eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
112 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خندیدم و موهای بلندش نوازش کردم -برو تو عزیزم دوستات هم اومدن نرجس: تو نمیای؟ -نه دختر قشنگم شما بفرما داخل مادر و خواهرش هم اومدن سلام کردم بهشون نرجس دستم گرفت و کشید: عمو بیا بالا بیا بالا روی پام نشستم -عزیزم شما برو بالا ، بالا خاله ها هم هستن معذب میشن من بیام نرجس: نه معذب نمیشن خندیدم مادر نرجس: نرجس جان عمو رو اذیت نکن شما بیا برو بالا با خواهرت خلاصه با هر زوری بود فرستادیمش بالا زینب هنوز ایستاده بود زینب: بیا بالا برو تو اتاقت -جام خوبه زینب: باشه هی لجبازی کن و رفت بالا چند دقیقه بعد مامان اومد مامان: رضا بیا بالا برو تو اتاقت بشین -چشم با مامان بالا رفتم -یاالله همه: بفرمائید داخل شدم و سر به زیر سلامی کردم و توی اتاقم رفتم نرجس هم اومد نرجس: بیا پایین دیگه چرا اومدی بالا؟ -عزیزم من اینجا راحت ترم نرجس: بیا باهم برقصیم الله اکبر😐 -برو با خاله زینب برقص خیلیم قشنگ میرقصه باشه برای بعد رقص ما باشه عمو؟ نرجس: باشه و رفت ، خدایا بچه هام خراب شدن به خدا روی تخت دراز کشیدم گوشیم برداشتم رفتم تو گالری و عکس ها و فیلم های دوتاییمونو شروع به دیدن کردن وقتی تموم شد دیدم هوا تاریک شده در زده شد ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
حضرت محمد(ص) فرمودند : کسی که بازن نامحرمی دست بدهد در روز قیامت درحالی میاید که دستانش به گردنش بسته شده است آنگاه دستور میرسد او را به جهنم 🔥🔥🔥 ببرید (در صورتی که توبه نکرده باشد ) ثواب الا عمال و عقاب الا عمال صفحه ۶۰۷ @One_month_left
میگماخیلی‌هامون‌اومدیم‌توی‌جبهہ‌ِ فضای‌مجازی‌شهیدبشیم‌ولی‌حواسمون‌ نیست‌وداریم‌اسیرمیشیم‌حالاخوب‌ اومدیم‌بد نریم‌:)💔 . . @One_month_left
دوستت دارم و این را به هزاران ترفند خواستم بفهمانم و فهمیده نشد:) @One_month_left
رک بگویم از همہ رنجیده‌ام .. از غریب و آشنا ترسیده‌ام .. رد پای مهربانے نیست، نیست .. من تمام کوچہ را گردیده‌ام .. سالها از بس کہ خوشبین بوده‌ام .. هر کلاغے را کبوتر دیده‌ام .. وزن احساس شما را بارها .. با ترازوے خودم سنجیده‌ام .. بیخیال سردے آغوش ها .. من بہ آغوش خودم چسبیده‌ام .. من شما را بارها و بارها .. لا بہ لاے هر دعا بخشیده‌ام .. من تمام گریه‌هایم را شبے .. لابہ لاے واژه ها خندیده‌ام @One_month_left
📆 روزشمار: 🔸3 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام 🔸20 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام 🔸24 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام 🔸26 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🔸50 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها @One_month_left
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 پاشدم نشستم: بفرمائید بچه ها اومدن تو فاطمه: برات کیک و شربت و ساندویچ آوردیم عمو -دستتون درد نکنه زحمت کشیدید سینی رو ازشون گرفتم و روی میز گذاشتم زینب هم اومد تو اتاق بچه ها اومدن نشستن رو تخت نرجس سمت چپ بغل دستم نشست و فاطمه سمت راستم بغل دستم نشست نرجس سریع رفت اونور و به فاطمه گفت: آی بغل دست عشق من نشین چشم هام گرد شد -نرجس جان دخترم اشکال نداره بزار بشینه نرجس: نه نباید بشینههه -عه چرا آخه عمو جون نرجس: نه ،، باید،، بشینهههه کنار تو -خب خب باشه جیغ جیغ نکن دختر خوب بشین بشین ، فاطمه جانم عمو ببخشید فاطمه: اشکال نداره ماهم الان میریم با بچه ها بازی کنیم نرجس: منم میرم فاطمه: بیا -برید به سلامت زینب همون جا و ایستاده بود -بله؟ زینب: هیچی ساندویچم برداشتم -می خوری؟ زینب: نه شروع به خوردن کردم اونم فقط نگاهم می کرد ، چون نگاهم می کرد کمی معذب شدم -می شه نگاهم نکنی؟ زینب: می خوام بکنم کلافه پوفی کشیدم و ساندویچ تو سینی گذاشتم -فقط می خوای من نخورم زینب: خوب فهمیدی -خدایا ما باید طلبکار باشیم یکی دیگه طلبکار شده زینب: اتفاقا من باید طلبکار باشم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چرا اونوقت؟ نکنه من قلیون می کشیدم و به شما نگفتم زینب: بسه دیگه کدوم قلیون توام -تو راست میگی زینب: من همیشه راست میگم و صادقم -واااای وااااای واااای بله شما راست میگی روی تخت دراز کشیدم و چشم هام بستم زینب: اونی که طلبکاره از شما منم چون من گفتم بیا بالا نیومدی مامانت گفت اومدی -خوب کاری کردم می خواستم حرصت تورو دربیاااارممم زینب: به درکک و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم بقیه ساندویچم و کیکم خوردم صدای مامان اومد که می گفت برم پایین بقیه رفتن رفتم پایین به همه سلام کردم -سلام خواهر جون خوبی؟ تولدت مبارک نیایش: ممنون داداش رفتم جلو بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم : تو دیگه بزرگ شدی امیدوارم عقلت هم بزرگ شده باشه و بتونی تصمیم های درست بگیری و درست فکر کنی عزیزم. ازش جدا شدم و کادوش بهش دادم بعد دست به سینه وایستادم نگاهش کردم جعبه باز کرد و با دیدن دست بند چشم هاش برق زد و بلند گفت: ممنون داداااش -خواهش میکنم قابل تورو نداره خواهر جون مبارکت باشه به سمتم اومد و بغلم کرد موهاش نوازش کردم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نگاهی رو روی خودم احساس کردم آروم نگاه کردم متوجه نگاه زینب شدم که به این صحنه که نیایش توی بغلم بود و من موهاش نوازش می کردم خیره شده شاید دلش می خواست جای نیایش باشه بماند که دل منم بی تابش بود. اون شب تموم شد قرار شد بریم برای محسن خواستگاری محسن تک فرزند بود و منو و حسین رو هم برای خواستگاری دعوت کرده بود منو زینب با حسین و خانومش اون شب رفتیم خواستگاری الهه برای محسن و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و قرار مدار ها رو هم گذاشتن پس فردا رفتیم باهم خرید عقد ماهم باهاشون رفتیم زینب که اصلا کاری بهم نداشت و برای خودش با مریم و الهه خانوم بود. بعد خرید حلقه صدای زینب شنیدم که به الهه و مریم می گفت: من می خوام فردا با دوستام برم شهربازی شما هم دوست دارید بیاید ، بعد از ظهرم می خوام برم خونشون هه هیچی به من نمیگه و برای خودش قرار مدار گذاشته بعد که کارمون تموم شد به خونه برگشتیم تا بعد از ظهر هیچی بهم نگفت و بعد از ظهر آماده شد و رفت اون که رفت منم پاشدم رفتم تو آشپزخونه برای خودم عصرانه درست کردم خوردم جمع کردم و رفتم سراغ کارام ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ده تا گلدون خریده بودم تو بالکن گذاشته بودم بهشون اب دادم و بعد رفتم دوش گرفتم لباس هامو اتو کردم داشتم فیلم میدیدم که زینب اومد ساعت هشت شب بود تا ساعت نه فیلم دیدم و نه پاشدم املت درست کردم غذام خوردم برای زینب هم گذاشتم . داشت فیلم می دید. کارام کردم آماده خواب شدم و رخت خوابم توی اون یکی اتاق پهن کردم و درم بستم خوابم نمی برد دلم هوای عطر مو هاش ، عطر تنش کرده بود. سینم بی تاب آغوشش بود. انگشت هام بی تاب فرو بردن توی مو هاش بودن انگار کل بدنم دلتنگی اش رو فریاد می زد پاشدم قرآن باز کردم چند صفحه قرآن خوندم دیدم برقا خاموش شد گوشیم نگاه کردم ساعت یک شب بود صدای قدم های زینب می اومد که به طرف اتاق می رفت مدتی گذشت صدایی شنیدم گوشم به در نزدیک کردم و صدای هق هقش می اومد دیگه تاب نیاوردم درو باز کردم رفتم تو اتاق خودمون هنزفری توی گوشش بود و داشت گریه می کرد رفتم نزدیک تر متوجه ام شد نشستم رو تخت دستش گرفتم بلندش کردم هنزفری از گوشاش درآوردم به چشم هاش نگاه کردم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
"منهمانخستہۍبۍحوصلہۍغمزدهام.. دخترِبدقلقۍکہرَگخوابشحَرماست🕊!:)" @One_month_left
ولی‌یه‌روز‌میاد‌که‌تو‌تقدیم‌می‌نويسن.. تعطیلی‌رسمی=ظهور‌حضرت‌عشق:) @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | رهبر انقلاب، صبح امروز: دشمن در دشمنی خودش و در نقشه‌کشی خودش جدّی است، ما هم در مقابله‌ی با دشمن بشدّت جدّی هستیم. @One_month_left
چنان نماند چنین نیز نخواهد ماند:)❤️ @One_month_left
ثواب‌یهویی‌مومن:) 🍁🍂 نفری۳تاصلوات‌برای‌ظهورآقاامام‌زمان‌بفرستید
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 با انگشت شصتم اشک هاش پاک کردم بوسه ای روی پیشونیش زدم و سرش به سینه گرفتم مو هاش نوازش می کردم اونم گریه می کرد -آروم باش چی شده؟ هیچی نگفت -دلت برام تنگ شده بود آره؟ بازم چیزی نگفت -آه ، منم تمام وجودم دلتنگی ات و خواستنت فریاد می زد زینب اینقدر گریه نکن آخر چشم هات از دست میدی دختر اونوقت باید جواب یه نفر بدی! از خودم جداش کردم اشک هاش پاک کردم به چشم هاش خیره شدم -دلم هوای قدم زدن دونفره توی این هوا رو کرده پایه ای؟ زینب: اهوم -پس پاشو اماده شو زینب: باشه آماده شد باهم رفتیم یه پارک از ماشین پیاده شدیم و شروع به قدم زدن کردیم مدتی گذشت زینب گفت: رضا پام می سوزه می شه برگردیم؟ -چی شد یهو؟ زینب: نمی دونم پایین پاهام می سوزه برگشتیم به طرف ماشین درو براش باز کردم نشست تو ماشین خم شدم پاچه اش رو بالا زدم دیدم زخم شده -زخم شده عرق کرده می سوزه چیکار کردی؟ زینب: نمی دونم شاید به جایی خورده به طرف خونه حرکت کردیم آغوشی که بیتابش بود دیگه بیتابش نبود چون حالا تو بغلم بود و دست هام لای مو هاش بود و کنار هم خوابیدیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از خواب بیدار شدم رفتم بیرون زینب: سلام بیدار شدی -سلام عزیزدلم بله فندق خانوم زینب: بیا چایی ریختم -دستت درد نکنه فندق من کنارش نشستم زینب: راستی رضا بیا اینو گوش کن -چیه؟ زینب: گوش بده ، دیشب اینقدر باهاش گریه کردم صدایی گذاشت که صدای یک خانوم بود زنه: من نمی دونستم باید برات نامه بنویسم یا صدام ضبط کنم ولی می خوام بدونی من واقعا نمی خواستم اینطوری تموم شی! برای یه بار توی زندگیم فقط یه چیزو ، یه کس رو برای خودم خواسته بودم و دیدی ، دیدی چطور خواستمت، دیدی چه طوری وقتی جات گذاشتم پشت اون در قبل اینکه برگردم چقدر سیگار کشیدمو ، کشیدمو ، کشیدم. ندیدی قلب! نه اینکه خواسته باشی ببینی من نزاشتم که ببینی! وقتی قراره میون اون همه بودنات من بازم کسی باشم که قرار نیست حضور داشته باشه. یه وقت هایی یادم دادی چطوری درمونت باشم ولی نموندم نشونت بدم که چطوری مرحم میشم رو دردات! چشمات روی اون تره های نازک موهات هنوز جلوی چشممه، می خوام وقتی برای بوسه ی آخر اون چشم هاتو بسته بودی من باز نگهش می داشتم تا برای آخرین بار ببینم اون تار های سفید رنگت چه طوری میون مشکی هات دلبری می کنه. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یکی از پیراهنات تنمه آره درست همین الان تنمه ، نکه بخوام گریه کنما ، آدم گریه نیستم ولی بدجوری بوی تورو میده. دلم تنگ میشه واسه عطرت ، دلم تنگ میشه واسه عطر خنکت مرد! من می خواستم تا آخرین لحظه بوی تورو تک تک سلول هام حس کنه! یادم باشه چرا اینجام دارم چیکار می کنم برای کی دارم این کارو می کنم. آره آره می دونم نامردم، می دونم دارم درد میشم تا درد نشی ولی می خوام قلبت بتپه! به جای منم همون قدر محکم بتپه که وقتی قلب من دیگه نتپید بدونم کیلومتر ها اونور تر داره تو قلب یکی دیگه میزنه! آره برام سخته! سخته ازت بگذرم اصلا چه جوری بگذرم از دست هات وقتی اونقدر دلبرانه حلقه میشه دور گردنم ، اووووووه خدای من!! یادته توی اون ویلا ، توی اون جنگل بزرگ چطوری کنار اون تنه ی درخت سرو بوسیدمت؟! میگن درخت سرو همیشه رسیدن میاره ولی من می دونستم سهم من هیچ وقت رسیدن نیست! ولی تو بهم قول بده! بهم قول بده چشم هات ببندی ، روزایی که برف میاد باز نگهشون ندار! می‌شناسمت من! چشم هات که ببندی برف میشم میام میشینم روی گونه های گرمت اون طوری می بوسم! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دیدی قرار بود باشم دونه ی برفت؟ حالا دارم تیره میشم . بلخره میشم تیره ترین دونه ی برفت ، ولی تو بمون ، بمون که قلبم بنده به اون لرزش پلک هات وقتی نگاه های جدیمو میبینی. تو بمون قلب! بمونو بزار منم توی قلبت زنده بمونم حتی دیگه اگه نفس کشیدن آخرم باشه! دوست دارم تموم شد با چشم های گرد شده به زینب نگاه می کردم بغلش کردم -عزیزدلمی ، زینب تورو خدا جون هرکی دوست داری جون اقاجون که خیلی دوسش داری زینب اگه من مردم اینجوری نکنیاااا نبینم سیگار بکشی ، لباس های منو بپوشیا خنده کوتاه و تلخی کرد -اصلا تو چرا اینارو گوش میدی؟ زینب آخر چشم هات از دست میدیا مگه چشم هات از سر راه اوردی راه و بیراه هی گریه می کنی دوست داری دقم بدی آره؟ زینب تو می دونی من از اینکه ببینیم داری از بین میری میمیرم چرا اینجوری می کنی باخودت آخه فندق من حواست به قلب منم باشه ها! منم خیلییییی دوست دارم قربونت برم! از خودم جداش کردم و بوسه ای روی گونش زدم -چایی هامون سرد شد بخور آماده شدیم بریم خونه مامانیم دعوتمون کرده بود جلوی در خونشون پیاده شدیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
💞﷽💞 #مجنون_تراز_من🌿 #قسمت_سیصد_و_یازده به قلم #نون_حِ🌿 با همکاری #زِ_میم🌿 دی
سلام همراهان گرامی⛔️ یه چالش می زارم✨ اون هایی که این رمان رو می خونید! بهم بگید اول از داستان خوشتون اومده تا اینجا یا نه دوم اینکه به نظرتون کدوم یکی از شخصیت های رمان ، نقشش رو توی رمان دوست دارید و باهاش هم عقیده اید؟ توی ناشناس جواب بدید https://harfeto.timefriend.net/16884778843468 یک سری از ممبر های گرامی گفتند که گوگلشون مشکل داره و نمی تونن توی ناشناس جواب بدن اون ها می تونن داخل پی وی جواب بدن ایدی: @Arman_AliVardi
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
سلام همراهان گرامی⛔️ یه چالش می زارم✨ اون هایی که این رمان رو می خونید! بهم بگید اول از داستان خوشت
سلام رمانتون خوبه ولی امیدوارم انتقاد پذیر باشید یکم رمانتون تخیلی هست چون زندگی رضا و زینب خلاصه شده توی عاشقانه هاشون حالا به غیر از این آخر که یه قهر کوتاهی داشتن ولی در کل همش اینجور چیزاس و قسمت های تکراری زیاد داره میتونه یکم بیشتر به زندگی واقعی نزدیک باشه - سلام بر شما ممبر گرامی تشکر از نظر شما حتما روش کار میشه! انشاالله که خوشتون بیاد✨
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 مامان اینا هم اومده بودن و زودتر رسیده بودن وارد شدیم با همه سلام و علیک کردیم دیدم نیایش نیست -مامان نیایش کجاست؟ مامان: تو اتاقه -کسی دیگه هم هست؟ مامان: آره ستایش -چرا نمیان بیرون؟ و به سمت اتاق قدم برداشتم که مامان با عجله خواست چیزی بگه اما دیگه تموم شد! با دیدن صحنه روبه روم عصبی شدم! دست هام مشت کردم و فریاد زدم : نیایش برو بیرون!!! نیایش: س....لا... -بیرون!!!!! نیایش: می خوای چیکار کنی؟ - فاصلتو دیدی؟ برو تو بغلش بشین دیگه چشمم روشن خواهر دسته گلمو به به دست مریزا مامان خانوم ولش کردی؟ دیدی روسریت رفته عقب یا خیلی بهت خوش گذشته حجابت فراموش شده؟ یا این پسره بی غیرت ب ی ش ع و ر بازم روسریت درآورده؟؟؟ با فریاد گفتم: کدومش؟!!!!!!! باباجونم یه آدم بسیار غیرتی بود! اومد تو اتاق رو به سبحان گفت: حیف که مهمونی و حرمتت واجب!!! سبحان پرو بلخره یه جا بهش بر خورد و از جلوی در اتاق رد شد جلوی زینب وایستاد و گفت: موندم شما به چی این رضا دل خوش کردید که بهش جواب مثبت دادید از پررویی این بشر چشم هام گرد شد خدایا! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب در جواب بهش گفت: میتونم بپرسم به چه چیزیش نباید دل خوش میکردم؟ چیزی رو که درون شما و هر مرد دیگ ای ندیدم سبحان که توقع نداشت زینب اینجوری جوابش بده ، ولی کم نیاورد و نیش خندی تحویلش داد اما همه فهمیدیم واسه اینکه کم نیاره این کارو کرد سبحان رفت بیرون منم رفتم توی حیاط تا نفسی تازه کنم و کمی آروم بشم چند دقیقه بعد زینب اومد بیرون کنارم زینب: میشه برم بیرون؟ -اولا شبه دومن شما اینجارو درست نمیشناسی ممکنه گم بشی منم باهات میام زینب: نه می خوام تنها برم -و اون وقت چرا؟ نشنیدی چی گفتم؟ زینب: چرا شنیدم ولی دلم می خواد تنها برم بیرون -چرا؟ زینب: می خوام حالم عوض بشه -باز چی شده؟ زینب: می خوام برم بیرون -گفتم نه زینب: می خوام برم دیگه کلافه شدم -هر کاری دلت می خواد بکن اصلا چرا داری میای به من میگی وقتی کار خودتو می کنی؟! اینو گفتمو رفتم داخل صدای بسته شدن در حیاط اومد می خواستم برم سمت اتاق بالا قلبم گرفت نشستم رو پله ها و سعی کردم کمی نفس بکشم باید قرص هام می خوردم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یهو صدای داد مامانی شنیدم که گفت رضا ، رضا مامان سریع دوید به سمتم و به صورتش زد آروم و شمرده شمرده گفتم : قرصام ، کیفم مامان فهمید سریع قرصام برام آورد خوردم کمی بهتر شدم مامانی نمی دونست و مامان با گریه داشت براش تعریف می کرد مامانی هم گریش گرفت -قربونتون برم گریه نکنید عه زنگ ایفن به صدا دراومد بابا و باباجون و داداشا بودن مامان: زینب کو؟ -رفت بیرون با بابا و باباجون و پسرا سلام و علیک کردم و رفتم بالا تا بخوابم اینقدر به قلبم فشار آورده بودم امروز که بسم بود برای امروز بیدار شدم رفتم پایین -سلام جمیعا همه: سلام زینب: سلام مامانی: بشین برات میوه بیارم -دست شما درد نکنه نه نگاهی به زینب انداختم و نه بهش توجه کردم رفتم و نشستم وسط داداشا نگاه زینب روم بود و من اصلا نگاهش نکردم دیدم پسرا گرفته اند -چی شده؟ گرفته اید؟ امیر علی: تو که می دونی -چیو؟ امیر حسین: نیایش و اون پسَ... دیگه ادامه نداد دستاشون مشت شده بود دست های مشت شده اشون رو گرفتم و آروم گفتم : آروم باشین باید کمکش کنیم سر عقل بیاد ، الان کجاست؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️