رمان "مسیر امید"
ژانر: اجتماعی-ماجراجویی
قسمتها: 50
خلاصه داستان: گروهی از نوجوانان با مشکلات مختلف در زندگیشان مواجه میشوند و تصمیم میگیرند با کمک یکدیگر، راهحلهایی برای مشکلات پیدا کنند. این داستان نشان میدهد که دوستی، امید و تلاش میتواند هر مشکلی را حل کند.
#_قسمت_اول_مسیر_امید
#_قسمت_دوم_مسیر_امید
#_قسمت_سوم_مسیر_امید
#_قسمت_چهارم_مسیر_امید
#_قسمت_پنجم_مسیر_امید
#_قسمت_ششم_مسیر_امید
#_قسمت_هفتم_مسیر_امید
#_قسمت_هشتم_مسیر_امید
#_قسمت_نهم_مسیر_امید
#_قسمت_دهم_مسیر_امید
#_قسمت_یازدهم_مسیر_امید
#_قسمت_دوازدهم_مسیر_امید
#_قسمت_سیزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_چهاردهم_مسیر_امید
#_قسمت_پانزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_شانزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_هفدهم_مسیر_امید
#_قسمت_هجدهم_مسیر_امید
#_قسمت_نوزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_بیستم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_یکم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_دوم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_سوم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_چهارم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_پنجم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_ششم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_هفتم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_هشتم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_هشتم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_نهم_مسیر_امید
#_قسمت_سی_ام_مسیر_امید
#_قسمت_دوم_مسیر_امید
قسمت 2:تشکیل گروه امید
🌥️ هوا ابری بود و نسیم ملایمی در حیاط مدرسه میوزید. علی، نیما، سارا و رویا کنار یک نیمکت قدیمی جمع شده بودند. هنوز ایده تشکیل گروه برایشان جدی نشده بود، اما حرفهای روز قبل در ذهنشان میچرخید.
رویا که همیشه پر از انرژی بود، دستهایش را به هم کوبید و گفت:
- خب، بالاخره تصمیم گرفتید؟ میخوایم گروه تشکیل بدیم یا نه؟ 🙌
نیما که هنوز تردید داشت، زیر لب گفت:
- گروه برای چی؟ ما حتی نمیدونیم چیکار باید بکنیم. 😕
سارا با صدای آرام گفت:
- شاید بهتره اول هدفمون رو مشخص کنیم. 🤔
علی که به فکر فرو رفته بود، بالاخره سرش را بلند کرد و گفت:
- به نظرم هدفمون باید کمک به خودمون باشه. هرکسی از ما مشکلی داره. اگه کنار هم باشیم، شاید بتونیم مشکلاتمون رو حل کنیم. 💪
رویا با هیجان گفت:
- عالیه! پس اسم گروه رو میذاریم "گروه امید". چون ما میخوایم امید رو زنده نگه داریم. 🌟
همه با شنیدن این اسم لبخند زدند. انگار همین اسم انرژی جدیدی به آنها داده بود. 😊
علی ادامه داد:
- ولی برای شروع باید قوانین بذاریم. مثلاً هر هفته یه جلسه داشته باشیم و مشکلاتمون رو مطرح کنیم. بعد همه با هم راهحل پیدا کنیم. 📋
سارا با لبخند گفت:
- ایده خوبیه. ولی هرکسی باید صادقانه مشکلش رو بگه. چون بدون صداقت نمیتونیم پیشرفت کنیم. 🤝
نیما که حالا کمی دلگرم شده بود، گفت:
- و شاید حتی بتونیم به دیگران هم کمک کنیم. ولی اول باید خودمون قوی بشیم. 💡
آنها تصمیم گرفتند اولین جلسه رسمی گروه را در خانه علی برگزار کنند. هرکدام با امیدی تازه به خانه برگشتند. شاید این شروع ساده، مسیر زندگیشان را تغییر میداد... 🚀