🪴 مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم
#شعر
#حافظ
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
دوستت دارم _ علیرضا قربانی.mp3
3.64M
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یك دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
🪴 ترکیب و تلفیق شعر #قیصر_امینپور و صدای #علیرضا_قربانی چه شود!
#موسیقی_دلنشین
#قیصر_امینپور
#علیرضا_قربانی
@Negahe_To
روز اول تدریس رسمیام به عنوان استاد، در کلاس را که باز کردم با بیست و هفت نفر دانشجوی پسر روبرو شدم. یک کلاس کاملا پسرانه. فکر کردم کلاس را اشتباه آمدهام. از نگاهها معلوم بود آنها هم دقیقا همین فکر را کردهاند. اما درست بود و راه برگشتی هم وجود نداشت. ضربان قلبم تند شد. جملهها در مغزم، مثل سیمهای برقی که مدام به هم برخورد، و اتصالی میکنند، درهم قاطی شدند. یادم افتاد قبل از ورود به کلاس، طبق عادت، آیات «رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهو قولی» را خواندهام. آرام شدم. به خودم مسلط شدم. ایستادم روی سکوی جلوی تخته. روبروی بیست و هفت جفت چشم متعجب، منتظر و پُر از علامت سوال. بسم الله را بلند گفتم و خودم را معرفی کردم.
آن ترم تحصیلی در چشم برهم زدنی تمام شد. آن کلاس و دانشجوهایش شدند یک قاب دوست داشتنی و به یاد ماندنی برایم. یکی از بهترین کلاسهای عمرم. تا مدتها بعد از آن ترم، دوستانم با تعجب از من میپرسیدند: «فاطمه، واقعا اینا ساکت و آروم میشینن توی کلاس تا تو بهشون ریاضی درس بدی؟! مگه میشه آخه؟! اصلا مگه درسم میخونن اینا؟» و من از دیدن تعجب رفقایم، خندهام میگرفت. نمیدانستم چطور برایشان تعریف کنم که دانشجوهایم واقعا سر کلاس به درس گوش میدهند. درس میخوانند و البته به وقتش هم شوخی میکنند و خستگی در میکنند. جواب همه سوالها فقط یک جمله بود. «کار سختی نیست؛ به شرطی که باهاشون رفیق بشی».
آن کلاس کاملا پسرانه کمک کرد تا در همان قدم اول تدریس، تجربه ارزشمندی پیدا کنم. اینکه میشود دانشجوها را فارغ از جنسیت، دوست داشت. از آن به بعد، هر ترم، ترکیبهای متفاوتی از دانشجوهای دختر و پسر را در کلاسهایم داشتهام. اعتراف میکنم که با وجود تلاش زیاد، به خاطر حساسیتهای طبیعی بین دانشجوها، داشتن رفتار کاملا متعادل در کلاسهای مختلط کار راحتی نیست. اما دوست داشتن همهشان، کار راحتی است.
حالا و در این ترم، اولین بار است که یک کلاس کاملا دخترانه را دارم تجربه میکنم. یک کلاس جمع و جور از بچههای سال آخر لیسانس با یک درس تخصصی واقعا سخت. تقریبا با همهشان قبلا هم درس داشتهام. اما در کلاسهای دیگری با ترکیب جنسیتی متفاوت. فضای این کلاس برایم تازگی دارد. یک جور دیگر است. من پیش آنها، بدون هیچ نگرانی، خود خودم هستم. چشمم که به چشمهای مشتاقشان میافتد، حس آشنای خواهری میپیچد در وجودم. هفته پیش برای اولین بار در کلاس، همهشان را با اسم کوچک صدا کردم. طیبه، نجمه، یگانه، مطهره، سارا، آیدا، شقایق، صبا و مهدیه. فکر کنم همان وقت، خودم را پیششان لو دادم که چقدر زیاد دوستشان دارم. از الان مطمئنم، ترم که تمام شود، دلم برایشان خیلی تنگ میشود.
به بهانه روز دانشجو، آذر ماه 1402
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
15_Cem_Tuncer,_Ercüment_Orkut,_Emre_Akdeniz_Kalbe_Düşen_Kor.mp3
9.23M
🎼 فقط چهار دقیقه، توی یه جای خلوت، این موسیقی بیکلام رو به قلبهاتون هدیه بدین🌱
#موسیقی_دلنشین
@Negahe_To
با جثه کوچکش، خیلی فرز و سریع بود. لاستیک را که از ماشین درمیآورد، بزرگتر از بغلش بود. پشت لبش انگار تازه کمی سبز شده بود. کفشهای کتانیاش، کهنه، اما بیعیب بود. محکم قدم برمیداشت. درگیر کار که میشد، قیافهاش جدیتر هم میشد. اصلا نگاهت نمیکرد. نفهمیدم حساب خانم بودنم را میکرد یا کلا به حسابم نمیآورد. یک ربع طول کشید تا بتوانم اسمش را بپرسم.
متین، ۱۳ ساله. تا کلاس پنجم درس خوانده بود. ابروهایش را در هم میکشید و جواب سوالاتم را میداد. ازش پرسیدم چند وقته داری اینجا کار میکنی؟ سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهش همچنان سرسنگین بود. گفتم آخه خیلی خوب کارتو بلدی! فکر کنم چند ساله که داری کار میکنی، آره؟ تسلیم شد. لبخند نشست روی لبهایش. نگاهش مهربان شد. بادی به غبغب انداخت و گفت هنوز یک سال هم نشده. فقط هفت، هشت ماهه.
جان میداد برای یک پرونده شخصیت پُروپیمان و دوست داشتنی! دلم میخواست بنشینم کنارش و یک دل سیر حرف بزنیم. اما نه من فرصت داشتم و نه او اجازه صاحب کارش را برای حرف زدن داشت. پول را که حساب میکردم دیدم دارد نگاهم میکند. چشمهایش آشنا شده بود. راستی، امروز برای اولین بار فهمیدم لاستیک ماشین هم تاب برمیدارد؛ مثل مخ آدمیزاد. دیدم لاستیک را با یک دستگاه، توی چند دقیقه، تابگیری میکنند. یعنی ممکن است برای تابگیری مخ آدمیزاد هم، دستگاهی اختراع بشود؟
#روایت_زندگی
@Negahe_To
📚 بزرگسالی زمانی اتفاق میافتد که فرد درمییابد بهتر است به خاطر دلیلی درست رنج کشید تا به خاطر دلیلی اشتباه لذت برد.
#کتاب_شادبودن_کافی_نیست
#یک_پیاله_کتاب
@Negahe_To
بالاخره آمدم؛ و شما مثل همیشه آغوش باز کردی برایم. بیآنکه بیوفاییام را پیش چشمم بیاوری. بیآنکه روبرگردانی از این عاشق پُرمدعای توخالی. من مثل همان روزهای قدیمی، در خود مچاله شدم و زیر چادرتان جا شدم. به عادت همیشه، دست کشیدم به "یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه" روی ضریح و دست تبرک شدهام را کشیدم به چشمها، به گوشها، و به قلبم.
دوست داشتم روز قشنگ میلادتان یا روز تولد خودم بیایم اما شما دوست داشتید روز شهادت مادرتان صدایم کنید. حرم شما، خانه امن من است. خودتان میدانید هر جای این کره خاکی که بروم، باز هم کبوتر جَلد حرم شمایم. یک کبوترِ سیاه که دلش بدجور پیش شما گیر است خانمجان.
#خانمجان
#روایت_زندگی
#شهادت_حضرت_مادر
@Negahe_To
نشستم پایین قبر مادربزرگم. کنارم نشست. دست گذاشتم روی سنگ قبر. همانطور که سرش پایین بود، نگاه کرد به دستم. دست کوچکش را جوری روی سنگ قبر گذاشت که انگشت شستش روی سنگ نباشد. سرش را بلند کرد. نگاه کرد به چشمهایم. نگران بود نکند گریه کنم. بغض را قورت دادم و با چشمهایم خندیدم. لبهایش به خنده باز شد و سرش را پایین انداخت. دو ثانیه بعد دوباره نگاهم کرد. این بار به لبهایم که داشت بیصدا تکان میخورد. «خاله داری چی میگی؟» گفتم: «قرآن میخونم، میخوای بلند بخونم با هم بخونیم؟» به نشانه رضایت سر تکان داد و بلافاصله گفت: «من بلدم صلوات بفرستما». بوسیدمش. با هم صلوات فرستادیم.
#روایت_زندگی
#خاله_خواهرزاده
#عشق_سوم
#علی_نازنینم
@Negahe_To