eitaa logo
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
23 دنبال‌کننده
11 عکس
27 ویدیو
10 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" ⚘قــدمـ‌با‌احٺــࢪام‌، آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌؛ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ؛ ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦ‌ ڪاناݪ:↶ Hadisssssssss12 ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و یکم1⃣3⃣ نویسنده:ڪلنا فداڪ{‌زهرا.ت} خب ... چقدر مونده تا ؟حدودا ٣ ساعت ....😊رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به پختنِ قرمه سبزے ... رو روشن کردم و شروع کردمبه کار کردن 🌹قدم قدم با یه علم ان شاءالله میام سمت 😭چقدر دلم کرده ... ...واااای که هرچی بگم کم گفتم ...آخه من کربلایی شدنم داره ...چشمامو میبندم میرم به اون موقع هایی که ارباب دستمو گرفت و کربلاییم کرد😍 حدودا نزدیکای ١٨ سالم بود که......‌صدای همهمه بچه های مدرسه میومد ...همونطور که از توی سالن کلاسا رد میشدم ...صدای بلندِرخانم کاظمی (‌معاون مدر‌سه)‌میومد که به بچه ها تذکر میداد🍁❣🍁❣🍁❣اواخر دی ماه بود ... دوتا هم با خودم داشتم ((‌مریم و سهیلا)) ‌سهیلا تجربی میخوند و زنگای تفریح میتونستیم همدیگرو ببینیم ...و مریم توی کلاس بغل دستیم بود...معلم داشت از هندسه برامون توضیح میداد ..بی حوصله نگاهش میکردم ...آخه یه مبحث رو چندبار باید گفت ....😒با جامدادیم بازی میکردم و گه گاهی نیم نگاهی به معلم و تخته می انداختم ...صدای معلم بلند شد...🔉خانم نوری... بفرمایید این مسئله رو حل کنید .......صدای رضا منو به زمان حال میاره🌹 -زهرااااااا🐺 ‌+جانم؟ -‌کجایی ؟ سه بار صدات کردم... +‌ چی میخواستی بگی؟😁‌ -‌میگم ... 🤨برای مدافعای حرم ثبت نامِ کربلا گذاشتن ...نظرت چیه بنویسم اسممون رو؟- آره آره حتماساعت رو نگاه کردم ....دوباره سفر به گذشته شروع میشه ....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت سی و دوم2⃣3⃣ نویسنده:‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت} ‌اون موقع ها رو زیاد نمیشناختم ...یعنی به طور کلی شهدا برام عزیز بودن ...ولی ...نه اینقدر که در موردشون چیزی بدونم و... اما یکی از دوستای مشترک من و مریم و سهیلا که توی مدرسه ی ما نبود .... خیلی شهدا رو میشناخت اسمش فاطمه سادات بود ... دختری ... ...   ... و ....با خوب و....... رجبی (‌معلم ادبیاتمون)‌ داشت صحبت میکرد که مریم زد به پهلومو گفت :‌ -جمعه صبح میای بریم ؟ +‌‌اممم ...بزار از مامانم بپرسم ... -خودت تا حالا رفتی؟ +‌ ...یه بار -‌ایندفعه با فاطمه سادات میریم ..گلزار شهدا رو خیلی خوب بلده💟 -‌باشه ...ببینم چی میشه ..بهت خبر میدم .... ‌از مامان اجازه گرفتم و قرار شد جمعه ساعت ٨ صبح با خواهرِ مریم که ماشین داشت و سهیلا و فاطمه سادات و خودِ مریم بریم گلزار شهدا♥ بار دومم بود که میرفتم ...شهدا به نظرم عزیز بودن برای هر قشرِ ..... بعد از رفتن به سرِ مزار ؛ و ؛‌ ‌ شهید حاج امینی و شهدای و شهدای دیگه .... به دنبال فاطمه سادات به قطعہ "‌سرداران بی پلاک رفتیم"🌹🍃 ((‌قطعه ی شهداے گمنــــــامـ)) سرِ یه مزار فاطمه سادات نشست و شروع کرد به گریه کردن ...😭😭😭 و بعد رو به ما گفت :‌ من ‌از این خواستم تا پیش وساطت کنن که من برم 🍂😭💔 با عجله پرسیدم: ‌چی شد رفتی؟ -‌آره😔😭💔 بهشتِ عالم به نظرم کربلاست🌹 بازم کارِ خدای مهربون بود که امام حسین (‌ع)‌ منو طلبید ... چشمام کم کم داشت شروع به باریدن میکرد....😢 منم از شهید خواستم تا وساطت کنن که بریم کربلا و خداجون قبول کنه... اما ...به نظرم یه آرزوی محال بود😕💭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت سی وسوم3⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت } 💠🔅💠🔅💠🔅 صدای "اسماء الحسنی" ‌از تلویزیون پخش میشه ... حدودا ٦/‌٧ دقیقه به مغرب مونده ...  بسم الله الرحمن الرحیم🌺 نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار......💙💙💙💙 از امروز قرار گذاشتم نمازامو اول وقت بخونم🦋... رضا هم که عادت داره اول بخونه بعد کنه.... بچه ها هم که فعلا صداشون در نمیاد🔇😂 انگار رو حالت سایلنت اند یه برش از پنیر رو میزارم داخلِ بشقابـ🧀ــ لیوان چایی☕️رو به همراه شیشه شیرِ🍼زینب و حسین سر سفره میزارم صدای الله اکبر باعث میشه که منو رضا همزمان به سمت ظرفشویی بریمـ... اون هم میخواد بگیره ... -‌آهای آهای رضا جان برو اونور نوبتِ منه اول😁 ‌در حالی که دستمو میکشه کنار و شیر آب رو باز میکنه میگه :‌کی گفته اونوقت؟ دستشو میکشم کنار و یه مشت آب میپاچم صورتش💦 همزمان میگم :‌ من گفتمممممم رضا :😐 دستی به ته ریش خیسش میکشه و میگه زهرااااا +‌جانممم؟ در کسری از ثانیه شیر رو باز میکنه و آب میریزه صورتم ...😐 میخوام چیزی بگم که صدای لا اله الا الله آخر اذان مارو به خودمون میاره و باهم میگیم  :‌ -من :وااای ... +‌‌رضا :واا‌ای نماز اول وقت ... رضا شیر رو میبنده و میره یه گوشه می ایسته میگه :‌ بگیر وضو رو کنار کشیدم ..اما بعدِ نماز من میدونم و تو😁 سریع وضو میگیرم و میرم سمت سجاده ...✨ سلامِ آخر نماز عشاء بودم که صدای گریه ی حسین بلند شد😭 اسلام علیکم والرحمة الله و برڪاته🌹 سجاده رو جمع میکنم و میدوم سمتِ اتاقِ بچه ها ... جانم مامان💙چیه پسرم ... زینب هم صدای گریش بلند میشه ... میخوام رضا رو صدا کنم که میاد داخل اتاق و زینب رو میگیره بغل ... میبریمشون سرِ سفره ... شیشه شیر زینب رو برمیدارم و به سمت رضا میگیرم... شیشه شیرِ حسین رو میزارم داخل دهنش و شروع میکنم به لقمه گرفتن .... اولین لقمه رو میزارم داخل دهنم که رضا میگه برای منم بگیر لطفا دستم بنده😑😐☹‍☹ خب باشه😊 لقمه رو میگیرم به سمتِ دستش که میگه بزار دهنم... میدونم میخواد گاز بگیره😁 بخاطر وضویی که اول من گرفتم و گفت بعد نماز برام داره ... از انتهای لقمه طوری که دستم به دهنش نخوره میگیرم و میزارم داخل دهنش😁 قیافش پَکَره🐌 ...انگار نقشش نقشِ برآب شده ... لقمه ی بعدی رو که میزارم دهنش میخوام ببینم گاز میگیره یانه ... اما نخیر😳🤨 چراااا؟🧐 حسین رو میدم دستِ رضا :‌ -‌قربونت ...حواست به حسین باشه من سفره رو جمع کنم ... +‌زهرا‌ -‌جانم؟ +‌عسل داریم؟🤓 -‌آره ...بیارم ...؟ +‌اگه زحمتی نیست ... +‌باشه ...🙄 عسل رو که آوردم گفت یه ذره عسل بزار دهنم ... به یاد اول عقدمون😁 -‌باشه عزیزم +‌یه مقدار عسل میزارم دهنش که دستمو ول نمیکنه🤨 -ول کن رضا🐺 +نچ نمیشه🤓 -‌چیکار کنم ول کنی؟ +‌هرکاری بگم میکنی؟ -‌باشه هرکاری😕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت‌ سی و چهارم4⃣3⃣ نویسنده:‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت} +‌فردا افطاری گلزار شهدا🙂 -‌خودم بیارم افطارو؟ +‌نه... اونجا اول نماز رو امامزاده میخونیم ...بعد میریم گلزار شهدا کنارش یه چیزایی میخرم ... -‌موافقمــ😊 +‌یه بار دیگه عسل میزاری دهنم؟😁 -‌رضااااااا😠 +خیلی خب بابا😅 دارم ظرفا رو میشورم .... میخوام برگردم به سالی که رفتم ڪربلا ........... 💟🌀💟🌀💟🌀💟🌀 از گلزار شهدا که برگشتم خونه حالم کاملا عوض شده بود.... نمیدونم ...دعام پذیرفته میشه یا نه .... ولی حسِ خیلی عجیبی دارم .... ایندفعه احساس میکنم یکی به بزرگیه خـــــــدا پشتمه😔 یکی که خیلی هوامو داشته و داره ..... از بعد از گلزار ٣ تا عهد به نیابت اینکه امام حسین امام سومِ بستم🙂 یکی از عهدام این بود که اخلاقمو خیلی خوب کنم ... یکی شون این بود که جمعه ها و سه شنبه ها بخاطر امام زمان ارواحنافداه سعی کنم گناهی انجام ندم .. و سومی این که شروع کنم به خواندن زیارت عاشورا روزانہ تا جایی که میتونم روزی یه دونه😇 تقریبا ظهر بود که برگشتیم صدای اذان بلند شد .... پاشدم برم نماز اول وقت بخونم سختم بود یکم ...آخه هم خسته هم اینکه ....یه ذره تنبلی و .... اما خداروشکر خوندم🤲 روزها همینطور میگذشت .... گذشته بود و نزدیک بود .... بعضی از دوستام میخواستن پیاده برن ڪربلا ... انگار دعایی که گلزار شهدا کردم یادم رفته بود .... به کل فراموش کرده بودم که کربلا میخوام... تقریبا یه هفته به اربعین مونده بود ...... خسته از مدرسه اومده بودم😒 نمازم رو خوندمو یکی دو تا قاشق غذا خوردم .... -من : مامان واقعا خیلی خوابم میاد ...دیگه میل ندارم ...دستت درد نکنه ...الهی شکر🤲 +‌مامانم:‌ مامان جان تو که چیزی نخوردی ...باشه اگه خیلی خسته ای برو بخواب .... سفره رو جمع کردم و رفتم رو تختم و خوابیدم ... نفهمیدم ...بین خواب و بیداری بودم انگار ... خواب میدیدم که ....👇🏻 😴😴 توی رو به روی گنبد اباعبدالله بودم ..... صدای نوحه ی یکی از دور میومد...👇🏻📢 علمدار نیااااامد ... سقای حسین سید و سالار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😭......... گریه میکنم و هراسان از حرم اباعبدالله تا حضرت عباس میدوم ...😭😔 کسی تو بین الحرمین نیست .... فقط منم و صدا ... گریه میکنم و میدوم😭🖤 داد میزنم یا حسین هرچی صدامو بالاتر میبرم ... صدای نوحه میره بالاتر ای اهل حرممممم میر و علمدار نیاااااامد🖤😭😔 علمداااار نیااااااامد💔🖤 سقای حسین............... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت ‌سی و پنجم5⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداڪـ {‌زهرا .ت }‌ سقای حسیـــــن🖤 برمیگردم سمت اباعبدالله صدامو تا آخرین حد میبرم بالا و فریاد میزنم ... یاحسیـــــــــــــن✋🏻😭 کشتی نجاااااتت رو بفرست آقاااا یا اباعبدالله الحسین😭🖤 صدای نوحه قطع میشه ... صدایی به گوشم میخوره ... یه آقایی با صدای بلند میگه  :‌ فَرَ الی الحسیــــن🥀 ترجمه : فرار کن به سوی حسین یاحسین میگم و میدوم سمت حرم اباعبدالله ... باصدای یاحسین و اشک های مادرم از خواب میپرم😳 هنوز تو فکر خوابی ام که دیدم ... اما گریه های مادرم امون به فکر کردن نمیده ...😭 صدای یاحسین و یا الله تمام خونمونو برداشته ... میرم سمت مادرم و میگم:‌جانم ... چیشده؟ چرا گریه میکنی ؟ توی گریه هاش اسم کربلا رو فقط میفهمم .... براش یه لیوان آب میارم و میگم آروم بگو مامان جان ببینم چی شده .... میگه کربلا کربلا کربلااااا آقا دعوتمون کرده ... چمدونتو ببند زهرا ٤ روز دیگه مسافریم .....ان شاءالله اربعین کربلاییم🖤 چشمامو میبندم و اشکام میریزه .......یادِ خوابم می افتم و میرم سمتِ اتاقم ... جمله توی ذهنم مدام تکرار میشه ... فَرَ الی الحسین فَرَ الی الحسین فَر الی الحسین رو به قبله میشینم و حاج محمود کریمی رو میزارم ... ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😭 سینه میزنم و باهاش میخونم ... سقای حسین ... انتهای مداحی میگه:‌ انا العباس واویلاااا حسین تنهاست واویلاااا اشکام میریزه و سینه میزنم ... بلند بلند تکرار میکنم و میگم :‌ حسین تنهاااااست واویلا😭😔 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ رضا کنارم ایستاده و میگه زهرا این لیوان هم میشوری .... چشمامو نگاه میکنه و میگه :‌ گریه کردی؟😳 دستامو تند میکشم رو صورتم .... کی گریه کردم ؟ -‌یادِ افتاده بودم رضا +‌کربلا لازم شدیا‌ زهرا خانم -‌آخ آخ رضا خیلیییی دلم هوای کربلا کرده😍 +‌اسممون رو نوشتم دیگه با امام حسین که مارو بطلبند یانه .... ‌ ‌-‌برای کِی اگه اسممون در بیاد میریم؟ +‌تو کن اسممون دربیاد ...برای دهه ی اول محرم گذاشتن ... ویژه مدافعان ١٠ روزست🌹 -‌یا اباعبدالله ... ‌رضا میره و من تو فکر دهه ی اول محرمم و کربلا ... به سرم زده برم سر مزار شهدا مخصوصا همون .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت سی و ششم6⃣3⃣ نویسنده :کلنا فداک {زهرا.ت} 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱 هفته ی آخر ماه رمضون بود ... از مریم شماره فاطمه سادات رو گرفتم میگفت کرده و ١ پسر کوچولو داره ....🍃 شماره ی فاطمه سادات رو گرفتم☎️ تلفن برداشته شد و صدای یه بچه کوچولو اومد :‌ -‌بَله ...اَلو؟ ‌با خنده میگم :‌☺ مامانت هست عزیزم؟ +‌بابام؟ -‌نه مامانت هست ؟ ‌ صدای خانمی میاد ...فکر کنم فاطمه ساداتِ... +‌محمد حسن کیه؟ ‌مامان یه خامونه است میگه با بابایی کار داره😳😐 من : بچه ها چرا اینطوری شدن؟ الان کی به فاطمه سادات پاسخگوعه؟؟😐😐 فاطمه سادات : بده ببینم گوشی رو 📞الو بفرمایید ؟ -‌سلام ...ببخشید فاطمه خانم هستن؟ +‌خودمم بفرمایید... ‌-‌فاطمههه سادات سلااااام منم زهرا +‌سلام ...خوبی زهرا جان؟ -‌الحمدلله تو خوبی؟ +‌خداروشکر جان کارم داشتی؟ -‌فاطمه جان میشه پنجشنبه بعدِ اگه تونستی با خانواده بریم سر مزار همون شهید گمنام +‌آره بزار با همسرم مشورت کنم اگه شد بهت خبر میدم -‌باشه ممنون☺️ بعد از خداحافظی با فاطمه چشمم به حسین خورد .. دستاشو جلو صورتش تکون میده ... انگار داره خودشو میشناسه .. با تعجب به انگشت کوچیکش زُل زده یه لحظه منو نگاه میکنه بعد با صدای بلند میگه ‌آداااااا من:😐بچه مارو باش 🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾 خلاصه خواست و پنجشنبہ شب راهی گلزار شهداییم هردو با خانواده ...... هفته دیگه عقد معصومه است ... فعلا بین آقا محسن و معصومه یه صیغه محرمیت خونده شده تا جمعه که میخوان جشن عقد بگیرن❣ ..... از پنجشنبه ای که رفتیم گلزار حال و هوای بهتری دارم احساس میکنم حالم خیلی خوب شده .... ایندفعه دعا کردم که هممون باهم شهید شیم ... من نمیتونستم بدون رضا طاقت بیارم بازم ٣ تا عهد بستم ... با خودم و خدام سرِ مزار همون شهید گمنام . ازش خواستم اسم ماهم برای کربلا دهه ی اول محرم که برای مدافعان گذاشتن دربیاد ... معصومه و همسرش رفتن بیرون برای خریدِ لباس و ... منم که دارم بچه داری میکنم دیگه😐توضیح نداره رضا هم رفته پایگاه ... همه چی آرومه😁 ما چقدر خوشبختیم😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت سی و هفتم7⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداڪ {‌زهرا.ت} 💟🔆💟🔆💟🔆💟🔆💟🔆 امروز روزِ عقد معصومہ است ... یه مانتوی زیبا به رنگ سفید و شیری پر از گل هاے ریز و درشت که دورِ آستین هاش با تور های تزئینی پوشیده شده .... ساق دست سفیـد رنگ با یه روسری سفید که به صورت لبنانے بسته صورتشو قاب گرفته ... آرایش ملایمی کرده و سفید زیبایی رو به روی سرش انداخته ... تیپش به نظر من تکمیلِ تکمیله☺️ داماد هم لباسِ سفید رنگی به تن کرده و کت و شلوارِ سرمه ای رضا هم یه کت شلوار اسپرت مشکی رنگ با یه پیراهن سفید پوشیده😍 چِشم نزنمش خوبه از همه بیشتر من نگاهش میکنم انگار تاحالا ندیدمش😐 مامانِ رضا میاد سمتم و کله قند رو میده دستم ... با چادر سفید میرم بالا سر معصومه ...کله قند هارو به هم میسابم و هم زمان آیة الڪرسی میخونم .... حسین دسته دختر عمویه معصومه است و زینب کوچولو بچه های خوشگلمون دستِ رضا ... صدای عاقد بلند میشه :‌ برای بارِ سوم میپرسم ...آیا بنده وکیلـمـــ؟ رو میبنده و با یه زیر لب ...میگه با اجازه امام زمان(عج) و حضرت زهرا (‌س) پدر و مادرِ عزیزم و بقیه بزرگتر ها ی مجلس بلــــــــه🌸🍃 صدای صلوات جایگزین صدای هلهله ی خانم ها میشه و زندگیشون رو با نام خدا شروع میکنن🌷 🍄☘🍄☘🍄☘🍄☘ بچه ها خوابن ساعت تقریبا ١ شبهـ.... زیاد خسته نیستم .. میشینم روبه و یکم قرآن میخونم ... رضا هم گرفته و زیارت عاشورا میخونه ....عادت هرشب قبلِ خوابشه😊 بعد از قرآن میرم سمتش ... رضا:‌ السلام علے الحسیـــن🖤 سرمو گذاشتم رو پاهاش و میگم بلند بخون .... دوست دارم بشنوم😊 یه دستشو روی صورتم میزاره و نوازش میکنه ... صداشو یه مقدار میبره بالا و میخونه.... السلام علی الحسین🖤 وعلی علی بن الحسین🥀 و علی اولاد الحسین🖤 و علی اصحاب الحسین🥀 وقتی پیششم آرامش خاصی دارم آرامشش از طرف خداست ... دوستش دارم ... این علاقه رو مدیونِ و امام حسین هستم..... چشمامو میبندم ... میرم به زمانی که خبر رفتنمون به کربلا رو شنیدم 👇🏻 🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر میکردم این ٤ روز گذشت ... ساعت ١ شبه و ما فردا ساعت ١١ ظهر پرواز داریمـ به سمت نجف ...اول میریم فرودگاه نجف بعد از اونجا میریم کربلا ... دوست دارم توی این یه هفته که اونجاییم بهترین اعمال رو انجام بدم ... با وجود اینکه خستم خوابم نمیبره ... ذوق زده ام از بچگی اینطوری بودم ...😒 مخصوصا شبایی که فرداش میخواستیم بریم اردو 😐 یا مثلا شبِ ٣١ شهریور😐 اصن یه وضعی🤦‍♀ یاد یه متن افتادم ... هرکس که خوابش نمیبره استغفرالله زیاد بگه ... چون به خاطر اینکه اون طرف زیاد نتونه بگه و ثواب جمع کنه یه کاری میکنه زودتر خوابش ببره سریع شروع میکنم به گفتنِ استغفرالله ...❤️ 🧡استغفرالله ربـے و اتوب الیہ🧡 💛استغفر الله ربـے و اتوب الیہ💛 💚استغفرالله ربـے و اتوب الیہ💚 خیلی سریع میڱذره ما حالا تو هواپیما هستیم .... بعد از گذشتن از فرودگاه و دردسر هاش با کاروان سوار اتوبوس میشیم .... یه نفر میاد و از نجف برامون میگه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✋🏼 ازقولِ‌منہ‌خستھ‌بہ‌ارباب‌بگویید جزعشقِ‌تو عشقۍبھ‌دلم‌جاشدنۍ‌نیست :)🌱!
قسمت سی وهشتم8⃣3⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداک {‌زهرا .ت}‌ صبح برای صبحونه به رستوران هتل رفتیم ... مامان گفت که برم چایی بیارم ... برای خودش و بابا ... خودم زیاد چای خور نبودم ... چادرم رو یکم جلو کشیدم و رفتم سمتِ سماور ... بعد دوتا لیوان یه بار مصرف و دوتا تیبک برداشتم و گذاشتم تو لیوانا .. تو صف بودم و برای خودم غر غر میکردم .... آخه اولِ صبح چای چی؟ اونم این همه آدم توی صف اند هووف😒 یه پسر‌ه چارشونه قد بلند که بهش میخورد باشه جلوی من بود .... بگی نگی ازش خوشم اومد اما سر قولی که به امام زمانم داده بودم سریع سرم رو انداختم پایین با کفشام روی موزاییک های سفید بازی میکنم تا نوبتم بشه 🌾 نمیدونم چیشد .... داشت آبجوش میریخت توی لیوان که یهو گفت آخ😩 نگاهش کردم ... وااای آب جوش ریخته رو دستش ... از یه طرف خندم گرفته ناجوووور😂 از یه طرفم دلم براش سوخت ...🥺 تو دلم میگم آخه توی دست پاچلفتی چه به چایی ریختن😒 سنگینی نگاهی رو خودم حس میکنم ... مامان همون پسره که یه خانمِ یه جورِ خاصی نگاهم میکنه و بعد با خنده به پسرش نگاه میکنه .... 😐😐 بعد از صبحونه به سمت آسانسور میریم ...دقیقا خانواده ی ما با خانواده همون پسره توی یه آسانسور قرار میگیره ای بابا😕 میخوام دکمه رو بزنم که خواهره پسره دکمه طبقه ی ٤ رو میزنه ... هم طبقه ماهم هستن🤦‍♀ رومو برمیگردونم سمت آینه و ساق دستمو یه مقدار جلوتر میارم ... با دستم روسری مو صاف میکنم و چادرم رو جلوتر میکشم ... صدای آسانسور میاد ...دینگ هممون پیاده میشیم مامان که خوب با مادرِ پسره گرم گرفته ... اونا اتاق ٤٠٤ و ما اتاق ٤٠٧ اصلا من دارم به چی فکر میکنم ... کلید رو از مامان میگیرم و ازشون خداحافظی میکنم ... راه میوفتم سمت اتاقمون ...خب اینم ٤٠٧ .... لباسام و عوض میکنم کولر گازی رو روشن میکنم و دراز میکشم رو تخت وای چه کیفی میده😁 صدای در میاد ... در و باز میکنم و میگم مامان بیا تو... بعد از من در بسته میشه ... صدای مامان میاد که میگه :‌ چه خانواده ی خوبی بودن چه پسرهِ آقایی من :‌مامان جان😐 مامان:‌ وا مگه میگم انگار چشمِ پسره رو دوخته بودن به کفِ آسانسور ...خواهرشم خوب بود ...اسمش معصومه است من:😐 ای خدا🤦‍♀ بی تفاوت دوباره میرم سمتِ تخت و گوشیمو میگیرم دستم ... و مامان ادامه میده :‌ ظهر قراره با کاروان بریم ساعت ١٢ میای دیگه؟ -‌آره حتما🌸 ‌ ....روسری فیروزه ای رنگمو برمیدارم و لبنانی میبندم ... با ساقِ دستم سته☺️ سارافون بلندی میپوشم و چادرم رو میندازم روی سرم ..... میخوام عطر بزنم که میزارم تو کیفم و با خودم میگم ولش کن تو حرم برای میزنم ... به سمت در میرم و کفشامو میپوشم ...👟 مامان نمیای؟ الان ... تسبیح آبی رنگم رو دور دستم میپیچم و در رو باز میکنم ... معصومه (‌خواهرِ همون پسره) ‌از اتاقشون خارج میشه ... از دور میبینمش و دست تکون میدم ... سلام👋🏻 دستشو تکون میده و اشاره میکنه که بیا بریم ... مامان از اتاق میاد بیرون و راه می افتیم به سمت معصومه ... بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتیم به سمتِ حرم ... سرم تو گوشیه و مداحی آقای بنی فاطمه از طریق هندزفری می شنوم.... بابام و بابای معصومه و اون پسره هم دارن جلو میرن... به کلا عادت ندارم نگاه کنم ... به امام زمان قول دادم که بخاطر ایشون نگاه به هیچ نامحرمی نکنم .... به همین دلیل سرم رو بردم تو گوشی و الکی تلگرام رو زیر و رو میکنم ... معصومه میاد کنارم و با آرنج میزنه بهم .... -سلام ...😊 ‌ +‌سلام☺️ -‌من معصومم ١٦ ساله از تهران   +‌با شوخی میگم به نام خدا ...زهرا هستم ١٨ ساله از تهران😅 بعدش جفتمون میخندیم😁 بعد شروع میکنیم به صحبت کردن ... معصومه :‌ اختلاف سنیم با داداش ٧ ساله ...تو چی خواهر برادر نداری؟ من :‌ نه بابا تک دخترم🙁 ‌معصومه :‌منو خواهرت حساب کن من :‌چشم خواهری توهم همینطور😇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌قسمت سی و نهم9⃣3⃣ نویسنده  :‌ڪلنا فداک {‌زهرا.ت }‌ ظهر و عصر رو تو حرم میخونیم بعد با مامان و معصومه اینا رفتیم سمتِ ضریح اباعبدالله الحسین علیه السلام میله کشی شده بود و راحت کردیم مامان میگفت زیرِ قبه ی امام حسین هرچی داری روا میشه ... زیر قبه انگار که حاجتام رو فراموش کرده بودم... فقط گفتم هرچی شما و صلاح میدونید همون بشه بعد زیارت حرمِ حضرت ابوالفضل علیه السلام و سیر شدن من از دیدن راه افتادیم سمتِ هتل ... بعد از رفتن به رستوران و خوردن ناهار از هم خداحافظی کردیم و رفتیم اتاق ... مامان: +زهرا -‌جانم؟ ‌اومد نشست کنارِ تخت و شروع کرد به صحبت .... از و خودش و بابا گفت ... و بعد شروع کرد درباره ی من حرف زدن ... +‌مامان چند بار بگم من هنوز زودمه -‌چیه همش میگی زوده ١٨ سالته دیگه😊 +‌مامان😐🤦‍♀ -تازه تو که نمیدونی کیه ... +‌خب کیه؟😁 -‌پسره ... ٢٣ سالشه اسمشم رضا  ... پسر چشم پاک و مومنی ... تو هم میشناسیش ‌+من میشناسمش؟...‌ما تو فامیل مدافع حرم ندارمیم که ... -‌ برادرِ معصومه ...😊 جوابت چیه؟ من :‌الان آخه چی بگم؟ مامان ول کن جونِ من😐 نمیدونم چکار کنم ... از مامان خواستم تا کنه ... مامان هم گفت اگه شد تهران بیان خواستگاری ... شب بعدِ نمازِ مغرب و عشا رفتم زیرِ قبه ی امام حسین علیه السلام ازشون خواستم تا اگه واقعا خدا راضیه و امام حسین و حضرت ابوالفضل میپذیرتشون یه نشونه بهم بدن ... زیر قبه خواستم کلی دعای دیگه هم کردم ... وقتی رسیدم هتل حسابی خسته بودم ... بعدِ شام زود خوابم برد... توی دیدم یه خانمی بهم گفت مبارکه دخترم🌺 فرداش دیگه میدونستم جواب چی بدم ... ماجرا رو برای مامان تعریف کردم و مامان هم بوسیدم و گفت مبارکه عزیزم😘😍 ‌ با صدای رضا برمیگردم زمان حال👇🏻 رضا: زهرا آخرِ زیارت داره اگه میشه  پاشو که من برم سجده🙂 اصلا تو عالمِ خودم نبودم انگار ‌... ‌بلند میشم و میشینم یه گوشه و چشم میدوزم به عکسِ دست جمعی کاروانِ کربلای اون سال الان قاب شده و به دیوار اتاق خوابمونه .... قاب چوبی به رنگ قهوه ای سوخته .... توی عکس رضا سومین ردیف نشسته .... داره میخنده و یه تکه از موهاش تو صورتشه ... و من ردیف جلوییشم .. سربندِ لبیک یاحسین روی سرم خودش رو نشون میده .... خنده های رضا قشنگه😁 خیلیییییییییییییی قشنگه😍❤️ از ته دلم خداروشکر میکنم ... و با خودم تکرار میکنم ... فَرَ الی الحسین🖤💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت چهلم0⃣4⃣ نویسنده :‌ڪلنا فداک {‌زهرا.ت}‌ فردا صبح رضا میخواد بره .... ایندفعه انگار دلم با دفعه های قبل فرق داره .... دل بستم به و اطمینان کردم بهش ... خیلی راحت انگار با قضیه کنار اومدم...البته همش کارِ خداست🌺 دارم شام درست میکنم ... رضا داره با حسین بازی میکنه... یه ذوقی داره برای رفتن که پنهان شدنی نیست❣ زینب هم تازه یاد گرفته قِل بخوره ... از عصری همش از این سر خونه تا اون سر قِل میخوره ...😐 بعد سرشو میگیره بالا مارو نگاه میکنه میخندهـ....☺️ خیلی جیگر میخنده🥰.... میرم سمتِ یخچال و یه لیوان آب برمیدارم ..... گذشته هم برای خودش عالمی داشت ....😊 اون موقع ها (‌دوران نامزدی)‌ من و رضا باهم خیلی بیرون میرفتیم ... اصلا انگار حد و مرز نداشت ... گاها میشد مثلا صبح که از این سمت شهر حرکت میکردیم و میگشتیم ... شب میدیدم قم و جمکرانیم😊 خیلی دورانِ خوبی بود ..... اصلا انگار لحظه به لحظه تر میشدم ... اونم میدید که من گلِ رز خیلی دوست دارم برام میخرید🌹 گاهی میشد میرفتیم و ساعت ها باهم توی قدم میزدیم .... واقعا خیلی مَرده ...🙂 اصلا مگه میشه ای که از طرفِ خدا و امام حسین بیاد بد باشه؟ میرم سمتِ گاز و کتلت هارو برعکس میکنم ...🥘 از کنارِ گاز عبور میکنم و پیازی رو پوست میکنم و میشورم ... خیار و گوجه هم از یخچال میارم بیرون .... هوسِ سالاد شیرازی کردم🥒🍅 آروم شروع میکنم به پوست کندن خیارها ... تو فکرم🤔 آیا اسممون درمیاد؟ آیا خداوند دوباره با رحمتش مارو دوباره کربلایی میکنه؟ آیا امام حسین علیه السلام دوباره منِ گناهکار رو دعوت میکنه؟ نمیدونم ....🤷‍♀ بعد از انداختنِ سفره و خوردنِ شام با کمک رضا بچه ها رو میخوابونیم ... از فردا که رضا نیست یا مامان میاد کمکم یا معصومه یا مامانِ رضا ... بعد از خوابیدنِ بچه ها یه دستی به خونه میکشم و ظاهرا تمیزش میکنم ✨ دلم از الان که نرفته تنگش شد😕 ‌ -‌رضاااا +‌جانم؟ -‌کـِی برمیگردی؟ +‌بزار برم حالا😅 خیلی خوشحالِ ... هر موقع که میخواد بره اینقدر خوشحالِ انگار رو ابراست ... -‌رضاااااا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌