بال میزد برای روی کاغذ آمدن. دلم نوشتن توی یادداشت گوشی را نمیخواست. دلم کاغذ میخواست و خودکار و یک گوشه خلوت رواق. رفتم سراغ خادم. پرسیدم: "ببخشید، شما چه تبرکیهایی توی حرم امام رضا دارین؟" با مهربانی گفت: "نمک، نبات، گُل، چای، غذا". گفتم: "خودکار تبرکی ندارین؟" خندید و گفت نه دخترم.
اما من خودکار تبرکی میخواستم. نمک، نبات، چای و غذا، رزق جسمم بود و خودکار، رزق روحم، رزق افکارم که قرار بود جان بگیرند و کلمه بشوند. حس میکردم خودکار تبرکی امام رضا که دستم باشد، بیشتر مواظب نوشتن هستم. دلخوش شده بودم که نگاهشان را با این خودکار همراه خودم دارم. آخر با خودکار تبرکی و هدیه امام رضا که نمیشود هر چیزی را نوشت. فرصت را از دست ندادم. دویدم سمت بابالجواد و از کتابفروشی خودکار و برگه خریدم و برگشتم داخل حرم. نشستم یک گوشه و کلمات را از قفس ذهنم پرواز دادم روی سطرهای سپید. از آن روز به بعد، بدعادت شدم. دست و دلم به نوشتن با خودکار معمولی نمیرود. نه فقط تکالیف نویسندگی، که جزوههای ریاضی دانشگاه و درسهای طب را هم دلم نمیخواهد با خودکار معمولی بنویسم.
خودکاری که خریده بودم را چند ماهه تمام کردم. اصلا فکر بعدش را نکرده بودم. غم داشت مینشست روی دلم که خواهرم پیام داد آبجی ما اومدیم مشهد، تو چیزی لازم نداری برات بخرم؟ بال درآوردم. شاید خندهدار بود اما من به جای زعفران و زرشک سوغات، فقط خودکار میخواستم. رزق خودکارم چند روز بعد رسید دستم و همان جیره خودکار، مثل جیره آذوقه و خوراک سال، من را رساند تا آخر بهار امسال. فکر میکردم تابستان، دوباره زیارت قسمتم میشود اما نشد. تهمانده خودکار آبیام هر روز جلوی چشمم، کمتر میشد و من بخیل شده بودم برای نوشتن. پاییز داشت با سرعت خودش را میرساند و خودکار تبرکیام ته کشیده بود. دنبال کسی میگشتم که زیارت رفته باشد و البته من هم رویم بشود خواسته عجیبم برای خریدن خودکار و متبرک کردن آن در حرم را با او مطرح کنم. امام رضا خودش وسیله را جور کرد. این خودکارها دیشب به دستم رسید. یکی از دانشجوهای عزیزم، سخاوتمندانه برایم خودکار تبرکی آورد و من عین بچه دبستانیها باز پُر شدهام از ذوق جزوه نوشتن برای اول مهر.
پ.ن. یه وقت فکر نکنین خب اینهمه خودکار دیگه بسشه تا یکی دو سال دیگه! از دیشب تا حالا دو تا از خودکارا رو هدیه دادم😅 امیدوارم تا اول مهر یکی دوتاش رو برا خودم بتونم نگه دارم😉 خلاصه که همیشه، از هر نوع ابزار آلات نوشتنی و خواندنیِ تبرکی به عنوان هدیه استقبال میکنیم🙃
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To