eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
اسرائیلی ها به ما ایرانی ها حمله میکنند مردمش رو می‌فرسته تو پناهگاه بعد ما که مورد حمله قرار گرفتیم میریم تفریح😎🤌🏻
🚩 | اسامی شهدای حادثه تروریستی در تفتان - شهید سرباز علیزاده - شهید سرباز پریشانی - شهید سرباز نور بخش - شهید سرباز صالحی - شهید کادر ایمان درویشی - شهید کادر علیرضا اقاجانی - شهید کادر مهدی خموشی - شهید کادر نعمت نوری - شهید کادر هادی زارع 🔻مابقی اسامی شهدا متعاقبا اعلام می گردد.. @One_month_left
ارتش فدای ملت 💔 تبریک و تسلیت به ارتشی‌های عزیز و همه کسانی که بی‌صبرانه مشتاقِ ریختن خون خویش پای سروِ وطن هستند.. @One_month_left
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هر که را صبحِ شهادت نیست؛ شام مرگ‌ است. 🥀 آرمـٰان انقلاب در ساعت ۸:۲۰ دقیقه‌ی صبحِ ۱۴۰۱/۸/۶ به شهادت رسید... آه ای غم خجسته🥀 سرو به خون نشسته بازوی حرز بسته انگشتر شکسته💔 @One_month_left
شرارت دو شب پیش رژیم صهیونیستی نه باید بزرگنمایی شود و نه کوچک‌انگاری. باید خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی به هم بخورد. باید قدرت و اراده و ابتکار ملت ایران و جوانان کشور را به آنان فهماند. ۱۴۰۳/۸/۶ رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار خانواده‌های شهدای امنیت @One_month_left
- به فضل خدا و همّت شما رفقا ، میخوایم به نیت ِ داداش آرمان ختم ِ صلوات بگیریم ؛ هر کس می‌تونه حتی به اندازه یک صلوات بسم اللّٰه . لطفا اینجا تعداد رو ثبت کنید که بدونیم چقدر جمع شده : https://EitaaBot.ir/counter/0icd برای دیگران هم ارسال کنید . مطمئن باشید شهید براتون جبران می‌کنن ، هم دنیاوهم آخرت🙂🤍 @One_month_left
تو قربان گشته‌ی عشق خدایی شدی در راه معشوقت فدایی خدا لعنت کند فتنه گران را زدندَت با جفا و بی‌حیایی عزیزم هست یادت وقت دَفنَت؟ درون قبر با حالِ بُکایی به قلبم هاتفی این‌سان ندا داد که در آغوش شاهِ کربلایی همیشه بر تو حسرت خورده ام من چه زیبا ابتدا و انتهایی! تنت پر از جراحت بود، خیلی شبیهِ آن امام سر جدایی شبیهِ آنکه شمر آمد سراغش نگفتش تو گلِ خیرُ النّسایی سرش را از قفا، ملعون، برید و صدا زد با صدای بس رَسایی منم آنکه تنش در خون کشیدم سرِ فرزند زهرا را بریدم 🥀 سروده‌ای از حاج امیر عباسی تقدیم به شهید آرمان علی‌وردی @One_month_left
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
|جانم‌فدای‌رهبر| آرمان آقا رو عاشقانه دوست داشت میگن دل به دل راه داره . همیشه میگفت《جانم فدای رهبر》 به حرفش عمل کرد ، جانش را داد‌ همیشه می‌گفت‌ به حرفی ک می‌زنید عمل کنید و پاش وایسید! _به‌روایت‌از‌مادرِ‌بزرگوارِ‌شهید @One_month_left
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دکتر محمدی : آفرین کار خیلی خوبی میکنی ، فعلا برو به اون دختر خانم زنگ بزن تا کاری انجام نداده خداحافظ -خداحافظ گوشی رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به سارا و به طرف ماشین رفتم . سوار ماشین شدم و ماشین رو راه انداختم . سارا : چی شد؟؟ چشم هام رو بستم و گفتم : قبوله ! فقط خواهش میکنم الان بیا پایین تا من بیام سارا : نه ! تا تو نیای از اینجا پایین نمیام داد زدم : چرا انقدر نفهمی؟ میگم بیا پایین میام دیگه سارا : صداتو برای من بلند نکناا خودمو میندازم پایین راحت بشیااا عصبی مشتم رو روی فرمون کوبیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم . -باشه باشه ، ببخشید ! به خاطر من ... باید با حرف هام کاری می کردم که کوتاه بیاد : به خاطر زندگیمون ، خواهش میکنم بیا پایین ، خواهش میکنم سارا : خیلی خب ! میام پایین اما از اینجا بیرون نمیرم تا بیای ! -باشه باشه ! سارا : با عاقد میای !! به فرمون فشار آوردم و گفتم : باشه !! و بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و روی پام انداختم . پام رو گاز گذاشته بودم و سریع حرکت میگردم . سجاد : بابایی چیشده؟ آنقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر بود که جوابی بهش ندادم و زینب گفت : هیچی مامانی ، بشین پیش خاله ها کمربندت رو هم ببند ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خداروشکر سجاد پیله نکرد و به حرف زینب گوش داد . باشنیدن صدای گرفته زینب ، نگاهی بهش انداختم و از دیدن اشک هاش عصبی گفتم : دِ لعنتی گریه نکن دیگه ، من که گفتم هرکاری میکنم تا این ویروس رو از شر زندگیمون خلاص کنم !! اینا همش به خاطر توعه زینب !! به خدا اگه تو نباشی نمیخوام دنیا باشه !! چرا نمیفهمی آخه !! هقی زد و چیزی نگفت . دستم رو لای موهام بردم . نفسم رو از سینه بیرون دادم و دستمال کاغذی ای برداشتم و سعی کردم همون طور که رانندگی میکنم ، دستمال رو به صورتش کشیدم که خودش دستمال رو از دستم گرفت . سعی کردم لحنم رو آروم کنم و گفتم : نریز اونارو قربونت برم ، نریز! بازهم چیزی نگفت و من چیزی نگفتم . کمی که گذشت گفتم : ماشین رو نگه میدارم تو بشین پشت فرمون ، دوست هات رو برسون خونه هاشون و بعد هم خودت برو خونه تا بیام بلخره صحبت کرد : نه ! منم میام -زینب جان خواهش میکنم ... زینب : همین که گفتم -یعنی چی؟ میفهمی اصلا؟ دوست هات دستمون امانت هستن باید برسونیمشون خونشون ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب : باشه ، می رم اون هارو میرسونم و خودم میام اونجا سعی کردم به خودم مسلط باشم : عزیز من ، چرا متوجه نیستی! می خوای بیای اونجا چیکار کنی؟ توی این وضع و اوضاع اصلا حضورت اونجا درسته؟ میخوای بازم یه دردسر دیگه درست کنی؟ زینب چرا متوجه نیستی ، سارا یه آدم خطرناکه!! خطرناک!! بعد تو توی این اوضاع که اون توی حال خودش نیست میخوای پاشی بیای اونجا؟ خواهش میکنم زینب! خواهش میکنم لج نکن ، اعصاب منم داغون تر از این نکن مدتی سکوت کرد و بعد گفت : برو همون جا پیدا شو نمیخواد بقیه ی راه رو خودت بری -اگه برم اونجا راه رو بلدی بری خونه؟ زینب : آره دیگه چیزی نگفتیم . سر کوچه ی عمه اینا رسیدیم . با دیدن جمعیتی از مردم که پشت در خونه ی عمه اینا جمع شده بودن و پلیس و آمبولانس و سارایی که با اون وضعیت بدش هنوز توی بالکن ایستاده بود ، عصبی نفسم رو از سینه بیرون دادم و لا اله الا اللهی زیر لب زمزمه کردم . سریع دنده عقب گرفتم و کمی پایین تر پارک کردم . خواستم پیاده بشم که یاد چیزی افتادم. در داشبرد رو باز کردم و یک ماسک برداشتم و به صورتم زدم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به عقب برگشتم و دیدم کلاهم پشت شیشه ماشین هست . -سجاد بابا ، میشه کلاهم رو از پشت شیشه بدی سجاد برگشت و کلاه رو برداشت و به طرفم گرفت : بیا -ممنونم عزیزم کلاه رو روی سرم گذاشتم و کلاه کاپشنم روهم روی سرم کشیدم. هدفم از این کار توی این گرمای تابستون ، این بود که نمیخواستم توی اون جمعیت شناسایی بشم و ابرو برام نَمونه . توی آیینه ماشین به خودم نگاه کردم ومطمئن شدم که تقریبا خودم رو پوشاندم . نیم رخ صورتم رو به عقب برگرداندم و گفتم : بابت امروز ببخشید ، حلال کنید! سعی کردم روز خوبی براتون باشه که نشد؛ان شاءالله عمری باشه جبران کنم . به زینب نگاه کردم و دستش رو گرفتم : پاشو بیا بشین پشت فرمون و برو دوست هات رو برسون خونشون و خودت هم برو خونه ، من خودم میام نگاهش رو بهم دوخت . لبخند نصفه نیمه ای زدم و دستش رو رها کردم و از ماشین پیاده شدم . چند قدم رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد زینب صدام کرد : رضا به عقب برگشتم : جانم؟ کمی جلو اومد و گفت : با همین لباس ها میخوای بری؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
|روحیه‌ی‌شوخ‌ِ‌آرمان| شوخی های او حال و هوایِ‌ جمع را تغییر می‌داد و روحیه بخش بود . در شرایط ِ سختی که شب هنگام ، در کوه پیمایی ، همه‌ی نیرو ها خسته شده بودند و انرژی ها‌ تحلیل رفته بود ، این آرمان بود که با یک شوخیِ مناسب  ، فضایِ حاکم را عوض  می‌کرد و نیروها را به پیشروی وا می‌داشت . گاهی مانند ِیک گزارشگر ، دستش را به عنوان ِمیکروفن مشت می‌کرد و مقابل‌ دهانش می‌گرفت و رو به دوربین ِفرضی می‌‌گفت :《سلام ، ببیندگان ِعزیز ، صدا و تصویر ِ‌من را از ارتفاعات ِسرخهِ حصار تهران دریافت می‌‌کنید . جاده‌ای مال رو وصعب‌العبور که تا‌کنون ، جان ِکوه نوردان ِزیادی را گرفته است. متأسفانه با خبر شدیم یک گردان ِنیرو که هر کدام چندین برابرِ این کوه‌ها ادعا داشتند ، در بین ِراه از حرکت باز مانده و از شدت ِگرسنگی و تشنگی ، جان به جان آفرین تسلیم کرده اند؛ در حالی که قله قرار بود صبحانه ای ، نه در حد ِکله‌پاچه ، ولی به همان خوش‌مزگی نوشِ‌جان کنند . پس کجایند مردانی که ادعا می‌کردند تا بالایِ‌ کوه ، قادر به دویدن هستند؟ کجایند آنان که می گفتند این کوه که چیزی نیست ، دو برابر این را هم بالا می رویم ؟ دریغ و صد افسوس که همه ِاین‌ها لافی بیش نبود .》 با این حرف ها همه می‌زدند زیر ِخنده و بلند می‌شدند و به سوی ِقُله به راه می‌افتادند . _به‌روایت از‌احسان‌الله‌خائف @One_month_left